eitaa logo
جالب است بدانید..
12.9هزار دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسم هوراست... تصمیم داشتم قبل ازاینکه تاریخ عقدعروسی رومشخص کنیم به ابراهیم بگم من نمیتونم بچه داربشم اماازشانس من روزی که میخواستم باابراهیم حرفبزنم فروشگاه خیلی شلوغ بودمنم تایم خالی پیدانکردم وانقدرخسته بودم که رفتم خونه،ابراهیم عادت داشت شبهابهم پیام میداد..اما اون شب هرچی منتظرموندم پیامی نداد..گفتم لابداونم مثل من خسته است خوابیده..منم فقط براش نوشتم شب خوش..صبح زودکه بیدارشدم سریع گوشیم رونگاه کردم،ولی بازم پیامی نداشتم محال بودابراهیم بی دلیل جوابم رونده نگرانش شدم گفتم نکنه اتفاقی براش افتاده سریع اماده شدم رفتم فروشگاه..وقتی رسیدم رفتم دفترمدیریت اما هنوزنیومده بود،لباس عوض کردم خواستم شروع به کارکنم که گوشیم زنگ خوردابراهیم بود..بعد از سلام علیک گفت بیاد و تا خیابون پایینترازفروشگاه منتظرت هستم..گفتم اماکسی جام نیست گفت اشکال نداره بیا،ازرفتارش سر در نمیاوردم ناخوداگاه دلشوره گرفتم..ابراهیم توماشین منتظرم بودوقتی سوارشدم سلام کردم برعکس همیشه خیلی سردباهام برخوردکرد.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی بعد از مدتها اون شب کنارشون ازته دل میخندیدم وبهم خیلی خوش گذشت..طوری که گذشت زمان ازدست دررفته بود..نزدیک ساعت دوازه شب برگشتم خونه..پیش خودم میگفتم زندگی یعنی این وبایدخوش باشی،و از اینکه مستقل بودم کسی کاری به رفت وامدم نداشت بدون استرس تاهروقتی که میخواستم میتونستم بیرون بمونم..خوشحال بودم،چندروزی ازاین ماجرا گذشت یه روزکه تعطیل بودم خونه استراحت میکردم سانازبهم زنگ زدگفت میخوام ببینمت راجع به موضوعی باهات صحبت کنم..نزدیک ظهر ساناز بادوپرس غذا امد پیشم کنارهم‌ ناهارخوردیم و شروع کردیم گپ زدن..سانازبعدازیه کم مقدمه چینی گفت یاسمن چندروزه فرشادسیریش شده که شماره ات روبهش بدم میخواد باهات بیشتر اشنا بشه ازت خیلی خوشش امده‌..باتعجب گفتم بایه باردیدن ازمن خوشش امده..ساناز خندید‌ گفت اون چشمای ابیت کارخودش روکرده.. فرشاد پسری نیست که ازهرکسی خوشش بیادولی چند روز انقدربه من پیام میده که کلافه ام کرده خلاصه اون روز ساناز انقدر از فرشاد گفت و اصرار کرد که قبول کردم گفتم باشه شماره ام روبهش بده.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... الهه منو که دید دستمو کشید و گفت بیا عمه جون لباسارو ببین..با خنده و شوخی کلی لباس و کریر و کیف خریدیم، وقتی خرید تموم شد رفتیم خونه، مامان گفت از اون نامرد از خدا بی خبر چه خبر؟ خرجیتو که میده؟گفتم آره مامان از اون لحاظ تامینم..نمیخواستم فعلا خانوادم از هدیه آرمین با خبر بشن چون دلشون خوش میشد و باز نظرشون راجع به آرمین عوض میشد و باز براشون عزیز میشد، چون خانوادم عقلشون به پول طرف بود...من و الهه لباسای نوزادو تو کمد که تازه براش خریده بودیم چیدیم، مشغول کار بودم که موبایلم زنگ خورد دیدم آرمینه..با اکراه جوابشو دادم که گفت امشب یه غذای توپی براش آماده کنم که میخواد بیاد خونه بی حوصله باشه ای گفتم و قطع کردم. بعد از اینکه وسایلا رو چیدیم گفتم من باید برم خونه کار دارم و هرچی مامان اصرار کرد نموندم پیششون. تو فکر این بودم که شام چی براش درست کنم، بعد کلی فکر کردن به ذهنم رسید ماکارونی درست کنم، بعد از اینکه شامو درست کردم، خونه رو مرتب کردم و خودمم یه آرایش نیمه غلیظی کردم و منتظرش شدم بیاد ساعت از ده گذشته بود اما آرمین هنوز نیومده بود، منم حسابی گشنم بود، وقتی به گوشیش زنگ زدم خاموش بود. اصلا نگرانش نبودم فقط میخواستم بدونم میخواد بیاد یا نه که زودتر شاممو بخورم، دو ساعت دیگم منتظرش موندم و نیومد، ساعت دوازده بود که شاممو خوردم و صورتمو شستم و رفتم خوابیدم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم مریمه ... دوروزگذشت من وقت نکردم به سمیرا زنگ بزنم مامانم گفت داداشت خیلی پیگیر با سمیرا حرف بزن..از این عجولی داداشم خندم میگرفت ومتوجه شدم بد دلش گیره فرداصبح به سمیرااس دادم ودعوتش کردم خونمون..ساعت سه سمیراامدمثل همیشه یه تیپ باوقار خانومانه زده بود بحث ازدواج رو انداختم و گفتم سمیرا گریه کیس خوب برات بیاد ازدواج میکنی..گفت فعلابه هیچ مردی فکرنمیکنم گفتم بخاطرمحسن گفت نه اونکه دیگه زن داره براش ارزوخوشبختی میکنم..گفتم بس به فکرزندگی خودت باش من برات یه خواستگارخوب سراغ دارم که خیلی هم ازت خوشش امده چندروزبه من گفتن یادم رفته بهت بگم گفت کیه مریم جان،،گفتم عباس برادرم سرش روانداخت پایین هیچی نگفت چندتاعکش توی گوشیم ازعباس داشتم بهش نشون دادم گفتم یادت میادش که..گفت بله توجشن محسن دیدمش گفتم ازهمه نظرمن تاییدش میکنم هم به عنوان خواهرش هم به عنوام یه دوست برای تو،،فکراتو بکن بهم خبربده،سمیرا نیم ساعتی موندرفت ازرفتارش نمیتونستم حدس بزنم که خوشش امده یانه.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... چند وقت بود که گوسفندا رو به چرا می بردم  یکروز زیر درخت نشسته بودم و به این فکر میکردم که چرا پدرم وسایلمونمیفرسته.. یهو دیدم از پشت یک درخت یک نفر صدای گربه در میاره به شدت ترسیدم و ایستادم من اهالی روستا رو نمیشناختم..برای همین نمیدونستم کیه با اینکه می ترسیدم ولی خواستم خودمو بی تفاوت نشون بدم تا بزاره بره.. یکم صدای گربه و مسخره بازی در آوردمنم ازترس میلرزیدم ..بعد از ده دقیقه از کنار درخت اومد بیرون اصغر بود پسری که تو روستا دیوانه صداش میکردن و همه می گفتند که یه تختش کمه و همش می خندید و ادا بازی در می آورد من ازش می ترسیدم چون حالت تعادل نداشت یهو دیدم بهم نزدیک شد چوبی که کنار دستم بود رو برداشتم و گفتم اگه بیای جلو کتکت میزنم ولی آنقدر ترسیده بودم که فکر می کنم اونم با دیدن ترسم می دونست که هیچ کاری نمیتونم بکنم با خنده اومد جلو و گفت چته چرا از من میترسی چرا اصلا همه از من میترسن مگه من چیکار کردم؟ گفتم هیچی من از تو نمیترسم ولی دوست ندارم نزدیکم بشی گفت ببین من باهات کاری ندارم فقط غذایی که امروز آوردی برای ناهارت بده من بخورم فکر کنم این عاقلانه ترین کار بود ،برای همین ظرف ناهار و دادم دستش ولی بهش گفتم وقتی  غذای توش و خوردی قابلمه رو پس بیار.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم به خاطر جنگ روزهای پر استرسی رو سپری میکردیم..به خاطره دلهره و کار زیاد شیری نداشتم که به اسماعیل بدم و مجبور بودم که براش شیرخشک تهیه کنم..مدام خبرهای بدی از جبهه و از محلی که حسین اونجا بود بهمون میرسید و شب و روزم یکی شده بود و خواب و خوراک نداشتم، ولی چاره ای نبود و باید تحمل میکردم..۵ ماهی از رفتن حسین میگذشت و ازش خبری نداشتم،همش از رادیو بمباران شدن پیرانشهر رو می‌شنیدیم و..هر روز نگرانیم بیشتر میشد و خوابهای آشفته میدیدم..یه روز خانوم با نگرانی به آقا گفت؛ پاشو برو از دوستهای حسین بپرس ببین خبری ازش دارند یا نه؟ولی آقا هم بی‌نتیجه برگشت..دیگه نمیدونستم باید کجا برم و از کی سراغش رو بگیرم..۶ ماه از رفتنش گذشته بود که یه روز با صدای سعیده که با هیجان میگفت؛ بیا آنا حسین اومده..از خواب بیدار شدم..بی‌مهابا از رختخواب پاشدم و دویدم سمت حیاط..خدایا چی می دیدم،حسین اینقدر لاغر شده بود که حد نداشت ریش‌های بلند کل صورتش رو گرفته بود،با دیدنش زانوهام سست شد و نشستم رو نیمکت توی حیاط..خانوم خودش رو رسوند و حسین رو بغل کرد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. تقریبایک هفته ای ازاین ماجراگذشته بودکه حاج خانم بارسول برای کاری رفتن بیرون،خیلی کم پیش میومدحاج خانم ازخونه بره بیرون اخه پاش درد میکرد نمیتونست خیلی راه بره..وقتی برگشت من روصداکردگفت فرداناهار مهمون دارم به سراشپزبگوچندپرس غذابرام کناربذاره خودتم بیاکمکم،صبح زود رفتم کمک حاج خانم همه جارودسته گل کردم بعدرفتم دوش گرفتم منتظرموندم تاحاج خانم صدام کنه..نزدیک ظهرگفت بیاچای میوه شیرینی اماده کن..تو اشپزخونه بودم که صدای درامد..خواستم برم دربازکنم اماحاج خانم گفت خودم میرم توام تابهت نگفتم ازاشپزخونه نیابیرون، یه لحظه فکرکردم داره برام خواستگارمیادخندم گرفته بود..تواشپزخوپه مشغول بودم که صدای حاج خانم شنیدم داشت به یکی تعارف میکردبیادتو..گوشام روتیزکردم تابفهمم مهمونش کیه،یهوصدای مامانم روشنیدم گفت ببخشیدمزاحمتون شدیم،قلبم داشت وایمیستاد..دست پام شروع کردبه لرزیدن نشستم روصندلی تایه کم حالم جابیادهرجوری فکرمیکردم نمیتونستم بامامانم روبه رو بشم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. صبر کن بخداهمه چی درست میشه بعد زیر لب گفت خدا لعنت کنه مرتضی رواگر اون عاشقت نبود این اتفاقات نمی افتاد با این حرف لیلا فکرم رفت سمت مرتضی راست میگفت من چرا نیمار و مقصر میدونستم!!! مقصر اصلی مرتضی بود کسی که باید تاوان کارش پس میداد مرتضی بودنه من..یکی دوروزی که گذشت دوباره به نیما زنگزدم میخواستم همه چی براش توضیح بدم ولی رد تماس داد دوباره زنگزدم دیدم بلاکم کرده دیگه تحمل این همه تحقیر نداشتم به فکر انتقام از مرتضی افتادم رفتم بازار دو تا چاقو ضامن دار خریدم یکیش گذاشتم تو کیفم یکیشم توجیبم برگشتم خوابگاه باگریه وصیت نامه ام رونوشتم گذاشتم تو وسایلم که راحت پیداش کنن،بعد از دانشگاه به لیلا گفتم من جای کاردارم میرم زود میام لیلا خیلی اصرار کرد همراهم بیاد ولی قبول نکردم به زور فرستادمش خوابگاه میدونستم مرتضی تا ساعت ۸ مغازه است بعد تعطیل میکنه برای همین یکساعتی تو پارک نشستم تا نزدیک ساعت ۸ شد وقتی میخواستم برم لیلا بهم زنگ زد جوابش ندادم و یه پیام براش فرستادم منو حلال کن این مدت خیلی اذیتت کردم بعدم گوشیم خاموش کردم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم پشت سر مهدی از خونه در اومدم بیرون ،هنوز سرکوچه نرسیده بود و ممکن بود منو ببینه..سریع برگشتم توی حیاط،هر از گاهی سرمو از در حیاط بیرون میبرم و نگاه میکردم تا ازکوچه خارج بشه..اون لحظات برای اولین بار نوع راه رفتن مهدی توجهمو جلب کرد و با خودم گفتم: چرا این پسر مثل دخترا راه میره؟مثل اون دخترایی که توی شو فشن و نمایش لباس حرکت میکنند.بعدا باید بهش تذکر بدم..یعنی چی؟همین حرکاتش باعث جلب توجه ی پسرها و مردها میشه دیگه،خلاصه مهدی رسید سرکوچه و اطراف رو نگاهی انداخت و بعدش دست تکون داد و دوید بسمت چپ،فهمیدم که امیر حسین اونجا،بالافاصله با سرعت خودمو به سرخیابون رسوندم.چون مقصد رو میدونستم یه تاکسی گرفتم و مستقیم آدرس خونه رو دادم..الان به فور و کهر شوم امیرحسین پی برده بودم دیگه..با کلید اروم در رو باز کردم و داخل شدم ،خونه ی ما حالت ویلایی داشت زیاد بزرگ نبود ولی چون پنجره های بزرگی داشت از توی حیاط اتاقها کامل دیده میشد..هدفم پلیس بازی و قایم موشک بازی نبود بخاطر همین بدون اینکه خودمو مخفی کنم رفتم سمت پنجره و داخل رو نگاه کردم ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم زانوی غم بغل گرفتم و چند دقیقه ایی خوابم برد.با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم…مامان پشت خط بود.بیحال و ناتوان تماس رو برقرار کردم و گفتم:الوووووو…مامان گفت:دورت بگردم،.کجایی؟با بغض گفتم:مااااماااان،نگران گفت:جان مامان…!….کجایی؟؟‌گفتم:ماماااااان،.بخدا من اصلا سمتش نرفته بودم،مامان شوکه و نگران گفت:سمت چی،گفتم:مامااااااان.من خیلی زشتم؟؟مامان که متوجه ی حالم شد به ارومی گفت:تو زیباترین پسر روی زمینی،.چطور؟چی شده معین؟بغضم ترکید و با گریه داد کشیدم:من نمیخواستمش،اون خودش اومد سمت من….خودش گفت که دوستم داره.سارا خودشو چسبوند به من تا تمام اتفاقات زندگیشو بنداز گردن من،مامان با مهربونی گفت:تو لایق بهترینها هستی پسرم،.من نمیدونم بین شما چه اتفاقی افتاده اما میدونم که اون لیاقت تورو نداره….یه لحظه عصبی شدم و گفتم:اگه خواستگاری رفته بودی الان فقط مال من بود..تقصیر شماست،.شما منو بدبخت کردید..مامان متعجب و در حین حال که سعی میکرد اروم باشه گفت:کجایی معین..بیا خونه باهم حرف بزنیم….. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. امیر گفت یکساله بایکی ازفامیلهای دورمون عقدکردم ولی اصلا تفاهم نداریم میخوایم ازهم جدابشیم..بعدپرسیدتوباابپالفضل خوشبختی!؟گفتم نه داره بهم خیانت میکنه وماجرا روبراش تعریف کردم اولش فکرکردسرکارش گذاشتم ولی وقتی هق هق گریه ام روشنیدباورشدچندتافحش نثارابوالفضل کردگفت چراسکوت کردی گفتم کسی پشتم نیست ازاینده میترسم گفت هنوزم منو دوستداری؟باخجالت گفتم بله البته این حس بعدازخیانت ابوالفضل پررنگ ترشده بود..گفت من پشتتم طلاق بگیر،امیرانقدراون روز قاطعانه حرفش زدکه ترسم ریخت تصمیم گرفتم هرجورشده ازاابوالفضل جدابشم..به سمیه زنگ زدم که امار ابوالفضل بگیرم گفت امده دنبال منیژه پسر باهم رفتم چابهار من بدبخت بایدجون میکندم قسط وامهارومیدادم اقابازن دومش میرفت خوشگذرونی..بعدازاینکه فهمیدم ابوالفضل دست زن بچه اش گرفته رفته مسافرت دیگه موندنم توزندگیش معنای نداشت من نمیخواستم اخراین زندگی اینجوری تموم بشه اما خودش منو مجبورکرداولش میخواستم چمدونم ببندم برم خونه ی بابام ولی بعدش پشیمون شدم من چرابرم!! اونجاخونه ی من بود کسی که بایدمیرفت ابوالفضل بود.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ همون شب به پریسا پیام داد و نوشتم:اگه بچه رو بهم بدی قول میدم از بهنام جدا بشم..حتی باهاش شرط میکنم که حتما با تو ازدواج کنه.من به بچه ام میرسم و تو هم به یه شوهر پولدار و خوشگل و خوش تیپ که بهت محبت و ازت دفاع کنه..پریسا جواب نداد.چند روز گذشت اما نه پریسا جواب پیاممو داد و نه بهنام حرفی از بچه و طلاق و غیره زد..تا اینکه یه روز مادرشوهرم طبق روال همیشه با زنگ ممتد اومد خونمون..از وقتی دلم با بهنام نبود اهمیتی به احترام به خانواده اش هم نمیدادم..مادرشوهر تا وارد شد اینقدر گفت و گفت و گفت که خسته شدم و گفتم:ولم کن مادر جان.!!بزار احترامت مثل همیشه پیشم حفظ بشه..چندش وار گفت:خودت چی هستی که احترامت چی باشه.!؟بالا بری و پایین بیای تو اجاقت کوره،.بهتره طلاق بگیری و بری تا پسرم با پریسا ازدواج کنه،از اینکه اسم پریسا رو اورد یه لحظه مشکوک نگاهش کردم که زود حرفشو عوض کرد و گفت:طلاق بگیر تا با یه دختر مناسب که براش بچه بیاره ازدواج کنه،والسلام…حرفهاش که تموم شد با فیس و افاده از خونه رفت بیرون،اما من بهش شک کردم و با خودم گفتم:تا دیروز پریسا رو میدید میگفت این دوستت چقدر زشت و بیحاله،چطور امروز میگه بهنام باهاش ازدواج کنه؟حتما کاسه ایی زیر نیم‌کاسه است….. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5