eitaa logo
جالب است بدانید..
15هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
1 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. با دیدن چهره ی سرخ شده و در حد انفجار نوید،، رنگ از صورتم پرید…..نوید گفت:دیشب مهمون داشتی یا تنها بودی؟؟؟؟؟؟؟گفتم:مهمون !!؟؟نه نداشتم….تنها بودم…..برای اینکه نوید رو اروم کنم گفتم:چه زود اومدی؟؟؟؟نوید با همون حالت عصبانیت گفت:مزاحمم برگردم..!؟برای اومدن به خونه ی خودم هم باید از تو اجازه بگیرم؟؟؟وحشیانه پرید سمتم و به باد کتکم گرفت و گفت:از روز اول هم میدونستم که دختر درستی نیستی….آب گیرت نمیومد وگرنه شناگر ماهری هستی….دیشب سینا اینجا بود؟؟؟؟جوابی نداشتم بدم جز اینکه حاشا کنم….گفتم:نه….تنها بودم…. مشت محکمی توی دهنم کوبید و گفت:دروغ نگو هرزه….بعداز تو حساب اون حرومزاده رو هم میرسم…..گفتم:تورو خدا با اون کاری نداشته باش…اون فقط منو از بیمارستان اورد و یک ساعتی موند و رفت……..نوید عصبی تر شد و گفت:جون سینا خیلی برات مهمه؟؟عاشقشی تو یه عوضی و هرزه ایی…..!…..همینطوری که حرف میزد مشت و لگد بود که به بدنم وارد میکرد…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎https://eitaa.com/danayi5 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. ده روزی از دعوا با عفت گذشته بود که رضا گفت:حاضر شو باید بریم جایی…گفتم:کجا؟؟رضا گفت:خفه شو و فقط زود باش که دیر میشه..با دستپاچگی آماده شدم و رضا یه کیف زنونه بطرفم گرفت و گفت:اینو بگیر همراهت باشه….. گفتم:این مال کیه؟؟رضا گفت:تو کاریت نباشه و فضولی نکن….فقط بگیر دستت و بیار …شک کردم که احتمالا داخلش مواد هست اما از ترس اینکه رضا بلایی سرم نیاره حرفی نزدم…توی دلم غوغایی بود و استرس شدیدی داشتم چون میدونستم که رضا میخواهد با استفاده از من مواد جابجا کنه…از هر طرف جونم در خطر بود.اگه نمیرفتم رضا منو میکشت اگه میرفتم و گیر میفتادم اعدام میشدم…کیف رو نگرفتم و از خونه زدیم بیرون،.نزدیک خیابون اصلی رضا دوباره کیف رو بطرفم گرفت و گفت:بگیر…اعتنایی نکردم.دوباره گفت و محل ندادم.عصبی شدو داد کشید:چته؟کر شدی؟گفتم اینو بگیر…گفتم:چی توشه؟؟اصلا این کیف مال کیه؟؟گفت:فضولیش به تو نیومده……اگه کیف رو نیاری اونوقت میفهمی که باهات چیکار میکنم…گفتم:نمیخواهم ،من کیف نمیارم…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎
الهام متولد سال ۶۷هستم معصومه گفت:اره ولش میکنه ،هه..من با یه دونه بچه حالا چیکار کنم ؟؟کجا برم،؟؟برم پیش زنه التماس کنم به زندگی من رحم کنه..؟؟بنظرت الهام برم بگم.گفتم:معصومه ،یه کم به خودت ارزش قائل شو ،هاشم رو ولش کن...بزار هر غلطی میکنه بکنه...تو اینجا کنار پدر و مادرت هستی ،مارو داری،خونه و زندگی داری..گفت:تا خودمو شناختم هاشم رو کنارم دیدم و تو دنیا فقط یه مرد رو دوست دارم و اونم هاشمه....اونم بره چیکار کنم...؟جوابی بهش نداشتم..فردا قضیه رو به مامان گفتم...مامان گفت:مشخص بود ،مردی که شب خونه نیاد سرش جایی گرمه..بغض سنگینی گلومو گرفته بود...دلم برای معصومه و بچه اش میسوخت،،خیلی ناراحت بودم...شاید هم منم دچار حسادت شده بودم..نمیدونم ،اما واقعا دلم برای معصومه میسوخت..بالاخره بعداز ۴روز هاشم سرو کله اش پیدا شد و صدای جیغ و داد ها و نفرینهای معصومه کل ساختمون رو گرفت..مامان گفت:انگار این دعوا با دعواهای دیگشون فرق داره بهتره برم بالا...تو راه پله دیدم بقیه هم دارند میاند... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی….. وقتی که قاضی پرسید:چرا؟سعید گفت:دختری که به راحتی با چند جمله ی عاشقانه بیاد سر قرار و با من وارد رابطه بشه به احتمال خیلی زیاد با پسرای دیگه هم میتونه باشه،من همچین همسری رو نمی‌خواستم..قاضی گفت:مگه به خواست خودش بهش تجاوز کردید؟سعید گفت:نه.اما اگه من تنها بودم مسلما با رضایت وارد رابطه میشد.اون روز بخاطر دوستم مقاومت کرد.قاضی پرسید:چرا دختری رو که وارد رابطه شده رو بعنوان همسر قبول نداری در حالیکه خودت براحتی با دخترهای دیگه دوست می‌شدی؟سعید گفت:درسته که من دوست دختر زیاد داشتم اما نمیخواستم زنم این‌طوری باشه…قاضی پرسید: چرا با دوستت این دختر جوان را مورد آزار جنسی و تجاوز قرار دادی؟سعید گفت:اشتباه کردم…اما این آزار نبود چون اون با خواست خودش همراه ما اومد…قاضی پرسید:باشه…حالا که میگی با خواست خودش بود پس چرا کتکش زدی؟؟سعید چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:پاسخی ندارم…قاضی گفت:اعتیاد داری؟سعید گفت:اعتیاد نه.اما چند وقتی بود که شیشه مصرف می‌کردم…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم. وقتی مادرامین میره خواستگاریم پدرم میگه من دیگه دختری به نام زیباندارم برام مرده خلاصه بعدازیک هفته پدرم تنهاامدمحضرمن به عقدامین درامدم حتی توصورتم نگاه نکردوفقط امضاکردرفت..بابام اون روزتومحضرحتی نگاهمم نکردمثل غریبه هادفتر روامضاکردرفت خیلی شکسته شده بودازخودم خجالت میکشیدم ولی میگفتم یه مدت بگذره میبخشنم همه چی درست میشه..ازخانواده ی امین فقط مادرش پدرش بودن خیلی حس بدی داشتم دوستداشتم حداقل مامانم میومداماکلامن روتردکرده بودن بارهابه گوش رسیده بودکه گفته بودن مادیگه دختری به نام زیبانداریم..توفامیل فقط خاله ام باهام درتماس بودآمار خانوادم روازش میگرفتم..من نه جهیزیه ای داشتم نه خونه ای بعدازمحضرهمراه پدرمادرامین رفتم خونشون...قرارشدچندوقتی پیششون بمونیم تاامین خونه بگیره احساس غریبی میکردم اماباید بااین شرایط کنارمیومدم..خونه ی مادرشوهرم سه خوابه بودیه خوابش رودراختیارماگذاشته بودن بعدازدوهفته دلتنگ مادرم شدم خیلی دوستداشتم ببینمش امانه روم نمیشدبرم دیدنشون نه زنگ بزنم.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر شایدعلت ناراحتیم این بودکه ازاینده میترسیدم من هیچ تجربه ای برای بزرگ کردن بچه نداشتم ازوقتی خودم روشناخته بودم مامانم توکارهام کمکم میکردالان چه طورمیتونستم ازدوتابچه مراقبت کنم..من ازپس یکیشم برنمیومدم چه برسه دوتا..فکرش روبکنیدتویه شهرغریب بدون هیچ اشناوفامیلی چطورمیتونستم ازپسش بربیام..برعکس من حامدبادمش گردومیشکست اون روزاعتراف کردعاشق بچه است وخیلی دوست داشته زودترازایناپدربشه اماافسانه قبول نمیکرده..گفتم افسانه ام عاشق بچه بود امابخاطردرسش شایدقبول نمیکرده حامدتوچشمام نگاه کردگفت میشه دیگه بحث گذشته رونکنیم فکرزندگیمون باشی..یه جورای خودمم نمیخواستم به گذشته برگردم چون هرموقع بهش فکرمیکردم عذاب وجدان میگرفتم امابااین تصورکه من عشقم روبه دست اوردم خودم روآروم میکردم هرچندخواهروخانواده ام تاوان خیلی سینگینی برای این عشق کذایی من پرداخت کردن.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم مهربان با باباش هماهنگ کرد و باباش بیرون از خونه قرار گذاشت تا یه چایی هم بخوریم..اولین باری بود که پدرشو میدیدم….قیافه ی خیلی قاطع و جدیی داشت…توی اون ملاقات بابای مهربان به من خیلی خشک و رسمی گفت:من از طریق مادر مهربان خیلی وقته قضیه ی شما و دخترم رو میدونم و راستش اصلا موافق نبودم و نیستم،…من میدونم که شماها اصلا برای هم ساخته نشدید..شما اهل زن و زندگی مشترک نیستید،،من مطمئنم که خیلی زود دخترمن هم دلتو میزنه و میری سراغ یه دختر دیگه و من میمونم و یه دختر عاشق که شاید مجبور بشه با قرصهای اعصاب باقی زندگیشو سپری کنه..گفتم:اشتباه میکنید.من واقعا عاشق مهربان هستم و از ته دل میخوامش…بابای مهربان گفت:شما یه دختره سه ساله دارید و دقیقا سه ساله که قیدشو زدید،حتی نمیدونید بچه ات چه شکلیه .قطعا شما ادمهارو خیلی راحت کنار میزارید.هیچ پدری نمیتونه بیخیال بچه اش بشه ولی شما به راحتی و بدون دغدغه ازش گذشتید.زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چی بگم که حرفمو قبول کنه …. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور من که ازشنیدن حرفهای سودا شوکه شده بودم گفتم بس همه میدونستن این دو تا همدیگر رو میخواستن سودا گفت بله متاسفانه..بااینکه از سودا خیلی خجالت میکشیدم اماازش پرسیدم پس قبل ازعروسی اون جراحی که نگین انجام دادربطی به مشکل زنان نداشت ؟سوداسرش روانداخت پایین گفت بله....گفتم ادرس اون دکتررومیخوام سوداگفت میدونم اشنایی نگاربودومطمئنن اگرالان ادرس روازش بخوام میفهمه برای شماست...گفتم سودامن برای اثبات خیلی ازحرفهام بایدآدرس این دکترروداشته باشم ازت خواهش میکنم هرجورشده کمکم کن سوداچندروزی ازم فرصت خواست تابتونه توسط یکی ازدوستاش ادرس مطب دکترروپیداکنه دوروزبعدش زنگزدادرس روبهم داد..به ادرسی که گرفته بودم رفتم یه مطب خصوصی کوچیک بودامامراجعه کننده زیادداشت طوری که چندنفری توراهرونشسته بودن ازداخل مطب عکس گرفتم برگشتم مثل روزبرام روشن بودکه دکتراماربیمارش روبهم نمیده..همون روزبه نگین زنگ زدم گفتم بهتره بریم توافقی ازهم جدابشیم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم... یک هفته ازاون شب گذشت که دوباره رامین گفت میخوام بیام پیشت،تاخواستم بهانه جورکنم گفت پریامن یکبارامتحانم روخوب پس دادم..سربلند بیرون امدم ،، فقط میخوام فیلم ببینیم گفتم باشه بیا،،رامین اون شبم مثل دفعه ی قبل برام فیلم گذاشت گفت توفیلمت روببین کاری به هیچی نداشته باش من همه ی کارهارومیکنم وکل پذیرایی اون شب هم بدعهده ی رامین بود..چندباری تاصبح بیدارشدم میدیدم رامین هنوز بیدار هر دفعه ام یه بهانه ای میاوردمیگفت من هستم توباخیال راحت بخواب منم چون بهش اعتمادکامل داشتم گرفتم خوابیدم وازاینکه انقدرموردتوجه رامین بودم احساس ارامش خوشبختی میکردم..رامین همه جاکنارم بودمیگفت طاقت دوریت روندارم..رفت امدرامین به خونه ام بیشترشده بودگاهی حتی چندشبانه روزمیومدپیشم میموندحتی زمانی که من سرکاربودم خونه ی من میموندتامن برگردم..چندوقتی به همین روال گذشت رامین به همه ی دوستاش گفته بودمن وپریانامزدهستیم به زودی میخوایم ازدواج کنیم.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. خلاصه هرجوری بودراضیش کردم باهم رفتیمدکتر...دکتراول باعلیرضاصحبت کردبعدبامن وبعدازدوجلسه گفت من مشکلی تواین ازدواج نمیبینم اگرجفتتون امادگیش روداریدبرای ازدواج اقدام کنید..به مامانم گفتم علیرضا میخواد بیاد.خواستگاریم..گفت مهسا فاصله سنیتون زیاد تو یه بار ازدواج کردی به همه ی اینا فکرکن گفتم..گفتم مامشاوره رفتیم نگران نباش توفقط به بابابگوچون علیرضاداره خانواده اش روراضی میکنه..باورشم برای خودمم یه کم سخت بودولی خانواده ی علیرضابعدازچندبارصحبت کردن علیرضاراضی شده بودن که بیان خواستگاری وقتی بهم خبردادوگفت اخرهفته میایم خیلی خوشحال شدم هرچندپدرم اول مخالف بودولی وقتی دیدمن ومادرم خیلی اصرارمیکنیم قبول کردپنج شنبه شب علیرضاباگل شیرینی همراه خانواده اش امدن خواستگاری توهمون برخورداول متوجه شدم پدرش ازمن خوشش امده..فرهنگشون کلابرعکس خانواده ی مجیدبودویه جورای میتونستیم باهم سازش کنیم برام جالب بودکه پدرم هم خیلی سخت نگرفت... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
ازحرفهای نامزد سعید چشمام گردشده بودگفتم نگین پای من روچراوسط میکشی.. هرکسی به جوریه من نمیتونم اونجوری که توداری میگی بگردم..سعیدم توروازاول بااین پوشش ارایش دیده که امده خواستگاریت الان نمیتونه مخالفت کنه..تااین حرف روزدم نگین یه خنده بلندی کردگفت ای باباتواصلا انگارتوباغ نیستی هااا... توفکرکردی سعیدبه میل خودش امده خواستگاری من!!باتعجب به بهش نگاه میکردم که بدونم دلیل خواستگاری سعیدازش چی بود!؟؟.ازحرفهای نگین سردرنمیاوردم باتعجب بهش نگاه میکردم..دید خیلی بددارم نگاهش میکنم خندیدگفت بیخیال بابا..نگین دخترپرحرفی بوداگریه کم زرنگی میکردم میتونستم راحت اززیرزبونش حرف بکشم..گفتم من مطمئنم سعید عاشقت شده که امده خواستگاریت وتوروهمینجوری که هستی قبول داره بیخودحساسیت به خرج نده..نگین بهم نزدیک شدگفت توخیلی دخترساده ای هستی یکتا..نمیدونم این چندسال چراهیچی یادنگرفتی... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران رفتم کنارش نشستم دستاش روگرفتم گفتم دردت به سرم،جونم به فدات حالت چطوره؟چرانذاشتی ثمین بهم زنگ بزنه پاشوکمکت کنم اماده شی بایدببرمت بیمارستان، پرینازدستم رو اروم فشاردادگفت نگران نباش الان خوبم گفتم این لجبازیت به کی برده تو!!ولی میدونی من ازتولجبازترم تانبرمت دکترنفهم چت شده ول کن نیستم.هرکاری کردم اون شب نتونستم پریناز راضیش کنم که ببرمش دکتر ولی فردا صبح بچه ها روسپردم به ثمین با پریناز رفتیم بیمارستان،دکتروقتی شرایط پرینازدیدگفت بایدبستری بشه تاازمایشات تخصصی ازش بگیریم..پریناز رو۲روزبستری کردن وکلی ازمایش عکس اورژانسی ازش گرفتن روزسوم وقتی رفتم بیمارستان ازپرستاربخش شرایط پرینازپرسیدم گفت بریدپیش دکترش کارتون داره..دکترپرینازیه کم مقدمه چینی کردگفت اقای فلانی متاسفانه همسرتون توسرش یه توموربدخیم داره که رشدزیادی کرده یه کم دیرپیگیری کردید.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. وقتی به مامان گفتم یه کار پیدا کنم و برم توی اجتماع شاید یکی ازم خواستگاری کرد..مامان گفت:لازم نکرده..فامیلا چی میگند؟؟یه کم فکر کردم و گفتم:میخواهی برم پیش مامان بزرگ بمونم و توی تهران کار پیدا کنم؟؟؟اگه من برم پیشش دیگه نیاز نیست که نگرانش باشی…..خاله و داییها هم به زندگی خودشون میرسند و هر بار سر رسیدگی به مامان بزرگ بحث و دعوا نمیشه…مامان رفت توی فکر و بعد از چند ثانیه گفت:نمیدونم ،…شاید بابات راضی نشه..گفتم:راضی میشه..من نباشم به همه میگه دخترم رفته تهران..تازه پز هم میده که دخترش تهران کار میکنه،.اگه شوهر تهرانی هم پیدا کنم که دیگه کلاه اشو میندازه هوا…مامان حرفی نزد و رفت پای تلفن و گوشی رو برداشت و به خاله زنگ زدمیدونستم در مورد من میخواهد حرف بزنه.مامان حرفهای منو برای خاله تعریف کرد و ازش نظر خواست.انگار خاله استقبال کرده بود که مامان گفت:نه میخواد بره سرکار…خاله گفته بود:نمیخواهد سرکار بره..فکر کنیم که برای مامان پرستار گرفتیم،تازه سحر نوه اشه و با جون و دل بهش رسیدگی میکنه…. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان لباسهامون تیره بودوتاریکی هواکمک میکرد ازمسیری که راه بلدمیبردمون کسی مارونبینه..نمیدونم دقیقاچندساعت توراه بودیم..ولی تمام کف پام زخم شده بود و از شدت دردبه زورقدم برمیداشتم..حالت تهوع بدی گرفته بودم..هوا روشن شده بود که رسیدیم به جای که بهش میگفتن کندو..اونجا ده دقیقه ای منتظرموندیم..یه ماشین امد دنبالمون وسوارمون کرد..ازشدت خستگی وپادرد دوستداشتم گریه کنم..بعد از نیم ساعت رسیدیم به خونه ی ذبی..نوریه بایه تشت امد و نشست جلوم،گفت انگشت بزن ته حلقت وهرچی خوردی رو بالا بیار..با اولین انگشتی که زدم تمام محتویات معده ام روخالی کردم..ولی گلوم زخم شده بودوازمعددردبه خودم میپیچیدم نوریه گفت کم کم عادت میکنی..حالم ازش بهم میخورد..باید هر‌ جور بود خودم روازاون جهنم نجات میدادم..ماهو وپدرش هم محموله ای روکه حمل کرده بودن روتحویل دادن..وذبی بهشون پول دادرفتن..بارفتن ماهوبیشنراحساس تنهای میکردم..انقدرخسته بودم که گوشه ی همون اتاق بدون بالشت وپتوخوابم برد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مونسه دختری از ایران وقتی رسیدم خونه توی حیاط یه ابی به دست روم زدم..خواستم برم تواتاقم که جلوی دراتاق لیلا کفش های شیکی دیدم وصدای که به گوشم میرسیدخیلی اشنابود...باورم نمیشدخودش بود دویدم سمت اتاق بدون اینکه دربزنم واردشدم بادیدن زری واقای منصوری یه جیغ زدم خودم روپرت کردم توبغل زری شروع کردم گریه کردن،،زری هم من روبغا کردشروع کردگریه کردن..میگفت چقدرخانم شدی تودختر..بی اختیار رفتم سمت اقای منصوری اونم بغل کردم اونم سرم روبوسیدگفت چه طوری دخترم..اقای منصوری جای پدرم بودوهیچ وقت نمیتونستم محبتش روفراموش کنم..باصدای لیلابه خودم امدم که گفت باباچتونه عه بس کنیدازمدل حرفزدنش سه تامون خندیدیم.‌به من نگاه کردگفت ورپریده معلوم نیست بااین خواهرمن چکارکردی که اینقدرتورودوستداره سفارشت روبه من میکنه...به زری جون گفتم تنهاامدیدبس طنازکجاست...زری گفت طنازرفته پیش برادرش فرنگ من واقای منصوری برای کاری امدیم تهران وبعدازانجام کارهامون گفتیم یه سرم یه تو لیلابزنیم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم هوراست... خیلی سردباهام برخوردکرد،گفتم چی شده بایدزودبرگردم فروشگاه الان شلوغ میشه کسی نیست..گفت دیگه احتیاج نیست نگران فروشگاه باشی صندوقدارجدیدگرفتم،باتعجب گفتم واچراحالت خوبه..نگاهم کردگفت ببین دیگه نمیخوام توفروشگاه کارکنی بایدتسویه کنی بری،،داشتم دیونه میشدم گفتم به چه دلیل..گفت من فکرمیکردم قابل اعتمادی یه دخترنجیب خوبی که باتمام کسای که دوربرم بودن فرق داری وفقط بخاطرخودم میخواستی باهام ازدواج کنی نه مال ثروت پدرم،اما انگار اشتباه فکرمیکردم وخوشبختانه خیلی زود دستت برام رو شد توام مثل اکثر دخترها دنبال مادیاتی وبادروغ دورویی پنهانکاری میخواستی به خواسته ات برسی،،برای من دیگه قابل اعتمادنیستی نمتونم بچه هام رودست یه ادمی مثل توبسپارم..ابراهیم همینجوری میگفت منم فقط نگاهش میکردم..وقتی سکوت کردگفتم این مزخرفات چیه داری میگی شایداندازه شماپول نداشته باشیم اماخداروشکرچشم دلمم سیره دنبال مال کسی نیستم بفهم چی داری میگی... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی شماره من روسانازبه فرشاددادوهمون شب بهم پیام دادنوشته بودخانم چشم دریایی حالت چطوره،نمیدونم چراخجالت میکشیدم جوابش روبدم خوندم ولی چیزی جوابش ندادم.‌بعدازچنددقیقه دوباره پیام دادماروغرق چشمات کردی جوابمون رونمیدی نامهربون ویه استیکرقلبم فرستاده بود..دیدم زشت وقتی انلاین هستم جوابش رونمیدم نوشتم سلام،سریع نوشت علیک سلام خانم چه عجب افتخاردادید.رفتار فرشادیه حس عجیب بهم میدادکه تاحالاتجربه اش نکرده بودم وبرام تازگی داشت وباهاش حالم روخوب میکرد یادمه اولین باری که بعدازتعطیلی بیمارستان امد دنبالم یه شاخه گل رزبرام خریده بود گفت تقدیم باعشق،تا حالا هیچ کس برای من گل نخریده بودم بوش کردم ازش تشکرکردم..فرشادگفت بایه ماشین شاستی بلنددودرامدم دنبالتون افتخارمیدی بریم یه دوربزنیم..منم کلی ذوق کردم وروسادگی خودم هرچی اطراف رونگاه میکردم ماشین شاستی بلندی نمیدیدم فرشادکه فهمیدگفت توکوچه پشت پارکش کردم اینجاجای پارک نبود..همراهش رفتم کوچه پشتی بیمارستان ودیدم بایه وانت ابی درب داغون امده دنبالم..خودش میخندیدمنم ازخنگی خودم خندم گرفته بود..اون روز فرشاد من روباوانت بردبیرون یه دورزدیم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... صبح با صدای در که یکی داشت از جاش میکند از خواب بلند شدم، وقتی درو باز کردم زن عقدی آرمین با شکم تقریبا برآمده دیدم با پوزخندی نگاهش کردم و گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟با دستش هولم داد و اومد داخل و گفت چرا پاتو از زندگیمون نمیکشی بیرون؟ چرا باز اومدی آرمینو هوایی کردی؟ آخه نفهم آرمین اگه تو رو میخواست که منو نمیگرفت.. چرا خودتو کوچیک کردی باز اومدی؟ اگه برای پولشه که نقشه کشیدی باید بهت بگم کور خوندی..ما یه قرونم به تو نمیدیم، تمام مال و اموال آرمین مال من و بچمه..گفتم خفه شو عوضی خانوم... اونکه پاشو کرده بود تو زندگی ما تو بودی نه من، توی عوضی زیر پای یه مرد زن دار نشستی و اغفالش کردی، شوهر منم خر دوتا عشوه تو شد وگرنه تو که کل صورتت عملیه زنیکه خراب..با خشم به سمتم هجوم اورد و گفت گم شو از اینجا برو بیرون، تو مزاحم زندگیمونی دختره گدا..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با این حرفش خندیدم و گفتم گدا؟الان فکر کردی تو دختر خان بودی؟ فکر نکن از گذشته ات خبر ندارم، میدونم تو بدبختی و بی چیزی دست و پا میزدین، زن داییم گفته که از صدقه سر برادرشوهرمه که بابات تونسته یه خونه تو روستا بخره..وگرنه شما هیچی نداشتین... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5