🎙کتاب صوتی "راز درخت کاج"
( خاطرات مادر شهیده #زینب_کمایی )
تولید ایران صدا
با صدای نسرین زارع
#راز_درخت_کاج
#معصومه_رامهرمزی
#سیره_شهدا
1.mp3
8.33M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت اول
2.mp3
4.89M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت دوم
3.mp3
4.26M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت سوم
4.mp3
11.03M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت چهارم
5.mp3
4.42M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت پنجم
6.mp3
11.42M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت ششم
7.mp3
7.71M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت هفتم
8.mp3
9.64M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت هشتم
9.mp3
7.22M
📗 کتاب صوتی #راز_درخت_کاج
"خاطرات مادر شهیده زینب کمایی"
قسمت نهم
پایان/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شماها که متأسفانه کتاب نمیخونید!
خیلی اهل کتاب نیستید😁
#هفته_کتابخوانی
#کتاب
☘
- ادامه قسمت چهل و چهارم -
خانم ملک که از شنیدن حرف من حسابی متعجب میشود، میگوید:
-خب اونجا مجبور بودم، من به این کار خیلی احتیاج دارم.
آهی میکشم و میگویم:
-خانم امشب قراره یه بمب بین مردمی که پا توی خیابون میگذارن منفجر بشه، میدونید از چی صحبت میکنم؟ بمب!
شما بخاطر قبولی توی گزینش آموزش و پرورش مجبور بودید؛ اما برای نجات دادن جون چند ده نفر آدم بیگناه مجبور نیستید؟
خانم ملک چند ثانیهای سکوت میکند و سپس با لحنی نه چندان مطمئن میگوید:
-هر کاری که لازمه انجام بدم بهم بگید.
به کمیل نگاه میکنم و لبخندی از جنس موفقیت در اولین گام این پرونده میزنم.
- پایان قسمت چهل و چهارم -
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است
داستان های امنیتی
☘ - ادامه قسمت چهل و چهارم - خانم ملک که از شنیدن حرف من حسابی متعجب میشود، میگوید: -خب اونجا
☘
- قسمت چهل و پنجم -
بدون فوت وقت از خانم ملک خداحافظی میکنیم و به سمت ماشین میرویم تا به سازمان برگردیم. ساعت ده و چهل دقیقهی صبح است و من از دیشب که تمرین سنگین رودخانه را پشت سر گذاشتم، فرصتی برای استراحت پیدا نکردهام. کمیل مضطرب و نگران است، شبیه من... امشب شب سختی را در پیش داریم. فورا موبایلم را از داخل جیب شلوارم بیرون میکشم و به مقداد زنگ میزنم. خیلی زود جواب میدهد:
-جونم آقا؟
میگویم:
-سلام بزرگوار، خداقوت. یه زحمت بکش به مهندس و صمدی اطلاع بده تا بیست و پنج دقیقهی دیگه اتاق جلسات باشن.
بدون مکث میگوید:
-چشم آقا.
اضافه میکنم:
-ببین مقداد جان، فقط هم باید خودت یه گزارش کامل از تموم اطلاعاتی که به دست آوردی داشته باشی، هم مهندس...
راستی به آقا سلمان هم اطلاع بده تا در رابطه با تحلیلهاش از متهمهاش صحبت کنه. فقط سریع مقداد.
تکرار میکند:
-چشم آقا، خیالتون راحت باشه.
تلفنم را که قطع میکنم، نگاهم به کمیل میافتد. پکر و بیحال است، میپرسم:
-تو بیمارستان چی شد؟
بدون آن که بخواهد جوابی بدهد، شانه ای بالا میاندازد و به فرمان ماشین چنگ میزند.
میگویم:
-شمارهی دکترش رو داری؟
سرش را تکان میدهد:
-آره... نمیدونم نتیجهی اتاق عمل چی شد!
ابروهایم را بهم میچسبانم:
-نمیدونم یعنی چی؟ خب زنگ بزن به خانم منصوری...
کمیل آهی سینه سوز میکشد:
-جواب نمیده، دارم خفه میشم عماد...
لبهایم را بهم فشار میدهم، سپس میپرسم:
-گفتی کدوم بیمارستان بردنش؟ بقیه الله؟
کمیل سرش را تکان میدهد. در بین اسامی مخاطبین موبایل چرخ میزنم و شماره تیموری را پیدا میکنم. بلافاصله با انگشت روی تماس میکوبم و منتظر میمانم تا تلفن را جواب دهد و با لهجهی اصفهانی دلنشینش بگوید:
-به به سلام علیکم حَج آقا. بیبین کی یادی ما کردِس، خدا خودش بخیر بِگذِرونِد حَج عمادِس... آقا شوما کوجا آ اینجا کوجا؟
لبخند میزنم؛ اما بیحوصله میگویم:
-علیک سلام بزرگوار. خبری ازت نیست تیموری جان، امروز شیفتی؟
جواب میدهد:
-آره حَجی شیفتم. خودا بد ندِد اتفاقی افتادِس؟!
سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه میدهم و چشمهایم را میبندم:
-زحمت میکشی یه کاری انجام بدی؟ یه خانمی به نام ساجده تابش امروز صبح اول وقت مهمون شما شده، میتونی ببینی در چه حاله؟
با همان لحن مخصوص به خودش میگوید:
-رویی جُف چِشام حَجی، این چه حرفیِس انجام وظیفه میکونم. چَن لحظه گوشی دستیدون باشِد تا اِز همکارم سوال بُپُرسم.
سپس صدای بوق تلفن محل کارش از آن طرف خط پخش میشود. خیلی زود از پذیرش امار بیمارها را میگیرد و میگوید:
-حج عماد هنوز پشت خط هستی؟
جواب میدهم:
-بگو بزرگوار، چی شد؟
با حالتی نه چندان خوشحال میگوید:
-مث اینکُ تونستن جُلویی خون ریزیا بیگیرند؛ ولی چون ضربهیی چاقو عمیق بودِسُ آ به یُخته اِز ریه آسیب زِدِس دوباره باید برِد اتاقی عمل تا جواب نهاییا بدن.
از شنیدن لهجهی شیرینش لذت میبرم، دلم میخواهد ساعتها به حرف زدن تیموری گوش کنم؛ اما چه کنم از دغدغههای ریز و درشتی که گریبان گیر من و پروندهی جدیدم شده است.
میگویم:
-تیموری جان لطف کن بسپر اگه خبر جدیدی از ایشون شد حتما بهت بگن، من رو هم بی خبر نزار بزرگوار، خداخیرت بده، دستت درد نکنه. یاعلی مدد.
جواب میدهد:
-حتما حجی، التیماس دعا، یاعلی مدد.
تلفن را که قطع میکنم، کمیل بیصبرانه میپرسد:
-چی میگفت؟
لبخند میزنم:
-گفت عمل اولش موفقیت آمیز بوده، جای نگرانی نیست داداش...
کمیل پریشان میگوید:
-عمل اول؟ مگه قراره بازم عمل بشه؟
پایین پایم را نگاه میکنم:
-چاقو جای بدی خورده، باید یه کم زمان بدیم تا دکترها بتونن کارشون رو انجام بدن.
کمیل آه میکشد و تا رسیدن به سازمان ساکت میشود. وقتی وارد سازمان میشویم، یک راست به سمت اتاق جلسات میرویم. مقداد و مهندس و آقا سلمان نشستهاند و انتظار ما را میکشند، نگاهی به ساعت مچیام میاندازم و متوجه میشوم که تنها چهار دقیقه دیر کردهام.
بعد از سلام و علیکی گذرا با اعضای داخل جلسه، به روی یکی از صندلیهای خالی دم دستم مینشینم و میگویم:
-ببخشید که یه مقدار دیر شد، توی محاسبهی ترافیک خیابونهای اطراف دچار اشتباه شدیم.
سپس نفس کوتاهی میکشم و با لحنی رسمیتر میگویم:
-با توکل به خدا و حضرت ولیعصر ارواحنا فداک، امروز قراره اولین جلسهی این پرونده رو به شکل رسمی برگزار کنیم. زمان جلسه رو سی دقیقه و اهداف جلسه رو به سه بخش فوری، میان مدت و طولانی تقسیم میکنم که اگر دوستان موافق باشند با هم به ترتیب اولیت مورد بررسی قرارشون بدیم.
بحث اصلی ما خبری هست که آقا سلمان از دل بازجویی خانم پناه کشف کرد، احتمال انفجار در اغتشاش امشب.
بحث میان مدت ما رد یابی و دستگیری میتار و مبحث آخر ما که امروز اولین قدم رو هم به سمتش برداشتیم، دستگیری مسیح هست
@Romanamniyati