#داستان_کوتاه_آموزنده
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﭼﻮﺏ ﺑُﺮﯼ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺷﺪ.
ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ 18 ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﯾﺪ. ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ، ﻭﻟﯽ 15 ﺩﺭﺧﺖ ﺑُﺮﯾﺪ. ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ 10 ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺮﯾﺪ.
رئیسش گفت: ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﯽ ﺗﺒﺮﺕ ﺭﺍ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻭﻗﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺮﯾﺪﻥ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ!
ﺭﺍﺯ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ، ﻫﻤﻴﻦ ﻧﻜﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﻇﺮﻳﻒ ﺍﺳﺖ، ﻓﻜﺮ، ﺟﺴﻢ، ﺭﻭﺡ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺷﻮﻧﺪ، با تفریح، مطالعه، وقت گذراندن با خانواده و ... دوست عزیز هر چند وقت تبر زندگیتو تیز کن!
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
#داستان_کوتاه_آموزنده
🍀#حکایت 🌻
🔷بهلول و مرد شیاد!
آورده اند که بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می کرد. شیادی چون شنیده بود که بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: «اگر این سکه را به من بدهی، در عوض 10 سکه که به همین رنگ است به تو می دهم!» بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است و ارزشی ندارد، به آن مرد گفت: «به یک شرط قبول می کنم! اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی من این سکه را به تو می دهم.» شیاد قبول کرد و مانند خر شروع کرد به عرعر کردن.
بهلول با لبخند به او گفت: «خب الاغ جان، چون تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست، فکر می کنی من نمی فهمم که سکه های تو از مس است؟» آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید خجل شد و از نزد او فرار کرد.
➖═❍●❐●❍═➖
@tafakornab
@shamimrezvan
💚〰️💛〰️💜〰️❤️
📌 #داستان_کوتاه_آموزنده🍃🌸
#نیت_خیر ❣️
در کتاب لئالی الاخبار نوشته شده بود: زنی عیّاش و فاحشه بود که در مجالس لهو و لعب شرکت می کرد، یک روز در اثناء مسافرتش در بیابان به چاهی می رسد، هرچه نگاه می کند سطلی پیدا کند ولی چیزی نمی یابد آخرش به تَهِ چاه می رود و آب می خورد و بالا می آید.
در این هنگام مشاهده می کند که سگی تشنه است و دنبال آب می گردد دلش به حال او می سوزد کفش خود را سطل و موی و گیسوان خود را می بُرد و طناب درست می کند و به چاه می اندازد و با زحمت از ته چاه آب بیرون می آورد و سگ را سیراب می کند. بعد می گوید خدایا سگی را به سگی ببخش.
چون به یک سگ ترحم می کند و او را سیراب میکند خداهم به او رحم می کند و او را وسیله آمرزشش قرار می دهد. بعد زن گریه زیادی کرده و توبه می کند این کار خیر سبب توبه و بازگشتش به سوی خدا می شود و با سعادت از دنیا می رود.
📚(كنز العمّال : 43116)
بسم الله دان یک تا۱۵۰۰
@tafakornab
@shamimrezvan
📕 #داستان_کوتاه_آموزنده
اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد.
شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، نقیبی (حفره، تونل) به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
اسبی به او مهیا کرده و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده میکردند. ارباب گفت: سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد. ارباب برگشت و خود را یک بار تسلیم مرگ کرد .
📚قرآن کریم:
⚡️هرگز نیکیهای خود را با منت باطل نکنید.
@tafakornab
@shamimrezvan
📌 #داستان_کوتاه_آموزنده
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاه شد یکی از ندیمان پادشاه به او گفت: پادشاه اگر احساس کند تو بنده ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغت خواهد آمد. جوان به عبادت مشغول شد بطوری که مجذوب پرستش شد
روزی گذر پادشاه به مکان جوان افتاد و دریافت بنده ای با اخلاص است. همانجا از وی برای دخترش خواستگاری کرد. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و به مکانی نامعلوم رفت
ندیم پادشاه به جستجو پرداخت و بعد از مدتها جستجو او را یافت و دلیل کارش را پرسید. جوان گفت: اگر آن بندگیِ دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به درِ خانه ام آورد، چرا قدم در بندگیِ راستین نگذارم تا پادشاه را در خانۀ خویش نبینم؟
دعا قضا را بر می گرداند
هر چند آن قضا و قدر شما محکم شده باشد
پس سرنوشت خودتون را با دعا تغییر دهید❣️
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#داستان_کوتاه_آموزنده
#احسن_القصص
امام باقر (علیه السلام) فرمودند:
روی موسی (علیه السلام) از کنار دریا عبور می کرد، ناگاه دید صیادی کنار دریا آمد و در برابر خورشید سجده کرد و سخنان شرک آلود گفت: سپس تور خود را به دریا انداخت و بیرون کشید، آن تور پر از ماهی بود و این کار سه بار تکرار شد که در هر سه بار، تور او پر از ماهی بود.
او ماهی ها را برداشته و از آن جا رفت. سپس صیاد دیگری به آن جا آمد و وضو گرفت و نماز خواند و حمد و شکر الهی را به جا آورد. آن گاه تور خود را به دریا افکند و بیرون کشید، دید تور خالی است. بار دوم تور خود را به دریا افکند و بیرون کشید، دید تنها یک ماهی کوچک در میان تور است. حمد و سپاس الهی گفت و از آن جا رفت.
موسی (علیه السلام) عرض کرد: خدایا! چرا بنده کافر تو با این که با حالت کفر آمد، آن همه ماهی نصیب او شد ولی نصیب بنده با ایمان تو، تنها یک ماهی کوچک بود؟
خداوند به موسی (علیه السلام) چنین وحی کرد: به جانب راست خود نگاه کن. موسی نگاه کرد، نعمت های فراوانی را که خداوند برای بنده مومن فراهم کرد مشاهده نمود. سپس خداوند به موسی وحی کرد: به جانب چپ نگاه کن. موسی نگاه کرد، آن چه از عذاب های سخت را که خداوند برای بنده کافرش مهیا نموده بود دید.
سپس خداوند فرمود: ای موسی! با آن همه عذاب که در کمین کافر است، آن چه را که به او - از ماهی های فراوان - دادم، چه سودی به حال او دارد؟ و با آن همه از نعمت های فراوان که برای بنده مومن ذخیره کرده ام، آن چه که امروز از او باز داشته ام، چه ضرری به حال او خواهد داشت؟..
📕بحارالانوار، ج 13، ص 349
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان_کوتاه_آموزنده
👱♂مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است.
شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه میرود و مثل دزدی كه میخواهد چیزی را پنهان كند، پچ پچ میكند.
آنقدر از شك خود مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند.
اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد؛ زنش آن را جابجا كرده بود.
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایهاش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه میرود، حرف میزند و رفتار میكند.
پائولو کوئیلو میگوید: همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی، معمولا آن چیزی را میبینیم که دوست داریم .
☘️🌱🌺☘️🌱🌺
سلام و ارادت
امیدوارم ویدئوی تقدیمی با عنوان " کی میداند این، دیدارِ آخرین است؟ " تلنگری کوچک به ما باشد و اگر قبلا آن را دیدهاید پیشاپیش عذر میخواهم..
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#داستان_کوتاه_آموزنده
#مکافات_عمل👇
🌼🍃شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد
امیر علت این خنده را پرسید، مرد
پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم.
در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است...
اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم
امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند و میگوید: کبکها شهادت خودشان را دادند... پس از این گفته، امیر دستورداد سر آن مرد را بزنند 🌼🍃
📚 #کشکول_شیخ_بهایی
@tafakornab
@shamimrezvan
#داستان_کوتاه_آموزنده
🔻#دفعبلایقطعیباصدقه
✍️حضرت عيسى(ع) با اصحاب خود نشسته بودند که هیزمشکنی از کنار آنها گذشت.
حضرت عیسی(ع) به اطرافیان فرمودند: این هیزم شکن به زودی خواهد مُرد
✍️پس از مدتی، هیزمشکن با كولهبارى از هيزم برگشت.
اصحاب به حضرت عیسی گفتند: شما خبر داديد كه اين مَرد به زودی مىميرد ولی او را زنده مىبينيم.
✍️حضرت عيسى(ع) به آن هیزمشکن فرمودند: هيزمت را زمین بگذار
وقتی هيزم را باز كردند، ناگهان مارى سیاه كه سنگى در دهان گرفته بود را دیدند.
✍️حضرت عيسى از هیزمشکن پرسيدند: امروز چه عملی انجام دادی که این بلا از تو دفع شد؟
هیزمشکن پاسخ داد: دو عدد نان داشتم. فقيرى دیدم؛ يكى از نانها را به فقیر دادم.
📚عده الداعی و نجاح الساعی، صفحه۸۴
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#داستان_کوتاه_آموزنده
داستان #نفرینمادر
#جریحعابد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در بنی اسرائیل عابدی بود که او را جریح می گفتند در صومعه خود عبادت خدا می کرد. روزی مادرش به نزد او آمد در وقتی که نماز می خواند، او جواب مادر را نگفت. بار دوم مادر آمد و او جواب نگفت. بار سوم مادر آمد و او را خواند جواب نشنید.
مادر گفت از خدای می خواهم ترا یاری نکند! روز دیگر زن زناکاری نزد صومعه او آمد و در آنجا وضع حمل نمود و گفت: این بچه را از جریح بهم رسانیده ام.
مردم گفتند: آن کسی که مردم را به زنا ملامت می کرد خود زنا کرد. پادشاه امر کرد وی را به دار آویزند.
مادر جریح آمد و سیلی بر روی خود می زد. جریح گفت: ساکت باش از نفرین تو به این بلا مبتلا شده ام.
مردم گفتند: ای جریح از کجا بدانیم که راست می گوئی؟ گفت: طفل را بیاورید، چون آوردند دعا کرد و از طفل پرسید پدر تو کیست؟ آن طفل به قدرت الهی به سخن آمد و گفت: از فلان قبیله، فلان چوپان پدرم است.
جریح بعد از این قضیه از مرگ نجات پیدا کرد و سوگند خورد که هیچگاه از مادر خود جدا نشود و او را خدمت کند....
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#داستان_کوتاه_آموزنده #مثبت_اندیشی
✍️حاج آقا دانشمند: روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟
پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:
فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد؛ ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفه ای پسر، زبان مرد بند آمده بود بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم
💥عبرت از زندگی دیگران ارزشمند است اما مثبت اندیشی تفکری ارزشمند و مسرت انگیز است.💫
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
✨﷽✨
✅ #داستان_کوتاه_آموزنده
✍️پادشاهي ، حكيم شهرش را فرا خواند و از او خواست كه جمله ای براي او بنويسد كه در همه ی لحظات آرامش بخش و تسلای روحش باشد. حكيم انگشتر پادشاه را خواست و نوشته اي را درون انگشتر پادشاه قرار داد وبا او شرط كرد فقط زمانی آن را باز كند كه احساس كرد به آن نياز مند است. چندی بعد جنگی ميان آن شهر و شهر همسايه در گرفت. جنگی سخت كه بايد به دشواری از پس آن بر مي آمدند متأسفانه جنگ رو به شكست مي رفت و پادشاه خسته و درمانده بالای تپه ای به دام افتاد و در اوج نا اميدی به ياد انگشتر افتاد و آن را گشود و ديد كه در آن نوشته است: اين نيز بگذرد...
با خواندن اين جمله جان تازه ای گرفت و با تمام وجود به نبرد ادامه داد و سربلند و پيروز از جنگ بيرون آمد زمان بازگشت به شهرش مردم جشنی برايش برپا كردند و او را غرق در شادی و سرور كردند. پادشاه در پوست خود نمی گنجيد و در همين حال احساس بزرگی و غرور او را فرا گرفته بود. باز به ياد انگشتر افتاد و آن را گشود و بار ديگر اين جمله را ديد:
اين نيز بگذرد ...
↶【به ما بپیوندید 】↷
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#داستان_کوتاه_آموزنده
🌹روزی لقمان به فرزندش گفت:
«از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدمهایی که دوست نداری و از آنان بدت میآید پیاز قرار بده!»
روز بعد فرزند همین کار را انجام داد و لقمان گفت:
«هرجا که میروی این کیسه را با خود حمل کن!»
فرزندش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت میکند.
لقمان پاسخ داد :
«این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری. این کینه، قلب و دلت را فاسد میکند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد...!
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#داستان_کوتاه_آموزنده
💧 #شکایتنکنید !
💎 لقمان در آغاز، برده خواجه ای توانگر و خوش قلب بود.
ارباب او در عین جاه و جلال و ثروت و مکنت دچار شخصیتی ضعیف و در برابر ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود
و با اندک سختی زبان به ناله و گلایه می گشود،
این امر لقمان را می آزرد اما راه چاره ای به نظر او نمی رسید،
زیرا بیم آن داشت که با اظهار این معنی، غرور خواجه جریحه دار شود و با او راه عناد پیش گیرد.
روزگاری دراز وضع بدین منوال گذشت تا روزی یکی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد.
خواجه تحت تأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف کرد و لقمان با روی گشاده و اظهار تشکر آنها را تناول کرد تا به قطعه آخر رسید، در این هنگام ....
خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد که خربزه به شدت تلخ است. سپس با تعجب زیاد رو به لقمان کرد و گفت: چگونه چنین خربزه تلخی را خوردی و لب به اعتراض نگشودی؟ لقمان که دریافت زمان تهذیب و تأدیب خواجه فرا رسیده است، به آرامی و با احتیاط گفت: واضح است که من تلخی و ناگواری این میوه را به خوبی احساس کردم اما سالهای متمادی من از دست پر برکت شما، لقمه های شیرین و گوارا را گرفته ام، سزاوار نبود که با دریافت اولین لقمه ناگوار، شکوه و شکایت آغاز کنم. خواجه از این برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبونی خود در برابر ناملایمات پی برد و در اصلاح نفس و تهذیب و تقویت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شکیبایی بیاراست.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#نکته_ناب
♨️ ما کجا آنها کجا…❗️
✅ آیتالله بهجت قدسسره:
🔹 بزرگان ما از حلال اجتناب میکردند، ما حداقل از حرامش پرهیز کنیم.
◀️ یک وقت کسی برای درخواست کمک به خدمت میرزای بزرگ رحمهالله مراجعه نموده بود و چون ایشان چیزی نداشته، ساعتی را آورده بود و به ایشان داده بود تا بفروشد واز پولش استفاده کند
🔹و مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانی هم ـ با آن حافظه عجیب و پرکاری و احاطه در فقه و فقاهت ـ دیده بود طلبهای غمناک و گرفته است. علتش را پرسیده بود، آن طلبه گفته بود که از کثرت عایله و فشار مخارج زندگی است و مرحوم سید فرموده بود: برو فلانجا لحافی برای فروش گذاشتهام که پولش را بگیرم، تو برو پولش را بگیر و مصرف کن؛ زیرا تو از من مستحقتری!
📚 درمحضر بهجت، ج۲، ص۳۵۰
🌎 کانال بیان ناب
╭┅─────────┅╮
🌺 @BayaneNab
╰┅─────────┅╯
💠حکایت (حکمت الهی)
🌷خیر خواهی خدا 🔹ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3 ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ می ﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ. ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد. حضرت پرسيد علت چيست؟ ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دکل کشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستيم و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم. حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست.
منبع کانال زندگی حکیمانه #علتـها و حکمتـها
@anhar1
#منبر_منتی
🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴
🌺 پیشنهاد برای مادران محترم دارم🌺
🔅استاد علیرضا #پناهیان:🔅
⭕️ حدیث کساء را بخوانید و ترجمۀ فارسی آن را به عنوان قصّه به فرزندان خود یاد بدهید.
چون بچهها قصّههای بدون تنش و درگیری را دوست دارند. قصّۀ حدیث کساء را برای بچههای خودتان بخوانید و تجربه کنید.
جالب اینجاست که بچهها دوست دارند همان قصههای قبلی را دوباره برای آنها تکرار کنید، چون با آن اُنس پیدا میکنند.
⭕️قصّۀ حدیث کساء حادثۀ تلخی ندارد که بچه بدش بیاید، ضمن اینکه در این قصه خانواده وجود دارد، خصوصاً که محور داستان هم پدربزرگ خانواده است و بچهها به لحاظ روانشناسی این را دوست دارند.
این داستان سرشار از لطف، زیبایی، صفا و صمیمیت است و خواندش هم خیلی سفارش شده است.
وقتی این بچه بزرگ شد، اگر به او بگویید که امام حسین(ع) مظلوم واقع شده، غم دلش را خواهد گرفت و ارتباط قشنگی ایجاد خواهد کرد.
✔️البته دقت کنید که از همان کودکی نباید بچهها را با غمهای اهلبیت(ع) آشنا کنید، بلکه با حدیث کساء آشنا کنید که سراسر شادی و محبت و صمیمیت است.
⭕️الان باید در همۀ خانهها قصهها و اشعار مختلفی با موضوع حدیث کساء برای بچهها وجود داشته باشد که مادرها برای بچههای خود بخوانند
💽 @kotahshenidanie 💽
🌷فهرست مطالب 1️⃣ - مقدمه https://eitaa.com/dastan_latifeh/12 2️⃣ - فهرست الفبائی موضوعات https://eitaa.com/dastan_latifeh/159 . https://eitaa.com/dastan_latifeh
💠14ذوق و سلیقه بین مردم هست شما چگونه اید؟
💠اول قرآنی با انواع و اقسام مطالب قرآنی صفا می کنند؟👉🏻
💠دوم حدیثی از انواع و اقسام مطالب حدیثی لذت می برند؟👉🏻
💠سوم سخن بزرگان به انواع و اقسام مطالب از زبان عشق می ورزند؟👉🏻
💠چهارم شعر و ضرب المثل و انواع تمثیل که برای آنان لذت بخش است؟👉🏻
💠پنجم داستان طنز لطیفه ها را خوب می خوانند و گوش می کنند؟👉🏻
💠خصوصا اگر بصورت راحة الحلقوم یعنی موضوعی و دسترسش آسان باشد؟
✅ «#هزار موضوع #معارف اسلامی با تمام این ویژگی ها همراه با علت ها حکمت ها و راهکارها👉🏻 اینجاست👇👇👇
https://eitaa.com/manabe_eslami/300
✍️ آیت الله سید شهاب الدین مرعشی نجفی:
وقتی مادرم مرا می فرستاد تا پدرم را برای خوردن غذا صدا کنم ، بعضی وقت ها می دیدم پدر به خاطر خستگی ، در حال مطالعه خوابش برده است . دلم نمی آمد ایشان را بیدار کنم .
همان طور که پایش دراز بود، صورتم را کف پای پدر می مالیدم تا از خواب بیدار شود . در این حال که بیدار می شد ، برایم دعا می کرد و طلب عاقبت به خیری می نمود . من خیلی از توفیقاتم را از دعای پدر و مادر دارم .
#آیت_الله_مرعشی_نجفی
فهرست موضوعی الفبائی داستان ها
✳️ https://eitaa.com/dastan_latifeh
فهرست🍎🌹🌺
مقدمه 🔰ادامه مقدمه
https://eitaa.com/dastan_latifeh/13
◀️آدرس حرف الف:
https://eitaa.com/dastan_latifeh/161
◀️آدرس حرف ب :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/179
◀️آدرس حرف پ :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/185
◀️آدرس حرف ت :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/187
◀️آدرس حرف ث :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/189
◀️آدرس حرف ج :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/189
◀️آدرس حرف چ :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/189
◀️آدرس حرف ح :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/191
◀️آدرس حرف خ :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/195
◀️آدرس حرف د :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/205
◀️آدرس حرف ذ :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/205
◀️آدرس حرف ر :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/213
◀️آدرس حرف ز :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/218
◀️آدرس حرف س :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/222
◀️آدرس حرف ش :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/226
◀️آدرس حرف ص :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/228
◀️آدرس حرف ض :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/230
◀️آدرس حرف ط :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/230
◀️آدرس حرف ظ :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/230
◀️آدرس حرف ع :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/232
◀️آدرس حرف غ :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/240
◀️آدرس حرف ف :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/246
◀️آدرس حرف ق :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/250
◀️آدرس حرف ک :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/254
◀️آدرس حرف گ :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/260
◀️آدرس حرف ل :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/262
◀️آدرس حرف م :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/264
◀️آدرس حرف ن :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/270
◀️آدرس حرف و :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/282
◀️آدرس حرف ه :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/290
◀️آدرس حرف ی :
https://eitaa.com/dastan_latifeh/290
🌷سند بعضی از داستان ها کانال رمان های مذهبی دختر شيبا گرفته شده .
👈گفتنی است از اينکه آدرس کانال های داستانی و ... در ذيل هر حکايت آورده شود بخاطر سياست آموزشی هدفدار خود معذوريم، از اين جهت از اين عزيزان پوزش می طلبيم.
https://eitaa.com/dastan_latifeh
❤️نمونه کارهنری روی داستان ها
✅بخش #علت ها
❇️منبع داستان ها
📙حرف م
❌موضوع : مرگ
✍️شخصی از پیامبر گرامی (ص) پرسید چرا
از مرگ میترسیم؟رسول خدا (صل الله) فرمود:
آیا مال داری؟ گفت بله فرمودند: آیا در راه خدا
داده ای؟ گفت: نه، فرمود: به همین خاطر میترسی.
نظیر همین سؤال را شخص دیگری از امام
حسن (علیه السلام) کرد؛ امام جواب داد:
شما تمام کوشش خودتان را صرف آبادی دنیا
کردهاید و برای آخرت کار نیکی ندارید و به
همین خاطر از مرگ میترسید که از جای آباد
به جای خراب منتقل شوید.
📚بحارالانوار جلد ۶ صفحه ۱۲۹
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣️ @https://eitaa.com/dastan_latifeh❣️
╚══════. ♡♡♡.═╝