eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
78 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🔹 جهت کمک نقدی به مردم مظلوم فلسطین و لبنان از طریق زیر می توانید اقدام کنید؛ شماره کارت : 6037998200000007 شماره شبا : Ir320210000001000160000526 کد دستوری: * پرداخت مستقیم در KHAMENEI.IR 🔸برای اهدای طلا و جواهرات ارسال عدد ٢ به 3000222 🔹 کمک‌هزینهٔ سرپرستی از خانواده های آواره لبنانی و فلسطینی ارسال عدد ۳ به 3000222 💻 پايگاه اطلاع رسانی دفترحفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله خامنه‌ای @khamenei_ir
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
👌🏻 مسابقه جدید داریم بچه ها 🎁 با ده هدیه ۲۰۰ هزار تومانی پویش لب خوانی سرود «فریاد انتقام» به مناسبت روز دانش آموز و حمایت از عملیات وعده صادق ۲ سرود تصویری فریاد انتقام 👈 اینجا سرود صوتی فریاد انتقام 👈 اینجا متن سرود فریاد انتقام 👈 اینجا ✅️ سرود را لب خوانی کنید ، و از خودتون 🤳 فیلم بگیرید و برای ما بفرستید . 👇 @IRAN13ABAN 👈🏻 ویژه مدارس ابتدایی دختر و پسر 👈 اجرا به صورت انفرادی 🧕🙎‍♂ 👈🏻 کلیپ باید افقی باشد 👈🏾 حجم کلیپ حداکثر ۳۰ مگابایت 👈🏻 زمان کلیپ حداقل یک دقیقه 👈 مشخصات خودتون رو هم بفرستید 👌🏻 نام و نام خانوادگی ، پایه تحصیلی ، نام آموزشگاه ، شهرستان ، استان ، شماره تماس ⏳ پایان مسابقه : ۱۳ آبان ✅️ دبستان نور۱ ناحیه یک اهواز https://eitaa.com/Jashnvarh1402
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت چهاردهم 💎 پلیس ها ، آرام وارد خانه شدند 💎 و فرامرز نیز ، به حالت گربه ای ، 💎 در کنار اسلحه خانه ایستاد 💎 ناگهان متوجه شیشه های بیهوش کننده شد 💎 یک فکری به ذهنش خطور کرد 💎 به طرف سروان رضایی رفت و گفت : 🐈 اگه می خواین کمتر تلفات بدیم 🐈 فعلا حمله نکنید 🐈 یک نقشه دیگه دارم 💎 سروان رضایی گفت : 🚔 باشه پسر ، من بهت اعتماد دارم 🚔 همینجا منتظر خبرت میمونیم 💎 فرامرز ، انسان شد 💎 چند شیشه بیهوش کننده را ، 💎 گرفت و باز کرد 💎 و تیز و سریع ، وارد اتاق نگهبانان شد 💎 دو تا از شیشه ها را ، 💎 به صورت دو مردی که ، 💎 اسلحه در کنارشان بود ، ریخت 💎 آنها می‌خواستند 💎 به اسلحه شان دست بزنند 💎 که از هوش رفتند و بیهوش شدند . 💎 فرامرز ، سریع گربه شد 💎 سپس به پشت یکی از آنها رفته 💎 انسان شد و روی سرش افتاد 💎 و با ضربه ای در گردن ، آن را نیز بیهوش کرد 💎 و چند شیشه بیهوش کننده دیگر را ، 💎 به طرف دو مرد دیگر انداخت 💎 و آنها را نیز بیهوش کرد 💎 سپس اسلحه یکی از آنها را برداشت 💎 و به طرف دختران نگهبان گرفت و گفت : 🐈 بهتره از جاتون تکون نخورید 💎 سپس داد زد : 🐈 جناب سروان ، همه جا امن هست 🐈 میتونید داخل بشین 💎 نیروهای پلیس نیز وارد شدند 💎 و همه آقایان را بیهوش دیدند 💎 سروان رضایی گفت : 🚔 چطور این کارو کردی 💎 سروان نعمتی گفت : 🚨 بابا دمت گرم ، آفرین پسر ، کارت عالیه 💎 فرامرز گفت : 🐈 ما کاری نکردیم اینا همش لطف خدا بوده 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
03.ADAT GONAH.mp3
2.9M
🎧 داستان کوتاه صوتی 🎼 جوانی که به گناه عادت کرده 📚 @dastan_o_roman
04.Ahammiiatte Namaz.mp3
862.4K
🎧 داستان کوتاه صوتی 🎼 در مورد اهمیت نماز 📚 @dastan_o_roman
روز نوجوان بر همه نوجوانان عزیز مبارک
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت پانزدهم 💎 بعد از اینکه دختران ، آزاد شدند 💎 و به خانواده هایشان ، تحویل داده شدند 💎 مرضیه به دانشگاه رفت 💎 و همه جا را به دنبال سمیه گشت 💎 از هر که او را می شناخت ، پرسید 💎 اما کسی از او ، اطلاعی نداشت . 💎 آقای محمودی ، از دیدن مرضیه تعجب کرد 💎 و او را به اتاق بسیج دعوت نمود 💎 و همه ماجرای سمیه را برای او تعریف کرد 💎 مرضيه گفت : 🌟 یعنی دختر پوشیه ، سمیه خودمونه ؟! 🌟 حالا اون کجاست ؟! 💎 محمودی گفت : 🌸 سمیه برای پیدا کردن شما ، همه جا رو گشت 🌸 با همه خلافکاران در افتاد 🌸 الآنم داوطلب شد 🌸 تا به عنوان یک دختر معتاد ، 🌸 به مرد آمریکایی فروخته بشه 🌸 تا مکان اون آمریکایی کثیف و همکارانش رو 🌸 شناسایی کنن 🌸 تا شاید بتونه شما رو هم پیدا کنه 💎 سرهنگ نصیری ، از فرماندهان سپاه قدس ، 💎 فاطمه و فرامرز را به دفتر کارش دعوت کرد 💎 و بعد از سلام و احوالپرسی ، گفت : 🇮🇷 ما در مورد شما دوتا ، خیلی تحقیق کردیم 🇮🇷 و میدونیم کی هستید 🇮🇷 و چه قدرت هایی دارید 🇮🇷 با اینکه هنوز سن‌تون کمه 🇮🇷 ولی می خوام یه ماموریت به شما بدم 🇮🇷 البته این ماموریت ، 🇮🇷 مثل همون ماموریتی هست 🇮🇷 که پسر گربه ای در آمریکا انجام داده 🇮🇷 راستی آقا فرامرز ، اونجا کارت عالی بود . 💎 فرامرز گفت : 🐈 خواهش می کنم . 💎 آقای نصیری گفت : 🇮🇷 یکی از ماموران ما ، داوطلبانه خودش رو ، 🇮🇷 قاطی دخترای فریب‌ خورده کرده 🇮🇷 ما هم برای او ، 🇮🇷 ردیاب و میکروفون کار گذاشتیم 🇮🇷 تا هم مکالمات اونو بشنویم 🇮🇷 و هم موقعیت اونو ، زیر نظر بگیریم . 🇮🇷 قرار بود این ماموریت ، 🇮🇷 فقط داخل ایران باشه 🇮🇷 یعنی همین جا ، بعد از گرفتن اون آمریکائیه ، 🇮🇷 تموم بشه 🇮🇷 ولی مامور ما اصرار داشت تا ته کار بره 🇮🇷 و ببینه که مقصد آخر دخترا کجاست 🇮🇷 امروز یکی از اون خانه ها رو شناسایی کردیم 🇮🇷 و افرادش رو بازداشت کردیم 🇮🇷 و الآن مامور ما ، 🇮🇷 در خانه ای نزدیک مرز هست . 🇮🇷 که ما احتمال میدیم ، 🇮🇷 اون مرد آمریکایی ، اونجا باشه 🇮🇷 و اما ماموریت شما ، 🇮🇷 اینه که به آمریکا برید 🇮🇷 و منتظر دستور من باشید . 🇮🇷 تا در هنگام نیاز ، 🇮🇷 جون اون دخترارو نجات بدید . 💎 فرامرز گفت : 🐈 اسم مامور شما چیه ؟! 💎 آقای نصیری گفت : 🇮🇷 سمیه سیاحی ، 🇮🇷 معروف به دختر پوشیه پوش . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی قدس عزیز 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت شانزدهم 💎 فرامرز و شیعه فاطمه ، 💎 از خانواده هاشون اجازه گرفتند 💎 و موافقت خود را ، اعلام کردند . 💎 فرامرز نیز ، از سرهنگ نصیری اجازه خواست 💎 که ابتدا به کویت برود 💎 تا گربه هایش را ، از حسن علی پس بگیرد 💎 آقای نصیری گفت : 🇮🇷 هر جا میخوای ، برو ؛ 🇮🇷 و هر کاری میخوای ، بکن 🇮🇷 از نظر ما ، آزادی 🇮🇷 فقط تا دو روز دیگه باید آمریکا باشید 💎 فرامرز و شیعه فاطمه ، 💎 با بچه های سپاه قدس ، به کویت رفتند 💎 فرامرز ، 💎 گربه هایش را از حسن علی پس گرفت 💎 سپس به مسجدی که ، 💎 الماس ها را در آنجا گذاشته بود ، رفت 💎 و از امام جماعت مسجد ، 💎 آنها را تحویل گرفت 💎 و به یکی از بچه های سپاه تحول داد 💎 سپس به طرف آمریکا پرواز کردند 💎 مستقیم ، به محله سیاه پوستان ، 💎 که در عملیات قبلی کمکش کردند ، رفتند 💎 و سراغ صادق و هاشم را ، از آنها گرفت 💎 اما گفتند : 🔹 آنها بعد از تو ، توی دردسر بزرگی افتادند 🔹 به علت همکاری با تو و ایجاد آشوب در شهر ، 🔹 اونارو در زندان کالیفرنیا زندانی کردند 💎 فرامرز و شیعه فاطمه ، 💎 با یکی از همکاران سپاه ، 💎 که مقیم آمریکا بود ، 💎 به طرف زندان رفتند 💎 کنار دیوار زندان ، به شیعه فاطمه گفت : 🐈 من میرم داخل دنبال اونا می گردم 🐈 شما منتظر علامت من باش 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه سارا و عمه 🌟 در زمان های خیلی خیلی دور ، 🌟 دخترکی به نام سارا ، 🌟 زمانی که کودک بود ، پدرش مُرد . 🌟 و عمه اش ، سرپرستی او را ، 🌟 به عهده گرفت و او را بزرگ کرد . 🌟 و در تربیت او کوتاهی ننمود . 🌟 تا اینکه سارا بزرگ شد . 🌟 و با رضایت خودش ، 🌟 او را به ازدواج مرد زرگری در آورد . 🌟 زندگی او ، بسیار راحت و عالی بود ، 🌟 همه چیز داشت خوب می گذشت 🌟 تا اینکه عمه‌ اش ، 🌟 بر زندگی او حسد ورزید . 🌟 دوست داشت دخترش جای او باشد 🌟 به خاطر همین تصمیم گرفت 🌟 دخترش را آرایش کند 🌟 و جلوی چشم شوهر سارا ، 🌟 او را نمایش دهد . 🌟 تا مجذوب دخترش شود . 🌟 به مرور زمان آن مرد فریب خورد 🌟 و دختر عمه را خواستگاری کرد . 🌟 اما عمه‌ حسود قبول نکرد و گفت : 🔥 به شرطی دخترم را می‌ دهم 🔥 که حق طلاق برادرزاده ام با من باشد 🌟 آن مرد نیز پذیرفت . 🌟 مدتی گذشت 🌟 و عمه‌ حسود ، سارا را طلاق داد 🌟 و او را از شوهرش جدا کرد . 🌟 شوهر عمه‌ سارا ، 🌟 که در مسافرت طولانی بود ، 🌟 وقتی از مسافرت بازگشت 🌟 و ماجرای سارا و زنش را شنید 🌟 نزد سارا رفت و او را دلداری داد . 🌟 بعد از چند روز رفت و آمد 🌟 شوهر عمه ، به سارا علاقه مند شد 🌟 و به او تقاضای ازدواج کرد . 🌟 سارا گفت : 🍁 راضی‌ ام به این شرط که 🍁 اختیار طلاق عمه‌ام با من باشد 🌟 او نیز قبول کرد . 🌟 بعد از عقد ، 🌟 سارا به انتقام از عمه‌اش ، 🌟 او را طلاق داد 🌟 و به تنهائی بر زندگی او مسلط شد 🌟 مدتی با این شوهر عمه‌ بسر برد 🌟 تا از دنیا رحلت کرد . 🌟 و همه دارایی اش به او رسید 🌟 بعد از مدتی ، 🌟 شوهر اول او نیز پیش او آمد 🌟 و اظهار تجدید ازدواج نمود 🌟 سارا گفت : 🍁 من هم راضی‌ ام به شرط اینکه 🍁 اختیار طلاق دختر عمه‌ام را 🍁 به من واگذار کنی ، 🌟 او نیز قبول کرد . 🌟 سارا دوباره با شوهر اولش ازدواج کرد 🌟 و چون حق طلاق دختر عمه اش 🌟 با خودش بود ، 🌟 تصمیم گرفت او را نیز طلاق دهد 🌟 عمه و دخترش ، به پای او افتادند 🌟 و از اشتباه و حسادت بی جای خود 🌟 معذرت خواهی کردند . 🌟 سارا نیز ، با اینکه خیلی ناراحت بود 🌟 ولی عذرخواهی آنان را پذیرفت 🌟 و گذاشت دختر عمه اش ، 🌟 هم شوی او باقی بماند . 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
داستان تکان دهنده استغاثه به امام زمان عج و راز انار- پنجره فولاد.mp3
2M
🎧 قصه صوتی راز انار ⏰ زمان : ۴ دقیقه 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📲 کانال فیلم سینمایی و سریال ایرانی 📼 روزی روزگاری مریخ 📼 قهوه تلخ 📼 آقازاده 📼 معراجی ها 📼 اُ مثبت 📼 پشت کنکوری ها 📼 خانه امن و... https://eitaa.com/joinchat/1015284662C5d752bcebd
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت هفدهم 💎 فرامرز گربه شد و از دیوار زندان بالا رفت 💎 همه زندان را ، 💎 به دنبال صادق و هاشم جستجو کرد . 💎 وحشیگری ، بی ادبی و بی فرهنگی ، 💎 در زندان حاکم بود . 💎 زندانیان ، به هر بهانه ای ، 💎 به جان هم می افتادند . 💎 وقتی فرامرز را دیدند ؛ گفتند : 🔥 بچه ها اون گربه رو بگیرید . 💎 فرامرز متوجه شد که دارند دنبالش می کنند 💎 پا به فرار گذاشت 💎 و داخل دستشویی ها شد 💎 سپس یک انسان شده و از آنجا بیرون آمد 💎 و تک تک سلول ها را ، 💎 به دنبال دوستانش ، جستجو کرد 💎 داشت ناامید می شد 💎 که ناگهان متوجه شد 💎 یک نفر در حالت خوابیده کتاب می خواند 💎 و هم سلولی هایش در کنار او ، 💎 حال دعوا بودند 💎 و مدام او را اذیت می کردند 💎 و کتابش را می زدند 💎 فرامرز ، بالای سر او رفت 💎 او را شناخت ، او صادق است 💎 یکی از آمریکایی ها ، 💎 می خواست کتاب او را بزند 💎 ناگهان فرامرز دست او را گرفت 💎 و مشت محکمی بر صورتش زد . 💎 بقیه به طرف فرامرز آمدند 💎 فرامرز نیز گربه شد 💎 همه ترسید و به عقب رفتند 💎 یکی از آنها افتاد 💎 اما یکی دیگر ، به طرف فرامرز آمد 💎 تا او را بگیرد . 💎 ناگهان ، فرامرز انسان شد 💎 و به زیر چانه اش ، مشت محکمی زد 💎 یکی دیگر از آنها ، 💎 می خواست به فرامرز مشت بزند 💎 اما فرامرز ، دوباره گربه شد 💎 و پشت او رفت و انسان شد 💎 او را به طرف دوستانش هل داد 💎 یکی دیگر خواست مشت بزند 💎 فرامرز ، دست او را گرفت و پیچید 💎 و او را به دیوار چسباند 💎 سپس همه با هم به او حمله کردند 💎 فرامرز گربه شد و از زیر پاهای آنها ، 💎 به پشت آنها رفت و انسان شد . 💎 و به آنها حمله کرد و آنها را مشت باران کرد 💎 فرامرز با انسان شدن و گربه شدنش ، 💎 همه آنها را گیج کرد 💎 تا اینکه صادق به زبان لاتین از آنها خواست 💎 تا دعوا را تمام کنند ... 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت هجدهم 💎 آمریکایی ها از سلول بیرون رفتند 💎 و فرامرز و صادق ، همدیگر را بغل کردند 💎 صادق گفت : 🌸 هی پسر ! تو کجا ، اینجا کجا ؟! 🌸 اتفاقی اومدی اینجا ، 🌸 یا برای دیدن من اومدی ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 راستش رو بخوای 🐈 اومدم تو رو از اینجا آزاد کنم 🐈 هاشم کجاست ؟! 💎 صادق گفت : 🌸 اون رفته حموم ، الان میاد 💎 فرامرز گفت : 🐈 زود آماده شو تا اونم بیاد 🐈 باید بریم وقت نداریم 💎 ناگهان هاشم نیز وارد شد 💎 فرامرز را دید و گفت : 🌷 هی آقا پسر ! 🌷 قیافه تو خیلی برام آشناست ؟ 💎 صادق گفت : 🌸 این همون پسر گربه ای خودمونه 💎 هاشم خوشحال و ذوق زده او را بغل کرد 💎 و گفت : 🌷 تو اینجا چیکار می کنی ؟! 🌷 نکنه تو رو هم گرفتن ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 نه بابا ! اومدم آزادتتون کنم 🐈 زود آماده بشین باید بریم 💎 شیعه فاطمه ، 💎 ارتباط ذهنی با فرامرز گرفت و گفت : 👑 چی شد برادر ؟! چیکار کردی ؟! 👑 ما وقت نداریم ، باید بریم . 💎 فرامرز گفت : 🐈 باشه الان آماده می شیم . 💎 فرامرز به بچه ها گفت : 🐈 خب بچه ها وسایل تون رو آماده کنید 🐈 باید از اینجا ببرمتون بیرون 💎 هاشم گفت : 🌷 چی میگی پسر ؟! 🌷 تا حالا کسی نتونسته از اینجا بره بیرون 🌷 هرکی خواست فرار کنه ، 🌷 اونو با تیر زدن . 💎 فرامرز به فکر فرو رفت ، سپس گفت : 🐈 آبجی شیعه فاطمه ! 🐈 میتونی کسی رو نامرئی کنی ؟! 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه تولد حضرت زینب 🏝 در شهر مدینه ، 🏝 خانه کوچک اما پر برکتی بود 🏝 که در آن امام علی علیه السلام 🏝 و حضرت زهرا سلام الله علیها 🏝 زندگی می کردند . 🏝 همان خانه ای که از سقفش 🏝 تا هفت آسمان ، 🏝 نور زیبایی بالا می رود . 🏝 و فرشته ها ، دور و بر آن می گردند 🏝 روز ۵ ماه جمادی بود 🏝 در آسمان ، غوغا و شادی بود 🏝 در زمین هم ، پر از خوشحالی بود . 🏝 صداهای دل نشین و خنده ، 🏝 از خانه‌ی امام علی علیه السلام 🏝 به گوش می‌ رسید . 🏝 فرشته ها ، از شدت شادمانی ، 🏝 بالا و پایین می پریدند 🏝 انگار داشتند خبرهای خوشی را ، 🏝 به آسمان‌ها می بردند 🏝 خانه‌ی امیرالمومنین علیه السلام 🏝 رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود 🏝 رحمت الهی بیشتر از همیشه ، 🏝 بر این خانه سرازیر شده ، 🏝 صدای یک نوزاد ، فضا را پر کرده بود 🏝 یکی از فرشته ها می گفت : 🕊 خداوند عزوجل ، 🕊 به علی و فاطمه دختر داده . 🏝 یکی دیگر می گفت : 🦢 چه نور زیبایی از آن دختر ، 🦢 به سمت آسمان می رود . 🏝 یک فرشته دیگر می گفت : 🦋 چه بوی خوبی می دهد . 🏝 حالا نوبت نام گزاری شد 🏝 باید برای این دختر ، 🏝 یک نام برازنده انتخاب شود 🏝 حضرت فاطمه سلام الله علیها 🏝 به امام علی علیه السلام گفتند : 🍎 شما برای این کودک نام انتخاب کنید 🏝 امّا امام علی علیه السلام ، 🏝 به احترام پیامبر چیزی نگفتند 🏝 و می خواستند این کار را ، 🏝 به پیامبر اکرم واگذار کنند . 🏝 اما رسول خدا ، 🏝 هنگام تولد آن دختر مبارک ، 🏝 در مسافرت بودند 🏝 و در هنگام بازگشت از سفر ، 🏝 خبر تولد آن دختر را ، 🏝 به ایشان دادند . 🏝 و به امام علی و فاطمه زهرا ، 🏝 تبریک گفتند . 🏝 امام علی علیه السلام ، 🏝 از پیامبر اکرم خواهش کردند 🏝 تا برای دخترشان ، 🏝 یک نام انتخاب کنند . 🏝 پیامبر نیز ، نام گذاری او را ، 🏝 به خداوند واگذار کردند و فرمودند : 🕋 درست است که فرزندان دخترم ، 🕋 فرزندان من هستند ، 🕋 امّا نام این کودک را باید ، 🕋 خود خدا انتخاب کند . 🏝 حضرت جبرییل ، فرشته زیبای خدا ، 🏝 به همراه هزاران فرشته ، 🏝 از آسمان پایین آمد . 🏝 ابتدا سلام خداوند را به پیامبر رساند 🏝 سپس گفت : 👑 خداوند متعال می فرماید 👑 نام این دختر را زینب بگذارید 👑 که این نام را در لوح محفوظ نوشتم 🏝 آن گاه رسول خدا صلی الله علیه ، 🏝 زینب را گرفت و بوسید و فرمود : 🕋 توصیه می کنم که همه باید 🕋 این دختر را احترام کنند ، 🕋 که او مانند خدیجه ی کبری است . 📚 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت نوزدهم 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 نقشه ات چیه ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 تو که میتونی یکی رو به پرواز در بیاری 🐈 من خودم دیدم اینکارو کردی 🐈 حالا می خوام این دوتا رفیق منو ، 🐈 از طریق پرواز ، 🐈 از زندان بیارمشون بیرون 🐈 فقط ممکنه بهشون تیراندازی بشه 🐈 پس باید اول بتونی ، اونارو نامرئی کنی 🐈 بعد پروازشون بدی 🐈 اینجوری خیالمون راحت میشه 🐈 که دیگه آسیبی نمی بینند . 💎 فاطمه گفت : 👑 تا حالا کسی رو نامرئی نکردم 👑 بهم مهلت بده تا تمرین کنم 💎 شیعه فاطمه ، به اطرافش نگاه کرد 💎 و سعی کرد تا سنگی را نامرئی کند 💎 بعد از کمی تلاش ، 💎 موفق شد آن سنگ را نامرئی کند 💎 سپس ، گربه ای که در آن اطراف بود را ، 💎 نامرئی کرد 💎 سپس سگی را نامرئی کرد . 💎 با خوشحالی به فرامرز گفت : 👑 آقا فرامرز ! به لطف خدا ، 👑 موفق شدم چندتا چیز رو نامرئی کنم 👑 برای دوستان شما هم ، 👑 ان‌شاءالله سعی خودمو می کنم 👑 فقط باید اونا رو ببینم 👑 تا بتونم نامرئی شون کنم 💎 فرامرز گفت : 🐈 خوب چطوری میخوای اونا رو ببینی 🐈 اگه پرواز کنی ممکنه با تیر ، تو رو بزنن 💎 فرامرز در حال حرف زدن بود 💎 که هاشم گفت : 🌸 صبر کن ببینم . 💎 فرامرز گفت : 🐈 چی شده هاشم 💎 هاشم گفت : 🌸 انگار دارن در مورد تو حرف می زنن 🌸 انگار هم سلولی هام ، 🌸 ماجرای تو رو به نگهبانان گفتند 🌸 باید زودتر کاری بکنیم 🌸 وگرنه اون وحشی ها ما رو می کشند 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 شما بیاین توی حیاط 👑 من نامرئی میشم و میام اونجا 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📲 کانالهای سرگرمی حلال و آموزنده 👌🏻 ویژه کودک و نوجوان و مربیان 🎥 کانال فیلم و کارتون @kartoon_film 👨🏻‍🏫 کانال محتوای تربیت کودک @amoomolla 🧠 کانال چیستان و معما @moaama_chistan 🎼 کانال سرودهای ملی مذهبی @sorood_sher 📚 کانال داستان و رمان @dastan_o_roman 🚀 لطفا نشر دهید 🚀 خیلی از والدین و مربیان 🚀 دغدغه چنین کانالهایی را دارند .
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت بیستم 💎 فرامرز و هاشم و صادق ، 💎 با وسایل هاشون به طرف حیاط رفتند 💎 شیعه فاطمه نیز ، نامرئی شد و پرواز کرد 💎 و در بالای زندان ، منتظر آنها شد . 💎 با آمدن آنها به حیاط زندان ، 💎 آنها را نامرئی کرد و به پرواز درآورد 💎 زندانیان ، از نامرئی شدن آنها تعجب کردند 💎 نگهبانان زندان آمدند ولی به آنها نرسیدند 💎 در حالت پرواز ، 💎 به محله سیاه پوستان رفتند 💎 و در آنجا فرود آمدند 💎 و از حالت نامرئی بیرون آمدند و ظاهر شدند 💎 فرامرز ، به آقای نصیری گفت : 🐈 قربان ! ما آماده ایم . 💎 سرهنگ نصیری گفت : 🇮🇷 خیلی خوبه ، دخترا هم دارن میرسن آمریکا 🇮🇷 همه خونه های اون آمریکائی رو جارو کردیم 🇮🇷 چه در ایران ، چه در کویت و ترکیه 🇮🇷 فقط مونده ساختمون اصلی شون 🇮🇷 اونم دست خودته ، منتظر دستورم باش 💎 چند ساعت بعد ، 💎 فرامرز ، با بچه های سپاه و دوستانش ، 💎 در حال نقشه کشیدن بودند . 💎 دختران نیز ، به آمریکا رسیدند 💎 و آنها را ، به یک ساختمان تحقیقاتی بزرگ ، 💎 تحول دادند . 💎 دختران ، پشت سر چند دکتر و مامور ، 💎 حرکت می کردند 💎 و خوشحال بودند که از ایران آزاد شدند 💎 و خیال می کردند که در آمریکا ، 💎 به همه اهدافشان می رسند . 💎 و پیشرفت می کنند . 💎 ناگهان ، وارد سالن بزرگی شدند . 💎 که پر از قفس بود . 💎 درون بعضی از آن قفس ها ، 💎 یک دختر زندانی بود 💎 و در بعضی از آن قفس ها ، 💎 پر از دختر بود . 💎 سرهنگ نصیری نیز ، 💎 مختصات سمیه و دختران را ، 💎 برای فرامرز فرستاد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📚 حکایت دانشمند و ثروتمند 🌟 در کشور مصر ، 🌟 دو شاهزاده زندگی می‌کردند . 🌟 یکی از آن‌ها ، 🌟 به دنبال تحصیل علم و دانش رفت 🌟 و شاهزاده دیگر ، 🌟 مال و ثروت جمع می کرد . 🌟 بعدها ، اولی ، 🌟 بزرگترین دانشمند زمان خودش 🌟 و دومی ، 🌟 ثروتمندترین آدم در مصر شد . 🌟 ثروتمند به دانشمند گفت : 👑 من پادشاه شدم ؛ 👑 اما تو هنوز فقیر هستی . 🌟 دانشمند گفت : 😇 من باید خدا را شکر کنم ؛ 😇 زیرا علم به دست آوردم 😇 و علم از پیامبران به جا مانده است 😇 اما تو ثروت و پادشاهی پیدا کردی 😇 که میراث انسانهای بد ، 😇 مثل فرعون و هامان است . 📚 @dastan_o_roman
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت بیست و یکم 💎 آمریکایی ها ، سمیه و دختران ایرانی را ، 💎 در چند قفس کنار هم گذاشتند . 💎 دختران ، 💎 با تعجب به اطرافشان نگاه می کردند 💎 و با ترس و وحشت ، 💎 به دختران دیگری که ، 💎 در قفس ها زندانی بودند ، نگاه می کردند 💎 بعضی از دختران ، بی حال بودند 💎 بعضی از دختران ، 💎 به یک نقطه ، خیره شده بودند 💎 بعضی از آنها ، وحشیانه خود را ، 💎 به میله ها و دیوارها می کوبیدند 💎 و سر و صدا می کردند 💎 بعضی هم مثل سگ ، پارس می کردند 💎 بعضی از دختران نیز ، 💎 دست و پایشان ، قطع شده بود 💎 و همه بدنشان ، 💎 با مواد پلاستیکی ژله ای ، پوشیده شده بود . 💎 بعضی از دختران نیز ، بدنشان سفت شده بود 💎 و اعصاب شان را ، قطع کردند . 💎 و هر چقدر آنها را شکنجه می کردند ، 💎 اصلاً احساس درد نمی کردند 💎 و... 💎 دختران ایرانی ، از دیدن این صحنه ها ، 💎 وحشت زده و ترسیده بودند . 💎 چون فکر می کردند ، 💎 قرار است در آمریکا ، خوشبخت شوند ، 💎 پیشرفت کنند . 💎 و به آرامش ابدی برسند 💎 اما نمی دانستند 💎 برای آزمایش و بردگی ، آورده شده اند 💎 نمی دانستند برای عذاب و واکسن آمدند 💎 نمی دانستند قرار است 💎 موش آزمایشگاه آمریکایی‌های وحشی شوند 💎 آنها خیال می کردند که آمریکا ، بهشت است 💎 اما در ظاهر ، به یک جهنم شبیه تر است . 💎 به خاطر همین ، 💎 دختران ایرانی اعتراض کردند : 🌸 مگه قرار نبود ما خوشبخت بشیم ؟! 🌸 مگه قرار نبود به ما امکانات بدین ؟! 🌸 چرا مارو اینجا آوردید ؟! 💎 اما آمریکائی ها ، 💎 بی اعتنا به اعتراضات آنها ، 💎 به کار خود ادامه می دادند . 💎 فرامرز و دوستانش ، 💎 به ساختمان آزمایشگاه رسیدند . 💎 فرامرز ، به صادق و هاشم گفت : 🐈 شما همین جا بمونید ، 🐈 اگه دخترا اومدن ، اونارو سوار اتوبوس کنید 🐈 و اونارو به طرف خونه امن ببرید . 🐈 منتظر ما نمونید . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه عظمت علم ✍ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم 🌟 روزى امیرالمومنین على علیه السلام 🌟 در زمان خلافتش ، 🌟 بالاى منبر رفت و فرمود : 🔮 قبل از آنكه از ميان شما بروم 🔮 هر سؤالی داريد بپرسيد ، 🔮 چرا كه من به راه هاى آسمانها ، 🔮 آگاهتر از راههاى زمين هستم . 🌟 يک نفر از حاضران برخاست و گفت : 🍃 جبرئيل در كجاست ؟ 🌟 امیرالمومنین علیه السلام 🌟 به آسمان و مشرق و مغرب نگاه كرد 🌟 و بعد از چند لحظه به او فرمود : 🔮 همه جا را ديدم ، 🔮 ولى جبرئيل را نديدم ، 🔮 پس جبرئيل تو هستى . 🔮 سوال کننده گفت : 🍃 حقّا كه تو در سخن خود راستگویی 🌟 ناگهان آن سؤال كننده غیب شد 🌟 و مردم با ترس و تعجب ، 🌟 به امیرالمومنین نگاه می کردند . 📚 ناسخ التواريخ على علیه السلام 📖 ج ۵ ، ص ۵۷ 📚 @dastan_o_roman