✍داستان کوتاه انتحاری
قسمت دوم
دست و پایم را گم میکنم. با اینکه چند سال است جذب سازمان شده و دورههای مختلف آموزشی را طی کردهام؛ اما این اولین بار است که در چند قدمی یک عامل انتحاری نفس میکشم.
خیلی طول نمیکشد که رئیس کاروان به درخواست تعدادی از زن و بچهها که خستگی امانشان را بریده، دستور توقف میدهد. شب از نیمه گذشته و خستگی در چهرهی تمام افراد کاروان به وضوح قابل رویت است.
تکه سنگی پیدا میکنم تا رویش بنشینم. نور ماه مستقیم به صورتم میخورد و هزار فکر به سرم میافتد تا دست به کار شوم؛ اما هر بار دلیلی برای صبر کردن پیدا میکنم. احساس میکنم بهترین کار این است که خبر حضور این زن را به بچههای آقای کمالی بدهم. فورا دستم را به داخل کیفم میبرم و موبایلم را بیرون میاورم و برای آقای کمالی مینویسم:
-صیاد در دریای ماست.
بلافاصله جواب میدهد:
-تنهاست؟
میخواهم ابراز بیاطلاعی کنم که ناگهان سایهای را بالای سرم احساس میکنم.
یا الله... با دیدن کفشهای کهنه و خاکیاش مطمئن میشوم که خودش است. به آرامی سرم را بلند میکنم تا نگاهش کنم. با همان چشمهای سرمه کشیده به من خیره شده است. نامنظم و با صدا نفس میکشد و طوری خودش را به بالای سرم رسانده که حس میکنم میخواهد یک بلایی به سرم بیاورد. درست نمیدانم توانسته پیامهای من را ببینید یا نه... بهترین راه کار این است که خودم را معمولی و بیاطلاع نشان دهم. ابروهایم را بهم نزدیک میکنم و میپرسم:
-چیزی شده؟
صدایش را از ته حنجرهاش به گوشم میرساند:
-من میخواستم یه چیزی ازت بپرسم.
مچ دستهایش را از نظر میگذرانم. ساق دست مشکی رنگی که انداخته اجازه نمیدهد تا نوع مواد منفجرهای که به خودش بسته را تشخیص دهم. به آرامی از جایم بلند میشوم و میپرسم:
-چی باید بپرسی؟ خب بپرس خواهر؟
سپس پیش دستی میکنم و ادامه میدهم:
-اگه میخوای بابت بد رفتاری چند دقیقهی پیش عذر خواهی کنی، باید بگم که نیازی نیست. ما همه تو شرایطی هستیم که خانوادههامون رو از دست دادیم و مجبوریم تا شهر و خونه و زندگیمون رو به امون خدا بسپریم و بریم... من ازت ناراحت نیستم.
زنی که تماشای چشمهایش حتی از پشت توری پوشیهاش هم ترسناک و دلهرهآور است، با شنیدن حرفهایم کمی آرام میشود. او نمیداند چه بگوید و چطور با من ارتباط برقرار کند؛ اما من خوب میدانم که او آمده تا از من اطلاعات بگیرد. یقینا او هم به رفتارهای من مشکوک شده است و حالا هم میخواهد مطمئن شود که من با نظامیهای حاضر در عراق مرتبط هستم یا نه.
مدام به پشت سرش نگاه میکند و من نیز به امتداد مسیر چشمهایش خیره میشوم تا شاید بتوانم ردی از نفر دوم بگیرم؛ اما بیفایده است. در دل سیاهی شب و جمعیتی که در کنار هم نشستهاند هیچ مورد مشکوکی به نظرم نمیرسد.
نمیدانم باید چطور به جواب این سوال برسم. اگر کسی همراهش باشد، کار گره میخورد. ممکن است ریموت انتحاری در دست یکی از زنانی که چند متر آن طرفتر نشستهاند و هر چند دقیقه یک بار به ما نگاه میکنند، باشد.
سرم درد میکند. با نوک انگشت شقیقهام را فشار میدهم و صدای آن زن رشتهی افکارم را پاره میکند:
-نمیخوای حرف بزنی؟ دنبال چیزی میگردی؟
خدای من... نمیدانم متوجه نگاههای سریالیام شده یا میخواهد بلوف بزند. اخم میکنم:
-چیزی گم نکردم که دنبالش بگردم.
لبخند تهوع آوری میزند و با کنایه میگوید:
-مَن جَدَّ وَجَدَ...
یعنی جوینده یابنده است.
حالا دیگر مطمئن میشوم که او متوجه نیت من از لمس کردن کمرش شده است که اینطور به من طعنه میزند. باید فورا دست به کار شوم.
همانطور که از پیش چشمهایم دور میشود انگشتم را به روی صفحهی موبایلم میکوبم و برای آقای کمالی مینویسم:
-وضعیت اضطراری، دریا طوفانی و تاریک شده و ماهیها در خطرند.
نویسنده: #علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است.
#انتحاری
✍داستان کوتاه انتحاری
- قسمت آخر -
آقای کمالی فورا جواب میدهد:
-سعی کن طوری رفتار نکنی که صیاد مجبور بشه زودتر از موعد ماهیها رو شکار کنه.
دستهایم میلرزد. سعی میکنم بدون هیچ جلب توجهی از سر جایم بلند شوم و طوری که هنوز هم آن زن انتحاری را زیر نظر دارم، به سمت دیگری بروم تا کمتر در چشم باشم.
ماه در آسمان تاریک میدرخشد و ما تا رسیدن به ورودی شهر کربلا تنها سه کیلومتر فاصله داریم. با اینکه بیشتر از سی و هشت ساعت است نخوابیدهام؛ اما به قدری استرس دارم که خواب با چشمهایم غریبه شده است.
نگرانم و این دلواپسی هر لحظه بیشتر از قبل دریای قلبم را طوفانی میکند. اینجا هیچ موکب و چادری برای خوابیدن زن و بچههای بیسر پناه نیست. من نیز زانوهایم را در آغوش میکشم و با فاصلهای چند صد متری به زن انتحاری خیره میشوم تا مبادا ثانیهای از این خطر بالقوه غافل شوم.
باد شدت میگیرد و ذرات معلق خاک را در هوا نگه میدارد. طوفانی به پا میشود در دل این صحرای لعنتی... دستی به چشمهای سرخم میکشم و چند باری پلک میزنم تا شاید بتوانم با کمک نور ماه و در بین گرد و خاک عجیبی که به راه افتاده عامل را ببینم؛ اما نمیتوانم. هراسان از جایم بلند میشوم و کورمال کورمال به سمت عامل انتحاری میروم تا پیدایش کنم. تلفنم میلرزد، یک پیغام از طرف آقای کمالی برایم آمده است، فورا بازش میکنم:
-بیخود توی جمعیت چرخ نزن، صیاد چند دقیقهی قبل رفت زیارت...
کمرم میلرزد و زانوهایم شل میشود. سکندری میخورم و با هر جهت باد به چپ و راست ولو میشوم. قطرات عرق به روی پیشانیام نقش میبندد و حالم را بدتر از قبل میکند. در دل صحرای طوفانی امشب انقدر چشم میچرخانم تا بالاخره تابلوی راهنمایی که به دنبالش هستم را پیدا کنم... تابلویی که رویش نوشته:
-کربلاء المقدسة ۳ کم.
شبیه مادرهایی که به دنبال طفل تازه راه افتادهشان میدوند، به سمت کربلا راه میافتم. صحرا تاریک است و نور ماه تنها راهنمای این جادهی پر گرد و خاک شده است.
تلفنم را در بین دستهای لرزانم نگه میدارم و برای آقای کمالی مینویسم:
-ولی ممکنه تنها نباشن... نباید ریسک کنیم و بزاریم برسن به کربلا.
آقای کمالی فورا جواب میدهد:
-به امید خدا نمیزاریم به اونجا برسه.
باد در بین چادرم چرخ میخورد و دویدن را برایم سختتر از قبل میکند. صد بار در خیابان خاموش خیالم تا کربلا میرسم و برمیگردم. بیست دقیقهای را با همان حال و هوا به طرف کربلا میدوم و در همان مسیری که حضرت زینب (س) روزی قدم گذاشت و از غم هجران برادر به سر زد، میدوم. آقای کمالی پیام میدهد:
-سوژه رو نگه داشتیم، شما کجایی؟
فورا جواب میدهم:
-نزدیکم، فکر میکنم یک کیلومتر...
تا...
کربلا...
دیگر نمیتوانم پیامم را برایش بنویسم. چشمم در دل تاریکی شب به زنی میافتد که پشت به من ایستاده است. باد چادرش را از روی سرش برمیدارد. چشمهایم از دیدن کسی که در چند متریام ایستاده، گرد میشود. مردی که با چادر و پوشیه در بین ما نفوذ کرده بود، لبهایش را تکان میدهد و ذکر میگوید. سپس بدون معطلی ریموتش را از داخل جیب لباسش بیرون میآورد تا دکمهی انفجار عامل را فشار دهد.
اسلحهام را از داخل کیفم بیرون میآورم و فریاد میزنم:
-أصبر.
با ریشهای بلند و چشمهایی سرخ به سمتم برمیگردد و نگاهم میکند. تازه متوجه حضور من شده است، در حالی که اسلحهام را به سمت صورتش نشانه میروم، ملتمسانه میگویم:
-اونجا کلی زن و بچهی بیگناه است... این کار رو نکن.
کمالی دوباره پیام میدهد، نگاهی به آن مرد وحشتناک داعشی میاندازم و با دست دیگر پیام کمالی را باز میکنم:
-صیاد رو بین ماهیهایی که نزدیک کربلا هستند دستگیر کردیم. اعلام موقعیت کن.
اسلحهام را تکان میدهم و میگویم:
-ریموتت رو بیانداز. ولله اگه ریموتت رو بیاندازی منم اسلحهم رو میزارم زمین تا بری.
چشمهای منحوسش ریز میشود، دهانش را باز میکند و طوری که آب دهانش به بیرون پرتاب شود، میگوید:
-رافضیها خدا نمیشناسند.
سپس ذکر مخصوص عملیاتهایشان را فریاد میزند و بعد هم شاسی را زیر انگشتش فشار میدهد. به محض گفتن ذکر به سمتش شلیک میکنم. ابتدا دستش را هدف میگیرم و بعد هم به صورت و پیشانیاش شلیک میکنم؛ اما همزمان با پخش شدن صدای شلیکهای من در دل این صحرای غمناک، صدای انفجار عظیمی در گوشم میپیچد... صدای جیغ ممتد زن و بچههای بیپناهی که در سرم چرخ میزند و پشتم را میلرزاند...
صدای مظلومیت مردم بیپناه عراق...
صدای زن، و بچهی شش ماهی آقای کمالی از هزار کیلومتر آن طرفتر...
از تهران...
نویسنده: #علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است
#انتحاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مطالبی جذاب و خواندنی در رمان امنیتی
سـلام مسیـح✋
✍به قلم علیرضا سکاکی
هر شب در کانال داستانهای امنیتی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2938634263C2d8321ce3a
🌹☘
شهید سیدمحمدحسن حسینی معروف به سیدحکیم
(شهیدی که در قسمت 138 رمان #خط_قرمز به او اشاره شد)
تولد: سال 1360 ولایت سرپل افغانستان
شهادت: خردادماه 1395، تدمر سوریه
از فرماندهان ارشد تیپ فاطمیون
مزار شهید در بهشت رضای مشهد قرار دارد.
یه فرمانده داشتیم، بهش میگفتند سیدحکیم. من بعد از شهادتش فهمیدم فرمانده اطلاعات فاطمیون بوده. سال نود و چهار تازه اومده بودم سوریه، توی ریف ادلب مسلحین یه حمله گسترده کردن ولی سیدحکیم خیلی خوب مدیریت کرد که مقابله کنیم. شبش فهمیدیم مسلحین صدنفر تلفات دادن. همین هم شد که برای سر سیدحکیم جایزه تعیین کردن. خیلی ذوق کرده بودیم، رفیق سیدحکیم میخواست خبرش رو منتشر کنه؛ ولی سید نگذاشت. میگفت:«مگه نمیدونی من زن ذلیلم؟ اگه خانمم بفهمه دیگه نمیذاره بیام سوریه!»همه میدونستن علت اصلیش این بود که نمیخواست اجرش ضایع بشه.
صلواتی به روح شهید هدیه کنید.
🎙کتاب صوتی "راز درخت کاج"
( خاطرات مادر شهیده #زینب_کمایی )
تولید ایران صدا
با صدای نسرین زارع
#راز_درخت_کاج
#معصومه_رامهرمزی
#سیره_شهدا
1.mp3
8.33M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت اول
2.mp3
4.89M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت دوم