eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
78 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان امام حسن مجتبی علیه السلام 📚 قسمت دوم ☀️ امام حسن علیه السلام ، ☀️ از جهت صورت و اخلاق و پیكر و بزرگوارى ، ☀️ خیلی شبیه رسول اكرم بودند . ☀️ صورتش سفید آمیخته به اندكى سرخى ، ☀️ چشمانش سیاه ، ریش و گیسوانش پر ، ☀️ اندامى متناسب ، شانه ای عریض ، ☀️ قد ایشان نیز ، ☀️ نه چندان بلند و نه چندان كوتاه ، ☀️ استخوانشان درشت ، ☀️ سیمایشان نمكین ، ☀️ و زیباترین و جذاب ترین چهره ها را داشتند . ☀️ پیامبر اکرم ، ☀️ او را خیلی دوست می داشتند ☀️ گاهى او را ، ☀️ بر دوش خود سوار مى كردند ☀️ و او را ، زیاد مى بوسیدند و مى بوییدند . ☀️ امام حسن ، در تمام عمرشان ، ☀️ ۲۵ بار ، پیاده به حج رفتند . ☀️ با اینکه می توانستند ☀️ بهترین اسب ها را سوار شوند . ☀️ امام حسن ، هیچ وقت اهل گناه نبودند ☀️ و به شدت به مرگ و قیامت و جهنم ، ☀️ اعتقاد داشتند . ☀️ و در روز چندین بار ، ☀️ به مرگ و دنیای پس از مرگ ، ☀️ می اندیشیدند . ☀️ هرگاه از مرگ یاد مى كردند ، ☀️ گریه می کردند ☀️ و هرگاه از قبر یاد مى نمودند ، ☀️ گریه می کردند ☀️ هرگاه به یاد ایستادن به پاى حساب مى افتادند ☀️ آن چنان نعره ای مى زدند ☀️ كه بیهوش مى شدند ☀️ و چون به یاد بهشت و دوزخ مى افتادند ؛ ☀️ همچون مار گزیده به خود مى پیچیدند . ☀️ همیشه از خداوند طلب بهشت مى كردند ☀️ و از آتش جهنم ، ☀️ به خداوند پناه مى بردند . ☀️ هر وقت وضو مى گرفتند ☀️ و به نماز مى ایستادند ☀️ بدنشان به لرزه مى افتاد ☀️ و رنگشان زرد مى شد . ☀️ در تمام عمرشان ، ☀️ سه بار دارائی و اموال خود را ، ☀️ با خدا و فقرا ، تقسیم نمودند ☀️ و دو بار ، تمام مال خود را ، ☀️ براى خدا و فقرا دادند . ☀️ امام حسن ، در زمان خودشان ، ☀️ عابدترین مردم بودند ☀️ و نسبت به زیور و زینت و مال دنیا ، ☀️ بى اعتناترین مردم بودند . ☀️ امام حسن علیه السلام ، ☀️ در بین دوست و دشمن ، ☀️ قدر و منزلت بالایی داشتند ، ☀️ و خیلی مهربان و با تواضع بودند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۴ 🌸 شیعه فاطمه ، گاهی وقت ها ، 🌸 مثل زمانی که می خواهد 🌸 کسی را نصیحت نماید 🌸 یا امر به معروف کند 🌸 حرف هایش را ، 🌸 رُک و صریح و بی پرده می گفت . 🌸 و طرف مقابلش نیز ، 🌸 اگر عاقل بود ، می پذیرفت 🌸 اما اگر نادان و مغرور بود ، 🌸 ناراحت می گشت . 🌸 مثل زمانی که 🌸 شیعه فاطمه ۵ ساله بود ، 🌸 و عروسی برادر زاده جعفر بود ؛ 🌸 و جعفر و زهرا ، آماده شده بودند ، 🌸 تا به عروسی بروند . 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 در حال خواندن کتاب بود . 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 دختر گلم نمی خوای آماده بشی ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 نه مامان جون ، من نمیام 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 چرا دخترم ؟! 🇮🇷 چرا نمی خوای بیای ؟! 🇮🇷 پاشو عزیزم 🇮🇷 بیا حتما بهت خوش می گذره . 🍎 شیعه فاطمه گفت : مامانی ؟! 🇮🇷 زهرا گفت : بله عزیزم 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامان جون ! 🍎 عزیز دلم ، قربونت برم ! 🍎 اگه شما رو ، 🍎 به یک منطقه پر از کثافت ، 🍎 و پر از لجن و زباله دعوت کنن ، 🍎 پاتونو اونجا می ذارین ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 واااا دخترم این چه سوالیه ؟؟! 🇮🇷 معلومه که نمیرم ، 🇮🇷 هیچ آدم عاقلی نمیره 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 خب مامان جون ! 🍎 مراسم عروسی ها برای من ، 🍎 از اون لجن و زباله و کثافت بدتره 🍎 توی عروسی ها ، 🍎 متاسفانه گناه می کنن ، 🍎 می خوان برقصن 🍎 محرم و نامحرم قاطی میشن 🍎 خدایی نکرده 🍎 مایع مست کننده می خورن 🍎 این گناه ها ، هزاران بار ، 🍎 از اون آشغال و لجن و کثافت بدتره . 🍎 مامان جونم ! 🍎 الهی دورت بگردم 🍎 من جایی که توش گناه باشه ، نمیرم ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۵ 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 آفرین دختر گلم ، 🇮🇷 مثال خیلی خوبی زدی 🇮🇷 ولی خب چکار کنیم 🇮🇷 بیشتر عروسیا اینجورین 🇮🇷 یعنی هیچ کدومشون رو نریم ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 کسی که اهل نماز و قرآنه 🍎 کسی که ادعای مسلمونی بکنه 🍎 کسی که خودشو ، 🍎 عاشق و شیعه امام علی بدونه 🍎 کسی که 🍎 به دنبال شاد کردن دل امام زمونه 🍎 چه در عروسی ، 🍎 چه در فضای مجازی ، 🍎 و چه در خلوت های خودمانی ، 🍎 باید از گناه پرهیز کنه . 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 آخه شما که مردم رو نمی شناسی 🇮🇷 ما اگه نریم ، 🇮🇷 پشت سرمون حرف در میارن 🇮🇷 فامیلامون ، ما رو ملامت می کنن 🇮🇷 هر چی باشه از ما توقع دارن 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامانی ! 🍎 رفتن یا نرفتن شما ، دست خودتونه 🍎 من نمی خوام منصرفتون کنم 🍎 ولی اینو بدونید که شما ، 🍎 فقط و فقط ، باید خدا رو راضی کنید 🍎 نه بندگان خدارو . 🍎 خدا رو باید محور قرار بدین 🍎 نه مردم رو . 🍎 جایی که توش گناه باشه ، 🍎 اونجا ، جای شیطانه ؛ 🍎 نه جای خدا و فرشته ها ، ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه عید فطر ☀️ زهرا کوچولو ، ☀️ که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود ، ☀️ همه ماه رمضان را ، ☀️ روزه کله گنجشکی می گرفت. ☀️ یک روز ، ☀️ زهرا دیر از خواب بیدار شد ☀️ هوا روشن بود ☀️ گریه کرد ☀️ و با ناراحتی دنبال مامانش می گشت ☀️ مادر او در حال آشپزی بود ☀️ که زهرا کوچولو گریه کنان وارد شد ☀️ مادرش او را بغل کرد و گفت : 🔮 چی شده عزیزم ؟! 🔮 چرا گریه می کنی ؟! ☀️ زهرا با ناراحتی گفت : 🐥 چرا برای سحر منو بیدار نکردید ؟! ☀️ مادرش خندید و گفت : 🔮 آخه دختر گلم رمضان تموم شد 🔮 دیگه لازم نیست روزه بگیری 🔮 تلویزیون هم اعلام کرد : 🔮 هلال ماه دیده شده 🔮 و امروز هم عید فطره عزیزم . ☀️ زهرا کوچولو ، کمی فکر کرد ☀️ سپس به مادرش گفت : 🐥 مامان جون عید فطر چیه ؟ ☀️ مادرش گفت : 🔮 دخترم ، 🔮 خدا از مسلمونا خواسته 🔮 تا ماه رمضون رو ، روزه بگیرند 🔮 بعد از این یک ماه روزه داری ، 🔮 خدا ، به عنوان جایزه و پاداش ، 🔮 عید فطر رو ، 🔮 برای مسلمونا قرار داده 🔮 توی عید فطر ، همه مسلمونا ، 🔮 خیلی خوشحال و شاد هستن 🔮 چون توانستند 🔮 ماه رمضان رو روزه بگیرند 🔮 و امروز می خواهند 🔮 از خدای بزرگ و مهربون شون 🔮 جایزه بگیرند . ☀️ زهرا گفت : 🐥 خب مامان جون !! 🐥 نمیشه امروز ، 🐥 هم عید باشه هم روزه بگیریم ؟! 📙 ادامه دارد ... 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه عید فطر ۲ ☀️ مامان گفت : 🔮 نه عزیز نمیشه 🔮 در این روز ، 🔮 روزه گرفتن ، حرامه ☀️ زهرا گفت : 🐥 مامان جون ! حرام چیه ؟ ☀️ مامان گفت : 🔮 کار حرام ، کاری هست 🔮 که ما نباید انجام بدیم 🔮 تا ثواب ببریم 🔮 اما اگه انجام بدیم ، 🔮 خدا ناراحت میشه ، گناهه ☀️ سپس مادر زهرا ، ☀️ دخترش را بغل کرد ، بوسید و گفت : 🔮 خب عزیزم عیدت مبارک . 🔮 حالا برو آماده شو 🔮 می خوایم بریم مسجد ☀️ زهرا گفت : 🐥 ممنون مامان جون 🐥 عید شما هم مبارک 🐥 ولی برای چی بریم مسجد ؟! 🐥 الآن که صبحه ☀️ مامان گفت : 🔮 زهرا جان ! توی عید فطر ، 🔮 مسلمونا ، دو یا سه ساعت ، 🔮 بعد از نماز صبح ، میرن مسجد 🔮 تا نماز عید فطر رو بخونن 🔮 و بعد از نماز ، 🔮 عید رو به همدیگه تبریک میگن 🔮 برای عید دیدنی ، 🔮 به خونه فامیل و دوستان میرن . ☀️ ناگهان ، پدر زهرا ، ☀️ با نان تازه و آش خوشمزه ، ☀️ وارد خانه شد . ☀️ زهرا نیز با خوشحالی ، ☀️ به طرف پدرش رفت . ☀️ او را بغل کرد ☀️ و عید را به او ، تبریک گفت . ☀️ پدر زهرا نیز ، عید فطر را ، ☀️ به دخترش تبریک گفت . ☀️ سپس به همسرش گفت : 🦋 خانم جان ! زکات رو دادم ☀️ زهرا به مادرش گفت : 🐥 مامان زکات چیه ؟! ☀️ مادر زهرا گفت : 🔮 تو عید فطر ، 🔮 خدای مهربون از ما خواسته 🔮 که در آخر ماه رمضون 🔮 و در شب عید فطر ، 🔮 یه هدیه به فقرا و نیازمندان بدیم 🔮 و به اونا کمک کنیم 🔮 به این هدیه میگن زکات . ☀️ خب عزیزم برو آماده شو ☀️ تا بریم مسجد . 📙 پایان 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🧡 سلام عزیزان جان 💛 مربیان و همراهان 💚 بچه های با ایمان 💜 مبارک باد عیدتان ❤️ قبول باد روزه هاتان 🧡 پر برکت عمرتان 💙 حلال و پاک رزق تان 💛 مهدی موعود یارتان 🎉🎉🎉🎉🎉 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه صبحانه شگفت انگیز 🦋 اون شب ، طوره دیگه ای بود 🦋 همه به آسمون نگاه می کردن 🦋 در تلویزیون هم ، 🦋 از ماه و دیدنش صحبت میکردن 🦋 نمیدونستم چه خبره 🦋 ولی هر چی بود 🦋 انگار خیلی براشون مهم بود 🦋 من و خواهرم بازی می کردیم 🦋 بابابزرگ و مادربزرگ و پدر و مادرم 🦋 پای تلویزیون نشسته بودن 🦋 و داشتن دم نوش سیب با خرما ، 🦋 می خوردن 🦋 که یک دفعه تلویزیون اعلام کرد 🦋 هلال ماه دیده شده 🦋 و فردا عید فطره 🦋 بعد همه پا شدن 🦋 و همدیگه رو بغل کردن و بوسیدن 🦋 و عید رو به هم تبریک گفتن 🦋 درست نمی دونستم چه خبره 🦋 خواهرم هم مثله من بود 🦋 و هنوز دقیقا متوجه ماجرا نشده بودیم 🦋 ما هم رفتیم و اونا رو بغل کردیم 🦋 مامان رفت خونه رو تمیز کنه 🦋 در حال جاروبرقی خانه بود 🦋 خواهرم رفت پیش مامان و گفت : 🐥 مامان سحری چی داریم؟ 🔮 مامان هم گفت : هیچی نداریم 🔮 برای چی ؟! 🔮 میخواستی روزه بگیری ؟ 🦋 خواهرم هم سرش رو ، 🦋 به عنوان تایید تکان داد . 🔮 مامان گفت : دخترم فردا عید فطره 🔮 دیگه رمضون تموم شده 🔮 نمی خواد روزه بگیریم 🔮 حالا برید بخوابید 🔮 چون فردا صبح باید بریم مسجد 🔮 تا در جشن عید فطر شرکت کنیم . 🦋 از اینکه فردا به جشن میریم 🦋 خیلی خوشحال بودیم 🦋 صبح زود بیدار شدیم 🦋 و برای جشن به مسجد رفتیم 🦋 نماز عید فطر خوندیم 🦋 کلی شیرینی خوردیم 🦋 بعد بابام مارو به پارک برد 🦋 و یک صبحانه شگفت انگیز ، 🦋 برای ما خرید . 🦋 آش و حلیم و سرشیر 🦋 عسل و مربا و کره 🦋 نون سنگک و نون بربری داغ و تازه 🦋 خیلی خوردیم و بازی کردیم 🦋 واقعا عالی بود 🦋 خیلی خوش گذشت ‌. 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۶ 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 خب عزیزم عروسی همش یک شبه 🇮🇷 یک شب که هزار شب نمیشه 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 اولاً یک شب نیست ، هزاران شبه 🍎 حداقل ماهی یکبار ، عروسی دعوتید 🍎 غیر از عروسی ، هر ساله ، 🍎 حداقل بیستا جشن ، 🍎 دعوتتون می کنن 🍎 یه روز عروسی فلانی 🍎 یه روز عقدکنون فلانی 🍎 یه روز تولد فلانی 🍎 یه روز جشن فلانی 🍎 پس نگید که یک شبه 🍎 در ضمن همون یک شب هم ، 🍎 میتونه اعمال هفتاد ساله ما رو 🍎 خراب می کنه 🌸 جعفر ، 🌸 همه حرفهای شیعه فاطمه را شنید 🌸 سپس لبخندی زد و گفت : ☀️ زهرا خانم ، شمارو نمی دونم ☀️ ولی خداییش ، من که قانع شدم ☀️ و به حرف دختر کوچولوی قشنگم ، ☀️ گوش میدم ☀️ و به عروسی نمیرم 🌸 زهرا با تعجب گفت : 🇮🇷 مطمئنی نمیری ؟! اونا فامیلاتن ها 🇮🇷 عروسی برادرزادته 🇮🇷 اگه نری ممکنه ناراحت بشن آ 🌸 جعفر گفت : ☀️ اشکالی نداره ، ☀️ اونا ناراحت بشن ☀️ بهتر از اینه که خدا ناراحت بشه 🌸 جعفر نگاهی به شیعه فاطمه کرد ، 🌸 برایش چشمک زد و گفت : ☀️ مگه نه دختر گلم ؟! 🌸 شیعه فاطمه نیز ، 🌸 لبخند ملوسی زد و گفت : 🍎 قربون بابای قشنگم برم 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 دختر و بابا خوب متحد شدین 🇮🇷 پس باشه منم نمیرم 🇮🇷 ولی در عوضش قول بده ، 🇮🇷 که فردا کادوی خوبی براشون بگیریم 🇮🇷 و برای تبریک گفتن ، 🇮🇷 صبح زود بریم سمتشون . 🌸 جعفر لبخندی زد و گفت : ☀️ به روی چشمم خانم خانما ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۷ 🌸 فردای آن روز ، 🌸 اول صبح ، با کادو و شیرینی ، 🌸 به طرف خانه برادر جعفر رفتند . 🌸 و به عروس و داماد تبریک گفتند . 🌸 و بابت نیامدن به عروسی ، 🌸 عذرخواهی کردند . 🌸 برادر جعفر نیز ، 🌸 از نیامدن جعفر به عروسی پسرش ، 🌸 ناراحت شده بود . 🌸 اما جعفر و همسرش ، 🌸 با شیرین زبانی ، 🌸 موفق شدند که از دلش در بیاورند . 🌸 همه خوشحال و خندان بودند ؛ 🌸 بچه ها نیز ، در حیاط خانه ، 🌸 مشغول بازی بودند . 🌸 شیعه فاطمه ، اهل بازی کردن نبود 🌸 ولی از لحظه ورود ، 🌸 احساس تنگی نفس ، 🌸 و خفگی می کرد . 🌸 اما حیا کرد و به کسی چیزی نگفت . 🌸 گاهی بیرون می رفت تا هوایی بخورد 🌸 و گاهی کنار مادرش می نشست ‌. 🌸 ناگهان دختر عموی او ، مرضیه ، 🌸 متوجه حال ناخوش او شد . 🌸 ناگهان چشمان شیعه فاطمه ، 🌸 در حال بسته شدن بودند 🌸 و خودش نیز در حال افتادن بود 🌸 که مرضیه ، به طرف او رفت 🌸 او را بغل کرد و به زهرا گفت : ⚜ شیعه فاطمه چش شده ؟! ⚜ چرا رنگش پریده ؟! ⚜ چرا حالش خوب نیست ؟! 🌸 زهرا از شنیدن این حرف ، 🌸 برآشفته شد . 🌸 و از جای خود پرید 🌸 از دیدن روی زرد و بی حال دخترش ، 🌸 ناراحت شد 🌸 او را از مرضیه گرفت و گفت : 🇮🇷 چی شده دخترم ؟! 🇮🇷 تو حالت خوش نیست ؟! 🌸 شیعه فاطمه ، لبانش را باز کرد 🌸 اما نمی توانست حرف بزند . 🌸 زهرا نیز با ناراحتی و دستپاچگی 🌸 به جعفر گفت : 🇮🇷 آقا جعفر ، 🇮🇷 بچه ام حالش خوب نیست . 🇮🇷 بیا ببریمش دکتر . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه گدای مسکین 🌟 یک روز یکی از بزرگان ، 🌟 شعر مرحوم شهریار را مطرح کرد 🌟 و سپس گفت :‌ 🌸 شهریار در وصف امیرالمومنین 🌸 علی بن ابی طالب علیه السلام 🌸 شعری سروده ، 🌸 اما افسوس که یک بیتش ، 🌸 ناقص است و کم رنگ . 🌟 گفتم : کدام بیتش نقص دارد ؟ 🌸 گفت : همان جا که می گوید 🌸 برو ای گدای مسکین 🌸 در خانه‌ی علی زن 🌸 که نگین پادشاهی 🌸 دهد از کرم گدار را ... 🌟 و بعد ادامه داد : 🌸 این بسیار بد است ! 🌸 علی که گدا پرور نیست 🌸 او کریم پرور است . 🌸 ای کاش شهریار می گفت : 🌸 مرو ای گدای مسکین 🌸 تو در سرای مولا 🌸 که علی همیشه می زد 🌸 در خانه‌ی گدار را 🌸 بله اگر علم می‌خواهی ، 🌸 شفاعت می‌خواهی ، 🌸 کرامت و مغفرت گناه می‌ خواهی ؛ 🌸 برو در خانه علی علیه السلام . 🌸 اما اگر دنیا می‌خواهی ، 🌸 مولا خودش عنایت می کند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه حاجب ☀️ آقایی به نام حاجب بروجردی ، ☀️ قصیده ای زیبا ، ☀️ در مدح امیر المومنین ، ☀️ امام علی علیه السلام سرودند . ☀️ که یک بیت آن ، این بود : 🌴 حاجب ! اگر محاسبه حشر با علیست 🌴 من ضامنم که هر چه خواهی گناه کن ☀️ همان شب در عالم رویا ، ☀️ مولا علی بن ابیطالب ، ☀️ به خواب ایشان آمدند و فرمودند : 🕋 اگر چه محاسبه در دست ماست 🕋 اما اگر اجازه بدهی 🕋 من می خواهم 🕋 بیت آخر شعرت را اصلاح کنم ؟! ☀️ حاجب عرض کرد : 🌴 یا مولا ! 🌴 شعر برای شما و در مدح شماست 🌴 هر خواهید ، انجام دهید . ☀️ حضرت علی علیه السلام فرمودند : 🕋 پس بیت آخرت را این گونه بنویس : 🕋 به یقین محاسبه حشر با علیست 🕋 شرم از رخ علی کن و کمتر گناه کن 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۸ 🌸 شیعه فاطمه آرام گفت : 🍎 مامانی ! دارم خفه میشم 🍎 منو از این خونه ببر بیرون 🌸 زهرا سریعا چادرش را سر کرد . 🌸 و با ناراحتی و گریه ، 🌸 دخترش را به حیاط خانه برد . 🌸 اما حال شیعه فاطمه خوب نشد ‌. 🌸 سپس او را از خانه بیرون برد . 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 کمی حالش بهتر شد . 🌸 و هر چه جلوتر می رفتند ، 🌸 حال شیعه فاطمه بهتر می گشت . 🌸 ناگهان شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامان جون اگه ممکنه ، 🍎 یه چند دقیقه ، همین جا وایسا 🌸 زهرا ایستاد و گفت : 🇮🇷 حالت خوب شد دخترم ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 آره مامان ، خیلی بهتر شدم 🍎 هوای اینجا حالم و خوب می کنه 🌸 زهرا متوجه شد ، 🌸 که کنار درب ورودی مسجد ، 🌸 ایستاده اند . 🌸 و انگار شیعه فاطمه ، 🌸 از داخل مسجد ، اکسیژن می گیرد . 🌸 زهرا خم شد 🌸 و به شیعه فاطمه گفت : 🇮🇷 دخترم ! چی شده ؟! 🇮🇷 چرا حالت بد شده بود ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامانی ! 🍎 از بس تو اون خونه گناه کردن 🍎 و آهنگ حرام پخش کردند 🍎 همه جا تاریک و پر از دود شده بود . 🌸 زهرا با تعجب ، 🌸 به شیعه فاطمه نگاه می کرد . 🌸 جعفر ، با ماشین برادرش آمد 🌸 و کنار زهرا و شیعه فاطمه ایستاد . 🌸 بوق زد و گفت : ☀️ خانم جان ! ☀️ سوار شید بچه رو ببریم دکتر ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه عزیزم ، دیگه نمی خواد ، 🇮🇷 خدارو شکر حالش بهتر شد . 🇮🇷 فقط باید بریم خونه ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۹ 🌸 جعفر ، وقتی مطمئن شد 🌸 که حال شیعه فاطمه خوب شده 🌸 ماشین را به برادرش پس داد 🌸 و با زن و بچه اش ، 🌸 به طرف خانه رفتند . 🌸 وقتی سر کوچه رسیدند ، 🌸 ناگهان زهرا به جعفر گفت : 🇮🇷 شما برید خونه ؛ 🇮🇷 من می رم مسجد ، کار دارم 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامان ! منم می خوام بیام 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه عزیزم ، الآن نمیشه بیای 🇮🇷 انشالله فردا با خودم می برمت 🌸 زهرا ، تنها به مسجد محله رفت . 🌸 و بعد از نماز جماعت ، 🌸 با امام جماعت مسجد ، دیدار کرد 🌸 و با ایشان ، 🌸 در مورد شیعه فاطمه صحبت کرد 🌸 زهرا خانم ، 🌸 همه خصوصیات شگفت انگیزی که ، 🌸 شیعه فاطمه دارد ، 🌸 برای حاج آقا شرح نمود . 🌸 و پس از آن گفت : 🇮🇷 حاج آقا ! من برای این دختر نگرانم 🇮🇷 خواهش می کنم بگین چکار کنم ؟! 🌸 حاج آقا کمی فکر کرد و گفت : 🌟 راستش حاج خانم ! 🌟 بنده نسبت به این مسائل ، 🌟 زیاد واقف نیستم 🌟 ولی می تونین به قم تشریف ببرین 🌟 و از علمای اونجا سوال کنید 🌟 اونا بهتر می تونن به شما کمک کنن . 🌸 زهرا ، در مورد رفتن به قم ، 🌸 با جعفر مشورت نمود . 🌸 قرار شد آخر هفته ، 🌸 همه با هم ، به قم بروند . 🌸 آخر هفته شد و به قم سفر کردند . 🌸 ابتدا به حرم حضرت معصومه رفتند . 🌸 پس از زیارت و نماز ، 🌸 به اتاق مسائل شرعی رفتند . 🌸 دو حاج آقا در آنجا ، نشسته بودند . 🌸 شیعه فاطمه از قبل می دانست ، 🌸 که برای چه به قم آمدند ، 🌸 او کاملا ذهن مادرش را خوانده بود 🌸 به خاطر همین به مادرش گفت : 🍎 مادر جون ! نریم داخل 🇮🇷 زهرا گفت : چرا دخترم ؟ ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
حنانه.mp3
2.84M
🎧 قصه صوتی حنانه 🎼 تک قسمتی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۰ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامان جون ! 🍎 من نمی خوام بدونم کی هستم 🌸 زهرا لبخندی زد و به فکر فرو رفت 🌸 او در فکرش ، 🌸 دنبال جواب برای دخترش بود . 🌸 ناگهان گفت : 🇮🇷 عزیزم ! اگر یک رُبات بودی 🇮🇷 و دارای قابلیت های مختلف بودی 🇮🇷 و قدرت های زیادی هم داشتی 🇮🇷 آیا دوست نداشتی 🇮🇷 که اون قدرتهارو کشف کنی ؟! 🇮🇷 نمی خواستی بدونی 🇮🇷 چه استعدادهایی داری ؟! 🇮🇷 حتما می خواستی 🇮🇷 تا براساس اون استعدادها ، 🇮🇷 و قابلیت ها زندگی کنی ؟! 🇮🇷 اگر ما ندونیم شما کی هستی 🇮🇷 و از کجا اومدی 🇮🇷 و چه قدرت ها و استعدادهایی داری 🇮🇷 هم ما اذیت می شیم 🇮🇷 هم شما در دنیای ما آدما ، 🇮🇷 دچار سردرگمی خواهی بود . 🇮🇷 اما اگر بدونی کی هستی ، 🇮🇷 هم خودت راحت میشی 🇮🇷 و هم ما دیگه نگران شما نمی شیم 🇮🇷 و حتی میتونی 🇮🇷 با قدرت هایی که داری 🇮🇷 به مردم کمک کنی . 🌸 شیعه فاطمه دیگر چیزی نگفت 🌸 زهرا نیز ، 🌸 به طرف دفتر مسائل شرعی رفت 🌸 و به حاج آقایی که آنجا بود 🌸 ماجرای شیعه فاطمه را بیان کرد . 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 بنده نمی تونم به شما کمک کنم 🕌 شما باید به طرف دفاتر مراجع بروید . 🌸 زهرا ، آدرس دفاتر را گرفت 🌸 و به همراه شوهر و دخترش ، 🌸 به طرف آنها رفتند . 🌸 به اولین دفتری که وارد شدند 🌸 مشکل خود را گفتند . 🌸 سر دفتر ، 🌸 شیعه فاطمه را کنار خود نشاند 🌸 و با لبخند به او شکلات داد و گفت : 🕌 دختر خانم گل ، اسمتون چیه ؟ 🍎 گفت : شیعه فاطمه هستم . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۱ 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 به به چه اسم زیبایی . 🕌 چند سالتونه ؟! 🍎 شیعه فاطمه گفت : ۵ سالمه 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 مامان خیلی برات نگرانه 🕌 اگه اجازه میدی ، 🕌 من می خوام امتحانت کنم 🕌 اشکالی نداره ؟! 🍎 شیعه فاطمه گفت : بفرمائید 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 میشه بپرسم امام اول کیه ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 امام اول ، 🍎 امیرالمومنین علی علیه السلام 🍎 امام دوم ، امام حسن ع 🍎 امام سوم ، امام حسین ع 🍎 امام چهارم ، امام سجاد ع 🍎 امام پنجم ، امام باقر ع 🍎 امام ششم ، امام صادق ع 🍎 امام هفتم ، امام کاظم ع 🍎 امام هشتم ، امام رضا ع 🍎 امام نهم ، امام جواد ع 🍎 امام دهم ، امام هادی ع 🍎 امام یازدهم ، امام عسکری ع 🍎 و امام دوازدهم ، 🍎 امام زمان عجل الله فرجه 🍎 می خواین اسم مادران پاکشون رو 🍎 هم بگم ؟! 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 آفرین به شما 🕌 مگه اسم مادران شون رو بلدی ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مادر امام علی علیه السلام ، 🔰 فاطمه بنت الاسد 🍎 مادر امام حسن و حسین ع 🔰 حضرت فاطمه زهراست 🍎 مادر امام سجاد ع 🔰 شهربانو 🍎 مادر امام باقر ع 🔰 فاطمه بنت الحسن 🍎 مادر امام صادق ع 🔰 ام فروه 🍎 مادر امام کاظم ع 🔰 حمیده 🍎 مادر امام رضا ع 🔰 نجمه خاتون 🍎 مادر امام جواد ع 🔰 سبیکه 🍎 مادر امام هادی ع 🔰 سمانه 🍎 مادر امام عسکری ع 🔰 حدیثه 🍎 مادر امام زمان ع 🔰 نرگس ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۲ 🌸 حاج آقا به زهرا و جعفر گفت : 🕌 شما بهش یاد دادید ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه حاج آقا ، خودشون بلدن 🇮🇷 بچه ما ، همش در حال مطالعه است 🇮🇷 دو کتاب قرآن و حدیث داره 🇮🇷 همیشه هم اونا رو می خونه . 🇮🇷 بدون اینکه درس بخونه یا کلاس بره 🇮🇷 سواد و خواندن و نوشتن بلده 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 آفرین دختر گلم 🕌 بگو ببینم پیامبرت کیه ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 حضرت محمد صلی الله علیه و آله 🍎 بعد می خواین بپرسین امامت کیه ؟ 🍎 امام من ، امام علی هست 🍎 بعد از دینم می پرسین ، 🍎 که دین من هم اسلامه 🍎 کتابم ، قرآنه 🍎 مذهبم ، شیعه است 🍎 و قبله ام ، کعبه است . 🌸 حاج آقا ، 🌸 از جواب های سریع شیعه فاطمه ، 🌸 شگفت زده شد و دوباره به او گفت : 🕌 یعنی تو می تونی ذهن منو بخونی ؟! 🍎 شیعه فاطمه گفت : بله 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 عجیب ... 🕌 می خوام توی ذهنم ، 🕌 ازت یه سوال بپرسم 🕌 ببینم می تونی جواب بدی یا نه . 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 شما فرمودید قرآن چندتا جزء داره ؟! 🍎 قرآن سی تا جزء داره 🍎 ۱۱۴ تا سوره داره 🍎 ۱۱۴ تا بسم الله الرحمن الرحیم داره 🍎 ۶/۲۳۶ آیه دارد 🍎 ۷۷/۸۰۷ کلمه داره 🍎 ۳۲۳/۶۷۱ حرف داره 🍎 بزرگترین سوره قرآن ، بقره است 🍎 کوچکترین سوره قرآن ، کوثره 🍎 قلب قرآن ، سوره یاسین 🍎 عروس قرآن ، سوره رحمان 🍎 سوره ای که 🍎 بسم الله الرحمن الرحیم نداره 🍎 سوره توبه است 🍎 سوره ای که 🍎 دوتا بسم الله الرحمن الرحیم داره 🍎 سوره نمل هست 🍎 مادر قرآن ، سوره حمد 🍎 خواهر قرآن ، صحیفه سجادیه 🍎 برادر قرآن ، نهج البلاغه است ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
2020.mp3
3.47M
🎧 قصه صوتی صدای عجیب 🎼 قسمت اول 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
222.mp3
4.31M
🎧 قصه صوتی صدای عجیب 🎼 قسمت دوم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۳ 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 با لهجه عربی بچه گانه اش ، 🌸 در حال پاسخ دادن به سوالات بود 🌸 و سردفتر و همکارانش ، 🌸 مات و مبهوت و شگفت زده ، 🌸 به او نگاه می کردند . 🌸 سه تا حاج آقای دیگر نیز ، 🌸 که در آنجا تشریف داشتند 🌸 لبخندزنان پیش شیعه فاطمه آمدند 🌸 و از دیدن این منظره ، 🌸 و استعداد بی نظیر او ، 🌸 شگفت زده بودند . 🌸 سپس یکی از آنان به سردفتر گفت : 🌹 حاج آقا ! 🌹 ممکنه که علم لَدُنّی داشته باشه ؟! 🕌 حاج آقا گفت : شاید 🌸 یک روحانی دیگر ، با لبخند ، 🌸 به شیعه فاطمه رو کرد و گفت : ☀️ دخترم ! سوره نباء رو خوندی ؟ 🍎 شیعه فاطمه گفت : بله حاج آقا ☀️ گفت : به نظر شما ، ☀️ منظور از خبر عظیم چیه ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 ظاهر آیات در مورد روز قیامته 🍎 و بطن آیات ، 🍎 در مورد امام علی علیه السلامه 🌸 حاج آقای دیگری گفت : 🕌 دخترم ! عزیزم ! 🕌 شما علم لَدُنّی و خدادادی داری ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 من فقط علمی که خداوند عزوجل ، 🍎 به من آموخته رو بلدم . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۴ 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 عزیزم ! می تونی چندتا آیه ، 🕌 در مورد امام علی علیه السلام ، 🕌 برامون تلاوت کنی ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 یک سوم قرآن کریم و حتی بیشتر 🍎 در مورد امیرالمومنین هست 🍎 مهمترین آیات در مورد ایشون : 🍎 ۱. آیه لیله المبیت ؛ 🍎 شبی که امام علی علیه السلام ، 🍎 به جای پیامبر خوابیدند 🕋 و من الناس من یشری نفسه 🕋 ابتغاء مرضات الله 🕋 و الله رئوف بالعباد 🍎 ۲. آیه تطهیر 🕋 انّما یرید الله 🕋 لیذهب عنکم الرجس اهل البیت 🕋 و یطهرکم تطهیراً 🍎 ۳. آیه ولایت 🕋 انّما ولیکم الله ورسوله والذّین آمنوا 🕋 الذّین یقیمون الصّلوة 🕋 ویؤتون الزکوة و هم راکعون 🍎 ۴. آیه مباهله 🕋 الحقّ من ربک فلا تکن من الممترین 🕋 فمن حاجک فیه من بعد ماجائک من العلم 🕋 فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائکم 🕋 و نسائنا و نسائکم 🕋 و انفسنا و انفسکم ثم نبتهل... 🍎 ۵. آیه اتمام نعمت و اکمال دین 🕋 الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ 🕋 وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی 🕋 وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً ... 🌸 حاج آقا با تبسم و شگفتی ، 🌸 به شیعه فاطمه پنج ساله ، 🌸 نگاه می کرد . 🌸 سپس گفت : 🕌 دخترم ! چندتا سوره حفظی ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 همه قرآن 🌸 حاجی با تعجب گفت : 🕌 همه قرآن ؟! ماشالله ، آفرین 🌸 سپس حاج آقا ، 🌸 نگاهی به مادرش کرد و گفت : 🕌 شما بهش یاد دادین ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه والله ، خودش بلده 🇮🇷 میگه خدا بهم یاد داده ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla