هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🔹 جهت کمک نقدی به مردم مظلوم فلسطین و لبنان از طریق زیر می توانید اقدام کنید؛
شماره کارت : 6037998200000007
شماره شبا : Ir320210000001000160000526
کد دستوری: #14*
پرداخت مستقیم در KHAMENEI.IR
🔸برای اهدای طلا و جواهرات ارسال عدد ٢ به 3000222
🔹 کمکهزینهٔ سرپرستی از خانواده های آواره لبنانی و فلسطینی ارسال عدد ۳ به 3000222
💻 پايگاه اطلاع رسانی دفترحفظ و نشر آثار حضرت آیتالله خامنهای
@khamenei_ir
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
👌🏻 مسابقه جدید داریم بچه ها
🎁 با ده هدیه ۲۰۰ هزار تومانی
پویش لب خوانی سرود «فریاد انتقام»
به مناسبت روز دانش آموز
و حمایت از عملیات وعده صادق ۲
سرود تصویری فریاد انتقام 👈 اینجا
سرود صوتی فریاد انتقام 👈 اینجا
متن سرود فریاد انتقام 👈 اینجا
✅️ سرود را لب خوانی کنید ، و از خودتون 🤳 فیلم بگیرید و برای ما بفرستید . 👇
@IRAN13ABAN
👈🏻 ویژه مدارس ابتدایی دختر و پسر
👈 اجرا به صورت انفرادی 🧕🙎♂
👈🏻 کلیپ باید افقی باشد
👈🏾 حجم کلیپ حداکثر ۳۰ مگابایت
👈🏻 زمان کلیپ حداقل یک دقیقه
👈 مشخصات خودتون رو هم بفرستید
👌🏻 نام و نام خانوادگی ، پایه تحصیلی ، نام آموزشگاه ، شهرستان ، استان ، شماره تماس
⏳ پایان مسابقه : ۱۳ آبان
✅️ دبستان نور۱ ناحیه یک اهواز
https://eitaa.com/Jashnvarh1402
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت چهاردهم
💎 پلیس ها ، آرام وارد خانه شدند
💎 و فرامرز نیز ، به حالت گربه ای ،
💎 در کنار اسلحه خانه ایستاد
💎 ناگهان متوجه شیشه های بیهوش کننده شد
💎 یک فکری به ذهنش خطور کرد
💎 به طرف سروان رضایی رفت و گفت :
🐈 اگه می خواین کمتر تلفات بدیم
🐈 فعلا حمله نکنید
🐈 یک نقشه دیگه دارم
💎 سروان رضایی گفت :
🚔 باشه پسر ، من بهت اعتماد دارم
🚔 همینجا منتظر خبرت میمونیم
💎 فرامرز ، انسان شد
💎 چند شیشه بیهوش کننده را ،
💎 گرفت و باز کرد
💎 و تیز و سریع ، وارد اتاق نگهبانان شد
💎 دو تا از شیشه ها را ،
💎 به صورت دو مردی که ،
💎 اسلحه در کنارشان بود ، ریخت
💎 آنها میخواستند
💎 به اسلحه شان دست بزنند
💎 که از هوش رفتند و بیهوش شدند .
💎 فرامرز ، سریع گربه شد
💎 سپس به پشت یکی از آنها رفته
💎 انسان شد و روی سرش افتاد
💎 و با ضربه ای در گردن ، آن را نیز بیهوش کرد
💎 و چند شیشه بیهوش کننده دیگر را ،
💎 به طرف دو مرد دیگر انداخت
💎 و آنها را نیز بیهوش کرد
💎 سپس اسلحه یکی از آنها را برداشت
💎 و به طرف دختران نگهبان گرفت و گفت :
🐈 بهتره از جاتون تکون نخورید
💎 سپس داد زد :
🐈 جناب سروان ، همه جا امن هست
🐈 میتونید داخل بشین
💎 نیروهای پلیس نیز وارد شدند
💎 و همه آقایان را بیهوش دیدند
💎 سروان رضایی گفت :
🚔 چطور این کارو کردی
💎 سروان نعمتی گفت :
🚨 بابا دمت گرم ، آفرین پسر ، کارت عالیه
💎 فرامرز گفت :
🐈 ما کاری نکردیم اینا همش لطف خدا بوده
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
28.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی رهبر ۱۳ ساله
🎼 در مورد شهید فهمیده
📚 @dastan_o_roman
#قصه_صوتی #شهدا #روز_دانش_آموز #شهید_حسین_فهمیده
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت پانزدهم
💎 بعد از اینکه دختران ، آزاد شدند
💎 و به خانواده هایشان ، تحویل داده شدند
💎 مرضیه به دانشگاه رفت
💎 و همه جا را به دنبال سمیه گشت
💎 از هر که او را می شناخت ، پرسید
💎 اما کسی از او ، اطلاعی نداشت .
💎 آقای محمودی ، از دیدن مرضیه تعجب کرد
💎 و او را به اتاق بسیج دعوت نمود
💎 و همه ماجرای سمیه را برای او تعریف کرد
💎 مرضيه گفت :
🌟 یعنی دختر پوشیه ، سمیه خودمونه ؟!
🌟 حالا اون کجاست ؟!
💎 محمودی گفت :
🌸 سمیه برای پیدا کردن شما ، همه جا رو گشت
🌸 با همه خلافکاران در افتاد
🌸 الآنم داوطلب شد
🌸 تا به عنوان یک دختر معتاد ،
🌸 به مرد آمریکایی فروخته بشه
🌸 تا مکان اون آمریکایی کثیف و همکارانش رو
🌸 شناسایی کنن
🌸 تا شاید بتونه شما رو هم پیدا کنه
💎 سرهنگ نصیری ، از فرماندهان سپاه قدس ،
💎 فاطمه و فرامرز را به دفتر کارش دعوت کرد
💎 و بعد از سلام و احوالپرسی ، گفت :
🇮🇷 ما در مورد شما دوتا ، خیلی تحقیق کردیم
🇮🇷 و میدونیم کی هستید
🇮🇷 و چه قدرت هایی دارید
🇮🇷 با اینکه هنوز سنتون کمه
🇮🇷 ولی می خوام یه ماموریت به شما بدم
🇮🇷 البته این ماموریت ،
🇮🇷 مثل همون ماموریتی هست
🇮🇷 که پسر گربه ای در آمریکا انجام داده
🇮🇷 راستی آقا فرامرز ، اونجا کارت عالی بود .
💎 فرامرز گفت :
🐈 خواهش می کنم .
💎 آقای نصیری گفت :
🇮🇷 یکی از ماموران ما ، داوطلبانه خودش رو ،
🇮🇷 قاطی دخترای فریب خورده کرده
🇮🇷 ما هم برای او ،
🇮🇷 ردیاب و میکروفون کار گذاشتیم
🇮🇷 تا هم مکالمات اونو بشنویم
🇮🇷 و هم موقعیت اونو ، زیر نظر بگیریم .
🇮🇷 قرار بود این ماموریت ،
🇮🇷 فقط داخل ایران باشه
🇮🇷 یعنی همین جا ، بعد از گرفتن اون آمریکائیه ،
🇮🇷 تموم بشه
🇮🇷 ولی مامور ما اصرار داشت تا ته کار بره
🇮🇷 و ببینه که مقصد آخر دخترا کجاست
🇮🇷 امروز یکی از اون خانه ها رو شناسایی کردیم
🇮🇷 و افرادش رو بازداشت کردیم
🇮🇷 و الآن مامور ما ،
🇮🇷 در خانه ای نزدیک مرز هست .
🇮🇷 که ما احتمال میدیم ،
🇮🇷 اون مرد آمریکایی ، اونجا باشه
🇮🇷 و اما ماموریت شما ،
🇮🇷 اینه که به آمریکا برید
🇮🇷 و منتظر دستور من باشید .
🇮🇷 تا در هنگام نیاز ،
🇮🇷 جون اون دخترارو نجات بدید .
💎 فرامرز گفت :
🐈 اسم مامور شما چیه ؟!
💎 آقای نصیری گفت :
🇮🇷 سمیه سیاحی ،
🇮🇷 معروف به دختر پوشیه پوش .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی قدس عزیز
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#قدس_عزیز #قدس #فلسطین
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت شانزدهم
💎 فرامرز و شیعه فاطمه ،
💎 از خانواده هاشون اجازه گرفتند
💎 و موافقت خود را ، اعلام کردند .
💎 فرامرز نیز ، از سرهنگ نصیری اجازه خواست
💎 که ابتدا به کویت برود
💎 تا گربه هایش را ، از حسن علی پس بگیرد
💎 آقای نصیری گفت :
🇮🇷 هر جا میخوای ، برو ؛
🇮🇷 و هر کاری میخوای ، بکن
🇮🇷 از نظر ما ، آزادی
🇮🇷 فقط تا دو روز دیگه باید آمریکا باشید
💎 فرامرز و شیعه فاطمه ،
💎 با بچه های سپاه قدس ، به کویت رفتند
💎 فرامرز ،
💎 گربه هایش را از حسن علی پس گرفت
💎 سپس به مسجدی که ،
💎 الماس ها را در آنجا گذاشته بود ، رفت
💎 و از امام جماعت مسجد ،
💎 آنها را تحویل گرفت
💎 و به یکی از بچه های سپاه تحول داد
💎 سپس به طرف آمریکا پرواز کردند
💎 مستقیم ، به محله سیاه پوستان ،
💎 که در عملیات قبلی کمکش کردند ، رفتند
💎 و سراغ صادق و هاشم را ، از آنها گرفت
💎 اما گفتند :
🔹 آنها بعد از تو ، توی دردسر بزرگی افتادند
🔹 به علت همکاری با تو و ایجاد آشوب در شهر ،
🔹 اونارو در زندان کالیفرنیا زندانی کردند
💎 فرامرز و شیعه فاطمه ،
💎 با یکی از همکاران سپاه ،
💎 که مقیم آمریکا بود ،
💎 به طرف زندان رفتند
💎 کنار دیوار زندان ، به شیعه فاطمه گفت :
🐈 من میرم داخل دنبال اونا می گردم
🐈 شما منتظر علامت من باش
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه سارا و عمه
🌟 در زمان های خیلی خیلی دور ،
🌟 دخترکی به نام سارا ،
🌟 زمانی که کودک بود ، پدرش مُرد .
🌟 و عمه اش ، سرپرستی او را ،
🌟 به عهده گرفت و او را بزرگ کرد .
🌟 و در تربیت او کوتاهی ننمود .
🌟 تا اینکه سارا بزرگ شد .
🌟 و با رضایت خودش ،
🌟 او را به ازدواج مرد زرگری در آورد .
🌟 زندگی او ، بسیار راحت و عالی بود ،
🌟 همه چیز داشت خوب می گذشت
🌟 تا اینکه عمه اش ،
🌟 بر زندگی او حسد ورزید .
🌟 دوست داشت دخترش جای او باشد
🌟 به خاطر همین تصمیم گرفت
🌟 دخترش را آرایش کند
🌟 و جلوی چشم شوهر سارا ،
🌟 او را نمایش دهد .
🌟 تا مجذوب دخترش شود .
🌟 به مرور زمان آن مرد فریب خورد
🌟 و دختر عمه را خواستگاری کرد .
🌟 اما عمه حسود قبول نکرد و گفت :
🔥 به شرطی دخترم را می دهم
🔥 که حق طلاق برادرزاده ام با من باشد
🌟 آن مرد نیز پذیرفت .
🌟 مدتی گذشت
🌟 و عمه حسود ، سارا را طلاق داد
🌟 و او را از شوهرش جدا کرد .
🌟 شوهر عمه سارا ،
🌟 که در مسافرت طولانی بود ،
🌟 وقتی از مسافرت بازگشت
🌟 و ماجرای سارا و زنش را شنید
🌟 نزد سارا رفت و او را دلداری داد .
🌟 بعد از چند روز رفت و آمد
🌟 شوهر عمه ، به سارا علاقه مند شد
🌟 و به او تقاضای ازدواج کرد .
🌟 سارا گفت :
🍁 راضی ام به این شرط که
🍁 اختیار طلاق عمهام با من باشد
🌟 او نیز قبول کرد .
🌟 بعد از عقد ،
🌟 سارا به انتقام از عمهاش ،
🌟 او را طلاق داد
🌟 و به تنهائی بر زندگی او مسلط شد
🌟 مدتی با این شوهر عمه بسر برد
🌟 تا از دنیا رحلت کرد .
🌟 و همه دارایی اش به او رسید
🌟 بعد از مدتی ،
🌟 شوهر اول او نیز پیش او آمد
🌟 و اظهار تجدید ازدواج نمود
🌟 سارا گفت :
🍁 من هم راضی ام به شرط اینکه
🍁 اختیار طلاق دختر عمهام را
🍁 به من واگذار کنی ،
🌟 او نیز قبول کرد .
🌟 سارا دوباره با شوهر اولش ازدواج کرد
🌟 و چون حق طلاق دختر عمه اش
🌟 با خودش بود ،
🌟 تصمیم گرفت او را نیز طلاق دهد
🌟 عمه و دخترش ، به پای او افتادند
🌟 و از اشتباه و حسادت بی جای خود
🌟 معذرت خواهی کردند .
🌟 سارا نیز ، با اینکه خیلی ناراحت بود
🌟 ولی عذرخواهی آنان را پذیرفت
🌟 و گذاشت دختر عمه اش ،
🌟 هم شوی او باقی بماند .
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #حسادت #حسد #سارا_و_عمه
داستان تکان دهنده استغاثه به امام زمان عج و راز انار- پنجره فولاد.mp3
2M
🎧 قصه صوتی راز انار
⏰ زمان : ۴ دقیقه
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #راز_انار #امام_زمان
🎥 فیلم سینمایی طنز
📲 در کانال فیلم و سریال
👈 فیلم سینمایی شارلاتان
👈🏻 فیلم سینمایی رسوایی ۱
👈🏼 فیلم سینمایی سه بیگانه
👈🏽 فیلم سینمایی ازدواج در وقت اضافه
👈🏾 فیلم سینمایی مرد عوضی
👈 فیلم سینمایی هزار پا
👈🏻 فیلم سینمایی چارچنگولی
👈🏼 فیلم سینمایی مارموز
👈🏽 فیلم سینمایی ضد گلوله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 پویانمایی و داستان کوتاه پوتین ها
🎥 صوتی تصویری
🕰 زمان : یک دقیقه
📚 @dastan_o_roman
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#داستان #داستان_کوتاه #شهدا
📲 کانال فیلم سینمایی و سریال ایرانی
📼 روزی روزگاری مریخ
📼 قهوه تلخ
📼 آقازاده
📼 معراجی ها
📼 اُ مثبت
📼 پشت کنکوری ها
📼 خانه امن و...
https://eitaa.com/joinchat/1015284662C5d752bcebd
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت هفدهم
💎 فرامرز گربه شد و از دیوار زندان بالا رفت
💎 همه زندان را ،
💎 به دنبال صادق و هاشم جستجو کرد .
💎 وحشیگری ، بی ادبی و بی فرهنگی ،
💎 در زندان حاکم بود .
💎 زندانیان ، به هر بهانه ای ،
💎 به جان هم می افتادند .
💎 وقتی فرامرز را دیدند ؛ گفتند :
🔥 بچه ها اون گربه رو بگیرید .
💎 فرامرز متوجه شد که دارند دنبالش می کنند
💎 پا به فرار گذاشت
💎 و داخل دستشویی ها شد
💎 سپس یک انسان شده و از آنجا بیرون آمد
💎 و تک تک سلول ها را ،
💎 به دنبال دوستانش ، جستجو کرد
💎 داشت ناامید می شد
💎 که ناگهان متوجه شد
💎 یک نفر در حالت خوابیده کتاب می خواند
💎 و هم سلولی هایش در کنار او ،
💎 حال دعوا بودند
💎 و مدام او را اذیت می کردند
💎 و کتابش را می زدند
💎 فرامرز ، بالای سر او رفت
💎 او را شناخت ، او صادق است
💎 یکی از آمریکایی ها ،
💎 می خواست کتاب او را بزند
💎 ناگهان فرامرز دست او را گرفت
💎 و مشت محکمی بر صورتش زد .
💎 بقیه به طرف فرامرز آمدند
💎 فرامرز نیز گربه شد
💎 همه ترسید و به عقب رفتند
💎 یکی از آنها افتاد
💎 اما یکی دیگر ، به طرف فرامرز آمد
💎 تا او را بگیرد .
💎 ناگهان ، فرامرز انسان شد
💎 و به زیر چانه اش ، مشت محکمی زد
💎 یکی دیگر از آنها ،
💎 می خواست به فرامرز مشت بزند
💎 اما فرامرز ، دوباره گربه شد
💎 و پشت او رفت و انسان شد
💎 او را به طرف دوستانش هل داد
💎 یکی دیگر خواست مشت بزند
💎 فرامرز ، دست او را گرفت و پیچید
💎 و او را به دیوار چسباند
💎 سپس همه با هم به او حمله کردند
💎 فرامرز گربه شد و از زیر پاهای آنها ،
💎 به پشت آنها رفت و انسان شد .
💎 و به آنها حمله کرد و آنها را مشت باران کرد
💎 فرامرز با انسان شدن و گربه شدنش ،
💎 همه آنها را گیج کرد
💎 تا اینکه صادق به زبان لاتین از آنها خواست
💎 تا دعوا را تمام کنند ...
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت هجدهم
💎 آمریکایی ها از سلول بیرون رفتند
💎 و فرامرز و صادق ، همدیگر را بغل کردند
💎 صادق گفت :
🌸 هی پسر ! تو کجا ، اینجا کجا ؟!
🌸 اتفاقی اومدی اینجا ،
🌸 یا برای دیدن من اومدی ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 راستش رو بخوای
🐈 اومدم تو رو از اینجا آزاد کنم
🐈 هاشم کجاست ؟!
💎 صادق گفت :
🌸 اون رفته حموم ، الان میاد
💎 فرامرز گفت :
🐈 زود آماده شو تا اونم بیاد
🐈 باید بریم وقت نداریم
💎 ناگهان هاشم نیز وارد شد
💎 فرامرز را دید و گفت :
🌷 هی آقا پسر !
🌷 قیافه تو خیلی برام آشناست ؟
💎 صادق گفت :
🌸 این همون پسر گربه ای خودمونه
💎 هاشم خوشحال و ذوق زده او را بغل کرد
💎 و گفت :
🌷 تو اینجا چیکار می کنی ؟!
🌷 نکنه تو رو هم گرفتن ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 نه بابا ! اومدم آزادتتون کنم
🐈 زود آماده بشین باید بریم
💎 شیعه فاطمه ،
💎 ارتباط ذهنی با فرامرز گرفت و گفت :
👑 چی شد برادر ؟! چیکار کردی ؟!
👑 ما وقت نداریم ، باید بریم .
💎 فرامرز گفت :
🐈 باشه الان آماده می شیم .
💎 فرامرز به بچه ها گفت :
🐈 خب بچه ها وسایل تون رو آماده کنید
🐈 باید از اینجا ببرمتون بیرون
💎 هاشم گفت :
🌷 چی میگی پسر ؟!
🌷 تا حالا کسی نتونسته از اینجا بره بیرون
🌷 هرکی خواست فرار کنه ،
🌷 اونو با تیر زدن .
💎 فرامرز به فکر فرو رفت ، سپس گفت :
🐈 آبجی شیعه فاطمه !
🐈 میتونی کسی رو نامرئی کنی ؟!
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه تولد حضرت زینب
🏝 در شهر مدینه ،
🏝 خانه کوچک اما پر برکتی بود
🏝 که در آن امام علی علیه السلام
🏝 و حضرت زهرا سلام الله علیها
🏝 زندگی می کردند .
🏝 همان خانه ای که از سقفش
🏝 تا هفت آسمان ،
🏝 نور زیبایی بالا می رود .
🏝 و فرشته ها ، دور و بر آن می گردند
🏝 روز ۵ ماه جمادی بود
🏝 در آسمان ، غوغا و شادی بود
🏝 در زمین هم ، پر از خوشحالی بود .
🏝 صداهای دل نشین و خنده ،
🏝 از خانهی امام علی علیه السلام
🏝 به گوش می رسید .
🏝 فرشته ها ، از شدت شادمانی ،
🏝 بالا و پایین می پریدند
🏝 انگار داشتند خبرهای خوشی را ،
🏝 به آسمانها می بردند
🏝 خانهی امیرالمومنین علیه السلام
🏝 رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود
🏝 رحمت الهی بیشتر از همیشه ،
🏝 بر این خانه سرازیر شده ،
🏝 صدای یک نوزاد ، فضا را پر کرده بود
🏝 یکی از فرشته ها می گفت :
🕊 خداوند عزوجل ،
🕊 به علی و فاطمه دختر داده .
🏝 یکی دیگر می گفت :
🦢 چه نور زیبایی از آن دختر ،
🦢 به سمت آسمان می رود .
🏝 یک فرشته دیگر می گفت :
🦋 چه بوی خوبی می دهد .
🏝 حالا نوبت نام گزاری شد
🏝 باید برای این دختر ،
🏝 یک نام برازنده انتخاب شود
🏝 حضرت فاطمه سلام الله علیها
🏝 به امام علی علیه السلام گفتند :
🍎 شما برای این کودک نام انتخاب کنید
🏝 امّا امام علی علیه السلام ،
🏝 به احترام پیامبر چیزی نگفتند
🏝 و می خواستند این کار را ،
🏝 به پیامبر اکرم واگذار کنند .
🏝 اما رسول خدا ،
🏝 هنگام تولد آن دختر مبارک ،
🏝 در مسافرت بودند
🏝 و در هنگام بازگشت از سفر ،
🏝 خبر تولد آن دختر را ،
🏝 به ایشان دادند .
🏝 و به امام علی و فاطمه زهرا ،
🏝 تبریک گفتند .
🏝 امام علی علیه السلام ،
🏝 از پیامبر اکرم خواهش کردند
🏝 تا برای دخترشان ،
🏝 یک نام انتخاب کنند .
🏝 پیامبر نیز ، نام گذاری او را ،
🏝 به خداوند واگذار کردند و فرمودند :
🕋 درست است که فرزندان دخترم ،
🕋 فرزندان من هستند ،
🕋 امّا نام این کودک را باید ،
🕋 خود خدا انتخاب کند .
🏝 حضرت جبرییل ، فرشته زیبای خدا ،
🏝 به همراه هزاران فرشته ،
🏝 از آسمان پایین آمد .
🏝 ابتدا سلام خداوند را به پیامبر رساند
🏝 سپس گفت :
👑 خداوند متعال می فرماید
👑 نام این دختر را زینب بگذارید
👑 که این نام را در لوح محفوظ نوشتم
🏝 آن گاه رسول خدا صلی الله علیه ،
🏝 زینب را گرفت و بوسید و فرمود :
🕋 توصیه می کنم که همه باید
🕋 این دختر را احترام کنند ،
🕋 که او مانند خدیجه ی کبری است .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #حضرت_زینب
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت نوزدهم
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 نقشه ات چیه ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 تو که میتونی یکی رو به پرواز در بیاری
🐈 من خودم دیدم اینکارو کردی
🐈 حالا می خوام این دوتا رفیق منو ،
🐈 از طریق پرواز ،
🐈 از زندان بیارمشون بیرون
🐈 فقط ممکنه بهشون تیراندازی بشه
🐈 پس باید اول بتونی ، اونارو نامرئی کنی
🐈 بعد پروازشون بدی
🐈 اینجوری خیالمون راحت میشه
🐈 که دیگه آسیبی نمی بینند .
💎 فاطمه گفت :
👑 تا حالا کسی رو نامرئی نکردم
👑 بهم مهلت بده تا تمرین کنم
💎 شیعه فاطمه ، به اطرافش نگاه کرد
💎 و سعی کرد تا سنگی را نامرئی کند
💎 بعد از کمی تلاش ،
💎 موفق شد آن سنگ را نامرئی کند
💎 سپس ، گربه ای که در آن اطراف بود را ،
💎 نامرئی کرد
💎 سپس سگی را نامرئی کرد .
💎 با خوشحالی به فرامرز گفت :
👑 آقا فرامرز ! به لطف خدا ،
👑 موفق شدم چندتا چیز رو نامرئی کنم
👑 برای دوستان شما هم ،
👑 انشاءالله سعی خودمو می کنم
👑 فقط باید اونا رو ببینم
👑 تا بتونم نامرئی شون کنم
💎 فرامرز گفت :
🐈 خوب چطوری میخوای اونا رو ببینی
🐈 اگه پرواز کنی ممکنه با تیر ، تو رو بزنن
💎 فرامرز در حال حرف زدن بود
💎 که هاشم گفت :
🌸 صبر کن ببینم .
💎 فرامرز گفت :
🐈 چی شده هاشم
💎 هاشم گفت :
🌸 انگار دارن در مورد تو حرف می زنن
🌸 انگار هم سلولی هام ،
🌸 ماجرای تو رو به نگهبانان گفتند
🌸 باید زودتر کاری بکنیم
🌸 وگرنه اون وحشی ها ما رو می کشند
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 شما بیاین توی حیاط
👑 من نامرئی میشم و میام اونجا
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانالهای سرگرمی حلال و آموزنده
👌🏻 ویژه کودک و نوجوان و مربیان
🎥 کانال فیلم و کارتون
@kartoon_film
👨🏻🏫 کانال محتوای تربیت کودک
@amoomolla
🧠 کانال چیستان و معما
@moaama_chistan
🎼 کانال سرودهای ملی مذهبی
@sorood_sher
📚 کانال داستان و رمان
@dastan_o_roman
🚀 لطفا نشر دهید
🚀 خیلی از والدین و مربیان
🚀 دغدغه چنین کانالهایی را دارند .
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت بیستم
💎 فرامرز و هاشم و صادق ،
💎 با وسایل هاشون به طرف حیاط رفتند
💎 شیعه فاطمه نیز ، نامرئی شد و پرواز کرد
💎 و در بالای زندان ، منتظر آنها شد .
💎 با آمدن آنها به حیاط زندان ،
💎 آنها را نامرئی کرد و به پرواز درآورد
💎 زندانیان ، از نامرئی شدن آنها تعجب کردند
💎 نگهبانان زندان آمدند ولی به آنها نرسیدند
💎 در حالت پرواز ،
💎 به محله سیاه پوستان رفتند
💎 و در آنجا فرود آمدند
💎 و از حالت نامرئی بیرون آمدند و ظاهر شدند
💎 فرامرز ، به آقای نصیری گفت :
🐈 قربان ! ما آماده ایم .
💎 سرهنگ نصیری گفت :
🇮🇷 خیلی خوبه ، دخترا هم دارن میرسن آمریکا
🇮🇷 همه خونه های اون آمریکائی رو جارو کردیم
🇮🇷 چه در ایران ، چه در کویت و ترکیه
🇮🇷 فقط مونده ساختمون اصلی شون
🇮🇷 اونم دست خودته ، منتظر دستورم باش
💎 چند ساعت بعد ،
💎 فرامرز ، با بچه های سپاه و دوستانش ،
💎 در حال نقشه کشیدن بودند .
💎 دختران نیز ، به آمریکا رسیدند
💎 و آنها را ، به یک ساختمان تحقیقاتی بزرگ ،
💎 تحول دادند .
💎 دختران ، پشت سر چند دکتر و مامور ،
💎 حرکت می کردند
💎 و خوشحال بودند که از ایران آزاد شدند
💎 و خیال می کردند که در آمریکا ،
💎 به همه اهدافشان می رسند .
💎 و پیشرفت می کنند .
💎 ناگهان ، وارد سالن بزرگی شدند .
💎 که پر از قفس بود .
💎 درون بعضی از آن قفس ها ،
💎 یک دختر زندانی بود
💎 و در بعضی از آن قفس ها ،
💎 پر از دختر بود .
💎 سرهنگ نصیری نیز ،
💎 مختصات سمیه و دختران را ،
💎 برای فرامرز فرستاد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📚 حکایت دانشمند و ثروتمند
🌟 در کشور مصر ،
🌟 دو شاهزاده زندگی میکردند .
🌟 یکی از آنها ،
🌟 به دنبال تحصیل علم و دانش رفت
🌟 و شاهزاده دیگر ،
🌟 مال و ثروت جمع می کرد .
🌟 بعدها ، اولی ،
🌟 بزرگترین دانشمند زمان خودش
🌟 و دومی ،
🌟 ثروتمندترین آدم در مصر شد .
🌟 ثروتمند به دانشمند گفت :
👑 من پادشاه شدم ؛
👑 اما تو هنوز فقیر هستی .
🌟 دانشمند گفت :
😇 من باید خدا را شکر کنم ؛
😇 زیرا علم به دست آوردم
😇 و علم از پیامبران به جا مانده است
😇 اما تو ثروت و پادشاهی پیدا کردی
😇 که میراث انسانهای بد ،
😇 مثل فرعون و هامان است .
📚 @dastan_o_roman
#حکایت #داستان_کوتاه #علم
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت بیست و یکم
💎 آمریکایی ها ، سمیه و دختران ایرانی را ،
💎 در چند قفس کنار هم گذاشتند .
💎 دختران ،
💎 با تعجب به اطرافشان نگاه می کردند
💎 و با ترس و وحشت ،
💎 به دختران دیگری که ،
💎 در قفس ها زندانی بودند ، نگاه می کردند
💎 بعضی از دختران ، بی حال بودند
💎 بعضی از دختران ،
💎 به یک نقطه ، خیره شده بودند
💎 بعضی از آنها ، وحشیانه خود را ،
💎 به میله ها و دیوارها می کوبیدند
💎 و سر و صدا می کردند
💎 بعضی هم مثل سگ ، پارس می کردند
💎 بعضی از دختران نیز ،
💎 دست و پایشان ، قطع شده بود
💎 و همه بدنشان ،
💎 با مواد پلاستیکی ژله ای ، پوشیده شده بود .
💎 بعضی از دختران نیز ، بدنشان سفت شده بود
💎 و اعصاب شان را ، قطع کردند .
💎 و هر چقدر آنها را شکنجه می کردند ،
💎 اصلاً احساس درد نمی کردند
💎 و...
💎 دختران ایرانی ، از دیدن این صحنه ها ،
💎 وحشت زده و ترسیده بودند .
💎 چون فکر می کردند ،
💎 قرار است در آمریکا ، خوشبخت شوند ،
💎 پیشرفت کنند .
💎 و به آرامش ابدی برسند
💎 اما نمی دانستند
💎 برای آزمایش و بردگی ، آورده شده اند
💎 نمی دانستند برای عذاب و واکسن آمدند
💎 نمی دانستند قرار است
💎 موش آزمایشگاه آمریکاییهای وحشی شوند
💎 آنها خیال می کردند که آمریکا ، بهشت است
💎 اما در ظاهر ، به یک جهنم شبیه تر است .
💎 به خاطر همین ،
💎 دختران ایرانی اعتراض کردند :
🌸 مگه قرار نبود ما خوشبخت بشیم ؟!
🌸 مگه قرار نبود به ما امکانات بدین ؟!
🌸 چرا مارو اینجا آوردید ؟!
💎 اما آمریکائی ها ،
💎 بی اعتنا به اعتراضات آنها ،
💎 به کار خود ادامه می دادند .
💎 فرامرز و دوستانش ،
💎 به ساختمان آزمایشگاه رسیدند .
💎 فرامرز ، به صادق و هاشم گفت :
🐈 شما همین جا بمونید ،
🐈 اگه دخترا اومدن ، اونارو سوار اتوبوس کنید
🐈 و اونارو به طرف خونه امن ببرید .
🐈 منتظر ما نمونید .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه عظمت علم
✍ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
🌟 روزى امیرالمومنین على علیه السلام
🌟 در زمان خلافتش ،
🌟 بالاى منبر رفت و فرمود :
🔮 قبل از آنكه از ميان شما بروم
🔮 هر سؤالی داريد بپرسيد ،
🔮 چرا كه من به راه هاى آسمانها ،
🔮 آگاهتر از راههاى زمين هستم .
🌟 يک نفر از حاضران برخاست و گفت :
🍃 جبرئيل در كجاست ؟
🌟 امیرالمومنین علیه السلام
🌟 به آسمان و مشرق و مغرب نگاه كرد
🌟 و بعد از چند لحظه به او فرمود :
🔮 همه جا را ديدم ،
🔮 ولى جبرئيل را نديدم ،
🔮 پس جبرئيل تو هستى .
🔮 سوال کننده گفت :
🍃 حقّا كه تو در سخن خود راستگویی
🌟 ناگهان آن سؤال كننده غیب شد
🌟 و مردم با ترس و تعجب ،
🌟 به امیرالمومنین نگاه می کردند .
📚 ناسخ التواريخ على علیه السلام
📖 ج ۵ ، ص ۵۷
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #علم #امام_علی