eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.8هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
3.4هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
کوتاه طفلی از باغی گردو می‌دزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین کردند تا دزد گردو را بیابند. روزی وقتی طفل گردوها را دزدید و قصد داشت از باغ خارج شود لشکرِ کمین‌کرده‌ها به دنبال طفل افتادند و طفل گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد. آنان پسرک را در گوشه‌ای بن‌بست گیر انداختند و پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست. حکیمی عارف این صحنه را می‌دید که صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و می‌گوید: برخیز! چرا گردوهای ما را می‌دزدی؟! طفل گفت: من دزدی نکردم. یکی گفت: دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار می‌کنی؟ دیگری گفت: من شاهد پریدنت از درخت بودم... حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند. حکیم در کُنجی نشست و زار زار گریست. گفت: خدایا! در روز محشر که تو می‌ایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با این‌که دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!! خدایا! امروز من محشر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِ‌ام رحم نما و با من در محاسبۀ گناهانم تنها و پناهم باش و چنانچه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز در آن روز بر من رحم فرما و مرا نجات ده!!! 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 337 بالاخره لب باز می‌کنم و می‌گویم: - چه خبر پدرجان؟ ماشین روبه‌رویی کمی جلو
🖤🖤🖤🖤 قسمت 338 - خدا ریشه‌شونو بکنه که خون مردم رو توی شیشه کردن. نمی‌دانم این را به من می‌گوید یا خودش و نمی‌دانم منظورش کیست؛ اما حق دارد شاکی باشد. حق دارد آه بکشد. و حق دارد باعث و بانی این وضع را نفرین کند. هرکس باعث شده مردم بی‌عدالتی ببینند و از انقلاب مایوس بشوند، بی‌شک لایق نفرین است... کمیل از صندلی عقب، خودش را می‌کشد جلو و می‌گوید: - ببین تو رو خدا! ما رفتیم برای امنیت مردم جون دادیم که این مسئولین محترم با خیال راحت بتونن مشکل اقتصاد رو حل کنن و دیگه دغدغه جنگ و آشوب نداشته باشن. ولی مثل این که بعضی از مسئولین نه چندان محترم، فکر کردن امنیت برای اینه که راحت بخورن و بخوابن و بچه‌هاشون با پول بیت‌المال اونور آب عشق و حال کنن. و باز هم عرق شرم می‌نشیند روی پیشانی‌ام؛ بجای همه کسانی که باید از بدن سوخته کمیل و حاج حسین خجالت بکشند؛ از ریه‌های تاول زده حاج قاسم، از گردنِ شکسته مطهره، از تکه‌های بدن سیاوش، از سینه شکافته حامد، از ترکش‌های جا خوش کرده در تن پدرم و از خیلی چیزهای دیگر... راننده دوباره به حرف می‌آید: - بابا به خدا ما چیز زیادی از این مملکت نمی‌خوایم. این که پسر من با دنبال کار و یه لقمه نون حلال باشه انتظار زیادیه؟ این که منِ پیرمرد تو این سن مجبور نباشم مسافرکشی کنم انتظار زیادیه؟ این که هرماه لنگ اجاره خونه‌م نباشم انتظار زیادیه؟ به خدا زیاد نیست. هعی... خدا لعنتشون کنه... - کیا رو می‌گی پدر جان؟ سری تکان می‌دهد به نشانه تاسف و صدایش را بالا می‌برد: - همین نامردهایی که هرچی رهبر می‌گه برعکسشو انجام می‌دن! همینان که سه چهار ساله مملکت رو یه لنگه‌پا نگه داشتن که آمریکا اِل کنه و بِل کنه و تحریم و کوفت و زهرمار رو برداره. باز هم گره ترافیک فقط به اندازه‌ای باز می‌شود که یکی دو متر جلو برویم. ساعت حالا دقیقا نُه و نیم را نشان می‌دهد و من الان باید جلوی در خانه امن ایستاده باشم؛ اما نیستم. می‌دانم یکی دو دقیقه که بگذرد، موبایل کاری‌ام شروع می‌کند به زنگ خوردن... نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
👤 توییت استاد ✍ ‏غرب‌گراها که حسابشان مشخص است. 🔹انقلابی‌هایی که الان لال شده‌اند و له‌شدن خواهر دینی‌شان را می‌بینند، کلاهشان را بالاتر بگذارند. 🕊⃟ @DASTAN9
✨﷽✨ ✅چرا به امام زمان لقب قائم داده اند ؟ 🔹 از امام باقر‌ علیه السلام پرسیدند: مگر همه شما قائم به حق نیستید؟ فرمود: آرى! گفتند: پس چرا تنها دوازدهمین شما به این نام، نامیده شد؟ 🔺 فرمود: آن هنگام که جدّمان حسین (علیه السلام) به شهادت رسید، فرشتگان با اشک و آه، ضجه‌زنان گفتند: اى اله و اى سید ما! آیا نمى‌نگرى که با بنده برگزیده و فرزند برگزیده تو چه مى‌کنند؟ خداوند به آنان چنین وحى کرد: اى فرشتگان من آرام باشید! به عزّت و جلالم سوگند! حتما از آن‌ها انتقام خواهم گرفت، هر چند مدت‌ها بگذرد، آن‌گاه پرده را کنار زد و امامان پس از حسین (علیه السلام) را به فرشتگان نمایاند، در میان آنان یکى ایستاده بود و نماز مى‌خواند، پس خداوند به فرشتگان فرمود: با این شخص ایستاده (قائم) از آن‌ها انتقام مى‌گیرم. 📚 بحارالأنوار ج ۴۵ ص ۲۲۱ ‌‌‌‌🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 338 - خدا ریشه‌شونو بکنه که خون مردم رو توی شیشه کردن. نمی‌دانم این را به من م
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 339 صدای زنگ موبایل بلند می‌شود؛ اما موبایل من نیست. راننده، تلفن همراه قدیمی‌اش را از روی داشبورد برمی‌دارد و نگاهی به شماره آن می‌اندازد. زیر لب چیزی می‌گوید و جواب می‌دهد: - الو! نه می‌شنوم و نه می‌خواهم بشنوم کسی که پشت خط است چه می‌گوید. فقط چهره راننده را از گوشه چشم می‌بینم که کمی سرخ می‌شود و یکی دوبار لبش را می‌گزد. نگاهم را می‌چرخانم به بیرون ماشین؛ به پیاده‌رویی که با نور چراغ مغازه‌ها روشن شده و تنها سایه مردمی که از مقابل آن‌ها رد می‌شوند را می‌توان دید. - آخه بابا جان من که نمی‌تونم... خیلی... باشه باشه. ببینم چکار می‌تونم بکنم. باشه... فهمیدم. بیس چار رنگ. فهمیدم... بذار ببینم چکار می‌شه کرد... بالاخره مکالمه راننده، با یک آه غلیظ و پر درد تمام می‌شود. عصبی و پریشان، موبایل را می‌اندازد جلوی کیلومترشمار ماشین و زیر لب غر می‌زند. لازم نیست چیزی بپرسم؛ چون خودش زبان به شکایت باز می‌کند: - دخترم زنگ زده می‌گه براش پاستل گچی بگیرم. برای درس هنرشون می‌خواد. می‌دونی چقدر گرونه؟ دفعه پیش یه دوازده رنگش رو خریدم بیس و چار هزار تومن. الان می‌گه بیس چار رنگ می‌خواد. حتما خیلی گرون‌تره... و باز هم همان آه عمیق. احساس می‌کنم یک نفر گلویم را فشار می‌دهد. حس خوبی ندارم از این که مرد غرورش را مقابل من شکسته است. در ذهن دنبال راه حلی برای مشکل راننده می‌گردم، بدون این که به غرورش بر بخورد. صدای زنگ خوردن دوباره موبایل، رشته افکارم را پاره می‌کند. حاج رسول است که بدون سلام و احوال‌پرسی، با صدایی خشن می‌گوید: - تو چرا هنوز خودت رو معرفی نکردی؟ -ا ولا سلام. دوما سوار تاکسی‌ام و توی ترافیک گیر کردم. نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 339 صدای زنگ موبایل بلند می‌شود؛ اما موبایل من نیست. راننده، تلفن همراه قدیمی
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 340 حاج رسول طوری از خشم پشت تلفن فوت می‌کند که گوشم درد می‌گیرد و آن را با سرم فاصله می‌دهم. بعد می‌گویم: - حالا حرص نخورین. بالاخره می‌رسم. پرواز که نمی‌تونم بکنم! حاج رسول چیزی می‌گوید که متوجه نمی‌شوم؛ چون مخاطبش کس دیگری آن سوی خط بود. بعد هم با همان صدای دورگه شده می‌گوید: - باشه! فعلا! صدای بوق اشغال را می‌شنوم و دهانم که برای پرسیدن وضعیت حاج احمد باز شده بود، آرام بسته می‌شود. نومیدانه گوشی را داخل جیبم می‌گذارم و دست به سینه، خیره می‌شوم به صف طولانی ماشین‌های مقابلم. راننده می‌گوید: - عجله داری پسرم؟ سری تکان می‌دهم. راننده نگاهی به چپ و راستش می‌اندازد و می‌گوید: - یکم صبر کن، از یه راه فرعی یه طوری می‌رسونمت کف کنی. - می‌تونید؟ - من توی این کوچه‌پس‌کوچه‌ها بزرگ شدم. تهرونو عین کف دستم بلدم. -دستتون درد نکنه... اذیت می‌شید... لبخند می‌زند و صمیمانه دست می‌زند روی زانویم: - تو هم مثل پسر خودمی. مهرت به دلم نشسته. بالاخره همین شماها هستین که یه کاری می‌کنین اوضاع مملکت یکم بهتر بشه. جمله‌اش شوک بدی به مغزم وارد می‌کند؛ او از کجا می‌داند شغل من چیست؟ گیج به روبه‌رویم خیره می‌شوم و بعد از چند ثانیه، وقتی یادم می‌افتد به او گفته بودم از اردوی جهادی برگشته‌ام، لبخند نصفه‌نیمه‌ای می‌زنم. چراغ راهنمایش را روشن می‌کند و محکم فرمان را می‌گیرد. سعی دارد از میان صف طولانی ماشین‌ها، خودش را کنار بکشد و برساند به یکی از کوچه‌های فرعی کنار خیابان. نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ اگه قابیل ، هابیل رو کشت پس ما از نسل قاتلیم درسته؟؟ ✅ در جواب این شبهه باید بگم حضرت آدم فرزند دیگری به اسم شیث داشت که ما از نسل اون هستیم ، ادریس نبی فرزند حضرت شیث و حضرت نوح فرزند حضرت ادریس هستن شجره نامه تعدادی از پیامبران جالبه حتما ببینید👆👆👆 🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۷ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 28 July 2024 قمری: الأحد، 22 محرم 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️13 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️28 روز تا اربعین حسینی ▪️36 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️38 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام 💠 @dastan9 💠
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍ امام على علیه السلام: فرصت ‏ها چون ابر بهارى در میگذرند. پس آن را در انجام دادن انواع خير غنيمت بدانيد؛ زيرا در غير اين صورت، پشيمانى به بار می‌آيد ... 📚غررالحكم حدیث 3598 🕊⃟ @DASTAN9
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست ای برادر، سیرت زیبا بیار 🔹اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: به‌نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟ 🔸ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ. 🔹ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ. 🔸ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ. 🔹ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسه‌ای گلی است و درونش آب گوارا است. شما از کدام کاسه می‌نوشید؟ 🔸شاگردان یک‌صدا جواب دادند: از کاسه گلی. 🔹استاد گفت: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسه‌ها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آن‌ها ﺑﺮﺍ‌یتاﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. 🔸آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا می‌کند، درون و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیبا کنیم نه صورتمان را. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊⃟ @DASTAN9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✅آيت الله العظمی جوادی آملی: ✍بخواهيد از خدا، چگونه بخواهيم؟ ما يک اميد داريم يک آرزو، يک رجاء داريم يک تمنّی به تعبير قرآن کريم؛ با آرزو مشکل حل نمی‌شود، فرمود: «لَيْسَ بِأَمانِيِّكُمْ وَ لا أَمانِيِّ أَهْلِ الْكِتابِ» [۱] کسی که با آرزو زنده است به مقصد نمی‌رسد، اما به اميد زنده باشد به مقصد خواهد رسيد... فرق آرزو و اميد اين است که آرزو چيز بسيار بدی است و اميد چيز بسيار خوبی است. آرزو اين است که باران فراوانی آمده زمين آماده کشاورزی است، اين شخص کِشت نکرده تا از آن باران بهره ببرد او کاری نکرده است... اميد آن است که کسی تمام کارهای کشاورزی را فراهم کرده اميدوار است که باران رحمتی هم بيايد اين چيز خوبی است. آنکه همه مقدمات را فراهم کرده آنچه در دست اوست و به عهده اوست آن را فراهم کرده منتظر مدد غيبی است آن اميد است... [۱]سوره نساء آیه ۱۲۳ درس اخلاق ۹۸/۱۰/۵ 👈🏻کانال رسمی دفتر آیت الله العظمی جوادی آملی ‌‌‌‌🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 340 حاج رسول طوری از خشم پشت تلفن فوت می‌کند که گوشم درد می‌گیرد و آن را با سر
🖤🖤🖤🖤 قسمت 341 چراغ راهنمایش را روشن می‌کند و محکم فرمان را می‌گیرد. سعی دارد از میان صف طولانی ماشین‌ها، خودش را کنار بکشد و برساند به یکی از کوچه‌های فرعی کنار خیابان. صدای بوق ماشین‌ها از پشت سرمان بلند می‌شود به نشان اعتراض؛ اما راننده توجه نمی‌کند و به تلاشش برای باز کردن راه فرعی ادامه می‌دهد و موفق می‌شود. از لحظه ورود به فرعی، نگرانی خفیفی وجودم را پر می‌کند که نکند این هم یک تله باشد؟ شاید به اشتباه به او اعتماد کردم. من تهران را مثل اصفهان بلد نیستم و نمی‌توانم بفهمم دقیقا کجا می‌رود... موبایلم را در می‌آورم و یک پیامک بدون متن به حاج رسول می‌فرستم؛ یعنی احساس خطر می‌کنم اما مطمئن نیستم. و باز هم مسلح نیستم. از گوشه چشم به حرکات راننده نگاه می‌کنم و تمام حواسم را می‌دهم به او و البته، مسیری که طی می‌کند. کوچه‌های تهران، انقدر پر پیچ و خم‌اند و شیب‌های تند دارند که دارم کم‌کم به سرگیجه می‌افتم. فشاری که موقع پرواز به پرده گوشم وارد شد هم مزید بر علت می‌شود تا حالم بدتر شود؛ اما تمام تلاشم را به کار می‌بندم تا در چهره‌ام اثری از بدحالی نباشد. بالاخره بعد از نیم‌ساعت بالا و پایین شدن در کوچه‌های فرعی، راننده مقابل یک خیابان باریک توقف می‌کند و می‌گوید: - بفرمایین. اینم آدرس که داده بودی. همین‌جاست دیگه؟ متحیرانه به خیابان نگاه می‌کنم و زیر لب می‌گویم: - آره! دست در جیب می‌کنم تا کرایه را بپردازم. یاد قولی می‌افتم که راننده به دخترش داده بود؛ پاستل گچی بیست و چهار رنگ. اگر قیمت یک دوازده رنگ، بیست و چهارهزار تومان بوده باشد، احتمالا قیمت یک بیست و چهار رنگ دو برابر است. نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 341 چراغ راهنمایش را روشن می‌کند و محکم فرمان را می‌گیرد. سعی دارد از میان ص
🖤🖤🖤🖤 قسمت 342 همین محاسبه ساده و کوتاه کافی ست تا یک تراول پنجاهی را از جیب در بیاورم و بگذارم لابه‌لای اسکناس‌های پنج و ده‌ هزارتومانی. کرایه را به مرد می‌دهم و می‌گویم: خیلی لطف کردین. واقعاً ممنونم. برای همین یکم بیشتر گذاشتم کرایه رو. خدا خیرتون بده. - قابلت رو نداشت جوون. برو به سلامت. پول را می‌گیرد و من، قبل از این که بخواهد آن‌ها را بشمارد، از ماشین پیاده می‌شوم. انقدر تند از ماشینش فاصله می‌گیرم که نتواند تذکر بدهد که پول اضافه است. مهرماه است و کم‌کم، سوز تقریباً سرد پاییزی از میان برگ‌های زرد درختان، راه باز می‌کند و خودش را می‌رساند به من. صدای خش‌خش وهم‌آلود برگ‌ها در خیابان خلوت و خالی می‌پیچد و پس‌زمینه‌اش، صدای دود و سر و صدای خیابان اصلی‌ای ست که فاصله زیادی با اینجا ندارد. دسته ساک را در دستم جابه‌جا می‌کنم و طبق آدرسی که قبلا داشتم، در امتداد همان خیابان فرعی پیش می‌روم. برای امنیت بیشتر، قرار بوده ده دقیقه در خیابان‌های اطراف خانه امن قدم بزنم تا مطمئن شوم کسی تعقیبم نمی‌کند. هیچ‌کس این اطراف نیست و صدای برخورد نیم‌پوتین‌های من آسفالت خیابان، به نظر خیلی بلند می‌آید. صدای برخورد چیزی با یک شیء آهنی، باعث می‌شود قدم‌هایم را آهسته‌تر بردارم. مطمئنم صدای تکان خوردن چیزی را پشت سرم شنیدم؛ اما برنمی‌گردم و به راهم ادامه می‌دهم؛ این‌بار در جهتی که از خانه امن دورتر شوم. و باز هم صدای حرکت چیزی... صدای برخورد. نفس عمیقی می‌کشم و با دقت‌تر به صداهای اطرافم گوش می‌دهم؛ صدای بوق ماشین‌ها از دور، صدای خش‌خش برگ‌ها، صدای قدم‌های خودم... نویسنده: فاطمه شکیبا 🕊⃟ @DASTAN9