🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
#قسمت_سوم
انگار کسی صدای آن پرستار را نشنید.
کپسول را برداشت و خودش را به ماشین رساند. «آقا این کپسول لازمتان است.» کپسول اکسیژن و پایهی آهنی چرخدار را نمیشد برد توی ماشین. پایههای کپسول را تکیه دادند روی رکاب ماشین، پرستار هم نشست بالای سر #آقا. در تمام راه، ماسک اکسیژن را روی صورت #آقا نگه داشت و به همه دلداری داد.
یکی از محافظها پرسید: «حالا کجا برویم!؟» پرستار گفت: #بیمارستان_بهارلو ، پل جوادیه.
ماشین انگار ترمز نداشت.
محافظ بیسیم را برداشت. کُدشان «حافظِ هفت» بود. «مرکز ۵۰ _ ۵۰ »؛ این رمزِ آمادهباش بود، یعنی حافظ هفت مجروح شده.
کسی که پشت دستگاه بود، بلند زد زیر گریه.
محافظ یکدفعه توی بیسیم گفت:
با مجلس تماس بگیر ، اسم دکتر فیاضبخش و چند نفر دیگر از پزشکهای مجلس را هم گفت؛ «منافی، زرگر، ... بگو بیایند #بیمارستان_بهارلو.»
ماشین را از در عقب بیمارستان بردند توی محوطه.
برانکارد آورند و #آقا را رساندند پشت در اتاق عمل.
دکتر محجوبی از همدان آمده بود #بیمارستان_بهارلو .
تازه جراحیش را تمام کرده بود.
داشت دستش را میشست که از اتاق عمل خارج شود.
#آقا را که با آن وضع دید، گفت خیلی سریع دوباره اتاق عمل را آماده کنند.
سمت راست بدن پر از #ترکش بود و قطعات #ضبط_صوت .
قسمتی از #سینه کاملاً سوخته بود.
#دست_راست از کار افتاده بود و ورم کرده بود.
استخوانهای #کتف_و_سینه به راحتی دیده میشد.
۳۷ واحد #خون و فراوردههای خونی به #آقا زدند.
این همه #خون، واکنشهای انعقادی را مختل کرد.
دو سه بار #نبض افتاد.
چند بار مجبور شدند #پانسمان را باز کنند و دوباره رگها را مسدود کنند.
کیسههای #خون را از هر دو دست و هر دو پا به بدن #تزریق میکردند، اما باز هم #خونریزی ادامه داشت.
#ادامه_دارد
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀