داستان امنیتی #حریم_امن
به صورتش خیره میشوم، بیشتر از اینکه دلواپس ماشین خودش باشد، حواسش به ماشین من است. در نقطهای گیر کردهام که نه راه پس دارم و نه راه پیش... مرد مامور که متوجه من شده، به بازی کردن در سناریوی قبلیاش ادامه میدهد:
-مرد حسابی کجا ول کردی رفتی؟ آخه این چه کاریه...
نگاهی به دور و اطرافم میاندازم، احساس میکنم اگر تعلل کنم نیروهای رژیم دستگیرم میکنند و بعد هم بدون شک باید خودم را پای چوبهی دار ببینم.
بعد پشیمان میشوم، اصلا چرا برگشتم؟ از اینجا مانده و از آنجا رانده شدهام. به یاد استدلالها و حرفهای شنیدنی ابوانصار میافتم. احساس میکنم دارد از جایی در همین نزدیکیها نگاهم میکند. بعد از تحویل مواد منفجره به من یادآور شد که همراهم میآید تا اگر مشکلی برایم پیش آمد خودش دکمهی انفجار را بزند. چرا باید بیاید؟ اگر من پشیمان شوم چه؟
دارم دیوانه میشوم، درست و غلط را گم کردهام. شبیه شناگری که در عمق اقیانوسی تاریک گیر افتاده و راه رسیدن به خشکی را گم کرده است...
نمیدانم هر بار که دست و پا میزنم و پیش میروم به ساحل نزدیک میشوم یا از خشکی دور... نمیتوانم مسیر مرگ و زندگی را تشخیص دهم. تنها چیزی که از آن مطمئن هستم، این موضوع است که نباید گیر نیروهای رژیم بیافتم. امیدوارم ابوانصار شرایطم را درک کند و بعد از دیدن این تغییر مسیر ناگهانی خودش کلید انفجار را فشار ندهد. امیدوارم و کار دیگری غیر از این امیدوار بودن نمیتوانم انجام دهم.
سر میچرخانم و مردی نگاه میکنم که مستقیم دارد به سمت من میآید. ریموتی که در دست دارم را طوری میچرخانم که متوجه تهدیدم شود.
مردی که با آن صحنهی تصادف ساختگی را با من به وجود آورد، به ماموری که پشت سرم است نگاه میکند و میگوید:
-نه کمیل، وایستا... همونجا وایستا.
به مردی که عاقلتر به نظر میرسد، نگاه میکنم:
-من نمیخوام اینجا کاری انجام بدم، نمیخوامم گیر شما بیافتم. مسیرم رو باز کنید تا برم... اینطوری برای هر دومون بهتره.
حرفهایم منطقی نیست، خیلی خوب میدانم که آنها بیخیال من نمیشوند؛ اما این دلیل نمیشود که بخواهم عدهی زیادی از زن و مردهای بیگناهی که برای شرکت در یک مراسم عزاداری پا به این خیابان گذاشتهاند را به خاک و خون بکشم.
مردی که پیش رویم ایستاده دستهایش را باز میکند و میگوید:
-خیلی خب، همین که بیخیال شدی خیلی خوبه. فقط آروم باش و کاری از روی هیجان انجام نده، باشه؟
ابروهایم را بهم میچسبانم:
-فکر نکن که داری با یه بچه دو ساله حرف میزنی، باشه؟ حالا هم به دوستات بگو راهم رو باز کنن تا سوار ماشینم بشم.
مردی که کنار ماشین ایستاده، دستش را نزدیک گوشش میکند و میگوید:
-آقا عماد سوژه میخواد سوار ماشین بشه، میگه از انجام عملیات پشیمان شدم. دستور چیه؟
سپس سرش را تکان میدهد و میگوید:
-اطاعت امر میشه، چشم.
بعد با دست به سمت ماشین اشاره میکند و میگوید:
-فقط نمیتونی سمت دستهی عزاداری بری.
به خیابانی که در سمت چپم قرار گرفته اشارهای میکند و میگوید:
-از اون طرف، میتونی از اون سمت بری.
نمیتوانم به او اعتماد کنم؛ اما راه دیگری ندارم.
چند قدم به سمت ماشین برمیدارم، سپس میگویم:
-برو چهارتا درب ماشین رو باز کن، باید مطمئن شم که کسی توش نیست.
مردی که کمیل صدایش کردند، چند قدم به من نزدیک میشود و میگوید:
-من باز میکنم.
سپس با دستهایی باز به طرف ماشین میرود، نیم نگاهی به اطراف میاندازم که مردم حلقهای به دور ما تشکیل دادهاند و چند نفر با لباس شخصی مشغول دور کردن و متفرق کردن آنها هستند.
دربهای ماشین باز میشود، با حرکت سر اشاره میکنم تا از ماشین فاصله بگیرد، سپس با خیالی آسوده به سمت ماشین میروم. باید شش دانگ حواسم را جمع کنم، خیلی خوب میدانم که کوچکترین اشتباه از سمت من مساوی است با دستگیری و اعدام.
درب ماشین را باز میکنم و بعد از مطمئن شدن از خالی بودن صندلیهای عقب، روی صندلی راننده مینشینم و آمادهی حرکت میشوم...
حالا باید تمام حواسم را برای پیدا کردن راه فراری مطمئن جمع کنم. دستم را به سمت سوئیچ میبرم تا ماشین را روشن کنم که ناگهان...
نویسنده: علیرضا سکاکی
@RomanAmniyati
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
فصل هفتم
«عماد»
شک ندارم که مردد شده است. موارد فراوانی داشتیم که در لحظات آخر به دلایل مختلف قید انجام عملیات انتحاری را زده باشند؛ فقط باید دعا کنیم که نفر دومی ناظر این صحنه نباشد. خود نیروهای تکفیری به این موضوع آگاه هستند که ممکن است نیروهایشان به دلایل گوناگون قید انجام عملیات را بزنند و به همین دلیل نفراتی را مامور میکنند تا کار نیمهی آنها را تمام کند.
نسیم خنکی به صورتم میوزد، درست شبیه روزی که در حرم حضرت رقیه آن انتحاری را دستگیر کردیم. بعدتر که داشتم به تهران برمیگشتم، یکی از دوستان پیامی برایم فرستاد و نوشت که درست در زمان دستگیری عامل انتحاری در حرم، یک مادر مسیحی شفای دختر بچهاش را از دردانه ی سیدالشهدا گرفته است.
آن روز با اینکه آفتاب مستقیم به صورتم میزد و هوا حسابی گرم بود؛ اما درست بعد از دستگیری آن زن انتحاری نسیمی خنک صورتم را نوازش کرد... شبیه امشب که عامل انتحاری داعش راهش از سمت دستهی عزاداری کج کرده و به سمت ماشین خودش قدم برمیدارد.
احتمال میدهم که بخواهد دوباره سوار ماشینش شود. جمعیت را دور میزنم و خودم را به پشت ماشین سوژه میرسانم تا اگر سوار شد بتوانم با کمک همان خانمی که مطمئنیم حواسش به عزاداران پدرش هست، گرهی این پرونده را باز کنم.
سوژه حالا کاملا نزدیکش ماشینش میشود و کمی با ابوذر صحبت میکند.
سپس از کمیل میخواهد تا دربهای ماشین را باز کند، میخواهد از امن بودن داخل ماشین مطمئن شود. کمیل دربهای سمت سوژه را باز میکند و سپس دور میزند و به سمت دیگر ماشین میآید. بلافاصله بعد از دیدن کمیل به روی زمین دراز میکشم تا در دید سوژه نباشم.
نیروها همه عقب میروند و حلقهی مردمی شکل گرفته را دور میکنند. امیدوارم کسی صحبتی نکند که سوژه هشیار شود. مدام صلوات میفرستم و از خدا میخواهم که این کار را هم بدون مشکل حل کند.
چشم هایم را میبندم و تنها صدای کمیل را میشنوم:
-داره نزدیک ماشین میشه.
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم تا کارم را بدون اشتباه تمام کنم.
کمیل ادامه میدهد:
-سوار ماشین شد.
خودم را از زیر ماشین بیرون میکشم. کاری که میخواهم انجام دهم، بازی با جانم است. اگر درصدی دکمهای که زیر انگشتش قرار دارد را فشار دهد، آن وقت کار هر دو تمام خواهد شد.
کمیل میگوید:
-خیالش از بابت صندلیهای عقب راحت شد، میتونی شروع کنی.
به آرامی نیم خیز میشوم و به داخل ماشین نگاه میکنم. درست پشت سر سوژه قرار گرفتهام... پشت سر یک عامل انتحاری تا دندان مسلح...
سیم ریموت انتحاری از آستین راستش خارج شده است. ریموت را رها میکند و انگشتانش را به دور سوئیچ حلقه میکند.
یک نفس کوتاه میکشم و زیر لب یک یا حسین میگویم.سپس تمام انرژیام را به پاهایم منتقل میکنم تا شبیه فنری که به یکباره از زیر فشار رها شده، خودم را درب عقب سمت راست ماشین به جلو پرتاب کنم.
درست نمیدانم چه اتفاقی میافتد؛ اما در کسری از ثانیه با یک دست، مچ راست سوژه را میگیرم و با دست دیگر دست چپش را از آرنج نگه میدارم تا بقیهی نیروها برسند.
طوری به سمت سوژه شیرجه میزنم که از پیشانیام بخاطر شدت برخورد به فرمان ماشین، خون باز میشود. کمیل و ابوذر فورا به سمت ماشین میدوند و دستهای سوژه را نگه میدارند تا بچههای چک و خنثی مشغول باز کردن جلیقه و خنثی سازی شوند.
صدای مداح به وضوح در داخل ماشین سوژه شنیده میشوند:
-جنازه بر سر دوش علی ولی الله
غبار غم به رخ مجتبی و ثارالله
ز پشت قافله طفلی به زیر لب میگفت
به عزت شرف لاالله الا الله
بیتوجه به خون جاری شده از پیشانیام، با شنیدن این روضه به یاد شبی میافتم که پیکر مطهر رسول مظلومانه در آغوشم جان داد...
همان موقع که از من خواست تا برایش روضهای بخوانم و من نیز همین شعر را به زیر گوشش زمزمه کردم...
به یاد تمام سیدالشهدای مقاومت حاج قاسم سلیمانی و تمام شهدایی که غریب و به دور از وطن رفتند تا این حریم امن بماند و پرچمی که بلند شده به دست صاحب اصلیاش برسد.
پایان/
نویسنده: علیرضاسکاکی
...
هدایت شده از داستان های امنیتی
📚جهت اطلاع عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند، نمایه کانال داستان هاي امنيتي تقدیم میگردد.
📒 داستان دمشق شهرِ عشق 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/316
📙 داستان كوتاه شبی در سوریه 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/383
📕 رمان تنها میان داعش 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/406
📘 داستان نامزد شهادت👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/529
📗مستند امنیتی حلقه ای در دست شیطان👇
(#بهعلتچاپکتابازکانالحذفشد)
📕رمان امنیتی شاخه زیتون 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/937
📘 رمان نقاب ابلیس👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1236
📔رمان عقیق فیروزه ای 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1305
📙رمان امنیتی رفیق👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1838
📗 مستند داستانی یک و بیست👇
(#بهعلتچاپکتابازکانالحذفشد)
📘 داستان کوتاه انتحاری👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/2461
📕 رمان امنیتی خط قرمز👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/2467
📗 سلام مسیح👇
(#بهعلتچاپکتابازکانالحذفشد)
📙عملیات انتقام👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/3041
☑️داستان کوتاه #آتش ☑️
🔻قسمت اول🔻
چشمهایم میسوزد...
اشکهایم ناخواسته کل صورتم را خیس میکند و من نمیدانم علت این گریههای بیامان دود و آتش است که یا گرد افشانههای اشک آوری که در هوا معلق مانده...
به چپ و راستم نگاه میکنم، به نظرم جمعیت آنقدرها هم زیاد نیست. شاید به خاطر این است که تازه از مراسم پیادهروی اربعین برگشتهام.
آنجا همهاش آدم بود، هشتادکیلومتر شانه به شانه و پشت به پشت مردم بودند و مردم.
به چپ و راستم نگاه میکنم، نمیدانم درست دنبال چه چیزی میگردم؛ اما میدانم که باید منتظر رسیدن زهرا باشم.
جمعیت در چشم بهم زدنی کنار یک ماشین پلیس متمرکز میشود، فورا مسیرم را به سمت ماشین پلیس کج میکنم تا ببینم چه خبر شده است.
یک دختر هجده نوزده ساله بالای گردون ایستاده و در حالی که سعی دارد با کمک ماسک روی صورتش چهره اش را بپوشاند، فریاد میزند:
-خواهرم با من تکرار کن، خواهرم با من تکرار کن.
جمعیت ساکت میشود، دختر با صدایی رسا شعار میدهد:
-جمهوری اسلامی نمیخوایم نمیخوایم.
ادبیاتش من را عجیب به یاد گذشته میاندازد... به یاد دوران نوجوانیام، وقتی دست پدرم را محکم در دست نگه داشته بودم و به دختری نگاه میکردم که با روسری گره زده روی یکی از ماشینهای پارک شده در خیابان ایستاده بود و با استفاده از همین کلمات... «خواهرم چند لحظه گوش کن»
جمعیت را ساکت میکرد تا بیانیهی سازمان مجاهدین خلق را بخواند.
رشتهی افکارم با صدای انفجاری مهیب پاره میشود... در چند متریام یکی دیگر از ماشینهای پلیس را میسوزانند...
خیابان را دود فرا گرفته است. با دیدن ناامنی شکل گرفته در خیابان انگار یکی به عمق دلم چنگ میزند، حالت تهوع میگیرم.
زهرا... باید هر چه سریعتر شمارهاش را بگیرم و اگر هنوز وارد مطب دکتر نشده از او بخواهم تا برگردد. با دستهایی لرزان شمارهاش را میگیرم...
بوق میخورد...
جمعیت هو میکشد، با استرس گوشیام را به کنار گوشم میکوبم...
بوق میخورد، لبم را میگزم و زیر لب زمزمه میکنم:
-جواب بده زهرا... جواب بده.
ناگهان ضربهای از پشت به شانهام میخورد. انقدر محکم و یک باره است که موبایلم را به روی زمین میاندازد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
#زن_عفت_افتخار
☑️داستان کوتاه #آتش ☑️
🔻قسمت دوم🔻
برمیگردم و هراسان نگاهش میکنم. در چشمهایش رگههایی سرخی وجود دارد و قطرات عرق روی پیشانیاش به وضوح دیده میشود. قبل از آن که بخواهم حرفی بزنم، فریاد میزند:
-ماموره! این حرومزاده ماموره...
سپس چهار پنج نفر به سمتم میدوند. لب باز میکنم:
-مامور چیه بابا، من اومدم دکتر...
یکی با لگد زیر پایم را خالی میکند و دیگری بلافاصله شیشهی نوشابهای که در دست دارد را توی صورتم خرد میکند.
نمیتوانم از جایم بلند شوم؛ فقط سعی میکنم تا با دست اصابت ضربههای بیشتر را بگیرم. نمیدانم سی چهل بار یا بیشتر؛ اما مدام در کف خیابان میچرخم... بهتر است بگویم از شدت ضربههای بیامان آنها چرخانده میشوم.
لحظهای بیخیالم میشوند، نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و کمرم را به کرکرهی یکی از مغازهها میچسبانم. گوشیام مهم نیست؛ اما حسابی نگران زهرا هستم... اگر بیخبر از همه جا از مطب خارج شود و با این جماعت رو به رو شود چه؟ اینها که به خاطر یک پیراهن آستین بلند و شلوار کتان خیال کردند من مامور هستم، اگر زهرا را با چادرش ببینند چه کار میکنند؟
رشتهی افکارم با لگد محکم و ناگهانیای به صورتم پاره میشود. زنی تقریبا جوان جمعیت را کنار میزند و پایش را روی شانهام فشار میدهد و فریاد میزند:
-چهل ساله ما رو سرکوب کردید، حالا نوبت ما شده... ما اینجاییم...
کف خیابون وایستادیم و تا از شر دونه دونهتون خلاص نشیم جایی نمیریم.
سپس با ضربهی پا هلم میدهد تا روی زمین بیافتم. مرد دیگری از بین جمعیت به طرفم میآید، تیغهی چاقویش در سیاهی شب برق میزند... آرام و با حوصله به من نزدیک میشوند که ناگهان صدای شلیک چند گلوله حواسش را از من پرت میکند. یکی فریاد میزند:
-بچههای ضد شورش اومدن... راه بیفتید، یالا!
دیگری هوشمندانهتر تصمیم میگیرد و سعی میکند تا با کمک دوستانش جلوی پراکنده شدن جمعیت را بگیرد و بقیه را به سمت دیگری از خیابان هدایت کند.
نیروهای یک دست سیاه پوش شجاعانه به سمت اغتشاشگرها میدوند و آنها را به عقب میرانند. مردی که چاقو در دست دارد به خاطر وزن زیادش کندتر از بقیه میدود. یکی از نیروهای به او نزدیک میشود... با توجه به جثهای که دارد بعید میدانم از پس او بربیاید. مرد هیکلی چاقویش را به طرف صورت مامور میگیرد؛ اما با حرکتی فوق العاده سریع او را خلع سلاح میکند و دستش را میپیچاند و روی زمین میخواباند. سپس دستهایش را از پشت میبندد.
یکی دیگر از مامورها که لباس شخصی است به سراغم میآید و میپرسد:
-خوبی شما؟ از بچههای مایی؟
به آرامی سرم را تکان میدهم:
-نه... خانومم... آوردمش توی مطب... یهو حمله کردن بهم...
آرام دستی به شانهام میکشد:
-خیلی خب، اصلا نگران نباش. فقط یه تلفن بهش بزن بگو فعلا نیاد تو خیابون... تا نیم ساعت دیگه امن میشه اینجا...
نمیدانم چرا؛ اما اشک از گوشهی چشمهایم سرازیر میشود:
-گوشیم رو پرت کردن اونطرفتر... نمیدونم کجا افتاد!
مرد نگاهی یک وری میکند و میگوید:
-کاش وقت دکتر رو تغییر میدادی، خبر داشتی که امشب قراره بیان...
به آرامی میگویم:
-نمیشد... خانومم بارداره... حالش یهو بد شد و...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
#حجاب #زن_عفت_افتخار
☑️داستان کوتاه #آتش ☑️
🔻قسمت سوم🔻
مردی که کنارم نشسته ساکت میشود. سرش را پایین میگیرد و چند ثانیه همانطور میماند و سپس فریاد میزند و از دوستانش یک بطری آب میگیرد. جمعیت حالا دست کم سی چهل متر با جایی که افتادهام فاصله دارد. بطری آب را جلوی دهانم را میگیرد و بعد گوشیاش را از داخل جیبش بیرون میآورد و میگوید:
-بیا، شمارهی خانومت رو بگیر و بهش بگو بخاطر شلوغی خیابون فعلا بیرون نیاد. نگران چیز دیگهای هم نباش.
میگویم:
-من چیزیم نیست، میتونم ببرمش خونه.
با خنده میگوید:
-اگه با این وضع ببینتت که هیچی دیگه برادر... سر و صورتت داغون شده.
از کنارم بلند میشود تا با زهرا صحبت کنم.
شمارهی زهرا را میگیرم و همانطور که منتظر میشوم تا جواب دهد، زیر چشمی به ماموری که کمکم کرد نگاه میکند. انگار بقیه از او دستور میگیرند. چند نفر را به داخل کوچهها میفرستد و بقیه را به انتهای خیابان برمیگرداند.
زهرا جواب نمیدهد. مرد جلو میآید:
-صحبت کردی؟
با بغض میگویم:
-جواب نمیده آقا، نمیدونم چیکار کنم...
صدای بیسیم مردی که کنارم است، در خیابان پخش میشود:
-آقا یه آمبولانس رو با کوکتل زدن... باز هم ملایم برخورد کنیم؟
مرد نگاهم میکند، خجالت زده به نظر میرسد.
بلافاصله بیسیمش را جلوی دهانش را میگیرد:
-مریض هم داشته؟
فورا جواب میآید:
-بله اقا، انگار یه خانم چادری داخلش بوده که آسیب جدی دیده.
از جایم بلند میشوم و روی زمین میافتم... زبانم سنگین شده است... به بازوی مردی که کنارم است چنگ میزنم تا بتوانم خودم را سر پا نگه دارم...
زهرای من؟
آسیب جدی؟
آتش؟
نمیدانم چرا؛ اما صدای یک روضه در سرم میپیچد...
گل جای خود دارد، ای کاش...
آهن در آتش نماند... آهن در آتش نماند...
من دوست دارم که حتی...
دشمن در آتش نماند... دشمن در آتش نماند...
راه گریزی ندارم... میسوزم و مینویسم...
صد مرد آتش بگیرد... یک زن در آتش نماند...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
هدایت شده از پاتوق کتاب
🚨منتشر شد| کتاب «برای آزادی»
✍🏻به قلم علیرضا سکاکی
📔مستند داستانیامنیتی از اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱
📖تعداد صفحات: ۳۰۴
💳قیمت پشت جلد: ۱۳۲ هزارتومان
🔻"برای آزادی" کتابی در خصوص وقایع و آشوبهای پاییز سال گذشته است که با روایتی داستانگونه، سیر تحولات آن ایام و شهادت مدافعان امنیت را به نقل از خبرگزاری های رسمی کشور نقل می کند.
🔖از این نویسنده آثار دیگری چون "یکوبیست" و "سوژه ترور" به چاپ رسیده است.
#ارسال_رایگان
پاتوق کتاب اینجاست👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2524643445C2c140c016c
به زودی...
🔻داستان کوتاه امنیتی #ماشه
✍🏻اثری جدید و متفاوت از علیرضا سکاکی
با ما همراه باشید...
✨✨✨
⛔ داستان کوتاه امنیتی #ماشه ⛔
🔻قسمت اول🔻
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم.
چشم چپم را میبندم و سعی میکنم تا تمام حواسم را جمع چشم راستم کنم. حالا همه تمام تصاویر را با حاشیهای سیاه رنگ و دو خط تیره که همدیگر را در نقطهی مرکزی دیدگانم قطع میکند.
نفسم را در سینه حبس میکنم و اسلحهام را درون دستانم جا به جا میکنم. صحبتهای فرمانده در اولین جلسات آموزشی ناخواسته در ذهنم مرور میشود. ما هفت نفر روی تپههای خاکی دراز کشیده بودیم و در حالی که باد مشت مشت از خاک صحرا را به چشمانمان میپاشید نگاهش میکردیم که چگونه استوار ایستاده و دستانش را از پشت کمرش به هم حلقه کرده بود و با صدایی رسا و بلند توضیح میداد:
-باید نفستون رو حبس کنید. برای چند ثانیه هم که شده نفس نکشید... دم و بازدم باعث میشه که دستتون حرکت کنه و احتمال خطا رفتن هدفتون بیشتر میشه.
پس چی شد؟ نفس کشیدن نداریم... باید خشک بشید، مثل چوب... مثل سنگ...
هر کی گرفت چی میگم بلند بگه یازهرا.
فریاد زدیم:
-یازهرا.
و بعد خاک ناجوانمردانه به درون دهانم نفوذ کرد.
نفس کوتاهی میکشم...
انگشتم را روی ماشه نگه میدارم و گونهام را به قنداقهی اسلحهام میچسبانم.
سه ماشین درون پارکینگ قرار گرفتهاند و یکی از آنها حامل فردی است که ما چند ماه است انتظارش را میکشیم.
نفسهایم شمرده شمرده و قابل کنترل است، با این که قرار گرفتن در موقعیتی که حاصل زحمات سه ساله یک تیم فوق العاده قوی و کار بلد میتواند هر انسانی را شگفت زده کند؛ اما من نباید به خودم اجازه دهم تا در چنین شرایطی اشتباه کنم.
چند نفری حوالی ماشینها چرخ میزنند و من شش دانگ حواسم را جمع کردهام تا مبادا با یک اشتباه در تشخیص سوژه و یا شلیک به او همه چیز را خراب کنم...
درب یکی از ماشینها باز میشود و دو خانم به همراه یک مرد از آن خارج میشوند. به آرامی و با دست چپم سعی در واضح کردن تصویر منعکس شده از قاب دوربین اسلحهام را دارم.
سوژه ما او نیست... بدنم ناخواسته شل میشود و تکانی به خودم میدهم. سرنشینان ماشین دوم هم بلافاصله از آن خارج میشوند و نه تنها بدون تشریفات این کار را انجام میدهند، بلکه همهی آنها خانم هستند و سوژه من یک مرد چهل و هشت ساله با موهایی بور و چشمانی آبی است. اسلحه را در دستم چفت میکنم، حالا زمان آن رسیده بخواهم کار را تمام کنم... نگاهی به عکس کوچکی که کنار دستم است میاندازم تا چهرهاش برای لحظهای که شده از پیش چشمانم پاک نشود. نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و منتظر باز شدن درب ماشین میشوم...
قطعا بهترین و بیدردسر ترین زمان برای شلیک به یک سوژه آن هم با این فاصله که من مجبور به انتخاب شدهام، زمانی است که او در حال پیاده شدن از ماشینش است.
درست همان هنگامی که بین ماشین و درب نیمه باز آن قرار گرفته و امکان حرکت سریع به چپ و راست ندارد...
لبم را درون دهانم جمع میکنم و چشم راستم را کاملا چفت به دوربین اسلحه ام میکنم. درب ماشین باز میشود...
نفسهایم ناخواسته تند میشوند و من با محکم نگه داشتن اسلحهام سعی میکنم با این موضوع مقابله کنم.
نفر اول پیاده میشود، مردی بدون مو و سیاه پوست است. محافظ اصلیاش که در تمام دیدارهای رسمی و غیر رسمی در کنارش دیده شده و حالا باید شاهد به درک واصل شدن ارباب کثیفش باشد.
دستی به روی درب ماشین قرار میگیرد و لحظهای بعد مردی با کت و شلوار مشکی و پیراهن مردانه سفید از درون ماشین پیاده میشود. هنوز به سمتم برنگشته؛ اما ساعت دستش همان ساعت مچی طلایی رنگ اصل و گران قیمتی است که سال پیش از نامزدش هدیه گرفته بود... همان ساعتی که ما را از جزییات رفت و آمدها و قرارهای کاریاش مطلع میکرد...
همان ساعتی که به قول آقا عماد، از نعمتهای الهی برای سازمان محسوب و از برکات خون شهید سلیمانی در جهت انجام هر چه بهتر این عملیات درست سر جای خودش قرار گرفته بود.
سوژه حالا کاملا در جایگاهی که انتظارش را میکشیدم قرار گرفته و لحظهای به سمتم میچرخد...
خودش است...
بدون معطلی نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و انگشتم را روی ماشه چفت میکنم تا با یک شلیک دقیق به سمتش همه چیز را تمام کنم...
اما همه چیز آن طور که فکرش را میکنیم پیش نمیرود و سوژه در چشم بهم زدنی از میدان تیررس من خارج میشود...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌