eitaa logo
جالب است بدانید..
12.9هزار دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی امید سرش روانداخت پایین گفت به من وتوشک کرده باورم نمیشدگفتم یعنی چی امیدگفت نجمه مریض والان خیلی حساس شده باید درکش کنیم..نمیتونم بگم اون لحظه چه حال بدی داشتم..نتونستم برم دانشگاه چندساعتی توخیابونهابی هدف گشتم وبعدرفتم خونه،از اون روزدیگه دیدن نجمه نمیرفتم..واگر دلم برای نوید و نگین تنگ میشدمیرفتم مهد..امید برای نجمه پرستار گرفته بود ولی با پرستار هم سازش نداشت ودرسه ماه چهار تا پرستاربراش عوض کردن..گاهی متوجه میشدم امیددیگه خسته شده وازرفتارهای نجمه شاکی بود..خلاصه خانواده ی امیدهم کم بیش درجریان اختلاف امیدونجمه قرارگرفتن..یه روزکه ازدانشگاه امدم خونه..پدرومادر امید از تهران امده بودن..اون شب باداداشم صحبت کردن ومیخواستن برای امید زن بگیرن میدونستم این خبرنجمه رو دیوانه میکنه چون عاشقانه امید رو دوست داشت..بعدازسه روزازطریق مادر امید فهمیدچه نقشه ای برای زندگیش کشیدن وشرایط روحیش بهم ریخت..طوری که بعدازیک هفته سکته ی مغزی کردوبستریش کردن.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... میدونستم با منشیش دعواش شده سر من خالی کرده مرتیکه احمق.. بلاخره از پا درت میارم..با حالی خراب تست زدم و تمرین حل کردم، اونقد درس خوندم که نزدیکای صبح بود که رو کتابام خوابم برد.ظهر با کرختی از جام بلند شدم، چرخی تو خونه زدم دیدم اون عوضی خداروشکر خونه نیست.بعد خوردن ناهار، آماده شدم رفتم سمت موسسه، امروز کلاس شیمی داشتم، این کلاس خصوصی بود و فقط چهار نفر بودیم..سر کلاس خیلی دقیق استاد درس میداد و ما هم نت برداری میکردیم.بعد کلاس استاد منو صدا زد که بمونم کارم داره..!بقیه که رفتن، استاد که مرد جوون و خوش قد و قواره ای بود اومد جلو و گفت خانم سلطانی، شما خیلی تو این درس ضعیفین..با خجالت گفتم شرمنده استاد، من فشرده دارم میخونم، واقعا بعضی جاهاش برام گنگه، خودتون میدونید که رشته ام تجربی نبوده و مطالب کلاس برام تازگی داره.گفت شما درست میگید ولی باید کلاس تکی براتون بذارم.گفتم اگه میبینید لازم دارم چرا که نه، فقط من پنج شنبه ها وقتم آزاده. بعد از اینکه قرار شد پنج شنبه ها استاد صالحی برام کلاس بزاره، از آموزشگاه اومدم بیرون،احساس میکردم نگاه استاد یه جوریه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم مریمه ... رامین هم راضی نبود ولی من قانع اش کردم که دخالتی نکنه برای پنجشنبه هماهنگ کرد بودن..خاله ام باخانواده اش بیان خواستگاری و پدر مادر مهساهم امده بودن خونه مهسا،من دوست نداشتم حضور داشته باشم چون میدونستم خاله ام قلبا راضی نیست و نمیخواستم دخالتی داشته باش حتی رامین هم خودش نرفت اون شب رفتیم خونه مادرم و مادرشوهرمم نرفته بود بالا فقط خانواده مهساوخاله ام بودن اخرشب بودکه خاله ام زنگ زدبه مادرم وباناراحتی گفته بودحرفهازدشدوقرارماه بعدعقدکنن ازاینهمه عجله برای این وصلت متعجب بودم...قراربودماه بعدمهساومحسن عقدکنن خاله ام اصلاخوشحال نبوددولی مامانم سعی میکردخاله ام رواروم کنه وقانعه اش کنه اگراین انتخاب محسن شماهم به خواسته اش احترام بذارید..این وسط رامین هم خیلی عصبی بودیه جورای مهسابااین کارش خودش روازچشم مادرشوهرم ورامین انداخته بودتوی حرفها و رفتارهاشون این روقشنگ حس میکردم..اونای که تادیروزمهساروروی چشماشون میذاشتن الان دیگه وجودش براشون مهم نبود..هرچندمهساحق زندگی کردن داشت ولی شایدانتخابش درست نبود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... سلطان رفت آرایشگر روآورد و آرایشگر روی صورتم بندانداخت وابروهامو اصلاح کرد... اونروزسماورخانم رفته بودخونه ی خواهرش وقتی فهمید که سلطان چیکار کرده و رفته آرایشگر آورده عصبانی داد زد سر سلطان و گفت مگه این خونه صاحب نداره الان که یک روز گرسنگی بکشی و از گرسنگی بمیری..میفهمی که این خونه صاحب داره و تو نباید بدون اجازه من این کار را انجام می دادی.نکنه من نمرده میخوای صاحب این خونه بشی سلطان با گریه گفت من که کاری نکردم باخودم گفتم در و همسایه میبینن میگن چرا اینطوریه گفت جواب در و همسایه با من تو غلط می کنی از این به بعد از این کارها بکنی.. تمام شور و شوق من با این حرف های سماور خانم از بین رفت اصلا دیگه برام مهم نبود که تغییر کردم و زیبا شدم وقتی دیدم سماور خانم به خاطر من سلطان رو اذیت می‌کنه گفتم سماور خانم لطفاً اذیتش نکنید اونم بخاطر من اینکارو کرده...گفت فکر می کنی با تو کاری ندارم تو هم یک روز حق نداری غذا بخوری تا بفهمی از این به بعد هر کاری خواستی انجام بدی باید اول از من اجازه بگیری ... نمیدونم چی شد که سلطان اومد جلو و گفت سماور خانوم من دوروز گرسنگی می کشم ولی به این دختر گرسنگی نده این تازه‌عروسه بدنش ضعیفه .... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم... بعد از شام برگشتیم خونه،حسین حال و روز بد منو میدید ولی از ترس مادرش چیزی نمی تونست بگه.فردای اون روز آخر شب خسته از کار زیاد، داشتم جاهارو پهن میکردم که بخوابیم.حسین یواشکی گفت؛ ترلان برات آبمیوه گرفتم و گذاشتم پشت در باغ روبروی کوچه تا کسی نبینه تو حواست باشه که کسی نفهمه من یواشکی میرم که بیاریمش.‌حسین رفت و من کشیک میدادم تا برگرده.قلبم تندتند میزد و میترسیدم بازم خانوم فضولیش گل کنه و دعوا راه بیافته،حسین بعد از نیم ساعت دست‌خالی برگشت با تعجب پرسیدم، حسین آبمیوه کجاست؟ نکنه خانوم فهمید و ازت گرفت..گفت؛نه، آوردم گذاشتم فریزر یکم خنک بشه.از جیبش یکم پسته در آوردمیشکست و بهم میداد تا بخورم، چون هم حامله بودم وهم میدونست که ضعیف شدم..بعد از یه ساعت آبمیوه آورد و خوردیم و خوابیدیم.مطمئن بودم که کسی نفهمیده ولی سر سفره صبحانه نشسته بودیم که یهویی خانوم گفت؛ سرم درد میکنه حسین رفت و براش یه قرص آورد و گفت؛ اینو بعد از صبحونه بخور خوب می شی خانوم اخم‌هاش رو درهم کشید و گفت؛ آره دیگه، قرص تلخ برای من باشه آبمیوه شیرین برا زنت... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. پیرزن بادیدن مالبخندی زدگفت جانم،پری گفت، منو دوستم دنبال کارهستیم ادرس شمارواقای فلانی بهمون داد،گفت من به تازگی دوتانیروگرفتم احتیاج به کارگر جدید ندارم..پری گفت شنیدم شمابه ادمهای سابقه داری که سرشون به سنگ خورده جای بهشون کارنمیدن کارمیدید،عینکش از روی چشمهای عسلیش برداشت گفت الان شمامجرم سابقه دار هستید...پری خندید گفت نه ولی اگر کار پیدا نکنیم ممکنه بریم دنبال خلاف..پیرزن گفت استغفرالله برودخترجان خجالت بکش این حرفهاچیه بریدخونتون بهترین جابرای شماکنارخانوادهاتونه،پری گفت ماجای برای موندن نداریم ودنبال کاریم اگرمیتونستیم حتمامیرفتیم خونمون وبه شماپناه نمیاوردیم الانم حال حوصله شنیدن نصیحت نداریم ازخودمونم فعلانمیتونیم چیززیادی بهت بگیم انقدربدون که ازخونه فرارکردیم چندشبیه توپارکهامیخوابیم وبه امیدکمک امدیم اینجانمیتونی کمکمون کنی دمت گرم خداحافظ..چند قدمی که دورشدیم پیرزن صدامون زد گفت بیاببینم چی میگی.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. نیما گفت صبح زود بیدار شو کارت انجام بده میام دنبالت بریم فلان رستوران ناهار بخوریم،گفتم نیما برای دوستم لیلایه مشکلی پیش آمده فردا باید باهاش برم جای فکر نکنم بتونم بیام فقط یه زحمت کوچیک برات داشتم بابی حوصلگی گفت بفرما..گفتم پول لازم داره میتونی بهش قرض بدی شنبه پس میده گفت شماره کارتش بفرست و بدون هیچ حرف دیگه ای قطع کرد به،لیلا گفتم نیما خیلی ناراحت شد ۲ روزه اصرار میکنه بریم بیرون من میپیچونمش گفت اشکالنداره فعلا این مشکلت حل کن بعدا از دلش در میاری..نیما همون شب پول به حساب لیلاز دو بهم گفت من فعلا احتیاجی به این پول ندارم به دوستت بگو هر موقع داشت بهم بده..منم در جوابش نوشتم خیلی لطف کردی شنبه بابام بزنه برات میزنم!!! وقتی پیام فرستادم فهمیدم بازم سوتی دادم با صدای بلند جیغ زدم،گفتم خاکبر سرم من چقدر خنگم..لیلا گفت یواش الان میان جفتمون از خوابگاه بیرون میکنن باز چکار کردی؟ وقتی فهمید چه گندی زدم دو دستی زد تو سرم گفت خوبه با توبرن دزدی کل شهر میفهمن اگر نیما هم بهت شک نکنه خودت یه کاری میکنی که بفهمه.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم مهدی که رنگ به رخسار نداشت تا پاش به اتاق رسید انگار که جرأت گرفته باشه با صدای بلند به مامان گفت: من که گفتم نمیرم نانوایی،تو منو بزور فرستادی..با پرخاش به مهدی گفتم صداتو بیار پایین،وقتی مرد گنده ایی مثل تو توی خونه است چرا باید مامان بره..خرید،خجالت بکش..مهدی گفت به تو چه؟ما نون نمیخوریم..شما اگه میخواهید ابگوشت بخورید ، سر راهتو نون هم بگیرید..امیرحسین که دید منو مهدی داریم دعوا میکنیم منو کشید کنار و اروم گفت بخاطر من کوتاه بیا،ببین بچه ها چطوری نگاه میکنند..به خودم اومدم و بخاطر بچه ها و امیرحسین ساکت شدم اما اون روز ناهار کوفتمون شد.مهدی که اصلا ناهار نخورد و رفت توی اتاق.، اما وقتی از کنار اتاق رد میشدم صدای گریه اشو شنیدم.اون لحظه از پرخاشی که بهش کرده بودم ، پشیمون شدم و یاد پدرش افتادم.،چند ماه گذشت و یه روز امیرحسین گفت: این هفته نمیتونیم بریم خونه ی مامانت. گفتم: چرا؟مگه قراره کسی بیاد؟گفت نه..من قراره برم کرج،ختم مادر یکی از همکارامه..... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم همون روز مشغول به کار شدم اما چون شبها دیر وقت میخوابیدم ،نزدیک ظهر بسختی و ساعت ۱۱-۱۲بیدار میشدم و تقریبا نیم وقت کار میکردم،دست و بالم که باز شد دوباره به محمد زنگ زدم و اخر هفته ها با بچه ها دور همی رفتم.توی اون دورهمیها سارا رو میدیدم که مثل من تنهاست اما اصلا محلش نمیدادم حتی سلام هم نمیکردم…مهر ماه شد و هیچ کدوم از ما رفقا مدرسه نرفتیم بجز محمد،.حتی سارا و دوستش هم ترک تحصیل کردند…پیش بابا کار میکردم ولی از سر و ته کار میزدم و به دورهمیها میرسیدم.یادمه یه بار آخر هفته به یه تولد دعوت شدم.تولدی تقریبا مفصل و داخل یه ویلای با کلاس…از اونجایی که ویلا اجاره ایی بود بچه ها قرار گذاشتند شب رو بمونیم و تا فردا بعداز ظهر که زمان تحویل ویلا بود ازش استفاده کنیم.انگار تاریخ دوباره تکرار میشد..همه جفت بودند الی منو سارا،..خلاصه با اصرار بچه ها دوباره ما آشتی کردیم…مثل اینکه برای من هیچ دختری جز سارا وجود نداشت…خیلی ها بودند که قصد دوستی داشتند اما من جلو نمیرفتم،عادت کرده بودم که دختر سمت من بیاد نه من،غرورم اجازه نمیداد..از اون شب به بعد با سارا مثل قبل شدیم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. به زوریه کم اب خوردم گفتم من زن اول این اقاهستم..گفت کی؟اقا ابوالفضل..با سر گفتم اره،اونم بدتر از من داشت پس میفتاد گفت بیا تو ..گفتم شوهرت کجاست؟گفت ماموریته هفته اینده برمیگرده،خلاصه رفتم تو،خونش درعین سادگی خیلی تمیزمرتب بودوفتی نشستم روی مبل گفت تو واقعا زن اول اقاابوالفضلی باورم نمیشه،برای اینکه اعتمادش جلب کنم چند تا از عکسهای دو نفرمون بهش نشون دادم گفتم یعنی به شمانگفته زن داره؟یه نگاهی بهم کردگفت چی بگم که دهنم بایدبسته بمونه!!تو اینا رو نمیشناسی..گفتم بخدا به جون همین دخترت هرچی بهم بگی بین خودمون میمونه من فقط میخوام واقعیت بدونم بعدتمام زندگیم بدبختیهای که کشیده بودم براش تعریف کردم..دخترمهربون منطقی بودوقتی دیدصادقانه همه چی بهش گفتم..دستام گرفت گفت بمیرم برات یه لحظه ام نمیتونم خودم جات بذارم راستش بخوای زندگی منم دست کمی ازتونداره بااین تفاوت که من عاشق شوهرم هستم وبرای بهم رسیدن خیلی تلاش کردیم وکم این مادر دختراذیتم نکردن.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ حرف آخرمو زدم و از خونه ی پریسا اومدم بیرون.بهنام هر چی پشت سرم صدا کرد جواب ندادم و بسرعت به طرف خونه قدم برداشتم.مسیری رو که با ترس و استرس اومده بودم رو بدون ترس و دلهره با گریه برگشتم..توی یه شب شوهر و دوستمو از دست دادم…میدونستم این خبر به گوش مادرشوهرم برسه پرچمش میره بالا و میگه دیدی بدون بچه نتونستی شوهرتو نگهداری…خیانت بدترین اتفاق زندگی یه خانم یا اقاست..امیدوارم هیچ کسی تجربه اش نکنه،.ضربه ایی که خیانت بهنام و پریسا بهم زد بقدری سنگین بود که تا چند ساعت غم فوت داداش عزیزم رو فراموش کردم..تا ساعت ده صبح مثل گیج و منگها به یه نقطه خیره شدم و اشک ریختم…اشکی برام نمونده بود و چشمهام خشک خشک بود…تلفن خونه یه سره زنگ میخورد ولی دلم نمیخواست جواب بدم اصلا نای بلند شدن نداشتم…ساعت که ده رو گذشت، بزحمت رفتم تلفن رو برداشتم،.مامانم بود اما نمیخواستم از خیانت شوهرم کسی باخبر بشه ،آخه میترسیدم منو مقصر بدونند…مامان مضطرب گفت:الهام،کجایی؟چرا موبایلتو جواب نمیدی؟با صدای خش دار گفتم:خواب بودم ببخشید….الان میام…. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک آقاجون دستشو دراز کرد و دستمو گرفت گفت زن بابات اذیتت نمیکنهدمنظورش از زن بابا رو نفهمیدم و نگاهی بهش کردم،آقاجون که متوجه شد گفت مژگان و میگم.سرمو انداختم پایین آقاجون گفت بابا از اول هم عرضه زن داری و بچه داری نداشت اگه داشت الان تو زیر دست زن بابا نبودی اون از اولی اینم از این دستمو فشار داد و گفت هر موقع اذیت شدی بیا پیش ما لبخندی زدم و آروم گفتم اخه نمیزارن آقاجون سری تکون داد و بفکر رفت مژگان و بابا برگشتن مژگان خوشحال قوطی شیرینی که زیر چادرش پنهون کرده بود و درآورد و با خوشحالی گرفت سمت آقاجون و گفت چشمت روشن حاج آقا یه نوه دیگه هم قراره به نوه هات اضافه بشه آقاجون آروم گفت مبارکه نمیدونستم یعنی چی این حرف مژگان اما میدیم همه تبریک میگن بهش و باهاش روبوسی میکنن بابا خیلی تو خودش بود آقاجون بابا رو صدا کرد و گفت چشمت روشن پسرم اما همیشه یادت باشه برا مهرناز هم پدری هم مادر باید دوبرابر حواست بهش باشه بابا سری تکون داد و رفت تو،اون شب هم خونه آنا بودیم نصف شب بود که صدای گریه و ضجه عمه ها رو شنیدم نگاهی به دور و برم کردم همه بچه ها خواب بودن مژگان هم خواب بود بلند شدم و رفتم نزدیک در دیدم عموها و عمه هام همه دور آنا جمع شدن و گریه میکنن اما روی آنا چادر مشکی کشیدن... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5