داستان امنیتی #حریم_امن
دیگر نشستن جایز نیست. حالا نباید اجازه دهیم تا در گردونهی رقابت با ثانیههایی که با سرعت در حال گذر هستند، بازی را واگذار کنیم. از روی صندلیام بلند میشوم و رو به حاج صادق میگویم:
-آقا دستور چیه؟
حاج صادق معطل نمیکند:
-برید سمتش، کارهای قضایی و حکم دستگیری هم من انجام میدم. فقط زودتر تمومش کن عماد.
اشارهای به کمیل میاندازم و به سمت درب خروجی سالن جلسه میدوم. کمیل نیز پشت سرم میآید و میپرسد:
-بچههای واکنش سریع رو خبر کنم؟
با صدایی بلند و طوری که مهندس هم با این فاصلهی ده دوازده متری ایجاد شده بشنود میگویم:
-بچههای واکنش سریع و چک و خنثی رو مهندس خبر میکنه.
سپس دست کمیل را میگیرم و به طرف خودم میکشانم:
-تو با من بیا.
وارد اتاقم میشوم و اسلحهی کمری و دستبندم را از درون کشوی میزم برمیدارم. زیر لب مدام صلوات میفرستم. با اینکه چند سال است دست و پنجه نرم کردن با خطر برای من به عادت تبدیل شده؛ اما حساسیت این ماموریت برای من دو چندانتر از همیشه است. این بار دشمن دست روی اماکن پر جمعیت مذهبی گذاشته است و میخواهد با ترور عزاداران سید الشهدا از حرارت این مراسم کم کند.
خیلی زود وارد پارکینگ میشویم و من سراغ موتور مشکی رنگی که معمولا از آن استفاده میکنم میروم و بعد از روشن کردن موتور و بیرون زدن از سازمان میگویم:
-از این یارو چی میدونید؟
کمیل میگوید:
-همین ماشینیه؟! چیزی زیادی نمیدونیم. در حد یه جست و جوی ساده از روی پلاک بود و بعد هم که دیدیم ربطی به این قضیه نداره ولش کردیم.
گردنم را کمی کج میکنم تا صدایم را بهتر بشنود:
-ولی ولش نکردی به امون خدا، چی بوده دلیلش؟
کمیل با خنده میگوید:
-راستش رو بخوای یادم رفت! یعنی افتادیم رو دور دستگیری این یارو توی هتل و خالی کردن طبقات و اینا... دیگه نشد امیر رو خبر کنم که...
با تعجب میپرسم:
-باور کنم یه فراموشی ساده بوده؟
کمیل میخندد و دستی به شانهام میزند:
-یارو توی شلوغیهای هشتاد و هشت دستگیر شده بود، منم مشکل نیرو نداشتم، گفتم بد نباشه اینا بمونن.
همانطور که گاز موتور را به سمت خودم فشار میدهم و سرعت میگیرم، می گویم:
-کارت درسته.
صدای ابوذر از طریق شبکهی بیسیم درون گوشم پخش میشود:
-آقا عماد سوژه سوار ماشین شد، ما هم فعلا با یه تصادف ساختگی نگهش داشتیم.
شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-تونستید چک کنید ببینید چیزی همراهشه یا نه؟
ابوذر حرفی میزند که چهارستون بدنم میلرزد، او میگوید:
-گمونم تنش باشه آقا.
موقع راه رفتن میشه تشخیص داد که از زیر لباسش جلیقه تن کرده..
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
قسمت سی و یکم
نفس کوتاهی میکشم تا تصمیم درستی بگیرم. سپس میگویم:
-خیلی خب، اصلا سعی نکنید که تحریکش کنید. ما حدود چهار دقیقه با شما زمان داریم... یه کم معطلش کنید میرسیم.
ابوذر کد تایید میدهد و من سرعتم را بیشتر میکنم تا زودتر به موقعیت سوژه برسیم. کمیل از پشت سرم سوال میکند:
-میخوای چیکار کنی؟ اگه یه درصد اشتباه کنیم و این یارو خل بازی دربیاره چی؟!
لبهایم را بهم فشار میدهم:
-نمیدونم، فعلا فقط میخوام زودتر برسم اونجا تا اتفاق بدی نیافته.
حدود یک خیابان با موقعیت سوژه فاصله داریم که ابوذر گزارش میدهد:
-این داره بیخیال ماشین میشه تا بره طرف هیئت، دستور چیه؟
به فاصلهای که با سوژه فکر میکنم و میگویم:
-مشکلی نیست، فقط تحریکش نکنید... تاکید میکنم تحریکش نکنید.
نگاهی به پیش رویم میاندازم و آه میکشم. کمیل میگوید:
-یا حسین... از بین این جمعیت که نمیشه با موتور رد شد.
از موتور پیاده میشویم و بدون آن که فکر قفل کردنش باشم در گوشهای رهایش میکنم و رو به کمیل اشاره میکنم تا بدود. مردم را یکی پس از دیگری کنار میزنیم و به طرف سوژه راه میافتیم. حدس میزدم که خروج چنین دستهی عزاداری بزرگی از مسجد ما را با ترافیک رو به رو کند؛ اما نمیدانستم مردم طوری فشرده بایستند که حتی امکان راه رفتن هم از ما سلب شود.
کمیل با دستش اشارهای به سمت راست میکند و میگوید:
-بیا از اون سمت بریم، اینطوری میتونیم جمعیت رو دور بزنیم.
دستش را میگیرم و به طرف راست میدوم. سپس ابوذر را صدا میکنم:
-رفیقت در چه حاله؟
خیلی زود جواب میدهد:
-به داد و فریاد من توجهی نکرد و راه افتاد سمت دستهی عزاداری، دستور چیه آقا؟ میخواید از پشت بزنمش؟
به زن و مردهایی که کنار هم ایستادند و سینه زنی میکنند، فکر میکنم. باید شلیک مستقیم به سمت او میتواند احتمال انفجار بمب را افزایش دهد. هنوز در جواب دادن به ابوذر ماندهام که مهندس با اطلاعات تازهای که میدهد، گردش خون را در رگهایم متوقف میکند:
-آقا عماد این یارو تا ورود بین جمعیت ده پونزده قدم بیشتر فاصله نداره.
با صدای بلند میگویم:
-کدوم سمت برم که از رو به روش دربیام؟
مهندس میگویم:
-حدود ده قدم برید سمت چپ و بعد مستقیم... کاپشن سرمهای و ته ریش داره.
بلافاصله به سمت چپ میروم و کمیل را به دنبال خودم می کشانم. روضهخوان شروع کرده است:
-امشب به دشت کربلا نالان یتیمان است، شام غریبان است.
استوارتر قدم میزنم. به کمیل میگویم:
-باید قیچیش کنیم، فقط خیلی مهمه که قبلش مطمئن بشیم ریموت توی کدوم دستشه.
کمیل سری تکان میدهد و من راهم را کج میکنم تا از پشتسر غافلگیرش کنم؛ اما انگار سوژه سر ناسازگاری برداشته است.
مهندس که پشت سیستم دوربینهای هوایی نشسته، گزارش میکند:
-مکث کرده آقا عماد، نه جلو میاد نه عقب میره.
فورا جواب میدهم:
-ممکنه دو دل شده باشه، کم نداشتیم ایرانیهایی که دقیقهی نود برگشتن...
سپس به کمیل اشاره میکنم:
-حالا وقتشه، معطل نکن.
کمیل سری تکان میدهد و به سمت سوژه حرکت میکند، من نیز از سمت راستش به او نزدیک میشوم. انقدر نزدیک که حالا میتوانم به وضوح چهرهاش را ببینم. چشمهایش سرخ است و تنش شروع به لرزیدن کرده است.
ناگهان میچرخد.
لعنتی...
کمیل صدایم میزد:
-این داره چیکار میکنه؟!
نمیدانم، جوابی نمیدهم و مات و مبهوت رفتارهایش میشوم. حالا پشت به دستهی عزاداری در حال حرکت است و من نمیتوانم حرکت بعدیاش را تشخیص دهم.
با اشارهی دست از بچههای دستگیری میخواهم که دورش حلقه بزنیم. موقعیت سختی است، او حالا روی لبهی تردید قرار گرفته و اگر کوچکترین اشتباهی از سمت ما رخ دهد میتواند منجر به اقدامی شود که شاید حتی باب میل خودش نیز نباشد...
روضه خوان ادامه میدهد:
-حالا اومدی... حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی...
ابوذر میپرسد:
-آقا مهارش کنیم؟
میگویم:
-ریسک داره، حداقل هفتاد هشتاد نفرش توی شعاع انتحاریش هستن که ممکنه آسیب جدی ببینن.
کمیل با صدایی بلند تشر میزند:
-معلومه میخوای چیکار کنی؟ میخوای بزاری همینطوری برای خودش بچرخه؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
فصل ششم
«یوسف»
نمیدانم این لعنتی از کجا پیدایش شده؛ اما دوست ندارم بد به دلم راه بدهم. شک حرام است و اجر کاری که میخواهم با کشتن این رافضیهای کافر انجام دهم را کم میکند. نباید هیچ شک و تردیدی در نیتم وجود داشته باشد.
مرد عصبانی فریاد میزند و میخواهد صبر کنم تا پلیس بیاید؛ اما وقتش را ندارم. ابروهایم را بهم میچسبانم و میگویم:
-تو مقصری، مگه کور بودی که از فرعی پیچیدی جلوی ماشینم؟
جواب میدهد؛ اما نمیشنوم. جمعیت عزادارانی که در حسینیه هستند کم کم دارند وارد خیابان میشوند و حالا بهترین فرصت است برای اینکه بتوانم در دل جمعیت نفوذ کنم.
دو شب است که درست و حسابی نخوابیدهام. از وقتی فهمیدم عملیات انتحاری من باید در دل جمعیت عزاداران امام حسین باشد، تمام مطالب کانالها و کلاسهای آنلاینی که در آن شرکت کرده بودم، از یادم رفت.
لبهایم مدام تکان میخورد و ذکر میگویم. الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر...
مرد راننده داد و بیداد راه میاندازد؛ ولی فرصتی برای جواب دادن به او ندارم. امیدوارم جلو نیاید چون مجبور میشوم در کنار خودش کارم را انجام دهم و در آن صورت همین عصبی بودن ممکن است از اجر کارم کم کند. جلو نمیآید. چند لحظه ساکت میشود، برمیگردم و نگاهش میکنم. دوباره شروع به داد و فریاد میکند.
یک لحظه احتمال میدهم که مامور باشد، دوست دارم برگردم و کارش را تمام کنم و بعد یک راست به دل جمعیت بزنم؛ اما میترسم صدای شلیک مردم را متفرق کند. به سمت جمعیت راه میافتم، روضه خوان کم کم دارد شروع میکند:
-شام غریبان است... شام غریبان است...
به پاهایم نگاه میکنم و ناگهان پاهای همان پسر بچهی شش سالهای را میبینم که همراه با پدر و مادرش به دستههای عزاداری قدم میگذاشت... سال هفتاد و دو بود، پدرم هنوز از مادرم جدا نشده بود. ما یک خانواده بودیم، با اینکه حتی همسایهها به شنیدن جر و بحثهای هر روزهشام عادت کرده بودند و تقریبا شبی نبود که نیمههایش از خواب بیدار نشوم و اشکهای مادرم را نبینم. داشتن یک خانواده نعمتی است که شاید خدا به همهی بندگانش ندهد و من نیز جز همان بندگانی هستم که سالهاست از نعمت دیدن پدر و مادرم در یک قاب محروم هستم.
در همان شش سالگی بود که از پدرم دربارهی امام حسین سوال کردم و او از واقعهی کربلا برایم گفت. به وضوح یادم است که مداح آن شب هم همین نوحه را میخواند:
-شام غریبان است... شام غریبان است...
صدایش در گوشم زمزمه میشود، پاهایم به زمین میچسبند و طوری قدمهایم سنگین میشوندکه گویی کفشهای صد کیلویی به پا کردهام.
از یک سمت به اتفاقاتی که بعد از انتخابات سال هشتاد و هشت افتاد فکر میکنم و کینهام نسبت به رژیم بیشتر میشود و از سمتی دیگر به خودم تشر میزنم که چرا باید به جای رژیم از عزاداران امام حسین انتقام بگیرم؟
مرددم و این تردید ناگهان تصمیمم را عوض میکند...
همه چیز در یک لحظه اتفاق میافتد...
به خودم که میآیم متوجه میشوم پشت به جمعیت در حال راه رفتن هستم. سنگینی جلیقهای که تن کردهام شانههایم را میسوزاند و ریموت مدام در بین انگشتانم میلغزد.
در بین جمعیت چشمم به مردی میافتد که به ماشینم زد...
ناخودآگاه به زیر پیراهنش خیره میشوم و برآمدگی زیر لباسش توجهم را به خودش جلب میکند و یک سوال جای خود را به تمامی تردیدهای چند ثانیهی قبلم میدهد:
-آیا من لو رفتهام؟!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
به صورتش خیره میشوم، بیشتر از اینکه دلواپس ماشین خودش باشد، حواسش به ماشین من است. در نقطهای گیر کردهام که نه راه پس دارم و نه راه پیش... مرد مامور که متوجه من شده، به بازی کردن در سناریوی قبلیاش ادامه میدهد:
-مرد حسابی کجا ول کردی رفتی؟ آخه این چه کاریه...
نگاهی به دور و اطرافم میاندازم، احساس میکنم اگر تعلل کنم نیروهای رژیم دستگیرم میکنند و بعد هم بدون شک باید خودم را پای چوبهی دار ببینم.
بعد پشیمان میشوم، اصلا چرا برگشتم؟ از اینجا مانده و از آنجا رانده شدهام. به یاد استدلالها و حرفهای شنیدنی ابوانصار میافتم. احساس میکنم دارد از جایی در همین نزدیکیها نگاهم میکند. بعد از تحویل مواد منفجره به من یادآور شد که همراهم میآید تا اگر مشکلی برایم پیش آمد خودش دکمهی انفجار را بزند. چرا باید بیاید؟ اگر من پشیمان شوم چه؟
دارم دیوانه میشوم، درست و غلط را گم کردهام. شبیه شناگری که در عمق اقیانوسی تاریک گیر افتاده و راه رسیدن به خشکی را گم کرده است...
نمیدانم هر بار که دست و پا میزنم و پیش میروم به ساحل نزدیک میشوم یا از خشکی دور... نمیتوانم مسیر مرگ و زندگی را تشخیص دهم. تنها چیزی که از آن مطمئن هستم، این موضوع است که نباید گیر نیروهای رژیم بیافتم. امیدوارم ابوانصار شرایطم را درک کند و بعد از دیدن این تغییر مسیر ناگهانی خودش کلید انفجار را فشار ندهد. امیدوارم و کار دیگری غیر از این امیدوار بودن نمیتوانم انجام دهم.
سر میچرخانم و مردی نگاه میکنم که مستقیم دارد به سمت من میآید. ریموتی که در دست دارم را طوری میچرخانم که متوجه تهدیدم شود.
مردی که با آن صحنهی تصادف ساختگی را با من به وجود آورد، به ماموری که پشت سرم است نگاه میکند و میگوید:
-نه کمیل، وایستا... همونجا وایستا.
به مردی که عاقلتر به نظر میرسد، نگاه میکنم:
-من نمیخوام اینجا کاری انجام بدم، نمیخوامم گیر شما بیافتم. مسیرم رو باز کنید تا برم... اینطوری برای هر دومون بهتره.
حرفهایم منطقی نیست، خیلی خوب میدانم که آنها بیخیال من نمیشوند؛ اما این دلیل نمیشود که بخواهم عدهی زیادی از زن و مردهای بیگناهی که برای شرکت در یک مراسم عزاداری پا به این خیابان گذاشتهاند را به خاک و خون بکشم.
مردی که پیش رویم ایستاده دستهایش را باز میکند و میگوید:
-خیلی خب، همین که بیخیال شدی خیلی خوبه. فقط آروم باش و کاری از روی هیجان انجام نده، باشه؟
ابروهایم را بهم میچسبانم:
-فکر نکن که داری با یه بچه دو ساله حرف میزنی، باشه؟ حالا هم به دوستات بگو راهم رو باز کنن تا سوار ماشینم بشم.
مردی که کنار ماشین ایستاده، دستش را نزدیک گوشش میکند و میگوید:
-آقا عماد سوژه میخواد سوار ماشین بشه، میگه از انجام عملیات پشیمان شدم. دستور چیه؟
سپس سرش را تکان میدهد و میگوید:
-اطاعت امر میشه، چشم.
بعد با دست به سمت ماشین اشاره میکند و میگوید:
-فقط نمیتونی سمت دستهی عزاداری بری.
به خیابانی که در سمت چپم قرار گرفته اشارهای میکند و میگوید:
-از اون طرف، میتونی از اون سمت بری.
نمیتوانم به او اعتماد کنم؛ اما راه دیگری ندارم.
چند قدم به سمت ماشین برمیدارم، سپس میگویم:
-برو چهارتا درب ماشین رو باز کن، باید مطمئن شم که کسی توش نیست.
مردی که کمیل صدایش کردند، چند قدم به من نزدیک میشود و میگوید:
-من باز میکنم.
سپس با دستهایی باز به طرف ماشین میرود، نیم نگاهی به اطراف میاندازم که مردم حلقهای به دور ما تشکیل دادهاند و چند نفر با لباس شخصی مشغول دور کردن و متفرق کردن آنها هستند.
دربهای ماشین باز میشود، با حرکت سر اشاره میکنم تا از ماشین فاصله بگیرد، سپس با خیالی آسوده به سمت ماشین میروم. باید شش دانگ حواسم را جمع کنم، خیلی خوب میدانم که کوچکترین اشتباه از سمت من مساوی است با دستگیری و اعدام.
درب ماشین را باز میکنم و بعد از مطمئن شدن از خالی بودن صندلیهای عقب، روی صندلی راننده مینشینم و آمادهی حرکت میشوم...
حالا باید تمام حواسم را برای پیدا کردن راه فراری مطمئن جمع کنم. دستم را به سمت سوئیچ میبرم تا ماشین را روشن کنم که ناگهان...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
فصل هفتم
«عماد»
شک ندارم که مردد شده است. موارد فراوانی داشتیم که در لحظات آخر به دلایل مختلف قید انجام عملیات انتحاری را زده باشند؛ فقط باید دعا کنیم که نفر دومی ناظر این صحنه نباشد. خود نیروهای تکفیری به این موضوع آگاه هستند که ممکن است نیروهایشان به دلایل گوناگون قید انجام عملیات را بزنند و به همین دلیل نفراتی را مامور میکنند تا کار نیمهی آنها را تمام کند.
نسیم خنکی به صورتم میوزد، درست شبیه روزی که در حرم حضرت رقیه آن انتحاری را دستگیر کردیم. بعدتر که داشتم به تهران برمیگشتم، یکی از دوستان پیامی برایم فرستاد و نوشت که درست در زمان دستگیری عامل انتحاری در حرم، یک مادر مسیحی شفای دختر بچهاش را از دردانه ی سیدالشهدا گرفته است.
آن روز با اینکه آفتاب مستقیم به صورتم میزد و هوا حسابی گرم بود؛ اما درست بعد از دستگیری آن زن انتحاری نسیمی خنک صورتم را نوازش کرد... شبیه امشب که عامل انتحاری داعش راهش از سمت دستهی عزاداری کج کرده و به سمت ماشین خودش قدم برمیدارد.
احتمال میدهم که بخواهد دوباره سوار ماشینش شود. جمعیت را دور میزنم و خودم را به پشت ماشین سوژه میرسانم تا اگر سوار شد بتوانم با کمک همان خانمی که مطمئنیم حواسش به عزاداران پدرش هست، گرهی این پرونده را باز کنم.
سوژه حالا کاملا نزدیکش ماشینش میشود و کمی با ابوذر صحبت میکند.
سپس از کمیل میخواهد تا دربهای ماشین را باز کند، میخواهد از امن بودن داخل ماشین مطمئن شود. کمیل دربهای سمت سوژه را باز میکند و سپس دور میزند و به سمت دیگر ماشین میآید. بلافاصله بعد از دیدن کمیل به روی زمین دراز میکشم تا در دید سوژه نباشم.
نیروها همه عقب میروند و حلقهی مردمی شکل گرفته را دور میکنند. امیدوارم کسی صحبتی نکند که سوژه هشیار شود. مدام صلوات میفرستم و از خدا میخواهم که این کار را هم بدون مشکل حل کند.
چشم هایم را میبندم و تنها صدای کمیل را میشنوم:
-داره نزدیک ماشین میشه.
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم تا کارم را بدون اشتباه تمام کنم.
کمیل ادامه میدهد:
-سوار ماشین شد.
خودم را از زیر ماشین بیرون میکشم. کاری که میخواهم انجام دهم، بازی با جانم است. اگر درصدی دکمهای که زیر انگشتش قرار دارد را فشار دهد، آن وقت کار هر دو تمام خواهد شد.
کمیل میگوید:
-خیالش از بابت صندلیهای عقب راحت شد، میتونی شروع کنی.
به آرامی نیم خیز میشوم و به داخل ماشین نگاه میکنم. درست پشت سر سوژه قرار گرفتهام... پشت سر یک عامل انتحاری تا دندان مسلح...
سیم ریموت انتحاری از آستین راستش خارج شده است. ریموت را رها میکند و انگشتانش را به دور سوئیچ حلقه میکند.
یک نفس کوتاه میکشم و زیر لب یک یا حسین میگویم.سپس تمام انرژیام را به پاهایم منتقل میکنم تا شبیه فنری که به یکباره از زیر فشار رها شده، خودم را درب عقب سمت راست ماشین به جلو پرتاب کنم.
درست نمیدانم چه اتفاقی میافتد؛ اما در کسری از ثانیه با یک دست، مچ راست سوژه را میگیرم و با دست دیگر دست چپش را از آرنج نگه میدارم تا بقیهی نیروها برسند.
طوری به سمت سوژه شیرجه میزنم که از پیشانیام بخاطر شدت برخورد به فرمان ماشین، خون باز میشود. کمیل و ابوذر فورا به سمت ماشین میدوند و دستهای سوژه را نگه میدارند تا بچههای چک و خنثی مشغول باز کردن جلیقه و خنثی سازی شوند.
صدای مداح به وضوح در داخل ماشین سوژه شنیده میشوند:
-جنازه بر سر دوش علی ولی الله
غبار غم به رخ مجتبی و ثارالله
ز پشت قافله طفلی به زیر لب میگفت
به عزت شرف لاالله الا الله
بیتوجه به خون جاری شده از پیشانیام، با شنیدن این روضه به یاد شبی میافتم که پیکر مطهر رسول مظلومانه در آغوشم جان داد...
همان موقع که از من خواست تا برایش روضهای بخوانم و من نیز همین شعر را به زیر گوشش زمزمه کردم...
به یاد تمام سیدالشهدای مقاومت حاج قاسم سلیمانی و تمام شهدایی که غریب و به دور از وطن رفتند تا این حریم امن بماند و پرچمی که بلند شده به دست صاحب اصلیاش برسد.
پایان/
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
هدایت شده از داستان های امنیتی
📚جهت اطلاع عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند، نمایه کانال داستان هاي امنيتي تقدیم میگردد.
📒 داستان دمشق شهرِ عشق 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/316
📙 داستان كوتاه شبی در سوریه 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/383
📕 رمان تنها میان داعش 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/406
📘 داستان نامزد شهادت👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/529
📗مستند امنیتی حلقه ای در دست شیطان👇
(#بهعلتچاپکتابازکانالحذفشد)
📕رمان امنیتی شاخه زیتون 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/937
📘 رمان نقاب ابلیس👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1236
📔رمان عقیق فیروزه ای 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1305
📙رمان امنیتی رفیق👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1838
📗 مستند داستانی یک و بیست👇
(#بهعلتچاپکتابازکانالحذفشد)
📘 داستان کوتاه انتحاری👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/2461
📕 رمان امنیتی خط قرمز👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/2467
📗 سلام مسیح👇
(#بهعلتچاپکتابازکانالحذفشد)
📙عملیات انتقام👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/3041
☑️داستان کوتاه #آتش ☑️
🔻قسمت اول🔻
چشمهایم میسوزد...
اشکهایم ناخواسته کل صورتم را خیس میکند و من نمیدانم علت این گریههای بیامان دود و آتش است که یا گرد افشانههای اشک آوری که در هوا معلق مانده...
به چپ و راستم نگاه میکنم، به نظرم جمعیت آنقدرها هم زیاد نیست. شاید به خاطر این است که تازه از مراسم پیادهروی اربعین برگشتهام.
آنجا همهاش آدم بود، هشتادکیلومتر شانه به شانه و پشت به پشت مردم بودند و مردم.
به چپ و راستم نگاه میکنم، نمیدانم درست دنبال چه چیزی میگردم؛ اما میدانم که باید منتظر رسیدن زهرا باشم.
جمعیت در چشم بهم زدنی کنار یک ماشین پلیس متمرکز میشود، فورا مسیرم را به سمت ماشین پلیس کج میکنم تا ببینم چه خبر شده است.
یک دختر هجده نوزده ساله بالای گردون ایستاده و در حالی که سعی دارد با کمک ماسک روی صورتش چهره اش را بپوشاند، فریاد میزند:
-خواهرم با من تکرار کن، خواهرم با من تکرار کن.
جمعیت ساکت میشود، دختر با صدایی رسا شعار میدهد:
-جمهوری اسلامی نمیخوایم نمیخوایم.
ادبیاتش من را عجیب به یاد گذشته میاندازد... به یاد دوران نوجوانیام، وقتی دست پدرم را محکم در دست نگه داشته بودم و به دختری نگاه میکردم که با روسری گره زده روی یکی از ماشینهای پارک شده در خیابان ایستاده بود و با استفاده از همین کلمات... «خواهرم چند لحظه گوش کن»
جمعیت را ساکت میکرد تا بیانیهی سازمان مجاهدین خلق را بخواند.
رشتهی افکارم با صدای انفجاری مهیب پاره میشود... در چند متریام یکی دیگر از ماشینهای پلیس را میسوزانند...
خیابان را دود فرا گرفته است. با دیدن ناامنی شکل گرفته در خیابان انگار یکی به عمق دلم چنگ میزند، حالت تهوع میگیرم.
زهرا... باید هر چه سریعتر شمارهاش را بگیرم و اگر هنوز وارد مطب دکتر نشده از او بخواهم تا برگردد. با دستهایی لرزان شمارهاش را میگیرم...
بوق میخورد...
جمعیت هو میکشد، با استرس گوشیام را به کنار گوشم میکوبم...
بوق میخورد، لبم را میگزم و زیر لب زمزمه میکنم:
-جواب بده زهرا... جواب بده.
ناگهان ضربهای از پشت به شانهام میخورد. انقدر محکم و یک باره است که موبایلم را به روی زمین میاندازد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
#زن_عفت_افتخار
☑️داستان کوتاه #آتش ☑️
🔻قسمت دوم🔻
برمیگردم و هراسان نگاهش میکنم. در چشمهایش رگههایی سرخی وجود دارد و قطرات عرق روی پیشانیاش به وضوح دیده میشود. قبل از آن که بخواهم حرفی بزنم، فریاد میزند:
-ماموره! این حرومزاده ماموره...
سپس چهار پنج نفر به سمتم میدوند. لب باز میکنم:
-مامور چیه بابا، من اومدم دکتر...
یکی با لگد زیر پایم را خالی میکند و دیگری بلافاصله شیشهی نوشابهای که در دست دارد را توی صورتم خرد میکند.
نمیتوانم از جایم بلند شوم؛ فقط سعی میکنم تا با دست اصابت ضربههای بیشتر را بگیرم. نمیدانم سی چهل بار یا بیشتر؛ اما مدام در کف خیابان میچرخم... بهتر است بگویم از شدت ضربههای بیامان آنها چرخانده میشوم.
لحظهای بیخیالم میشوند، نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و کمرم را به کرکرهی یکی از مغازهها میچسبانم. گوشیام مهم نیست؛ اما حسابی نگران زهرا هستم... اگر بیخبر از همه جا از مطب خارج شود و با این جماعت رو به رو شود چه؟ اینها که به خاطر یک پیراهن آستین بلند و شلوار کتان خیال کردند من مامور هستم، اگر زهرا را با چادرش ببینند چه کار میکنند؟
رشتهی افکارم با لگد محکم و ناگهانیای به صورتم پاره میشود. زنی تقریبا جوان جمعیت را کنار میزند و پایش را روی شانهام فشار میدهد و فریاد میزند:
-چهل ساله ما رو سرکوب کردید، حالا نوبت ما شده... ما اینجاییم...
کف خیابون وایستادیم و تا از شر دونه دونهتون خلاص نشیم جایی نمیریم.
سپس با ضربهی پا هلم میدهد تا روی زمین بیافتم. مرد دیگری از بین جمعیت به طرفم میآید، تیغهی چاقویش در سیاهی شب برق میزند... آرام و با حوصله به من نزدیک میشوند که ناگهان صدای شلیک چند گلوله حواسش را از من پرت میکند. یکی فریاد میزند:
-بچههای ضد شورش اومدن... راه بیفتید، یالا!
دیگری هوشمندانهتر تصمیم میگیرد و سعی میکند تا با کمک دوستانش جلوی پراکنده شدن جمعیت را بگیرد و بقیه را به سمت دیگری از خیابان هدایت کند.
نیروهای یک دست سیاه پوش شجاعانه به سمت اغتشاشگرها میدوند و آنها را به عقب میرانند. مردی که چاقو در دست دارد به خاطر وزن زیادش کندتر از بقیه میدود. یکی از نیروهای به او نزدیک میشود... با توجه به جثهای که دارد بعید میدانم از پس او بربیاید. مرد هیکلی چاقویش را به طرف صورت مامور میگیرد؛ اما با حرکتی فوق العاده سریع او را خلع سلاح میکند و دستش را میپیچاند و روی زمین میخواباند. سپس دستهایش را از پشت میبندد.
یکی دیگر از مامورها که لباس شخصی است به سراغم میآید و میپرسد:
-خوبی شما؟ از بچههای مایی؟
به آرامی سرم را تکان میدهم:
-نه... خانومم... آوردمش توی مطب... یهو حمله کردن بهم...
آرام دستی به شانهام میکشد:
-خیلی خب، اصلا نگران نباش. فقط یه تلفن بهش بزن بگو فعلا نیاد تو خیابون... تا نیم ساعت دیگه امن میشه اینجا...
نمیدانم چرا؛ اما اشک از گوشهی چشمهایم سرازیر میشود:
-گوشیم رو پرت کردن اونطرفتر... نمیدونم کجا افتاد!
مرد نگاهی یک وری میکند و میگوید:
-کاش وقت دکتر رو تغییر میدادی، خبر داشتی که امشب قراره بیان...
به آرامی میگویم:
-نمیشد... خانومم بارداره... حالش یهو بد شد و...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
#حجاب #زن_عفت_افتخار
☑️داستان کوتاه #آتش ☑️
🔻قسمت سوم🔻
مردی که کنارم نشسته ساکت میشود. سرش را پایین میگیرد و چند ثانیه همانطور میماند و سپس فریاد میزند و از دوستانش یک بطری آب میگیرد. جمعیت حالا دست کم سی چهل متر با جایی که افتادهام فاصله دارد. بطری آب را جلوی دهانم را میگیرد و بعد گوشیاش را از داخل جیبش بیرون میآورد و میگوید:
-بیا، شمارهی خانومت رو بگیر و بهش بگو بخاطر شلوغی خیابون فعلا بیرون نیاد. نگران چیز دیگهای هم نباش.
میگویم:
-من چیزیم نیست، میتونم ببرمش خونه.
با خنده میگوید:
-اگه با این وضع ببینتت که هیچی دیگه برادر... سر و صورتت داغون شده.
از کنارم بلند میشود تا با زهرا صحبت کنم.
شمارهی زهرا را میگیرم و همانطور که منتظر میشوم تا جواب دهد، زیر چشمی به ماموری که کمکم کرد نگاه میکند. انگار بقیه از او دستور میگیرند. چند نفر را به داخل کوچهها میفرستد و بقیه را به انتهای خیابان برمیگرداند.
زهرا جواب نمیدهد. مرد جلو میآید:
-صحبت کردی؟
با بغض میگویم:
-جواب نمیده آقا، نمیدونم چیکار کنم...
صدای بیسیم مردی که کنارم است، در خیابان پخش میشود:
-آقا یه آمبولانس رو با کوکتل زدن... باز هم ملایم برخورد کنیم؟
مرد نگاهم میکند، خجالت زده به نظر میرسد.
بلافاصله بیسیمش را جلوی دهانش را میگیرد:
-مریض هم داشته؟
فورا جواب میآید:
-بله اقا، انگار یه خانم چادری داخلش بوده که آسیب جدی دیده.
از جایم بلند میشوم و روی زمین میافتم... زبانم سنگین شده است... به بازوی مردی که کنارم است چنگ میزنم تا بتوانم خودم را سر پا نگه دارم...
زهرای من؟
آسیب جدی؟
آتش؟
نمیدانم چرا؛ اما صدای یک روضه در سرم میپیچد...
گل جای خود دارد، ای کاش...
آهن در آتش نماند... آهن در آتش نماند...
من دوست دارم که حتی...
دشمن در آتش نماند... دشمن در آتش نماند...
راه گریزی ندارم... میسوزم و مینویسم...
صد مرد آتش بگیرد... یک زن در آتش نماند...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
هدایت شده از سردار شهید سلیماني
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲💔
نبودنت عادت نمیشود
تازه است مثل هر باران
🆔 @sardar_shahid_soleimani
بخشی از مستند داستانی #کلنا_قاسم 👇
نمیدانم از خونسردی بیش از حدش عصبی میشوم یا از اینکه هنوز نتوانسته شرایطم را به درستی درک کند و من را به خوبی بشناسد. صدایم را بلندتر میکنم:
-یعنی چی که اوضاع بد نبوده؟ ما داریم یکی یکی مثل اردک شکار میشیم و امنیت نداریم... میدونید این یعنی چی؟!
بزودی...
✨✨✨
📲💭
کمیل مات و مبهوت نگاهم میکند و میگوید: - مطمئنی میخوای چیکار کنی؟
به صندلی ماشین تکیه میدهم و میگویم:
-خیلی سخت نیست، یک بار توی تل آویو انجامش دادم... اینجا که دیگه اوضاع خیلی بهتره... مگه نه؟
«برشی از مستند داستانی #کلنا_قاسم به قلم علیرضا سکاکی
انتشار از چهارشنبه اول آذرماه هر شب
✨✨✨
هدایت شده از گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲💭
✅ مستند داستانی #کلنا_قاسم ...
🚨 از مجموعه مستندات داستانی که به عملیاتهای انتقام جمهوری اسلامی میپردازد.
✍ به قلم علیرضا سکاکی «تنها» راوی موفقیتهای سازمانهای امنیتی در پاسخگویی به دشمنان
از اول آذرماه...
هر شب در کانال داستانهای امنیتی👇
https://eitaa.com/joinchat/2938634263C2d8321ce3a
https://eitaa.com/joinchat/2938634263C2d8321ce3a
- رمان امنیتی #کلنا_قاسم -
- قسمت اول -
- فصل اول -
«خانه تیمی - اطراف خیابان مجاهدین اسلام»
تکهای از نان سنگکی که از شام دیشب روی دست مانده را به وسط تابه میکشم و بخشی از تخم مرغ را از میان روغن داغ جدا میکنم و درون دهان میگذارم.
سامان که اصالتا کرجی است در کنجی از اتاق زانوهایش را بغل گرفته و مات و مبهوت غذا خوردن من شده است. با حرکت چشم تعارفش میکنم تا لقمهای بردارد؛ اما اعتنایی نمیکند. از شدت ترس صورتش رنگ پریده و لبهایش خشک شدهاند. همانطور که لقمهی بزرگی که برداشتهام را درون دهانم جا به جا میکنم، میگویم:
-بیا یه چیزی بخور، اینطوری وسط عملیات پس میوفتی.
کلمه عملیات را که میشنود ناخودآگاه خودش را به عقب میکشد. شانهای بالا میاندازم:
-نگران چی هستی؟ ما که هنوز کاری نکردیم که تو اینجوری ترسیدی!
لبهایش را تکان میدهد:
-کاری نکردیم؟ به دور و اطرافت نگاه کردی؟
چشم میچرخانم. جز یک اتاق اجارهای زیر پله که با موکت کف پوش شده و همین سفرهی یک بار مصرف چیزی در اتاق نمیبینم.
گوشه چشمی برایش نازک میکند و در حالی که سعی دارم تا نگرانیهایش را بیاهمیت جلوه دهم، لقمهی دیگری بردارم.
سامان طوری که بخواهد من را متوجه کاری که قرار است انجام دهیم کند، میگوید:
-سر خودت دیگه کلاه نزار... اگه الان مامورهای رژیم بریزن اینجا...
لقمهام را با عصبانیت به وسط تابه میکوبم و میگویم:
-بس کن دیگه سامان، دیوونه شدم به ولله. اگه قرار بود مامورهای حکومت بیان تا الان اومده بودن... با این حرفها فقط داری غذا رو کوفتمون میکنی.
سامان بدون آنکه از سر جایش بلند شود، خودش را به سمت من میکشد و با لحنی هشدار گونه، میگوید:
-تو اینا رو نمیشناسی... اینا خطر رو از صد کیلومتری هم بو میکشن. اگه قرار بود هر کی با دیدن چندتا کلیپ و دوره و هزار کوفت و زهر مار بتونه توی تهران عملیات راه بیاندازه که سنگ روی سنگ بند نمیشد.
با پشت دست روغن ماسیده شده به لبم را پاک میکنم و میگویم:
-نگران چیزی نباش، مسیر ما تنها مسیریه که سفیده. اگه قرار به نگرانی و دلهره هم باشه، باید بزاریمش واسه بعد از عملیات... الان هم جای فکر کردن به این مزخرفات، به فردای انجام عملیات فکر کن... به اسکانس... به دنیای جدیدی که اونطرف مرز منتظرمونه.
سامان خودش را عقب میکشد و به فکر فرو میرود. من هم سعی میکنم از این فرصت استفاده کنم و غذایم را تمام کنم، تکهی دیگری از نان را در دست میگیرم تا شاید بتوانم بیتفاوت به چهرهی رنگ پریدهی سامان شکمم را سیر کنم؛ اما به محض اینکه لقمه را نزدیک دهانم میکنم، صدای زنگ گوشی ماهوارهای که درون ساکم است در فضای اتاق میشود. با حرص لقمه را رها میکنم و همانطور که نگاهی کج به سامان میاندازم، تلفنم را جواب میدهم:
-بله.
فردی که هنوز چهرهاش را ندیدهام، صدایش را به گوشم میرساند:
-سوغاتیها به دستتون رسید؟
آه کوتاهی میکشم و به گوشهی اتاق نگاه میکنم که اسلحهام را روی خواباندهام، سپس میگویم:
-بله، مسافرمون کی قراره برسه؟ ما چشم انتظاریم.
صدای ناشناس جواب میدهد:
-برید به استقبالش... مسافرتون داره میاد.
سپس تلفن را قطع میکند. شبیه فنر از جایم بلند میشوم و رو به سامان میگویم:
-پاشو بریم، دستور شروع عملیات رو دادن.
سامان به کندی بلند میشود و رو به رویم میایستد، سپس با صدایی لرزان میپرسد:
-تو مطمئنی بشیر؟
همانطور که اسلحهام را در زیر لباسم جا میزنم، میپرسم:
-از چی باید مطمئن باشم؟ جون جدت واسه نیم ساعت تو مخ نرو تا زودتر کار رو تموم کنیم بره!
سامان همانطور که در چشمهایم زل میزند، ادامه میدهد:
-مطمئنی میتونیم بعد از زدن یه مامور سپاه اون هم توی تهران در بریم؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت اول-
❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی #کلنا_قاسم -
- قسمت دوم -
انگشتان دستم را روی گلوی سامان میگذارم و فشار میدهم، سپس چند قدمی به جلو برمیدارم تا کمرش به دیوار بچسبد.
در چشم بهم زدنی اسلحهام را از بند کمرم بیرون میکشم و روی شقیقهاش میگذارم و همانطور که صاف در چشمهایش نگاه میکنم، با لحنی لبریز از خشم و تهدید میگویم:
-اگه تو با این افکار پوچ و ترس کودکانه نقشههای ما رو خراب نکنی، دست هیچ بنی بشری بهمون نمیرسه... حالا هم کافیه یه بار دیگه این چرت و پرتهای توی ذهنت رو به زبون بیاری، اونوقت اول تو رو میکشم بعد اون سرهنگ رو... فهمیدی چی گفتم؟
سامان وحشت زده آب دهانش را قورت میدهد و سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد.
اسلحهام را از روی سرش برمیدارم و سر جایش میگذارم. سپس پیراهنم را مرتب میکنم تا توی چشم نیاید. سامان کلاه کاسکتش را در دست میگیرد و بدون آن که بخواهد حرف دیگری بزند از خانه بیرون میزند تا موتور را روشن کند.
من نیز بدون معطلی نگاهی به دور و اطراف این اتاق دوازده متری میاندازم تا مبادا ردی از ما به جا مانده باشد که بعدتر دردسرساز شود. بعد از پاک کردن همه چیز نفس کوتاهی میکشم و از خانه خارج میشوم و درب آهنی این اتاق زیر پلهی لعنتی را بدون آن که بخواهم قفل بزنم، میبندم.
سامان با دیدن من موتور را روشن میکند و من نیز قبل از آن که بخواهم در تیررس دوربینهای شهری قرار بگیرم، کلاه کاسکتم را روی سرم میگذارم و شیشهی رفلکسش را پایین میکشم و روی موتور مینشینم.
سامان چندصد متری که حرکت میکند، صدایم میکند و با تردید سوال میپرسد:
-ساعت چند میرسه؟
نگاهی به ساعت مچیام میاندازم که عقربه هایش چهار و ده دقیقه ظهر را نشان میدهد و میگویم:
-اگه اتفاق خاصی نیوفته و طبق برنامهی هر روزهش عمل کنه، بیست دقیقه میرسه جلوی خونه.
سامان کمی سکوت میکند و سپس میگوید:
-خب چرا پشت چراغ قرمز همین چهارراه نزنیمش؟ جلوی خونهش زمین بازیه اونه... معلوم نیست ممکنه یهو چه اتفاقایی بیافته!
با لحنی تمسخر آمیز حرفش را تکرار میکند:
-چه اتفاقایی باید بیافته؟ پونزده روزه یارو رو زیر نظر گرفتیم که اتفاقایی نیافته دیگه... بعدش هم... اون یارو بالا دستیه اصرار داره طرف رو جلوی خونهش بزنیم، میگه میخوام ترس بیفته تو جون خانوادههاشون و حساب کار دستشون بیاد.
سامان چیزی نمیگوید. من هم ادامه نمیدهم تا بیشتر حواسم به کارم باشد. آموزشهایی که از طریق کلیپهای واتس آپی برایم فرستاده بودند هم روی همین حفظ آرامش و تمرکز تاکید فراوان داشتند و مدام اصرار میکردند که نباید قبل از عملیات اجازه دهیم فکرمان به کار دیگری باشد.
سامان پشت چراغ قرمز میایستد، قرار هم همین است. عملیات باید بدون ثبت هیچ تخلف راهنمایی و رانندگی انجام شود. هر چند ما به محل قرارگیری دوربینهای شهری این دور و اطراف آشنا هستیم و میدانیم اولین کاری که بعد از انجام عملیات نیروهای اطلاعاتی انجام میدهند چک کردن دوربینهاست؛ اما اینها دلیلی بر انجام تخلف و ایجاد حساسیت برای پلیس نیست. بعد از عملیات کافی است مطابق برنامه عمل کنیم تا بدون هیچ سر و صدایی از کشور خارج شویم.
سامان رشتهی افکارم را پاره میکند:
-میخوای دو سه دقیقه زودتر بریم جلوی خونهش؟ اگه یه وقت امروز زودتر از سرکار برگشت چی؟
با دست به شانهاش میزنم و میگویم:
-زودتر برنمیگرده، این بندهی خدا خیلی مقرراتیه و احتمال دیرتر اومدنش خیلی بیشتره... بعدش هم ما نمی تونیم تو کوچهشون چرخ بزنیم و منتظر آقا بمونیم که...
سامان معترضانه میگوید:
-یعنی چی نمیتونیم؟ تو هم فقط بلدی کار رو سخت کنی!
نگاهی به دور و اطراف میاندازم تا صدایم به گوش کسی نرسد:
-کار رو سخت کنم؟ پسر خوب کار وقتی سخت میشه که دقیقه نود بفهمیم یه تیم حفاظت پنهون ازش توی کوچه مستقره و ما راست راست داریم قدم میزنیم تا طرف برسه خونه... بعدش هم که خودت میدونی چی میشه؟!
سامان کلاج موتور را با دست لرزانش نگه میدارد و پایش را فشار میدهد تا بلافاصله بعد از سبز شدن چراغ از چهار راه بگذرد و به سمت کوچهای برود که قرار است تا چند دقیقهی دیگر عملیات را در آن انجام دهیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت دوم-
❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی #کلنا_قاسم -
- قسمت سوم -
سامان به سمت یکی از فرعیهایی در خیابان مجاهدین اسلام میرود که نزدیکترین مسیر به منزل سوژه است. ما در طول دو هفتهی اخیر با کمک ابزارهایی که داشتیم و همینطور جمع آوری اطلاعات میدانی و آشکار موفق شدیم شش مسیر برای رسیدن به محل سکونت سوژه پیدا کنیم و با سنجیدن موانع مختلف و مشکلات احتمالی که میتواند سد راهی برای فرار ما از مهلکه باشد، از بین این شش راه یکی را انتخاب کردیم.
مسیری که ما را درست همگام با سوژه تا درب منزلش همراهی میکند و بعد از انجام کار نیازی به دور زدن و یا پیچیدن در اولین فرعی ندارد و همین موضوع شتاب ما را برای گریختن بیشتر میکند. آموزشهایی که در این مدت دیدهام را در ذهنم مرور میکنم، تصویر آن مرد با لهجهی عربی را هنوز توی ذهن دارم که با سری تراشیده و ریشهایی متراکم توضیح میداد:
-همیشه برای فرار کردن نیاز به سرعت نداری، سریع بودن آخرین آیتمی هست که نیازت میشه. برای فرار باید خوب فکر کنی، به مسیرهای اصلی و فرعی آشنا باشی. محل قرار گیری دوربینها رو بدونی و با ایستگاهها و ساعتهای گشت زنی مامورهای کلانتری آشنا باشی تا غافلگیر نشی.
تمام حرفهایش را مو به مو انجام داده ایم، مسیر اصلی فرار و راههای فرعی در صورت بروز مشکلات احتمالی را بارها و بارها مرور کردیم و حالا میتوانیم مدعی باشیم که به تمام پیچ و خم محل زندگی سوژه مسلط هستیم.
سامان انگشتان دست چپش را روی فرمان موتور حرکت میدهد، صورتش را نمیبینم؛ اما طبق صحبتهای قبلی قرار ما این بود که اگر او سوژه را از آیینهی موتور دید با حرکت دست به من اشاره کند.
صورتم را نزدیکش میکنم:
-اومد؟
سامان جواب میدهد:
-یه پراید سفید پشتمونه، سرعتم رو کم میکنم که از کنارمون رد بشه.
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم، هنوز آفتاب خرداد ماه بر فضای زمین حکم فرمایی میکند و آسفالتهای خیابان هرم گرما را در شهر پخش میکنند. پراید سفید از کنار ما رد میشود، فورا به داخل ماشین نگاه میکنم... مطمئن نیستم ماشین سوژه همین است یا خیر. سعی میکنم شمارهی پلاکش را بخاطر بیارم؛ اما به جز ایران ۶۶ آخرش هیچ چیز دیگری بخاطرم نمیآید.
راننده کلاه نقاب داری به روی سر گذاشته است و صورتش برای من به طور کامل قابل تشخیص نیست. هیجان زده سامان را صدا میزنم و میگویم:
-من نتونستم صورتش رو ببینم. تو چی؟! میتونی هویتش رو تایید میکنی؟
سامان شانهای بالا میاندازد و با گوشزد کردن شرح وظایف ما در عملیات، می گوید:
-کار من تایید کردن هویتش نیست آقا بشیر!
اصلا دوست ندارم بخاطر گذاشتن یک کلاه نقاب دار نقشههای چند روزهی ما بهم بریزد. نفر بالا دستی من همانطور که تا به امروز پرداختهای منظم داشته و جیب ما را حسابی شارژ کرده، همانطور هم به وقتش بد دهن و عصبانی است. دوست ندارم زیر بار کلماتش تحقیر شوم. با زانو به پای سامان میزنم:
-خیلی خب بابا... به جای این حرفا تندتر برو ببینم خودشه یا نه.
سامان سرعتش را بیشتر میکند. دستم را روی کمرم نگه میدارم تا اگر خودش بود کارش را بسازم. سامان به راست میپیچد و با بیشتر کردن سرعتش ما را به کنار پنجرهی ماشین میرساند.
نمیتوانم مکث کنم، باید ارزش تک به تک ثانیههایی که در حال گذر هستند را بدانم.
همانطور که دستم را آماده به روی اسلحهام نگاه داشتم، کمی خم میشوم تا صورتش را از زیر نقاب کلاه کرم رنگی که روی سر گذاشته تشخیص دهم.
باید مطمئن شوم مردی که پشت فرمان است، خود سرهنگ حسن صیاد خدایی است، نه هیچ کس دیگر... .
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت سوم -
❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی #کلنا_قاسم -
- قسمت چهارم -
با شنیدن صدای موتور سرش را بلند میکند و به من نگاه میکند. لعنتی! او نیست. با این که استرس زیادی دارم و خیلی خوب میدانم که این میزان اضطراب ممکن است باعث تصمیم گیری اشتباهی شود؛ اما مطمئنم که خودش نیست.
سامان را خطاب قرار میدهم:
-سرعتت رو کم کن، بزار بره.
سامان بلافاصله پایش را روی ترمز فشار میدهد تا پراید سفیدی که شباهت زیادی با ماشین سوژهی ما داشت، از ما فاصله بگیرد.
نگاهی به ساعتم میاندازم که عقربههایش روی اعداد چهار و بیست و پنج دقیقه قفل شدهاند. با حرص میپرسم:
-به نظرت تا حالا رفته خونه؟
سامان نگاهی به ساعتش میاندازد و میگوید:
-خیلی دیر شده، حتما رفته.
و طوری که ناگهان به یاد دل نگرانیهای گذشتهاش افتاده باشد، میگوید:
-ما هم دیگه نباید اینجا وایستیم... ممکنه موقعیتمون لو بره... اصلا از کجا معلوم تا حالا آمارمون رو...
حرفش را قطع میکنم:
-تو نمیتونی دو دقیقه خفه خون بگیری؟
هوای داخل کلاه خفه و غیر قابل تحمل است و همین موضوع هم حسابی کلافهام میکند. چشمهایم را میبندم و به ساعاتی که در طول این مدت سوژه به خانه برگشته فکر میکنم. او همیشه بین ساعت چهار تا چهار و نیم به خانه برمیگردد و با توجه به تحلیلهایی که به دست ما رساندهاند همان نیم ساعت نیز به میزان ترافیک مسیر بازگشتش بستگی مستقیم دارد.
بعید است حالا به خانه رفته باشد، ما از همان مسیری به سمت خانهاش آمدیم که انتخاب اول است و حالا میتوانم تا حد زیادی مطمئن باشم که اگر اتفاق خاصی رخ ندهد، او به سمت ما خواهد آمد.
سامان نمیتواند به سکوتش ادامه دهد:
-آقا بشیر تو صد متری خونه یکی کله گندهای این مملکتیم... اونم با این موتور و هیبتی که داریم، بزار زودتر بریم تا داستان نشده.
نفس کوتاهی میکشم تا سامان را ساکت کند که ناگهان صدای ماشینش را میشنوم. سرم را به عقب برمیگردانم و نگاهش میکنم... خودش است... با پا به سامان میزنم و میگویم:
-خودشه... آتیش کن بریم.
سامان انگشتش را روی دکمهی استارت موتور نگه میدارد، سپس به سمت پراید سفید سوژه حرکت میکند. پیراهن مردانهی آبی کم رنگی به تن و موهایش را به یک سمت خوابانده است. سامان میخواهد فاصلهاش را با ماشین سوژه کم کند که تذکر میدهم:
-آرومتر، گفتم درست جلوی در خونشون...
فهمیدی؟
سامان چیزی نمیگوید، فقط سرعتش را کم میکند. از حرکاتش چشم برنمیدارم، مطمئنم که اگر به حضور ما شک کند ممکن است ما را با یک چالش جدی رو به رو کند. او یکی از رزمندگانی است که سابقهی جنگ با داعشیها را در کارنامه خود دارد و به قدری با تجربه هست که بتواند از پس ما برآید. هنوز کمی با خانهاش فاصله داریم که متوجه میشوم دارد از آیینهی وسط به موتور نگاه میکند، بیتوجه به آدمهای اطراف به سامان میگویم:
-حالا وقتشه... دیر بجنبی کارمون ساخته است... برو طرفش!
سامان دستگیرهی موتور را به طرف خودش میچرخاند تا در کسری از ثانیه سرعتش چند برابر شود. اسلحهام را از پشت کمرم خارج میکنم. هوای داخل کلاه کاسکت چند برابر شرجیتر از بیرون است و قطرات عرق روی پیشانیام به داخل چشمم میرود و چشمم را میسوزاند. با این حال پلک نمیزنم، میدانم که حالا متوجه من شده و ممکن است هر اقدامی را انجام دهد.
نگاهی به جلوی ماشینش میاندازم، یک زن و مرد در حال عبور از کوچه هستند و چند کودک هشت نه ساله مشغول بازی کردن جلوی درب خانهشان... نفس کوتاهی میکشم و سعی میکنم تا به چیزی جز موفقیت در کار فکر نکنم. به آرامش مردم فکر نمیکردم، به وحشتی که ممکن است تا مدتها در جان آن بچهها بماند فکر نمیکنم...
فقط به شکارم فکر میکنم، به همین سه ثانیهای که نقشی اساسی برای برندهی این نبرد دارد. سامان حالا ما را درست به کنار درب راننده میرساند و من بدون آنکه بخواهم به چیزی فکر کنم، انگشتم را روی ماشهی اسلحهام فشار میدهم و قبل از آن که بخواهد عکس العملی داشته باشد پنج گلوله پی در پی را به طرفش شلیک میکنم...
در کسری از ثانیه دماغم پر میشود از بوی باروت و گوشهایم چیزی جز صدای شلیک گلوله و شکسته شدن شیشهی ماشینش را نمیشود...
حتی فریاد هم نمیزند، تنها دستش را روی فرمان ماشین نگه میدارد تا مبادا کنترل خودرو از دستش خارج شود و آسیبی به کودکانی که کمی جلوتر هستند، برسد.
سامان گاز میدهد تا در میان بهت و وحشت کودکانی که از ترس به دیوار چسبیده اند، از محل حادثه فرار کنیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت چهارم -
❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی #کلنا_قاسم -
- قسمت پنجم -
- فصل دوم -
« همسر شهید حسن صیاد خدایی »
منتظرم.
این تنها کاری است که از من برمیآید...
انتظار تنها کاری است که در تمام سالهای بعد از ازدواج به آن عادت کردهام.
چه وقتی که توی حسن در ماموریتهای برون مرزی بود، چه حالا که از اولین ساعتهای روز میرود و تا از چهارچوب درب داخل نشود و به خانه برنگردد من را چشم انتظار نگه میدارد...
من خیلی سال است که با این انتظار زندگی میکنم. تمام روزهایی که حسن در سوریه میجنگید و به او دسترسی نداشتیم، من با دستهایی لرزان صفحات سایتهای خبری را ورق میزدم. خودم هم نمیدانم دنبال چه میگشتم؛ اما میدانم ماندن در این برزخ بیخبری چقدر تلخ و سخت است.
انسان زاده شده تا در زندگی با مشکلات مختلف رو در رو شود و به آن عادت کند؛ اما...
من هنوز هم نتونستم به این انتظار غلبه کنم.
بعضی وقتها ظرفهای شسته شده را دوباره آب میکشم، خانه را چند باره جارو میزنم و برای چندمین بار کانالهای تلوزیون را عوض میکنم؛ اما خودم را به هر کاری که مشغول میکنم، نگاهم به ساعت است و انگشتان زمخت این انتظار را به روی گلویم احساس میکنم که چطور میخواهند خفهام کنند...
ساعت؟ شبیه آدمهایی که جایی در میان زمان گم شدهاند، هراسان نگاهی به ساعت روی دیوار میاندازم، نزدیک آمدنش شده... همیشهی خدا حوالی ساعت چهار و نیم که میشود از سر جایم بلند میشوم تا چایی را دم کنم. خستگیهایی که حسن من در طول روز تحمل میکند فقط با یک استکان چایی لب سوز است که شسته میشود و میرود.
کتری را پر از آب میکنم و چراغهای خانه را روشن میکنم و منتظر میمانم تا شبیه هر روز با ریتم مخصوص به خودش زنگ درب را بزند؛ اما به یک باره...
صدایی وحشتناک از داخل کوچه دلم را میلرزاند، صدای شلیک گلوله است. صدا دوباره تکرار میشود، یک بار دیگر و یک بار دیگر...
هراسان از پنجرهی اتاق به داخل کوچه نگاه میکنم، ماشینش وسط کوچه پارک شده و راکب موتور هنوز دارد به سمت داخل ماشین شلیک میکند...
دیگر نمیفهمم چطور چادرم را از کنار جا نمازم برمیدارم.
دنیا پیش چشمهایم تار میشود، دیگر نمیبینم... انگار سیستم عصبی مغزم توانایی تحلیل دیدههایم را ندارم، فقط میشنوم...
مردم جیغ میزنند، موتوری گاز میدهد و من پایم را به روی زمین میکوبم تا زودتر برسم؛ اما نمیرسم...
نمیدانم راهم دور شده یا زمان دارد سر به سرم میگذارد، هر ثانیه برایم به اندازه صد سال میگذرد...
هر طور که هست خودم را به کوچه میرسانم، هنوز کسی نزدیک ماشین نشده است.
سرم را نزدیک شیشهای که با ضرب گلوله خرد شده میکنم و فریاد میزنم... هنوز نفس میکشد. صدای نفسهایش را میشنوم. خون تمام صورتش را پوشانده و سرش به روی شانهی چپش تکیه زده است. معلوم است که نمیتواند سرش را تکان دهد. چشمهایش نیمه باز است و تنش میلرزد.
ماشین پر شده از بوی خون و باروت...
منتظرم تا شاید یکی به کمک من بیاید، آمبولانس خبر کند؛ اما...
این انتظار بدجور راه گلویم رو میبندد، انقدر که دیگر حتی نمیتوانم جیغ بزنم و تنها کاری که از من در کنار پیکر غرق خون عزیزترین فرد زندگیام برمیآید، همین انتظار است.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی #کلنا_قاسم -
- قسمت ششم -
«امارات - دبی»
غفور
ساختمانهای مرتفع و مغازههای پر زرق و برق جلوهی دیگری به این منطقه از شهر داده است. در طول روز صدها مسافر به سمت دبی مال میآیند تا به تماشای مراکز خرید غول پیکر و اماکن تفریحی آن بنشینند.
مجموعه دبی مال علاوه بر مغازههای لوکس و مجهز، شامل آب نماهای منحصر به فرد، زمین اسکی روی یخ، محوطهی بازی و سینماهای مجهز نیز میشود. دبی مال مسیر ورود به یکی از برجستهترین سازهها و جاهای دیدنی دبی است که با ۸۲۹ متر ارتفاع، به عنوان مرتفعترین آسمانخراش جهان و مشهورترین مکان در شهر دبی شناخته میشود.
من خیلی سال است که به واسطهی شغلم در امارات زندگی میکنم.
از دبی گرفته تا ابوظبی را مثل کف دست میشناسم، به تمام کوچه و پس کوچههایش آشنا هستم. در طول این سالها هم در کافه رستورانهای پایین شهر چایی خوردهام و هم در هتل آپارتمانهای بالای شهر استراحت کردهام. اینجا خیابان شیخ زائد است، برای آشنایی با اینجا نیازی به تجربهی زندگی کردن در دبی نیست... اینجا به واسطه منتهی شدن به برج خلیفه معرف حضور همهی توریستهاست.
برج خلیفه برخلاف ظاهر زیبایی که دارد، برای من به واسطهی فضای امنیتی و خفگان شدیدی که بر آن حاکم است، بسیار ترسناک و دلهره آور است. کافی است رفتاری غیر طبیعی داشته باشی تا بلافاصله توسط عوامل مستقر در داخل برج سوال و جواب شوی و خدا نکند که در این سوال و جوابها بویی از ایرانی بودنت ببرند که دیگر کار حسابی گره خواهد خورد.
اقشار مختلفی از مردم هستند که دبی را برای سفر انتخاب میکنند و هر کس برای هدفی پا به این منطقهی توریستی زیبا و چشم نواز میگذارد. یکی به دنبال تجارت است و دیگر به دنبال سیاحت، بعضی برای خرید و برخی نیز به قصد گرفتن چند عکس و فیلم، برای تهیه خوراک صفحه اینستاگرام... در این نقطه از شهر میتوان مردمان زیادی را با ملیتهای مختلف دید، از چشم بادامیهای ژاپنی گرفته تا سیاه پوستان هندی.
من نیز شبیه بقیهی افرادی که در دور و اطرافم هستند، در توریستیترین منطقهی دبی در حال قدم زدن هستم؛ اما یک تفاوت بزرگ بین من با جمعیت زیادی که در پیادهروهای سنگ فرش شده مشغول خوردن بستنی و نوشیدنی هستند وجود دارد... من به دنبال یک کار مهم و یک شکار بزرگ پا به امارات گذاشتهام.
شکاری که سازمان اطلاعات در تهران طعمهاش را مدتها در تهران زیر نظر داشته و ریسک خروج او از کشور را به عهده گرفته تا شاید بتواند ما را به مراد دلمان برساند...
هر کاری سختی خاص خودش را دارد و به نظر من تعقیب و مراقبت یکی از سختترین و نفسگیرترین کارهای اطلاعاتی است، علی الخصوص که پرونده برون مرزی باشد و مجبور شوی سوژهات را در شهر کوچکی مثل دبی دنبال کنی. اینجا همه زیر نظر هستند، نیروهای امنیتی امارات چند سال است که دست یاری به سمت موساد دراز کردهاند و چه چیزی برای اسرائیلیها میتواند بهتر از این باشد؟ امارات حیاط خلوت موساد است و آنها به واسطه تسلطی که روی این کشور دارند، اکثر قرارهایشان را در دبی و ابوظی برگزار میکنند.
در مباحث امنیتی همیشه یک قاعده ساده و کلی وجود دارد:
- زمینی که برای من ناامن است، قطعا برای رقیب امنیت دارد.
قطعا آنها نیز از این موضوع اطلاع دارند که بعد از شهادت حاج قاسم در دی ماه نود و هشت، قرارهای مهم خود را در ترکیه برگزار نمیکنند و رو به امارات آوردهاند تا به خیال خود حاشیهی امنی برای نیروهای مهم و مهرههای کلیدی خود ایجاد کنند؛ هر چند تمام اینها تصورات پوچ و توهمی بیش نیست، چون ما روی تک تک قرارهایی که در امارات انجام میشود، مشرف هستیم و در برخی مواقع به قدری به آنها نزدیک میشویم که میتوانیم انتخاب منوی شام و یا مدل مشروب آخر شب نیروهایشان را به درستی حدس بزنیم.
هر چند این بار قضیه کمی متفاوتتر از قرارهای قبلی است، این بار فردی پا به امارات گذاشته که ما مدتهاست از طریق عوامل خود تنها به اسم او میرسیم و هیچ گاه موفق نشدیم تا به خودش برسیم.
به فردی که ایلاک رون نام دارد...
یکی از تئوریسینها و مسئول بخش ترورهای موساد که از او به عنوان مغز متفکر این سازمان اطلاعاتی نیز یاد میشود... فردی که سالها توانسته با زندگی کردن در سایه خودش را از ما پنهان کند و حالا این فرصت نصیب من شده تا بعد از مدتها بتوانم ردش را از دبی بزنم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت ششم-
❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی #کلنا_قاسم -
- قسمت هفتم -
در میان شلوغی و تجمع مردم در حال عبور و مرور، سوژهی من که از ایران به دبی سفر کرده وارد برج خلیفه میشود تا با ملیس رابرت دیدار کند و احتمالا خلاصهای از وضعیت عملکرد خود و شبکهی تحت فرمانش در تهران به او بدهد.
بلافاصله بعد از اینکه مطمئن میشوم سوژه وارد برج میشود، با تیم پشتیبان هماهنگ میکنم:
-رفیقمون وارد برج شد.
خیلی طول نمیکشد که تیم مستقر در یکی از ماشینهای پارک شده در کنار خیابان اطراف برج تحت عنوان تیم پشتیبان، جواب میدهد:
-احتمال داره داخل آپارتمان مهمونی باشه، مراقب باش که مزاحم نشی.
لبهایم را با حرص بهم فشار میدهم. من خیلی خوب میدانم که این شهر عمودی ۱۶۳ طبقهای چه امکاناتی را در خود جای داده است. از استخرها و رستورانهای متعدد گرفته تا یکی از بزرگترین سالنهای بدنسازی و آپارتمانهای خصوصی که عموما رفت و آمد درون آنها زیر ذرهبین تیم حفاظتی برج صورت میگیرد و اگر سوژهی من بخواهد در یکی از آپارتمانها با ملیس ارتباط بگیرد، کار برای رسیدن به آن افسر لعنتی باز هم گره خواهد خورد.
سوژه چرخی در حوالی برج میزند و به خیال خودش سعی میکند تا از امن بودن اوضاع مطمئن شود. حالا هر دو ما میدانیم که او از ایران یک ماموریت مهم را رها نکرده که بخواهد چند صد کیلومتر آن طرف به خرید و تماشای مراکز تجاری برج بنشید. من آدم مغروری نیستم و خوب میدانم که غرور در شغل ما میتواند در کسری از ثانیه انسان را به تباهی بکشاند؛ اما میتوانم ادعا کنم که در طول این سالها کارم را خیلی خوب یاد گرفتهام.
سوژهام به درون سرویس بهداشتی میرود و من در حالی که حدود هشت، نه متر با او فاصله دارم و مشغول ورق زدن کتابهای درون قفسهی یک کتابفروشی فوق العاده زیبا در رو به روی درب سرویس هستم، شش دانگ حواسم را جمع میکنم تا از او رو دست نخورم.
خیلی طول نمیکشد تا سوژه با ظاهری جدید از سرویس خارج میشود. فورا گوشی همراهم را پشت جلد کتاب نگه میدارم و چند عکس از ظاهر جدیدش میاندازم. تیشرت زرد رنگ و شلوارک مشکی رنگی به تن کرده تا حسابی نسبت به ظاهر رسمی و دیپلمات چند دقیقهی قبلش متفاوت شده باشد. از کتاب فروشی خارج میشوم و با حفظ فاصلهی مطمئن با سوژه به حوالی کابین آسانسور میرسم. دکمهی آسانسور را فشار میدهد. چشمهایم را میبندم و با تمرکز سعی میکنم تا در کسری از ثانیه نقشهی برج را در ذهنم مرور کنم.
طبقه ۳۹ و طبقات زیرین برای هتل آرمانی استفاده میشود؛ طبقات ۳۹ تا ۱۰۸ عمدتا بهعنوان بخشهای مسکونی به کار میروند که درمجموع شامل ۹۰۰ آپارتمان شخصی میشوند و ما باید آرزو کنیم که هدف سوژه رفتن به سمت آپارتمان های شخصی نباشد.
تعقیب و مراقبت در این مجتمعها به علت گستردگی امکانات کار دشواری است. این آپارتمانها شامل استودیوها و سوئیتهای یک، دو، سه و چهار خوابه هستند. لابیهای اختصاصی اسکای در طبقات ۴۳، ۷۶ و ۱۲۳ شامل باشگاه تناسب اندام، استخرهای سرپوشیده و روباز، جکوزی و اتاق سرگرمی برای دورهمیها و رویدادها است و اگر هدف سوژه از آمدن به برج رفتن به یکی از این مراکز باشد، نور علی نور خواهد شد.
درب کابین باز میشود و سوژه وارد کابین میشود تا ضربان قلبم برای حل شدن معمای مقصد او در این برج غول پیکر هر لحظه تند و تندتر شود.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت هفتم-
❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی #کلنا_قاسم
- قسمت هشتم -
کلاه لبه دارم را تا روی ابروهایم پایین میکشم و در حالی که کاملا حواسم را به دوربینهای دور و اطراف میدهم، شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-ایمان با مهمونمون برو داخل کابین.
سپس پشت به کابین میشوم و همانطور که به سمت ویترین جذاب و رنگارنگ ساعتهای مچی نگاه میکنم، صفحهی گوشیام را باز میکنم تا تصاویر خروجی از دوربین ایمان را مشاهده کنم.
برایم مثل روز روشن است که اگر حالا بگذارم سوژه به تنهایی وارد کابین شود، دیگر نمیتوانم ردش را بزنم. نفس کوتاهی میکشم و از انعکاس شیشهی ویترین به ایمان نگاه میکنم که شانه به شانهی سوژه وارد کابین میشود.
مرد عجیبی است، با همان چشمهای آبی اروپایی نیم نگاهی به لباس بلند عربی ایمان میکند. ایمان نیز با اتکا به تجربهی چندین و چند سالهاش در امارات با لهجهی غلیظ بومی به زیر لب زمزمه میکند:
-تفضل.
سپس به صفحه طبقات اشاره میکند تا او دکمه را فشار دهد.
سوژه لبخندی میزند پشت را به ایمان میکند و با انگشت اشاره پنل لمسی طبقات را باز میکند. از پشت گوشی چهار چشمی به صفحهی طبقات خیره میشوم تا بتوانم متوجه مقصدش شوم.
دو بار پشت هم عدد یک را فشار میدهد و با کمی مکث عدد هفت را فشار میدهد؛ اما طوری که از رفتن پشیمان شده باشد، اعداد وارد کرده را با نگاهی نامطئن به طرف ایمان پاک میکند و بلافاصله با وارد کردن عدد چهل و پنج، مسیرش را تغییر میدهد.
مطمئن هستم که او برای برگزاری یک جلسهی مهم پا به اینجا گذاشته و شبیه مابقی توریستها امکان وارد کردن اشتباه یک عدد برای مقصد را ندارد. به همین خاطر سعی میکنم به احساسم اعتماد کنم و در طبقه صد و هجده منتظرش بمانم.
همانطور که منتظر کابین آسانسور هستم، از صفحهی گوشی به رفتار سوژه نگاه میکنم که خیلی زود در طبقهی چهل و پنج از کابین خارج میشود. پروتکلهای امنیتی به من اجازهی صحبت کردن در چنین شرایطی را نمیدهد. به همین خاطر یک پیام برای مرکز مینویسم:
-مهمون به دلش به برگزاری مهمونی نیست؛ اما گمونم میزبان بین طبقهی صد و یازده تا صد و نوزده مستقره.
مرکز خیلی زود جواب میدهد:
-پس ایمان رو مرخص میکنیم، برو نزدیک محل مهمونی.
آه کوتاهی میکشم و بعد از اینکه وارد کابین میشوم، بلافاصله عدد صد و هفده را وارد میکنم تا بتوانم زودتر از سوژه خودم را به آنجا برسانم.
فقط باید امیدوار باشم که اشتباه نکرده باشم...
در چنین شرایطی کوچکترین اشتباه میتواند سختترین تبعات را با خود به همراه داشته باشد.
خیلی طول نمیکشد که درب کابین باز میشود و من پا به طبقهای میگذارم که اگر خوش شانس باشم، قرار است میزبان یکی از مهمترین جلسات نیروهای اطلاعاتی امنیتی رژیم صهیونیستی باشد.
من به دلیل آشنایی با شرایط حساس و ویژهی طبقات مسکونی میدانم که کافی است چند دقیقه بی دلیل بیرون کابین بمانم و انتظار رسیدن سوژه را بکشم تا ازطریق دوربینها ردم را بزنند و به من شک کنند، آن وقت است که باید منتظر تیترهای مختلف به روی جلد جراید آشنا و غریبه دربارهی شکست اطلاعاتی ایران باشیم.
پس عاقلانه رفتار میکنم و کاملا خونسرد و مطمئن به طرف راهرویی میروم که واحدهای مختلف در آن قرار گرفته است. انتهای راهرو دربی قرار دارد که رو به یکی از بالکنهای چشم نواز این طبقه باز میشود و میتواند بهترین پوشش برای من باشد. با گامهایی استوار به داخل بالکن میروم و سپس از خلوتی داخل راهرو استفاده میکنم و در حالی که پشت به مناظر بینظیر زیر پایم میایستم، شبیه یوزپلنگی که در انتظار شکار آهو ساعتها به یک نقطه خیره میشود، با دقت تمام به درب کابین آسانسور چشم میدوزم... به جایی که احتمال میدهم سوژهام با ایلاک رون دیدار کند...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت هشتم -
❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی #کلنا_قاسم -
- قسمت نهم -
صدای ایمان را توی گوشم میشنوم:
-غفور جان آمار رفیقت رو دارم، دوباره سوار آسانسور شد.
لبخندی کم رنگ با شنیدن پیغام ایمان به روی لبهایم نقش میبندد. همین که سوژه دوباره به داخل کابین برگشته یعنی حدسم درست بوده است و یک دستی نگرفته است.
در پنتهاوس طبقهی صد و هفده چرخی میزنم و سعی میکنم از این انتظار شیرینی که میتواند ما را به ملیس رابرت برساند، لذت ببرم. خیلی از انسانها هستند که وحشت حضور در ارفاع را دارند؛ اما من به ایستادن در بلندی عادت دارم و حتی لذت میبرم، از این نقطهای که ایستادهام دریاچههای بزرگ و مجتمعهای غول پیکر شبیه به نقاطی کوچک و بیارزش تبدیل شدهاند.
اینجا همه چیز کوچک است، انقدر کوچک که جزئیات رفتاری تمام آدمهای آن پایین را بشود به راحتی زیر نظر گرفت.
نمیتوانم از تحرکات داخل سالن جا بمانم، فورا به پشت شیشهای که میدان دید خوبی تا درب کابین آسانسور دارد برمیگردم.
از جایی که ایستاده ام با چشم غیر مسلح امکان خواندن اعداد کنار درب کابین نیست، پس انگشتان دستم را به دور دوربین کوچکی که به همراه دارم میپیچم و نگاهی به اعداد میاندازم. کابین آسانسور چهار طبقه با من فاصله دارد و این من را امیدوار میکند که باید منتظر رسیدن سوژهام باشد.
خیلی طول نمیکشد که درب آسانسور باز میشود، فورا دوربینم را درون جیبم جا میدهم و خودم را به پشت ستونی که در بالکن قرار دارد میکشانم؛ اما در کمال تعجب دو مامور حفاظتی از کابین خارج میشوند و در حالی که تونفاهای مشکی رنگی که به کمر آویز کردهاند را تاب میدهد به سمت من میآیند.
گوشم میخارد! نمیدانم تا به کی قرار است با این عادت مسخره به زندگی کردن ادامه بدهم. تیک عصبی در زمان اضطراب برای منی که تمام عمرم را در استرس و زیر بار فشار کاری میگذارنم شکنجهی سختی است.
انگشت کوچک دست راستم را توی گوشم میچرخانم و به حرکت نیروهای حفاظتی برج خیره میشوم.
کمی بعد از رسیدن آنها به اواسط سالن صدای کوبیده شدن پایی را از سمت پلههای اضطراری میشنوم. لعنتی... حس خوبی به صدایی که از درون راهروی پلههای اضطراری میآید، ندارم. احتمال میدهم که لو رفتهام و ماموران مسیرهای خروج از این طبقه را به رویم بستهاند... احساس میکنم باید منتظر دو مامور دیگر از مسیر پلههای اضطراری باشم... در کسری از ثانیه این پنتهاس بزرگ و چشم نواز برایم شبیه زندانی تنگ و تاریک میشود. شبیه پرنده ای که درون قفس افتاده باشد، به گوشهای میخزم و سعی میکنم تا آخرین لحظه چشم از انتهای سالن برندارم.
ماموران همانطور که قدم زنان به طرفم میآیند، با حرکت دست از بسته بودن درب اتاقها مطمئن میشوند. نمیدانم وقتی با آنها مواجه شدم، چه رفتاری داشته باشم. قطعا برای اولین سوال از من میخواهند تا گذرنامهام را به آنها بدهم... اصلا اگر بگویند توی این طبقه چه کار میکنم، چه جوابی باید بدهم؟ اگر تصمیم به دستگیری و انتقال من برای پرسیدن سوالات بیشتر گرفتند چه؟ باید همراه آنها بروم یا...
در بین دریای پر تلاطم سوالاتی که در سرم موج میزند، سعی میکنم تا نفس بکشم... ماموران در چند قدمیام هستند. یکی از آنها دستش را روی دستگیرهی پنت هاوس برج میگذارد و وارد میشود.
دیگری نیز سرش را به سمت پلههای اضطراری برمیگرداند و با ادب و احترامی خاص مشغول سلام و خوش آمد گویی با فردی میشود که نمیتوانم ببینمش... باید از پشت ستون خارج شوم تا بتوانم آن مرد را ببینم؛ اما این غول بی شاخ و دم در حالی که دستهایش را از پشت به یکدیگر گره زده تصمیم دارد به پشت ستونی که من را پنهان کرده، سرک بکشد... نفسم را در سینه حبس میکنم و در حالی که کمرم را کاملا به ستون چسباندهام تصمیم میگیرم تا بعد از چشم در چشم شدن با او، با یک ضربهی اساسی به گردنش کارش را بسازم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت نهم -
❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی #کلنا_قاسم -
- قسمت دهم -
تمام توانم را در دست راستم جمع میکنم تا با همان ضربهی اول کارش را بسازم و مجبور به درگیری و زد و خورد نشوم. سایهاش روی زمین نقش میبندد و بعد پای راستش را جلو میگذارد و میخواهد به این سمت ستون بیاید که ناگهان صدای همکارش او را از حرکت متوقف میکند:
-سمير، انظر هنا...
به لطف سالها فعالیت برون مرزی در امارات، حالا زبان آنها را خیلی خوب متوجه میشوم، از همکارش که سمیر نام دارد میخواهد تا به سمت کسی که از پلههای اضطراری خودش را به این طبقه رسانده برود.
نفسم را بدون هیچ تولید صدایی از سینه خارج میکنم و سعی میکنم تا با حفظ آرامش بتوانم متوجه نفری شوم که برای این دو مامور انقدر مهم و عزیز است.
گوشهایم را تیز میکنم و میشنوم که سمیر نیز شبیه همکارش با غریبهای که به طور غیر معقول وارد این طبقه شده سلام و علیک گرمی میکند و بعد از یک احوال پرسی کوتاه اسمی را به روی زبان جاری میکند که شاخکهایم را تکان میدهد. او میگوید:
-هل أنت راضٍ عن استقبالنا يا (تایلور)؟
تایلور؟ خدای من... یعنی سوژه ما تصمیم گرفته تا از راه اضطراری پا به این طبقه بگذارد؟ باید اعتراف کنم که او با این حرکت حسابی شگفت زدهام کرد.
به جای تمرکز روی جملاتی که بین ماموران به احتمال زیاد تحت کنترل موساد، فورا تلفنم را از جیب شلوارم بیرون میکشم و با خط امن پیام ورود تیلور را به طبقهی صد و هفده ارسال میکنم.
نگاه دوبارهای به دور و اطراف میاندازم، جایی بهتر از پشت همین ستون بزرگ برای ایستادن من در اینجا نیست. اصلا برای سرک کشیدن عجله نمیکنم، خیلی خوب میدانم فردی که برای آمدن به این طبقه از تمامی تکنیکهای ضد تعقیب استفاده کرده، قطعا ممکن است به دفعات پشت سرش را نگاه کند.
ششهایم پر و خالی میشوند تا شاید با تزریق اکسیژن بیشتر به بدنم، بتوانم از شدت استرسی که دارم کم کنم. سرک کشیدن از ستون ممکن است برایم خیلی گران تمام شود، پس چارهی دیگری ندارم. سرم را به ستون تکیه میدهم و چشمهایم را میبندم تا روی گوشهایم به جای تمام حواس دیگرم متمرکز شوم.
صدای قدمهایش را میشنوم... تق، تق، تق... سعی میکنم در این پس این سیاهی به وجود آمده در پشت پلکهایم، بهتر و دقیقتر بشنوم. صدای قدمهایش متوقف میشود. نفس کوتاهی میکشم، باید تصمیم بگیرم و بهترین کار را انجام دهم.
نمیتوانم به سی و هشت باری که صدای قدمهایش را شنیدهام اکتفا کنم. اتاقها آنقدر با هم فاصله ندارند که بتوانم با تعداد قدمهای سوژه مقصدش را حدس بزنم. در میان اضطرابی که من را دلپیچه انداخته، موضوع مهمی را به خاطر میآورم. موضوعی که در چنین شرایطی برایم مثل داشتن چراغی در دل تاریکی شب است. به یاد یکی از اساتید دوران آموزشم میافتم که به نقل از روزهای جنگ تعریف میکرد ک هر گاه برای عملیات شناسایی به دل خاک عراق میزدند، با خلوص نیت آیهی شریفهی وجعلنا را زیر لب زمزمه میکردند و از چشم دشمن دور میماندند.
ناخودآگاه لبخندی میزنم و این آیه را زمزمه میکنم، سپس کمی به آن طرف ستون سرک میکشم و به سوژه نگه میکنم که جلوی اتاق سی صد و سیزده ایستاده و صاف به سمت نگاه میکند.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت دهم -
❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌