eitaa logo
جالب است بدانید..
12.9هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. جملات و کلماتش بقدری شرم اور بود که حتی نمیتونم بیان کنم)با لکنت گفتم:پیام..مگه من چیکارت کردم،؟با صدای بلند غرید:مگه میتونستی کاری بکنی؟؟همه ی دخترا التماس میکنند یه لحظه با من باشند اونوقت تو پیشنهادمنو رد کردی؟غلط کردی..گفتم:تورو خدا ولم کن باشه قبول میکنم…پیام قهقهه ایی زد و گفت:نفهمیدی چی گفتم؟؟؟؟؟میگم اون پیشنهاد نقشه بود تا بهت برسم و حقتو بزارم کف دستت…گفتم:آخه چرا؟من که گناهی مرتکب نشدم.گفت:نشدی!!؟همین که همراه ما ومردم نبودی و از این رژیم طرفداری کردی باید بلایی سرت بیارم که تا دنیا دنیاست بدونید که ما میتونیم.چشمهام از حدقه زد بیرون..پیام چی میگفت؟؟یعنی در این حد مغزش شستشو داده شده بود..اون فکر میکرد خون منو و امثال من براش حلاله؟؟پیام گفت:وقتی میگم این شال لعنتی رو سر نکن نباید میکردی..میتونم همین الان بکشمت ،درست مثل اون مرتیکه ی بسیجی مثل مجسمه خشکم زده بود و توی خودم جمع شده بودم و باور نمیکردم که پیام قاتل باشه ‌‌و کسی رو کشته باشه…… ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان رویابایه سینی غذا امد تو،،به عمه گفت ازشام دیشب‌کلی غذااضافه امده داریم بین همسایه هاتقسیم میکنیم..اینم مامانم داده برای شمابیارم ..عمه ازش تشکرگفت صبرکن ظرفهاش روخالی کنم برات بیارم..رویاازفرصت استفاده کردگفت باپسرعموی ماچکارکردی که داره خودش رومیکشه برای چنددقیقه حرفزدن باتو!!به روی خودم نیاوردم گفتم چی میگی!من مگه پسرعموتورومیشناسم!رویایه نیشگون ازبازوم گرفت گفت خودت رونزن به اون راه..انقدربه من گفته که ازروبردم بعدظهربه یه بهانه ای میام دنبالت که باهاش حرف بزنی..گفتم نه ترخدااینکارونکن توکه میدونی عمه چقدرحساسه اگربفهمه حسابم رومیرسه،،بهش بگودست ازسرمن برداره من اهل دوست پسرواین مسخره بازی هادیگه نیستم تاوان بدی بخاطرش دارم پس میدم...رویاگفت خره چرانمیفهمی سعیدازت خوشش امده..فکرکردی توشهربه اون بزرگی دخترقعط که بیادازاین راه دور تو روستا دوست دختر بگیرهص...نمیدونستم چی بهش بگم رویاگفت نترس من بعدظهرردیفش میکنم نزدیک سه بعدظهربودکه رویاامد... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مونسه دختری از ایران اون شب علی گفت اگرنمیخوای کارت روازدست بدی فرداصبح باعباس میای سرکارت وگرنه اخراجی باهاتم تعارف ندارم،فرداصبح به امیدگرفتن خبری ازامین راهی کارخونه شدم ولی ازهرکس سراغش رومیگرفتم میگفتن خیلی وقته کارخونه نمیادازش خبری نداریم..کلا ناامیدشده بودم انگیزه ای نداشتم بی هدف روزهام میگذشت میرفتم کارخونه میومدم..تا یه شب عباس به لیلاگفت میخوام ازدواج کنم و باید بری خواستگاری،لیلا ازمن راجب خدیجه پرسیدگفتم دخترخوبیه ومهم اینکه همدیگر رو دوستدارن..لیلا به زور منم برای خواستگاری برد و خانواده خدیجه خیلی زود قبول کردن وعباس خدیجه نامزد کردن وبرای یک ماه بعد قرار عروسی گذاشتن که قرار بود زری هم ازشمال بیاد وجود هیچ کس خوشحالم نمیکردحتی زری...تایه شب که تواتاقم بودم عباس صدام کردگفت بیامهمون داریم..من تعجب کردم آخه من کسی رونداشتم‌که بخوادبیاددیدنم..پیش خودم گفتم به احتمال زیادیازریه یااحمد ولی وقتی ازاتاق امدم بیرون دیدم پشت عباس خدیجه یه خانم خیلی خوشگل بایه اقای خوشتیپ وایسادن... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی عذاب وجدان داشت دیونم میکرد میدونستم جواب این همه محبت ودوستداشتنش این نیست..برعکس من فرشادخیلی خوشحال بودازدیشب تعریف میکردمیگفت جلوی همه سربلندم کردی وبه همه ثابت کردی برات ارزش دارم بااین حرفش سرم روانداختم پایین گفتم فرشادتوپسرخیلی خوبی هستی وآرزوی هردختریه باتوازدواج کنه تواین مدت اشنایی درحق من خیلی لطف کردی ومن همیشه شرمنده ی بزرگواری ومحبت توهستم وکادوی دیشبم درمقابل تمام کارهای که توبرای من انجام دادی خیلی ناقابل فرشادکه ازحرفهام جاخورده بودگفت حالاچرااینقدررسمی حرف میزنی کلاس میذاری وزدزیرخنده دست کردم توکیفم انگشترش دراوردم گذاشتم جلوش گفتم من نمیتونم به پیشنهادازدواج توبخاطرمشکلاتی که دارم جواب مثبت بدم فرشادگفت اگرمشکلت خانواده ام هست که تا۸۰درصدش رومن درست کردم نگران نباش گفتم نه مشکل من خانواده ات نیست واگرمخالفم باشن من بهشون حق میدم فرشادکه کلافه شده بودگفت یاسمن معلوم هست چی داری میگی چی شده که نظرت یدفعه عوض شد.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... به آرمین گفتم دیدی همزمان هم منو از دست دادی هم اون دختره عملی رو؟ اینا همش آه منه که از ته دلم کشیدم، تو باید تاوان خورد کردنمو بدی، کم کاری در حقم نکردی که توقع بخشش هم داری..!! آرمین عصبی تو چشمام زل زد و گفت من طلاقت نمیدم مطمئن باش.. بعدشم از اتاقم رفت بیرون، پشت بندش مامان اومد تو اتاق و گفت خیلی دختر سرتقی هستی چرا نمیبخشیش؟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الان که پشیمونه و فهمیده چه اشتباهی کرده توهم کوتاه بیا.. گفتم مامان تو اگه بابا بهت خیانت میکرد میبخشیدیش؟؟ مامان عصبی بدون اینکه جوابمو بده رفت بیرون، منم بدون خوردن صبحونه راه افتادم سمت خونم..مطمئن بودم حالا که آرمین فهمیده من تو خونم مستقرم دیگه ولم نمیکنه و هر روز میاد دم در..خداروشکر کلید یدک نداشت وگرنه مجبور بودم قفل درو عوض کنم..وقتی رسیدم خونه ام، بدون فوت وقت نشستم سر درسم..اونقد خوندم که اخر گشنگی بهم فشار اورد و نتونستم ادامه بدم..دوتا نیمرو درست کردم خوردم باز برگشتم سر درسم که گوشیم زنگ خورد.. مامان بود گفت الهه رو بردیم بیمارستان توام بیا.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... به سلطان گفتم من نمی خوام برگردم و شکستن غرورمو پیش خانوادم ببینم..گفت یعنی شکستن غرورت انقدر ارزش داره که حاضری اینجا تو طویله بمونی و اگه رقیه پیدات نمیکرد بمیری..نمیدونم شاید خودم هم به این زندگی نکبتی عادت کرده بودم سلطان گفت من به مادرم سپرده بودم که اگه تو زایمان کردی بیاد و ببردت ولی هیچ کس بهش خبرنداده .سلطان بسیار بسیار ناراحت بود از اینکه من رو گذاشته و رفته..می گفت کاش قلم پام می شکست و مشهد نمی‌رفتم خلاصه از مشهد برای من و پسرم سوغاتی آورده بود سماور خانم وقتی سوغاتی ها رو دید گفت این میخواد چیکار بده به نوه ی دختری من اون لباس نداره ..سلطان گفت مگه این بچه لباس داره مگه این بچه سیسمونی داره بذار برای خودش بمونه گفت همین که گفتم این بلوز و این لباس هایی که برای بچه آوردی رو میدم به دخترم و بچه اش..سلطان عصبانی شده بود جلوش و گرفتم گفتم سلطان تو رو خدا دعوا راه ننداز من زایمان کردم حوصله ی جر و بحث و دعوای دیگر رو ندارم ..سلطان کوتاه اومد ولی همون هفته از بازاری که هر هفته تو روستامون تشکیل میشد یه دست لباس خیلی خوشگل برای پسرم خرید و دور از چشم سماور خانم بهم داد.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم حسین با قرض و قوله تونست یه مینی‌بوس بخره، حسین خوب کار میکرد و سرویسی که میرفت و می اومد براش خوب صرف میکرد...حمید برادر حسین وقتی فهمید که حسین مینی‌بوس خریده شروع کرد به حسادت و روزگار خانوم رو سیاه میکرد که به منم پول بدید تا ماشین بخرم ولی اونا پولی نداشتند که بهش بدند میدونستم که قراره به زودی حمید آویزونه حسین بشه ولی کاری از دستم بر نمیومد و حسین به حرفم گوش نمیداد.یه روز خسته از بیمارستان برگشته بودم و تازه بچه‌ها رو آورده بودم خونه حسین هم رفته بود کارهای اداری رو انجام بده و خونه نبود‌.هر سه تا بچه هام بازیگوش بودند بجز خاطره که دختر آرام و ساکتی بودهر چی اون آروم بود سالومه آتیش بود و از دستش آسایش نداشتم اون روز بچه‌ها گرسنه بودند.گوشت رو ریختم تو زودپز و رفتم رختهارو بشورم که با صدای انفجار که از تو آشپزخونه میومد هراسون خودم رو رسوندم.چیزی رو که میدیدم باورم نمیشدزودپز ترکیده بود و یه گوشه افتاده بود سالومه هم دستش رو گذاشته بود رو صورتش و جیغ میزد تو اتاق بالا و پایین میپرید.با وحشت صورتش رو بررسی کردم وبا دیدن سوختگیه صورتش شروع کردم به جیغ و گریه و تو سرم میزدم فقط صورت سالومه سوخته بود.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. رامین یه کم که ازم دور شد گفت امیدوارم این آقای که عاشقش شدی لیاقتت داشته باشه..خانواده ها که از هیچی خبر نداشتن یه کم در مورد مهریه صحبت کردن و قرار شد قول قرار اصلی تو جلسه بعد گفته بشه..بعد از رفتن مهونا تازه وقت کردم یه نگاه به گوشیم بندازم،وقتی پیامش خوندم دست پام یخ کرد نوشته بود خوشبخت بشی ولی چرا دزدکی؟ نوشتم نیما بیداری سریع انلاین شد جواب بله گفتم بخدا من اصلا از خواستگاری امشب خبر نداشتم رسیدم خونه تازه فهمیدم چه خبره و هیچ کاری نمیتونستم بکنم اما خیالت راحت باشه هیچ اتفاقی نیفتاده نیما گفت بنده خداچه دسته گلی هم خریده بود چند تا استیکر خنده براش فرستادم گفتم من یه شاخه گل تورو با هزار تا از این سبد گلها عوض نمیکنم.از این موضوع یک هفته ای گذشته بود که رامین جلوی دانشگاه دیدم اون روز با لیلا میخواستیم بریم کافی نت رامین جلوا مد خیلی مودبانه سلام کرد به رسم ادب جواب سلامش دادم گفتم چیزی شده؟ گفت وقت دارید باهم صحبت کنیم دو دل بودم قبول کنم یا نه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم نشستم پای تلویزیون.,برنامه ی خاصی نداشت که سرگرمم کنه,مجبور شدم گوشی رو گرفتم داشتم و رفتم توی گروههای مختلف چتها،اون روز تازه متوجه شدم که متأسفانه بقیه چقدر راحت با هم چت و شوخی میکنند.یک دفعه به ذهنم اومد که چرا من چت نکنم؟؟با خودم گفتم امیرحسین هر کاری دلش میخواهد انجام میده چرا من باید وفادار بمونم؟جلوی چشمهام به ببرادر عزیز و مظلومم نیت داشت .. بازم تحملش کردم.ازش چندشم میشه ولی باز هم وظیفه ام حکم میکنه بزور تحملش کنم..اگه دنبال پوست سفید بود چرا با من ازدواج کرد؟؟چرا ده سال چشمش پوستمو نمیدید و بعد از اون متوجهشد که من سبزه هستم؟تلافی میکنم..خواستم توی گروه بنویسم سلام که دوباره پشیمون شدم و پیش خودم گفتم: امیرحسین خیانتکاره چرا منم مثل اون بشم؟؟ اصلا ولش کن..به یه نقطه خیره شدم و دوباره تمام عکسها و چتهای گوشیش جلوی چشمم رژه رفت و عصبی به خودم گفتم اررره،اقا چرا اینکارو میکنه یه فکری منم چت کنم تا بتونم همسرمو تحمل کنم..مدام فکر میکردم و منصرف میشدم اما در نهایت خودمو قانع کردم و گفتم چیزی که عوض داره گله نداره. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم هول کردم و بدون فکر گفتم:باز بود اومدم داخل،به من گفتند طبقه ی بالا اقا پژمان و همسرش سارا زندگی میکنند..گفت:کی این حرف رو زده؟؟ما اینجا پژمان نداریم.صبر کنید به همسرش زنگ بزنم ببینم راس میگی یا نه؟احتمالا رنگ و روم پریده بود و اون خانم کاملا متوجه ی استرسم شده بود که بیخیالم نمیشد.تا اون خانم گوشیشو بردار سریع پله ها رو دو تا یکی کردم و بطرف پایین دویدم…،..خانم بلند هوار کشید؛:آی دزد…بگیرنش،طبقه ی همکف که رسیدم ،دیدم یه اقایی سرشو از واحدشون بیرون کرده و راه پله هارو نگاه میکنه،.مثل اینکه صدای اون خانم، کشونده بود بیرون.همین که منو دید گفت:معین..!…تو اینجا چیکار میکنی؟در حالیکه راه خروجی رو پیش رو گرفته بودم به چهره اش بیشتر دقت کردم و فهمیدم یکی از دوستای باباست…چی میتونستم بهش بگم؟هر دروغی دستمو رو میکرد،گفتم:سلام،.من دیرم شده باید برم…دوست بابا گفت:خانم همسایه چی میگه؟؟توی ساختمون دزد هست؟جوابشو ندادم و بسمت در حرکت کردم.بد مخمصه ایی گیر کرده بودم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. باتعجب به منیژه نگاه کردم انگارخودشم فهمیده بودسوتی داده!!گفتم از اولم من عاشق ابوالفضل نبودم به زورامد توزندگیم ‌ولی اره راست میگی شوهرالانت واقعاعاشقم بودشایدم هنوزم باشه!!!شک ندارم گول تو روخورده ومثل خرتوگل گیرکرده ولی دیگه برای من مهم نیست چون تومثل کسی هستی که پس مونده غذایی منو داری میخوری لیاقتت همینه،اما درموردخونه اگرفکر کردیدبانقشه میتونیدازچنگم درش بیاریدسخت دراشتباهید چون منم به اندازه ابوالفضل برای ساختن این خونه زحمت کشیدم وبه این راحتی ازحقم نمیگذرم..وبهتره توام برگردی خونه ی ننت به این زندگی نکبت بارت باخیال راحت ادامه بدی چون من دیگه موندگاراین رابطه نیستم،امثال تو برای خودشون ارزش قائل نیستن تواگرشرف داشتی وقتی میدونستی ابوالفضل زن داره مثل لاشخور اویزونش نمیشدی..یعنی انقدر بدبخت بودی کسی بهت نگاه نمیکردمجبورشدی اویزون یه مردزن داربشی؟منیژه که داشت ازحرص میترکیدگفت مطمئن باش حق این بچه روازت میگیرم نمیذارم این خونه روهاپولی کنی زنیکه.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ البته از پس کارهای شخصیش بر میاد…گفتم:باشه…گفت:خدا خیرت بده،.از همین الان میتونید بمونید؟گفتم:حتما،. گفت:بخدا مدرسه ی دخترم جلسه داره و اگه نرم هم دخترم ناراحت میشه و هم به باباش میگه و شوهرمم باهام درگیری لفظی پیدا میکنه.باور کنید حاضرم کتکم بزنه ولی به مادرم توهین نکنه…با لبخند گفتم:من اینجا میمونم تا شما برگردید…گفت:بعد از ظهر ساعت پنج نوبت یکی از خواهرمه،.ایشون که رسیدند، شما میتونید تشریف ببرید،،راستی،.شبها هم میتونید،بمونید؟گفتم:اگه لازم باشه میمونم،گفت:با خواهرو برادرام صحبت میکنم و بهت خبر میدم،اما فکر نکنم برای شب راضی بشند..گفتم:هر جور که صلاحه….دختر، خانم بزرگ(خانم پیر)با عجله رفت که به کارش برسه،.خانم بزرگ خواب بود،.بلند شدم و کارهای نظافت رو انجام دادم و ناهار پختم و منتظر بیدار شدن خانم بزرگ شدم…ساعت از دو گذاشت اما خانم بزرگ بیدار نشد..نگران شدم و زنگ زدم به دخترش و گفتم:مادرتون هنوز بیدار نشده؟گفت:صبح قرص خواب بهش دادم،مجبور شدم،آخه میخواستم به جلسه ی مدرسه برسم،اگه میخواهید بیدارش کنید... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5