May 11
#خش_خش_هایی_در_شب
نوع #قصه: ترسناک!
یک روز آفتابی دختر کوچولویی توی پارک داشت بازی میکرد. اون دختر با موهای خرگوشیش بالا و پایین میپرید و روی صفحه های رنگارنگی که روی زمین نقاشی شده بود، جست و خیز میکرد. دامنش رنگ آسمون با گلهای بهاری بود و کفشهای قرمز پوشیده بود. دختر شاد و شنگول، توی یکی از دستاش بادکنکی داشت به رنگ سیاه. نخ بادکنک توی دست دختر بود. توی دست دیگه ی دختر یک آبنبات چوبی رنگین کمونی بود. کنار یکی از نیمکتهای پارک کالسکه ی سفیدی قرار داشت.دختر غرق بازی و شادی بود و فراموش کرده بود که باید پیش کالسکه بشینه و مراقب باشه. مدتی گذشت، دختر همینطور که بازی میکرد ناگهان ....
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
قصه: دلقک قاتل
نوع قصه: ترسناک
نویسنده: علی سرحدی ۱۱ ساله
سه پسر به نام دیسیموس، گلادیوس و ادوارد رفته بودند تفریح باهم می گفتند و می خندیدند ناگهان ادوارد گفت بیایید تست شجاعت بگیریم که کی شجاع تر از همه است،
همه گفتند باشد.
ساعت ۳صبح گلادیوس ماشین پدرش را برداشت و با ادوارد و دیسیموس به جایی رفتند که معروف به روستای جن ها معروف بود
در آنجا قلعه ی بزرگی میان روستا قرار داشت یک چیز توجه همه را جلب کرده بود و بسیار آنها را ترسانده بود آن چیزی نبود جز نوری که در قلعه روشن بود
دیسیموس گفت من میروم داخل تا تست شجاعت را بدهم
ادوارد و گلادیوس گفتند ما فهمیدیم که تو شجاع تر از همه هستی نرو داخل اما دیسیموس
گوش نکرد و داخل قلعه رفت
چند دقیقه گذشت ادوارد و گلادیوس نگران به پنجره روشن نگاه می کردند ناگهان آن چراغ خاموش شد و صدای جیغ بلندی آمد
ادوارد و گلادیوس، دیسیموس را ول کردند و با ماشین فرار کردند وقتی که به خانه رفتند خانواده های هردو پسر با عصبانیت گفتند کجا بودید گلادیوس با گریه همه ی قضیه را تعریف کرد و گفت که صدای جیغ آمد و ما دیسیموس را ول کردیم و فرار کردیم
فردای آن روز سه خانواده با پلیس به آنجا رفتند چیز بسیار عجیب و نگران کننده شنیدند و خیلی ترسیدند آنها دیدند که از همان پنجره دارد صدا های عجیبی می آید همه ترسیدند و رفتند به خانه هایشان پلیس ها هم رفتند اداره تا همه چیز را بررسی کنند نزدیک ساعت ۵بعد از ظهر بود که پدر گلادیوس گفت برو از زیرزمین میخ بیار تا تابلو ها را بر دیوار بزنم گلادیوس به زیر زمین رفت تا میخ بیارد ناگهان از زیرزمین صدای جیغ آمد و پدر و مادر گلادیوس به زیرزمین رفتند اما گلادیوس نبود سریع پدر مادر گلادیوس به پلیس زنگ زدن هنوز پلیس نیامده بود که خانواده ی ادوارد زنگ زدند و گفتند ادوارد نامه ای از دم در پیدا کرده است مثل آدرس است، گلادیوس کجاست؟؟
پدر گلادیوس گفت وایستید تا من بیام آن نامه را ببینم بعد هم گوشی را قطع کرد وقتی پدر مادر گلادیوس به آنجا رفتند همه چیز را گفتند وقتی پلیس ها آمدند با آنها به آن آدرس رفتند داخل جنگل یک خانه ترسناکی بود همان لحظه گوشی قطع شد وقتی پلیس ها رفتند داخل،اتاقی را دیدند که قفل بود یک دفعه خود به خود در باز شد گلادیوس آنجا نبود پلیس ها هم بیرون رفتند و به بقیه این چیز را گفتند.
پدر گلادیوس با عصبانیت گفت پس پسر من کو😡
آنها به همان خانه برگشتند ولی این دفعه دیدند که دلقک دارد گلادیوس را می زند پلیس ها آن دلقک را گرفتند و به زندان بردند گلادیوس به خانه برگشت بعد از ۵روز پلیس ها به خانواده ها زنگ زدند و گفتند دلقک فرار کرده آنجا صدای وحشتناکی یا چیز مشکوکی نیست؟
خانواده ها گفتند نه!
ازین به بعد هرشب گلادیوس و ادوارد با ترس و عذاب وجدان می خوابیدند.
فکر میکنید برای دیسیموس چه اتفاقی افتاد؟؟!
وقتی پلیس ها رفتند داخل قلعه دیدند که دیسیموس افتاده وقتی او را به بیمارستان بردند او مرده بود.
پایان
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
خش خش هایی در شب
نوع قصه: ترسناک!
قسمت دوم
ناگهان کالسکه به راه افتاد و به سمت خیابانی که کمی پایین تر بود رفت. دختر بادکنک را رها کرد و آبنبات چوبی را به زمین انداخت و سراسیمه به سمت کالسکه دوید هنوز چند قدمی ندویده بود که پرنده ای سیاه از آسمان فرود آمد و کالسکه را با چنگالهایش گرفت و به هوا برد. دختر از دیدن این صحنه خیلی ترسید و شروع به جیغ کشیدن کرد و هر چه دوید به پرنده ی سیاه و کالسکه نرسید. دختر همینطور که میدوید پایش به زمین گیر کرد و به زمین خورد. وقتی بلند شد و به اطراف نگاه کرد همه جا تیره و تار شده بود و آسمون پر شده بود از بادکنک های سیاه. دختر دیگر شاد و شنگول نبود و کفشهای قرمزش پر از گل و لای شده بود و دیگر قرمز نبود. زانوی دختر درد میکرد. دختر ناراحت و غمگین، اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد و لنگان لنگان به راه افتاد. صدای هق هقی از گلویش درآمد و زیر لب گفت ماااامان!
همه جا دود بود و خلوت. کسی در پارک نبود. نیمکتهای پارک شکسته و خراب بود درختان و گلها سوخته بود و فقط تکه های پلاستیک و خارهایی را میدید که گاهی اوقات با باد جابجا میشدند. دختر فریاد کشید مامان مامان ....
اما هیچ کس آنجا نبود....
ادامه دارد...
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
#قصه
#بوته_های_وحشی_اسفیرا
روزی روزگاری در یک مرتع سرسبز پسر جوانی به نام رادولف زندگی میکرد که به اسبها خیلی علاقه داشت. رادولف آرزو داشت بهترین و سریعترین اسبهای جهان را داشته باشد. به خاطر همین او و پدرش اسبهای زیادی را از سرزمینهای مختلف در مرتع خودشان جمع کرده بودند و پرورش میدادند.
اما هیچکدام از این اسبها به اندازه ی اسفیرا که کره اسبی سفید با دم و یالهای سیاه بود مورد علاقه رادولف نبودند. اسفیرا که هنوز یک اسب بالغ نشده بود قابلیتهای زیادی داشت. اسفیرا سرعت بسیار زیادی داشت و پاهای بسیار قدرتمندی داشت که باعث میشد پرشهای بلندی داشته باشد. رادولف در مورد این کره اسب چیزهای زیادی شنیده بود. خیلی از کارشناسان عقیده داشتند این کره اسب یکی از بهترین اسبهای دنیا خواهد شد.
رادولف و پدرش پس از مشورت با عده ای از صاحبنظران و کارشناسان اسب تصمیم گرفتند نیمی از اسبهای خودشان را بفروشند و درآمد حاصل از فروش آنها را خرج آماده کردن یک اصطبل و زمین سوارکاری پیشرفته برای اسفیرا کنند.
حدود شش ماه طول کشید تا چیزی را که میخواستند آماده کنند. حالا دیگه وقت این بود که ببینند توانایی های این کره اسب خارق العاده چقدر است.
آنها یک مربی اسب حرفه ای هم استخدام کردند که نامش کارلوس ویتچنزو بود. کارلوس خیلی در کارش حرفه ای بود و عاشق اسبهای سرعتی و پرشی بود. اون در سرزمینهایی زندگی میکرد که قبایل اونجا مسابقات اسب دوانی و سوارکاری خیلی زیادی را برگزار میکردند و یکجورایی جزء تفریحات و سرگرمی ها و همچنین آداب و رسومشان محسوب میشد.
کارلوس پس از دیدن اسفیرا واقعا شگفت زده شده بود و میگفت این کره اسب منو یاد یانتارو میاندازه. یانتارو هم اسب بینظیری بود که در قبیله ی ما به عنوان اسب قهرمان شناخته میشد.
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
خش خش هایی در شب
نوع قصه: ترسناک!
قسمت سوم
لبهایش خشک شده بود انگار مدتها بود که آب نخورده است ....
به اطراف نگاه کرد هیچ شیر آبی آنجا نبود دختر خسته و تشنه شده بود دستهایش را به زانوهایش گرفت و خواست کمی بنشیند اما وقتی چشمش به پاهایش افتاد! ترسید!
روی پاهایش موهای زیادی دید! انگار موهای زیادی به پاهایش چسبیده بود! پاهایش را تکان داد و خواست مو ها را با دست کنار بزند اما در واقع موها به پاهایش نچسبیده بودند بلکه روئیده بودند!
دختر بیشتر ترسید و خواست موها را از پاهایش بکند اما دردش آمد!
در همین هنگام صدای فریادهای پرنده سیاه را از پشت ابرهای سیاه بالاسرش می شنید و گاهی پرنده را از لا به لای ابرها میدید که در حال پرواز است و کالسکه را هم با چنگالهایش گرفته. ناگهان صدای رعد و برق مهیبی آمد و صدای پرنده قطع شد، دختر به سمت پناهگاهی دوید و کنار دیواری نیمه فرو ریخته خودش را جمع کرد و سعی کرد پنهان شود و سرش را بین دستهایش گرفت و چشمانش را بست و سعی کرد چیزی نبیند و نشنود....
باران تندی شروع به باریدن کرد و در تاریکی صدای برخورد چیزی را به زمین شنید ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
#پادشاه_کوزه_ها
ادامه ی داستان
وقتی که نزدیک شد دستش را دراز کرد که دست مرا بگیرد و من دیدم علامت سوختگی ماه شکلی روی دستش هست و یاد فرزندمان افتادم که در کوچکی ناپدید شد و دیگر او را ندیدیم ! وقتی مرا از آب بیرون کشید خوب به چهره ی او نگریستم و در حالی که اشک از چشمانم سرازیر شده بود او را شناختم او همان پسر گمشده مان بود!
پیرمرد اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت چرا زودتر نگفتی؟! حال پسرمان کجاست؟ من میخواهم او را ببینم
زن آسیابان گفت او امشب به اینجا می آید. او یکی از افراد مهم پادشاه است.
آسیابان و زنش خانه را تمیز و مرتب کردند و غذایی آماده کردند و منتظر پسرشان نشستند.
شب که شد پیرمرد از پنجره ی کلبه چند مرد اسب سوار را دید که با صورتهای پوشیده به آنجا آمدند.
یکی از آنها از اسب پیاده شد و به طرف کلبه آمد و وارد شد. وقتی شال را از روی صورت کنار زد پیرمرد آسیابان با تعجب دید که او همان مرد اسب سوار است که قبلا دیده بود!
مرد اسب سوار که حالا دیگر پسر پیرمرد آسیابان بود به طرف پدر و مادرش آمد و آنها را در آغوش گرفت و همگی اشک ریختند و سالها دوری را به پایان رساندند.
آنها برای اولین بار پس از سالها هر سه با هم شام خوردند. و ساعتها با یکدیگر صحبت کردند.
پیرمرد آسیابان و زنش فهمیدند که مرد اسب سوار یکی از فرماندهان پادشاه است. و او در پی ماموریتی که پادشاه به او داده بود به آن دهکده آمده بود.
آن شب فرمانده در کنار پدر و مادرش خوابید و همراهان فرمانده چادری برپا کردند و شب را در آن گذراندند.
فردای آن روز، پیرمرد آسیابان پسرش را به کلبه ای که کمی دورتر از دهکده بود برد. فرمانده وقتی وارد کلبه شد مترسک کوچکی را دید که از پوشال گندم ساخته شده بود و لباسهایی کودکانه بر آن پوشیده بودند.
و روی دیوار کلبه پر بود از صورتمهای گلی که با نخ به دیوار کلبه آویزان شده بود. صورتکها بیشتر بچگانه بودند.
در سوی دیگر کلبه بخاری زغالی کهنه و فرسوده ای قرار داشت که مقداری هیزم کنارش بود و در گوشه ی کلبه، کوزه ای بزرگ و صندوقی چوبی قرار داشت و سوی دیگر کلبه، چهارپایه ای قدیمی و میزی قرار داشت که روی آن تعدادی شمع نیمه سوخته و مقداری شمع سالم گذاشته بودند و ظرفی از شمعهای آب شده .
پیرمرد جلو آمد و گفت آن صورتکها را از آنچه از صورت تو به خاطر می آوردم ساختم. و این مترسک را هم برای تو ساختم چون تو آن زمان دوست داشتی مترسکی هم قد خودت داشته باشی.
و سپس رفت و در صندوق را باز کرد و لباسهایی بچگانه و تعدادی اسباب بازی ساده را از آن در آورد و نشان پسر داد و گفت اینها تمام یادگارهایی بود که از تو برایمان باقی مانده بود.
فرمانده پرسید پدر چطور مرا گم کردید؟
پیرمرد گفت زمانی که راهزنان به دهکده ما حمله کردند همه چیز را آتش زدند و همه اموال مان و کلبه ای که داشتیم در آتش سوخت و همه چیز را از دست دادیم. آن روز تو خیلی گریه میکردی و بیتاب بودی چون دستت در آتش سوخته بود. وقتی من برای تهیه مرحمی برای دستت به کنار رودخانه رفته بودم، مادرت آمد و گفت پسرمان نیست. پس از آن روز دیگر ما تو را ندیدم. تا یک سال در سرزمینهای زیادی به دنبال تو گشتیم تا نشانی از تو بیابیم اما هیچ نیافتیم.
از آن روز به بعد من کلبه ای ساختم و عهد کردم تا روزی که تو را دوباره پیدا کنم هر روز در آنجا دعا کنم و از خداوند بخواهم که تو را به ما بازگرداند. هر روز شمعی روشن میکردم و دانه ای شن در آن کوزه می انداختم یعنی تعداد دانه های شن درون این کیسه را برابر است با تعداد روزهایی که برایت انتظار کشیدیم!
فرمانده خواست کوزه را تکان بدهد اما کوزه خیلی سنگین بود سپس رو پدر و مادرش کرد و گفت خیلی خوشحالم که شما را دوباره یافتم و از این پس تمام تلاش خود را میکنم تا از شما حمایت کنم و به مادرش گفت مادر چیزی را که به تو گفته بودم فراموش نکن، من بزودی باز میگردم.
ادامه ی داستان و آخرین قسمت بزودی ....
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان
#داستان
#قصه
#داستانک
#داستان_کوتاه
خش خش هایی در شب
نوع قصه: ترسناک!
قسمت پایانی
دختر از لابلای دستانش نگاه کرد چیزی کمی دورتر تکان میخورد. با ترس به آن نقطه خیره شد، در تاریکی و دود، دید چیز سفیدی دارد به طرفش می آید. کمی که نزدیک تر شد دید کالسکه است!
کالسکه همینطور جلو می آمد و دختر دلهره اش بیشتر میشد تا اینکه کالسکه رسید جلوی پاش!
دختر با نگرانی به داخل کالسکه نگاه کرد چیزی در آن نبود جز دستمال گلداری که دور کودک پیچیده بود.
دختر یهو از جا پرید به اطراف نگاه کرد همه جا تاریک بود مثل شب! به دنبال نشانه ای از کودک گشت چیزی نیافت و ایستاد، صدای خش خشی از پشت سرش شنید وقتی برگشت کسی را ندید! اما ناگهان حس کرد دستی، دستش را گرفت! با ترس و لرز به سمت دست نگاهش را چرخاند...
کودک بود!
موهایش ژولیده و صورتی نشسته و در دست دیگرش بال پرنده ای سیاه بود!
با همان صورت کثیف و نشسته لبخندی زد!
دختر از شادی و هیجان و ترس و اضطراب جیغ کشید و او را بغل کرد و شروع به گریه کرد....
اشکها پشت سر هم سرازیر میشدند و دیگر چشمانش جایی را نمیدید...
آنقدر گریه کرد که حس کرد لباسهای کودک خیس شده و اشکها از روی لباسش به دستهایش که به کمر کودک حلقه زده بودند رسیده !
بازوهای کودک را گرفت و به چشمانش خیره شد، صورت کودک با اشکهایش شسته شده بود، کودک لبخندی بر لب داشت و خوشحال بود! و در دستش آبنبات چوبی رنگین کمونی بود!
کودک سرش را به طرفی چرخاند و با انگشت کوچکش اشاره کرد !
دختر به طرفی که کودک اشاره کرده بود نگاه کرد، مادر را دید که به سمت آنها می آمد!
مادر لبخندی بر لب و بادکنکی در دست داشت!
دختر با خوشحالی و گریه داد زد ماااامان!
و کودک را بغل کرد و به سوی مادر دوید مادر آنها را بغل کرد. دختر دید همه جا روشن و زیبا شده و درختان سرسبز و گلها رنگارنگ و خورشید نورش را می تاباند.
دختر در آغوش مادر خوابش می آمد
مادر موهای دختر را نوازش میکرد و او را میبوسید ....
دختر شاد و خوشحال بود و خوابش برد!!😊
پایان
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
#قصه
#بوته_های_وحشی_اسفیرا
قسمت دوم
کارلوس، اسفیرا را به خوبی پرورش میداد و با او تمرینهای خاصی را انجام میداد که برای مسابقات آماده شود..
در طی یک سال اسفیرا با شرکت در چندین مسابقه محلی برنده ی بی چون چرای این مسابقات شد و جایزه های نقدی بسیاری را برای رادولف و پدرش به ارمغان آورد. به طوری که بسیاری از مردم شهر برای دیدن مسابقه ی اسفیرا به تماشای مسابقات اسب دوانی می آمدند.
کارلوس به رادولف و پدرش پیشنهاد داد که تعدادی دیگر از اسبها را بفروشند و با پول فروش آنها و درآمد حاصل از برنده شدن اسفیرا در مسابقات، یک زمینی مسابقه پیشرفته برای مسابقه اسب دوانی در شهر محل زندگی رادولف یعنی شهر راکین آماده کنند.
طولی نکشید که از شهرهای اطراف هم رقیبانی برای اسفیرا پیدا شد و اسب سواران برای رقابت با اسفیرا از شهرهای دور به شهر راکین می آمدند.
و به این ترتیب کم کم شهر راکین یکی از شهرهای معروف مسابقات اسب دوانی شد.
و اسفیرا، کره اسب قهرمان شهر راکین هم به یکی از نمادهای قهرمانی شهر مبدل شده بود.
یک روز کارلوس ویتچنزو پیش رادولف آمد و گفت نامه ای از طرف سران یکی از قبایل خود دریافت کرده که باید به قبیله ی خودش برگردد و برای مدتی پیش اسفیرا نخواهد بود.
بعد ار رفتن کارلوس، چندین سرمایه گذار ، به رادولف پیشنهاد مبالغ زیادی دادند که اسفیرا را از او بخرند اما رادولف قبول نکرد و گفت هنوز برنامه های زیادی برای اسفیرا دارد و فعلا نمیخواهد او را از دست بدهد.
رادولف بعد از گذشت یک ماه نامه ای از کارلوس دریافت کرد که غافلگیرش کرد!
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
۲۰۲۵۰۱۰۷_۲۲۱۹۱۸قصه محمد مهدی_ جنگجویان_ویرایش شده.mp3
1.26M
جنگجویان کوهستان نویسنده و گوینده محمدمهدی قدوسی ۸ ساله از مشهد
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک