eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۷ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 07 July 2024 قمری: الأحد، 1 محرم 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹آغاز ماه محرم الحرام 🔹محاصره شعب ابیطالب 🔹غزوه ذات الرقاع، 4ه-ق 🔹حدیث معروف امام رضا علیه السلام به ریان بن شبیب 🔹جمع آوری اولین زکات در اسلام به دستور حضرت رسول 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا عاشورای حسینی ▪️24 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️34 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️49 روز تا اربعین حسینی ▪️57 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام 💠 @dastan9 💠
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله : اِنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ علیه السّلام حَرارَةً فى قُلُوبِ الْمُؤ منینَ لا تَبْرَدُ اَبَداً. پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله فرمود : براى شهادت حسین علیه السلام ، حرارت و گرمایى در دلهاى مؤمنان است که هرگز سرد و خاموش نمى شود. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
✍ انسانیت یعنی... 🔻روزی که بتونی ▫️با پولدارتر از خودت همنشینی کنی و معذب نشی؛ ▫️با فقیرتر از خودت بشینی و خردش نکنی؛ ▫️با باهوش‌تر از خودت باشی و هم‌صحبت بشی؛ ▫️با کم‌هوش‌تر از خودت باشی و مسخره‌اش نکنی؛ ▫️با عقاید و سلایق دیگران کاری نداشته باشی؛ ▫️با زندگی شخصی بقیه کاری نداشته باشی؛ 💢اون‌وقت می‌تونی بگی «انسانیت» داری. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالم محرم است و سلام علی‌الحسین این ذکر عالم است سلام علی‌الحسین ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «چهار ویژگی یاران امام زمان» 👤 استاد 🔸 ویژگی که باید منتظران براش تلاش کنن اینه که باید باهم متحد باشند و همکاری‌هاشون باهم زیاد باشه... ➖➖➖➖➖➖➖ ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🏴 🚩 پرســـ❓ــش چرا امام حسین علیه‌السلام هنگامی که در مسیر کوفه مطلع شدند عبیدالله بن زیاد لعنةالله‌علیه برشهر کوفه مسلط شده و مُسلم و هانی به شهادت رسیده‌اند، باز به مسیر خود به سمت کوفه ادامه دادند؟ ✍پاسخ: استاد حیدری "زیدعزه" ⚛ تکلیف اول و اصلی امام حسین علیه‌السلام مقابله با بزرگترین منکر یعنی حاکمیت طاغوتیِ یزید بود، هر چند اگر حضرت تنها و بی یاور بودند می بایست مبارزه می کردند اما وقتی مردم کوفه آن حضرت را دعوت کردند و با حضرت مسلم بن عقیل نیز بیعت کردند همین امور باعث شد تکلیف جدیدی برای آن حضرت پدید آید و باید به خواسته مردم پاسخ مثبت می دادند تا حضرت به شهر آنها برود و رهبری آنان را به دست بگیرد. ⚛ اگرچه در بین راه می شنوند که عبیدالله بر شهر حاکم شده است و نماینده امام به شهادت رسیده‌اند و مردم مرعوب عبیدالله گردیده‌اند، دلیل نمی‌شود که آن حضرت بخواهد از مسیری که پیش گرفته‌اند بازگردند، چرا که برای حضرت شایسته و پسندیده نبود که وقتی عهد و پیمان با مردم دارد و هنوز مردم به حضرت اعلام نکرده اند که ما از بیعت با شما منصرف شده‌ایم و دیگر به عهد خود پایبند نیستیم، یک جانبه عهد خود را بشکند. ⚛لذا حضرت به راه خود ادامه داده چرا که حساب آن حضرت از حساب مسلم جدا بوده. زیرا اگر امام علیه السلام بر می‌گشتند، زیر سوال قرار می‌گرفتند که اگر شما به سوی کوفه آمده بودید ما هرگز شما را رها نمی‌کردیم و شما را یاری می‌کردیم و نیامدن شما باعث شد چنین وضعیتی بر سر اسلام و مردم کوفه استمرار یابد. ⚛بنابراین کار امام علیه‌السلام بسیار صحیح است و آن وجود مقدس باید به مسیر خود ادامه دهند، مگر آنکه یقین پیدا کنند که مردم کوفه از نظر خود بازگشته‌اند. لذا حتی تا وقتی که امام علیه‌السلام در کربلا فرود می آید و مستقر می‌شود هنوز امام علیه‌السلام امید دارند که کوفیانی که با آن حضرت بیعت پیدا کرده‌اند خود را به امام حسین علیه‌السلام برسانند و حق را یاری کند. ⚛ لذا امام‌حسین علیه‌السلام در پاسخ فرستاده‌ی عمر سعد همین نکته را گوش زد می‌کنند و می‌فرمایند من به دعوت این مردم به سوی کوفه آمده‌ام. اگر بدانم آنها از نظر خود باز گشته‌اند و بیعتی که با من کرده‌اند را شکسته‌اند و نمی‌خواهند من به شهر آن‌ها وارد شوم از همینجا باز می‌گردم. ♻️ نتیجه اینکه: اشکال به مردم کوفه وارد است نه به امام حسین علیه السلام به طوری که برخی از آنها هم چنان به وحشت افتادند که به رغم نوشتن نامه ها به امام حسین علیه‌السلام، به خواست عبیدالله‌بن زیاد لعنه الله به جنگ آن وجود مقدس رفتند. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 240 اجازه نمی‌دهم جمله‌اش را کامل کند: - نترس. ان‌شاءالله می‌زنیمش. و دورب
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 241 حامد دست از بستن موشک می‌کشد و هردو به انتحاری نگاه می‌کنیم که با سر افتاده است توی شکاف خندق و چرخ‌های عقبش هنوز می‌چرخند. تایرهای جلوی انتحاری هم دارند تقلا می‌کنند برای خروج از مخمصه؛ اما کاری از پیش نمی‌برند و فقط خاک به هوا می‌پاشند. حامد دهانش را باز و بست می‌کند تا گوش‌هایش که بعد از صدای شلیک موشک کیپ شده‌اند، به حالت اول برگردد و همزمان می‌خندد: - نگاهش کن! عین خر توی گل مونده! - با این وزنی که داره ابدا نمی‌تونه خودش رو بکشه بیرون. کمیل خودش را از خاکریز بالا می‌کشد. می‌گویم: - ببین، انتحاری که می‌گن اینه. ترس داره به نظرت؟ کمیل که هنوز رنگ‌پریده است، با دیدن تقلای انتحاری می‌پرسد: - نمی‌‌تونه بیاد بیرون؟ - نه. لبخند لرزانی روی لبش می‌نشیند: - ای‌ول! کمیلِ شهید می‌گوید: - می‌تونست بیاد هم ترس نداشت. تهش اینه که شهید می‌شین دیگه! ترس نداره! رو می‌کنم به کمیلِ جوان: - یه رفیق داشتم، همیشه وقتی توی موقعیت‌های خطرناک بودیم می‌گفت تهش اینه که شهید می‌شیم، ترس نداره! و بعد از چند لحظه مکث، جمله‌ام را تکمیل می‌کنم: - اسمش کمیل بود. شهید شد. چهره کمیل جوان سرخ می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد. حامد می‌گوید: - نمی‌شه بریم طرفش، چون ممکنه خودشو منفجر کنه. - همین الان هم احتمالاً همین کار رو می‌کنه. بخوابید روی زمین. و دوباره دستانم را دور دهانم حلقه می‌کنم و داد می‌زنم: - بخوابید روی زمین! همه با شنیدن صدای فریادم هرجا که هستند دراز می‌کشند روی زمین. یقه کمیل را می‌گیرم و همراه خودم روی زمین می‌خوابانمش. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 241 حامد دست از بستن موشک می‌کشد و هردو به انتحاری نگاه می‌کنیم که با سر
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 242 حامد که سرش را میان بازوهایش گرفته، همچنان نگاهش به انتحاری ست و با هم کرکر به تلاش مذبوحانه راننده انتحاری می‌خندیم. صدای داد و فریاد راننده‌اش را می‌توان به سختی شنید که دارد به عربی بد و بیراه نثارمان می‌کند و گاز می‌دهد تا خودش را از خندق بیرون بکشد. وضعیت انتحاری به کنار، حامد انقدر بامزه می‌خندد که من بیشتر خنده‌ام می‌گیرد. فکر کن بعد از یک درگیری مفصل با داعش، درحالی که یک انتحاری در چندمتری‌ات ایستاده، روی خاک بیان‌های شرقی سوریه به خنده بیوفتی و نتوانی کنترلش کنی! ظاهرش این است که خندیدن در شرایط سخت باید سخت باشد؛ اما دقیقاً برعکس است. در چنین شرایطی هر چیز کوچکی می‌تواند بهانه خندیدن بشود تا یادت برود کجایی و در چه وضعیتی هستی. حامد که هنوز نگاهش روی انتحاری ست، صدای آهنگ پت و مت را با دهانش تقلید می‌کند: - دیریم دیم... دیریم دیم... دیری دیری دیری دیری دیریم ریم... صدای خنده‌ی خفه و خُرخُر مانند بچه‌هایی که دور و برمان دراز کشیده‌اند را می‌شنوم؛ خودم هم دستم را روی دهانم می‌گیرم که صدای خنده‌ام بلند نشود. حامد از خنده سرخ شده. بی‌صدا می‌خندیم و داریم کم‌کم به شکم‌درد می‌افتیم. به حامد می‌گویم: - برادر شما دو دقیقه پیش داشتی مداحی می‌کردی! صدای خُرخُر خنده‌ها شدیدتر و بلندتر می‌شود. حامد میان خنده‌هایش بریده‌بریده می‌گوید: - این... نشاط... بعد از... روضه‌س... برادر! در همان حالِ خوابیده بر زمین، دستانش را بالا می‌گیرد و بلند می‌گوید: - خدایا این خوشی‌ها رو از ما نگیر! و من پشت سرش می‌گویم: - آمینش رو بلند بگو! کسانی که صدایمان را شنیده‌اند، با صدای بلند می‌گویند: - آااااامیــــــن! خنده‌ام را به زحمت جمع می‌کنم و با آرنج به پهلوی حامد می‌زنم: - این چرا هیچ کاری نمی‌کنه؟ تا کی باید بخوابیم این‌جا؟ نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
👈گریه حضرت زهرا علیها سلام در مجالس عزاداری حضرت علیه السلام نقل شده از حاج شيخ محمّد طاهر روضه خوان شوشترى كه از متديّنين و موثّقين در نجف اشرف است كه من در طفوليت كه به سنّ دوازده سالگى بودم در شب دوشنبه اى ساعت شش از شب گذشته بود به اتّفاق پدرم به مجلسى از مجالس عزادارى امام حسين علیه السلام رفتيم كه پدرم روضه بخواند . چون وارد آن مجلس شديم، صاحب مجلس (كه مشهدى رحيم نام داشت) اعتراض كرد به پدرم كه چرا دير آمدى مردم در اين وقت نمى آيند و بايد ابتداء مجلس را زودتر قرار دهيم. از اعتراض او پدرم دلش شكست و گفت اى مشهدى رحيم بدانكه پيغمبر (ص) على و حسن و حسين عليهم السلام حاضرند و سوگند ياد مى كنم كه بى بى فاطمه زهرا سلام اللّه عليها و فرزندان معصومش (عليهم السلام) حاضرند شما غم نخوريد. انشاءاللّه تا هفته آينده مجلس شما بهتر و مرتب تر از اين خواهد شد. پس پدرم با دل شكسته (از سخنان صاحب مجلس) منبر رفت و مشغول به خواندن مصيبت شد تا شروع به خواندن مصيبت كرد و رسيد به خواندن اشعار دعبل ابن على خزاعى در آن وقت من در طرف راست منبر نشسته بودم كه ناگاه پدرم رسيد به اين بيت: افاطم لو خلت الحسين مجدلا و قد مات عطشانا بشط فرات يك وقت ناله ضعيفى از طرف راست منبر بلند شد و به گوشم رسيد كه گويا زنى زمزمه مى كند چون گوش دادم شنيدم كه گريه مى كرد و سخنانى مى فرمود كه: از جمله سخنانش اين بود كه مى فرمود: (يا ولدى يا حسين ) يعنى اى فرزندم اى حسين (ع ) چون من متوجه سمت چپ و راست شدم كسى را نديدم از اين مسئله تعجب نمودم !! آنگاه يقين نمودم اين صداى بى بى عالم زهراى اطهر سلام اللّه عليها مى باشد پس بى اختيار شدم و بر سر و سينه خود چنان زدم كه پدرم از بالاى منبر متوجه من شد و گفت چه رسيده است تو را؟ من ساكت شدم. ولى صداى ناله پى در پى مى آمد تا اينكه پدرم از منبر فرود آمد و آن ناله قطع شد. چون از آن مجلس خارج شديم پدرم به من فرمود به تو چه رسيده بود كه در وقت مصيبت خواندن من تو بى طاقت شدى و حال اينكه اين نحو اشعار را تو مى دانى. قصه را براى مرحوم پدرم نقل كردم آن مرحوم بى طاقت شده و مشغول بگريه كردن شد و مرا دعا نمود كه با محمّد و آل او صلوات اللّه عليهم اجمعين محشور شوم آنگاه فرمود: منهم با تو باشم . چون هفته ديگر شد در همان وقت هفته گذشته به آن مجلس رفتيم ناگاه ديدم مملو از جمعيت است كه من ايشان را نمى شناختم و نور از صورت هاى ايشان متصاعد بود. پس تعجب نمودم !!! با خود گفتم: اينها مردمان نجف نيستند. و يقين نمودم كه اينها انوار اللّه اند كه براى خوشنودى صاحب آن مجلس حاضر شده اند. و بعد از آن قضيه تمام هفته هائي كه آن مشهدى رحيم روضه داشت، ازدحام كثيرى مى شد تا اينكه بانى مجلس فوت شد مجلس تعطيل گرديد. و من اين سرگذشت را مى گويم در حالي كه شاهد مى گيرم بر خود خدا را كه در گفتار خود صادقم. مقتل از مدينه تا مدينه، ، ص 764. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 242 حامد که سرش را میان بازوهایش گرفته، همچنان نگاهش به انتحاری ست و با
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 243 حامد دستی به صورتش می‌کشد و لب‌های کش‌آمده‌اش را غنچه می‌کند تا خنده‌اش بند بیاید. بعد به انتحاری دقت می‌کند و می‌گوید: - راست می‌گی. چرا هیچ کاری نمی‌کنه؟ همان لحظه، در خودرو با صدای بلند و نخراشیده‌ای باز می‌شود. از پشت خاکریز به سختی جثه سیاهی را می‌بینم که تکان می‌خورد. گلنگدن سلاحم را می‌کشم و سلاح را روی حالت رگبار می‌گذارم. آماده می‌شوم که در صورت حرکت اضافه‌ای، راننده انتحاری را به رگبار ببندم. راننده دارد تقلا می‌کند خود را از خودرویی که با سر در خندق افتاده بیرون بکشد؛ این را می‌شود از صدای تکان خوردنش در ماشین زرهی دید. چند لحظه بعد، موفق می‌شود و می‌افتد روی خاک‌های خندق. حالا همه اسلحه‌هایشان را به سمت او نشانه گرفته‌اند. می‌گویم: - ممکنه خودش جلیقه انتحاری داشته باشه. باز هم سکوت میان‌مان حاکم می‌شود. راننده انتحاری به سختی از خندق بیرون می‌آید؛ اما قبل از این که تکانی بخورد و حتی سرش را بالا بیاورد، کنار پایش را به رگبار می‌بندم. با صدای بلند و پشت سر هم شلیک گلوله، از جا می‌پرد و فریاد می‌زند. رگبار را تمام می‌کنم و بلند می‌گویم: - أنت تحت حصارنا. ضع يديك على رأسك.(توی محاصره ما هستی. دستتو بذار روی سرت!) حامد هم برای تکمیل این عملیات روانی به کمکم می‌آید و کنار پای دیگر راننده رگبار می‌گیرد. راننده پایش را بلند می‌کند و درحالی که در خودش جمع شده، به اطراف نگاه می‌کند. بعد با ترس و تردید دستش را روی سرش می‌گذارد. حامد داد می‌زند: - اخلع ملابسك! مرد چند ثانیه با بهت و تردید خیره می‌شود به خاکریز؛ جایی که گمان می‌کند صدای ما را از آن‌جا می‌شنود. می‌خواهد به سمت خاکریز بیاید که حامد با یک خط آتش متوقفش می‌کند. بلندتر و خشمگین‌تر داد می‌کشم: - یالا! اخلع ملابسک! و یک رگبار دیگر مهمانش می‌کنم. چند قدم عقب می‌رود و از ترس عربده می‌کشد. عجب انتحاری جان بر کفی! با همین شجاعتش می‌خواست ما را بکشد و خودش را بیندازد در آغوش حوری‌های بهشتی؟! نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ را باید الان دید... بارها دید 🙏🌹 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان کربلا،ثابت کرد، که بشر به بلوغ امام‌داری نرسیده است! | @ostad_shojae I montazer.ir ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 243 حامد دستی به صورتش می‌کشد و لب‌های کش‌آمده‌اش را غنچه می‌کند تا خنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 244 دستش را بالا می‌گیرد و نفس می‌زند. بعد با تردید، دکمه‌های پیراهنش را باز می‌کند. پیراهن مشکی گشادش را که از تن در می‌آورد، برجستگی و سیم‌های رنگارنگ جلیقه انفجاری‌اش پیدا می‌شوند. نفس عمیقی می‌کشم و صدایم را بالا می‌برم: - اخلع قمیصک وإلا سأفجرك هناك.(جلیقه‌ت رو دربیار وگرنه همون‌جا منفجرت می‌کنم!) باز هم خیره می‌شود به خاکریز. تعللش را که می‌بینم، خشاب را جلوی پایش خالی می‌کنم: - إن أطلقت عليك ستنفجر. یالا!(اگه بهت شلیک کنم منفجر می‌شی. زود باش!) دستش می‌رود به سمت جلیقه انتحاری. چشمانم را می‌بندم و به حامد می‌گویم: - یه خشاب پر بهم بده! حامد خشاب را کف دستم می‌گذارد. منتظرم راننده خودش را منفجر کند تا حداقل اسیر نشود؛ اما صدای انفجار نمی‌شنوم. انگار دارد با خودش فکر می‌کند بدون کشتن ما، مُردن برایش نمی‌صرفد! چشم که باز می‌کنم، جلیقه انتحاری را در آورده و انداخته روی زمین. تمام لباس‌هایش را بجز لباس‌های زیرش درمی‌آورد تا مطمئن شویم خطری ندارد. حامد می‌گوید: - ارفع یدک و تقدم.(دستتو ببر بالا و بیا جلو.) مرد قدمی به جلو برمی‌دارد. از پشت خاکریز بیرون می‌آیم و به سمت مرد می‌روم. پشت سرش قرار می‌گیرم و درحالی که با فشار اسلحه به سمت جلو هلش می‌‌دهم، به حامد می‌گویم: - به بچه‌های تخریب بگو بیان ماشین و جلیقه‌ش رو بررسی کنن. لباس‌هاش رو هم بررسی کن، اگه مشکلی نداشت بیار که بپوشه. پشت خاکریز، دستان مرد را محکم می‌بندم و می‌پرسم: - شو إسمک؟(اسمت چیه؟) با نفرت نگاهم می‌کند؛ انگار مقصر این که نتوانسته خودش را منفجر کند و به بهشت و حوری‌های بهشتی‌اش برسد منم. تکانی به لب و دهانش می‌دهد و بجای جواب سوالم، به سمتم آب دهان می‌اندازد. حالت خیس و لزج آب دهانش را روی گونه سمت راستم حس می‌کنم و حالم را به‌هم می‌زند. دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و تند نفس می‌کشم. دستم برای زدن یک سیلی محکم به صورتش بی‌قراری می‌کند. برای این که دستم را در کنترل خودم نگه دارم، آن را محکم مشت می‌کنم و از جا بلند می‌شوم. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 244 دستش را بالا می‌گیرد و نفس می‌زند. بعد با تردید، دکمه‌های پیراهنش را
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 245 با آستین، آب دهان مرد را از روی صورتم پاک می‌کنم. باز هم حس بدی دارم؛ واقعاً چندش‌آور است. از قمقمه‌ام مشتی آب در دستم می‌ریزم و آن را به صورتم می‌زنم. حامد با دیدن چهره در هم رفته‌ام می‌پرسد: - چیزی شده؟ می‌خواهم ماجرا را تعریف کنم؛ اما منصرف می‌شوم. ممکن است حامد یا بقیه با شنیدن این قضیه بخواهند سر اسیر تلافی دربیاورند. می‌گویم: - هیچی. تحویلش بدید به بچه‌های سوری. حامد سری تکان می‌دهد و می‌گوید: - کلی مهمات غنیمت گرفتیم از انتحاریه. کار خدا بود. دیشب پهپادهاشون خندق رو ندیدن. و به ماشین انتحاری که درهایش باز است و حالا خالی شده اشاره می‌کند. یک تویوتای هایلوکس است که داعشی‌ها خودشان با ورقه‌های فلزی، زرهی‌اش کرده‌اند. این یکی از ترفندهایشان است؛ بجای این که از ماشین‌های سنگین جنگی مثل نفربر استفاده کنند، ماشین‌های معمولی را زرهی می‌کنند تا انتحاری بتواند با سرعت بالا حرکت کند. حامد می‌گوید: - برای عملیات اصلی آزادسازی دیرالزور باید یه مدت منتظر بمونیم. قراره نیروهای حزب‌الله و حیدریون و زینبیون هم بیان بهمون دست بدن و سازماندهی بشیم برای عملیات. دست به کمر می‌زنم و بچه‌ها را می‌بینم که دارند چادر می‌زنند: - پس یه فرصتی برای استراحت هست. حامد هنوز جواب نداده که از دور و در صفحه صاف بیابان، دو وانت هیوندا با پرچم زرد رنگ می‌بینم. از این فاصله نمی‌شود نوشته روی پرچمشان را تشخیص داد. چون از جاده خاکی به سمت‌مان می‌آیند، از پشت سرشان غبار غلیظی به آسمان می‌رود. چندبار سرفه می‌کنم. این مدتی که سوریه بوده‌ام، انقدر خاک در حلقم رفته است که ریه‌هایم رسوب گرفته. مادرم اگر بفهمد با این ریه زخمی و خراب در چنین بیابانی خدمت می‌کنم، خودش چادر به کمر می‌بندد و می‌آید این‌جا تا من را برگرداند. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
30.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان تکان‌دهنده عشق به امام حسین (ع) 🔻داستان احساسی متحول شدن جوان معتاد در حرم امام حسین(ع) 🔹زندگیم رو مثل یه فیلم بهم نشون دادن 🔹حضرت عباس به مادرم گفت ما بخشیدیم شما هم ببخشید. دلتون شکست اشکی جاری شد دعا فراموش نشه ان شاء الله تعجیل در فرج امام زمان علیه‌السلام 🤲 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۸ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Monday - 08 July 2024 قمری: الإثنين، 2 محرم 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹رسیدن امام حسین علیه السلام به کربلا، 61ه-ق 🔹ارسال نامه امام حسین علیه السلام به کوفه، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️8 روز تا عاشورای حسینی ▪️23 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️33 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️48 روز تا اربعین حسینی ▪️56 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام 💠 @dastan9 💠
🩸آویزان شدن پیراهن خونین إمام حسین علیه‌السلام از شب اول محرم | سرّ عزاداری دلدادگان سیدالشهداء علیه‌السلام د‌ر شب اول محرم در روایتی امام صادق علیه‌السلام فرمودند: 📋 اِذَا هَلَّ هِلَالُ مُحَرَّمٍ نَشَرَتِ المَلَائِكَةُ ثَوبَ الحُسَينِ علیه‌السلام ▪️هنگامی که هلال ماه محرم دمیده می‌شود، ملائکه پیراهن مبارک امام حسین علیه‌السلام را در عرش آویزان می کنند 📋 وَ هُو مُخرَقُ مِن ضَربِ السُّيُوفِ وَ مُلَطَّخُ بِالدِّمَاء ▪️در حالی که از ضربه‌های شمشیر پاره پاره شده و به خون آغشته شده است. 📋 فَنَرَاهُ نَحنُ وَ شِيعَتُنَا بِالبَصِيرَةِ وَ لَا بِالبَصَرِ فَاِذًا تَنفَجِرُ دُمُوعَنَا ▪️ما و شیعیانمان این پیراهن را با چشم بصیرت و نه با چشم ظاهر می‌بینیم و پیکر مالک اشک هایمان نیستیم و اشک از دیدگان‌مان سرایز می‌شود. 📚ثمرات الاعواد ج۱ ص۳۷ 📚خصائص الزینبیه ص۸۴ ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا ما مشتاق ظهوریم⁉️ سهل بن حسن که یکی از محبین امام صادق(ع) است از آن حضرت میپرسد: چرا قیام نمی کنید⁉️ بحارالانوار: ج۴۷ 🌹 ➖➖➖➖➖➖➖ ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
🖤 ✍️ دینی که در معرض خطر بود 🔹فردی که مقیم لندن بود، تعریف می‌کرد یک روز سوار تاکسی شدم در بین راه کرایه را پرداختم. 🔸راننده بقیه پولم را که برگرداند، متوجه شدم ۲۰ پنس اضافه‌تر داده است! 🔹چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که ۲۰ پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و ۲۰ پنس را پس دادم و گفتم: آقا این را زیاد دادی. 🔸گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده‌شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم. 🔹پرسیدم: بابت چی؟ 🔸گفت: می‌خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. 🔹با خودم شرط کردم اگر ۲٠ پنس را پس دادید، بیایم. ان‌شاءالله فردا خدمت می‌رسیم! 🔸تمام وجودم دگرگون شد، حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به ۲۰ پنس می‌فروختم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 245 با آستین، آب دهان مرد را از روی صورتم پاک می‌کنم. باز هم حس بدی دارم
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 246 حامد دستش را سایه‌بان چشمانش می‌کند و می‌گوید: - فکر کنم نیروهای لبنانی‌اند. منتظرشون بودم. درست فهمیده است. وقتی نزدیک‌تر می‌شوند، می‌توانم علامت حزب‌الله لبنان را روی پرچم زردشان ببینم. نزدیک اردوگاه توقف می‌کنند. با دیدن کسی که از سمت کمک‌راننده پیاده می‌شود، دست به دامان حافظه‌ام می‌شوم تا بشناسمش. مطمئنم این جوانِ گندم‌گون و لاغر را می‌شناسم. فکر کنم از بچه‌های دانشگاه امام حسین(ع) باشد... سال‌های اول با هم بودیم. اسمش چی بود؟ یادم هست سید بود و از بچه‌های تهران... اسمش... اسمش حسین بود. سیدحسین. باد موهایش را در هم ریخته و چشمانش را تنگ کرده تا خاک داخلشان نرود. تند و فرز به سمت‌مان قدم برمی‌دارد و دستش را برای دست دادن دراز کرده است. به ما که می‌رسد، به گرمی سلام می‌کند و حامد را در آغوش می‌گیرد. بعد انگار تازه چشمش به من می‌افتد. به صورتم دقیق می‌شود و زود می‌شناسدم: - عباس! خودتی؟ با یک دستم دستش را می‌گیرم و با دست دیگر، انگشت اشاره‌ام را می‌گذارم روی بینی‌ام: - هیس! من این‌جا سیدحیدرم! سیدحسین ابروهایش را بالا می‌دهد: - آهان... فهمیدم. باشه! حامد می‌پرسد: - شما هم رو می‌شناسید؟ سیدحسین دستش را دور گردنم می‌اندازد: - آره چه جورم! با نگاهم به سیدحسین می‌فهمانم بیشتر توضیح ندهد. سیدحسین حرف را عوض می‌کند: - من یه مدته شدم مسئول آموزش نیروهای لبنانی. بچه‌های باصفایی‌اند. یه خبرنگار هم یکی دو روزه اومده بین ما. خیلی سمجه. چندبار داشت خودش رو به کشتن می‌داد. با شنیدن نام خبرنگار کمی نگران می‌شوم؛ اما حرفی نمی‌زنم. نیروها فرصتی پیدا کرده‌اند برای دور هم نشستن، چای نوشیدن و گپ زدن. آرامشی از جنس آرامش قبل از طوفان بر اردوگاه حاکم شده است. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 246 حامد دستش را سایه‌بان چشمانش می‌کند و می‌گوید: - فکر کنم نیروهای لبنا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 247 حامد به سیدحسین می‌گوید: - وای سید... نبودی ببینی چه سوژه خنده‌ای پیدا کرده بودیم. و دست سیدحسین را می‌گیرد و می‌برد به سمت انتحاری‌ای که در خندق افتاده و هنوز هم وسیله‌ای ست برای خستگی در کردن و خندیدن نیروها. خسته‌ام. از زیر تیغ آفتاب بیابان، پناه می‌برم به سایه چادر و کمی دراز می‌کشم. باید استراحت کنم تا برای عملیات شناسایی شب آماده باشم. هنوز چشمانم گرم نشده است که صدای غرولند کردن حامد را می‌شنوم: - بابا ولم کن. من بشینم چی بگم به تو؟ از میان پلک‌های نیمه‌بازم، بالا رفتن پرده چادر را می‌بینم و حامد را که همزمان با وارد شدنش، غر می‌زند: - داداش! اخوی! برادر! بی‌خیال ما شو. به خدا من این ادا اطوارا رو بلد نیستم. صدای جوان و ناآشنایی می‌شنوم که پشت سر حامد می‌آید: - خواهش می‌کنم آقا! دو دقیقه فقط! به خدا زیاد وقتتون رو نمی‌گیرم! جوانی که پشت سر حامد بود، دوربین به دست وارد چادر می‌شود. باید همان خبرنگاری باشد که سیدحسین می‌گفت. با دیدن خبرنگار، خودم را به خواب می‌زنم و ساعدم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم تا چهره‌ام قابل تشخیص نباشد. برای یک مامور امنیتی، جایی که دوربین هست یعنی خطر! خبرنگار همچنان برای گرفتن مصاحبه به حامد التماس می‌کند. حامد اما دنبال بهانه‌ای ست که خبرنگار را از سر باز کند: - داداش باور کن من هیچ حرفی برای گفتن ندارم! همش همینه که می‌بینی. جنگه دیگه! جنگ و خون و کشتاره! همین. خبرنگار که انگار چیز ارزشمندی به دست آورده، سریع می‌گوید: - خب همین! خب همین‌ها رو بگید! حامد کلافه می‌شود و دست به کمر برمی‌گردد به سمت خبرنگار: - ای بابا! هرچی من می‌گم نَره تو می‌گی بدوش! تو رو جان من بذار من دو دقیقه سرم رو بذارم زمین. این‌همه آدم توی این اردوگاهه، برو از یکی دیگه مصاحبه بگیر خب! خبرنگار ناامیدانه سرش را پایین می‌اندازد؛ لنز دوربینش هم به سمت زمین می‌چرخد. دستی میان موهای کم‌پشت خرمایی‌اش می‌کشد و با لب و لوچه آویزان، از چادر بیرون می‌زند. نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
محرم 01.mp3
8.25M
1 ◼️حقیقتِ فاجعه کربلا، همان چیزی نیست که ما در لابلای روضه ها، می شنویم و برایش اشک میریزیم. ✔️حقیقتِ کربلا از حسین شـروع شـد! اما با حسین، به پایان نرسید...👇 @ostad_shojae ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 💖 خط قرمز💖 قسمت 247 حامد به سیدحسین می‌گوید: - وای سید... نبودی ببینی چه سوژه خنده‌ای پیدا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤 خط قرمز 🖤 قسمت 248 با رفتن خبرنگار، از جا بلند می‌شوم و به حامد می‌گویم: - همون خبرنگاره‌س که سیدحسین می‌گفت؟ حامد ولو می‌شود روی زمین و سر تکان می‌دهد. شروع می‌کند به جا زدن فشنگ داخل خشاب و می‌گوید: - تو بیدار بودی شیطون؟ خوب از زیرش در رفتیا! به آرنجم تکیه می‌دهم و انگشت اشاره‌ام را به علامت هشدار به سمت حامد می‌گیرم: - حامد! یه وقت از دهنت نپره اینو بفرستی پیش من! می‌خندد: - باشه، من حواسم هست؛ ولی قول می‌دم نمی‌شه از دستش فرار کرد. تا همه‌مونو جلوی دوربین ننشونه و ازمون حرف نکشه ول‌کن نیست! اخم‌هایم را در هم می‌کشم: - اصلا کی به این اجازه داده دوربینش رو برداره و راه بیفته توی خط؟ مگه حفاظت بهش مجوز داده؟ حامد شانه بالا می‌اندازد و با فشار دست، فشنگ را وادار به رفتن داخل خشاب می‌کند: - حتما مجوز داره که اجازه دادن تا این‌جا بیاد. احتمالا از طرف صداسیماست، یا چه می‌دونم... این موسسه‌های فرهنگی. چشمانم از خستگی می‌سوزند. می‌خواهم دوباره دراز بکشم که صدایی از دور می‌شنوم؛ صدایی شبیه به هم خوردن پره‌های بالگرد. باد شدیدی چادر را تکان می‌دهد. خواب از سرم می‌پرد. با حامد به سمت در چادر می‌رویم. فقط گرد و خاک می‌بینم. این صحرا همین‌طوری پر از گرد و خاک است؛ وای به روزی که یک بالگرد بخواهد در آن بنشیند. چشم چشم را نمی‌بیند. دستم را روی کلاهم می‌گذارم، با چفیه جلوی دهان و بینی‌ام را می‌گیرم و سرفه می‌کنم. سینه‌ام سنگین شده و می‌سوزد. ناخودآگاه دست روی پانسمانش می‌گذارم و کمی به جلو خم می‌شوم. حامد که او هم صورتش را با چفیه پوشانده، می‌پرسد: - عباس خوبی؟ نویسنده: فاطمه شکیبا ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄