eitaa logo
داستان های امنیتی
2.9هزار دنبال‌کننده
25 عکس
10 ویدیو
5 فایل
مستند داستانهای‌ امنیتی‌ رمان‌های‌ جبهه‌‌‌ی مقاومت @ganndo
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان امنیتی - قسمت بیست و پنجم - حشمتی کمی فکر می‌کند و می‌گوید: -نمی‌دونم والله، شدنش که میشه؛ ولی حتما خودتون بهتر بلد باشید بهشون بگید. سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم و همانطور که برگه‌ی مشخصات خانواده‌ای که در اتاق شماره دو هستند را از حشمتی می‌گیرم و شماره‌ی پدر خانواده را برای مهندس ارسال می‌کنم، می‌پرسم: -گفتی چند نفرن؟ حشمتی می‌گوید: -چهار نفرن، گمونم دختر کوچولویی که دارن ناخوش احواله، واسه همین هم اومدن تهران. سری به مفهوم درک کردن شرایط تکان می‌دهد، سپس مهندس را صدا می‌زنم: -فقط یادت نره پیگیری کنی آمار این پسره زودتر برسه. مهندس کد تایید می‌دهد. چند لحظه همانطور روی صندلی می‌مانم و به مرحله‌ی بعد از تخلیه‌ی اتاق مجاور سوژه فکر می‌کنم که حشمتی می‌پرسد: -می‌دونم بد موقع می‌پرسم؛ ولی خب منم دارم دق می‌کنم از نگرانی جناب سرگرد. نمیشه بهم بگید اوضاع از چه قراره؟ چه سر و سری بین این یارو امشبیه با اونیه که سه روزه اتاق داره؟ اصلا اینا کین؟دزدن؟ قاتلن؟ فراری‌ن؟ دستی به بازویش می‌کشم و می‌گویم: -نگران نباش، چند روز صبر کنی خبرش رو توی اخبار می‌شنوی. سپس برای اینکه حواسش را پرت کنم به تلوزیون اشاره می‌کنم و می‌گویم: -عه عه چقد مفت پنالتی داد بهشون... گل میشه به نظرت؟ حشمتی که مردی دنیا دیده و سرد و گرم چشیده است، لبخند می‌زند: -چشم جنتب سرگرد، ما دیگه زیپ رو می‌کشیم و فوتبالمون رو می‌بینیم. با دیدن رفتارهایش ناخودآگاه خنده به روی صورتم نقش می‌بندد؛ اما ناگهان صدای مردی از داخل راهرو به گوش می‌رسد که من را حسابی می‌ترساند. فورا دستم را به طرف کمرم می‌برم و پیش چشمان از حدقه بیرون زده‌ی حشمت اسلحه‌ام را در دست می‌گیرم. مرد می‌گوید: -خدا رو شکر بالاخره بهمون وقت داد، خانم زودتر بیا تو این ترافیک باید تا اون طرف شهر بریم... زود باش تا دیر نشده. فورا متوجه سناریویی که مهندس به او آموخته می‌شوم و رو به حشمتی می‌گویم: -نگران نباش... چیزی نیست. سپس قبل از رسیدن آن‌ها به پیشخوان اسلحه‌ام را سر جایش قرار می‌دهم. خانواده‌ی چهار نفره‌ای که دست بر قضا با یک تروریست تکفیری همسایه شده بودند، با صورتی رنگ پریده و چشم‌هایی مملو از سوال از کنار ما رد می‌شوند. حشمتی موبایلش را از روی میز برمی‌دارد و می‌خواهد قفلش را باز کند که می‌گویم: -شرمنده عمو، یه نیم ساعت هم صبر کنی کار ما تمومه. متعجب می‌پرسد: -یعنی نمی‌تونم با موبایلم... بوسه‌ای به پیشانی‌اش می‌زنم و همانطور که تلفنش را خاموش می‌کنم، می‌گویم: -شرایط رو درک کن لطفا، الان حتی من هم گوشیم رو خاموش کردم تا مشکلی پیش نیاد. آقای حشمتی حرفی نمی‌زند و با اشاره‌ی من به روی صندلی‌اش می‌نشیند. از پیشخوان فاصله می‌گیرم و طوری که صدایم را نشنود، می‌گویم: -تلفن هتل آپارتمان رو قطع کنید. سپس کد شروع عملیات را برای حاج صادق ارسال می‌کنم تا با کسب اجازه از او ش سپس به سمت پیشخوان برمی‌گردم و می‌گویم: -اجازه میدی ما کارمون رو شروع کنیم؟ شانه‌ای بالا می‌اندازد و طوری که مشخص است هنوز از رفتار من دلخور است، می‌گوید: -چی بگم جوون؟ اجازه‌ی ما دست شماست، فعلا که شما صاحب اختیارید. صورتم را به سمتش نزدیک می‌کنم و می‌گویم: -دلگیر نشو عمو، یه وقت دیدی رفتم و برنگشتم‌ها... بعد هم شما دلت می‌سوزه که چرا این دم آخری رو ترش کردی، هم من کارم گیر می‌مونه که چرا رضایت شما رو جلب نکردم. حشمتی از روی صندلی‌اش بلند می‌شود: -گاز بگیر زبونت رو پسر، این چه حرفیه می‌زنی آخه؟! سپس نگاهی به قاب عکس پشت سرش می‌اندازد و طوری که گویا تمام انرژی اش را به یک باره از دست داده، با شانه‌هایی افتاده و دستانی آویزان می‌گوید: -من یه بار پسرم رو از دست دادم، دیگه دوست ندارم این اتفاق واسه هیچ کدوم از پسرای کشورم بیافته. لبخندی می‌زنم و با چشمانی که از شوق می‌درخشند، می‌گویم: -خدا بهت سلامتی بده عمو، کارت درسته. صدای حاج صادق توی گوشم می‌پیچد: -با توکل به خدا و استعانت از حضرت زهرا سلام الله شروع کنید. دستی به شانه‌ی حشمتی می‌زنم و شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -از فرماندهی به کلیه‌ی واحدهای مستقر در میدان، بسم الله الرحمن الرحیم. به امید خدا کار رو شروع می‌کنیم. نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی - قسمت بیست و ششم - کمتر از ده ثانیه بعد از اعلام شروع عملیات شش نفر از بچه‌ها که گروه اول هستند، وارد هتل آپارتمان می‌شوند. سپس شش نفر بعدی پشت سر آن‌ها مستقر می‌شوند تا قدم به قدم جلو برویم. یکی از همکارها از حشمتی می‌خواهد بیرون بماند تا خطری تهدیدش نکند. حشمتی قبول می‌کند و موقع رفتن کلید اتاق سوژه را روی پیشخوان می‌گذارد. تشکر می‌کنم و چنگی به کلید می‌زنم. یکی دیگر از اعضای گروهاول جلیقه ضد گلوله‌ای که روی دست دارد را تنم می‌کند و چسبش را محکم می‌بندد. اسلحه‌ام را در دست می‌گیرم و در حالی به پیش رویم خیره شده‌ام، به سمت جلو حرکت می‌کنم. از خالی بودن اتاق‌های طبقه‌ی اول مطمئن هستیم، با اشاره‌ی دست می‌خواهم یک نفر وارد راهرو شود و اجازه‌ی تردد نفراتی که در طبقه‌ی بالا ساکن هستند را بگیرد. به پشت درب اتاق سوژه که می‌رسیم نفس کوتاهی می‌کشم و به چشم نفر اول ستون نگاه می‌کنم. هادی یکی از با سابقه‌ی درگیری در محیط بسته و زنده گیری انتحاری‌هاست. قدی بلند و هیکلی ورزشکاری دارد و به لطف پاهای کشیده‌اش می‌تواند با فاصله حریفش را خلع سلاح کند. سرش را کج می‌کند تا موافقتش را اعلام کند. به آرامی کلید را درون قفل اتاق سوژه می‌کنم و با تمام توجه تلاش می‌کنم که باز کردن درب اتاق را بدون تولید هیچ صدایی انجام دهم. خیلی خوب می‌دانم که اگر متوجه حضور ما شود ممکن است دست به اقدام خطرناکی بزند... کاری که می‌تواند خسارتی جبران نشدنی به بدنه‌ی سازمان منتقل کند. کلید را دوبار در قفل می‌چرخانم که درب باز می‌شود. با اشاره‌ی دست به هادی می‌فهمانم که خودم وارد اتاق می‌شوم. پس بلافاصله بعد از باز کردن درب، هادی خودش را به پشت سرم می‌رساند تا من را پوشش دهد. کوله‌اش کنار تخت افتاده است. با دقت چشم می‌گردانم و نگاهی به چپ و راست اتاقی که اجاره کرده می‌اندازم. خبری از او نیست... یخ می‌کنم، در کسری از ثانیه احساس میکنم که آب شده و روی زمین رفته است. می‌خواهم به طرف پنجره‌ی اتاق بدوم؛ اما به خاطر می‌آورم که حفاظ‌های سفت و سختی که از بیرون وجود دارد عملا راه فرار را می‌بندد. به هادی نگاه می‌کنم که با دست به دستشویی اشاره‌ی می‌کند و هزمان صدای باز شدن آب در اتاق پخش می‌شود. لبخندی می‌زنم و شبیه شیری که شکار را در چنگ خود ببیند، کمرم را به دیوار کنار دستشویی می‌چسبانم. خیلی طول نمی‌کشد که درب را باز می‌کند. یک عرق گیر رکابی و شلواری سفید به تن کرده است. دست‌های خیسش را به پشتش می‌کشد و بی شک به تنها چیزی که فکر نمی‌کند حضور ما در این اتاق است. همه چیز در کمتر از سه ثانیه اتفاق می‌افتاد. ابوانصار سرش را که بالا می‌گیرد با هادی رو به رو می‌شود و با عکس العملی ناخوداگاه تصمیم می‌گیرد که به درون دستشویی برگردد؛ اما من راهش را سد می‌کنم و در حالی که صاف به چشم‌های با وحشت از حدقه بیرون زده و صورت رنگ پریده‌اش نگاه می‌کنم، می‌گویم: -به ایران خوش اومدی. مات و مبهوت به من خیره می‌شود و چیزی نمی‌گوید. هادی دست راستش را روی کمر سوژه می‌گذارد و هل می‌دهد تا به دیوار بچسبد. تیم خنثی سازی هم به سرعت وارد اتاق می‌شوند تا کارشان را شروع کنند. صدای بسته شدن دستبند به مچ یک داعشی آن هم در قلب تهران خستگی این چند روز را از تنم خارج می‌کند؛ اما... این احساس خوب به سرعت با شنیدن یک خبر بد خراب می‌شود. یکی از اعضا تیم چک و خنثی صدایم می‌کند: -آقا... این کوله که خالیه؟! تکرار می‌کنم: -خالیه؟ سپس ناخودآگاه به ابوانصار نگاه می‌کنم که لبخندی از جنس امید به روی لب‌هایش نقش می‌بندد. نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی - قسمت بیست و هفتم - احساس می‌کنم تمام این ساختمان به روی سرم آوار شده است. یقه‌ی ابوانصار را می‌چسبم: -می‌دونی که هر چه زودتر حرف می‌زنی به نفعته، مواد منفجره کجاست؟! ابوانصار سعی می‌کند فارسی را بدون اشکال صحبت کند: -من فقط این می‌دونم که شما حق نداشت دستگیر کنید. لبخند می‌زنم. لبخندی که انقدر مصنوعی و ساختگی است که حتی نمی‌تواند ذره‌ای از خشم و نفرتی که درونم در حال شعله کشیدن است را کم رنگ‌تر نشان دهد. می‌گویم: -آمارت رو از مرزهای سوریه داریم، نه... قبل‌تر... از اتریش. حتما بهت یاد دادن که اینجا کجاست، پس به جای این مزخرف‌ها بگو مواد منفجره کجاست؟ ابوانصار با اینکه از شنیدن کلمه‌ی اتریش شگفت‌زده می‌شود؛ اما همچنان لب‌هایش را کش می‌دهد و می‌گوید: -مزخرف گفت، دولت سوریه من را آزاد خواهد کرد، من شهروند... دستم را بالا می‌برم تا تمام عصبانیتم را روی گونه‌اش خالی کنم؛ اما این کار را نمی‌کنم و به جایش با مشتی محکم به ران پایم می‌کوبم و از اتاق خارج می‌شوم. همکارها خیلی زود ابوانصار را با چشم‌بندی بزرگ و مشکی رنگ از هتل آپارتمان خارج و سوار ماشین پژو سفید رنگ سازمان می‌کنند. به گروسی که یکی از سرتیم‌های تجسس است، می‌گوید: -زیر و بم واحد رو بگرد، از داخل دوش حموم گرفته تا تو سوراخ مستراح! اگه لازمه هماهنگ سگ‌های متخصص بیان. گروسی خیالم را تخت می‌کند: -نگران نباش آقا کمیل، اگه چیزی اینجا باشه تا نیم ساعت دیگه کشف می‌شه. هنوز از آپارتمان خارج نشده‌ام که حاج صادق زنگ می‌زند. نمی‌دانم چطور به این سرعت متوجه شده است. تلفن را جواب می‌دهم: -جونم آقا؟ فریاد می‌زند: -پس کدوم گوریه کمیل؟ تو اصلا شرایط رو درک می‌کنی پسر خوب؟ هر لحظه ممکنه توی این شهر لعنتی یه بمب بره روی هوا و با خودش هزاران هزار خانواده رو عزادار کنه. با صدایی لرزان می‌گویم: -می‌دونم آقا، یه بار دیگه چک می‌کنیم... اصلا... اصلا از کجا می‌دونید وقتی ما تحویلش گرفتیم بمب داشت؟! حاج صادق چند ثانیه‌ای مکث می‌کند و با لحنی آرام‌تر می‌گوید: -نمی‌دونم... فعلا نمی‌دونم. فورا بیا سازمان تا ببینیم باید چی کار کنیم. به کاظمی که یکی از عملیاتی‌های سازمان است می‌گویم: -موتورت رو بیار موقعیت من باید فورا بریم مقر، فقط سریع باش. کاظمی کد تایید می‌دهد و در کسری از ثانیه پیش پایم ترمز می‌کند. وقتی سوار موتورش می‌شوم تازه متوجه خنکی هوا می‌شوم. در راه بازگشت به سازمان به پرچم‌های مشکی سیدالشهدا نگاه می‌کنم و چشم‌هایم اشک می‌زند. در دلم می‌گویم: -یاحضرت زهرا، امنیت جون عزادارای پسر با خودتونه خانم جان. ما رو شرمنده‌ی این مردم نکن. ذهن آدم سیستم عجیب و پیچیده‌ای دارد. تصاویر مختلف را همچون قطعات یک پازل هزار تکه کنار هم می‌گذارد و گاهی نیز به نتیجه هم می‌رسد. پشت موتور کاظمی تصاویر مختلفی در پیش چشم‌هایم نقش می‌بندد. اولین تصویر مربوط به ورود ابوانصار به تهران، با همان کوله‌ی مشکی رنگی که روی دوش انداخته بود است. تصویر بعد نیز همان دعوای ساختگی و اطمینان از اینکه سوژه انتحاری را هنوز تن نکرده است. تصویر سوم در لبخند نحس ابوانصار در هتل است و تصویر بعد لبخند نحس بی‌حیایی که به مادر سادات در کوچه‌های باریک مدینه جسارت کرد. حالا دیگر قطرات اشکی که از چشم‌هایم چکه کرده، گونه‌هایم را نم دار می‌کند و ناگهان کاظمی می‌گوید: -رسیدیم آقا کمیل، بفرمایید. از کاظمی تشکر می‌کنم و فورا وارد ساختمان شهید باقری می‌شوم تا خودم را به جلسه‌ای که حاج صادق ترتیب داده برسانم. دوان دوان به پشت اتاق جلسات می‌رسم و بعد از هماهنگی با مسئول دفتر رئیس، وارد جلسه می‌شوم. حاج صادق حرفش را با دیدن من قطع می‌کند و رو به عماد که از سر و وضعش کاملا مشخص است که تازه به تهران رسیده می‌گوید: -عماد خان این آقا کمیل خیلی تلاش کرد که قبل رسیدن شما پرونده رو مختومه کنه؛ اما نشد... این شما، این هم پرونده‌ی یه انتحاری داعشی خطرناک که برای خودش داره صاف صاف زیر آسمون این شهر راه می‌ره و ما هیچ خبری ازش نداریم. نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی - قسمت بیست و هشتم - درب کابین آسانسور را می‌بندم و تازه فرصت می‌کنم که نگاهی به خودم بیاندازم. ریش‌هایم بیش از حد بلند شده و هنوز رد خاک خرابه‌های دمشق در روی لباس‌هایم به وضوح پیدا می‌شود. خسته‌ام؛ اما صحبت‌های حاج صادق حتی نگذاشت تا دوش بگیرم. از یک اتاق شش هفت متری در دمشق بدون ثانیه‌ای اتلاف وقت خودم را به سازمان می‌رسانم تا شاید بتوانیم حلقه‌ی مفقوده‌ی این داستان را پیدا کنیم. از قبل به مهندس گفتم تا تمام فیلم‌ و عکس‌هایی که از سوژه دارند را به انضمام مسیرهای حرکتی‌اش آماده کند تا بلافاصله بعد از رسیدن به بررسی‌اش بپردازم؛ اما رئیس دستور تشکیل جلسه داده است. وارد اتاق جلسات می‌شوم و بی‌توجه به نگاه‌های حیرت زده‌ی افراد که از دیدن سر و وضع به هم ریخته‌ام حسابی تعجب کردند، کنار حاج صادق می‌نشینم. رئیس بعد از یک احوال پرسی کوتاه می‌گوید: -خوبه تو نیروی عملیاتی نیستی، با متهمت کشتی گرفتی؟ تک سرفه‌ای می‌کنم: -هوا خیلی آلوده بود آقا، شرمنده نشد دستی به سر و روم بکشم و... حرفم را قطع می‌کند: -همینطوری‌ش هم خوشتیپی. سپس صورتش را نزدیکم می‌کند و می‌گوید: -عماد این گره فقط با دست‌های خودت باز می‌شه، هر کاری می‌کنی زودتر این مسئله رو حل کن. دستی به روی چشمم می‌گذارم: -خیالتون راحت آقا، اگه بخاطر دستگیری اون زنه توی دمشق عملیاتشون رو جلو نندازن، دو روز برای مهار انتحاری فرصت داریم. حاج صادق با صدایی بلندتر می‌گوید: -تموم اطلاعات مربوط به سوژه آماده است، شما شش نفر از بهترین‌های سازمان هستید و من شک ندارم می‌تونید تا قبل از روشن شدن هوا مواد منفجره رو پیدا کنید. دلم می‌لرزد. معلوم نیست مواد منفجره را جایی پنهان کرده یا تحویل کسی داده است. هزار احتمال در سرم شکل می‌گیرد و فعلا هر هزار هم پوچ است. حاج صادق می‌گوید: -پس دیگه توصیه نکنم که... ناگهان درب اتاق کوبیده می‌شود و کمیل وارد می‌شود. نگاهم می‌کند و لب‌هایش تکان کمی می‌خورد. نمی‌دانم می‌خواهد بخندد یا تعجب کند. حاج صادق با دیدن کمیل حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید: -عماد خان این آقا کمیل خیلی تلاش کرد که قبل رسیدن شما پرونده رو مختومه کنه؛ اما نشد... این شما، این هم پرونده‌ی یه انتحاری داعشی خطرناک که برای خودش داره صاف صاف زیر آسمون این شهر راه می‌ره و ما هیچ خبری ازش نداریم. لبخندی می‌زنم و می‌گویم: -انشالله حل میشه آقا. حاج صادق دو بار دست‌هایش را بهم می‌کوبد و می‌گوید: -تصاویر مربوط به ورود سوژه رو پخش کن. بهادر چند ضربه به صفحه‌ کلید لپ‌تاپ می‌زند و تصاویر به روی نمایشگر پخش می‌شود. سوژه از پله‌های اتوبوس پیاده می‌شود. فورا یادداشت می‌کند: -سوژه با یک ساک کوچک دستی و یک کوله‌ی مشکی پیاده می‌شود. از حالات چهره اش مشخص است که وزن زیادی را متحمل می‌شود و احتمال اینکه داخل کوله مواد منفجره وجود داشته باشد، کم نیست. تصاویر بعدی پخش می‌شود. تصاویر چک کردن سوژه در بین آن جنجال ساختگی... یادداشت می‌کنم: -سوژه کاملا مسلط به محیط است، دنبال منشا اصلی درگیری می‌گردد و خونسردی‌اش را حفظ کرده است که همین هم نشان از آموزش دیده بودن اوست. شش دانگ حواسش به کوله‌ است تا ضربه‌ای به آن وارد نشود و مامور ما نیز با زیرکی از همین حواس پرتی سوژه برای چک کردن استفاده می‌کند. خطی به زیر نوشته‌هایم می‌کشم و سپس می‌نویسم: -نظر کارشناسی من این است که سوژه در این نقطه حامل مواد منفجره بوده است. نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی - قسمت بیست و نهم - مستندات حضور سوژه در تهران به روی صفحه‌ی بزرگی که در اتاق جلسات است نقش می‌بندد و من سعی می‌کنم تا جزئی‌ترین حرکت‌هایش را روی کاغذ یادداشت کنم. تصاویر زمانی که در ترمینال چرخ می‌زند و وارد خیابان می‌شود را با دقت تماشا می‌کنم. توجه ویژه‌ای که سوژه به پلاک ماشین‌های در حال عبور و همچنین صورت رانندگان دارد من را به یاد پرونده‌هایی می‌اندازد که یک طرف آن نیروهای امنیتی... حاج صادق رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند: -بعد از اینکه از ماشین بچه‌های خودمون پیاده شد، یه ماشین دیگه گرفت. چشم‌هایم را ریز می‌کنم تا با وضوح بیشتری تصاویر دوربین‌هایی که از زاویه‌های مختلف رفتار سوژه را ضبط کرده‌اند، ببینم. سوژه دست بلند می‌کند و جوانی پیش پایش ترمز می‌زند. می‌پرسم: -بعد از پیاده شدن از این ماشین چی کار کرد؟ کمیل توضیح می‌دهد: -وارد هتل آپارتمان امیرکبیر شد. لبم را از زیر فشار دندان‌هایم خارج می‌کنم: -تصاویر رو بزن جلو، برو روی لحظه‌ای که از ماشین پیاده میشه. خیلی زود فیلم پیاده شدن سوژه از داخل ماشین پخش می‌شود. با انگشت اشاره‌ای به صفحه‌ی نمایشگر می‌اندازم و می‌گویم: -کیفش خالیه، مواد منفجره رو گذاشته توی ماشین... از راننده اطلاعات به درد بخوری دارید؟ حاج صادق سوال می‌کند: -از کجا می‌دونی؟ نیم نگاهی به ورقه‌ای که زیر دستم است می‌اندازم و می‌گویم: -دقیقه‌ی یک فیلم که داره از اتوبوس پیاده میشه رو ببینید، کوله‌ش پره. انقدری هم سنگین هست که کمی زور میزنه تا کوله رو روی دوشش بیاندازه. با احتساب اینکه سوژه الان باید خسته‌تر و کم‌ انرژی‌تر از ظهر باشه، پس طبیعی نیست که کوله‌ش رو با انگشت اشاره بلند کنه و... حاج صادق با چشم‌هایی نگران به کمیل نکاه می‌کند و ناامیدانه می‌گوید: -یارو ماشینیه رو ولش کردی؟ کمیل لبخندی می‌زند: -نه آقا، امیر و ابوذر براش گذاشتم تا مراقبش باشن. حاج صادق هیجان زده از روی میز می‌پرد و می‌گوید: -جدی می‌گی؟ دمت گرم کمیل... دمت گرم که کارت درسته. سپس بیسیم کمری‌اش را به روی میز سر می‌دهد و می‌گوید: -فورا یه آمار ازشون بگیر ببین کجان، سوژه در چه حاله، وضعیت چطوره؟ کمیل بیسیم را از روی میز برمی‌دارد و فورا ابوذر را صدا می‌زند: -اعلام موقعیت کن آقای برادر. ابوذر جواب می‌دهد: -طرف داره از خونه می‌زنه بیرون، با لباس مشکی و شال عزاداری! از این سمت جلسه کمیل را خطاب قرار می‌دهم: -ببین چیزی هم همراهش هست؟ کمیل به خودم جواب می‌دهد: -مگه محموله‌اش جلیقه نبود؟ پس ممکنه پوشیده باشه. سپس با دستی لرزان شاسی بیسیم را فشار می‌دهد: -ابوذر جان احتمالا مقصدش یکی از هیات‌های بزرگ و یا تجمعات عزاداری باشه، هر طور شده معطلش کن تا برسیم... بله؟ ابوذر بلافاصله جواب می‌دهد: -موقعیت دقیق رو امیر براتون ارسال کرد، چشم اطاعت امر میشه، فقط سعی کنید زودتر برسید تا مشکلی پیش نیاد. نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی دیگر نشستن جایز نیست. حالا نباید اجازه دهیم تا در گردونه‌ی رقابت با ثانیه‌هایی که با سرعت در حال گذر هستند، بازی را واگذار کنیم. از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم و رو به حاج صادق می‌گویم: -آقا دستور چیه؟ حاج صادق معطل نمی‌کند: -برید سمتش، کارهای قضایی و حکم دستگیری هم من انجام می‌دم. فقط زودتر تمومش کن عماد. اشاره‌ای به کمیل می‌اندازم و به سمت درب خروجی سالن جلسه می‌دوم. کمیل نیز پشت سرم می‌آید و می‌پرسد: -بچه‌های واکنش سریع رو خبر کنم؟ با صدایی بلند و طوری که مهندس هم با این فاصله‌ی ده دوازده متری ایجاد شده بشنود می‌گویم: -بچه‌های واکنش سریع و چک و خنثی رو مهندس خبر می‌کنه. سپس دست کمیل را می‌گیرم و به طرف خودم می‌کشانم: -تو با من بیا. وارد اتاقم می‌شوم و اسلحه‌ی کمری و دستبندم را از درون کشوی میزم برمی‌دارم. زیر لب مدام صلوات می‌فرستم. با اینکه چند سال است دست و پنجه نرم کردن با خطر برای من به عادت تبدیل شده؛ اما حساسیت این ماموریت برای من دو چندان‌تر از همیشه است. این بار دشمن دست روی اماکن پر جمعیت مذهبی گذاشته است و می‌خواهد با ترور عزاداران سید الشهدا از حرارت این مراسم کم کند. خیلی زود وارد پارکینگ می‌شویم و من سراغ موتور مشکی رنگی که معمولا از آن استفاده می‌کنم می‌روم و بعد از روشن کردن موتور و بیرون زدن از سازمان می‌گویم: -از این یارو چی می‌دونید؟ کمیل می‌گوید: -همین ماشینیه؟! چیزی زیادی نمی‌دونیم. در حد یه جست و جوی ساده از روی پلاک بود و بعد هم که دیدیم ربطی به این قضیه نداره ولش کردیم. گردنم را کمی کج می‌کنم تا صدایم را بهتر بشنود: -ولی ولش نکردی به امون خدا، چی بوده دلیلش؟ کمیل با خنده می‌گوید: -راستش رو بخوای یادم رفت! یعنی افتادیم رو دور دستگیری این یارو توی هتل و خالی کردن طبقات و اینا... دیگه نشد امیر رو خبر کنم که... با تعجب می‌پرسم: -باور کنم یه فراموشی ساده بوده؟ کمیل می‌خندد و دستی به شانه‌ام می‌زند: -یارو توی شلوغی‌های هشتاد و هشت دستگیر شده بود، منم مشکل نیرو نداشتم، گفتم بد نباشه اینا بمونن. همانطور که گاز موتور را به سمت خودم فشار می‌دهم و سرعت می‌گیرم، می گویم: -کارت درسته. صدای ابوذر از طریق شبکه‌ی بیسیم درون گوشم پخش می‌شود: -آقا عماد سوژه سوار ماشین شد، ما هم فعلا با یه تصادف ساختگی نگهش داشتیم. شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -تونستید چک کنید ببینید چیزی همراهشه یا نه؟ ابوذر حرفی می‌زند که چهارستون بدنم می‌لرزد، او می‌گوید: -گمونم تنش باشه آقا. موقع راه رفتن میشه تشخیص داد که از زیر لباسش جلیقه تن کرده.. نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی قسمت سی و یکم نفس کوتاهی می‌کشم تا تصمیم درستی بگیرم. سپس می‌گویم: -خیلی خب، اصلا سعی نکنید که تحریکش کنید. ما حدود چهار دقیقه با شما زمان داریم... یه کم معطلش کنید می‌رسیم. ابوذر کد تایید می‌دهد و من سرعتم را بیشتر می‌کنم تا زودتر به موقعیت سوژه برسیم. کمیل از پشت سرم سوال می‌کند: -می‌خوای چیکار کنی؟ اگه یه درصد اشتباه کنیم و این یارو خل بازی دربیاره چی؟! لب‌هایم را بهم فشار می‌دهم: -نمی‌دونم، فعلا فقط می‌خوام زودتر برسم اونجا تا اتفاق بدی نیافته. حدود یک خیابان با موقعیت سوژه فاصله داریم که ابوذر گزارش می‌دهد: -این داره بیخیال ماشین میشه تا بره طرف هیئت، دستور چیه؟ به فاصله‌ای که با سوژه فکر می‌کنم و می‌گویم: -مشکلی نیست، فقط تحریکش نکنید... تاکید می‌کنم تحریکش نکنید. نگاهی به پیش رویم می‌اندازم و آه می‌کشم. کمیل می‌گوید: -یا حسین... از بین این جمعیت که نمی‌شه با موتور رد شد. از موتور پیاده می‌شویم و بدون آن که فکر قفل کردنش باشم در گوشه‌ای رهایش می‌کنم و رو به کمیل اشاره می‌کنم تا بدود. مردم را یکی پس از دیگری کنار می‌زنیم و به طرف سوژه راه می‌افتیم. حدس می‌زدم که خروج چنین دسته‌ی عزاداری بزرگی از مسجد ما را با ترافیک رو به رو کند؛ اما نمی‌دانستم مردم طوری فشرده بایستند که حتی امکان راه رفتن هم از ما سلب شود. کمیل با دستش اشاره‌ای به سمت راست می‌کند و می‌گوید: -بیا از اون سمت بریم، اینطوری می‌تونیم جمعیت رو دور بزنیم. دستش را می‌گیرم و به طرف راست می‌دوم. سپس ابوذر را صدا می‌کنم: -رفیقت در چه حاله؟ خیلی زود جواب می‌دهد: -به داد و فریاد من توجهی نکرد و راه افتاد سمت دسته‌ی عزاداری، دستور چیه آقا؟ می‌خواید از پشت بزنمش؟ به زن و مردهایی که کنار هم ایستادند و سینه زنی می‌کنند، فکر می‌کنم. باید شلیک مستقیم به سمت او می‌تواند احتمال انفجار بمب را افزایش دهد. هنوز در جواب دادن به ابوذر مانده‌ام که مهندس با اطلاعات تازه‌ای که می‌دهد، گردش خون را در رگ‌هایم متوقف می‌کند: -آقا عماد این یارو تا ورود بین جمعیت ده پونزده قدم بیشتر فاصله نداره. با صدای بلند می‌گویم: -کدوم سمت برم که از رو به روش دربیام؟ مهندس می‌گویم: -حدود ده قدم برید سمت چپ و بعد مستقیم... کاپشن سرمه‌ای و ته ریش داره. بلافاصله به سمت چپ می‌روم و کمیل را به دنبال خودم می کشانم. روضه‌خوان شروع کرده است: -امشب به دشت کربلا نالان یتیمان است، شام غریبان است. استوار‌تر قدم می‌زنم. به کمیل می‌گویم: -باید قیچیش کنیم، فقط خیلی مهمه که قبلش مطمئن بشیم ریموت توی کدوم دستشه. کمیل سری تکان می‌دهد و من راهم را کج می‌کنم تا از پشتسر غافلگیرش کنم؛ اما انگار سوژه سر ناسازگاری برداشته است. مهندس که پشت سیستم دوربین‌های هوایی نشسته، گزارش می‌کند: -مکث کرده آقا عماد، نه جلو میاد نه عقب میره. فورا جواب می‌دهم: -ممکنه دو دل شده باشه، کم نداشتیم ایرانی‌هایی که دقیقه‌ی نود برگشتن... سپس به کمیل اشاره می‌کنم: -حالا وقتشه، معطل نکن. کمیل سری تکان می‌دهد و به سمت سوژه حرکت می‌کند، من نیز از سمت راستش به او نزدیک می‌شوم. انقدر نزدیک که حالا می‌توانم به وضوح چهره‌اش را ببینم. چشم‌هایش سرخ است و تنش شروع به لرزیدن کرده است. ناگهان می‌چرخد. لعنتی... کمیل صدایم می‌زد: -این داره چیکار می‌کنه؟! نمی‌دانم، جوابی نمی‌دهم و مات و مبهوت رفتارهایش می‌شوم. حالا پشت به دسته‌ی عزاداری در حال حرکت است و من نمی‌توانم حرکت بعدی‌اش را تشخیص دهم. با اشاره‌ی دست از بچه‌های دستگیری می‌خواهم که دورش حلقه بزنیم. موقعیت سختی است، او حالا روی لبه‌ی تردید قرار گرفته و اگر کوچک‌ترین اشتباهی از سمت ما رخ دهد می‌تواند منجر به اقدامی شود که شاید حتی باب میل خودش نیز نباشد... روضه خوان ادامه می‌دهد: -حالا اومدی... حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی... ابوذر می‌پرسد: -آقا مهارش کنیم؟ می‌گویم: -ریسک داره، حداقل هفتاد هشتاد نفرش توی شعاع انتحاریش هستن که ممکنه آسیب جدی ببینن. کمیل با صدایی بلند تشر می‌زند: -معلومه می‌خوای چیکار کنی؟ می‌خوای بزاری همینطوری برای خودش بچرخه؟ نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی فصل ششم «یوسف» نمی‌دانم این لعنتی از کجا پیدایش شده؛ اما دوست ندارم بد به دلم راه بدهم. شک حرام است و اجر کاری که می‌خواهم با کشتن این رافضی‌های کافر انجام دهم را کم می‌کند. نباید هیچ شک و تردیدی در نیتم وجود داشته باشد. مرد عصبانی فریاد می‌زند و می‌خواهد صبر کنم تا پلیس بیاید؛ اما وقتش را ندارم. ابروهایم را بهم می‌چسبانم و می‌گویم: -تو مقصری، مگه کور بودی که از فرعی پیچیدی جلوی ماشینم؟ جواب می‌دهد؛ اما نمی‌شنوم. جمعیت عزادارانی که در حسینیه هستند کم کم دارند وارد خیابان می‌شوند و حالا بهترین فرصت است برای اینکه بتوانم در دل جمعیت نفوذ کنم. دو شب است که درست و حسابی نخوابیده‌ام. از وقتی فهمیدم عملیات انتحاری من باید در دل جمعیت عزاداران امام حسین باشد، تمام مطالب کانال‌ها و کلاس‌های آنلاینی که در آن شرکت کرده بودم، از یادم رفت. لب‌هایم مدام تکان می‌خورد و ذکر می‌گویم. الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر... مرد راننده داد و بیداد راه می‌اندازد؛ ولی فرصتی برای جواب دادن به او ندارم. امیدوارم جلو نیاید چون مجبور می‌شوم در کنار خودش کارم را انجام دهم و در آن صورت همین عصبی بودن ممکن است از اجر کارم کم کند. جلو نمی‌آید. چند لحظه ساکت می‌شود، برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم. دوباره شروع به داد و فریاد می‌کند. یک لحظه احتمال می‌دهم که مامور باشد، دوست دارم برگردم و کارش را تمام کنم و بعد یک راست به دل جمعیت بزنم؛ اما می‌ترسم صدای شلیک مردم را متفرق کند. به سمت جمعیت راه می‌افتم، روضه خوان کم کم دارد شروع می‌کند: -شام غریبان است... شام غریبان است... به پاهایم نگاه می‌کنم و ناگهان پاهای همان پسر بچه‌ی شش ساله‌ای را می‌بینم که همراه با پدر و مادرش به دسته‌های عزاداری قدم می‌گذاشت... سال هفتاد و دو بود، پدرم هنوز از مادرم جدا نشده بود. ما یک خانواده بودیم، با اینکه حتی همسایه‌ها به شنیدن جر و بحث‌های هر روزه‌شام عادت کرده بودند و تقریبا شبی نبود که نیمه‌هایش از خواب بیدار نشوم و اشک‌های مادرم را نبینم. داشتن یک خانواده نعمتی است که شاید خدا به همه‌ی بندگانش ندهد و من نیز جز همان بندگانی هستم که سال‌هاست از نعمت دیدن پدر و مادرم در یک قاب محروم هستم. در همان شش سالگی بود که از پدرم درباره‌ی امام حسین سوال کردم و او از واقعه‌ی کربلا برایم گفت. به وضوح یادم است که مداح آن شب هم همین نوحه را می‌خواند: -شام غریبان است... شام غریبان است... صدایش در گوشم زمزمه می‌شود، پاهایم به زمین می‌چسبند و طوری قدم‌هایم سنگین می‌شوندکه گویی کفش‌های صد کیلویی به پا کرده‌ام. از یک سمت به اتفاقاتی که بعد از انتخابات سال هشتاد و هشت افتاد فکر می‌کنم و کینه‌ام نسبت به رژیم بیشتر می‌شود و از سمتی دیگر به خودم تشر می‌زنم که چرا باید به جای رژیم از عزاداران امام حسین انتقام بگیرم؟ مرددم و این تردید ناگهان تصمیمم را عوض می‌کند... همه چیز در یک لحظه اتفاق می‌افتد... به خودم که می‌آیم متوجه می‌شوم پشت به جمعیت در حال راه رفتن هستم. سنگینی جلیقه‌ای که تن کرده‌ام شانه‌هایم را می‌سوزاند و ریموت مدام در بین انگشتانم می‌لغزد. در بین جمعیت چشمم به مردی می‌افتد که به ماشینم زد... ناخودآگاه به زیر پیراهنش خیره می‌شوم و برآمدگی زیر لباسش توجهم را به خودش جلب می‌کند و یک سوال جای خود را به تمامی تردیدهای چند ثانیه‌ی قبلم می‌دهد: -آیا من لو رفته‌ام؟! نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی به صورتش خیره می‌شوم، بیشتر از اینکه دلواپس ماشین خودش باشد، حواسش به ماشین من است. در نقطه‌ای گیر کرده‌ام که نه راه پس دارم و نه راه پیش... مرد مامور که متوجه من شده، به بازی کردن در سناریوی قبلی‌اش ادامه می‌دهد: -مرد حسابی کجا ول کردی رفتی؟ آخه این چه کاریه... نگاهی به دور و اطرافم می‌اندازم، احساس می‌کنم اگر تعلل کنم نیروهای رژیم دستگیرم می‌کنند و بعد هم بدون شک باید خودم را پای چوبه‌ی دار ببینم. بعد پشیمان می‌شوم، اصلا چرا برگشتم؟ از اینجا مانده و از آنجا رانده شده‌ام. به یاد استدلال‌ها و حرف‌های شنیدنی ابوانصار می‌افتم. احساس می‌کنم دارد از جایی در همین نزدیکی‌ها نگاهم می‌کند. بعد از تحویل مواد منفجره به من یادآور شد که همراهم می‌آید تا اگر مشکلی برایم پیش آمد خودش دکمه‌ی انفجار را بزند. چرا باید بیاید؟ اگر من پشیمان شوم چه؟ دارم دیوانه می‌شوم، درست و غلط را گم کرده‌ام. شبیه شناگری که در عمق اقیانوسی تاریک گیر افتاده و راه رسیدن به خشکی را گم کرده است... نمی‌دانم هر بار که دست و پا می‌زنم و پیش می‌روم به ساحل نزدیک می‌شوم یا از خشکی دور... نمی‌توانم مسیر مرگ و زندگی را تشخیص دهم. تنها چیزی که از آن مطمئن هستم، این موضوع است که نباید گیر نیروهای رژیم بیافتم. امیدوارم ابوانصار شرایطم را درک کند و بعد از دیدن این تغییر مسیر ناگهانی خودش کلید انفجار را فشار ندهد. امیدوارم و کار دیگری غیر از این امیدوار بودن نمی‌توانم انجام دهم. سر می‌چرخانم و مردی نگاه می‌کنم که مستقیم دارد به سمت من می‌آید. ریموتی که در دست دارم را طوری می‌چرخانم که متوجه تهدیدم شود. مردی که با آن صحنه‌ی تصادف ساختگی را با من به وجود آورد، به ماموری که پشت سرم است نگاه می‌کند و می‌گوید: -نه کمیل، وایستا... همونجا وایستا. به مردی که عاقل‌تر به نظر می‌رسد، نگاه می‌کنم: -من نمی‌خوام اینجا کاری انجام بدم، نمی‌خوامم گیر شما بیافتم. مسیرم رو باز کنید تا برم... اینطوری برای هر دومون بهتره. حرف‌هایم منطقی نیست، خیلی خوب می‌دانم که آن‌ها بیخیال من نمی‌شوند؛ اما این دلیل نمی‌شود که بخواهم عده‌ی زیادی از زن و مردهای بی‌گناهی که برای شرکت در یک مراسم عزاداری پا به این خیابان گذاشته‌اند را به خاک و خون بکشم. مردی که پیش رویم ایستاده دست‌هایش را باز می‌کند و می‌گوید: -خیلی خب، همین که بیخیال شدی خیلی خوبه. فقط آروم باش و کاری از روی هیجان انجام نده، باشه؟ ابروهایم را بهم می‌چسبانم: -فکر نکن که داری با یه بچه دو ساله حرف می‌زنی، باشه؟ حالا هم به دوستات بگو راهم رو باز کنن تا سوار ماشینم بشم. مردی که کنار ماشین ایستاده، دستش را نزدیک گوشش می‌کند و می‌گوید: -آقا عماد سوژه می‌خواد سوار ماشین بشه، میگه از انجام عملیات پشیمان شدم. دستور چیه؟ سپس سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: -اطاعت امر میشه، چشم. بعد با دست به سمت ماشین اشاره می‌کند و می‌گوید: -فقط نمی‌تونی سمت دسته‌ی عزاداری بری. به خیابانی که در سمت چپم قرار گرفته اشاره‌ای می‌کند و می‌گوید: -از اون طرف، می‌تونی از اون سمت بری. نمی‌توانم به او اعتماد کنم؛ اما راه دیگری ندارم. چند قدم به سمت ماشین برمی‌دارم، سپس می‌گویم: -برو چهارتا درب ماشین رو باز کن، باید مطمئن شم که کسی توش نیست. مردی که کمیل صدایش کردند، چند قدم به من نزدیک می‌شود و می‌گوید: -من باز می‌کنم. سپس با دست‌هایی باز به طرف ماشین می‌رود، نیم نگاهی به اطراف می‌اندازم که مردم حلقه‌ای به دور ما تشکیل داده‌اند و چند نفر با لباس شخصی مشغول دور کردن و متفرق کردن آ‌ن‌ها هستند. درب‌های ماشین باز می‌شود، با حرکت سر اشاره می‌کنم تا از ماشین فاصله بگیرد، سپس با خیالی آسوده به سمت ماشین می‌روم. باید شش دانگ حواسم را جمع کنم، خیلی خوب می‌دانم که کوچک‌ترین اشتباه از سمت من مساوی است با دستگیری و اعدام. درب ماشین را باز می‌کنم و بعد از مطمئن شدن از خالی بودن صندلی‌های عقب، روی صندلی راننده می‌نشینم و آماده‌ی حرکت می‌شوم... حالا باید تمام حواسم را برای پیدا کردن راه فراری مطمئن جمع کنم. دستم را به سمت سوئیچ می‌برم تا ماشین را روشن کنم که ناگهان... نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی فصل هفتم «عماد» شک ندارم که مردد شده است. موارد فراوانی داشتیم که در لحظات آخر به دلایل مختلف قید انجام عملیات انتحاری را زده باشند؛ فقط باید دعا کنیم که نفر دومی ناظر این صحنه نباشد. خود نیروهای تکفیری به این موضوع آگاه هستند که ممکن است نیروهایشان به دلایل گوناگون قید انجام عملیات را بزنند و به همین دلیل نفراتی را مامور می‌کنند تا کار نیمه‌ی آن‌ها را تمام کند. نسیم خنکی به صورتم می‌وزد، درست شبیه روزی که در حرم حضرت رقیه آن انتحاری را دستگیر کردیم. بعدتر که داشتم به تهران برمی‌گشتم، یکی از دوستان پیامی برایم فرستاد و نوشت که درست در زمان دستگیری عامل انتحاری در حرم، یک مادر مسیحی شفای دختر بچه‌اش را از دردانه ی سیدالشهدا گرفته است. آن روز با اینکه آفتاب مستقیم به صورتم می‌زد و هوا حسابی گرم بود؛ اما درست بعد از دستگیری آن زن انتحاری نسیمی خنک صورتم را نوازش کرد... شبیه امشب که عامل انتحاری داعش راهش از سمت دسته‌ی عزاداری کج کرده و به سمت ماشین خودش قدم برمی‌دارد. احتمال می‌دهم که بخواهد دوباره سوار ماشینش شود. جمعیت را دور می‌زنم و خودم را به پشت ماشین سوژه می‌رسانم تا اگر سوار شد بتوانم با کمک همان خانمی که مطمئنیم حواسش به عزاداران پدرش هست، گره‌ی این پرونده را باز کنم. سوژه حالا کاملا نزدیکش ماشینش می‌شود و کمی با ابوذر صحبت می‌کند. سپس از کمیل می‌خواهد تا درب‌های ماشین را باز کند، می‌خواهد از امن بودن داخل ماشین مطمئن شود. کمیل درب‌های سمت سوژه را باز می‌کند و سپس دور می‌زند و به سمت دیگر ماشین می‌آید. بلافاصله بعد از دیدن کمیل به روی زمین دراز می‌کشم تا در دید سوژه نباشم. نیروها همه عقب می‌روند و حلقه‌ی مردمی شکل گرفته را دور می‌کنند. امیدوارم کسی صحبتی نکند که سوژه هشیار شود. مدام صلوات می‌فرستم و از خدا می‌خواهم که این کار را هم بدون مشکل حل کند. چشم هایم را می‌بندم و تنها صدای کمیل را می‌شنوم: -داره نزدیک ماشین میشه. نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم تا کارم را بدون اشتباه تمام کنم. کمیل ادامه می‌دهد: -سوار ماشین شد. خودم را از زیر ماشین بیرون می‌کشم. کاری که می‌خواهم انجام دهم، بازی با جانم است. اگر درصدی دکمه‌ای که زیر انگشتش قرار دارد را فشار دهد، آن وقت کار هر دو تمام خواهد شد. کمیل می‌گوید: -خیالش از بابت صندلی‌های عقب راحت شد، می‌تونی شروع کنی. به آرامی نیم خیز می‌شوم و به داخل ماشین نگاه می‌کنم. درست پشت سر سوژه قرار گرفته‌ام... پشت سر یک عامل انتحاری تا دندان مسلح... سیم ریموت انتحاری از آستین راستش خارج شده است. ریموت را رها می‌کند و انگشتانش را به دور سوئیچ حلقه می‌کند. یک نفس کوتاه می‌کشم و زیر لب یک یا حسین می‌گویم.سپس تمام انرژی‌ام را به پاهایم منتقل می‌کنم تا شبیه فنری که به یکباره از زیر فشار رها شده، خودم را درب عقب سمت راست ماشین به جلو پرتاب کنم. درست نمی‌دانم چه اتفاقی می‌افتد؛ اما در کسری از ثانیه با یک دست، مچ راست سوژه را می‌گیرم و با دست دیگر دست چپش را از آرنج نگه می‌دارم تا بقیه‌ی نیروها برسند. طوری به سمت سوژه شیرجه می‌زنم که از پیشانی‌ام بخاطر شدت برخورد به فرمان ماشین، خون باز می‌شود. کمیل و ابوذر فورا به سمت ماشین می‌دوند و دست‌های سوژه را نگه می‌دارند تا بچه‌های چک و خنثی مشغول باز کردن جلیقه و خنثی سازی شوند. صدای مداح به وضوح در داخل ماشین سوژه شنیده می‌شوند: -جنازه بر سر دوش علی ولی الله غبار غم به رخ مجتبی و ثارالله ز پشت قافله طفلی به زیر لب می‌گفت به عزت شرف لاالله الا الله بی‌توجه به خون جاری شده از پیشانی‌ام، با شنیدن این روضه به یاد شبی می‌افتم که پیکر مطهر رسول مظلومانه در آغوشم جان داد... همان موقع که از من خواست تا برایش روضه‌ای بخوانم و من نیز همین شعر را به زیر گوشش زمزمه کردم... به یاد تمام سیدالشهدای مقاومت حاج قاسم سلیمانی و تمام شهدایی که غریب و به دور از وطن رفتند تا این حریم امن بماند و پرچمی که بلند شده به دست صاحب اصلی‌اش برسد. پایان/ نویسنده:
📚جهت اطلاع عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند، نمایه کانال داستان هاي امنيتي تقدیم می‌گردد. 📒 داستان دمشق شهرِ عشق 👇 https://eitaa.com/dastan_amniyati/316 📙 داستان كوتاه شبی در سوریه 👇 https://eitaa.com/dastan_amniyati/383 📕 رمان تنها میان داعش 👇 https://eitaa.com/dastan_amniyati/406 📘 داستان نامزد شهادت👇 https://eitaa.com/dastan_amniyati/529 📗مستند امنیتی حلقه ای در دست شیطان👇 () 📕رمان امنیتی شاخه زیتون 👇 https://eitaa.com/dastan_amniyati/937 📘 رمان نقاب ابلیس👇 https://eitaa.com/dastan_amniyati/1236 📔رمان عقیق فیروزه ای 👇 https://eitaa.com/dastan_amniyati/1305 📙رمان امنیتی رفیق👇 https://eitaa.com/dastan_amniyati/1838 📗 مستند داستانی یک و بیست👇 () 📘 داستان کوتاه انتحاری👇 https://eitaa.com/dastan_amniyati/2461 📕 رمان امنیتی خط قرمز👇 https://eitaa.com/dastan_amniyati/2467 📗 سلام مسیح👇 () 📙عملیات انتقام👇 https://eitaa.com/dastan_amniyati/3041
☑️داستان کوتاه ☑️ 🔻قسمت اول🔻 چشم‌هایم می‌سوزد... اشک‌هایم ناخواسته کل صورتم را خیس می‌کند و من نمی‌دانم علت این گریه‌های بی‌امان دود و آتش است که یا گرد افشانه‌های اشک آوری که در هوا معلق مانده... به چپ و راستم نگاه می‌کنم، به نظرم جمعیت آن‌قدرها هم زیاد نیست. شاید به خاطر این است که تازه از مراسم پیاده‌روی اربعین برگشته‌ام. آن‌جا همه‌اش آدم بود، هشتادکیلومتر شانه به شانه و پشت به پشت مردم بودند و مردم. به چپ و راستم نگاه می‌کنم، نمی‌دانم درست دنبال چه چیزی می‌گردم؛ اما می‌دانم که باید منتظر رسیدن زهرا باشم. جمعیت در چشم بهم زدنی کنار یک ماشین پلیس متمرکز می‌شود، فورا مسیرم را به سمت ماشین پلیس کج می‌کنم تا ببینم چه خبر شده است. یک دختر هجده نوزده ساله بالای گردون ایستاده و در حالی که سعی دارد با کمک ماسک روی صورتش چهره اش را بپوشاند، فریاد می‌زند: -خواهرم با من تکرار کن، خواهرم با من تکرار کن. جمعیت ساکت می‌شود، دختر با صدایی رسا شعار می‌دهد: -جمهوری اسلامی نمی‌خوایم نمی‌خوایم. ادبیاتش من را عجیب به یاد گذشته می‌اندازد... به یاد دوران نوجوانی‌ام، وقتی دست پدرم را محکم در دست نگه داشته بودم و به دختری نگاه می‌کردم که با روسری گره زده روی یکی از ماشین‌های پارک شده در خیابان ایستاده بود و با استفاده از همین کلمات... «خواهرم چند لحظه گوش کن» جمعیت را ساکت می‌کرد تا بیانیه‌ی سازمان مجاهدین خلق را بخواند. رشته‌ی افکارم با صدای انفجاری مهیب پاره می‌شود... در چند متری‌ام یکی دیگر از ماشین‌های پلیس را می‌سوزانند... خیابان را دود فرا گرفته است. با دیدن ناامنی شکل گرفته در خیابان انگار یکی به عمق دلم چنگ می‌زند، حالت تهوع می‌گیرم. زهرا... باید هر چه سریع‌تر شماره‌اش را بگیرم و اگر هنوز وارد مطب دکتر نشده از او بخواهم تا برگردد. با دست‌هایی لرزان شماره‌اش را می‌گیرم... بوق می‌خورد... جمعیت هو می‌کشد، با استرس گوشی‌ام را به کنار گوشم می‌کوبم... بوق می‌خورد، لبم را می‌گزم و زیر لب زمزمه می‌کنم: -جواب بده زهرا... جواب بده. ناگهان ضربه‌ای از پشت به شانه‌ام می‌خورد. انقدر محکم و یک باره است که موبایلم را به روی زمین می‌اندازد. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️داستان کوتاه ☑️ 🔻قسمت دوم🔻 برمی‌گردم و هراسان نگاهش می‌کنم. در چشم‌هایش رگه‌هایی سرخی وجود دارد و قطرات عرق روی پیشانی‌اش به وضوح دیده می‌شود. قبل از آن که بخواهم حرفی بزنم، فریاد می‌زند: -ماموره! این حروم‌زاده ماموره... سپس چهار پنج نفر به سمتم می‌دوند. لب باز می‌کنم: -مامور چیه بابا، من اومدم دکتر... یکی با لگد زیر پایم را خالی می‌کند و دیگری بلافاصله شیشه‌ی نوشابه‌ای که در دست دارد را توی صورتم خرد می‌کند. نمی‌توانم از جایم بلند شوم؛ فقط سعی می‌کنم تا با دست اصابت ضربه‌های بیشتر را بگیرم. نمی‌دانم سی چهل بار یا بیشتر؛ اما مدام در کف خیابان می‌چرخم... بهتر است بگویم از شدت ضربه‌های بی‌امان آن‌ها چرخانده می‌شوم. لحظه‌ای بی‌خیالم می‌شوند، نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و کمرم را به کرکره‌ی یکی از مغازه‌ها می‌چسبانم. گوشی‌ام مهم نیست؛ اما حسابی نگران زهرا هستم... اگر بی‌خبر از همه جا از مطب خارج شود و با این جماعت رو به رو شود چه؟ این‌ها که به خاطر یک پیراهن آستین بلند و شلوار کتان خیال کردند من مامور هستم، اگر زهرا را با چادرش ببینند چه کار می‌کنند؟ رشته‌ی افکارم با لگد محکم و ناگهانی‌ای به صورتم پاره می‌شود. زنی تقریبا جوان جمعیت را کنار می‌زند و پایش را روی شانه‌ام فشار می‌دهد و فریاد می‌زند: -چهل ساله ما رو سرکوب کردید، حالا نوبت ما شده... ما اینجاییم... کف خیابون وایستادیم و تا از شر دونه دونه‌تون خلاص نشیم جایی نمی‌ریم. سپس با ضربه‌ی پا هلم می‌دهد تا روی زمین بیافتم. مرد دیگری از بین جمعیت به طرفم می‌آید، تیغه‌ی چاقویش در سیاهی شب برق می‌زند... آرام و با حوصله به من نزدیک می‌شوند که ناگهان صدای شلیک چند گلوله حواسش را از من پرت می‌کند. یکی فریاد می‌زند: -بچه‌های ضد شورش اومدن... راه بیفتید، یالا! دیگری هوشمندانه‌تر تصمیم می‌گیرد و سعی می‌کند تا با کمک دوستانش جلوی پراکنده شدن جمعیت را بگیرد و بقیه را به سمت دیگری از خیابان هدایت کند. نیروهای یک دست سیاه پوش شجاعانه به سمت اغتشاشگرها می‌دوند و آن‌ها را به عقب می‌رانند. مردی که چاقو در دست دارد به خاطر وزن زیادش کندتر از بقیه می‌دود. یکی از نیروهای به او نزدیک می‌شود... با توجه به جثه‌ای که دارد بعید می‌دانم از پس او بربیاید. مرد هیکلی چاقویش را به طرف صورت مامور می‌گیرد؛ اما با حرکتی فوق العاده سریع او را خلع سلاح می‌کند و دستش را می‌پیچاند و روی زمین می‌خواباند. سپس دست‌هایش را از پشت می‌بندد. یکی دیگر از مامورها که لباس شخصی است به سراغم می‌آید و می‌پرسد: -خوبی شما؟ از بچه‌های مایی؟ به آرامی سرم را تکان می‌دهم: -نه... خانومم... آوردمش توی مطب... یهو حمله کردن بهم... آرام دستی به شانه‌ام می‌کشد: -خیلی خب، اصلا نگران نباش. فقط یه تلفن بهش بزن بگو فعلا نیاد تو خیابون... تا نیم ساعت دیگه امن میشه اینجا... نمی‌دانم چرا؛ اما اشک از گوشه‌ی چشم‌هایم سرازیر می‌شود: -گوشیم رو پرت کردن اون‌طرف‌تر... نمی‌دونم کجا افتاد! مرد نگاهی یک وری می‌کند و می‌گوید: -کاش وقت دکتر رو تغییر می‌دادی، خبر داشتی که امشب قراره بیان... به آرامی می‌گویم: -نمی‌شد... خانومم بارداره... حالش یهو بد شد و... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️داستان کوتاه ☑️ 🔻قسمت سوم🔻 مردی که کنارم نشسته ساکت می‌شود. سرش را پایین می‌گیرد و چند ثانیه همان‌طور می‌ماند و سپس فریاد می‌زند و از دوستانش یک بطری آب می‌گیرد. جمعیت حالا دست کم سی چهل متر با جایی که افتاده‌ام فاصله دارد. بطری آب را جلوی دهانم را می‌گیرد و بعد گوشی‌اش را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و می‌گوید: -بیا، شماره‌ی خانومت رو بگیر و بهش بگو بخاطر شلوغی خیابون فعلا بیرون نیاد. نگران چیز دیگه‌ای هم نباش. می‌گویم: -من چیزیم نیست، می‌تونم ببرمش خونه. با خنده می‌گوید: -اگه با این وضع ببینتت که هیچی دیگه برادر... سر و صورتت داغون شده. از کنارم بلند می‌شود تا با زهرا صحبت کنم. شماره‌ی زهرا را می‌گیرم و همانطور که منتظر می‌شوم تا جواب دهد، زیر چشمی به ماموری که کمکم کرد نگاه می‌کند. انگار بقیه از او دستور می‌گیرند. چند نفر را به داخل کوچه‌ها می‌فرستد و بقیه را به انتهای خیابان برمی‌گرداند. زهرا جواب نمی‌دهد. مرد جلو می‌آید: -صحبت کردی؟ با بغض می‌گویم: -جواب نمی‌ده آقا، نمی‌دونم چیکار کنم... صدای بیسیم مردی که کنارم است، در خیابان پخش می‌شود: -آقا یه آمبولانس رو با کوکتل زدن... باز هم ملایم برخورد کنیم؟ مرد نگاهم می‌کند، خجالت زده به نظر می‌رسد. بلافاصله بیسیم‌ش را جلوی دهانش را می‌گیرد: -مریض هم داشته؟ فورا جواب می‌آید: -بله اقا، انگار یه خانم چادری داخلش بوده که آسیب جدی دیده. از جایم بلند می‌شوم و روی زمین می‌افتم... زبانم سنگین شده است... به بازوی مردی که کنارم است چنگ می‌زنم تا بتوانم خودم را سر پا نگه دارم... زهرای من؟ آسیب جدی؟ آتش؟ نمی‌دانم چرا؛ اما صدای یک روضه در سرم می‌پیچد... گل جای خود دارد، ای کاش... آهن در آتش نماند... آهن در آتش نماند... من دوست دارم که حتی... دشمن در آتش نماند... دشمن در آتش نماند... راه گریزی ندارم... می‌سوزم و می‌نویسم... صد مرد آتش بگیرد... یک زن در آتش نماند... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲💔 نبودنت عادت نمیشود تازه است مثل هر باران 🆔 @sardar_shahid_soleimani
بخشی از مستند داستانی 👇 نمی‌دانم از خونسردی بیش از حدش عصبی می‌شوم یا از اینکه هنوز نتوانسته شرایطم را به درستی درک کند و من را به خوبی بشناسد. صدایم را بلندتر می‌کنم: -یعنی چی که اوضاع بد نبوده؟ ما داریم یکی یکی مثل اردک شکار می‌شیم و امنیت نداریم... می‌دونید این یعنی چی؟! بزودی... ✨✨✨
📲💭 کمیل مات و مبهوت نگاهم می‌کند و می‌گوید: - مطمئنی می‌خوای چیکار کنی؟ به صندلی ماشین تکیه می‌دهم و می‌گویم: -خیلی سخت نیست، یک بار توی تل آویو انجامش دادم... اینجا که دیگه اوضاع خیلی بهتره... مگه نه؟ «برشی از مستند داستانی به قلم علیرضا سکاکی انتشار از چهارشنبه اول آذرماه هر شب ✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲💭 ✅ مستند داستانی ... 🚨 از مجموعه مستندات داستانی که به عملیات‌های انتقام جمهوری اسلامی می‌پردازد. ✍ به قلم علیرضا سکاکی «تنها» راوی موفقیت‌های سازمان‌های امنیتی در پاسخگویی به دشمنان از اول آذرماه... هر شب در کانال داستان‌های امنیتی👇 https://eitaa.com/joinchat/2938634263C2d8321ce3a https://eitaa.com/joinchat/2938634263C2d8321ce3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- رمان امنیتی - - قسمت اول - - فصل اول - «خانه تیمی - اطراف خیابان مجاهدین اسلام» تکه‌ای از نان سنگکی که از شام دیشب روی دست مانده را به وسط تابه می‌کشم و بخشی از تخم مرغ را از میان روغن داغ جدا می‌کنم و درون دهان می‌گذارم. سامان که اصالتا کرجی است در کنجی از اتاق زانوهایش را بغل گرفته و مات و مبهوت غذا خوردن من شده است. با حرکت چشم تعارفش می‌کنم تا لقمه‌ای بردارد؛ اما اعتنایی نمی‌کند. از شدت ترس صورتش رنگ پریده و لب‌هایش خشک شده‌اند. همانطور که لقمه‌ی بزرگی که برداشته‌ام را درون دهانم جا به جا می‌کنم، می‌گویم: -بیا یه چیزی بخور، اینطوری وسط عملیات پس میوفتی. کلمه عملیات را که می‌شنود ناخودآگاه خودش را به عقب می‌کشد. شانه‌ای بالا می‌اندازم: -نگران چی هستی؟ ما که هنوز کاری نکردیم که تو اینجوری ترسیدی! لب‌هایش را تکان می‌دهد: -کاری نکردیم؟ به دور و اطرافت نگاه کردی؟ چشم می‌چرخانم. جز یک اتاق اجاره‌ای زیر پله که با موکت کف پوش شده و همین سفره‌ی یک بار مصرف چیزی در اتاق نمی‌بینم. گوشه چشمی برایش نازک می‌کند و در حالی که سعی دارم تا نگرانی‌هایش را بی‌اهمیت جلوه دهم، لقمه‌ی دیگری بردارم. سامان طوری که بخواهد من را متوجه کاری که قرار است انجام دهیم کند، می‌گوید: -سر خودت دیگه کلاه نزار... اگه الان مامورهای رژیم بریزن اینجا... لقمه‌ام را با عصبانیت به وسط تابه می‌کوبم و می‌گویم: -بس کن دیگه سامان، دیوونه شدم به ولله. اگه قرار بود مامورهای حکومت بیان تا الان اومده بودن... با این حرف‌ها فقط داری غذا رو کوفتمون می‌کنی. سامان بدون آنکه از سر جایش بلند شود، خودش را به سمت من می‌کشد و با لحنی هشدار گونه، می‌گوید: -تو اینا رو نمی‌شناسی... اینا خطر رو از صد کیلومتری هم بو می‌کشن. اگه قرار بود هر کی با دیدن چندتا کلیپ و دوره و هزار کوفت و زهر مار بتونه توی تهران عملیات راه بیاندازه که سنگ روی سنگ بند نمی‌شد. با پشت دست روغن ماسیده شده به لبم را پاک می‌کنم و می‌گویم: -نگران چیزی نباش، مسیر ما تنها مسیریه که سفیده. اگه قرار به نگرانی و دلهره هم باشه، باید بزاریمش واسه بعد از عملیات... الان هم جای فکر کردن به این مزخرفات، به فردای انجام عملیات فکر کن... به اسکانس... به دنیای جدیدی که اون‌طرف مرز منتظرمونه. سامان خودش را عقب می‌کشد و به فکر فرو می‌رود. من هم سعی می‌کنم از این فرصت استفاده کنم و غذایم را تمام کنم، تکه‌ی دیگری از نان را در دست می‌گیرم تا شاید بتوانم بی‌تفاوت به چهره‌ی رنگ پریده‌ی سامان شکمم را سیر کنم؛ اما به محض اینکه لقمه را نزدیک دهانم می‌کنم، صدای زنگ گوشی ماهواره‌ای که درون ساکم است در فضای اتاق می‌شود. با حرص لقمه را رها می‌کنم و همانطور که نگاهی کج به سامان می‌اندازم، تلفنم را جواب می‌دهم: -بله. فردی که هنوز چهره‌اش را ندید‌ه‌ام، صدایش را به گوشم می‌رساند: -سوغاتی‌ها به دستتون رسید؟ آه کوتاهی می‌کشم و به گوشه‌ی اتاق نگاه می‌کنم که اسلحه‌ام را روی خوابانده‌ام، سپس می‌گویم: -بله، مسافرمون کی قراره برسه؟ ما چشم انتظاریم. صدای ناشناس جواب می‌دهد: -برید به استقبالش... مسافرتون داره میاد. سپس تلفن را قطع می‌کند. شبیه فنر از جایم بلند می‌شوم و رو به سامان می‌گویم: -پاشو بریم، دستور شروع عملیات رو دادن. سامان به کندی بلند می‌شود و رو به رویم می‌ایستد، سپس با صدایی لرزان می‌پرسد: -تو مطمئنی بشیر؟ همانطور که اسلحه‌ام را در زیر لباسم جا می‌زنم، می‌پرسم: -از چی باید مطمئن باشم؟ جون جدت واسه نیم ساعت تو مخ نرو تا زودتر کار رو تموم کنیم بره! سامان همانطور که در چشم‌هایم زل می‌زند، ادامه می‌دهد: -مطمئنی می‌تونیم بعد از زدن یه مامور سپاه اون هم توی تهران در بریم؟ نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت اول- ❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت دوم - انگشتان دستم را روی گلوی سامان می‌گذارم و فشار می‌دهم، سپس چند قدمی به جلو برمی‌دارم تا کمرش به دیوار بچسبد. در چشم بهم زدنی اسلحه‌ام را از بند کمرم بیرون می‌کشم و روی شقیقه‌اش می‌گذارم و همان‌طور که صاف در چشم‌هایش نگاه می‌کنم، با لحنی لبریز از خشم و تهدید می‌گویم: -اگه تو با این افکار پوچ و ترس کودکانه نقشه‌های ما رو خراب نکنی، دست هیچ بنی بشری بهمون نمی‌رسه... حالا هم کافیه یه بار دیگه این چرت و پرت‌های توی ذهنت رو به زبون بیاری، اونوقت اول تو رو می‌کشم بعد اون سرهنگ رو... فهمیدی چی گفتم؟ سامان وحشت زده آب دهانش را قورت می‌دهد و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد. اسلحه‌ام را از روی سرش برمی‌دارم و سر جایش می‌گذارم. سپس پیراهنم را مرتب می‌کنم تا توی چشم نیاید. سامان کلاه کاسکتش را در دست می‌گیرد و بدون آن که بخواهد حرف دیگری بزند از خانه بیرون می‌زند تا موتور را روشن کند. من نیز بدون معطلی نگاهی به دور و اطراف این اتاق دوازده متری می‌اندازم تا مبادا ردی از ما به جا مانده باشد که بعدتر دردسرساز شود. بعد از پاک کردن همه چیز نفس کوتاهی می‌کشم و از خانه خارج می‌شوم و درب آهنی این اتاق زیر پله‌ی لعنتی را بدون آن که بخواهم قفل بزنم، می‌بندم. سامان با دیدن من موتور را روشن می‌کند و من نیز قبل از آن که بخواهم در تیررس دوربین‌های شهری قرار بگیرم، کلاه کاسکتم را روی سرم می‌گذارم و شیشه‌ی رفلکس‌ش را پایین می‌کشم و روی موتور می‌نشینم. سامان چندصد متری که حرکت می‌کند، صدایم می‌کند و با تردید سوال می‌پرسد: -ساعت چند می‌رسه؟ نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم که عقربه هایش چهار و ده دقیقه ظهر را نشان می‌دهد و می‌گویم: -اگه اتفاق خاصی نیوفته و طبق برنامه‌ی هر روزه‌ش عمل کنه، بیست دقیقه می‌رسه جلوی خونه. سامان کمی سکوت می‌کند و سپس می‌گوید: -خب چرا پشت چراغ قرمز همین چهارراه نزنیمش؟ جلوی خونه‌ش زمین بازیه اونه... معلوم نیست ممکنه یهو چه اتفاقایی بیافته! با لحنی تمسخر آمیز حرفش را تکرار می‌کند: -چه اتفاقایی باید بیافته؟ پونزده روزه یارو رو زیر نظر گرفتیم که اتفاقایی نیافته دیگه... بعدش هم... اون یارو بالا دستیه اصرار داره طرف رو جلوی خونه‌ش بزنیم، میگه می‌خوام ترس بیفته تو جون خانواده‌هاشون و حساب کار دستشون بیاد. سامان چیزی نمی‌گوید. من هم ادامه نمی‌دهم تا بیشتر حواسم به کارم باشد. آموزش‌هایی که از طریق کلیپ‌های واتس آپی برایم فرستاده بودند هم روی همین حفظ آرامش و تمرکز تاکید فراوان داشتند و مدام اصرار می‌کردند که نباید قبل از عملیات اجازه دهیم فکرمان به کار دیگری باشد. سامان پشت چراغ قرمز می‌ایستد، قرار هم همین است. عملیات باید بدون ثبت هیچ تخلف راهنمایی و رانندگی انجام شود. هر چند ما به محل قرارگیری دوربین‌های شهری این دور و اطراف آشنا هستیم و می‌دانیم اولین کاری که بعد از انجام عملیات نیروهای اطلاعاتی انجام می‌دهند چک کردن دوربین‌هاست؛ اما این‌ها دلیلی بر انجام تخلف و ایجاد حساسیت برای پلیس نیست. بعد از عملیات کافی است مطابق برنامه عمل کنیم تا بدون هیچ سر و صدایی از کشور خارج شویم. سامان رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند: -می‌خوای دو سه دقیقه زودتر بریم جلوی خونه‌ش؟ اگه یه وقت امروز زودتر از سرکار برگشت چی؟ با دست به شانه‌اش می‌زنم و می‌گویم: -زودتر برنمی‌گرده، این بنده‌ی خدا خیلی مقرراتیه و احتمال دیرتر اومدنش خیلی بیشتره... بعدش هم ما نمی تونیم تو کوچه‌شون چرخ بزنیم و منتظر آقا بمونیم که... سامان معترضانه می‌گوید: -یعنی چی نمی‌تونیم؟ تو هم فقط بلدی کار رو سخت کنی! نگاهی به دور و اطراف می‌اندازم تا صدایم به گوش کسی نرسد: -کار رو سخت کنم؟ پسر خوب کار وقتی سخت میشه که دقیقه نود بفهمیم یه تیم حفاظت پنهون ازش توی کوچه مستقره و ما راست راست داریم قدم می‌زنیم تا طرف برسه خونه... بعدش هم که خودت می‌دونی چی میشه؟! سامان کلاج موتور را با دست لرزانش نگه می‌دارد و پایش را فشار می‌دهد تا بلافاصله بعد از سبز شدن چراغ از چهار راه بگذرد و به سمت کوچه‌ای برود که قرار است تا چند دقیقه‌ی دیگر عملیات را در آن انجام دهیم. نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت دوم- ❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت سوم - سامان به سمت یکی از فرعی‌هایی در خیابان مجاهدین اسلام می‌رود که نزدیک‌ترین مسیر به منزل سوژه است. ما در طول دو هفته‌ی اخیر با کمک ابزارهایی که داشتیم و همینطور جمع آوری اطلاعات میدانی و آشکار موفق شدیم شش مسیر برای رسیدن به محل سکونت سوژه پیدا کنیم و با سنجیدن موانع مختلف و مشکلات احتمالی که می‌تواند سد راهی برای فرار ما از مهلکه باشد، از بین این شش راه یکی را انتخاب کردیم. مسیری که ما را درست همگام با سوژه تا درب منزلش همراهی می‌کند و بعد از انجام کار نیازی به دور زدن و یا پیچیدن در اولین فرعی ندارد و همین موضوع شتاب ما را برای گریختن بیشتر می‌کند. آموزش‌هایی که در این مدت دیده‌ام را در ذهنم مرور می‌کنم، تصویر آن مرد با لهجه‌ی عربی را هنوز توی ذهن دارم که با سری تراشیده و ریش‌هایی متراکم توضیح می‌داد: -همیشه برای فرار کردن نیاز به سرعت نداری، سریع بودن آخرین آیتمی هست که نیازت میشه. برای فرار باید خوب فکر کنی، به مسیرهای اصلی و فرعی آشنا باشی. محل قرار گیری دوربین‌ها رو بدونی و با ایستگاه‌ها و ساعت‌های گشت زنی مامورهای کلانتری آشنا باشی تا غافلگیر نشی. تمام حرف‌هایش را مو به مو انجام داده ایم، مسیر اصلی فرار و راه‌های فرعی در صورت بروز مشکلات احتمالی را بارها و بارها مرور کردیم و حالا می‌توانیم مدعی باشیم که به تمام پیچ و خم محل زندگی سوژه مسلط هستیم. سامان انگشتان دست چپش را روی فرمان موتور حرکت می‌دهد، صورتش را نمی‌بینم؛ اما طبق صحبت‌های قبلی قرار ما این بود که اگر او سوژه را از آیینه‌ی موتور دید با حرکت دست به من اشاره کند. صورتم را نزدیکش می‌کنم: -اومد؟ سامان جواب می‌دهد: -یه پراید سفید پشتمونه، سرعتم رو کم می‌کنم که از کنارمون رد بشه. نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم، هنوز آفتاب خرداد ماه بر فضای زمین حکم فرمایی می‌کند و آسفالت‌های خیابان هرم گرما را در شهر پخش می‌کنند. پراید سفید از کنار ما رد می‌شود، فورا به داخل ماشین نگاه می‌کنم... مطمئن نیستم ماشین سوژه همین است یا خیر. سعی می‌کنم شماره‌ی پلاکش را بخاطر بیارم؛ اما به جز ایران ۶۶ آخرش هیچ چیز دیگری بخاطرم نمی‌آید. راننده کلاه نقاب داری به روی سر گذاشته است و صورتش برای من به طور کامل قابل تشخیص نیست. هیجان زده سامان را صدا می‌زنم و می‌گویم: -من نتونستم صورتش رو ببینم. تو چی؟! می‌تونی هویتش رو تایید می‌کنی؟ سامان شانه‌ای بالا می‌اندازد و با گوشزد کردن شرح وظایف ما در عملیات، می گوید: -کار من تایید کردن هویتش نیست آقا بشیر! اصلا دوست ندارم بخاطر گذاشتن یک کلاه نقاب دار نقشه‌های چند روزه‌ی ما بهم بریزد. نفر بالا دستی من همانطور که تا به امروز پرداخت‌های منظم داشته و جیب ما را حسابی شارژ کرده، همانطور هم به وقتش بد دهن و عصبانی است. دوست ندارم زیر بار کلماتش تحقیر شوم. با زانو به پای سامان می‌زنم: -خیلی خب بابا... به جای این حرفا تندتر برو ببینم خودشه یا نه. سامان سرعتش را بیشتر می‌کند. دستم را روی کمرم نگه می‌دارم تا اگر خودش بود کارش را بسازم. سامان به راست می‌پیچد و با بیشتر کردن سرعتش ما را به کنار پنجره‌ی ماشین می‌رساند. نمی‌توانم مکث کنم، باید ارزش تک به تک ثانیه‌هایی که در حال گذر هستند را بدانم. همانطور که دستم را آماده به روی اسلحه‌ام نگاه داشتم، کمی خم می‌شوم تا صورتش را از زیر نقاب کلاه کرم رنگی که روی سر گذاشته تشخیص دهم. باید مطمئن شوم مردی که پشت فرمان است، خود سرهنگ حسن صیاد خدایی است، نه هیچ کس دیگر... . نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت سوم - ❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت چهارم - با شنیدن صدای موتور سرش را بلند می‌کند و به من نگاه می‌کند. لعنتی! او نیست. با این که استرس زیادی دارم و خیلی خوب می‌دانم که این میزان اضطراب ممکن است باعث تصمیم گیری اشتباهی شود؛ اما مطمئنم که خودش نیست. سامان را خطاب قرار می‌دهم: -سرعتت رو کم کن، بزار بره. سامان بلافاصله پایش را روی ترمز فشار می‌دهد تا پراید سفیدی که شباهت زیادی با ماشین سوژه‌ی ما داشت، از ما فاصله بگیرد. نگاهی به ساعتم می‌اندازم که عقربه‌هایش روی اعداد چهار و بیست و پنج دقیقه قفل شده‌اند. با حرص می‌پرسم: -به نظرت تا حالا رفته خونه؟ سامان نگاهی به ساعتش می‌اندازد و‌ می‌گوید: -خیلی دیر شده، حتما رفته. و طوری که ناگهان به یاد دل نگرانی‌های گذشته‌اش افتاده باشد، می‌گوید: -ما هم دیگه نباید اینجا وایستیم... ممکنه موقعیتمون لو بره... اصلا از کجا معلوم تا حالا آمارمون رو... حرفش را قطع می‌کنم: -تو نمی‌تونی دو دقیقه خفه خون بگیری؟ هوای داخل کلاه خفه و غیر قابل تحمل است و همین موضوع هم حسابی کلافه‌ام می‌کند. چشم‌هایم را می‌بندم و به ساعاتی که در طول این مدت سوژه به خانه برگشته فکر می‌کنم. او همیشه بین ساعت چهار تا چهار و نیم به خانه برمی‌گردد و با توجه به تحلیل‌هایی که به دست ما رسانده‌اند همان نیم ساعت نیز به میزان ترافیک مسیر بازگشتش بستگی مستقیم دارد. بعید است حالا به خانه رفته باشد، ما از همان مسیری به سمت خانه‌اش آمدیم که انتخاب اول است و حالا می‌توانم تا حد زیادی مطمئن باشم که اگر اتفاق خاصی رخ ندهد، او به سمت ما خواهد آمد. سامان نمی‌تواند به سکوتش ادامه دهد: -آقا بشیر تو صد متری خونه یکی کله گندهای این مملکتیم... اونم با این موتور و هیبتی که داریم، بزار زودتر بریم تا داستان نشده. نفس کوتاهی می‌کشم تا سامان را ساکت کند که ناگهان صدای ماشین‌ش را می‌شنوم. سرم را به عقب برمی‌گردانم و نگاهش می‌کنم... خودش است... با پا به سامان می‌زنم و می‌گویم: -خودشه... آتیش کن بریم. سامان انگشتش را روی دکمه‌ی استارت موتور نگه می‌دارد، سپس به سمت پراید سفید سوژه حرکت می‌کند. پیراهن مردانه‌ی آبی کم رنگی به تن و موهایش را به یک سمت خوابانده است. سامان می‌خواهد فاصله‌اش را با ماشین سوژه کم کند که تذکر می‌دهم: -آروم‌تر، گفتم درست جلوی در خونشون... فهمیدی؟ سامان چیزی نمی‌گوید، فقط سرعتش را کم می‌کند. از حرکاتش چشم برنمی‌دارم، مطمئنم که اگر به حضور ما شک کند ممکن است ما را با یک چالش جدی رو به رو کند. او یکی از رزمندگانی است که سابقه‌ی جنگ با داعشی‌ها را در کارنامه خود دارد و به قدری با تجربه هست که بتواند از پس ما برآید. هنوز کمی با خانه‌اش فاصله داریم که متوجه می‌شوم دارد از آیینه‌ی وسط به موتور نگاه می‌کند، بی‌توجه به آدم‌های اطراف به سامان می‌گویم: -حالا وقتشه... دیر بجنبی کارمون ساخته است... برو طرفش! سامان دستگیره‌ی موتور را به طرف خودش می‌چرخاند تا در کسری از ثانیه سرعتش چند برابر شود. اسلحه‌ام را از پشت کمرم خارج می‌کنم. هوای داخل کلاه کاسکت چند برابر شرجی‌تر از بیرون است و قطرات عرق روی پیشانی‌ام به داخل چشمم می‌رود و چشمم را می‌سوزاند. با این حال پلک نمی‌زنم، می‌دانم که حالا متوجه من شده و ممکن است هر اقدامی را انجام دهد. نگاهی به جلوی ماشینش می‌اندازم، یک زن و مرد در حال عبور از کوچه هستند و چند کودک هشت نه ساله مشغول بازی کردن جلوی درب خانه‌شان... نفس کوتاهی می‌کشم و سعی می‌کنم تا به چیزی جز موفقیت در کار فکر نکنم. به آرامش مردم فکر نمی‌کردم، به وحشتی که ممکن است تا مدت‌ها در جان آن بچه‌ها بماند فکر نمی‌کنم... فقط به شکارم فکر می‌کنم، به همین سه ثانیه‌ای که نقشی اساسی برای برنده‌ی این نبرد دارد. سامان حالا ما را درست به کنار درب راننده می‌رساند و من بدون آنکه بخواهم به چیزی فکر کنم، انگشتم را روی ماشه‌ی اسلحه‌ام فشار می‌دهم و قبل از آن که بخواهد عکس العملی داشته باشد پنج گلوله پی در پی را به طرفش شلیک می‌کنم... در کسری از ثانیه دماغم پر می‌شود از بوی باروت و گوش‌هایم چیزی جز صدای شلیک گلوله و شکسته شدن شیشه‌ی ماشینش را نمی‌شود... حتی فریاد هم نمی‌زند، تنها دستش را روی فرمان ماشین نگه می‌دارد تا مبادا کنترل خودرو از دستش خارج شود و آسیبی به کودکانی که کمی جلوتر هستند، برسد. سامان گاز می‌دهد تا در میان بهت و وحشت کودکانی که از ترس به دیوار چسبیده اند، از محل حادثه فرار کنیم. نویسنده: @RomanAmniyati - پایان قسمت چهارم - ❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است❌
- رمان امنیتی - - قسمت پنجم - - فصل دوم - « همسر شهید حسن صیاد خدایی » منتظرم. این تنها کاری است که از من برمی‌آید... انتظار تنها کاری است که در تمام سال‌های بعد از ازدواج به آن عادت کرده‌ام. چه وقتی که توی حسن در ماموریت‌های برون مرزی بود، چه حالا که از اولین ساعت‌های روز می‌رود و تا از چهارچوب درب داخل نشود و به خانه برنگردد من را چشم انتظار نگه می‌دارد... من خیلی سال است که با این انتظار زندگی می‌کنم. تمام روزهایی که حسن در سوریه می‌جنگید و به او دسترسی نداشتیم، من با دست‌هایی لرزان صفحات سایت‌های خبری را ورق می‌زدم. خودم هم نمی‌دانم دنبال چه می‌گشتم؛ اما می‌دانم ماندن در این برزخ بی‌خبری چقدر تلخ و سخت است. انسان زاده شده تا در زندگی با مشکلات مختلف رو در رو شود و به آن عادت کند؛ اما... من هنوز هم نتونستم به این انتظار غلبه کنم. بعضی وقت‌ها ظرف‌های شسته شده را دوباره آب می‌کشم، خانه را چند باره جارو می‌زنم و برای چندمین بار کانال‌های تلوزیون را عوض می‌کنم؛ اما خودم را به هر کاری که مشغول می‌کنم، نگاهم به ساعت است و انگشتان زمخت این انتظار را به روی گلویم احساس می‌کنم که چطور می‌خواهند خفه‌ام کنند... ساعت؟ شبیه آدم‌هایی که جایی در میان زمان گم شده‌اند، هراسان نگاهی به ساعت روی دیوار می‌اندازم، نزدیک آمدنش شده... همیشه‌ی خدا حوالی ساعت چهار و نیم که می‌شود از سر جایم بلند می‌شوم تا چایی را دم کنم. خستگی‌هایی که حسن من در طول روز تحمل می‌کند فقط با یک استکان چایی لب سوز است که شسته می‌شود و می‌رود. کتری را پر از آب می‌کنم و چراغ‌های خانه را روشن می‌کنم و منتظر می‌مانم تا شبیه هر روز با ریتم مخصوص به خودش زنگ درب را بزند؛ اما به یک باره... صدایی وحشتناک از داخل کوچه دلم را می‌لرزاند، صدای شلیک گلوله است. صدا دوباره تکرار می‌شود، یک بار دیگر و یک بار دیگر... هراسان از پنجره‌ی اتاق به داخل کوچه نگاه می‌کنم، ماشینش وسط کوچه پارک شده و راکب موتور هنوز دارد به سمت داخل ماشین شلیک می‌کند... دیگر نمی‌فهمم چطور چادرم را از کنار جا نمازم برمی‌دارم. دنیا پیش چشم‌هایم تار می‌شود، دیگر نمی‌بینم... انگار سیستم عصبی مغزم توانایی تحلیل دیده‌هایم را ندارم، فقط می‌شنوم... مردم جیغ می‌زنند، موتوری گاز می‌دهد و من پایم را به روی زمین می‌کوبم تا زودتر برسم؛ اما نمی‌رسم... نمی‌دانم راهم دور شده یا زمان دارد سر به سرم می‌گذارد، هر ثانیه‌ برایم به اندازه صد سال می‌گذرد... هر طور که هست خودم را به کوچه می‌رسانم، هنوز کسی نزدیک ماشین نشده است. سرم را نزدیک شیشه‌ای که با ضرب گلوله خرد شده می‌کنم و فریاد می‌زنم... هنوز نفس می‌کشد. صدای نفس‌هایش را می‌شنوم. خون تمام صورتش را پوشانده و سرش به روی شانه‌ی چپش تکیه زده است. معلوم است که نمی‌تواند سرش را تکان دهد. چشم‌هایش نیمه باز است و تنش می‌لرزد. ماشین پر شده از بوی خون و باروت... منتظرم تا شاید یکی به کمک من بیاید، آمبولانس خبر کند؛ اما... این انتظار بدجور راه گلویم رو می‌بندد، انقدر که دیگر حتی نمی‌‌توانم جیغ بزنم و تنها کاری که از من در کنار پیکر غرق خون عزیزترین فرد زندگی‌ام برمی‌آید، همین انتظار است. نویسنده: @RomanAmniyati ❌کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی دی کانال مجاز است❌