داستان امنیتی #حریم_امن
- قسمت بیست و نهم -
مستندات حضور سوژه در تهران به روی صفحهی بزرگی که در اتاق جلسات است نقش میبندد و من سعی میکنم تا جزئیترین حرکتهایش را روی کاغذ یادداشت کنم. تصاویر زمانی که در ترمینال چرخ میزند و وارد خیابان میشود را با دقت تماشا میکنم. توجه ویژهای که سوژه به پلاک ماشینهای در حال عبور و همچنین صورت رانندگان دارد من را به یاد پروندههایی میاندازد که یک طرف آن نیروهای امنیتی...
حاج صادق رشتهی افکارم را پاره میکند:
-بعد از اینکه از ماشین بچههای خودمون پیاده شد، یه ماشین دیگه گرفت.
چشمهایم را ریز میکنم تا با وضوح بیشتری تصاویر دوربینهایی که از زاویههای مختلف رفتار سوژه را ضبط کردهاند، ببینم. سوژه دست بلند میکند و جوانی پیش پایش ترمز میزند. میپرسم:
-بعد از پیاده شدن از این ماشین چی کار کرد؟
کمیل توضیح میدهد:
-وارد هتل آپارتمان امیرکبیر شد.
لبم را از زیر فشار دندانهایم خارج میکنم:
-تصاویر رو بزن جلو، برو روی لحظهای که از ماشین پیاده میشه.
خیلی زود فیلم پیاده شدن سوژه از داخل ماشین پخش میشود. با انگشت اشارهای به صفحهی نمایشگر میاندازم و میگویم:
-کیفش خالیه، مواد منفجره رو گذاشته توی ماشین... از راننده اطلاعات به درد بخوری دارید؟
حاج صادق سوال میکند:
-از کجا میدونی؟
نیم نگاهی به ورقهای که زیر دستم است میاندازم و میگویم:
-دقیقهی یک فیلم که داره از اتوبوس پیاده میشه رو ببینید، کولهش پره. انقدری هم سنگین هست که کمی زور میزنه تا کوله رو روی دوشش بیاندازه. با احتساب اینکه سوژه الان باید خستهتر و کم انرژیتر از ظهر باشه، پس طبیعی نیست که کولهش رو با انگشت اشاره بلند کنه و...
حاج صادق با چشمهایی نگران به کمیل نکاه میکند و ناامیدانه میگوید:
-یارو ماشینیه رو ولش کردی؟
کمیل لبخندی میزند:
-نه آقا، امیر و ابوذر براش گذاشتم تا مراقبش باشن.
حاج صادق هیجان زده از روی میز میپرد و میگوید:
-جدی میگی؟ دمت گرم کمیل... دمت گرم که کارت درسته.
سپس بیسیم کمریاش را به روی میز سر میدهد و میگوید:
-فورا یه آمار ازشون بگیر ببین کجان، سوژه در چه حاله، وضعیت چطوره؟
کمیل بیسیم را از روی میز برمیدارد و فورا ابوذر را صدا میزند:
-اعلام موقعیت کن آقای برادر.
ابوذر جواب میدهد:
-طرف داره از خونه میزنه بیرون، با لباس مشکی و شال عزاداری!
از این سمت جلسه کمیل را خطاب قرار میدهم:
-ببین چیزی هم همراهش هست؟
کمیل به خودم جواب میدهد:
-مگه محمولهاش جلیقه نبود؟ پس ممکنه پوشیده باشه.
سپس با دستی لرزان شاسی بیسیم را فشار میدهد:
-ابوذر جان احتمالا مقصدش یکی از هیاتهای بزرگ و یا تجمعات عزاداری باشه، هر طور شده معطلش کن تا برسیم... بله؟
ابوذر بلافاصله جواب میدهد:
-موقعیت دقیق رو امیر براتون ارسال کرد، چشم اطاعت امر میشه، فقط سعی کنید زودتر برسید تا مشکلی پیش نیاد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
دیگر نشستن جایز نیست. حالا نباید اجازه دهیم تا در گردونهی رقابت با ثانیههایی که با سرعت در حال گذر هستند، بازی را واگذار کنیم. از روی صندلیام بلند میشوم و رو به حاج صادق میگویم:
-آقا دستور چیه؟
حاج صادق معطل نمیکند:
-برید سمتش، کارهای قضایی و حکم دستگیری هم من انجام میدم. فقط زودتر تمومش کن عماد.
اشارهای به کمیل میاندازم و به سمت درب خروجی سالن جلسه میدوم. کمیل نیز پشت سرم میآید و میپرسد:
-بچههای واکنش سریع رو خبر کنم؟
با صدایی بلند و طوری که مهندس هم با این فاصلهی ده دوازده متری ایجاد شده بشنود میگویم:
-بچههای واکنش سریع و چک و خنثی رو مهندس خبر میکنه.
سپس دست کمیل را میگیرم و به طرف خودم میکشانم:
-تو با من بیا.
وارد اتاقم میشوم و اسلحهی کمری و دستبندم را از درون کشوی میزم برمیدارم. زیر لب مدام صلوات میفرستم. با اینکه چند سال است دست و پنجه نرم کردن با خطر برای من به عادت تبدیل شده؛ اما حساسیت این ماموریت برای من دو چندانتر از همیشه است. این بار دشمن دست روی اماکن پر جمعیت مذهبی گذاشته است و میخواهد با ترور عزاداران سید الشهدا از حرارت این مراسم کم کند.
خیلی زود وارد پارکینگ میشویم و من سراغ موتور مشکی رنگی که معمولا از آن استفاده میکنم میروم و بعد از روشن کردن موتور و بیرون زدن از سازمان میگویم:
-از این یارو چی میدونید؟
کمیل میگوید:
-همین ماشینیه؟! چیزی زیادی نمیدونیم. در حد یه جست و جوی ساده از روی پلاک بود و بعد هم که دیدیم ربطی به این قضیه نداره ولش کردیم.
گردنم را کمی کج میکنم تا صدایم را بهتر بشنود:
-ولی ولش نکردی به امون خدا، چی بوده دلیلش؟
کمیل با خنده میگوید:
-راستش رو بخوای یادم رفت! یعنی افتادیم رو دور دستگیری این یارو توی هتل و خالی کردن طبقات و اینا... دیگه نشد امیر رو خبر کنم که...
با تعجب میپرسم:
-باور کنم یه فراموشی ساده بوده؟
کمیل میخندد و دستی به شانهام میزند:
-یارو توی شلوغیهای هشتاد و هشت دستگیر شده بود، منم مشکل نیرو نداشتم، گفتم بد نباشه اینا بمونن.
همانطور که گاز موتور را به سمت خودم فشار میدهم و سرعت میگیرم، می گویم:
-کارت درسته.
صدای ابوذر از طریق شبکهی بیسیم درون گوشم پخش میشود:
-آقا عماد سوژه سوار ماشین شد، ما هم فعلا با یه تصادف ساختگی نگهش داشتیم.
شاسی بیسیمم را فشار میدهم:
-تونستید چک کنید ببینید چیزی همراهشه یا نه؟
ابوذر حرفی میزند که چهارستون بدنم میلرزد، او میگوید:
-گمونم تنش باشه آقا.
موقع راه رفتن میشه تشخیص داد که از زیر لباسش جلیقه تن کرده..
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
قسمت سی و یکم
نفس کوتاهی میکشم تا تصمیم درستی بگیرم. سپس میگویم:
-خیلی خب، اصلا سعی نکنید که تحریکش کنید. ما حدود چهار دقیقه با شما زمان داریم... یه کم معطلش کنید میرسیم.
ابوذر کد تایید میدهد و من سرعتم را بیشتر میکنم تا زودتر به موقعیت سوژه برسیم. کمیل از پشت سرم سوال میکند:
-میخوای چیکار کنی؟ اگه یه درصد اشتباه کنیم و این یارو خل بازی دربیاره چی؟!
لبهایم را بهم فشار میدهم:
-نمیدونم، فعلا فقط میخوام زودتر برسم اونجا تا اتفاق بدی نیافته.
حدود یک خیابان با موقعیت سوژه فاصله داریم که ابوذر گزارش میدهد:
-این داره بیخیال ماشین میشه تا بره طرف هیئت، دستور چیه؟
به فاصلهای که با سوژه فکر میکنم و میگویم:
-مشکلی نیست، فقط تحریکش نکنید... تاکید میکنم تحریکش نکنید.
نگاهی به پیش رویم میاندازم و آه میکشم. کمیل میگوید:
-یا حسین... از بین این جمعیت که نمیشه با موتور رد شد.
از موتور پیاده میشویم و بدون آن که فکر قفل کردنش باشم در گوشهای رهایش میکنم و رو به کمیل اشاره میکنم تا بدود. مردم را یکی پس از دیگری کنار میزنیم و به طرف سوژه راه میافتیم. حدس میزدم که خروج چنین دستهی عزاداری بزرگی از مسجد ما را با ترافیک رو به رو کند؛ اما نمیدانستم مردم طوری فشرده بایستند که حتی امکان راه رفتن هم از ما سلب شود.
کمیل با دستش اشارهای به سمت راست میکند و میگوید:
-بیا از اون سمت بریم، اینطوری میتونیم جمعیت رو دور بزنیم.
دستش را میگیرم و به طرف راست میدوم. سپس ابوذر را صدا میکنم:
-رفیقت در چه حاله؟
خیلی زود جواب میدهد:
-به داد و فریاد من توجهی نکرد و راه افتاد سمت دستهی عزاداری، دستور چیه آقا؟ میخواید از پشت بزنمش؟
به زن و مردهایی که کنار هم ایستادند و سینه زنی میکنند، فکر میکنم. باید شلیک مستقیم به سمت او میتواند احتمال انفجار بمب را افزایش دهد. هنوز در جواب دادن به ابوذر ماندهام که مهندس با اطلاعات تازهای که میدهد، گردش خون را در رگهایم متوقف میکند:
-آقا عماد این یارو تا ورود بین جمعیت ده پونزده قدم بیشتر فاصله نداره.
با صدای بلند میگویم:
-کدوم سمت برم که از رو به روش دربیام؟
مهندس میگویم:
-حدود ده قدم برید سمت چپ و بعد مستقیم... کاپشن سرمهای و ته ریش داره.
بلافاصله به سمت چپ میروم و کمیل را به دنبال خودم می کشانم. روضهخوان شروع کرده است:
-امشب به دشت کربلا نالان یتیمان است، شام غریبان است.
استوارتر قدم میزنم. به کمیل میگویم:
-باید قیچیش کنیم، فقط خیلی مهمه که قبلش مطمئن بشیم ریموت توی کدوم دستشه.
کمیل سری تکان میدهد و من راهم را کج میکنم تا از پشتسر غافلگیرش کنم؛ اما انگار سوژه سر ناسازگاری برداشته است.
مهندس که پشت سیستم دوربینهای هوایی نشسته، گزارش میکند:
-مکث کرده آقا عماد، نه جلو میاد نه عقب میره.
فورا جواب میدهم:
-ممکنه دو دل شده باشه، کم نداشتیم ایرانیهایی که دقیقهی نود برگشتن...
سپس به کمیل اشاره میکنم:
-حالا وقتشه، معطل نکن.
کمیل سری تکان میدهد و به سمت سوژه حرکت میکند، من نیز از سمت راستش به او نزدیک میشوم. انقدر نزدیک که حالا میتوانم به وضوح چهرهاش را ببینم. چشمهایش سرخ است و تنش شروع به لرزیدن کرده است.
ناگهان میچرخد.
لعنتی...
کمیل صدایم میزد:
-این داره چیکار میکنه؟!
نمیدانم، جوابی نمیدهم و مات و مبهوت رفتارهایش میشوم. حالا پشت به دستهی عزاداری در حال حرکت است و من نمیتوانم حرکت بعدیاش را تشخیص دهم.
با اشارهی دست از بچههای دستگیری میخواهم که دورش حلقه بزنیم. موقعیت سختی است، او حالا روی لبهی تردید قرار گرفته و اگر کوچکترین اشتباهی از سمت ما رخ دهد میتواند منجر به اقدامی شود که شاید حتی باب میل خودش نیز نباشد...
روضه خوان ادامه میدهد:
-حالا اومدی... حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی...
ابوذر میپرسد:
-آقا مهارش کنیم؟
میگویم:
-ریسک داره، حداقل هفتاد هشتاد نفرش توی شعاع انتحاریش هستن که ممکنه آسیب جدی ببینن.
کمیل با صدایی بلند تشر میزند:
-معلومه میخوای چیکار کنی؟ میخوای بزاری همینطوری برای خودش بچرخه؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
فصل ششم
«یوسف»
نمیدانم این لعنتی از کجا پیدایش شده؛ اما دوست ندارم بد به دلم راه بدهم. شک حرام است و اجر کاری که میخواهم با کشتن این رافضیهای کافر انجام دهم را کم میکند. نباید هیچ شک و تردیدی در نیتم وجود داشته باشد.
مرد عصبانی فریاد میزند و میخواهد صبر کنم تا پلیس بیاید؛ اما وقتش را ندارم. ابروهایم را بهم میچسبانم و میگویم:
-تو مقصری، مگه کور بودی که از فرعی پیچیدی جلوی ماشینم؟
جواب میدهد؛ اما نمیشنوم. جمعیت عزادارانی که در حسینیه هستند کم کم دارند وارد خیابان میشوند و حالا بهترین فرصت است برای اینکه بتوانم در دل جمعیت نفوذ کنم.
دو شب است که درست و حسابی نخوابیدهام. از وقتی فهمیدم عملیات انتحاری من باید در دل جمعیت عزاداران امام حسین باشد، تمام مطالب کانالها و کلاسهای آنلاینی که در آن شرکت کرده بودم، از یادم رفت.
لبهایم مدام تکان میخورد و ذکر میگویم. الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر...
مرد راننده داد و بیداد راه میاندازد؛ ولی فرصتی برای جواب دادن به او ندارم. امیدوارم جلو نیاید چون مجبور میشوم در کنار خودش کارم را انجام دهم و در آن صورت همین عصبی بودن ممکن است از اجر کارم کم کند. جلو نمیآید. چند لحظه ساکت میشود، برمیگردم و نگاهش میکنم. دوباره شروع به داد و فریاد میکند.
یک لحظه احتمال میدهم که مامور باشد، دوست دارم برگردم و کارش را تمام کنم و بعد یک راست به دل جمعیت بزنم؛ اما میترسم صدای شلیک مردم را متفرق کند. به سمت جمعیت راه میافتم، روضه خوان کم کم دارد شروع میکند:
-شام غریبان است... شام غریبان است...
به پاهایم نگاه میکنم و ناگهان پاهای همان پسر بچهی شش سالهای را میبینم که همراه با پدر و مادرش به دستههای عزاداری قدم میگذاشت... سال هفتاد و دو بود، پدرم هنوز از مادرم جدا نشده بود. ما یک خانواده بودیم، با اینکه حتی همسایهها به شنیدن جر و بحثهای هر روزهشام عادت کرده بودند و تقریبا شبی نبود که نیمههایش از خواب بیدار نشوم و اشکهای مادرم را نبینم. داشتن یک خانواده نعمتی است که شاید خدا به همهی بندگانش ندهد و من نیز جز همان بندگانی هستم که سالهاست از نعمت دیدن پدر و مادرم در یک قاب محروم هستم.
در همان شش سالگی بود که از پدرم دربارهی امام حسین سوال کردم و او از واقعهی کربلا برایم گفت. به وضوح یادم است که مداح آن شب هم همین نوحه را میخواند:
-شام غریبان است... شام غریبان است...
صدایش در گوشم زمزمه میشود، پاهایم به زمین میچسبند و طوری قدمهایم سنگین میشوندکه گویی کفشهای صد کیلویی به پا کردهام.
از یک سمت به اتفاقاتی که بعد از انتخابات سال هشتاد و هشت افتاد فکر میکنم و کینهام نسبت به رژیم بیشتر میشود و از سمتی دیگر به خودم تشر میزنم که چرا باید به جای رژیم از عزاداران امام حسین انتقام بگیرم؟
مرددم و این تردید ناگهان تصمیمم را عوض میکند...
همه چیز در یک لحظه اتفاق میافتد...
به خودم که میآیم متوجه میشوم پشت به جمعیت در حال راه رفتن هستم. سنگینی جلیقهای که تن کردهام شانههایم را میسوزاند و ریموت مدام در بین انگشتانم میلغزد.
در بین جمعیت چشمم به مردی میافتد که به ماشینم زد...
ناخودآگاه به زیر پیراهنش خیره میشوم و برآمدگی زیر لباسش توجهم را به خودش جلب میکند و یک سوال جای خود را به تمامی تردیدهای چند ثانیهی قبلم میدهد:
-آیا من لو رفتهام؟!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
به صورتش خیره میشوم، بیشتر از اینکه دلواپس ماشین خودش باشد، حواسش به ماشین من است. در نقطهای گیر کردهام که نه راه پس دارم و نه راه پیش... مرد مامور که متوجه من شده، به بازی کردن در سناریوی قبلیاش ادامه میدهد:
-مرد حسابی کجا ول کردی رفتی؟ آخه این چه کاریه...
نگاهی به دور و اطرافم میاندازم، احساس میکنم اگر تعلل کنم نیروهای رژیم دستگیرم میکنند و بعد هم بدون شک باید خودم را پای چوبهی دار ببینم.
بعد پشیمان میشوم، اصلا چرا برگشتم؟ از اینجا مانده و از آنجا رانده شدهام. به یاد استدلالها و حرفهای شنیدنی ابوانصار میافتم. احساس میکنم دارد از جایی در همین نزدیکیها نگاهم میکند. بعد از تحویل مواد منفجره به من یادآور شد که همراهم میآید تا اگر مشکلی برایم پیش آمد خودش دکمهی انفجار را بزند. چرا باید بیاید؟ اگر من پشیمان شوم چه؟
دارم دیوانه میشوم، درست و غلط را گم کردهام. شبیه شناگری که در عمق اقیانوسی تاریک گیر افتاده و راه رسیدن به خشکی را گم کرده است...
نمیدانم هر بار که دست و پا میزنم و پیش میروم به ساحل نزدیک میشوم یا از خشکی دور... نمیتوانم مسیر مرگ و زندگی را تشخیص دهم. تنها چیزی که از آن مطمئن هستم، این موضوع است که نباید گیر نیروهای رژیم بیافتم. امیدوارم ابوانصار شرایطم را درک کند و بعد از دیدن این تغییر مسیر ناگهانی خودش کلید انفجار را فشار ندهد. امیدوارم و کار دیگری غیر از این امیدوار بودن نمیتوانم انجام دهم.
سر میچرخانم و مردی نگاه میکنم که مستقیم دارد به سمت من میآید. ریموتی که در دست دارم را طوری میچرخانم که متوجه تهدیدم شود.
مردی که با آن صحنهی تصادف ساختگی را با من به وجود آورد، به ماموری که پشت سرم است نگاه میکند و میگوید:
-نه کمیل، وایستا... همونجا وایستا.
به مردی که عاقلتر به نظر میرسد، نگاه میکنم:
-من نمیخوام اینجا کاری انجام بدم، نمیخوامم گیر شما بیافتم. مسیرم رو باز کنید تا برم... اینطوری برای هر دومون بهتره.
حرفهایم منطقی نیست، خیلی خوب میدانم که آنها بیخیال من نمیشوند؛ اما این دلیل نمیشود که بخواهم عدهی زیادی از زن و مردهای بیگناهی که برای شرکت در یک مراسم عزاداری پا به این خیابان گذاشتهاند را به خاک و خون بکشم.
مردی که پیش رویم ایستاده دستهایش را باز میکند و میگوید:
-خیلی خب، همین که بیخیال شدی خیلی خوبه. فقط آروم باش و کاری از روی هیجان انجام نده، باشه؟
ابروهایم را بهم میچسبانم:
-فکر نکن که داری با یه بچه دو ساله حرف میزنی، باشه؟ حالا هم به دوستات بگو راهم رو باز کنن تا سوار ماشینم بشم.
مردی که کنار ماشین ایستاده، دستش را نزدیک گوشش میکند و میگوید:
-آقا عماد سوژه میخواد سوار ماشین بشه، میگه از انجام عملیات پشیمان شدم. دستور چیه؟
سپس سرش را تکان میدهد و میگوید:
-اطاعت امر میشه، چشم.
بعد با دست به سمت ماشین اشاره میکند و میگوید:
-فقط نمیتونی سمت دستهی عزاداری بری.
به خیابانی که در سمت چپم قرار گرفته اشارهای میکند و میگوید:
-از اون طرف، میتونی از اون سمت بری.
نمیتوانم به او اعتماد کنم؛ اما راه دیگری ندارم.
چند قدم به سمت ماشین برمیدارم، سپس میگویم:
-برو چهارتا درب ماشین رو باز کن، باید مطمئن شم که کسی توش نیست.
مردی که کمیل صدایش کردند، چند قدم به من نزدیک میشود و میگوید:
-من باز میکنم.
سپس با دستهایی باز به طرف ماشین میرود، نیم نگاهی به اطراف میاندازم که مردم حلقهای به دور ما تشکیل دادهاند و چند نفر با لباس شخصی مشغول دور کردن و متفرق کردن آنها هستند.
دربهای ماشین باز میشود، با حرکت سر اشاره میکنم تا از ماشین فاصله بگیرد، سپس با خیالی آسوده به سمت ماشین میروم. باید شش دانگ حواسم را جمع کنم، خیلی خوب میدانم که کوچکترین اشتباه از سمت من مساوی است با دستگیری و اعدام.
درب ماشین را باز میکنم و بعد از مطمئن شدن از خالی بودن صندلیهای عقب، روی صندلی راننده مینشینم و آمادهی حرکت میشوم...
حالا باید تمام حواسم را برای پیدا کردن راه فراری مطمئن جمع کنم. دستم را به سمت سوئیچ میبرم تا ماشین را روشن کنم که ناگهان...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
پخش هر شب از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی #حریم_امن
فصل هفتم
«عماد»
شک ندارم که مردد شده است. موارد فراوانی داشتیم که در لحظات آخر به دلایل مختلف قید انجام عملیات انتحاری را زده باشند؛ فقط باید دعا کنیم که نفر دومی ناظر این صحنه نباشد. خود نیروهای تکفیری به این موضوع آگاه هستند که ممکن است نیروهایشان به دلایل گوناگون قید انجام عملیات را بزنند و به همین دلیل نفراتی را مامور میکنند تا کار نیمهی آنها را تمام کند.
نسیم خنکی به صورتم میوزد، درست شبیه روزی که در حرم حضرت رقیه آن انتحاری را دستگیر کردیم. بعدتر که داشتم به تهران برمیگشتم، یکی از دوستان پیامی برایم فرستاد و نوشت که درست در زمان دستگیری عامل انتحاری در حرم، یک مادر مسیحی شفای دختر بچهاش را از دردانه ی سیدالشهدا گرفته است.
آن روز با اینکه آفتاب مستقیم به صورتم میزد و هوا حسابی گرم بود؛ اما درست بعد از دستگیری آن زن انتحاری نسیمی خنک صورتم را نوازش کرد... شبیه امشب که عامل انتحاری داعش راهش از سمت دستهی عزاداری کج کرده و به سمت ماشین خودش قدم برمیدارد.
احتمال میدهم که بخواهد دوباره سوار ماشینش شود. جمعیت را دور میزنم و خودم را به پشت ماشین سوژه میرسانم تا اگر سوار شد بتوانم با کمک همان خانمی که مطمئنیم حواسش به عزاداران پدرش هست، گرهی این پرونده را باز کنم.
سوژه حالا کاملا نزدیکش ماشینش میشود و کمی با ابوذر صحبت میکند.
سپس از کمیل میخواهد تا دربهای ماشین را باز کند، میخواهد از امن بودن داخل ماشین مطمئن شود. کمیل دربهای سمت سوژه را باز میکند و سپس دور میزند و به سمت دیگر ماشین میآید. بلافاصله بعد از دیدن کمیل به روی زمین دراز میکشم تا در دید سوژه نباشم.
نیروها همه عقب میروند و حلقهی مردمی شکل گرفته را دور میکنند. امیدوارم کسی صحبتی نکند که سوژه هشیار شود. مدام صلوات میفرستم و از خدا میخواهم که این کار را هم بدون مشکل حل کند.
چشم هایم را میبندم و تنها صدای کمیل را میشنوم:
-داره نزدیک ماشین میشه.
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم تا کارم را بدون اشتباه تمام کنم.
کمیل ادامه میدهد:
-سوار ماشین شد.
خودم را از زیر ماشین بیرون میکشم. کاری که میخواهم انجام دهم، بازی با جانم است. اگر درصدی دکمهای که زیر انگشتش قرار دارد را فشار دهد، آن وقت کار هر دو تمام خواهد شد.
کمیل میگوید:
-خیالش از بابت صندلیهای عقب راحت شد، میتونی شروع کنی.
به آرامی نیم خیز میشوم و به داخل ماشین نگاه میکنم. درست پشت سر سوژه قرار گرفتهام... پشت سر یک عامل انتحاری تا دندان مسلح...
سیم ریموت انتحاری از آستین راستش خارج شده است. ریموت را رها میکند و انگشتانش را به دور سوئیچ حلقه میکند.
یک نفس کوتاه میکشم و زیر لب یک یا حسین میگویم.سپس تمام انرژیام را به پاهایم منتقل میکنم تا شبیه فنری که به یکباره از زیر فشار رها شده، خودم را درب عقب سمت راست ماشین به جلو پرتاب کنم.
درست نمیدانم چه اتفاقی میافتد؛ اما در کسری از ثانیه با یک دست، مچ راست سوژه را میگیرم و با دست دیگر دست چپش را از آرنج نگه میدارم تا بقیهی نیروها برسند.
طوری به سمت سوژه شیرجه میزنم که از پیشانیام بخاطر شدت برخورد به فرمان ماشین، خون باز میشود. کمیل و ابوذر فورا به سمت ماشین میدوند و دستهای سوژه را نگه میدارند تا بچههای چک و خنثی مشغول باز کردن جلیقه و خنثی سازی شوند.
صدای مداح به وضوح در داخل ماشین سوژه شنیده میشوند:
-جنازه بر سر دوش علی ولی الله
غبار غم به رخ مجتبی و ثارالله
ز پشت قافله طفلی به زیر لب میگفت
به عزت شرف لاالله الا الله
بیتوجه به خون جاری شده از پیشانیام، با شنیدن این روضه به یاد شبی میافتم که پیکر مطهر رسول مظلومانه در آغوشم جان داد...
همان موقع که از من خواست تا برایش روضهای بخوانم و من نیز همین شعر را به زیر گوشش زمزمه کردم...
به یاد تمام سیدالشهدای مقاومت حاج قاسم سلیمانی و تمام شهدایی که غریب و به دور از وطن رفتند تا این حریم امن بماند و پرچمی که بلند شده به دست صاحب اصلیاش برسد.
پایان/
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
هدایت شده از داستان های امنیتی
📚جهت اطلاع عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند، نمایه کانال داستان هاي امنيتي تقدیم میگردد.
📒 داستان دمشق شهرِ عشق 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/316
📙 داستان كوتاه شبی در سوریه 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/383
📕 رمان تنها میان داعش 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/406
📘 داستان نامزد شهادت👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/529
📗مستند امنیتی حلقه ای در دست شیطان👇
(#بهعلتچاپکتابازکانالحذفشد)
📕رمان امنیتی شاخه زیتون 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/937
📘 رمان نقاب ابلیس👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1236
📔رمان عقیق فیروزه ای 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1305
📙رمان امنیتی رفیق👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1838
📗 مستند داستانی یک و بیست👇
(#بهعلتچاپکتابازکانالحذفشد)
📘 داستان کوتاه انتحاری👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/2461
📕 رمان امنیتی خط قرمز👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/2467
📗 سلام مسیح👇
(#بهعلتچاپکتابازکانالحذفشد)
📙عملیات انتقام👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/3041
☑️داستان کوتاه #آتش ☑️
🔻قسمت اول🔻
چشمهایم میسوزد...
اشکهایم ناخواسته کل صورتم را خیس میکند و من نمیدانم علت این گریههای بیامان دود و آتش است که یا گرد افشانههای اشک آوری که در هوا معلق مانده...
به چپ و راستم نگاه میکنم، به نظرم جمعیت آنقدرها هم زیاد نیست. شاید به خاطر این است که تازه از مراسم پیادهروی اربعین برگشتهام.
آنجا همهاش آدم بود، هشتادکیلومتر شانه به شانه و پشت به پشت مردم بودند و مردم.
به چپ و راستم نگاه میکنم، نمیدانم درست دنبال چه چیزی میگردم؛ اما میدانم که باید منتظر رسیدن زهرا باشم.
جمعیت در چشم بهم زدنی کنار یک ماشین پلیس متمرکز میشود، فورا مسیرم را به سمت ماشین پلیس کج میکنم تا ببینم چه خبر شده است.
یک دختر هجده نوزده ساله بالای گردون ایستاده و در حالی که سعی دارد با کمک ماسک روی صورتش چهره اش را بپوشاند، فریاد میزند:
-خواهرم با من تکرار کن، خواهرم با من تکرار کن.
جمعیت ساکت میشود، دختر با صدایی رسا شعار میدهد:
-جمهوری اسلامی نمیخوایم نمیخوایم.
ادبیاتش من را عجیب به یاد گذشته میاندازد... به یاد دوران نوجوانیام، وقتی دست پدرم را محکم در دست نگه داشته بودم و به دختری نگاه میکردم که با روسری گره زده روی یکی از ماشینهای پارک شده در خیابان ایستاده بود و با استفاده از همین کلمات... «خواهرم چند لحظه گوش کن»
جمعیت را ساکت میکرد تا بیانیهی سازمان مجاهدین خلق را بخواند.
رشتهی افکارم با صدای انفجاری مهیب پاره میشود... در چند متریام یکی دیگر از ماشینهای پلیس را میسوزانند...
خیابان را دود فرا گرفته است. با دیدن ناامنی شکل گرفته در خیابان انگار یکی به عمق دلم چنگ میزند، حالت تهوع میگیرم.
زهرا... باید هر چه سریعتر شمارهاش را بگیرم و اگر هنوز وارد مطب دکتر نشده از او بخواهم تا برگردد. با دستهایی لرزان شمارهاش را میگیرم...
بوق میخورد...
جمعیت هو میکشد، با استرس گوشیام را به کنار گوشم میکوبم...
بوق میخورد، لبم را میگزم و زیر لب زمزمه میکنم:
-جواب بده زهرا... جواب بده.
ناگهان ضربهای از پشت به شانهام میخورد. انقدر محکم و یک باره است که موبایلم را به روی زمین میاندازد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
#زن_عفت_افتخار
☑️داستان کوتاه #آتش ☑️
🔻قسمت دوم🔻
برمیگردم و هراسان نگاهش میکنم. در چشمهایش رگههایی سرخی وجود دارد و قطرات عرق روی پیشانیاش به وضوح دیده میشود. قبل از آن که بخواهم حرفی بزنم، فریاد میزند:
-ماموره! این حرومزاده ماموره...
سپس چهار پنج نفر به سمتم میدوند. لب باز میکنم:
-مامور چیه بابا، من اومدم دکتر...
یکی با لگد زیر پایم را خالی میکند و دیگری بلافاصله شیشهی نوشابهای که در دست دارد را توی صورتم خرد میکند.
نمیتوانم از جایم بلند شوم؛ فقط سعی میکنم تا با دست اصابت ضربههای بیشتر را بگیرم. نمیدانم سی چهل بار یا بیشتر؛ اما مدام در کف خیابان میچرخم... بهتر است بگویم از شدت ضربههای بیامان آنها چرخانده میشوم.
لحظهای بیخیالم میشوند، نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و کمرم را به کرکرهی یکی از مغازهها میچسبانم. گوشیام مهم نیست؛ اما حسابی نگران زهرا هستم... اگر بیخبر از همه جا از مطب خارج شود و با این جماعت رو به رو شود چه؟ اینها که به خاطر یک پیراهن آستین بلند و شلوار کتان خیال کردند من مامور هستم، اگر زهرا را با چادرش ببینند چه کار میکنند؟
رشتهی افکارم با لگد محکم و ناگهانیای به صورتم پاره میشود. زنی تقریبا جوان جمعیت را کنار میزند و پایش را روی شانهام فشار میدهد و فریاد میزند:
-چهل ساله ما رو سرکوب کردید، حالا نوبت ما شده... ما اینجاییم...
کف خیابون وایستادیم و تا از شر دونه دونهتون خلاص نشیم جایی نمیریم.
سپس با ضربهی پا هلم میدهد تا روی زمین بیافتم. مرد دیگری از بین جمعیت به طرفم میآید، تیغهی چاقویش در سیاهی شب برق میزند... آرام و با حوصله به من نزدیک میشوند که ناگهان صدای شلیک چند گلوله حواسش را از من پرت میکند. یکی فریاد میزند:
-بچههای ضد شورش اومدن... راه بیفتید، یالا!
دیگری هوشمندانهتر تصمیم میگیرد و سعی میکند تا با کمک دوستانش جلوی پراکنده شدن جمعیت را بگیرد و بقیه را به سمت دیگری از خیابان هدایت کند.
نیروهای یک دست سیاه پوش شجاعانه به سمت اغتشاشگرها میدوند و آنها را به عقب میرانند. مردی که چاقو در دست دارد به خاطر وزن زیادش کندتر از بقیه میدود. یکی از نیروهای به او نزدیک میشود... با توجه به جثهای که دارد بعید میدانم از پس او بربیاید. مرد هیکلی چاقویش را به طرف صورت مامور میگیرد؛ اما با حرکتی فوق العاده سریع او را خلع سلاح میکند و دستش را میپیچاند و روی زمین میخواباند. سپس دستهایش را از پشت میبندد.
یکی دیگر از مامورها که لباس شخصی است به سراغم میآید و میپرسد:
-خوبی شما؟ از بچههای مایی؟
به آرامی سرم را تکان میدهم:
-نه... خانومم... آوردمش توی مطب... یهو حمله کردن بهم...
آرام دستی به شانهام میکشد:
-خیلی خب، اصلا نگران نباش. فقط یه تلفن بهش بزن بگو فعلا نیاد تو خیابون... تا نیم ساعت دیگه امن میشه اینجا...
نمیدانم چرا؛ اما اشک از گوشهی چشمهایم سرازیر میشود:
-گوشیم رو پرت کردن اونطرفتر... نمیدونم کجا افتاد!
مرد نگاهی یک وری میکند و میگوید:
-کاش وقت دکتر رو تغییر میدادی، خبر داشتی که امشب قراره بیان...
به آرامی میگویم:
-نمیشد... خانومم بارداره... حالش یهو بد شد و...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
#حجاب #زن_عفت_افتخار
☑️داستان کوتاه #آتش ☑️
🔻قسمت سوم🔻
مردی که کنارم نشسته ساکت میشود. سرش را پایین میگیرد و چند ثانیه همانطور میماند و سپس فریاد میزند و از دوستانش یک بطری آب میگیرد. جمعیت حالا دست کم سی چهل متر با جایی که افتادهام فاصله دارد. بطری آب را جلوی دهانم را میگیرد و بعد گوشیاش را از داخل جیبش بیرون میآورد و میگوید:
-بیا، شمارهی خانومت رو بگیر و بهش بگو بخاطر شلوغی خیابون فعلا بیرون نیاد. نگران چیز دیگهای هم نباش.
میگویم:
-من چیزیم نیست، میتونم ببرمش خونه.
با خنده میگوید:
-اگه با این وضع ببینتت که هیچی دیگه برادر... سر و صورتت داغون شده.
از کنارم بلند میشود تا با زهرا صحبت کنم.
شمارهی زهرا را میگیرم و همانطور که منتظر میشوم تا جواب دهد، زیر چشمی به ماموری که کمکم کرد نگاه میکند. انگار بقیه از او دستور میگیرند. چند نفر را به داخل کوچهها میفرستد و بقیه را به انتهای خیابان برمیگرداند.
زهرا جواب نمیدهد. مرد جلو میآید:
-صحبت کردی؟
با بغض میگویم:
-جواب نمیده آقا، نمیدونم چیکار کنم...
صدای بیسیم مردی که کنارم است، در خیابان پخش میشود:
-آقا یه آمبولانس رو با کوکتل زدن... باز هم ملایم برخورد کنیم؟
مرد نگاهم میکند، خجالت زده به نظر میرسد.
بلافاصله بیسیمش را جلوی دهانش را میگیرد:
-مریض هم داشته؟
فورا جواب میآید:
-بله اقا، انگار یه خانم چادری داخلش بوده که آسیب جدی دیده.
از جایم بلند میشوم و روی زمین میافتم... زبانم سنگین شده است... به بازوی مردی که کنارم است چنگ میزنم تا بتوانم خودم را سر پا نگه دارم...
زهرای من؟
آسیب جدی؟
آتش؟
نمیدانم چرا؛ اما صدای یک روضه در سرم میپیچد...
گل جای خود دارد، ای کاش...
آهن در آتش نماند... آهن در آتش نماند...
من دوست دارم که حتی...
دشمن در آتش نماند... دشمن در آتش نماند...
راه گریزی ندارم... میسوزم و مینویسم...
صد مرد آتش بگیرد... یک زن در آتش نماند...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌