eitaa logo
جالب است بدانید..
12.9هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی نجمه بعد از یک هفته سکته ی مغزی کردوبستریش کردن ولی نجمه ی عزیزم سه روزبیشترطاقت نیاوردویه روزصبح برای همیشه رفت پیش پدرومادرم...غم ازدست دادنش همه روداغون کردبود..این وسط حال روحی من خیلی بهم ریخته بودمن ونجمه بدون مادربزرگ شده بودیم وبهم خیلی وابسته بودیم روزخاکسپاریش انقدربی قراری کردم که چندساعتی بیهوش شدم..احساس تنهای وبیکسی میکردم ومادرامیدرومقصرمرگ نجمه میدونستم بعدازمراسم نجمه باهاش دعوام شدودادمیزدم تواگرهوس نمیکردی برای پسرت زن بگیری اون الان زنده بود..هیچ کس نمیتونست ارومم کنه نصیحت هیچ کس روگوش نمیدادم خیلی روزهای بدی داشتم..تمام انگیزه ام روبرای ادامه ی زندگی ازدست داده بودم..انقدر بداخلاق شده بودم که رابطه ام با پریسا هم خراب شده بودواونم دیگه تحمل رفتارم رونداشت بعدازچندسال زندگی کردن اروم کنارهم حالاباهم درگیرمیشدیم ویه جورای حرمتهاشکسته شده بود..چندباری بهم گفت ازاین خونه برو..ولی هربارخواستم برم برادرم نذاشت وامیدتوهیچ کدوم ازدعواهای من باخواهرومادرش دخالت نمیکردحرفی نمیزد... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... احساس میکردم نگاه استاد یه جوریه، وقتی داشت میگفت باید براتون تکی کلاس بزارم لحن حرف زدنش یه طوری بود!نمیخواستم فکر اشتباهی راجع بهش بکنم، چون استاد معقولی به نظر میومد.تو راه خونه بودم که زن دایی بهم زنگ زد که من خونتونم، کجایی؟گفتم تو راهم وایسا که اومدم.با سرعت رانندگی میکردم که زودتر برسم، وقتی رسیدم زن دایی دم واحد منتظرم بود، باهم رفتیم داخل ..گفت مادرم دیروز رفته خونه هووت، انگار سه ماه دیگه فارغ میشه، مامان بهش گفته بعد به دنیا اومدن بچه، بهش پول میدیم که بره رد کارش اما زنیکه قبول نکرده، ولی من این جماعت گشنه رو میشناسم، بلخره قبول میکنن..تو هم سعی کن خودتو به آرمین نزدیکتر کنی، دلشو به دست بیار تا دور اون زن عوضی رو خط بکشه.. از حرفای زن دایی حالم داشت بهم میخورد، اون نمیدونست من چقدرر از آرمین تنفر دارم....‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زن دایی که رفت فکرم عجیب مشغول شد، به قول زن دایی باید دل آرمینو به دست بیارم، باید مدتی نقش بازی میکردم که بتونم آرمین رو به طرف خودم بکشونم، بعدش دختره که رفت حالشو جا میاوردم.. شب که شد یکم به خودم رسیدم و واسه شام پیتزا مورد علاقه آرمینو درست کردم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم مریمه ... چندروزی ازخواستگاری گذشته بودکه من مهسا رو توی راپله دیدم بهش سلام کردم و گفتم مبارکه گفت به کوری چشم خاله ات من بامحسن ازدواج میکنم به مادرت بگو دخالت نکنه گفتم مادرمن اهل دخالت کردن نیست مهسا همنجوری که داشت میرفت پایین گفت اون داره مادر محسن رو پر میکنه فکرنکن نمیفهمم من به هیچ کس حق دخالت نمیدم..مهسا نیومده داشت همه روبه جون هم مینداخت تارسیدم خونه زنگ زدم به مامانم گفتم مهساچی گفته وازش خواستم کوچکترین دخالتی نداشته باشه حتی ازروی دلسوزی محسن و مهسا میرفتن خریدهای قبل عقدرومیکردن من از طریق دخترخاله ام درجریان قرار میگرفتیم محسن درامدانچنانی نداشت و بیشتر پول خریدهاروبادعواازشوهرخاله ام میگرفت خاله ام میگفت مهساخریدکه میره دست روی گرونترینهامیذاره ومحسن مجبوره کمبودمالیش روازپدرش بگیره خلاصه خبرزن گرفتن محسن توی فامیل پیچیدویک هفته مونده به مراسم عقدمحسن یه روزگوشیم زنگ خوردشماره ناشناس بودوقتی جواب دادم صدای یه دخترجوان پیچیدتوگوشیم که سلام کردبعدخودش روسمیرامعرفی کرد... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... سماور خانوم من دوروز گرسنگی می کشم ولی به این دختر گرسنگی نده این تازه‌عروسه بدنش ضعیفه..نمیدونم چی شد که اشکام شروع کرد به ریختن اصلاً دیگه نمی فهمیدم که کجام و به خاطر چی اومدم اینجا دلم برای مادرم تنگ شده بود ولی این زندانی بود که خودم برای خودم درست کرده بودم.اون روز تا شب به ما غذا ندادن از گرسنگی داشتم می مردم از صبح تا شب کار کرده بودیم ولی  دریغ از یک تیکه نون خشک که بتونیم بخوریم اون روز تا شب فقط آب خوردیم سلطان می‌گفت تحمل کن من یه راهی پیدا می کنم و میرم برای تو غذا میارم منم با گریه گفتم سلطان خانم تورو خدا به خاطر من خودتو تو دردسر ننداز.. الآن تو به خاطر من افتادی تو دردسر..گفت دخترم من دوست ندارم تو رو تو این حال ببینم من خودم توی این خونه خیلی زجر کشیدم دوست ندارم برای تو هم تکرار بشه ساعت نه همه می خوابیدن جالب بود که اون روز حشمت هم به من نگفت که چرا سر سفره نیومدی نمیدونم سماور خانوم به حشمت و به برادر شوهر بزرگم چی گفته بود که اونا هم پیگیر ما نشدن...من و سلطان خانم داشتیم برای صبحانه ی فردا نون آماده می کردیم سماور خانم نشسته بود کنارمون که نکنه یه موقع ما از اون نون هابخوریم آنقدر گرسنه بود که هر دقیقه امکان داشت بیفتم داخل تنور از یک طرفم بوی نان داغ داشت دیوانم میکرد...‌سماور خانم تا آخر کنار مانشسته بود وقتی نان ها رو پختیم و تمام شد داخل یک نایلون پیچید وبعد داخل یک کیسه گذاشت و همراه خودش برد ... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم.. خانم با نفرت رو به من کرد و گفت؛ نگو نفهمیدیم‌ها پسر رو من بِزام پسته‌ها رو تو بخوری،هر دوتامون رنگمون پرید، بدون اینکه چیزی بگیم...ما میدونستیم که این موضوع همین‌جا ختم به خیر نمیشه،این گزارش ها شب به آقا رسید و آقا هم نیش و کنایه‌هاش رو نثار ما کرد..از این وضعیت خسته شده بودم و تحمل این خانواده برام ناممکن شده بودکارِ زیاد او خونه از یه طرف و زخم زبون و دخالتهای پدر و مادر حسین هم از طرف دیگه آزارم میداد و چون حامله بودم و هر روز هم سنگین‌تر میشدم طاقت تموم شده بود دلم میخواست مستقل بشیم و از این خونه فرار کنیم..میدونستم حسین هم از این وضعیت خسته شده ولی کاری از دستش بر نمیاد،تا اینکه یه روز حسین با خوشحالی اومد گفت؛ ترلان، ارتش میخواد وام بده، یکم هم خودم دارم میذارم روش و یه زمین میخرم کم‌کم درست کنیم واز اینجا بریم،با این حرفش کلی ذوق کردم و شب و روز دعا میکردم که از این وضعیت خلاص شیم...خانوم تو تربیت خاطره هم دخالت میکرد و یه روز که خاطره اذیتم کرده بود و از دستش ناراحت بودم خانوم دوباره شروع کرد به غرغر کردن... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. چندقدمی که دورشدیم پیرزن صدامون زد گفت بیاببینم چی میگی..من شناخت زیادی ازپری نداشتم اماهمونجافهمیدم خیلی سرزبون داره بلده چه جوری دیگران روقانع کنه،البته دروغم نمیگفت ماواقعاجای برای موندن نداشتیم..پیرزن گفت اشپزی بلدید،پری گفت بله..البته بهتره اجازه بدی چندروزی کارکنیم اگرراضی بودی میمونیم..خلاصه حاج خانم باموندمون موافقت کردیه اتاق که بیشترشبیه انباری بودبهمون دادگفت میتونیدشبهاتواین اتاق استراحت کنید..تواتاق چنددست درختخواب بودیه سرویس بهداشتی وحمام..اون اتاق برای من وپری حکم بهترین هتل روداشت چون میتونستیم شبهابدون ترس بخوابیم یک‌هفته ازمایشی کارکردیم وخوشبختانه سراشپز ازماراضی بودبه حاج خانم گفت دخترای زبرزرنگی هستن میتونن کمکمون باشن.. 2ماه ازبودنمون تومطبخ گذشته بودکه پری گفت بریم گوشی بخریم،گفتم من گوشی دارم اماازوقتی فرارکردم..خاموشش کردم ازش استفاده نمیکنم،پری گفت یه سیم کارت جدیدبخرتاکی میخوای ازدنیابی خبرباشی،به اصرار پری یه سیم کارت جدیدخریدم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. میخواستم گندی که زدم رو جمع کنم که نیما جواب دادبابات!!! مگه پول برای دوستت نگرفتی؟ نوشتم اشتباه نوشتم منظورم باباش بوده..جواب داد اوکی و مکالمه اون شب ما اینجوری تموم شد البته بهم شب بخیر گفته بودیم ولی جفتمون تا دیر وقت بیدار بودیم انلاین ولى بهم پیام نمیدادیم..خلاصه صبح زود از خواب بیدار شدم تند تند کارام رو انجام دادم بعدم دوش گرفتم با لیلا راهی مطب دکتر شدیم،اون روز اتوبوس نبود ما با تاکسی رفتیم وقتی رسیدیم مطب دکتر بسته بود به همراهش زنگ زدم گفت من اونجا کار انجام نمیدم به ادرسی که برات میفرستم بیا به خانم دکتر گفتم ما ماشین نداریم خیلی دوره؟ گفت نه چند تا خیابون بالاتره..به ادرسی که داده بود رفتیم به محله مسکونی بود که مطب به پزشکم تو اون خیابون نبود لیلا گفت یعنی تو خونش انجام میده؟ استرس بدی گرفته بودم گفتم لیلا اگر بلای سرمون بیاد هیچ کس نمیدونه کجایم کاش به یکی میگفتیم با تعجب نگاهم کرد گفت مثلا به کی میگفتیم؟ از همه مهمتر چی بهش میگفتیم؟! عقلت از دست دادی هیچ کس نباید بفهمه برو زنگ بزن نترس... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم امیرحسین گفت می خوام برم کرج ختم مادریکی از همکارامه،گفتم : عه،خدا رحمت کنه..میتونی صبح مارو برسونی خونه ی مامان وبعدش خودت بری..زمانی که برگشتی،مستقیم بیا اونجا دنبال ما،امیرحسین خیلی تابلو مثلا رفت توی فکر و گفت اررره..بد فکری نیست..باشه همین کار رو میکنیم..چشمهامو ریز کردم و بهش زل زدم و گفتم یعنی تو مسئله به این آسونی رو نتونستی حل کنی؟ یا منظورت اینکه ما خونه ی مامان نریم؟امیرحسین زود گفت نه نه.، من کی گفتم نرید..اصلا اگه لازم باشه من ختم نمیرم با کنایه گفتم هر جوری که تو صلاح بدونی عشقم،امیر حسین رفت سرکار و منو با یه عالمه فکر و خیال تنها گذاشت.خیلی فکر کردم و به نتیجه ایی نرسیدم.،تا یادم نرفته بگم که محمود و احمد ازدواج و کلا بخاطر مهدی قید مامان رو زده بودند.ما هم تونستیم در عرض ۷ سال زندگی مشترک خونه بخریم و صاحبخونه بشیم.از بچگی بخاطر نداری یاد گرفته بودم که پس انداز کنم و همین کمک کرد که خیلیزود توی خونه ی خودمون ساکن بشیم..اینم بگم که وقتی گوشی و موبایل فراگیر شد امیرحسین جزء اولین نفراتی بود که هم برای من و هم خودش گوشی گرفت..این چند مورد رو گفتم تا شبهه ایی براتون پیش نیاد. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم از اون شب به بعد با سارا مثل قبل شدیم.هر جا میرفتیم باهم بودیم و هیچ پسری جرأت چپ نگاه کردن به سارا رو‌ نداشت..کم کم بهم دل بستیم.واقعا عاشقش شدم و دلم میخواست حتما باهاش ازدواج کنم هر چند از گذشته اش خبر داشتم ولی بخشیده بودمش..یک سال به همین منوال گذشت،.توی این یکسال من تونستم هم معافی بگیرم و هم گواهینامه ی رانندگی،روزی که گواهینامه اومد خونه،به مامان گفتم:مامان من ماشین میخواهم…مامان خوشحال گفت:مگه پول داری؟نکنه یواشکی پولیهاتو جمع کردی؟با تشر گفتم:مگه بابا به من چقدر پول میده که من بتونم پس انداز کنم؟همین که از شما پول نمیگیرم باید خدارو شکر کنید..مامان گفت:چطوری میخواهی ماشین بخری؟با کدوم پول؟گفتم:همه ی دوستام ماشین دارند،باباشون خریده،،یعنی بابا برام نمیخره؟مامان گفت:پدرت که پول ندارم..والا میگه پولی که هر هفته بهت میده رو هم از جیب میده.میگه نمیخواهد تو کل روز رو اواره ی خیابونا بشی…گفتم:حالا بگو برام یه ماشین بخره،جای دیگه کار پیدا میکنم و پولشو پس میدم،اصلا مسافرکشی میکنم….. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. اون خانم گفت:اونا چشم دیدنم روندارن سال تاماه سراغی ازم نمیگیرن مثل یه غریبه باهام رفتارمیکنن منم خیلی قاطیشون نمیشم..گفتم میدونی چه جوری مخ شوهرمنوزده؟گفت خواهرشوهرم این ازدواج سومشه!!یکبار دوران عقد جدا شده بعدبابرادریکی از دوستاش ازدواج کرد اما زندگیش بااونم خیلی دوام نیاورد بعداز۳سال جداشد مهریه اش گرفت یه مغازه اجاره کردلیاس بچه وسیسمونی میفروشه بابقیه اشم به ماشین خریدبعدازیه مدتم اون ماشین عوض کردیه شاسی خرید..ازاشنایش باشوهرت خبرندارم چون به من هیچی نمیگن..گفتم خواهرشوهرت باماشین قبلیش تصادف کرده؟گفت اره چطور؟!!گفتم همون تصادف باعث اشنایشون شده یه ذره فکرکردگفت وقتی تصادف کردمن اینجانبودم رفته بودم عروسی دخترخالم شهرستان خیلی درجریان اون تصادف نیستم..اما شوهرت برای اولین باریکی و دو ماه بعدازاون تصادف دیدم..مادرشوهرم گفت خواستگارمنیژه است..گفتم به نظرت مادرشوهرت ومنیژه خبردارن ابوالفضل زن داره؟... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ در حال حاضر شدن به اتفاقات دیشب فکر میکردم..یاد کارت شارژها و شماره ی ناشناس که به بهنام پیام میداد، افتادم و تازه فهمیدم دور رو برم چه خبر بوده و من بیخبر بودم..اررره بهنام برای پریسا یه خط و گوشی خریده بود تا من اصلا متوجه ی رابطه اشون نشم..حاضر شدم و تا خواستم در واحد رو باز کنم و برم،زنگ ایفون بصدا در اومد..نگاه کردم و دیدم بهنامه…با خودم گفتم:بله این مرد همونی بود که من به اندازه ی تمام دنیا دوستش داشتم اما چرا الان هیج حسی بهش ندارم؟یعنی یه صحنه تا این‌حد میتونه تاثیر گذار باشه که عشق و علاقه ی ۱۲ساله و تمام خوشیها و خاطرات رو بشوره و ببره..؟در رو باز نکردم،.چند بار زنگ زد اما بازش نکردم.کلید داشت ولی نمیدونم چرا میترسید در خونه رو باز کنه و بیاد بالا..از چی میترسید ؟من که کسی رو نداشتم بجز یه پدر پیر و بی ازار و یه برادری که دیگه وجود نداشت…خودمم شخصا یه خانم ساده و بی ازاربودم که خانواده اش تا میتونستند بهم توهین میکردند،اگه ساده و بی ازار نبودم که بلایی به این بزرگی به سرم نمیومد…… ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک بابا پایین پای آنا نشسته بود و گریه میکرد با دیدن گریه بابا ناخودآگاه اشکام جاری شدزن عمو که متوجه من شد اومد سمت در و گفت برو بخواب برا چی بیداری برو هلم داد سمت دیگه و در و بست برگشتم تو جام دراز کشیدم برام نامفهوم بود که چرا دارن کنار آنا اونطور گریه میکنن نتونستم بخوابم همه کم کم بیدار شدن دختر عمه هام که بزرگتر بودن هر کدوم یه گوشه در حال گریه بودن مژگان هم بیدار شد و رفت تو آشپزخونه طبق معمول منو هم کنار خودش کشید و برد.دوتا از زن عموهام مشغول پختن حلوا بودن مژگان هم بهشون ملحق شد از هر دری حرف میزدن یکی از زن عموها به من اشاره کرد و رو به مژگان گفت بزار بره،بیرون اینجا حرف خصوصی میزنیم زشته جلو این مژگان برگشت نگاهی بهم کرد و گفت نه بابا این که حالیش نیست همش مثل خنگا نگاه میکنه و باهم خندیدن حرف و کشوندن سمت مامان من گوشام تیز شد با شنیدن اسم مامانم زن عمو آروم داشت حرف میزد و خم شده بودسمت مژگان مژگان گفت میدونم من بیچاره چطور باید از پس این بربیام از اون دوتا زن عموم بخاطر مسخره کردن خودم و مامانم متنفر شدم بلند شدم و رفتم تو حیاط از پنجره اتاق آنا نگاهی به توی اتاق کردم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5