🍃
🍃
.
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_هشتم 8⃣
نویسنده؛ #سیین_باا 😎
صدای گریه م بلند شد..
راوی میگفت؛ پاشین بچها وقتِ رفتنه..
چیشد؟! نمیتونی پاشی؟!
سخته نه؟! زمین گیر شدی نه؟؟
#شهدا چیکار کردن با دلت؟؟
نمیتونی دل بکنی؟!
یادم اومد به شهرم..
به زندگیم..
به بدیام..
به مسخره کردنام..
به نماز نخوندنام..
به #آدم_خوبی_نبودنم 😭
راوی گفت؛ سمت چپتون کربلاست..
فاصله ت با #بین_الحرمین فقط چند متره..
نمیخوای سلام بدی؟!
پاشو که وقتِ رفتنه!!
سلام بده و از مسیری که اومدی برگرد..
چیشده #دلت نمیاد باهات..
#خریدنت؟!!
#خوشبحالت💔
دوباره صدای مداحی بلند شد؛ (نمیشه باورم/ که وقته رفتنه/ تمومه این سفر/ بارش رو شونه ی منه)
دوست داشتم داد بزنم بگم : #میشه_تموم_نشه؟! #میشه_بمونیم؟!
.
کم اووردم..
سجده کردم..
اشکام میریخت روی خاک..
چنگ میزدم به زمین..
من کی #خوب میشم؟!
من کی میشم یارِ امام مهدیم؟!
گفتم و اشک ریختم..
گفتم و هی مرور کردم بد بودنمو..
گفتم و ذره ذره آب شدم..
بغضم سنگین تر میشد..
بلند شدم..
رو به #کربلا ..
دست گذاشتم روی سینه م..
روم نمیشد به زبون بیارم چیزی که راوی گفته بودو..
+میشه کمکم کنی؟!
#میگن_دلِ_شکسته_رو_میخری!!
#رو_سیاهم😔
#همراهمون_باشید😉
#ادامه_دارد😎
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹
----------------------------------
✅
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_دهم 0⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
همیشه روز اول که بچها رو میبردیم مناطق سختتر از روزای بعد بود..
وقتی از شلمچه برگشتیم خابگاه اونقد خسته شده بودم که دیگه حالی برام نمونده بود..
رضا با پتو و بالشی که زده بود زیر بغلش اومد کنارم دراز کشید..
+ممنون که امروز اومدی و برای بچهای اتوبوس من حرف زدی!!
ببخشید که ته اتوبوسیا...
حرفشو قطع کردم؛
_نگو رضا اینجا رزق و قسمت نیست، هرکی میاد دعوته داداش.. اونا هم #دعوت شدن و حکمت این دعوت رو یه روزی تو زندگیشون میبینن شاید عوض شدن شاید فرجی شد شایدهم،،، #شاید_معجزه ❤ شد براشون..
رضا دیگه چیزی نگفت..
چشامو بستم و به همون ته اتوبوسیا فکر کردم..
مطمئنم شهدا یه جایی یه وقتی #دست هممونو میگیرن و #بلند مون میکنن..❤
زودتر از چیزی که فکر میکردم صبح شد و روز دوم سفرمون آغاز شد..
باید میرفتیم #فکه..
یه حس غریبی بود این منطقه..
از همون ابتدا کفشمو در آووردم..
دوست داشتم گرمای #رملِ زمین رو حس کنم..
چفیه مو انداختم دور گردنم..
بقول راوی ؛ بذار برای #شهدا ، زیر نور آفتاب بسوزی☺
پس بیخیال کلاه شدم..
وقتی بچهایِ استان خودمونو برای شنیدن روایتگری جا دادیم، همون گوشه کنارِ پرچم های #یارسولالله نشستم..
راوی از شهید آوینی و شهید حسن باقری میگفت از حمیدِ میگفت و آرزو میکردم: آرزومو شهادت میکردم..
میدونستم باید #پروا کنم..
#پروا کردن، رسم #غلامِحسین بودنه..
از طریق بی سیم بهمون خبر دادن باید بچها رو هدایت کنیم سمت معراج ۱۲۰ شهید گمنامِ فکه..
همونطورکه علامت میدادم و از بچها میخواستم برن جلو، نگاهم افتاد به #دوربین_دار😐
هرچی فکر میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که اون آدم اولی نیست..
نشسته بود کنار سنگرای نماز و دوربینش هم کنارش بود..
چرا این انقدر عجیبه..
#همراهمون_باشید😉
#ادامه_دارد😎
🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
--—--------------------------------
✅
----------------------------
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙🍀💙🍀💙🍀💙🍀💙
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
زودتر از چیزی که فکرشو میکردم اردوی #راهیاننور ی که هرگز نمیدونستم چی برام رقم زده به روز اخرش رسید..
صبح برای نماز بیدار شدم..
باید از همینجا شروع میکردم، اگه اینجا عهد نمیبستم خوب بودنمو دیگه درست نمیشد زندگیم و همچنان آدم نحس قبلی میموندم..
نمازمو خوندم و اومدم تو حیاط خابگاه..
بچها همه جمع شده بودن و آماده ی رفتن..
همونطور که از صحنه ی آخری عکس میگرفتم، از سیستم صوت حیاط آهنگی پخش شد که تحمل بغضمو برام سختتر کرد..
(خداحافظ ای شعر شبهای روشن.. خداحافظ ای ....)
با شونه های لرزون دستمو گرفتم جلوی صورتمو اشک ریختم..
زیرلب زمزمه میکردم؛
میشه سفر آخرم نباشه؟!
میشه بازم بیام؟!
میشه هوامو داشته باشید؟!
توروخدا توروخدا سفرم آخرم نباشه..
همه ی بچها با چشمای گریون راهی شدن..
رفتیم سمت اتوبوسا..
کنار اتوبوس آقای خالقی(رضای داستان) وایساده بود و از بچها میخواست زودتر سوار شن..
اقای خالقی از بچهای ارشد دانشگاه خودمون بود و البته مسئول بسیج و اینا..
یه جور خاصی همه دوسش داشتن..
یه جورایی همه بهش اعتماد داشتن..
چهرش یه ارامش عجیبی داشت..
باعث میشد ناخوداگاه براش احترام قائل باشی..
وقتی بهم اشاره کرد که سوار شم، تازه فهمیدم نیم ساعته دارم آنالیزش میکنم..
بچها میگفتن میخوایم بریم جایی به اسم #معراج_شهدا❤
از اونجا هیچی درک نکردم ، فقط بغض مطلق بود برام..
اون روز وقتی آقای خالقی برامون گفت از شهر شهدا خداحافظی کنید و دعا کنید رزق آخرتون نباشه، دلم گرفت..
دوربینمو روشن کردم، پر بود از عکسای کسی که شده بود #ناجی_زندگیم🎈
آقای برادری که عجیب شده بود #فرشته_نجاتم❤
#ادامه_دارد😉
#همراهمون_باشید 😎
💙🍀💙🍀💙🍀💙🍀
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♻💫♻💫♻💫♻💫♻
#شاید_معجزه ❤
#قسمت _چهاردهم 4⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
هنوز مناطق بودم..
باید تا اوایل عید نوروز اونجا میموندم ..
روزای خوبی برام سپری میشد ..
اینجا بودن و کنار #شهدا نفس کشیدن رو به هرجای دیگه ترجیح میدادم..
اونقدر کنارشون نفش کشیدن #قشنگ بود
که دوس داشتم کل عمرم و زندگیم رو بمونم کنارشون ..😍😍
امروز خادم اروند بودم..😎
داشتم از همون آب های جاری اروند وضو میگرفتم..
که گوشیم زنگ خورد 📱
رضا بود 😑
کاروانشون ک چن روزه رفته چیکار داشت دیگه ؟
+به سلام داش رضا فرمانده 😒
دوباره این بشر چندش شد و گفت:
سلام عزیز دلم خوبی نفسم
بعدشم خودش مرد از خنده😂
_حرفتو بگو رضا نمازه وقت ندارم !😐
خواستم بگم #عکسات خیلی قشنگ شده
شهید شی همشو خودم برات قاب میگیرم
خداحافظ عشقم😉
(قطع کرد)
چی گفت این بشر من که نفهمیدم..😐
#شاید_معجزه ❤
شاید یک ماهی از اون سفر که این روز ها به عنوان #سفر_عشق ازش یاد میکنم، گذشته..💔
تو این یک ماه اونقدر خودم رو به #شهدا نزدیک کردم ک حتی مامانم تعجب کرده !
من #رفیقامو پیدا کردم رفیق هایی که برای تا آخر عمرم کافیم بود...😍
تو همون هفته از طرف آقای خالقی دعوت به همکاری شدم..
یعنی شدم عکاس ثابت تمام مراسمات دانشگاه 😎
زود تر از چیزی ک فکر میکردم کارت #بسیج فعال رو بهم دادن...
لبخند زدم ☺
از یادآوری روزیکه بچه ها کارتو تو دستم دیدن ..👀
همه میگفتن :
ریحانه مگه تو از بسیج متنفر نبودی ؟!😐
من عاشق شهدا بودم هرچی اونا دوست داشته باشن ،من انجام میدم ..❤
داشتم میگفتم..
این روزها اونقدر سرم گرم شده؛
یادواره شهدا ، ایام معنوی جشن و شهادت ..
این روز ها بیشتر از هروقت دیگه نمازام برام لذت بخشه ..😍
این روزها حال دلم #بهشته💚
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
♻💫♻💫♻💫♻💫♻
--—--------------------------------
✅ 🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_پانزده 5⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
یه روز از طرف آقای خالقی پیام برام آمد که هرچه زودتر برم دفترشون..
بعد از کلاسم رفتم!!
در زدم و با یه ببخشید رفتم واخل اتاقشون..
_سلام درخدمتم !
با سلام من کسی ک پشت به در ورودی اتاق و روبه روی آقا رضا نشسته بود.. برگشت طرفم و با یه تعجب خاص بلند شد..👀
سلام کرد و سرشو انداخت پائین..😓
آقای خالقی بعد از اینکه جواب سلام منو داد 🌺
گفت : امیرجان
،خانوم صالحی ؛ بفرمائید بشینید ...
دوباره #آقای_برادر رو دیدم ..🙊
از دیدنش اونقدر خوشحال شدم ک جواب سلام رو یادم رفت ..😄
تداعی حس خوب روز های سفرم بود برام
اونقد حس خوب ک دوس داشتم ساعت ها بشینم فقط نگاهش کنم ...
مث همون روزا فقط اخم داشت ..😒
پوفففف انگار کیه ؟!
منکر نمیشم اما #بهترین بود
برای زندگی ریحانه ای که بهترین رفیقاشو ازش داشت...💚
خانوم صالحی؛ ایشون دوستِ من آقای امیر یوسفی هستن..
فکر میکنم یادتون باشه..☺
أخم دادم به صورتم 😒
+بله، راهیان نور
_بله، امیرجان ایشونم خانوم صالحی هستن، کسی که بهتون معرفی کردم جهت همکاری👌
#شاید_معجزه ❤
ایده ی کار مشترک بینِ بسیجِ مرکزی خودمون و دانشگاهِ.... که رضا اونجا مسئول بسیج بود رو به فرمانده داده بودم!
وقتی گفت خودت پیگیر ماجرا شو؛ رضا رو در جریان گذاشتم، و ازش خواستم، افرادی که حاضر به همکاری هستن رو بهم معرفی کنه...
رفتم دانشگاهشون..
گفت قرار یکی از بچهایی که مطمینا همکاری میکنه رو اول معرفی کنه بعد از طریق ایشون؛ بقیه رو معرفی میکنن...
داشتم با رضا حرف میزدم که یه صدایی تقریبا آشنا که چهرشو نمیدیدم؛😶
گفت؛ سلام در خدمتم☺
وقتی برگشتم نگاهش کردم، شناختمش..
همون #دوربین_دار اتوبوس بود😂
یعنی رضا برایِ کار به این مهمی، ایشونو معرفی میکنه؟!
نمیخواستم بگم؛ بَده😐 اما مناسب کار منم نبودن..😑
+خب امیرجان، خانوم صالحی عکاس ثابت ما هستن و البته بسیجیِ فعال گروهمون..
امیدوارم بتونن توی کارتون کمکتون کنن که البته همینطور خواهد بود😎
با خودم فکر کردم مگه این خانوم همونی نبود که رضا به خاطر مسخره بازیاشون، عذر خواهی کردن..😐
البته #شهدا کارخودشونو خوب بلد بودن😍
#الهی_شکر💚
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد
🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠🎗💠🎗💠🎗💠🎗💠#شاید_معجزه ❤
#قسمت_شانزدهم 6⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
اون روز آقای خالقی و برادر امیر برام توضیح دادن که قراره با همکاری بسیج مرکزی برای جشن نیمه شعبان😍💚
بریم یکی از روستاهای دور استان ..
از یه هفته قبل بریم که هم فعالیت جهادی هم یه جشن بزرگ تدارک ببینیم و از باقی روستاها هم دعوت کنیم🎉🎈🎉
منم که طبق معمول #عکاس بودم و البته مدیر هماهنگی😎😅
اون یک هفته خیلی زود گذشت🍃
20 نفر بودیم که 12نفر آقا بودن برای کارهایی که ما خانوما نمیتونستیم انجام بدیم و کلاس آموزشی هم که دست ما بود..
حال خوبی بود اون روزا💚
وقتی رفتیم روستا، مسجد اونجا رو در اختیارمون گذاشتن برای اسکان..
روزا میرفتیم مدرسه یا حسینیه یا خونه هایی که نیاز به ترمیم داشت رو با کمک اهالی تعمیر میکردیم😐
شبها هم که کلاس های آموزشی داشتیم..
البته بچهایی که سَری توی دستورات قرآنی داشتن اینکارو میکردن...🌺
یکی از شبها مثل همیشه که توی حیاط حسینیه جمع شده بودیم
حیاطی که الان دیگه قابل مقایسه با روز اول نبود، الان دیگه نوسازی شده بود، گوشه کنارشو گلدونای گل نرگس😍🌺
گذاشته بودیم حوضشو رنگ کرده بودیم...
دورتر از بقیه کنار حوضچه ی گوشه ی حیاط نشسته بودم و داشتم بقیه رو نگا میکردم..
گروه گروه جمع شده بودن از بچه های کوچک ..
فاطمه از دانشگاه خودمون بود داشت..
بهشون شعر کودکانه یاد میداد..
نوجونا نشسته بودن بحث بصیرتی میکردن 😑
و خانوم های جوون ک داشتن احکام یاد میگرفتن..🙊
و جوونایی که دور #برادر_امیر جمع شده بودن 🌺
و با هم بحث سیاسی میکردن ..😒
همه دور هم حالشون خوب بود😍
#شاید_معجزه ❤
تو حال و هوای خودم بودم ..🙄
که یکی از خانومای روستا که چن روزی بود بیشتر از اوائل هوامو داشت اومد نشست کنارم ..😋
اسمش ماه بانو بود..🌛
همه صداش میکردن بی بی ماه ...
شاید 35 یا 40 سالی داشت ..🤔
دوتا پسر 16 و 17 ساله داشت که دیده بودمشون میومدن کمکمون ..
الانم که توی حسینیه بودن💚
+چطوری ریحانه بانو ؟☺
_خوبم بی بی ماه جونم شما خوبین ؟😉
لبخندش پهن تر شد ..
انگاری خوشحال شد که هم صحبتش شدم ..🙊
+خوبم گل دختر
ریحانه تو ازدواج نکردی ؟😑
خندم گرفت ..😄
_نه ماه بانو مگه من چن سالمه ؟🙈
+قصد ازدواج نداری ؟😒
_فعلا که نه 😂
یکم صورتش درهم شد..
ریحانه اینو مامان داده بدمش به تو..
فردا تو مراسم امام زمان بپوشی 😍
فکر کنم نداشته باشی ..😶
بسته رو داد و رفت ..
یه بسته مربعی شکل بود ..
معلوم بود توش پارچه است ..
بازش کردم ..
#چادر_رنگی بود ❤
بوی یاس میداد😍
راست میگفت؛ من چادر نداشتم🍃
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💠🎗💠🎗💠🎗💠🎗
--—--------------------------------
✅
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖#شاید_معجزه ❤
#قسمت_هفدهم 7⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
از صبح بچها به کمک اهالی روستا فضای جلوی حسینیه رو آماده کرده بودن برای عصر..
صندلی چیده بودن😄
ایستگاه صلواتی🍷
و گل نرگس هدیه میدادن مردم 🌼
و با کیک و شربت پذیرایی میکردن🍰🍷
نیم ساعت قبل از جشن رفتیم که اماده بشیم..
دخترا مانتو رنگی پوشیده بودن با روسری های گل گلی که حجاب لبنانی خیلی زیبا ترشون کرده بود...
ولی من چی؟! 🙁
بلد نبودم مثل اونا حجاب کنم..
+فاطمه؟!
_جانم؟!
فاطمه هم دانشگاهیم بود ازش خواستم برای منم مثل خودشون روسریمو ببنده..
+چه خوشکل شدی بانو!😍
فقط ریحانه چادر رنگی داری؟!🤔
لبخند زدم☺
آره داشتم..
همونی که ماه بانو برام هدیه آوورده بود..
همونیکه بوی یاس میداد😍
پوشیدمش💚
#چقدراحساسبهتریداشتم🍃🍡
#شاید_معجزه ❤
این هفته برام پر از استرس گذشته بود..
همش ترس اینو داشتم ک مراسم خوب پیش نره و شرمنده اهالی روستا بشم ..😞
اما به لطف خدا و بچه ها و خود اهالی اونقد خوب پیش رفته بود که امروز که روز آخر بود کل خستگی رو از تنم برده بود...😍
اومدیم آماده شیم و بریم ک دیگه کم کم مراسم شروع میشد..💫
شلوار مشکی مردونه و پیرهن سفیدمو پوشیدم ..😎
دستی هم به موهای نامرتبم کشیدم و...🎩
یکمم عطر زدم و با بچه ها رفتیم بیرون...😎
این روزا دوربین دارمون؛
یا همون خانم صالحی رو بیشتر شناخته بودم
اونقدر با روز اولی ک دیده بودمش تغییر کرده بود که .....بگذریم 😊
من مسئول ایستگاه صلواتی و پذیرایی بودم🍭🍷
هرکسی ک وارد فضای جشن میشد میومد شربت میخورد بعد میرفت سمت صندلیا...🍬
سرم پائین بود و تند تند شربت میریختم؛
که صدای یکی از خانوم های گروه خودم رو شنیدم که گفت :
+قبول باشه ازتون🌹
نگاهمو آوردم بالا تا ازش تشکر کنم که نگاهم افتاد به #دوربین_دارمون 😐
کی #چادری شد ...🤔
چقدر تغییر کرده بود..
داشت ازمون عکس میگرفت😂
که یه لیوان شربت برداشت و تشکر کرد و رفت ..😒
زیر لب زمزمه کردم
#چه_خوبه_این_معجزه_ها💗🍃💗
#شاید_معجزه ❤
.
اولین بار بود میومدم جشن نیمه ی شعبان🎊💚
برام پر از لذت بود😍
پر از حسآی خوبی هیچوقت نخواستم تجربه کنم😞
پر از آرامشی بود که هیچ کجای دنیا بهش نرسیده بودم💔
و تمام این #شیرینی ها رو مدیون #رفیق هایی بودم که سخاوتمندانه،
ریحانه یِ بی سر و پا رو قبول کرده بودن💫
اون روز تو همون جشنی که برای قدم هایِ مبارک #امام_مهدیم💚 بود دعا کردم خدا این آرامش رو از زندگیم نگیره💖
روز به روز حال خوبمو خوبترکنه ❤
از ته قلبم از شهدا خواستم خودشون هوایِ دلِ تازه ترمیم شده م رو داشته باشن☺
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖
✅
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🌧🌺🌧🌺🌧🌺🌧🌺#شاید_معجزه ❤
#قسمت
_هیجدهم 8⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
امروز که بعد از چند ماه دارم عکسای اون روزا رو میبینم، حسرت میخورم به حالِ خوبِ یه هفته ی قشنگی که به دعوت #آقامون بود..❤
چند ماهیه که ترم تموم شده و دانشگاه تعطیل..
تو این چند وقت از فضای دلچسب شهدا دور شدم و این، چه #درد بدیه..
دلم هوایی شد..💗
از مامان خواستم این هفته رو باهم بریم #گلزار_شهدا😍
مامانم چادری بود..
از اون خانومای محجبه ی دوست داشتنی که آدم دوست داره ساعتها بشینه کنارشون و فقط نگاهشون کنه..😍😘
اما نمیدونم چرا، اینهمه سال تلاش نکردم که بشم شبیهه مامان..💔
دسته گل و شیشه ی گلاب دستم بود💐🌺
دلم میخواست از کنار مزار شهدا رد بشم و هر جا دلم گیر کرد بشینم🍂
هر جا خودشون خواستن..
یکی یکی رد شدم و رسیدم به #هشتمین سنگ قبر که محل شهادت زده بود #شلمچه...🍂🍁🍂
#شاید_معجزه ❤
ته دلم خالی شد 😞
یاد روایتگری اونشب افتادم که میگفت :
چیشد ؟!
شهدا زمین گیرت کردن ؟!💗
با صدای لرزون گفتم :مامان بشینیم اینجا 😢
مامان سنگ مزارو گلاب میریخت و من گلها رو پر پر میکردم...🌺💐
دوباره صدای راوی به گوشم رسید..
+بچها شهدا رفتن که شما بشین یار امام مهدی ،
بچه ها نکنه شرمندشون بشیم ؟😢
+بچها دارن یار گیری میکنن برا آقامون نکنه جا بمونید ؟!😭
خاطرات اون شبا برام تداعی شد و اشک ریختم ، چقدر دلتنگشون بودم...😭💔
انگاری چن نفر اومدن و نشستن جایی ک ما بودیم ؛
اشکامو پاک کردم ؛💫
دستم رو گذاشتم روی سنگ خنکاش تا عمق وجودم رو آرامش بخشید😍
سرم رو آوردم بالا که از مامان بخوام بریم..
نگاهم افتاد به یه دختر ناز محجبه ..😍
شاید هم سن خودم بود نگاهش که به نگاهم گره خورد تبسم کرد..☺
+زهرا ؟ رضا کو پس ؟😒
صاحب صدا رو شناختم برای همین همزمان با بلند شدن زهرا منم بلند شدم ..🍂
و مامانم با من بلند شد..☺
برگشتم سمتش و سلام کردم...😊
همون موقع آقای خالقی (رضا) هم رسید..
با خنده گفت : سلام خانم صالحی خوب هسین؟😅
-ممنونم سلامت باشین..😊
+شما همدیگه رو میشناسید؟(زهرا بود ک اینو میگفت) 😶
لبخند زدم رو به مامان گفتم :
مامان ایشون آقای خالقی هستند از بچهای دانشگاه و مسئول بسیجمون... ایشونم آقا امیر هستن براتون گفتم باهاشون رفتیم اردوی جهادی..😎
و اونا همزمان با مامانم احوال پرسی کردن ..💐
+پس من چی ؟👧
_منم خواهر کوچیکه آقای #برادرم 😎
وقتی با تعجب نگاش کردم آروم چشمک زد 😉 و ریز خندید..😅
#همراهمون_باشید 😎
#ادامه_دارد 😉
🌺🌧🌺🌧🌺🌧🌺🌧
--—--------------------------------
✅ ✨
--------------------------------
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸#شاید_معجزه ❤
#قسمت_نوزدهم 9⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
تعجب کردم از حرف زهرا ..
یعنی چی اون از کجا میدونست ک من میگفتم #آقای_برادر ..😐
+ریحانه جونم میشه تا میرسیم یکم با هم حرف بزنیم ؟😎
زهرا کنارم قرار گرفت انگاری چند ساله باهم دیگه دوست بودیم..😶
چقدر پر انرژی و مهربون بود این دختر...❤
لبخند زدم و گفتم؛ بعله حتما ..😍
فورا دستم گرفت و جلو تر از بقیه راه افتادیم ..🙄
+ریحانه جونم تو تو دانشگاه رضا اینا درس میخونی ؟!🤔
دوباره تعجب کردم 😳
بعید بود با این ظاهر یه آقا پسر رو با اسم کوچیک صدا بزنه البته با وجود اون #آقای_برادر خشمگین ...😂
خودش ادامه داد...
+خب حالا چرا چشاتو گرد میکنی ؟
رضا نامزدمه خو !♀
بعدم انگاری خجالت بکشه سرشو انداخت پائین با انگشتاش ور رفتن ..🤓
خندم گرفت ..
چقدر این دختر برام شیرین بود ..😍
بی اختیار بغلش کردم ..💗💗
+مبارک باشه بانو ببخشید من خبر نداشتم ..😉
با لپای گل انداخته گفت:
اجکال نداره 😝
دوباره شیطون شد ..😑
+ریحانه جونم میتونم شمارتو داشته باشم ؟🙈
(این دیگه واقعا یه چیزیش میشد)
بعد از ردو بدل شماره ها وایسادیم ...
که بقیه بهمون برسن..
جالب بود برام که امیر با لبخند با مامان حرف میزد و خیلیم مهربون بود..😒
بله خب اخمشون برا دوتا عکس گرفتن من بود ..😒
دیگه رسیده بودیم
که آقا رضا با لبخند گفت: ببخشید خانوم صالحی زهرا جان فرصت ندادن ک معرفیشون کنم به عنوان #نامزدم 😊
+خواهش میکنم آقای خالقی خوشبخت بشین الهی..💗🍃💗
چون کنار زهرا ایستاده بودم شنیدم که آقای امیر آروم در گوشش گفت :
مخ دختر مردم و خوردی جغجغه؟😏
نمیدونم این زهرا چرا یهو هیجانی میشد..
بعداز این حرف برادرش برگشت و محکم صورتشو بوسید...😶
با خداحافظی از هم جدا شدیم که اونا رفتن سمت ماشین آقای خالقی و من و مامانم رفتیم سمت ماشین ک بریم خونه ...
+ریحانه ؟
_جانم مامان ؟
+چه بچه های خوبی بودن 😍
_آره مامانم این چند باری که دیدمشون ،واقعا خوشحالم از آشنایشون ..
وای مامان زهرا خیلی دوست داشتنیه..
چقدر ناز بود
چقدر خوشگل حجاب کرده بود 😍
مامان انگاری دوست داشتن یه چیزی بگه:
ریحانه ؟
_جانم مامانم ؟😘
دلت میخواد بریم #چادر بخریم برات ..
ته دلم خالی شد ..😣
نه هنوز ..
نه هنوز آدم خوبی نبودم ..
هنوز #ریحانه_شهدا نبودم ..🍃🌺🍃
هنوز نیاز داشتم اونقدر پاک بشم که لیاقت چادر حضرت زهرا و هدیه شهدا رو داشته باشم..😞
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
--—---------------------------
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵♻🏵♻🏵♻🏵♻🏵#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیستم 0⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
از اون روز به بعد ارتباط تلفنی من و زهرا بیشترشد..
خیلی وقتا زنگ میزد و باهم دیگه صحبت میکردیم..
ساعت ها میگذشت و من همچنان داشتم باهاش درددل میکردم؛
گاهی وقتا با صدای اذان صبح متوجه میشدیم که وقت سحر گذشته و باید بدون سحری روزه بگیریم..♀
آخه ماه رمضون شروع شده بود.. و امسال اولین سالی بود که با یه حس و حال جدید روزه میگرفتم😍
امسال تو زندگیم شهدا رو داشتم، زهرا رو داشتم و یه عالمه حس های خوب..❤
هر چه به شبهای قدر نزدیکتر میشدیم،
زهرا بیشتر اصرار میکرد که حداقل یکی از این سه شب رو مهمون خونشون باشیم،
آخه سفره داشتن و هیئت رو خودشون برگزار میکردن..💎
ولی اصلا دوست نداشتم هنوز از راه نرسیده براشون مزاحمت ایجاد کنم ویا هر فکر دیگه..😄
مامان دوست داشت بره اما من نه!
یکی از شبهای قدر زهرا زنگ زد:
+سلام ریحان زودی بیا پایین براتون از غذای هیئت آووردم، زودی بیا...😑
تعجب کردم چه بی هوا ... 😐
چادر رنگی هدیهٔ مادر ماه بی بی رو انداختم روی سرم و با دمپایی انگشتیای قرمز رنگم رفتم پایین..😓چه قیافهٔ مضحکی داشتم..😐
در رو که باز کردم بر خلاف انتظارم قیافهٔ مردونهٔ امیر جلوم سبز شد..🍃
+سلام ریحانه خانوم، خدمت شما..🙄
از اومدن اسمم به زبون امیر، خجالت کشیدم..😌
ظرفای غذا رو از دستش برداشتم..
چه استرسی داشت..
_ممنونم آقای ب` ..(سرشو آورد بالا) فوری حرفمو خوردم و گفتم: ممنونم آقا امیر، قبول باشه ازتون، فقط، کو زهرا؟🤔
با همون اخم معروفش گفت: نشد که بیاد و وسط راه مامان صداش زدن و رفت..
معلوم بود داشت حرص میخورد، دستپاچه خداحافظی کرد و رفت...😍
وقتی رسیدم بالا فورا زنگ زدم زهرا : +چرا خودت نیومدی پس ؟
_اممم میدونی چیه اوممم مگه امیر نگفت؟نشد دیگه عه ببخشید..😄
از خندش معلوم بود کارش ساختگی بوده ، حدس اینکه دوست داشت یه رابطه هایی بین من وامیر شکل بگیره سخت نبود..
و این موضوع رو روزهای بعد واضحتر بیان کرد..❤
#شاید_معجزه ❤
ایام حج شروع شده بود..
زهرا میگفت: پدرش رفته مکه و تاکید داشت؛ که هر دفعه بگه که؛
+امیر میگه حاجی نمیشم مگر اینکه مزدوج بشم...😄
یه روز قبل از اینکه پدرش برگرده ایران مادرش زنگ زد خونمون...😶
همون موقع گوشیم زنگ خورد زهرا بود،
رفتم اتاقم که صدام مامانم رو اذیت نکنه..
چقدر خوشحال بود..😏
+چته زهراااا؟😕
_عشق منی نگو نه😄
خندیدم به این دیوونه بازیاش عادت داشتم😐
- چته خب زهرا؟عجبا😒
+ هیس ریحانه هیس هرچی مامانت گفت میگی چشم حرفم نباشه ؟😎
ریز صدایی از امیر پشت تلفن شنیدم که میگفت: فضول خانم آبرومونو بردی 😫
دوباره خندیدم اینا چشون بود..
بعد از اینکه قطع کردم با خوشحالی رفتم پیش مامان..
+ مامان چیشده زهرا انقد خوشحال بود🤔
مامان لبخند زد: تو میخوای عروسشون بشی؟😓
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
🏵♻🏵♻🏵♻🏵♻🏵
✨
--------------------------------
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💦🌻💦🌻💦🌻💦🌻💦#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیست_و_یکم 1⃣2⃣
نویسنده:#سیین_باا 😎
ته دلم خالی شد..😞
یعنی چی؟
مامان چی میگفت؟😕
اون روز مادر امیر زنگ زده بود و از مامانم اجازهٔ خواستگاری رسمی گرفته بود..
و یا حداقل آشنایی بیشتر..
آخرشم دعوت کرده بود که فردا برای سلامتی برگشتن حاج آقا، که مهمونی داشتن، بریم خونشون ...🌼
دلم آشوب بود...
همیشه توی اتفاقات مهم اینجوری میشدم..
اونقدر استرس میگرفتم که حالم بد میشد..
دوست داشتم معدمو بالا بیارم..😑
نمیدونم چرا اما از اون روز تا چند وقت بعدش تلفن های زهرا رو جواب ندادم..😒
حتی خونشون نرفتم..
تا اینکه مامان و بابا خودشون تنها رفتن..🍃
مدام به این فکر میکردم که من با این گذشتهٔ بدی که داشتم لایقِ امیری که علی الظاهر میشناختم نبودم..💗
دوست نداشتم به پسرای رنگارنگی که از دبیرستانم دور از چشم خانواده داشتم اشاره کنم ...🙄
دوست نداشتم بگم وضو میگرفتم نماز نمیخوندم..
و صدتا کاری که ریحانهٔ الآن شرم میکنه از یادآوریشون ...💔
من حتی مثل زهرا و مادرش چادری و باحجابم نبودم که امیر منو انتخاب کنه...😣
چرا منو در نظر گرفتن؟
نکنه زهرا اصرار داشته...😏
اونقدر فکر کردم که گریه ام گرفت..
اصلا منو چه به این پسر اخمو.. 😖این پسر خیلی خوبه و بد بودن منو دیده، چرا منو انتخاب کرده؟!
هر چند که خودم هم بی میل نبودم به این رابطه..😐
نه از روز اول اما از وقتی که رابطه ام با زهرا بیشتر شده بود ،
توجهم نسبت به امیر جلب شده بود..
هرچند که تلاش میکردم بهش فکر نکنم، که این فکر کردن مخالف راه و رسم #رفیق های شهیدم بود ..😍
یک هفته از اون ماجرا گذشته بود ..
زهرا دیگه زنگ نزد و مامان هم درباره اش حرف نمیزد...
بد جوری دلم گرفته بود از فکر به این ماجرا...🌸
دوربینمو روشن کردم عکسای راهیان نور نگاه کردم ...😭
از هر سه تا عکس یکیش امیر بود..
چقدر خوب بود؛ همسفر شدن با یکی که میدونی مرام شهدایی داره ..
اصلا همینکه نگاهشو مینداخت پایین وحرف میزد، همینکه اخم داشت در برخورد با نامحرم، برای خوب بودنش کافی بود...💎🍂
#شاید_معجزه ❤
زهرا دستامو گرفته بود و فقط نگاهم میکرد..
چرا دیوونه بازی در نمیاورد؟!😞
با غم خاصی گفت:
ریحانم؟!
من و تو خواهریم خواهری بگو چی اذیتت میکنه که یه هفته س جوابمو نمیدی؟💗
کِی صداتو میشنوم...😣
صورتمو گرفت بین دستاش والتماس گونه گفت:
چیشده خواهریم؟!!
مگه چیشده آخه دلت باهاش نیست؟!
خب بگو نه چرا غمگینی؟!!
یه لحظه ترسیدم نگران دستمو گرفتم روی دستش که صورتمو قاب گرفته بود😥
+ زهرا؟
لبخند زد..☺
_جان زهرا؟
چیه خواهری ؟بگو برام ❤
+ زهرا من خوب نیستم ، امیر خوبه..😭
شروع کردم به گریه
زهرا فورا بغلم کرد..💗💗
+اجازه بده امیر خودش باهات صحبت کنه من میدونم آخرش خوبه دلم روشنه به خدا 😍
زهرا اونقدر برام حرف زد که راضی شدم، که دلم قرص شد، که آرامش گرفتم، که میتونم به امیر اعتماد کنم و
باهاش حرف بزنم..🙊
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💦🌻💦🌻💦🌻💦🌻
--—--------------------------------✨
--------------------------------
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیست_و_دوم 2⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
عید غدیر بود..
خانواده امیر اجازه خواستن که برای خواستگاری بیان خونمون...
وقتی مامان صدام زد که مهمونا اومدن و باید برم پایین؛
بازم چادر رنگیِ هدیه ماه بی بی به دادم رسید..😍
شد تکمیلکننده تیپ یاسی رنگم و چقدر #بوی_یاس می داد این چادر یادگاری..
پدر و مادر زهرا اونقدر مهربون و صمیمی بودند که آدم خجالت می کشید از مهربونی هاشون...
زهرا به پدرش رفته بود هم اونقدر شوخ و شلوغ؛
و البته مادر زهرا که از ابتدا دخترم خطابم میکرد..
فقط نمیدونم این وسط امیربه کی برده بود که امشب هم، جدی نشسته بود..
گاهی که ازش سوال میپرسیدن با لبخند جواب میداد..
آقای خالقی هم همراهشان بود و سخت ترین قسمت مراسم سلام کردن به ایشون بود که از هم دانشگاهیام بودند..
زهرا هم طبق معمول نبض جمع را به دست گرفته بود شیطنت میکرد..
بابا مامان که انگار تازه رفیقای قدیمی شون را دیده باشند..
+ پوففف کلا تنها بودم..
با صدای پدر امیر جمع ساکت شد. که خطاب به بابا گفت؛
آقای صالحی نمیدونم کِی و کجا و چه جوری آقا امیر ما دخترخانوم شما را پسندیدند!😄
حالا ریش و قیچی دست شما...
بابا بالبخند ادامه داد؛
اختیار دارید هم ما شما رو می شناسیم همین که شما؛
و البته این آشناییِ قشنگ به واسطه خود بچه ها بوده!
من و مادر ریحانه مشکلی برای ادامه رابطه نداریم :) تا خود ریحانه خانم چی بخوان...
وقتی بابا برگشت نگاهم کرد؛ عشق و تحسین رو توی نگاهش دیدم..
آروم زیر لب گفتم؛ ممنونم بابا..
+خب دخترم نظر شماچیه؟!
پدر امیر بود که این سوال را از من می پرسید..
قبل از اینکه من جوابی بدم زهرا قرصا شو نخورده پرید و گفت؛
+بابا به نظر من برای این دوتا کفتر
مونم یه صیغهٔ محرمیت بخونید برن چند کلوم حرف بزنن بعد نظرشونو بگن ...😉
نگاهم افتاد به امیر، انگار یه بارِ خیلی بزرگ از روی شونش برداشتن که نفس عمیق کشید..
#پس_نظر_امیر بود نه زهرا..
وقتی احساس کردم این خواست امیر بوده مخالفتی نکردم پدر هم تابع نظر من موافقت کرد این بین پدر امیر صیغه روجاری کرد و در تعیین مهریه فقط یک قرآن خواستم..
بعد از جاری شدن صیغه زهرا گفت: پاشین حالا راحت برین حرفاتونو بزنید..
بلند شدم و پشت سر امیر اومدم تو اتاقم، اشاره کردم بشینه روی صندلی کنار میز تحریرم اما در کمال تعجب گفت:
نه ریحانه خانوم اگه اجازه بدین بشینم روی تخت..
تعجبمو که دید با لبخند ادامه داد : +چیه خب همچنان انتظار داری اخمو باشم؟
یا نه مثلا همون # آقای_برادر بمونم 😉
چقدر خوب که خودشو راحت میگرفت هرچند من معذب نبودم..
با بی تفاوت ترین حالت ممکن گفتم:
من انتظار خاصی ندارم هر طور خودتون راحتید..
خندید دستی به صورت و ته ریشش کشید و گفت: شمشیر رو از رو بستید انگاری ☺کارم مشکله ...
چقدر خوب بود این بشر..
اونموقع دروغ بود اگه نمیگفتم از حرفش ذوق کردم ...
+ ریحانه خانوم؟ من اومدم اینجا که حرفای شما رو بشنوم بانو 😊 وگرنه من که صحبتی ندارم ...
نمیخواین بکین یک هفته ای که کنج عزلت گزیده بودین ، به چی فکر میکردین؟
این یه هفته آب و نون منم گرفته بودیا؟!
یه ذره دیگه ادامه میداد غم اون یه هفته میشد گریه و نصیب دلش میشد ...💔
با بغض گفتم: چرا منو انتخاب کردین؟ من، من، خیلی بدم ...
اونقدر ناراحت بودم که بی توجه به موقعیتم نشستم کف اتاقم...
اومد نشست روبه روم نگاهشو دوخت به صورتم و با لبخند گفت: +همین ریحانه؟
همینه که یه هفته اس منو تو برزخ گذاشتی؟؟
چقد صمیمی حرف میزد و چقد آرامشمو بیشتر میکرد این صمیمی بودنش...❤
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
--—--------------------------------
✅#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662