☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۲۹
🌸 زهرا وقتی شنید که دخترش ،
🌸 یک فرشته است
🌸 شوکه شد و از حال رفت .
🌸 بعد از اینکه حالش خوب شد
🌸 به علامه گفت :
🇮🇷 حالا من با این دختر چکار کنم ؟!
🌸 آقای حسن زاده فرمودند :
🕌 قدر شیعه فاطمه را بدانید .
🕌 او از آسمان ها ،
🕌 برای شما فرستاده شد .
🕌 این بچه ، چیزهایی می بیند
🕌 که آدمهای معمولی نمی بینند .
🕌 چیزهایی می داند
🕌 که بقیه آدمها نمی دانند .
🕌 قدرتهایی دارد که کسی ندارد
🕌 پس باید مواظبش باشید
🕌 که کسی از این قدرتها مطلع نشود
🕌 تازه او هنوز بچه است
🕌 هر چه بزرگتر بشود ،
🕌 قدرتش هم بیشتر می شود .
🕌 و استعدادهایش ، فعالتر می گردند .
🌸 آقای حسن زاده ،
🌸 در حال توصیف شیعه فاطمه بود
🌸 که جعفر و زهرا ،
🌸 با تعجب ، به ایشان نگاه می کردند
🌸 و باور اینکه ،
🌸 شیعه فاطمه ، یک فرشته است
🌸 برای آنها ، خیلی سخت بود .
🌸 سپس آیت الله حسن زاده ،
🌸 صفات فرشتگان را برای آنها بیان کرد
🌸 تا یاد بگیرند
🌸 چگونه با شیعه فاطمه رفتار کنند
🌸 زهرا ، با صدای جعفر ،
🌸 به خودش آمد .
🌸 جعفر ، از کبابی آمده بود
🌸 و با تعجب گفت :
🌷 زهرا خانم ،
🌷 شما فهمیدید چی شده ؟!
🌷 معلوم هست اینجا چه خبره ؟!
🌷 یه بچه تو هوا دیده شده
🌷 یه ابر هم بالای آتیش اومد
🌷 اینجا دیگه کجاست ؟!
🌷 شهره یا جادو خونه است ؟!
🌸 جعفر در حال حرف زدن بود
🌸 اما زهرا خانم ،
🌸 هنوز ، حواسش به او نیست .
🌸 و به شیعه فاطمه زُل زده بود .
🌸 جعفر هم به شیعه فاطمه زل زد
🌸 و با تعجب گفت :
🌷 پس کار تو بود ؟!...
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
✍ داستان کوتاه جواد
🌟 جواد کوچولو ،
🌟 از مدرسه که می آمد
🌟 با لبخند ،
🌟 به پدر و مادرش سلام می کرد
🌟 و به حمام می رفت .
🌟 بعد از حمام ، غذا می خورد
🌟 و تکالیف و درسش را می خواند .
🌟 سپس با خواهر و برادرش ،
🌟 بازی می کرد
🌟 یا تلویزیون تماشا می کرد
🌟 گاهی به مادرش می گفت :
🌹 مامانی ، عزیز دلم ، قربونت برم ،
🌹 اجازه هست برم بیرون
🌟 مادر جواد هم لبخندی می زد
🌟 و می گفت :
🌷 چون پسر خوبی هستی
🌷 چون حمام می کنی
🌷 چون درساتو به موقع می نویسی
🌷 چون به با خواهر و برادرت ،
🌷 بازی می کنی
🌷 بله می تونی برای یک ساعت ،
🌷 بری بیرون
🌟 آقا جواد ، با خوشحالی ،
🌟 از مادرش تشکر می کرد
🌟 او را می بوسید و می رفت بیرون .
🌟 و کنار در خانه ، می نشست
🌟 و بازی کردن بچه ها را تماشا می کرد
🌟 دوست داشت با بچه ها بازی کند .
🌟 اما چون دندانهای شیری او افتاده
🌟 می ترسید که به او بخندند
🌟 و او را مسخره کنند
🌟 به خاطر همین ،
🌟 فقط از دور ، به آنها نگاه می کرد
🌟 یک روز ، مادر جواد ،
🌟 با چادرش از خانه بیرون آمد
🌟 وقتی جواد را تنها دید
🌟 با لبخند به او گفت :
🌷 چی شده عزیزم
🌷 چرا نمیری با دوستات بازی کنی
🌟 جواد گفت :
🌹 می ترسم بچه ها منو مسخره کنن
🌟 مادر جواد ،
🌟 بچه های محله را جمع کرد و گفت :
🌷 بچه های خوبم !
🌷 به نظر شما ، اگر یک نفر عیبی داره
🌷 آیا میشه اونو مسخره کنیم ؟!
🌟 بچه ها گفتند :
🦋 نه خاله ، مسخره کردن خوب نیست
🌟 مادر جواد گفت :
🌷 آفرین بجه ها
🌷 خوب یک سوال دیگه
🌷 یک نفر که دندوناش افتاده
🌷 خیلی دوست داره با شما بازی کنه
🌷 اما می ترسه شما اونو مسخره کنید
🌷 به نظرتون چکارش کنیم ؟!
🌟 بچه ها گفتند :
🦋 نه خاله
🦋 ما کسی رو مسخره نمی کنیم
🦋 ما خودمون هم عیب و نقص داریم
🦋 یکی مون کچله
🦋 یکی مون سیاهه
🦋 یکی مون فقیره
🦋 یکی مون درازه
🦋 ولی همیشه با هم بازی می کنیم
🦋 و همدیگه رو مسخره نمی کنیم
🌟 مادر جواد گفت :
🌷 آفرین بچه های خوب
🌷 پسرم جواد ، که اونجا نشسته
🌷 خیلی دوست داره با شما بازی کنه
🌷 اما چون دندوناش افتاده
🌷 خجالت می کشه بیاد پیش شما
🌟 بچه ها گفتند :
🦋 خاله خیالت راحت
🦋 الآن میریم پیشش و میاریمش
🌟 بچه ها به طرف جواد رفتند
🌟 بعد از سلام ، سینا به جواد گفت
🦋 داداش به من نگاه کن
🦋 منم دندونام افتاده
🦋 خجالت هم نداره
🦋 کسی هم منو مسخره نمی کنه
🦋 تو هم بیا با ما بازی کن
🦋 خیلی خوش می گذره
🌟 بقیه بچه ها گفتند :
🦋 آره جواد بیا
🦋 قول میدیم کسی تو رو مسخره نکنه
🌟 جواد نیز با خوشحالی ،
🌟 همراه بچه ها رفت
🌟 و کلی با آنها بازی کرد .
🌟 بعد از اینکه یک ساعتش تمام شد
🌟 با ذوق و شوق به طرف خانه رفت
🌟 و از مادرش تشکر کرد
🌟 که با بچه ها حرف زد .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #اعتماد_به_نفس #جواد
28.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت هفتم
🎼 دست های من که بال نیست
🌟 نیما همیشه با حسرت
🌟 به پرندهها نگاه میکرد.
🌟 دوست داشت جای پرندهها باشد
🌟 و بتواند در دل آسمان پرواز کند ،
🌟 تا اینکه یک روز صبح
🌟 اتفاق عجیبی برایش افتاد
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#طوطی_نارگیلی
#دست_های_من_که_بال_نیست
📚 داستان کوتاه واقعی خانه کوچک
⛳️ امروز مرا ، به خانه ای کوچک ،
⛳️ خانه ای تنگ و تاریک آوردند .
⛳️ که نه در و پنجره دارد ،
⛳️ نه لامپ و چراغی
⛳️ نه همدم و مونسی
⛳️ نه لوازم ارتباطی و تلفنی
⛳️ نه غذایی
⛳️ حتی اجازه ندارم با خودم لباس بیارم
⛳️ غیر از چند متر پارچه
⛳️ خدایا آنجا دیگه کجاست ؟!
⛳️ چرا کسی به دیدنم نمی آید ؟!
⛳️ آن همه پول و زمین جمع کرده بودم
⛳️ چرا نمی توانم از آنها استفاده کنم ؟!
⛳️ چرا خانواده و زن و بچه هام
⛳️ دیگر پیشم نیستند
⛳️ آن همه دوست و رفیق داشتم
⛳️ آن همه گروه های اجتماعی
⛳️ آن همه فالور و دنبال کننده
⛳️ پس چرا الآن کسی نیست ؟!
⛳️ پس چرا تنهام ؟!
⛳️ از این خانه تنگ و تاریک متنفرم
⛳️ اما واقعیت است
⛳️ خیلی ها قبل از من آمدند
⛳️ و خیلی ها بعد از من ،
⛳️ به اینجا خواهند آمد .
⛳️ کم کم آدمای جدیدی پیدا کردم
⛳️ اما انگار کسی نمی خواد
⛳️ با دیگری دوست بشه
⛳️ همه از همدیگه فراری اند
⛳️ ولی یه عده هستند
⛳️ که خیلی شاد و خوشبختند
⛳️ محل زندگی آنها ، بسیار زیبا بود
⛳️ قصری از طلا و مروارید داشتند
⛳️ باغ های پر از میوه و انواع خوراکی
⛳️ کاش بدانم اینها را از کجا آوردند
⛳️ اما نمی گذارند به سمت آنها بروم
⛳️ نگهبانان ما ،
⛳️ خیلی زشت و بدترکیب بودند
⛳️ و به شدت خشن و وحشی
⛳️ حسرت و تنهایی و بی توجهی ،
⛳️ خیلی اذیتم می کرد .
⛳️ یک روز ،
⛳️ وقتی داشتم به آن مردم خوشبخت
⛳️ نگاه می کردم ،
⛳️ ناگهان پدرم را دیدم .
⛳️ نمی خواستم او مرا در این وضع ببیند
⛳️ خودم را مخفی کردم
⛳️ اما او همچنان به طرف من می آمد
⛳️ از نگهبانان خواست که مرا بیاورند
⛳️ نگهبانان خیلی به او احترام گذاشتند
⛳️ مرا نیز به او تحویل دادند .
⛳️ پدرم مرا در آغوش گرفت .
⛳️ این آغوش ، خیلی لذت بخش بود
⛳️ مرا پیش خودش برد
⛳️ پیش آن آدمهای خوشبخت
⛳️ اینجا بود که فهمیدم
⛳️ چطوری این همه شاد و خوشبختند
⛳️ پدرم گفت :
🌴 پسرم !
🌴 تنها چیزی که اینجا به درد ما خورد
🌴 نمازها ، قرائت قرآن ، صدقات ،
🌴 کارهای خوب ، کمک به فقرا ،
🌴 عشق به اهل بیت و... بودند .
🌴 نه پول و مال و زمین و خانه
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه
#خانه_کوچک
#مرگ
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۳۰
🌸 شیعه فاطمه و خانواده اش ،
🌸 به اهواز رسیدند .
🌸 او بعد از نماز مغرب و عشا ،
🌸 به رختخوابش رفت .
🌸 مادرش نیز به دنبال او رفت
🌸 و کنارش نشست
🌸 و برایش داستان و شعر خواند :
🇮🇷 من بچه شیعه هستم
🇮🇷 خدا را می پرستم
🇮🇷 خدای پاک و دانا
🇮🇷 مهربان و توانا ...
🌸 شیعه فاطمه چشمانش را بست
🌸 و خودش را به خواب زد .
🌸 پس از رفتن مادرش ،
🌸 چشمش را باز کرد
🌸 و به یاد حرف های آقای حسن زاده افتاد
🌸 که می فرمود :
🕌 دخترم ! خودت را پیدا کن
🕌 در مورد خودت و فرشتگان ،
🕌 تحقیق کن
🕌 خودت را بشناس ،
🕌 و ببین کی هستی ، چی هستی
🕌 از کجا آمدی و چکار باید بکنی
🌸 شیعه فاطمه با تعجب ،
🌸 به آقای حسن زاده نگاه می کرد .
🌸 اما تعجبش ،
🌸 برای سخنان و اطلاعات ایشان نبود .
🌸 بلکه می دید که عتید ،
🌸 همان فرشته ای که
🌸 کارهای خوب و بد انسان ها را
🌸 می نویسد
🌸 در حال نوشتن ثواب ،
🌸 برای علامه حسن زاده بود .
🌸 آقای حسن زاده ،
🌸 پس از تمام کردن صحبتشان ،
🌸 به شیعه فاطمه فرمودند :
🕌 چرا تعجب می کنی دخترم
🕌 از خودشون بپرس
🕌 که چرا اینکار را می کنند ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
🍎 شما می تونین ذهن منو بخونین ؟
🌸 علامه حسن زاده گفتند :
🕌 بله اگه خدا بخواد
🕌 همانطور که شما می توانید ،
🕌 ذهن بقیه را بخوانید
🕌 بنده هم به اذن خدا ،
🕌 می تونم اینکارو بکنم
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۳۱
🌸 شیعه فاطمه گفت :
🍎 شما عتید و رقیب رو می بینید ؟!
🌸 علامه حسن زاده گفتند :
🕌 بله دخترم ، می بینم
🌸 زهرا خانم گفت :
🇮🇷 عتید و رقیب دیگه کی اند ؟!
🌸 علامه فرمودند :
🕌 دو فرشته نگهبان هستند
🕌 که در شانه راست و چپ انسان ها
🕌 قرار دارند .
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 به صورت ذهنی و بدون کلام
🌸 با عتید صحبت کرد :
🍎 شما چرا دارید برای آقای حسن زاده ،
🍎 ثواب می نویسید ؟!
🍎 ایشون که کاری نمی کنند ؟!
🌸 فرشته عتید گفت :
🌟 به چند دلیل ؛
🌟 ایشان هم عالم هستند هم معلم .
🌟 هم با وضو هستند
🌟 و هم در حال ذکر گفتن .
🌟 هم به خاطر علمی که در سینه دارند
🌟 ثواب می برند
🌟 و هم به خاطر علمی که نشر می دهند
🌟 و به دیگران می آموزند .
🌟 و چون همیشه با وضو هستند ،
🌟 و هر لحظه به یاد خدا هستند ،
🌟 ثواب می برند .
🌟 تا زمانی که وضوی ایشان ،
🌟 باطل نشده ،
🌟 برایشان ثواب می نویسیم .
🌟 و همچنین تا زمانی که
🌟 به یاد خدا هستند ،
🌟 باز برایشان ثواب می نویسیم .
🌟 جالب اینه که بدونی ؛
🌟 ایشان حتی در حال گفتگو ،
🌟 یا غذا خوردن ،
🌟 و یا در حال مطالعه یا خوابیدن ،
🌟 همیشه خدا را یاد می کنند
🌟 و دائماً ذکر خدا را می گویند .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۳۲
🌸 شیعه فاطمه ، بلند شد
🌸 و می خواست برای آقای حسن زاده ،
🌸 سجده بکند .
🌸 امّا ایشان ممانعت کردند و گفتند :
🕌 دخترکم ! عزیزم !
🕌 اونی که لیاقت سجده تو رو داره ،
🕌 بنده نیستم .
🌸 شیعه فاطمه گفت :
🍎 به من گفتند
🍎 برای رسیدن به مقام والا ،
🍎 باید بر یک بنده صالح خدا ،
🍎 سجده بکنم .
🍎 چون من زمان سجده فرشتگان
🍎 بر حضرت آدم ، نبودم
🍎 همه فرشتگان به مقام والایی رسیدند
🍎 اما من هیچی نشدم ...
🌸 علامه حسن زاده لبخندی زدند
🌸 و گفتند :
🕌 نترس عزیزم !
🕌 بندگان صالح خدا ، زیادند .
🕌 هم در مسجد پیدا میشن
🕌 هم در کوچه و بازار و خیابان ،
🕌 اونی که ربا نخوره
🕌 اونی که حرام خواری نکنه
🕌 اونی که مال مردم رو نخوره
🕌 اونی که انصاف رو رعایت کنه
🕌 اونی که حق کسی رو ضایع نکنه
🕌 اونی که حلال و حرام خدا رو
🕌 رعایت بکنه
🕌 اون لایق سجده فرشتگان است
🕌 اما تو باید
🕌 گل سرسبد اونا رو پیدا کنی ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
🍎 اون کیه ؟!
🍎 خواهش می کنم بهم بگین
🌸 علامه حسن زاده گفتند :
🕌 در زمان ما ایشان ،
🕌 جانشین امام زمان در زمین هستند .
🕌 و از همه پاکان عالم پاکترند
🕌 ایشان حامی مظلومان عالمند
🕌 ایشان زمینه ساز ظهورند . انشالله
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
💥 مسابقه سین زنی شماره ۸
☀️ به مناسبت ولادت امام رضا و حضرت معصومه علیهم السلام
👌🏻 ویژه بچه ها ... با کمک خانواده ها
🌟 عزیزانی که دوست دارن در مسابقه شرکت کنند ، لطفا نام خود را به آیدی زیر بفرستند .
🆔 @dezfoool
✍ نحوه مسابقه :
🌟 یک بنر به نام شما برای شما ،
🌟 ارسال می کنند
🌟 و شما باید آن را برای گروه ها
🌟 و مخاطبین تون ارسال کنید .
🌟 هر بنری که بیشتر سین خورد ،
🌟 اون برنده است .
🛍 جوایز :
🎁 نفر اول : ۱۰۰ هزار تومان
🎁 نفر دوم : ۵۰ هزار تومان
🎁 نفر سوم : ۳۰ هزار تومان
⏰ شروع مسابقه : ۲۶ اردیبهشت
⏱ پایان مسابقه : ۴ خرداد
🇮🇷 @amoomolla
🧠 @moaama_chistan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 داستان صوتی تصویری انگور
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قدردانی #تشکر #قناعت
#امام_رضا_علیه_السلام
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انّا للّه و انّا الیه راجعون
رئیس جمهور غیور و محبوب ایران
آیت الله رئیسی و همراهان ایشان
به شهادت رسیدند .
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان سید ابراهیم
📙 قسمت اول
🌟 سید ابراهیم ، در ۲۳ آذر ۱۳۳۹ ،
🌟 در شهر مشهد ، در محله نوغان ،
🌟 به دنیا آمد .
🌟 نسب ایشان از جانب پدر و مادر ،
🌟 به زید بن علی می رسد .
🌟 ایشان در ۵ سالگی ،
🌟 پدر خود را از دست داد .
🌟 ایشان دروس حوزوی را در مشهد
🌟 و از مدرسه علمیه نواب آغاز کرد
🌟 و در سال ۱۳۵۴ ،
🌟 در حوزه علمیه قم ادامه داد .
🌟 و به مدرسه عالی شهید مطهری ،
🌟 در رشته فقه و حقوق درس خواند .
🌟 قبل از انقلاب ،
🌟 فعالیت های مبارزاتی می کرد
🌟 و با علمای انقلابی و تبعیدی ،
🌟 ارتباط می گرفت
🌟 همچنین در تجمعاتی مثل
🌟 تحصن علما و روحانیون
🌟 در دانشگاه تهران ، شرکت نمود .
🌟 و در پی اهانت به امام خمینی (ره)
🌟 در روزنامه اطلاعات
🌟 در ۱۷ دیماه سال ۱۳۵۶
🌟 در اجتماعات اعتراضی شرکت کرد
🌟 پس از پیروزی انقلاب اسلامی ،
🌟 وی در دوره تربیتی خاصی که
🌟 مرحوم شهید بهشتی
🌟 جهت کادرسازی
🌟 برای تأمین نیازهای مدیریتی
🌟 برای نظام اسلامی برگزار کرده بود ،
🌟 شرکت نمود
🌟 و به دنبال شورش های مارکسیستی
🌟 و ایجاد مشکلات متنوع
🌟 در مسجد سلیمان ،
🌟 به همراه گروهی از طلاب ،
🌟 در قالب فعالیتهای فرهنگی ،
🌟 به آن منطقه رفت .
🌟 سید ابراهیم ، در سال ۵۹ ،
🌟 به عنوان دادیار ، در شهرستان کرج ،
🌟 و پس از مدتی
🌟 با حکم شهید قدوسی ،
🌟 دادستان کرج شد .
🌟 موفقیت ایشان ،
🌟 در ساماندهی وضعیت پیچیده کرج
🌟 موجب شد تا پس از دو سال ،
🌟 در تابستان ۱۳۶۱ ،
🌟 علاوه بر دادستانی شهر کرج ،
🌟 به دادستانی شهر همدان ،
🌟 منصوب شدند .
✍ ادامه دارد ...
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#رئیسی #سید_ابراهیم
📚 داستان سید ابراهیم
📙 قسمت دوم
🌟 سید ابراهیم ، در سال ۱۳۶۲ ،
🌟 در سن ۲۳ سالگی ،
🌟 با دکتر جمیله سادات علم الهدی
🌟 ازدواج کرد .
🌟 و بعدها ، صاحب دوتا دختر شدند .
🌟 سید ابراهیم ، در سال ۱۳۶۴ ،
🌟 جانشین دادستان انقلاب تهران شد
🌟 به دنبال موفقیت وی ،
🌟 در حل پرونده های قضایی پیچیده
🌟 امام خمینی ، ایشان را مامور کرد
🌟 تا به مشکلات اجتماعی برخی استانها
🌟 رسیدگی کند .
🌟 بعد از رحلت امام خمینی ،
🌟 در سال ۶۸ ، دادستان تهران شد
🌟 و در سال ۷۳ ،
🌟 به ریاست سازمان بازرسی کل کشور
🌟 منصوب گردید .
🌟 بعضی پرونده های جنجالی ،
🌟 مثل مفاسد اقتصادی ،
🌟 محصول فعالیت شبانه روزی وی ،
🌟 در این سازمان و در آن دوره بود .
🌟 سید ابراهیم ، در سال ۸۳ ،
🌟 معاون اول قوه قضائیه شد .
🌟 در سال ۸۵ نیز ،
🌟 نماینده مردم خراسان جنوبی
🌟 در مجلس خبرگان رهبری گشت .
🌟 در سال ۱۳۹۱ ،
🌟 دادستان دادگاه ویژه روحانیت شد
🌟 و در سال ۱۳۹۳ ،
🌟 دادستان کل کشور شد .
🌟 در سال ۹۴ با حکم رهبری
🌟 به تولیت آستان قدس رضوی
🌟 منصوب گردید .
🌟 و در سال ۱۳۹۷ ،
🌟 رئیس قوه قضائیه ایران گشت .
🌟 و در سال ۱۴۰۰ ،
🌟 رئیسجمهور ایران شد .
✍ ادامه دارد ...
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#رئیسی #سید_ابراهیم
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۳۳
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 قبل از اذان صبح بیدار شد .
🌸 وضو گرفت
🌸 و مشغول خواندن نماز شب شد .
🌸 بعد از نماز ، قرآن تلاوت کرد .
🌸 مادرش زهرا خانم نیز ،
🌸 بعد از او بیدار شد .
🌸 و دخترش را ،
🌸 در حال عبادت و خواندن قرآن دید .
🌸 لبخندی زد
🌸 و به طرف شیعه فاطمه رفت .
🌸 او را بغل کرد و بوسید .
🌸 منتظر جعفر شدند تا وضو بگیرد
🌸 جعفر با لبخند وارد شد
🌸 و مادر و دختر را ،
🌸 در حال خواندن قرآن دید
🌸 همه با هم نماز جماعت خواندند
🌸 و بعد از نماز صبح ،
🌸 شیعه فاطمه دعای عهد می خواند
🌸 و جعفر و زهرا گوش می دادند
🌸 پس از دعا ، جعفر و زهرا خوابیدند
🌸 اما شیعه فاطمه ، همچنان بیدار ماند
🌸 و به فکر کردن مشغول شد .
🌸 به صحبت های علامه حسن زاده ،
🌸 که هنوز در گوشش بود ،
🌸 هنوز نمی دانست
🌸 بر چه کسی سجده کند ؟!
🌸 تصمیم گرفت به توصیه ایشان
🌸 ابتدا در مورد خودش ، انسانها ،
🌸 و سایر فرشتگان مطالعه کند .
🌸 تا همانطور که علامه فرمودند
🌸 قدرت ها و استعدادهای خود را
🌸 کشف نماید .
🌸 پس از چند ماه مطالعه پی در پی ،
🌸 فهمید که برخی از قدرت هایش ،
🌸 به خاطر داشتن جسم انسانی ،
🌸 غیر فعال شدند .
🌸 همچنین هر چه بزرگتر شود ،
🌸 خصوصیات انسانی اش نیز ،
🌸 بیشتر می شوند .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۳۴
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 از حاصل تحقیقاتش ،
🌸 در یک نمودار کوچک در دفترش ،
🌸 چندتا وظیفه برای خود ترسیم نمود :
✅ خودشناسی
✅ خداشناسی
✅ بدن شناسی
✅ انسان شناسی
✅ خودسازی
✅ مبارزه با شهوت های نفسانی
✅ بیدار کردن قدرت های فعال
✅ تبدیل قدرت های غیرفعال ،
👈 به استعدادهای فرازمینی اکتسابی .
🌸 یک روز که با مادرش به بازار رفت
🌸 متوجه شد
🌸 که از درون بعضی از مغازه ها ،
🌸 انرژی منفی و دود سیاه و بوی بد ،
🌸 خارج می شود .
🌸 او بوی دروغ و ربا و فریب و... را ،
🌸 به راحتی می تواند حس کند .
🌸 اما بعضی از مغازه ها ،
🌸 پر از انرژی مثبت و نور بودند
🌸 او گاهی کنار آنها می رفت
🌸 و در آنجا نفس عمیق می کشید
🌸 آنجا مغازه های کسانی بودند
🌸 که اهل گران فروشی و ربا نیستند
🌸 اهل دروغ و کلک و خیانت نیستند
🌸 آنها تاجرانی بودند
🌸 که به سود کم و حلال قانع بودند
🌸 اهل خمس و زکات و صدقات بودند
🌸 شیعه فاطمه و مادرش ،
🌸 در حال قدم زدن بودند
🌸 که ناگهان متوجه شدند
🌸 عده ای از مردم ،
🌸 در حال فرار کردن هستند
🌸 و چندتا دزد مسلح دیدند
🌸 که داخل یک بانک شدند
🌸 و تیراندازی می کردند .
🌸 دزدان ، از بانک بیرون آمدند
🌸 و تیر هوایی می زدند .
🌸 زهرا می خواست فرار کند
🌸 اما شیعه فاطمه ،
🌸 از جایش تکان نخورد .
🌸 شیعه فاطمه به اطرافش نگاه کرد
🌸 چشمش به مغازه ابزار و یراق افتاد
🌸 سپس
🌸 سیم و طناب های آن مغازه را ،
🌸 به طرف آن دزدان ، پرواز داد .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۳۵
🌸 یک سر آن طناب ها را ،
🌸 با سرعت زیاد ،
🌸 به دور مچ دستشان بست
🌸 همان دستی که
🌸 با آن اسلحه گرفته بودند ،
🌸 سپس سر دیگر طناب ها را ،
🌸 به طرف آسمان پرواز داد .
🌸 و به نرده آهنی بالای بانک گره زد .
🌸 تا اسلحه دزدان به طرف آسمان باشد
🌸 سپس با طناب های دیگر ،
🌸 آن یکی دستشان را نیز ،
🌸 به بدنشان بست
🌸 تا نتوانند اسلحه را ،
🌸 با آن دستشان بگیرند
🌸 دزدان ، عصبانی و فریادزنان ،
🌸 دنبال عامل و مسبب این کار بودند .
🌸 و عربده می کشیدند و می گفتند :
🔥 این کار کدوم احمقیه
🔥 بزدلِ ترسو خودتو نشون بده
🌸 دزدان از مردم کمک می خواستند
🌸 اما هیچ کس کمکی نکرد
🌸 تا اینکه پلیس ها سر رسیدند
🌸 و آن دزدان را دستگیر کردند .
🌸 زهرا به شیعه فاطمه نگاهی کرد
🌸 و با لبخند گفت :
🇮🇷 آفرین دخترم
🇮🇷 کارت عالی بود عزیزم
🌸 شیعه فاطمه ، شش ساله شد .
🌸 حجابش همیشه کامل بود
🌸 و چادر می پوشید
🌸 و اصرار داشت که پوشیه هم بزند
🌸 اما مادرش مخالفت می کرد .
🌸 به خاطر همین تصمیم گرفت
🌸 که دیگر از خانه بیرون نرود .
🌸 و اگر می رفت ، شب ها می رفت
🌸 وقتی هفت ساله شد
🌸 اصرارش برای پوشیدن پوشیه ،
🌸 خیلی بیشتر شد .
🌸 جعفر نمی خواست
🌸 بین دختر و مادر قرار بگیرد .
🌸 به خاطر همین ،
🌸 هیچ دخالتی نمی کرد .
🌸 اما از اصرار بیش از حد دخترش ،
🌸 در تعجب بود .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۳۶
🌸 یک روز جعفر ، شیعه فاطمه را ،
🌸 تنها در اتاقش گیر آورد و گفت :
🌷 دخترم ! ممکنه به بابا بگی
🌷 که چرا اصرار داری پوشیه بپوشی ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
🍎 باباجون ! من درسته که یک فرشته ام
🍎 ولی الآن بدن و جسم انسانی دارم
🍎 من خیلی در مورد این بدن ،
🍎 تحقیق کردم
🍎 بدن و جسم انسانها ،
🍎 یک جوری آفریده شده
🍎 که اگر نامحرم به آن نگاه کند
🍎 از زیبایی و ظرافت و طراوت می افتد
🍎 مردان غریبه ،
🍎 هر چه بیشتر به من نگاه کنند
🍎 زیبایی ، ظرافت ، لطافت ، استعداد ،
🍎 و حتی قدرتهای من ،
🍎 کمتر می شوند .
🍎 نه فقط من ،
🍎 بلکه همه دخترها اینجوری هستند .
🍎 خدا ، همه انسانها را ، زیبا آفریده
🍎 و برای اینکه زیبا بمانند ، راهکار داده
🍎 اما متاسفانه بعضی از انسان ها ،
🍎 نرفتند ببینند خدا چی گفته
🍎 و اگر هم می دانند که چی گفته ،
🍎 به حرفای خدا عمل نکردند
🍎 و الآن بعضی از زنها به حدی رسیدند
🍎 که دیگر با هیچ چیزی زیبا نمی شوند
🍎 به خاطر همین
🍎 به زیبایی مصنوعی و آرایش ،
🍎 روی آوردند .
🍎 اما من ، پوشیه را ،
🍎 برای حفظ زیبایی که نمی خوام
🍎 برای حفظ قدرتم می خوام
🍎 برای شکوفایی استعدادهام می خوام
🍎 علاوه بر این ،
🍎 پوشیه یک حجاب برتره
🍎 که در رسیدن به کمالات و معنویت ،
🍎 خیلی می تواند به من کمک کند .
🌸 جعفر از پیش شیعه فاطمه رفت
🌸 و در مورد چیزهایی که او گفته بود
🌸 در اینترنت تحقیق کرد .
🌸 هر چه شیعه فاطمه گفته بود ،
🌸 درست بود
🌸 و خیلی چیزهای دیگر ،
🌸 در مورد فواید پوشیه پیدا کرد .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
📚 داستان سید ابراهیم
📙 قسمت سوم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#رئیسی #سید_ابراهیم