📙 داستان و رمان 📗
نظر یکی از مادران و مربیان دغدغه مند در مورد کانال های ما
11.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 داستان #بانوی_قم
📼 قسمت اول
🎥 @kartoon_film
🇮🇷 @amoomolla
#حضرت_معصومه #قم #قصه_صوتی
#طرح_درس #درسنامه #درس_نامه
07 Havaye Do nafare.mp3
4.14M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت هفتم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #هوای_دو_نفره
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۳۳ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز به مادو گفت :
🐈 بگو با دختر حسن علی چکار کردی ؟!
🐈 زود بگو اون دخترک بدبخت کجاست ؟!
🔥 مادو گفت :
🔥 آخه من چی بگم
🔥 وقتی نمی دونم کجاست ، چی بگم
🇮🇷 فرامرز به گربه ها اشاره کرد
🇮🇷 و آنها نیز دوباره به مادو حمله کردند
🇮🇷 و او را چنگ زدند و گاز گرفتند .
🇮🇷 مادو گفت :
🔥 باشه باشه ، همه چی رو می گم
🔥 فقط اینارو بردار
🇮🇷 فرامرز بشکن زد و گربه ها ، عقب کشیدند .
🇮🇷 مادو گفت :
🔥 آخه من نمی دونم کجاست .
🇮🇷 فرامرز دوباره بشکن زد .
🇮🇷 و گربه ها به مادو حمله کردند .
🇮🇷 مادو دوباره گفت :
🔥 نه نه غلط کردم ، باشه میگم
🇮🇷 فرامرز بشکن زد و گفت : خب بگو
🇮🇷 گربه ها ، آرام به عقب برگشتند .
🇮🇷 مادو گفت :
🔥 اون دختره رو ، من کشتم
🔥 و جنازشو توی بیابون ، دفن کردم .🐈
🇮🇷 فرامرز ، مادو را کشان کشان با کتک و لگد ،
🇮🇷 به طرف حیاط خانه بیرون آورد .
🇮🇷 و حسن علی را صدا زد .
🇮🇷 حسن علی ، مشغول خواندن قرآن بود .
🇮🇷 که از سر و صدای فرامرز ترسید ،
🇮🇷 به سرعت بلند شد و به حیاط خانه رفت .
🇮🇷 فرامرز را دید که دورتادورش گربه بود .
🇮🇷 و به مادو نگاه کرد که زیر پای فرامرز افتاده .
🇮🇷 حسن علی ، با آرامش به فرامرز گفت :
🌷 هی آقا تو کی هستی ؟!
🌷 چکار این بدبخت داری ، ولش کن .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 آقا من شمارو نمی شناسم
🐈 ولی فکر کنید که از طرف خدا اومدم
🐈 دو سه روزه که ماجرای شما و دخترتون رو شنیدم
🐈 و می دونم که هنوز منتظرش هستین
🐈 من اومدم به انتظارتون ، خاتمه بدم .
🐈 و این پست فطرت ،
🐈 می خواد همه ماجرا رو براتون تعریف کنه
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
08 Havaye Do nafare.mp3
3.91M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت هشتم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #هوای_دو_نفره
📙 داستان آتش و ابراهیم
🍃 بت پرستان تصمیم گرفتند
🍃 تا حضرت ابراهیم را ،
🍃 در میان آتش بسوزانند .
🍃 یک ماه هیزم جمع آوری کردند
🍃 و آنقدر هیزم روی هم ریختند
🍃 که هنگام آتش زدن هیزم ها ،
🍃 به قدری شعله ی آتش شدید بود
🍃 که حتی پرندگان قادر نبودند
🍃 از آن منطقه عبور کنند .
🍃 آنقدر شیاطین جن و انس ،
🍃 در مورد کافر بودن حضرت ابراهیم
🍃 و بی دینی او گفتند
🍃 که همه بر آتش زدن او راضی شدند
🍃 حتی کسانی که بیمار بودند
🍃 و به زنده بودن خود امید نداشتند
🍃 وصیت می کردند
🍃 که مقداری از مال آنان را ،
🍃 صرف خریدن هیزم ،
🍃 برای سوزانیدن ابراهیم کنند
🍃 برخی از زنان نیز ،
🍃 که کارشان پشم ریسی بود
🍃 از درآمدشان هیزم تهیه می کردند .
🍃 اگر زنی مریض می شد نذر می کرد
🍃 چنان چه شفا یابد
🍃 مقداری هیزم ،
🍃 برای سوزانیدن ابراهیم تهیه کند .
🍃 به هر حال ، تا آنجا که توان داشتند
🍃 هیزم روی هم انباشتند
🍃 و آن گاه که هیزم ها را آتش زدند
🍃 و خواستند حضرت ابراهیم را ،
🍃 در میان آتش بیفکنند ،
🍃 از شدت حرارت ،
🍃 نمی توانستند نزدیک آتش بروند
🍃 تا اینکه شیطان ،
🍃 منجنیقی برای آنان ساخت
🍃 و ابراهیم را بر بالای آن نهادند
🍃 و او را به درون آتش پرتاپ کردند .
🍃 جبرئیل به ملاقات ابراهیم آمد
🍃 و پس از سلام گفت :
😇 آیا نیاز داری که به تو کمک کنم ؟
🕋 حضرت ابراهیم علیه السلام گفت :
🕋 بله نیاز دارم امّا به تو نه .!
😇 جبرئیل به حضرت ابراهیم ،
😇 پیشنهاد کرد :
😇 حال که از من کمک نمی طلبی
😇 پس از خدا نیازت را بخواه .
🕋 حضرت ابراهیم گفت :
🕋 همین قدر که از حال من آگاه است
🕋 برای من کافی است .
🌹 چون رها از منجنیق آمد خلیل
🌹 آمد از دربار عزت جبرئیل
🌹 گفت هل لک حاجة یا مجتبا
🌹 گفت اما منک یا جبریل لا
🌹 من ندارم حاجتی از هیچکس
🌹 با یکی کار من افتاده است و بس
🌹 هین ادب بنگر که در آن تنگنای
🌹 لب به حاجت هم نه بگشود از خدای
🌹 عرض حاجت در اشاره درج کرد
🌹 داد تصریح و کنایت خرج کرد
🌹 گفت با او جبرئیل ای پادشاه
🌹 پس ز هرکس باشدت حاجت بخواه
🌹 من نمی دانم چه خواهم زآن جناب
🌹 بهر خود والله اعلم بالصواب
🌹 گر سزاوار من آمد سوختن
🌹 لب ز دفع او بباید دوختن
🌹 ور نخواهد سوزد آن شه پیکرم
🌹 هم نسوزاند به آتش گر درم
🌹 چون قضای او رضای جان ماست
🌹 آتش و گلشن همه یکسان ماست
🌹 من نمی خواهم جز آنچه خواهد او
🌹 حال من می بیند و می داند او
🌹 آنچه داند لایق من آن کند
🌹 خواه ویران خواه آبادان کند
🌹 او اگر خواهد بسوزاند مرا
🌹 من کجا بگریزم از آتش کجا
🍃 و سرانجام ،
🍃 برای این که کار خود را ،
🍃 به خدا واگذاشت
🍃 و به خداوند اعتماد کرد
🍃 خدا به آتش امر نمود :
🔥 ای آتش !
🔥 بر ابراهیم ، سرد و سالم باش .
🍃 با قدرت خدا ،
🍃 آتش بر ابراهیم گلستان شد .
🍃 اگر خدای متعال به آتش نمی فرمود
🍃 بر ابراهیم سالم باش
🍃 و فقط کلمه سرد باش را می گفت
🍃 جان حضرت ابراهیم ،
🍃 از سرما به خطر می افتاد .
🍃 بله دوست من !
🍃 کسی که تا این حد بر خدا توکل کند
🍃 خداوند متعال نیز او را ،
🍃 از گرفتاری ها و سختی ها ،
🍃 نجات می دهد .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #حضرت_ابراهیم
#توکل #توکل_بر_خدا #آتش_و_ابراهیم
✍ داستان کوتاه روز دانش آموز
🌼 در ۱۳ آبان سال ۱۳۵۷
🌼 تعدادی از دانشآموزان تهرانی ،
🌼 به نشانه اعتراض به وضعیت جامعه ،
🌼 دست به اعتراض زدند
🌼 و با اجتماع در دانشگاه تهران ،
🌼 به همراه دانشجویان ،
🌼 اعتراض خود را نشان دادند
🌼 ولی به مردم اهانت نکردند
🌼 چیزی را خراب نکردند
🌼 و چیزی نسوزاندند .
🌼 اما نیروهای حکومتی ،
🌼 با گاز اشکآور ،
🌼 به آنها حمله کردند .
🌼 با این حال آنها ،
🌼 بر خواسته خود پافشاری کردند
🌼 و متفرق نشدند
🌼 ولی مامورین بی رحم حکومتی ،
🌼 به آنها تیراندازی کردند .
🌼 در آن روز ،
🌼 ۵۶ نفر شهید
🌼 و صدها نفر مجروح شدند .
🌼 این حادثه تلخ باعث شد ،
🌼 که ۱۳ آبان ،
🌼 در تقویم جمهوری اسلامی ،
🌼 به نام روز دانش آموز شناخته شود
🌼 تا یاد و خاطره شهیدانی که ،
🌼 در این روز ،
🌼 در برابر آن ناعدالتیها ،
🌼 ساکت نمانده بودند.
🌼 زنده نگه داشته شود .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه
#روز_دانش_آموز #سیزده_آبان
📙 داستان نیمه بلند شهید حسین فهمیده
📗 قسمت اول
🕊 در آن سالهایی که شاه ستمگر و ظالم ،
🕊 در کشور ما حکومت می کرد
🕊 در شهر قم ، پسری زندگی می کرد
🕊 که اسمش محمد حسین بود .
🕊 محمد حسین ، پسری شجاع ، فعال ،
🕊 خوش اخلاق ، مهربان و خنده رو بود
🕊 و همیشه به مردم ، کمک می کرد
🕊 همه همسایه ها ، از او راضی بودند
🕊 و او را ، دوست می داشتند .
🕊 محمد حسین ،
🕊 به مدرسه رفتن و مطالعه کردن ،
🕊 علاقه زیادی داشت
🕊 با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود
🕊 اما هر روز ، نمازش را سر وقت می خواند .
🕊 محمد حسین ، با تمام کوچکی اش ،
🕊 امام خمینی را ، خیلی دوست داشت
🕊 و هر وقت امام صحبت می کرد
🕊 به صحبتهای امام ، با دقت گوش می داد
🕊 آنقدر امام را دوست داشت که می گفت :
👈 امام هر چه بگوید ، حاضرم انجام دهم .
🕊 محمد حسین از همان کودکی ،
🕊 در مغازه پدرش ، کنار او کار می کرد
🕊 و از این طریق ،
🕊 حرفها و اعلامیه های امام را ،
🕊 به دست مردم و دوستانش می رساند
🕊 حتی بعضی وقت ها ،
🕊 با بچه های محل قرار می گذاشت
🕊 که رأس ساعت خاصی ،
🕊 از خانه ها بیرون بیایند
🕊 و شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی ،
🕊 سر دهند .
🕊 بعد از اینکه انقلاب پیروز شد
🕊 صدام جنایتکار و کشورهای استکبار ،
🕊 مثل آمریکا و انگلیس و اسرائیل و...
🕊 به ایران حمله کردند
🕊 و باعث شدند تا بین کشور ما و عراق ،
🕊 یک جنگ طولانی اتفاق بیفتد .
🕊 دشمن می خواست ،
🕊 ما مسلمانان دو کشور ، همدیگر را بکشیم
🕊 تا راحت وارد کشور و خانه های ما بشود
🕊 و ما را بکشد .
🕊 به خاطر همین ،
🕊 محمد حسین ، که آن زمان دانش آموز بود
🕊 وقتی دید که دشمن به کشور حمله کرد
🕊 به جای درس خواندن تصمیم گرفت
🕊 به جنگ با دشمنان برود .
🕊 چون دلش نمی خواست
🕊 که دشمن ، وارد کشورش بشود .
🕊 اما چون خیلی کوچک بود
🕊 هیچ کس اجازه رفتن به جبهه را ،
🕊 به او نمی داد تا اینکه ... .
📔 ادامه دارد ...
📚@dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#روز_نوجوان
#روز_دانش_آموز #شهدا #شهید_حسین_فهمیده
#شهید_فهمیده
#هفته_دفاع_مقدس
09 Havaye Do nafare.mp3
4.57M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت نهم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #هوای_دو_نفره
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۴ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 مادو ، پیش حسن علی اعتراف کرد
🇮🇷 که خودش دختر او را کشته است .
🇮🇷 فرامرز ، دست و پای مادو را بست و رفت .
🇮🇷 حسن علی نیز به پلیس خبر داد .
🇮🇷 پلیس ، مادو را شکنجه کرد
🇮🇷 تا بگوید که جنازه را کجا مخفی کرده است .
🇮🇷 مادو ، اول حرف خود را انکار کرد
🇮🇷 سپس بعد از تحمل شکنجه ها ،
🇮🇷 اعتراف کرد که جنازه دخترک را ،
🇮🇷 تکه تکه کرده
🇮🇷 و درون کیسه زباله انداخت .
🇮🇷 و همراه با آشغال ها ،
🇮🇷 تحویل ماشین زباله داد .
🇮🇷 پلیس و حسن علی ،
🇮🇷 از شنیدن این ماجرا ، به گریه افتادند .
🇮🇷 پلیس ، شکنجه مادوی بی رحم را بیشتر کرد
🇮🇷 و تحقیقات بیشتری درباره او انجام دادند
🇮🇷 و به جنایات و گناهان بیشتری از او ،
🇮🇷 دست یافتند .
🇮🇷 فرامرز ، به حالت گربه ، به خانه حسن علی می رفت
🇮🇷 وقتی ماجرای تکه تکه شدن دخترک را شنید
🇮🇷 خیلی ناراحت شد .
🇮🇷 حسن علی ، بعد از این ماجرا ،
🇮🇷 همه جا را به دنبال فرامرز گشت .
🇮🇷 تا از او قدردانی کند ؛
🇮🇷 اما هیچ وقت او را نیافت .
🇮🇷 به خاطر همین ،
🇮🇷 در روزنانه ها و تلویزیون اعلامیه گذاشت
🇮🇷 و با تیتر بزرگ نوشت :
🌷 به هر کسی که پسر گربه ای را پیدا کند ،
🌷 جایزه میلیاردی ، داده می شود .
🌷 او پسری مهربان ، قوی و با ایمان است
🌷 که تعدادی گربه نیز ، او را همراهی می کنند .
🇮🇷 فرامرز ، انسان شد و به طرف فهد رفت
🇮🇷 و ماجرای تکه تکه شدن دخترک را به او گفت
🇮🇷 فهد خیلی متاسف شد .
🇮🇷 و عذاب وجدانش نیز بیشتر شد .
🇮🇷 فرامرز به فهد گفت :
🐈 بهت قول دادم که تو رو لو ندم
🐈 ولی ای کاش می دونستی
🐈 که با چه آشغالی داشتی کار می کردی
🇮🇷 فهد با گریه گفت :
🌟 تو ایرانی هستی ؟!
🐈 فرامرز گفت : آره چطور مگه ؟!
🇮🇷 فهد گفت :
🌟 از چند ماه پیش فهمیدم ،
🌟 که یکی از مشتریان ما ، که اهل ترکیه هم بود
🌟 دختران ایرانی رو ، از کویت قاچاق می کنه
🌟 و به ترکیه می بره .
🌟 ولی نمی دونم که اون دخترارو ،
🌟 از اینجا می دزده ؟! یا از ایران ؟!
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
10 Havaye Do nafare.mp3
4.31M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت دهم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #هوای_دو_نفره