eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
46 عکس
85 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
5.mp3
4.42M
📗 داستان صوتی معمایی 📙 راز درخت کاج ۵ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه عمر جاویدان 🌹 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم 🌹 در زمان های قدیم ، 🌹 قومی نزد پیامبر خود آمدند و گفتند : 🌟 از خداوند بخواه تا مرگ را ، 🌟 از میان ما بردارد . 🌟 تا عمر جاودان داشته باشیم 🌹 پیامبر آنان دعا کرد 🌹 و خداوند نیز اجابت فرمود 🌹 و مرگ را از میان آنان برداشت . 🌹 سالها گذشت . 🌹 به تدریج جمعیت آنها زیاد شد ، 🌹 خانه ها دیگر ، 🌹 ظرفیت گنجایش افراد را نداشتند 🌹 بیشتر جمعیت ، پیران بودند 🌹 که توانایی کار کردن نداشتند . 🌹 کم کم کار به جایی رسید 🌹 که سرپرست یک خانواده ، 🌹 صبح زود از خانه بیرون می رفت 🌹 تا برای همسر و فرزندانش ، 🌹 پدر و مادرش ، 🌹 پدربزرگ ها و مادربزرگ ها ، 🌹 و دیگر افراد تحت تکلفش ، 🌹 نان و غذا تهیه کند . 🌹 و به آنها رسیدگی نماید . 🌹 این مسئله موجب شد 🌹 تا افراد فعال و جوان ، 🌹 از کار و کسب و زندگی و تفریح ، 🌹 باز بماندند . 🌹 و همه دغدغه آنها ، 🌹 سیر کردن خانواده خود است . 🌹 به ناچار نزد پیامبر خود رفتند 🌹 و از او خواستند 🌹 تا آنها را به وضع سابقشان باز گرداند 🌹 و مرگ را ، 🌹 دوباره میان آنان برقرار کند . 🌹 پیامبر دعا کرد 🌹 و خداوند دعای او را اجابت فرمود 🌹 و مرگ و اجل را ، 🌹 در میان آنها برقرار نمود . 📚 بحارالانوار، ج ۶ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۴ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 جیغ و ترس و فریاد مردم ، 🇮🇷 فرامرز را بیدار کرد . 🇮🇷 نفر سوم نیز ، 🇮🇷 با اسلحه اش به طرف کابین خلبان رفت 🇮🇷 و آنها را تهدید کرد تا در لندن ، فرود بیایند . 🇮🇷 فرامرز ، آرام سر جای خود نشست 🇮🇷 و به فکر فرو رفت . 🇮🇷 می خواست نقشه ای طراحی کند ، 🇮🇷 تا دزدان هواپیما را ، دستگیر کند . 🇮🇷 همانطور که با خودش نقشه می کشید 🇮🇷 با خودش گفت : 🐈 عه ، الآن نیاز دارم که به گربه تبدیل بشم 🐈 ای کاش الآن گربه بودم . 🇮🇷 با گفتن این جمله ، 🇮🇷 ناگهان ، فرامرز به گربه تبدیل شد . 🇮🇷 و بغل دستی او ، از گربه شدنش ترسید . 🇮🇷 فرامرز ، از گربه شدنش ، 🇮🇷 آن هم با خواست خودش تعجب کرد . 🇮🇷 دوباره با خودش گفت : 🐈 می خوام دوباره انسان بشم 🇮🇷 فرامرز ، دوباره انسان شد . 🇮🇷 و با اشاره به بغل دستی خودش فهماند 🇮🇷 که نترسد و سر و صدا نکند . 🇮🇷 فرامرز فهمید که بعد از اتفاقات چین ، 🇮🇷 می تواند هر وقت که دلش خواست ، 🇮🇷 به گربه یا انسان ، تبدیل شود . 🇮🇷 فرامرز ، دوباره گربه شد . 🇮🇷 و به طرف قسمت بار هواپیما رفت . 🇮🇷 کنار قفس گربه ها ایستاد 🇮🇷 آرزو کرد که انسان شود و انسان شد 🇮🇷 قفس گربه ها را باز کرد . 🇮🇷 و با هم به طرف دزدان رفتند . 🇮🇷 فرامرز ، گربه شد و به گربه ها گفت : 🐈 شما به اون حمله کنید 🐈 منم حساب این یکی رو می رسم . 🐈 فقط مواظب باشید شلیک نکنه 🇮🇷 فرامرز ، کنار پای یکی از آن دزدان ایستاد 🇮🇷 و از خدا خواست که انسان شود . 🇮🇷 سپس یک دفعه انسان شد 🇮🇷 و آن دزد را ترساند 🇮🇷 دستش را گرفت و پیچ داد 🇮🇷 و اسلحه را از دستش گرفت . 🇮🇷 گربه ها نیز ، به آن یکی حمله کردند . 🇮🇷 دست دزد را گاز گرفتند . 🇮🇷 سپس اسلحه از دست دزد ، به زمین افتاد . 🇮🇷 فرامرز ، دست و پای آن دوتا دزد را بست 🇮🇷 و دوباره به گربه تبدیل شد . 🇮🇷 آرام به طرف کابین خلبان رفت . 🇮🇷 ناگهان و یک دفعه ، 🇮🇷 در پشت دزد سوم ، انسان شد . 🇮🇷 او را از پشت غافلگیر کرد . 🇮🇷 اسلحه اش را از دستش در آورد 🇮🇷 و به سمت او ، نشانه گرفت و گفت : 🐈 دستاتو ببر بالا و بیا بیرون 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه عذرخواهی 🍎 در یک روز زیبا ، 🍎 بچه های امام کاظم علیه السلام ، 🍎 مشغول بازی و تفریح بودند . 🍎 یکی از بچه های همسایه ، 🍎 حرف زشتی 🍎 به یکی از فرزندان امام گفت . 🍎 ولی زود پشیمان شد 🍎 و از او عذرخواهی نمود . 🍎 امام ، با دیدن آنها ، لبخندی زدند 🍎 سپس آنها را احضار کردند 🍎 و به آنان گفت : 🕋 فرزندانم ! 🕋 به شما وصیتی می کنم 🕋 که هر کس آن را به خاطر سپارد 🕋 هلاک نمی شود . 🍎 بچه ها ، با ذوق و اشتیاق گفتند : 🌷 بفرمائید پدر جان ! 🌷 ما دوست داریم بشنویم . 🍎 امام کاظم فرمودند : 🕋 اگر کسی نزد شما آمد 🕋 و در گوش راستتان حرف زشتی گفت 🕋 و سپس در گوش چپتان ، 🕋 عذرخواهی کرد 🕋 و گفت : چیزی نگفته ، 🕋 عذر او را بپذیرید . 🍎 بچه ها ، بعد از سخن امام ، 🍎 نزد پسر همسایه رفتند 🍎 و به او گفتند که او را بخشیدند 🍎 سپس دوباره با او بازی کردند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
6.mp3
11.42M
📗 داستان صوتی معمایی 📙 راز درخت کاج ۶ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
👌🏻 ۵ کانال سرگرمی عالی 🎥 کانال فیلم و کارتون ایرانی https://eitaa.com/joinchat/1768685582C874f7cbe29 🧠 کانال چیستان و معما https://eitaa.com/joinchat/318242921C5d535a81d0 📚 کانال داستان و رمان https://eitaa.com/joinchat/3644326022C0265d5f2db 🎼 کانال شعر و سرود مذهبی انقلابی https://eitaa.com/joinchat/4056482344Cb4c8e66908 👨🏻‍🏫 کانال تربیت دینی کودک https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62 👌🏻 همه پدر و مادرا و معلما ، 👌🏻 دغدغه چنین کانالهایی را دارند .
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۵ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 مردم ، دست و پای هر سه تا دزد را بستند 🇮🇷 و برای فرامرز ، دست زدند و هورا کشیدند 🇮🇷 و خیلی از او تشکر کردند . 🇮🇷 حس گربه ای فرامرز ، 🇮🇷 موقع اذان را به او یادآوری کرد . 🇮🇷 فرامرز ، وضو گرفت و به نماز ایستاد . 🇮🇷 گربه ها نیز به احترام نماز ، 🇮🇷 پشت فرامرز ایستادند . 🇮🇷 و هر کاری که او می کرد ، انجام می دادند . 🇮🇷 مردم از این صحنه زیبا و به یاد ماندنی ، 🇮🇷 عکس و فیلم گرفتند ، 🇮🇷 و در فضای مجازی ، پخش کردند . 🇮🇷 هواپیما ، در نیویورک نشست . 🇮🇷 مسافران ، یکی یکی ، از فرامرز تشکر کردند 🇮🇷 و از هواپیما پیاده شدند . 🇮🇷 خانمها می خواستند با فرامرز دست بدهند 🇮🇷 ولی فرامرز ، دستش را به پشت گذاشت 🇮🇷 و سعی کرد به آنها بفهماند 🇮🇷 که من مسلمان هستم 🇮🇷 و نمی توانم با زن نامحرم دست بدهم . 🇮🇷 پلیس نیویورک ، دزدان هواپیما را بردند 🇮🇷 و از فرامرز نیز تشکر کردند . 🇮🇷 فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 به آدرسی که از ایاز گرفته بود ، رفتند . 🇮🇷 نزدیک آن آدرس ، 🇮🇷 چند مرد سفید پوست را دید 🇮🇷 که یک جوان سیاه پوست را می زدند . 🇮🇷 فرامرز ، خیلی ناراحت شد . 🇮🇷 به گربه ها گفت : 🐈 بچه ها شما اینجا بمونید تا من بیام 🇮🇷 فرامرز به طرف آنها رفت و با آنها درگیر شد . 🇮🇷 یکی از آنها ، چاقوی بزرگی درآورد 🇮🇷 یکی دیگر نیز ، زنجیرش را درآورد 🇮🇷 و بقیه ، اسلحه های خود را بیرون آوردند . 🇮🇷 فرامرز ، ابتدا ، 🇮🇷 به سراغ آنهایی که اسلحه دارند ، رفت . 🇮🇷 دست یکی از آنها را گرفت ، 🇮🇷 و اسلحه را به طرف دوستش هدف گرفت . 🇮🇷 سپس محکم به شکم او زد 🇮🇷 و اسلحه را از دستش در آورد . 🇮🇷 سپس او را به طرف مسلح دوم پرتاب کرد . 🇮🇷 مسلح اول در حال افتادن بود که فرامرز ، 🇮🇷 از بالای او ، به طرف مسلح دوم پرید ، 🇮🇷 و با پا ، محکم بر سر او زد . 🇮🇷 و او را بر زمین انداخت . 🇮🇷 و با اسلحه ای که از نفر اول گرفت ، 🇮🇷 به پای مسلح نفر سوم ، تیراندازی کرد 🇮🇷 و زخم سطحی ، در پایش ایجاد کرد . 🇮🇷 سپس اسلحه را به طرف بقیه گرفت 🇮🇷 و به آنها اشاره کرد ؛ 🇮🇷 تا سلاح هایشان را ، زمین بگذارند . 🇮🇷 و به جوان سیاه پوست نیز اشاره کرد 🇮🇷 تا از آنجا فرار کند . 🇮🇷 جوان سیاهپوست فرار کرد و سفید پوستان ، 🇮🇷 سلاح هایشان را بر زمین گذاشتند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
298589954_498595225.mp3
13.73M
لطفااا لطفا لطفااا ارسال کنید تو هر گروهی که عضوید 😭😭😭😭 🇮🇷 @ghairat
یار مهربان_نهایی.mp3
19.19M
📗 نمایش صوتی یار مهربان 🎙 با صدای : 🎼 علی زکریایی و محسن پیروی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۶ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، سلاح هایشان را برداشت 🇮🇷 و در قفس گربه ها گذاشت . 🇮🇷 سپس دوباره به طرف آنها رفت 🇮🇷 و دستش را به نشانه دوستی ، دراز کرد . 🇮🇷 آن چند نفر ، از این کار فرامرز تعجب کردند . 🇮🇷 و به او دست دادند . 🇮🇷 سپس فرامرز با لبخند ، 🇮🇷 و به زبان انگلیسی و فارسی به آنها فهماند : 🐈 که من ایرانی هستم 🐈 من مسلمان هستم 🐈 من شیعه هستم 🐈 ما و شما ، با هم دوست هستیم 🐈 و نباید با هم دعوا کنیم . 🇮🇷 سپس خداحافظی کرد 🇮🇷 و گربه هایش را برداشت و رفت . 🇮🇷 به طرف آدرسی که داشت ، رفت . 🇮🇷 یک ساختمان خیلی بزرگ و چند طبقه بود . 🇮🇷 در پارک ، روبروی آن ساختمان نشست . 🇮🇷 چشمانش سنگین شده بودند . 🇮🇷 خواب بر او غلبه کرد . 🇮🇷 و همان جا در پارک ، خوابید . 🇮🇷 با سر و صدای بچه ها ، بیدار شد . 🇮🇷 بچه ها ، در حال بازی کردن با گربه ها بودند 🇮🇷 فرامرز ، لبخندی به بچه ها زد 🇮🇷 و نگاهی به ساختمان کرد . 🇮🇷 به فکر فرو رفت و با خود گفت : 🐈 چطور میتونم برم اون تو ؟ 🇮🇷 فرامرز ، خیلی گرسنه بود . 🇮🇷 یادش آمد که نماز صبحش را نخوانده 🇮🇷 در همان پارک ، وضو گرفت و نماز خواند . 🇮🇷 و به دنبال غذا رفت . 🇮🇷 مردان سفید پوستی که ، 🇮🇷 در شب گذشته از فرامرز کتک خوردند ، 🇮🇷 در جستجوی فرامرز بودند . 🇮🇷 فرامرز ، در حال گشتن در زباله ها بود . 🇮🇷 پس از کمی جستجو ، 🇮🇷 برای خودش و گربه هایش ، غذا آورد . 🇮🇷 سپس ، آن مردان سفید پوست رسیدند 🇮🇷 و با عده بیشتری ، به فرامرز حمله کردند . 🇮🇷 فرامرز ، هنوز چیزی نخورده بود 🇮🇷 که متوجه حمله آنان شد . 🇮🇷 فرامرز ، لقمه اش را انداخت . 🇮🇷 در قفس را باز کرد و گفت : 🐈 بیا بریم بچه ها 🐈 تا ادبشون نکنیم دست بردار نیستن 🇮🇷 گربه ها به سلاح های در قفس اشاره کردند 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 نه بابا ! اینا خیلی ضعیفن 🐈 بدون سلاح هم ، از پسشون بر میایم . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه براى دیگران 🌸 روزى امام حسن مجتبى علیه السلام 🌸 وارد اتاق مادرش حضرت زهرا شد 🌸 دید که مادرش ، 🌸 در حال خواندن نماز است . 🌸 بعد از نماز ، دستش را بالا یرد 🌸 و براى مردها و زن هاى مؤمن 🌸 با ذکر نامشان دعا مى کرد . 🌸 امام حسن منتظر ماند 🌸 تا مادرش ، عبادتش را تمام کند 🌸 اما هنوز دعا کردنش ، ادامه داشت 🌸 سپس دقت کرد که حضرت زهرا ، 🌸 فقط براى دیگران دعا مى کند 🌸 و براى خودش ، 🌸 هیچ دعائى نمى فرماید ، 🌸 آرام جلو آمد 🌸 و کنار مادرش نشست 🌸 به مادرش گفت : اى مادر ! 🌟 چرا براى خودت دعا نمى کنى ؟! 🌟 خب همان طورى که براى دیگران ، 🌟 دعا مى نمائى 🌟 برای خودت هم دعا کن . 🌸 حضرت زهراء سلام اللّه علیها ، 🌸 لبخندی زدند 🌸 و دستشان را به حالت نوازش ، 🌸 روی سر امام حسن کشیدند 🌸 و با مهربانی پاسخ دادند : 🦋 اى فرزندم ! ما باید ، 🦋 اوّل به فکر نجات همسایه باشیم 🦋 و سپس براى خودمان ، 🦋 تلاش و دعا کنیم . ( ۱ ) 🦋 دعاى مؤمن در حقّ دیگران ، 🦋 حتما مستجاب می شود . 🦋 موقعى که انسان ، 🦋 براى دیگران دعا کند ، 🦋 ملائکه الهى هم براى او ، 🦋 دعا خواهند کرد ، 🦋 که حتما دعاى آن ها ، 🦋 مستجاب خواهد شد . ۱. احقاق الحقّ ، ج ۲۵ ، ص ۲۵۵ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
7.mp3
7.71M
📗 داستان صوتی معمایی 📙 راز درخت کاج ۷ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla