eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
77 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹 قسمت ۲۳ _ بخش ۳ 🌹 🍎 سمیه بعد از نماز صبح ، 🍎 به طرف خانه نیما رفت . 🍎 و سر کوچه آنها ایستاد . 🍎 و منتظر بیرون آمدنش شد . 🍎 نیما بیرون آمد و به طرف دانشگاه رفت . 🍎 به کوچه روبروی دانشگاه که رسید 🍎 سمیه نزدیک او شد و از پشت او گفت : 🌷 آقا نیما ؟! 🍎 نیما ، رویش را برگرداند و گفت : بله 🍎 نیما ، سمیه را که دید ، ترسید . 🍎 و یاد حرف های قلیان سراها افتاد 🍎 که می گفتند یک دختر پوشیه پوش ؛ 🍎 دنبال مواد فروش ها افتاد . 🍎 و با ترس و وحشت گفت : 🔥 شما کی هستید ؟ 🍎 سمیه گفت : 🌷 چرا مواد می فروشی ؟ 🌷 چرا جوونای مردم رو معتاد می کنی ؟ 🌷 چرا زندگی مردم رو تباه می کنی ؟ 🍎 نیما ، کوله پشتی خود را زمین گذاشت 🍎 و آستینش را بالا زد . 🍎 و آماده مبارزه با سمیه شد ... 🍎 یک ساعت بعد ؛ 🍎 چندتا از دانشجویان ، 🍎 که در حال گذر از کوچه بودند ؛ 🍎 متوجه نیما شدند 🍎 که بیهوش ، کنار دکه فلافل فروشی افتاده 🍎 و دستانش بسته شده 🍎 و کاغذی روی سینه اش که نوشته : 🔥 من مواد فروشم 🔥 🍎 تک تک مواد فروشان ، 🍎 به دست سمیه تنبیه شدند ‌. 🍎 و آبروی همه آنها در دانشگاه رفت . 🍎 هر کدام را در جایی ادب کرد . 👈 یکی را در کلاس خالی گیر آورد و کتک زد 👈 یکی را در سرویس بهداشتی 👈 یکی را در کتابخانه 👈 یکی را در کارگاه علوم و... 🍎 سمیه موفق شد ؛ 🍎 ترس و وحشت زیادی در دانشگاه ، 🍎 بین مواد فروشان و فاسدان بیاندازد . 🍎 دیگر کسی جرات نمی کرد ، 🍎 تا آزادانه مواد بفروشد . 🍎 هر روز ، یکی از مواد فروشان رسوا می شد . 🍎 و علاوه بر تنبیه ، 🍎 اطلاعات جدیدی از آنان کسب می کرد . 🍎 سمیه ، همچنین فهمید ، 🍎 که پای دوتا از اساتید ، 🍎 و یکی از مسئولین دانشگاه ، 🍎 در این ماجرا هست . 🍎 اما هنوز نام آنها را نمی داند ‌. 🍎 رئیس مواد فروشان ، 🍎 شخصی به نام کامبیز بود . 🍎 که به شدت از این اتفاقات عصبانی بود . 🍎 و چند نفر را مامور کرد ، 🍎 تا دختر پوشیه پوش را پیدا کنند . 🍎 و به بدترین حالت ، مجازاتش نمایند . 🍎 و دستور داد که همه مواد فروشان ، 🍎 تا اطلاع ثانوی ، کارشان را تعطیل کنند ؛ 🍎 و به جای مواد فروشی ، 👈 به دنبال آن دختر مزاحم بگردند . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان دوازده مرد با غیرت 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه رئیس ساواک و آیت الله قاضی 🌟 رئیس ساواک به دیدن آیت الله قاضی طباطبایی رفت . مسئولین همه نشسته بودند . ناگهان یکی از آنها گفت : ☘ اعلی حضرت به روحانیت خیلی علاقه مند است ، فقط یک سید یاغی ای هست که قیام کرده ( منظورش امام خمینی بود ) . 🌟 تا آیت الله قاضی این جمله را شنید ، بلند شد و خواست صندلی را به سمت او پرت کند . 🌟 این غیرت مذهبی است که اجازه نداد به مرجع تقلیدش ، رهبرش ، امامش و مقدسات توهین بشود . 🌟 شهید نواب هم همین طور بود 🌟 تا فهمید به پیامبر و ائمه علیهم السلام توهین شده است ، 🌟 پول قرض گرفت و اسلحه ای خرید 🌟 تا کسروی را ترور کند . 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه شکست قهرمانانه 📗 بخش اول 🏹 فقط چند دقیقه به شروع مسابقه باقی مانده بود . هیجان خاصی سراسر سالن را گرفته بود . عده‌ای من را و عده‌ای حریفم را که هنوز نمی دانستم چه کسی بود تشویق می کردند . 🏹 راستش چندان هم برایم مهم نبود 🏹 من برای رسیدن به مرحله ی پایانی مسابقات کاراته بین مدارس ، هفته‌ها زحمت کشیده بودم ؛ 🏹 البته رسیدن به چنین جایگاهی را مسلماً مدیون راهنمایی‌های دایی ام بودم . فنونی که به من یاد داده بود ، خیلی در پیروزی‌هایم مؤثر بود . 🏹 به یاد زحمات و سختی‌هایی که در طول این مدت کشیده بودم افتادم . چه شبها که تا صبح مشغول تمرین بودم . 🏹 چه روزها که از بسیاری از لذت‌هایم صرف نظر کردم و وقتی همه ی دوستانم به شادی و تفریح مشغول بودند ، من در حال انجام تمریناتم بودم . حالا هم حق داشتم به مرحله ی پایانی مسابقات برسم. 🏹 بعد از آن همه تمرین و با لطف خدا توانسته بودم تمام رقیبانم را شکست دهم و الان در آخرین مرحله برای رسیدن به قهرمانی قرار گرفته بودم . 🏹 خیلی به خود و توانایی‌هایم ایمان داشتم . مطمئن بودم اگر بتوانم روی حریف و مبارزه‌ام تمرکز کنم ، بدون شک این مرحله را هم با موفقیت به پایان می رسانم . 🏹 مربی ، آخرین نکته‌ها را گفت و سپس با اشاره ی داور وارد میدان مبارزه شدم . 🏹 راستش را بخواهید ، قرار گرفتن در چنین فضایی کمی برای آدم استرس آور بود ؛ اما سعی می کردم تا جایی که می شود احساساتم را کنترل نمایم و به ترسم غلبه کنم . نباید اجازه می دادم چنین احساساتی ، تمام کارها و آرزوهایم را خراب کند. 🏹 هدف من از شرکت در این مسابقات ، تنها برنده شدن و جایزه‌ گرفتن بود ؛ چون قرار بود قهرمان مسابقات همراه تیم ورزشی به مناسبت روز اربعین به کربلا بروند . 🏹 من تا حالا کربلا نرفته بودم؛ اما عشق زیارت امام حسین علیه السلام ، تمام وجودم را پر کرده بود. حالا چه افتخاری بالاتر از این که در روز اربعین در چنین جای مقدسی باشم ؟! 🏹 هیچ راه دیگری غیر از برنده شدن در مسابقه پایانی نداشتم. اگر در این قدم پایانی شکست می خوردم ، سفر به کربلا فعلاً تا مدتها بعد عقب می افتاد و من در روز اربعین فقط باید حسرت بودن در کربلا را می خوردم . 🏹 نه ... امکان ندارد ببازم . 🏹 من حتماً باید در این مسابقه پیروز شوم . علاوه بر سفر کربلا ، پیروزی در این مسابقه ، خوشحالی خانواده‌ام را نیز درپی داشت . نمی توانستم آنها را ناامید کنم. 🏹 به هر حال وارد میدان مبارزه شدم 🏹 و منتظر آمدن حریفم شدم. 🏹 چند لحظه بعد که حریفم را دیدم 🏹 دهانم از تعجب باز ماند. 🏹 علی حریف من در مسابقه ی فینال شده بود. باور کردنی نبود. علی ، یکی از هم کلاسی‌هایم بود و من او را از قبل می شناختم. پدر ازکارافتاده‌اش، مادر زحمتکشش، وضع بد زندگی و خانه ی فقیرانه ی آنها ، همه در یک لحظه جلوی چشمانم پدیدار شد. 🏹 اصلاً نمی توانستنم درست فکر کنم 🏹 هزاران سؤال بی جواب در ذهنم نقش بسته بود؛ 🏹 اما مهم ترین سؤال این بود: 🏹 من چگونه می توانستم علی را شکست بدهم؟ 🏹 او یکی از بهترین دوستانم بود. 🏹 به علاوه، او هم حتماً به خاطر برنده شدن و رفتن به کربلا به این مسابقات آمده بود. اگر در این مسابقه شکست می خورد، تمام آرزوهایش به باد می رفت ، 🏹 واقعاً باید چکار می کردم؟! 🏹 در همین فکرها بودم که مسابقه شروع شد. همان چیزی که از آن می ترسیدم اتفاق افتاده بود. 🏹 تمرکزم را از دست داده بودم؛ 🏹 مخصوصاً زمانی که خانواده ی علی را بین تماشاچی‌ها دیدم که با چه ترس و نگرانی ای ، مسابقه را تماشا می کردند، 🏹 به کلی دگرگون شدم.
📙 داستان کوتاه شکست قهرمانانه 📗 بخش دوم / آخر 🏹 مربی من ، از گوشه ی میدان فریاد می کشید : « حواست کجاست ؟ چکار داری می کنی؟» 🏹 اما من حواسم آن جا نبود. 🏹 علی سعی می کرد حمله کند 🏹 و من مدام جا خالی می دادم. 🏹 باید هرچه زودتر تصمیم می گرفتم 🏹 از یک طرف آن همه برای رسیدن به چنین جایگاهی زحمت کشیده بودم، 🏹 و از طرف دیگر 🏹 می دانستم که علی و خانواده‌اش 🏹 چقدر برای پیروزی در این مسابقه زحمت کشیده‌اند. 🏹 تنها چیزی که برایم معلوم شده بود 🏹 این که من تصمیم نداشتم علی را شکست دهم. 🏹 اگرچه در ابتدا خودم هم از این فکر شوکه شدم، تصمیمی بود که گرفته بودم. 🏹 بدون شک ، هرکس دیگری به جای علی بود تمام تلاشم را برای شکست دادنش به خرج می دادم؛ اما قضیه ی علی فرق می کرد. 🏹 شاید او خیلی بیشتر از من به جایزه ی این مسابقه احتیاج داشت. 🏹 بعد از رسیدن به چنین جایگاهی ، دلم نمی خواست من آن کسی باشم که او را از رسیدن به پیروزی باز بدارد. 🏹 احساس می کردم با این کار ، اگرچه به کربلا نمی رسم اما امام حسین خیلی بیشتر خوشحال می شود. 🏹 چندان تلاشی برای مبارزه نکردم. 🏹 علی به راحتی و با چندین ضربه ی محکم ، من را زمین زد و قهرمان شد. 🏹 بعد هم با خوشحالی دوید و خواهرهای کوچکش را که از شدت خوشحالی گریه می کردند بغل کرد. 🏹 آن روز ، لذت بخش ترین ضربه‌های دردناک را در تمام طول مسابقات تجربه کردم. 🏹 آن روز اگرچه باختم، 🏹 اما پدر و مادرم ، حسابی من را برای تمام موفقیت‌هایم تشویق کردند. 🏹 خودم هم اگرچه شکست خورده بودم، نه تنها ناراحت نبودم بلکه از نتیجه کارم حسابی هم خوشحال و راضی بودم و این خوشحالی ، زمانی به اوج خودش رسید که متوجه شدم ، پدرم برای روز شهادت امام رضا علیه السلام ، بلیت مشهد گرفته . نویسنده : امین ریسمان کارزاده 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان مهمان ایران 🌷 🌷 قسمت اول 🌷 🌹 آقا علی که متولد شد ، 🌹 دو دست خود را بر زمین گذاشت . 🌹 و سرش را به سوی آسمان بلند كرد . 🌹 و لبهای مباركش را تكان داد . 🌹 انگار داشت با خدای خودش ، 🌹 حرف می زد . 🌹 مامانش نجمه خاتون ، 🌹 از این کارش تعجب کرد . 🌹 پدرش ، امام كاظم علیه السّلام نیز ، 🌹 او را از زمین برداشت و در آغوش گرفت . 🌹 و به نجمه خاتون گفت : 🇮🇷 ای نجمه جان ! 🇮🇷 این كرامت الهی ، بر تو مبارک باشه . 🌹 سپس امام ، در گوش راست علی ، اذان ، 🌹 و در گوش چپش ، اقامه گفت . 🌹 کمی از آب فرات ، در دهانش گذاشت . 🌹 و او را به مادرش برگرداند . 🌹 آقا علی ، مثل سایر ائمه طاهرین ، 🌹 از همان دوران كودكی ، 🌹 رشد و كمال عقلی فوق العاده ای داشت . 🌹 و از نظر اخلاقی ، 🌹 خیلی خوش اخلاق بود . 🌹 هیچ وقت عصبانی نمی شد . 🌹 و سر هیچ کس داد نمی زد . 🌹 امام کاظم نیز ، 🌹 در همه جا ، نسبت به علی ، 🌹 علاقه و اشتیاق فراوانی ، نشان می داد . 🌹 هر جا می رفت ، علی را با خودش می برد 🌹 و او را به شیعیانش ، معرفی می کرد . 🌹 همه علوم و معارف و اسرار امامت را ، 🌹 به علی ، آموخت . 🌹 و در تربیت او ، كوشید . 🌹 امام كاظم ، 🌹 برای آنكه شیعیان ، پس از شهادتش ، 🌹 سرگردان و حیران نشوند ؛ 🌹 مقام امامت فرزندش علی را ، 🌹 به یاران و اصحاب نزدیکش ، 🌹 و به شیعیان مورد اعتمادش ، 🌹 گوشزد می فرمود . 🕌 ادامه دارد ... 🕌 📙 @dastan_o_roman
🌷 داستان مهمان ایران 🌷 🌷 قسمت دوم 🌷 🌹 یک روز امام کاظم ، در جلسه ای بود . 🌹 و آقا علی را ، روی پاهایش ، نشانده بود . 🌹 و مدام او را می خنداند و می بوسید . 🌹 مُفَضل که از یاران امام کاظم بود ، گفت : 🌟 آقا جان ! فداتون بشم 🌟 با دیدن صورت این كودک ، 🌟 علاقه و ارادتی در قلبم نسبت بهش پیدا کردم 🌟 كه نظیرش ، برای هیچ احدی جز شما ، 🌟 در دلم قرار نگرفته بود . 🌹 امام کاظم فرمود : 🇮🇷 نسبت علی به من ، 🇮🇷 مثل نسبت من به پدرم است . 🌹 مُفَضل گفت : 🌟 آیا پس از شما هم ، 🌟 او صاحب امامت و حجت خدا بر زمین ، 🌟 خواهد بود ؟! 🌹 امام فرمود : 🇮🇷 بله ؛ و هر كسی که از او پیروی كند 🇮🇷 رستگار می شود . 🇮🇷 اما کسی که ، از فرمانش سرپیچی نماید 🇮🇷 كافر می گردد . 🌹 آقا علی ، 🌹 با تعالیم سازنده و رشد دهنده پدرش ، 🌹 روز به روز ، بزرگتر می شد . 🌹 او از پدر مهربان و بزرگوارش ، 🌹 علوم و فضائل و مكارم زیادی ، آموخت . 🔥 پادشاه آن زمان ، مردی پست فطرت ، 🔥 قاتل ، بی رحم ، وحشی و خبیث بود . 🔥 که به او ، منصور دوانیقی می گفتند . 🔥 منصور ، در اوج قدرت و سلطه بود ، 🔥 و برای تثبیت پایه های حكومتش ، 🔥 عده زیادی را به قتل رساند . 🔥 پس از حكومت ظالمانه منصور ، 🔥 پسرش مهدی عباسی ، پادشاه شد . 🔥 او هم پس از مدتی ، 🔥 به ظلم و تجاوز پرداخت . 🔥 و با قتل و آزار و شكنجه مسلمانان ، 🔥 برنامه های ضد اسلامی ، انجام می داد . 🌹 آقا علی ، در این زمان ، 🌹 دوران نوجوانی خود را ، سپری می كرد . 🕌 ادامه دارد ... 🕌 📙 @dastan_o_roman
🌷 داستان مهمان ایران 🌷 🌷 قسمت سوم 🌷 🔥 مهدی عباسی ، به فرماندار خود در مدینه ، 🔥 دستور داد تا امام كاظم را ، 🔥 به بغداد ( یعنی مركز حكومت ) بیاورند . 🌹 رفتن امام کاظم علیه السلام ، به بغداد ، 🌹 موجب حزن و اندوه خانواده ، شیعیان ، 🌹 همسایه ها و دوستدارانش شد . 🌹 آقا علی نیز ، 🌹 از این اتفاق شوم ، ناراحت و گریان شد . 🌹 امّا امام كاظم علیه السلام ، 🌹 به فرزندش آقا علی اطمینان داد 🌹 كه در این سفر ، هیچ گونه خطری ، 🌹 ایشان را تهدید نمی كند . 🌹 و به زودی به مدینه باز می گردد . 🌹 بعد از چند ماه ، طبق وعده امام کاظم ، 🌹 ایشان به مدینه بازگشتند . 🔥 و بعد از مدت کوتاهی ، 🔥 مهدی عباسی ، آن پادشاه ظالم ، 🔥 به هلاكت رسید . 🔥 سپس هادی عباسی به حكومت رسید . 🌹 در همین زمان بود ، 🌹 كه حسین بن علی ( معروف به صاحب فخ ) 🌹 علیه حکومت ظالم عباسی ، قیام كرد‌ . 🌹 اما قیامش ، به شکست منجر شد . 🌹 و عده زیادی از علویان ، اسیر شده ، 🌹 و سپس به شهادت رسیدند . 🔥 هادی عباسی نیز ، بعد از مدتی ، 🔥 به درک واصل شد . 🔥 و برادرش هارون ، به حكومت رسید . 🔥 هارون ، خبیث تر از حاکمان قبلی بود . 🔥 و در صدد اذیت و آزار شیعیان برآمد . 🔥 ولی به شدت از محبوبیت امام کاظم ، 🔥 در بین مردم ، می ترسید . 🔥 به خاطر همین ، نقشه قتل امام را کشید . 🔥 سپس امام کاظم را ، 🔥 به مركز خلافت احضار نمود . 🔥 و چندین سال ، امام را زندانی کرد ‌. 🌹 امام با مردم ، خیلی مهربان بود . 🌹 و با همین مهربانی ها ، 🌹 محبوب همه آدمها و بچه ها شده بود . 🌹 به خاطر همین هارون می ترسید 🌹 که نکند امام کاظم با دوستان و شیعیانش ، 🌹 به او حمله کنند و پادشاهی را از او بگیرند . 🌹 به خاطر همین ، 🌹 امام کاظم را در زندان ، به شهادت رساند . 🕌 ادامه دارد ... 🕌 📙 @dastan_o_roman
🌷 داستان مهمان ایران 🌷 🌷 قسمت چهارم 🌷 🌹 آقا علی ، ۳۵ ساله شده بود . 🌹 با شنیدن خبر شهادت پدرش ، 🌹 خیلی غمگین و ناراحت شد . 🌹 بعد از دفن و خواندن نماز میت برای پدرش ، 🌹 امامت خودش آغاز شد . 🌹 آقا علی ، نام‌ها و لقب های زیادی داشت . 🌹 اما لقب " رضا " ، مشهورتر شد . 🌹 و خیلی زود به " امام رضا " معروف شد . 🌹 دیگر کسی به او علی نمی گفت . 🌹 کلمه " رضا " ، 🌹 به معنای رضایت و خشنودی است . 🌹 امّا یک سوال ، همیشه در ذهن مردم بود 🌹 و آن این است که امام رضا علیه السلام ، 🌹 از چه چیزی خوشنود بودند ؛ 🌹 که به این نام ، معروف شدند ؟ 🌹 رضایت امام رضا علیه السلام چهار طرفه بود 🌹 هم خودشان راضی به رضای پروردگار بود 🌹 هم در آسمان ، مورد پسند خداوند بود ، 🌹 و هم در زمین نیز ، 🌹 مورد پسند رسول خدا و امامان بود . 🌹 و هم به خاطر اخلاق زببایی که داشت 🌹 بزرگ و کوچک ، دوست و دشمن ، 🌹 مخالف و موافق ، شیعه و سنی ، 🌹 او را پسندیده و دوست می داشتند . 🌹 به خاطر همین ، 🌹 به آقا علی ، لقب رضا دادند . 🌹 چون مورد رضا و پسند همه بود . 🌹 امام رضا علیه السلام ، 🌹 در مدینه ، در جوار حرم پیامبر ، 🌹 به هدايت مردم ، 🌹 و تبلیغ و تبيين معارف دينی ، 🌹 و احیای سيره نبوی می‌ پرداخت . 🌹 مردم مدينه نيز ، 🌹 ایشان را ، خیلی دوست داشتند . 🌹 و مثل پدری مهربان ، با مردم رفتار می کرد . 🌹 محبوبیت امام رضا ، فقط در مدینه نبود 🌹 در همه کشورهای اسلامی ، 🌹 دوستان و پيروان بسياری داشتند . 🌹 که گوش به فرمان اوامر ایشان بودند . 🕌 ادامه دارد ... 🕌 📙 @dastan_o_roman
🌷 داستان مهمان ایران 🌷 🌷 قسمت پنجم 🌷 🌹 عده ای از مردم ، 🌹 امامت امام رضا را قبول نکردند . 🌹ایشان را دوست داشتند ، 🌹 اما ایشان را امام نمی دانند . 🌹 و می گویند آخرین امام ، 🌹 همان امام کاظم است . 🌹 اسم این گروه ، واقفیه بود . 🌹 ا‌مام رضا عليه السّلام ، 🌹 درباره سرنوشت واقفیه فرمودند : 🕌 در حيرت ، زندگى مى‌ كنند . 🕌 و در نهايت ، در حال كفر ، مى‌ ميرند . 🌹 یک روز ، يكی از ياران امام كاظم ، 🌹 با یکی از گروه واقفیه بحث کرد . 🌹 واقفیه گفت : 🔥 اگر راست می گی که رضا ، امام هست 🔥 یک دلیل برام بیار ببینم ... 🌹 شیعه امام رضا گفت : ☀️ یادته یه روزی ، ما شصت نفر بوديم ☀️ كه موسی بن‌ جعفر علیه السلام ، ☀️ به جمع ما وارد شد ؟! ☀️ درحالی که دست فرزندش علی ، ☀️ در دست مبارکش بود . ☀️ سپس امام کاظم به همه ما فرمود : 🕌 آيا می دانيد من كيستم ؟ ☀️ یادته همه ما از این سوال آقا ، ☀️ متعجب و شگفت زده شدیم . ☀️ بعد من گفتم : که تو آقا و بزرگ ما هستی ☀️ یادته دوباره فرمود : نام و لقب من را بگوئيد ☀️ و ما گفتم : شما موسی بن جعفر هستيد ☀️ بعد فرمود : اين كه با من است ، كيست؟ ☀️ ما هم گفتم : علی بن موسی بن جعفر ☀️ یادته از سوالات امام کاظم تعجب کرده بودی ☀️ و حتی خودت بهم گفتی : 🔥 چرا امام کاظم اینارو میگه ، 🔥 مگه ما اونو نمی شناسیم ؟! ☀️ یادته یا نه ؟! .... ☀️ یادته که همون لحظه امام فرمود : 🕌 پس شهادت دهيد که او ، 🕌 در زندگانی من ، وكيل من است . 🕌 و بعد از مرگ من ، وصی من می باشد . 🔥 واقفیه گفت : آره یادم اومد 🔥 من خیلی اشتباه کردم ، خدا منو ببخشه 🕌 ادامه دارد ... 🕌 📙 @dastan_o_roman
🌷 داستان مهمان ایران 🌷 🌷 قسمت ششم 🌷 🌹 امام رضا علیه السلام ، 🌹 هر روز ، عزیزتر و محبوب تر می شد . 🌹 اما مأمون ملعون ، 🌹 به امام رضا حسادت می کرد . 🌹 چون هیچ کس او را دوست نداشت . 🌹 مأمون ، کارهای خیلی بدی انجام می داد 🌹 از مردم ، پول می گرفت . 🌹 به مردم ، حرف زور می گفت . 🌹 دوستان امام را می کشت و... 🌹 یک روز ، مأمون به مشاورش گفت : 🔥 به نظر تو چکار کنیم 🔥 تا مردم از امام رضا ، بدشون بیاد . 🌹 مشاور با خودش فکر کرد و گفت : 🔥 باید هر کاری بکنیم ، 🔥 بندازیم گردن امام رضا . 🔥 مثلا وقتی آدم می کشیم ، 🔥 به مردم بگیم که امام رضا گفته 🔥 یا دزدی ها و فسادهامون رو ، 🔥 به نام امام رضا بنویسیم . 🌹 مأمون گفت : 🔥 خب چطوری ؟! 🔥 مردم که باور نمی کنن 🔥 آخه ما اینجا توی خراسانیم ، 🔥 امام رضا هم ، که توی مدینه است . 🔥 تازه هیچ مسئولیتی هم تو حکومت نداره 🌹 مشاور گفت : 🔥 خب بهش بدیم . 🔥 یه مسئولیت تو حکومت بهش بدیم 🔥 یه مسئولیت خیلی مهم ، مثل ولیعهدی 🌹 مأمون عصبانی شد و گفت : 🔥 ای احمق ! 🔥 می خوای جای منو به امام رضا بدی 🌹 مشاور گفت : 🔥 نه قربان ! 🔥 فقط اسمش ولیعهدیه 🔥 وگرنه هیچ اختیاراتی بهش نمیدیم 🔥 بلکه اونو میاریم اینجا توی قصر 🔥 تا همیشه تحت کنترل ما باشه 🔥 تازه بهش اجازه نمیدیم تکون بخوره 🌹 مأمون ، فکر کرد و خندید و گفت : 🔥 باشه فکر خوبیه 🌹 مامون ، یک دعوتنامه به امام رضا فرستاد 🌹 تا به خراسان بیاید 🌹 اما امام رضا علیه السلام قبول نکرد . 🕌 ادامه دارد ... 🕌 📙 @dastan_o_roman
🌷 داستان مهمان ایران 🌷 🌷 قسمت هفتم 🌷 🌹 مامون ، دوباره برای امام رضا ، 🌹 دعوتنامه فرستاد و گفت : 🔥 می خوام به شما مسئولیت بدم 🔥 می خوام شمارو ولیعهد خودم کنم 🌹 اما باز امام رضا نپذیرفتند . 🌹 این بار مأمون ، ناراحت شد و گفت : 🔥 اگر نیایی ، همه شیعیان تو رو می کشم 🌹 امام رضا ، به خاطر حفظ جان شیعیان ، 🌹 مجبور شد دعوت آن ملعون را بپذیرد . 🌹 در سال ۲۰۰ هجری قمری ، 🌹 مأمون ملعون ، یکی از افراد خودش را ، 🌹 که نامش رجاء بن ابی ضحاک بود ؛ 🌹 به مدینه فرستاد تا امام را به مرو بیاورد . 🌹 محل اقامت مأمون نیز در مرو بود . 🌹 مأمون بدجنس ، برای آوردن امام رضا ، 🌹 مسیری انتخاب کرد 🌹 که شهر شیعیان در آن مسیر نباشد 🌹 تا امام رضا نتواند 🌹 با دوستان و شیعیانش ارتباط بگیرند . 🌹 چون مامون ، از اجتماع شیعیان ، 🌹 بر گرد امام رضا علیه السلام ، می‌ترسید . 🌹 مامون به مامورش ، رجا ، دستور داد 🌹 تا حضرت را از مسیر کوفه نیاورد 🌹 بلکه از طریق بصره ، خوزستان و فارس ، 🌹 به نیشابور بیاورند . 🌹 مسیر حرکت امام رضا از مدینه شروع شد 🌹 سپس به شهر نقره رفتند ، 🌹 بعد هوسجه ، نباج ، حفر ابوموسی ، 🌹 بصره ، اهواز ، بهبهان ، اصطخر ، ابرقوه ، 🌹 ده شیر (فراشاه) ، یزد ، 🌹 خرانق ، رباط پشت بام ، نیشابور ، 🌹 قدمگاه ، ده سرخ ، طوس ، سرخس ، 🌹 و بعد از آن ، به مرو رسیدند ... 🕌 پایان 🕌 📙 @dastan_o_roman
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۲۴ 🌹🌹 🍎 بعد از نماز صبح ، 🍎 سمیه با خود فکر می کرد . 🍎 که فقط داریوش مانده بود . 🍎 که هم باید تنبیه شود ، 🍎 و هم اطلاعا‌تی در مورد نام اساتید ، 🍎 و مسئولینی که در این فساد ، دست داشتند ، 🍎 از او بگیرد . 🍎 سمیه به دانشگاه رفت . 🍎 و داریوش را زیر نظر گرفت . 🍎 داریوش ، بعد از اتمام کلاسش ، 🍎 در حال صحبت کردن با دوستانش ، 🍎 از کلاس خارج شد . 🍎 کنار درب دانشگاه ، از دوستانش جدا شد . 🍎 سمیه نیز به دنبال داریوش رفت . 🍎 و در یکی از کوچه های خلوت ، 🍎 پوشیه خود را زد و سرعتش را بیشتر کرد ؛ 🍎 و جلوی داریوش ایستاد و گفت : 🌷 آقا داریوش ؟! 🍎 داریوش ، از دیدن دختر پوشیه پوش ، 🍎 شوکه شد و جا خورد . 🍎 و با ترس و وحشت به سمیه گفت : 🔥 بله داریوشم ، چی می خوای ؟ 🍎 سمیه گفت : 🌷 هم می خوام اَدَبت کنم 🌷 تا دیگه جوونای مردم و بدبخت نکنی 🌷 و هم ازت اسم می خوام 🌷 نام چندتا مواد فروش بهم بده 🌷 اسم اونی که ازش مواد می گیری 🌷 اسم بالادستاتو می خوام . 🍎 داریوش کمی مکث کرد ، 🍎 سپس لبخندی زد و گفت : 🔥 بدجور تو تله افتادی دختر پوشیه پوش 🍎 سمیه به پشت سرش نگاه کرد . 🍎 سه نفر به طرفش آمدند . 🍎 سه نفر دیگر نیز از پشت داریوش آمدند . 🍎 و چهار نفر دیگر نیز ، 🍎 از بالای پشت بام خانه ها به پایین پریدند . 🍎 سمیه تا به خودش آمد 🍎 ناگهان خود را ، بین یازده نفر محاصره دید . 🍎 بعضی از آنها ، موادفروشانی بودند 🍎 که قبلا توسط سمیه ، 🍎 کتک خورده و رسوا شده بودند . 🍎 اما سمیه بدون اینکه بترسد 🍎 چرخی زد 🍎 و نگاهی به موادفروشان و اطرافش انداخت . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۲۵ 🌹🌹 🍎 یکی از موادفروشان به سمیه گفت : 🔥 پس تو بودی 🔥 که کار و کاسبی ما رو به هم زدی ؟! 🍎 یکی دیگر گفت : 🔥 ازت می خوام که با زبون خوش ، با ما بیای 🔥 نه جیغ میزنی نه کاری می کنی ، فهمیدی ؟ 🔥 وگرنه حالتو می گیرم 🍎 نفر بعدی گفت : 🔥 خاک تو سر ما ، که نتونستیم 🔥 از پس این دختر خانوم بر بیاییم . 🍎 یکی دیگر گفت : 🔥 چطوره به رئیس بگیم ، 🔥 که این خانمه رو هم ، بیاره تو گروهمون 🍎 یکی دیگر گفت : 🔥 اگه رئیس اجازه بده ، 🔥 من حاضرم باهاش ازدواج کنم . 🍎 یکی از آنها خندید و گفت : 🔥 این همه دختر ، چرا با این ؟ 🍎 دوباره گفت : 🔥 چون همه چی تمومه 🔥 هم حجابش کامله 🔥 هم تو این گرمای خوزستان ، 🔥 پوشیه و دستکش و جوراب پوشیده 🔥 اونم با عشق نه با اجبار 🔥 هم شجاعت و غیرت داره 🔥 که تنهایی با ما در افتاده 🔥 هم پایبند اعتقاداتشه 🔥 هم خیلی با کلاسه ... نه قرتیه و هرزه و.... 🔥 کجا چنین دختری پیدا میشه ؟ 🍎 یکی دیگر گفت : 🔥 آره والله ، راست گفتی 🔥 اصلا اگه با هم ازدواج کنید ، 🔥 گروه خوب و موفقی می شید . 🍎 سمیه با صبر و حوصله ، 🍎 به حرف های آنان گوش می داد 🍎 سپس به اطرافش نگاه کرد . 🍎 و در ذهنش چنین می گفت : 🌷 سمت چپم ، دوتا جاکولری هست 🌷 سمت راست ، چندتا پایه برق ... 🌷 یکی از دیوارها ، کوتاهه 🌷 اگه نیاز به فرار باشه 🌷 می تونم با کمک جاکولری ، 🌷 روی دیوار کوتاه بپرم . 🌷 و از دیوار به پشت بوم برم . 🌷 و از اونجا ، می تونم برم کوچه پشتی 🌷 اگر قراره دعوا کنم ، 🌷 بعضی از اون یازده نفر ، 🌷 چون قبلا باهاشون درگیر شدم ؛ 🌷 پس از من می ترسند 🌷 باید دعوارو از اون جدیدترها شروع کنم 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🏴 رحلت رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله 🏴 و شهادت امام حسن مجتبی علیه‌السلام 🏴 بر شما و خانواده محترمتان ، 🏴 تسلیت باد .
🕋 شهادت امام رضا علیه السلام را 🕋 به همه شما عزیزان 🕋 تسلیت عرض می کنم .
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۲۶ 🌹🌹 🍎 یکی از مواد فروشان به سمیه گفت : 🔥 هی خانم تصمیمتو بگیر . 🔥 با زبون خوش میای یا جنازتو ببریم ؟ 🍎 سمیه گفت : 🌷 شما یازده نفرید و من یک نفرم . 🌷 شما یازده پسرید و من یک دخترم . 🌷 به نظر شما ، این مبارزه ، جوانمردانه است ؟ 🌷 چطوره مثل یک مرد با غیرت ، 🌷 بیایید و یک به یک مبارزه کنیم . 🍎 نیما گفت : 🔥 نه قبول نکنید ، اون خیلی قویه . 🍎 داریوش خندید و گفت : 🔥 هی دختر ! چی میگی ؟ 🔥 مردی و مردونگی دیگه چیه ؟ 🔥 ما اگه مرد بودیم ، 🔥 که به شهر و کشور و مردم ، 🔥 و حتی خانواده هامون خیانت نمی کردیم . 🔥 ما اگه غیرت داشتیم 🔥 این همه جوون و دختر و پسر ، 🔥 و این همه خانواده رو ، 🔥 با اعتیاد ، آتیش نمی زدیم . 🔥 تو کار ما ، همه چی تعطیله : 👈 ناموس تعطیله 👈 غیرت تعطیله 👈 وطن تعطیله 👈 خانواده تعطیله و ... 🍎 یکی دیگر گفت : 🔥 چی داری می گی داریوش . 🔥 شاید تو بی ناموس و بی غیرت باشی ، 🔥 ولی من نیستم 🔥 اگه اومدم تو این کار ، 🔥 چون به پول نیاز دارم 🔥 چون بیکارم 🔥 چون مجبورم 🔥 چون زن و بچه دارم 🔥 چون شرکتهای ما ، تبعیض قائل میشن 🔥 و بیشتر غیر بومی استخدام می کنن 🔥 من اگه کار آبرومندانه داشتم ، 🔥 یک لحظه هم اینجا نمی موندم . 🍎 نیما گفت : 🔥 خب راست میگه دیگه 🔥 این چه حرفی بود که زدی داریوش ؟ 🍎 یکی دیگه گفت : 🔥 بسه دیگه بچه ها ؛ دختره رو بگیرید . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۲۷ 🌹🌹 🍎 هر سیزده نفر تصمیم گرفتند 🍎 که با هم به دختر پوشیه پوش حمله کنند 🍎 که ناگهان یک پسری رسید و گفت : 🌸 بهتر نیست با یکی که ، 🌸 هم قد و قواره خودتونه ، مبارزه کنید ؟! 🍎 همه به آن پسر نگاه کردند . 🍎 سمیه هم با دقت به پسره نگاه کرد . 🍎 همان پسری که در دانشگاه دیده بود . 🍎 همان دانشجوی با حیا و سر به زیر . 🍎 داریوش هم او را شناخت و گفت : 🔥 محمودی ، تو اینجا چکار می کنی ؟ 🍎 یکی از جنایت کاران به داریوش گفت : 🔥 می شناسیش ؟! 🍎 داریوش گفت : 🔥 آره اون همکلاسیمه ، 🔥 ولی نمی دونم اینجا چکار می کنه . 🍎 یکی دیگه گفت : 🔥 پس هر دوتاشونو می زنیم . 🍎 ناگهان چند نفر دیگر ، آمدند ؛ 🍎 و پشت محمودی ایستادند . 🍎 محمودی دستش را بالا برد و گفت : 🌸 بچه ها ، ادبشون کنید . 🍎 محمودی و دوستانش ، 🍎 به طرف جنایت کاران حمله ور شدند . 🍎 دو گروه با هم درگیر شدند . 🍎 سمیه با اولین مشتش به داریوش ، 🍎 شروع کننده دعوا شد . 🍎 سپس سر دو نفر دیگر را به هم کوبید . 🍎 سپس پرید و با ضربه پایش ، 🍎 به زیر چانه دیگری زد ؛ 🍎 و او را نقش زمین نمود . 🍎 یک نفر از جلو و یکی دیگر از پشت ، 🍎 به طرف سمیه حمله کردند . 🍎 سمیه ، روی شانه یکی از آنها پرید ، 🍎 و او را به طرف نفر دومی انداخت . 🍎 و خودش نیز ، روی جاکولری قرار گرفت . 🍎 و شاهد مبارزه دو گروه شد . 🍎 یک نفر هم از دوستان محمودی ، 🍎 روی پشت بام رفته ، 🍎 و فقط عکس می گرفت . 🍎 سمیه به او گفت : 🌷 شما نمی خوای به دوستات کمک کنی ؟ 🍎 پسره لبخندی زد و گفت : 🌟 کمک من با همین رسانه است . 🌟 جنگ من ، جنگ رسانه است . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت نهم 🎼 گابی دیگه ورزشکاره 🐄 گابی ، همان گاو بامزه و مهربان 🐄 امسال قرار است 🐄 در مسابقه دو شرکت کند 🐄 رقیب او ، یک اسب است 🐄 که حسابی در حال تمرین است 🐄 اما ... 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه صوتی تنها نیستی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال اخلاق خانواده 🇮🇷 @ghairat
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۲۸ 🌹🌹 🍎 دعوای سختی بین طرفین درگرفت . 🍎 جنایتکاران ، همه تلاش خود را کردند ، 🍎 تا دوربین عکاسی و سمیه را بگیرند . 🍎 و با خود ببرند . 🍎 امّا محمودی و دوستان با غیرتش ، 🍎 اجازه ندادند تا هیچ کسی ، 🍎 به عکاس و سمیه دست بزند . 🍎 مواد فروشان ، وقتی دیدند 🍎 که از پس محمودی و دوستانش بر نمی آیند ؛ 🍎 مجبور شدند پا به فرار بگذارند . 🍎 سمیه نیز از بالای جاکولری پایین آمد ، 🍎 و از محمودی و دوستانش تشکر کرد . 🍎 سمیه ، قصد رفتن نمود که محمودی گفت : 🌸 خانم سیاحی با شما کار دارم . 🍎 سمیه با تعجب ایستاد 🍎 و پس از مکث ، بهت زده برگشت و گفت : 🌷 شما مگه منو می شناسین ؟ 🌸 محمودی گفت : بله کاملا 🍎 سمیه گفت : 🌷 چه مدته که منو می شناسین ؟! 🍎 محمودی گفت : 🌸 اون فعلا مهم نیست 🌸 کی وقت دارید با هم صحبت کنیم ؟ 🍎 سمیه گفت : در مورد چی ؟! 🍎 محمودی گفت : 🌸 هم در مورد مبارزه با مفسدین 🌸 و هم در مورد دوستتون مرضیه خانم 🍎 سمیه گفت : 🌷 مگه مرضیه چی شده ؟ 🍎 محمودی سرش را پایین انداخت . 🍎 و با ناراحتی و بُغض گفت : 🌸 متاسفانه اونم معتاد شده . 🍎 سمیه از شنیدن این حرف ، شوکه شد . 🍎 احساس کرد ، دنیا دور او می چرخد . 🍎 اشک از چشمانش سرازیر شد . 🍎 از شدت ناراحتی و عصبانیت ، 🍎 چشمانش سرخ شدند . 🍎 بدون خداحافظی به طرف دانشگاه رفت . 🍎 و در طول مسیر ، خودش را ملامت می کرد 🍎 و با گریه به خودش می گفت : 🌷 لعنت به خودم 🌷 لعنت به این دانشگاه 🌷 لعنت به هر چی موادفروشه 🌷 خاک تو سرت سمیه 🌷 که نتونستی مراقب دوستت باشی 🌷 آخه چرا من حواسم به دوستم نبود 🌷 چرا از بهترین دوستم غافل شدم ... 🌷 اونقدر مشغول مبارزه شده بودم ، 🌷 که از اطرافیان و دوستانم خبری نداشتم . 🌷 از اون مرضیه بی اراده و ساده لوح غافل شدم 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۲۹ 🌹🌹 🍎 سمیه با ناراحتی وارد دانشگاه شد . 🍎 و سراغ مرضیه را گرفت . 🍎 اما کسی از او خبری نداشت . 🍎 کلاس به کلاس ، دنبالش گشت . 🍎 اما پیدایش نکرد . 🍎 ناگهان با گریه و عصبانیت ، 🌹 در وسط کلاس داد زد : 🌷 مرضیه ... مرضیه کجایی ؟ 🍎 ارغوان ، که بیرون کلاس بود . 🍎 با شنیدن صدای سمیه ، وارد کلاس شد 🍎 سمیه از شدت گریه ، 🍎 چادرش خیس شده بود . 🍎 ارغوان و دختران دانشگاه ، 🍎 از دیدن گریه ها و ضجه های او ، 🍎 دلشان برایش سوخت . 🍎 و هر کدام به طریقی ، 🍎 سمیه را دلداری می دادند . 🍎 ارغوان نزدیک او شد . 🍎 او را در آغوش گرفت و گفت : 🌟 چی شده سمیه ؟ 🍎 سمیه با ناراحتی و گریه گفت : 🌷 مرضیه کجاست ؟! 🌷 اون تا امروز صبح ، دانشگاه بود ، 🌷 اما الآن ، هیچ کس نمی دونه کجاست . 🌟 ارغوان گفت : من می دونم عزیزم 🌷 سمیه گفت : کجاست ؟ 🍎 ارغوان سرش را پایین انداخت 🍎 اشک در چشمانش جمع شد 🍎 و با ناراحتی گفت : 🌟 متاسفانه اخراجش کردند . 🍎 سمیه ، گریه کنان ، 🍎 به طرف خانه مرضیه رفت . 🍎 سراغ مرضیه را گرفت اما آنجا هم نبود . 🍎 هر چه منتظرش ماند ، خبری از او نشد . 🍎 پدر و مادر مرضیه نیز ، از نیامدن او ، 🍎 احساس ترس و نگرانی کردند . 🍎 و سریعاً به پلیس اطلاع دادند ... 🍎 فردای آن روز ، 🍎 سمیه در نمازخانه نشسته بود 🍎 و از روی مفاتیح ، 🍎 دعا می خواند و گریه می کرد . 🍎 یکی از دختران دانشگاه ، 🍎 پیش سمیه آمد و گفت : 🔥 سمیه خانم شمایی ؟ 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
footbalist.mp3
2.76M
🎧 قصه صوتی فوتبالیست شجاع 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کانال تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹 🌹🌹 قسمت ۳۰ 🌹🌹 🍎 سمیه در نمازخانه نشسته بود 🍎 و از روی مفاتیح ، 🍎 دعا می خواند و گریه می کرد . 🍎 یکی از دختران دانشگاه ، 🍎 پیش سمیه آمد و گفت : 🔥 سمیه خانم شمایی ؟ 🌷 سمیه گفت : بله خودمم 🍎 دختره گفت : 🔥 شما همونی هستی 🔥 که دنبال مرضیه خانم می گشتی ؟ 🍎 سمیه با اشتیاق گفت : 🌷 بله خودمم ، می دونی اون کجاست ؟ 🌷 ازش خبری داری ؟ 🍎 دختره گفت : 🔥 چند دقیقه پیش ، 🔥 تو پارک راه آهن دیدمش . 🍎 سمیه ، با عجله ، 🍎 به طرف پارک راه آهن رفت . 🍎 کامبیز ، رئیس مواد فروشان ، 🍎 دستور داده بود . 🍎 تا در مورد دختر پوشیه پوش تحقیق کنند . 🍎 و هر دختری که احتمال دهند ، 🍎 که همان دختر پوشیه پوش باشد ، 🍎 در موردش تحقیق کرده ، 🍎 و او را زیر نظر بگیرند . 🍎 همه افراد کامبیز ، پس از تحقیقات ، 🍎 احتمالاتشان ، به طرف سمیه رفت . 🍎 چون درشتی هیکل سمیه ، 🍎 و قدرت مبارزه و شجاعت او ، 🍎 به دختر پوشیه پوش ، شبیه تر بود . 🍎 به خاطر همین ، 🍎 برای سمیه مراقب گذاشتند . 🍎 تا در فرصتی مناسب ، او را به دام بیاندازند 🍎 سپس قرار گذاشتند تا داریوش ، 🍎 در زمانی که مطمئن شود 🍎 سمیه او را می بیند و تعقیب می کند 🍎 از دانشگاه خارج شود 🍎 و به طرف کوچه ای که ، 🍎 دوستانش از قبل در آنجا منتظرش بودند ، 🍎 بیاید و سمیه را دنبال خود بکشاند . 🍎 داریوش مطمئن شد . 🍎 که سمیه تعقیبش می کند . 🍎 وقتی دختر پوشیه پوش ، سر رسید 🍎 مطمئن شدند که سمیه ، 🍎 همان دختر پوشیه پوش است . 🍎 او را محاصره کردند که با خود ببرند . 🍎 ولی آقای محمودی و دوستانش ، 🍎 سر رسیدند و نقشه آنها را بر هم زدند . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla