🍁🍂
خودکشی یک پاسدار!
تابستان ۱۳۶۶
نیمه های شب آمبولانس وارد ستاد معراج شهدا شد. تابوت را به سردخانه منتقل کردند. در برگۀ گزارش همراه جسد نوشته شده بود:
رضا ...
عضو سپاه
محل خدمت: کردستان
علت مرگ: خودکشی
تا گفته شد علت مرگ خودکشی است، اعصاب همه به هم ریخت. تابوت را باز کردند، مشمایی که پیکر را در آن پیچیده بودند کنار زدند. ظواهر امر نشان می داد لولۀ اسلحۀ کلاشینکف را زیر چانۀ خود گذاشته و شلیک کرده است. سرش متلاشی شده بود.
مسئول معراج گفت: این جا معراج الشهداست نه جای خودکشی ها. این را بین شهدا نگذارید. صبح علی الطلوع پیکر را به سردخانۀ پزشکی قانونی منتقل کنید.
نیمه های شب، اکبر داخل اتاق خوابیده بود. ناگهان در خواب جوانی خوش سیما را دید که لباس فرم سپاه بر تن داشت. به حالت التماس بهش گفت:
- اکبر آقا، تو رو خدا نگذار پیکر من رو ببرند پزشک قانونی.
- چرا؟
- من خودکشی نکردم.
- یعنی چی؟
- فقط سه روز من رو همین جا نگه دارید، حقیقت معلوم میشه.
از خواب که پرید، جا خورد. گیج بود که یعنی چی؟!
بعد از نماز صبح از مسئول معراج شهدا درخواست کرد پیکر را ۳ روز همین جا نگه دارند. قبول نمی کرد، ولی هر طوری بود راضی شد.
بین بچه ها بحث بود که یک سپاهی که داوطلبانه برای مبارزه با ضدانقلابیون رفته، برای چی خودکشی کرده است؟!
اکبر هر لحظه منتظر خبر یا اتفاقی خاص بود.
دقیقا ۳ روز بعد از دیدن آن خواب، از سپاه کردستان تماس گرفتند و گفتند:
- سریع گزارش مرگ را که روی جنازۀ رضا ... بود، بردارید.
- چرا؟
- اون خدابیامرز خودکشی نکرده.
- خودتون توی گزارش همراهش نوشتید خودکشی کرده. شواهد امر هم همین رو نشون میده.
- بله ما همین فکر رو می کردیم. دیشب بچه ها در درگیری با ضدانقلابیون چند نفر از اونا رو اسیر کردند؛ یکی از آنها در اعترافات خود گفت که چند روز پیش برای شناسایی مواضع وارد منطقۀ ما شده بودند که نگهبان داخل سنگر را خلع سلاح می کنند. او به دوستانش می گوید: می خواهید سرگرم بشیم و اینها رو بندازیم به جون هم؟
دست های اون پاسدار رو می گیرند، همون جور که داخل سنگر نشسته بوده، لولۀ اسلحۀ خودش رو می گذارند زیر چانه اش و شلیک می کنند تا همه فکر کنند خودکشی کرده.
صدای صلوات همه بلند شد.
اشک از دیدگان اکبر جاری شد.
سریع گزارش خودکشی را از پرونده برداشتند، به سردخانه رفتند و روی تابوت نوشتند:
پاسدار شهید رضا ...
محل شهادت: کردستان
به دست ضدانقلابیون
این، خاطرۀ حقیقی یکی از عزیزان معراج شهداست.
✍حمید داودآبادی
اردیبهشت ۱۴۰۰
#داستان_کوتاه
#دفاع_مقدس
📚@dastan_amniyati
🌹🌿
🔸عکس حجله ای فرمانده🔸
دم غروب بود.
عصر روز دوشنبه 9 تیر 1365
چند روزی بود که ارتش عراق شهر مهران را اشغال کرده بود. حضرت امام خمینی (ره) فرموده بودند:
"مهران باید آزاد شود."
بنا شد آن شب، گردان شهادت به فرماندهی "علی اصغر صفرخانی" خط شکن باشد.
قرار بود نیروهای گردان، اولین نفراتی باشند که در تاریکی شب، وارد دشت روبه رو شوند، به تیربارهای دشمن حمله کنند، خط را بشکنند تا نیروهای دیگر گردان ها بروند برای آزادسازی مهران؛ که رفتند و مهران را دو سه روز بعد آزاد کردند.
دم غروب بود.
فرمانده گردان، آمده بود تا برای آخرین بار، از بالای خاکریز، وضعیت خط مقدم دشمن را زیر نظر بگیرد.
وقتی از خاکریز پایین آمد، دوربین عکاسی را از کوله پشتی درآوردم. ازش خواستم با آن چهره خاکی، بایستد تا عکسی تکی از او بگیرم.
ایستاد، عکس گرفتم، که شد این.
با خنده گفتم:
- برادر صفرخانی، ان شاءالله این عکس رو می زنم روی حجله تون.
خندید و گفت:
- عمرا اگه بتونی.
و خندیدم و گفتم:
- حالا می بینیم.
فردا صبح، سه شنبه دهم تیر ماه 1365، وقتی علی اصغر صفرخانی فرمانده گردان شهادت به شهادت رسید، همین عکس را در قطع بزرگ چاپ کردم و بر حجله اش نشاندم.
✍حمید داودآبادی
یکشنبه 8 تیر 1399
#داستان_کوتاه
#دفاع_مقدس
📚@dastan_amniyati
🌹🌿
🔹حلالم کن... غلط کردم!
ظاهربینی، از آن دست خصلتهای زشت است که باعث خیلی گناهان دیگر هم میشود، مثل قضاوت بد دربارهی دیگران، غیبت، تهمت و ... زیاد هم نباید به چشم اعتماد کرد. چشم فقط ظاهر را میبیند و بس. باید درون را دید. باید دل را دید.
از بچههای خیابان پیروزی تهران بود. تابستان سال ۱۳۶۳ باهم در گردان ابوذر از لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) بودیم. بچهی خیلی باصفایی بود. مأموریتمان تمام شد و رفتیم تهران.
چند وقتی که گذشت، رفتم دم خانهشان. در را که بازکرد، جاخوردم. خیلی خوشتیپ شده بود، و بهقول خودم "تیپ سوسولی" زده بود و پیراهنش را کرده بود توی شلوار و موهایش را هم صاف زده بود عقب. اصلاً به ریخت و قیافهی توی جبههاش نمیخورد. وقتی بهش گفتم که این چه قیافهاییه، گفت: "مگه چییه؟" یعنی راستش هیچی نداشتم که بگویم.
از آن روز به بعد او را ندیدم. ندیدم که، یعنی نرفتم دم خانهشان. حالم از دستش گرفته شد. از او دلچرکین شدم. فکر میکردم مسعود دیگر از همه چیز بریده و جذب دنیا شده؛ آنقدر که قیافهاش را هم عوض کرده. دیگر نه من، نه او.
***
زمستان سال ۱۳۶۵ بود و بعد از عملیات کربلای پنج. اتفاقی از سر کوچهشان رد میشدم. پارچهای که سردرِ خانهشان نصب شده بود، باعثشد تا سر موتور را کج کنم دم خانه. رنگم پرید. مات ماندم، یعنی چه؟ مگر ممکن بود. مسعود و این حرفها؟ او که سوسول شده بود. او کسی بود که من فکر میکردم دیگر به جبهه نمیآید. چهطور ممکن بود.
سرم داغ شد. گیج شدم. باورم نمیشد. چه زود به او شک کردم. حالا دیگر به خودم شککردم. به داغ بازیهای بیموردم. اشک کاسهی چشمانم را پرکرد. خوب که چشمانم را دوختم بهروی حجله، دیدم زیر عکس مسعود که لباس زیبای بسیجی تنش بود، نوشتهاند:
"شهید مسعود عابدی.
شهادت: عملیات کربلای پنج ـ شلمچه"
حلالم کن آقا مسعود، غلط کردم!
✍حمید داودآبادی
#داستان_کوتاه
#دفاع_مقدس
📚@dastan_amniyati
هدایت شده از سردار شهید سلیماني
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ پهلوون!
به یاد حاج قاسم...
🆔 @sardar_shahid_soleimani
رمان-دمشق-شهر-عشق-نسخه-موبایل.pdf
1.32M
📥 فایل pdf
رمان «دمشق شهر عشق»
#دمشق_شهر_عشق
#فاطمه_ولی_نژاد
📚✍
روز ملی قلم
بر همه نویسندگان عزیز
و اهالی محترم قلم مبارک باد.
قلم و قدمتان پررونق و مستدام💐
#حمید_داوودآبادی
#فاطمه_ولی_نژاد
#علیرضا_سکاکی
#فاطمه_شکیبا
📚@dastan_amniyati
هدایت شده از داستان های امنیتی
📚جهت اطلاع عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند، نمایه کانال داستان هاي امنيتي تقدیم میگردد.
📒 داستان دمشق شهرِ عشق 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/316
📙 داستان كوتاه شبی در سوریه 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/383
📕 رمان تنها میان داعش 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/406
📘 داستان نامزد شهادت👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/529
📗مستند امنیتی حلقه ای در دست شیطان👇
(#بهعلتچاپکتابازکانالحذفشد)
📕رمان امنیتی شاخه زیتون 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/937
📘 رمان نقاب ابلیس👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1236
📔رمان عقیق فیروزه ای 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1305
📙رمان امنیتی رفیق👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1838
📕 مستند داستانی یک و بیست👇
(#بهعلتچاپکتابازکانالحذفشد)
✍ داستان کوتاه انتحاری
قسمت اول
[زینب - پنج کیلومتری کربلا]
ده روز از برگزاری مراسم پر شور اربعین میگذرد و بعد از جمع شدن موکبها و بازگشت زائران به کشور خود، تقریبا میشود گفت که عراق به حالت عادی بازگشته است.
ساعت حوالی یازده و نیم شب است، از روز قبل که عامل ما در داعش خبر یک حملهی انتحاری به شهر کربلا را ارسال کرد، تا همین حالا هیچ کدام از نیروها برای تامین امنیت زوار چشم روی هم نگذاشتهاند.
فرمانده بلافاصله خبر عامل انتحاری را به حاج قاسم رساند و تحت فرماندهی ایشان نیروها را در چند مسیر احتمالی ورود داعش به شهر کاشت.
برادران ایرانی و عراقی ما هم به طور مشترک ایست و بازرسیها را فعال کردند و همچنین در دل کوهها کمین گذاشتند تا اینگونه توری به بزرگی یک شهر برای داعش پهن کنند. من تنهای تنها و در بین زن و بچههایی که از ترس رسیدن داعش قید خانه و زندگی را زدند و به سمت کربلا راهی شدند، حضور دارم. نامحسوس در بین افراد میچرخم و سعی میکنم تا با ارتباط گیری بتوانم هویت واقعی آنها را کشف کنم. در بین جمعیت دختر بچهای را میبینم که با گل سر کوچکش بازی میکند. پوشیهام را کنار میزنم تا لبخندم را ببیند. سپس دستی به سرش میکشم تا سر حرف را با او باز کنم؛ اما تکان شدیدی میخورد... حالش خوب نیست. میخواهم سناریویی بچینم تا حالش را خوب کنم؛ اما کار مهمتری دارم... راستش چند ساعتی میشود که به یکی از زنهایی که چشمان سرمه کشیده شدهاش از پشت توری سیاه پوشیهاش پیداست، مشکوک شدهام.
همانجا که برای استراحت روی صندلی نشست، باد چادرش را کنار زد تا بتوانم نگاهی به بدنش بیاندازم. با اینکه شکمی پهن و بزرگ دارد؛ اما پاهایش حسابی لاغر است.
در حین راه رفتن شکمش با حالت خاصی بالا و پایین میشود و شبیه زنانی که باردارند، مراقب است تا به جایی برخورد نکند.
خیالم از بابت عملکرد دقیق و حساب شدهی برادرانم در حشدالشعبی و نیروهای حاج قاسم راحت است؛ اما نمیتوانم مشاهداتم را ندیده بگیرم.
درست است که تقریبا تمام راههای زمینی و هوایی داعش برای رسیدن به کربلا مسدود است؛ اما آنها معمولا شیوهای انتخاب میکنند که انگشت به دهان بمانیم. من در تمام جلساتی که شرکت داشتهام، این نکته را متذکر شدم که نباید از زنان داعشی غافل شد. ممکن است درست در لحظهای که خیال ما بابت بسته بودن راههای نفوذ راحت است، یکی از همین زنانی که توسط حشد و بقیهی نیروهای امنیتی مراقبت میشوند تا به کربلا برسند، عامل باشند.
دلم را به دریا میزنم. باید هر طور که شده خیالم را از بابت او راحت کنم. از طرفی خیلی خوب میدانم که اگر درصدی خطا داشته باشم احتمال دارد جان تمام مردم به خطر بیافتد. از طرفی هم احتمال اینکه خودش عامل باشد خیلی زیاد است، نمیتوانم ریسک کنم و بعدتر حسرت همین لحظات را بخورم.
باید هر چه زودتر از این بابت مطمئن شوم و برادران را از این موضوع با خبر کنم تا اقدام به دستگیری کنند.
زیر لب به حضرت زهرا (س) سلام میدهم و با توکل به خودش نزدیک زن مشکوکی که احتمالا عامل انتحاری است میشوم و با لبخند میگویم:
-هل بامکانی مساعدتک؟
میتونم کمکت کنم؟
در حالی که مشخص است تمایلی به حرف زدن ندارد، جواب میدهد:
-نه... نیازی نیست.
کمی به چپ و راستم نگاه میکنم و میپرسم:
-از موصل میایی؟
اخمی میکند و به زیر لب زمزمه میکند:
-فرض کن موصل.
سپس قدمهایش را تندتر از قبل برمیدارد تا از من فاصله بگیرد. فکری به سرم میافتد که ممکن است اجرایی کردنش جان تمام زن و بچههایی که در کاروان ما هستند را به خطر بیاندازد؛ اما نمیتوانم بیخیالش شوم.
باید نزدیکش شوم و هر طور که شده دور کمرش را لمس کنم. این تنها راهی است که میتواند خیالم را از بابت این زن مشکوک، راحت کند.
چند دقیقهای صبر میکنم تا حساس نشود، بعد هم با بیرون آوردن قمقمهی کوچکی که دارم به چند نفر آب تعارف میکنم و قدم قدم به او نزدیک میشوم.
به آرامی صدایش میکنم:
-ماء بارد... تفضل.... بفرما آب سرد...
اخمی میکند و خودش را به نشنیدن میزند. این بهترین فرصت برای چک کردن بی سر و صدای اوست. دست لرزانم به سمت کمرش میبرم و همزمان با فشار کوچکی که میدهم، میگویم:
-خواهر.
برمیگردد و با اخمی تذکر میدهد:
-خانوادهام را از دست دادهام، بیحوصلهام... دست از سرم بردار.
هیچ چیز نمیگویم. تنها به دستانم فکر میکنم که به مواد منفجرهای که آن زن به خودش بسته است، برخورد کرد... به جان زن و بچههایی که همراه ما راهی کربلا میشوند...
نویسنده: #علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است
#انتحاری