eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺🌺 بسم الله الرحمن الرحیم من آقاسید از یگان صابرین میشناسم خیلی خوشرو بودن طوری که تو جمع همکاران بچه های یگان صابرین همه آقاسید دوست داشتن در دوره های صابرین همیشه در پی کمک به سایرین بودن اکثرا در ماموریت ها آشپزی میکردن دوره تک تیراندازی را عالی گذرانده بودن .... شب تاسوعا وارد محل اسکان شدن دیر اومده بود😂😂 بچه ها به شوخی گفتن سید جا نداریم امشب باید بیرون بمونی با خنده همیشگیش گفت : برای شهید فرداتون هم جا ندارید سالن کاملا ساکت شد روز تاسوعا ازش پرسیدیم سید آخرین آرزوت چیه؟ گفت شهادت وسط عملیات حلقه از دست راستش درآورد انداخت دست چپش تا سالم بماند و به دست محمدیاسا برسد اما مثل آقا قمربنی هاشم شهید شد نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌺🌺🌺🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🏵❤🏵❤🏵❤🏵 بسم الله الرحمن الرحیم تو کانالمون سعی کردیم زندگی کامل شهید میردوستی را پوشش بدیم تو اتاقم داشتم کلیپها و عکسهای که ازشون داشتم میدیدم یه کلیپ باز کردم آقاسیدمحمدحسین ،محمدیاسا را میبوسید به سینه اش فشار میداد خدایا تو به این بچه ها چی نشان میدی که از زن و بچه میگذرن چطوری میشه یه جوان ۲۴ ساله آخرین آرزوش میشه شهادت واقعا که مثل حضرت قاسم فدایی میشن بعداز تحقیق روی زندگی نامه شهید میردوستی عطشم برای زیارت مزارش خیلی بیشتر شد حدود سه هفته ب کربلای من مونده بود و باید تواین سه هفته به بهترین نحوه ممکن بحث مهدویت تموم کنم زینب چندروزی تو خودش بود براش یه خواستگار قرار بود بیاد که زینب خودش شدیدا مخالف بود امابهش گفتم برو بهش معیاراتو بگو دیگه آدمه مرده میفهمه هم کفو نیستید .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤🏵❤🏵❤🏵❤🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌈💥🌈💥🌈💥🌈💥 بسم الله الرحمن الرحیم امروز تو پایگاه جلسه داشتیم زینب کلا تو خودش بود جلسه که تموم شد همه رفتن منو زینب مائده مونده بودیم -زینب دیروز خواستگاری چی شد؟ زینب :وای زهرا پسره ی سه نقطه بهش میگم نماز میخونی ؟ میگه قرصش رو میخورم😒 مائده: مگه برات خواستگار اومده بود؟ دستم گذاشتم روی دماغم به مائده نشان دادم -زینب غصه نخور زینب :میرم مزار تا اومد بره گوشیش زنگ خورد فقط گریه میکرد منو مائده نشستیم کنارش گفتیم زینب چی شده حرف بزن زینب : زهرا کامران بود خواستگارم -خب مائده برو آب بیار دختره مرد از گریه سرشو تو بغلم گرفتم طفلی خیلی ناآروم بود .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌈💥🌈💥🌈💥🌈💥 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤ بسم الله الرحمن الرحیم روز تاسوعا با تعدادی از اقوام داشتیم از هیئت برمیگشتیم که گوشی عمه زنگ خورد هرکلمه که صحبت میکردن به من نگاه میکرد مکالمه که تموم شد پرسیدم چی شده گفتن هیچی پسر عمو تصادف کرده خوبه الان حالش رفتیم خونه مادر همه به من نگاه میکردن حرصم دراومد گفتم یکی دیگه تصادف کرده چرا به من نگاه میکنید خواهرم زد زیر گریه گفتم محمدحسین چیزیش شده؟ یهو داداشم اومد جلو منو بغل کرد چندساعت بعد پدر گفتن شاید نشه پیکر محمد حسین برگرده به اصرار خودم راهی خونه شدم بنرعکس محمدحسین دم خونه زده بودن هروقت ازدستش دلخور بودم بهش نگاه نمیکردم حرف میزدم رفتم بیرون به عکسش نگاه نکردم و دست گذاشتم رو بنرو باهاش حرف زدم گفتم محمدحسین قول داده بودی برگردی من منتظرتما 😭😭 به یک ساعت نرسید گفتن پیکر محمدحسین برمیگرده پیکرش دیدم بهش گفتم محمدحسین ،محمدیاسا بزرگ میکنم همون طوری ک تو میخاستی اما همه جا این زندگی بیا کمکم محمدحسین،محمدیاسا که بزرگ شد منم مثل خودت ببر .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤❤❤❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🏵🏵🏵 بسم الله الرحمن الرحیم تازه از ماموریت برگشته بود تلویزیون مدافعین حرم در سوریه رو نشون میداد که گفت :من باید برم بهش گفتم :آقامحمدحسین اگه شما بری منو محمدیاسا چیکارکنیم ؟ گفت :اگه من برم یه محمد یاسا تنها میشه اما اگه من نرم چندین محمد یاسا بخاطر اعزامش چندروزی تولد محمدیاسا انداخت جلو تولدی که شد اولین و آخرین تولد محمد یاسا با پدرش بود 👼🎂تولد سید محمدیاسا🎂👼 و 😍عاشقانه های یک مادر😍 مادرشهید: شب تولد محمد یاسا، در عین سادگی اما سنگ تمام گذاشت برای پسرش، خیلی جنب وجوش داشت، میخندیدم و بهش می گفتم خیلی پسرت رو دوست داری... میخندید ☺️ و من خیلی بهش نگاه میکردم. به زبان بچگی خودش که به خرگوش🐰 میگفت خشو،بهش میگفتم :خشوی من🐰، منم تو رو خیلی دوست دارم...😍 بعد لبخندش بیشتر و قشنگتر از قبل میشد...😊 دوست داشتم بغلش کنم و مثل بچگیش فشارش بدم،🤗 اما اون دیگه مرد شده بود ولی من همون مادر بودم و خجالت میکشیدم...😌 نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🏵🏵🏵🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🌺🏵🌺🏵🌺🏵🌺 بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی علی صالحی °° انقدر عصبانی بودم که نتونستم محل کار تحمل کنم نشستم پشت فرمون با سرعت سمت نورالشهدا رفتم تا رسیدم گوشیم درآوردم مداحی گذاشتم اشکام بی اجازه میریختن چقدر بی غیرت شدم که عکس ناموسم دست یکی دیگه است 😡😡😡 نمیذارم یه بچه قرتی دستش به ناموسم برسه نمیذارم😡 سوار ماشین شدم شماره مائده خواهرمو گرفتم -سلام مائده جان میای سبزمیدان کارت دارم مائده: سلام بله داداش تا یه ربع دیگه اونجام مائده سریع اومد سلام داداش جان -این شماره خونه زینب خانمه بده مادر زنگ بزنه برای شب هماهنگ کنه مائده : اما زینب عکسش... -مائده ب والله قسم بفهمم به کسی گفتی دیگه اسمتو نمیارم 😡😡 اگه زینب خانم جواب مثبت داد احترامشو باید حفظ کنی 😡😡😡 مائده : خوب چرا ناراحت میشی ب هیچکس نمیگم بخدا -برو خونه منم میام .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🏵🌺🏵🌺🏵🌺🏵🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🏵🏵🏵 بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی زهرا°° -زینب غصه نخور توکل کن آجی تو رو میبرم خونه خودم میرم مزار بعدازظهرم کلاس نیا زینب : نه حوصله خونه را ندارم منم میام مزار -پس بریم یه ساندویج بخوریم بعد بریم زینب : میل ندارم -غلط میکنی میل نداری 😡😡😡 گوشیم زنگ خورد اسم علی نمایان شد -الو سلام پسرعمو علی: سلام زهرا خانم اگه پیش زینب هستید میشه فاصله بگیرید -بله بفرمایید علی:میشه شماره خونه زینب بدید میخام بدم به مامان زنگ بزنه خونشون -باشه یادداشت کنید خدایا خودت کمکشون کن دوتا ساندویج گرفتم -زینب بخور تا اومد ساندویج بخوره گوشیش زنگ خورد مادرش بود علی بدجنس در یک ربع شماره داده بود ب زن عمو 😝😝 و ایشونم ب مادر زینب زنگ زده بودن طفلی هوله شدید خدایا خخخخ به زینب گفتم دیگه بره خونه اما استرس و اضطراب تو چهره اش موج میزد .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🏵🏵🏵🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺 بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی زینب°° باهول رفتم خونه -مااااماااان مامان از تو آشپزخونه : زینب چته 😡😡 چرا صداتو گرفتی سرت -خب دعوا نکن تو مطمئنی زن عموی زهرا بود ؟ مامان:بله خودش گفت، تازه گفت زهراجان با ما میان نفسم بالا نیومد رفتم تو اتاقم خدایا علی میخاد چیکار کنه 😭😭 شماره زهرا گرفتم -الو سلام زهراجان خوبی؟ زهرا:سلام عروس خانم خوبی؟ -زهرا یعنی چی ؟ علی آقا میخاد چیکار کنه ؟ زهرا:خواستگاری برو اون روسری آبی با کت و شلوار سفیدتو بپوش ما ۷:۳۰شب اونجاییم فعلا یاعلی وضو گرفتمو رو به قبله نشستم شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا با هر سلام اشکام جاری میشد زیارت عاشورا که تمام شد ساعت ۵بود بلند شدم رفتم اماده شدم خدایا خودت کمکم کن .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی زینب°° زهرا به زور آب بخوردم داد زهرا: تعریف کن چی شده نصف عمرم کردی -دیروز که رفتیم کافی شاپ حرف بزنیم من از اول از تیپ قیافه این پسره خوشم نیومد تا نشستیم دستش خورد شیرکاکائو ریخت رو چادرم منم بدون برداشتن کیف و گوشی رفتم چادرمو بشورم عکسامو از کیفم برداشته 😭😭😭 تهدیدم کرد اگه به خواسته هاش تن ندم عکسامو پخش میکنه 😭😭😭 مائده: علی بفهمه سکته میکنه زینب چیکار کردی ؟😔😔😔 زهرا: مائده دو دقیقه زبان به دهن بگیری من نمیگم لالی😁😒 زینب پاشو بریم پیش مرتضی و علی گیر بلند شدن نداشتم زهرا کمکم کرد بلند بشم داشتیم از در پایگاه میرفتیم بیرون که زهرا گفت : مائده سرجدت تامن برسم سپاه ب علی هیچی نگو تو راه همش گریه میکردم خدایا آبروم 😭😭😭 حتی تو بی حجابیم با پسری همکلام نشدم یا حضرت زینب خودت کمکم کن .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم تا رسیدن به سپاه سرم چسبوندم به شیشه ماشین زهرا با سرعت رانندگی میکرد تو راه زنگ زد به آقا مرتضی و کل ماجرا رو براش گفت تا رسیدیم سپاه زنگ زد به گوشی آقامرتضی گفت ؛داداش ما رسیدیم علی آقا هم همراه آقا مرتضی بود ازشون خجالت میکشیدم علی: چیزی شده 😳😳😳 زهرا :یه اتفاق بد برای زینب افتاده به چشم دیدم رنگ از رخ علی پرید علی:چی شده یکیتون حرف بزنید 😡😡 مرتضی:علی آروم باش - دیروز با خواستگارم رفتیم بیرون حرف بزنیم اصرارکرد بریم کافی شاپ دستش خورد شیرکاکائو ریخت رو چادرم رفتم بشورمش عکسامو از تو گوشیم برداشته بود😔😔 الان تهدیدم میکنه که عکسامو پخش میکنه و... علی: شما چرا بی احتیاطی کردید😡😡 -من 😭😭 من😭😭😭 علی:شما چی 😡😡😡 شماره این به اصطلاح آقا را بده به من زهرا:پسرعمو سپاه نباید بفهمه برای زینب بد میشه علی: خودم حواسم هست 😡😡 خدایا خودت کمکم کن این ماجرا به خوبی تموم بشه .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤ بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی علی°° ساعت ۷از خونه خارج شدیم یه دست گل خوشگل خریدم باکمی تاخیر ۷:۴۵ رسیدیم زهراخانم با ما اومدن زنگ زدیم پدر و مادر زینب خانم به احترامون دم درب ورودی بودن سلام علیک کردیم رفتیم داخل نشستیم شروع کردن از توافق نامه هسته ای، اشتون و.... تا مادر گفتن : حاج خانم نمیگید این عروس خانم چای بیارن منیره خانم : زینب جان مادر چای بیار زینب خانم چای آوردن اول به طرف بزرگترها گرفتن بعد طرف من روم نشد سرم بیارم بالا یه چند دقیقه که گذشت مادر گفت :حاج آقا اگه اجازه بدید بچه ها برن حرفهاشونو بزنن حاج آقا:بله بفرمایید زینب جان دخترم علی آقا را راهنمایی کن با زینب خانم وارد اتاق شدیم ده دقیقه سکوت کامل بود -زینب خانم نمیخاید حرفی بزنید زینب :علی آقا چرامن؟ با ماجرای این عکس... -تو جریان عکس شما فقط غفلت کردی علاقه منم مال امروز و دیروز نیست از پارسال نمایشگاه دفاع مقدس شروع شد با محجبه شدنتون عالی تر شد الانم اگه شما لایقم بدونید قول میدم خوشبختتون کنم بیست دقیقه بعد از اتاق خارج شدیم مادر:دهنمون شیرین کنیم ؟ زینب :هرچی پدر بگن زهرا:خب پس مبارکه مادر:حاج آقا با اجازتون یه خطبه محرمیت بخونیم تا بچه ها پی کارای عقد باشن صیغه محرمیت که خوندن 💍انگشتر نشان دستش کردم دست هردومون حرارت دستمون🔥آتیش بود .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤❤❤❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ساعت ۹:۳۰-۱۰ از خونه زینب جان اینا رفتیم ساعت ده و ربع به اون به پسره الدنگ پیام دادم 😡😡 ببین آقا من همسر خانم محمدی ام فردا ساعت ۵همون کافی شاپ باش راس ۵ تو کافی شاپ آماده بودم یه پسر که شبیه همه چیز بود الا مرد جلوم نشست با حالت مسخره ای گفت :سلام اخوی 😂😂 زینب با چند نفره همزمان 😂😂😂 دستمو کوبیدم رو میز گفتم ببین آقای بظاهر مرد اگه با همکارام نیومدم دم در خونتون به فکر آبروت بودم یقه اش رو گرفتم تو دستم گفتم پس بفهم و عکس خانم منو حذف کن به اسم حضرت زهرا(س)بفهمم هرجای عالم پات چپ گذاشتی گردنت قلم میکنم فهمیدی حیوان کثیف 😡😡😡 پسره رنگ رخش پرید با ترس لرز عکسو پاک کرد اومد پاشه بره گفتم فهمیدی که حق نداری برای هیچ دختری دردسر درست کنی حالاهم برو تا نکشتمت بی غیرت الحمدالله حل شد خیالم راحت بود دیگه .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌸🌸🌸🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662