🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۳۸ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 اوبات ، همه مدارک ، طلاها ، مواد مخدر ،
🇮🇷 و گربه ها را ،
🇮🇷 به یک مکان دیگر منتقل کرد .
🇮🇷 و خانه را تخلیه نمود .
🇮🇷 دختران ، به اداره پلیس رفتند
🇮🇷 و از آنها کمک خواستند .
🇮🇷 پلیس با چندتا از دختران به خانه ایاز آمد ،
🇮🇷 اما چیزی پیدا نکرد و کسی آنجا نبود
🇮🇷 پلیس ترکیه ،
🇮🇷 سالهاست به دنبال اَیّاز و اوبات بودند
🇮🇷 اما هیچ وقت موفق نشدند ،
🇮🇷 تا آن دو را دستگیر کنند .
🇮🇷 روز بعد ، باز هم فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 منتظر اذان صبح شدند .
🇮🇷 با گفتن اذان ، فرامرز ، دوباره انسان شد .
🇮🇷 به سرعت ، به همراه گربه ها ،
🇮🇷 به دنبال آزمایشگاه مواد مخدر گشتند .
🇮🇷 نگهبانان را ، بیهوش کردند .
🇮🇷 تا به آزمایشگاه رسیدند .
🇮🇷 همه آزمایشگاه را به آتش کشیدند .
🇮🇷 سپس برای ایاز و اوبات ، کمین کردند
🇮🇷 ایاز با عصبانیت از اتاقش خارج شد
🇮🇷 در حالی که می گفت :
🔥 اوبات ، معلومه اینجا چه خبره ؟!
🇮🇷 اوبات با چند نفر دیگر ، به طرف ایاز رفت
🇮🇷 و با ترس گفت :
☠ قربان به ما حمله شده
☠ همه نگهبانها رو بیهوش کردند
☠ باید هر چه سریعتر از اینجا فرار کنیم
🇮🇷 ایاز با عصبانیت گفت :
🔥 کار کدوم احمقیه ؟!
🔥 پلیسا ، رقیبا ...
🇮🇷 اوبات گفت :
☠ قربان کار همون پسره و گربه هاست
☠ سریع بیاین از اینجا بریم .
🇮🇷 اَیّاز و اوبات ، در حال فرار بودند
🇮🇷 گربه ها ، افراد ایاز را ،
🇮🇷 یکی یکی شکار می کردند
🇮🇷 و فرامرز آنها را بیهوش می کرد .
🇮🇷 تا اینکه فقط ایاز و اوبات ماندند .
🇮🇷 با یک حمله همه جانبه ،
🇮🇷 آنها را نیز بیهوش و دستگیر کردند .
🇮🇷 و با دست و پای بسته ،
🇮🇷 آنها را در کامیون خودشان ،
🇮🇷 که پر از مواد مخدر بود ، قرار دادند .
🇮🇷 و به سرعت ، قبل از اینکه آفتاب طلوع کند
🇮🇷 ماشین را به مرکز پلیس رساندند .
🇮🇷 فرامرز ، با سرعت زیاد ،
🇮🇷 ماشین را به دروازه پاسگاه زد
🇮🇷 و داخل پاسگاه شد .
🇮🇷 پلیس ها و سربازان ، خیال کردند
🇮🇷 که به آنها حمله شده
🇮🇷 به خاطر همین آماده باش زدند
🇮🇷 و سلاح خود را برداشتند
🇮🇷 و کامیون را محاصره کردند .
🇮🇷 اما کسی پشت فرمان نبود .
🇮🇷 درب راننده کامیون را باز کردند
🇮🇷 کسی آنجا نبود
🇮🇷 فقط چندتا گربه از ماشین ، به بیرون پریدند .
🇮🇷 فرامرز دوباره با طلوع آفتاب گربه شده بود
🇮🇷 فرامرز از کامیون پیاده شد ،
🇮🇷 و به دوستانش ملحق شد .
🇮🇷 پلیسها ، درب عقب کامیون را باز کردند
🇮🇷 ایاز و اوبات را ،
🇮🇷 که سالها در ترکیه تحت تعقیب بودند ،
🇮🇷 دست و پا بسته ، پیدا کردند ...
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
06 Mokhatebe khas.mp3
3.53M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت ششم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
📚 داستان کوتاه جشن تکلیف ۱
🌸 فاطمه كوچولو ،
🌸 یک بابابزرگ مهربون داشت
🌸 كه بیشتر وقتش را ،
🌸 به مناجات با خدا ، خواندن نماز ،
🌸 و به ذکر گفتن و خواندن قرآن ،
🌸 مشغول بود .
🌸 فاطمه خانوم ،
🌸 نماز خواندن را ،خیلی دوست داشت
🌸 و هر وقت بابابزرگش را ،
🌸 در حال نماز خواندن می دید ،
🌸 جانماز مادرش را بر میداشت
🌸 و روی زمین پهن می كرد
🌸 و پشت سر بابابزرگش می ایستاد
🌸 هر كاری كه بابابزرگ انجام می داد
🌸 او در حال نماز انجام می داد ،
🌸 و تقلید می كرد .
🌸 وقتی نمازش تمام می شد ،
🌸 جانمازش را همان جا رها میكرد
🌸 و می رفت .
🌸 مامانش از این كار فاطمه خانم ،
🌸 ناراحت می شد ،
🌸 ولی به روی خودش نمی آورد
🌸 و با مهربانی ،
🌸 جانمازش را جمع می کرد .
🌸 چند روز دیگه ،
🌸 تولد فاطمه کوچولو میشه ؛
🌸 فاطمه خانوم چند روز دیگه ،
🌸 به سن نُه سالگی می رسه .
🌸 یک روز خانم ناظم ،
🌸 در صف مدرسه ،
🌸 برای بچهها صحبت می كرد
🌸 و به آن ها گفت :
🌹 بچه های عزیزم !
🌹 دخترهای خوب من !
🌹 شما دیگه بزرگ شدید
🌹 و همه تون امسال ،
🌹 به سن تكلیف میرسید
🌹 به همین مناسبت ما میخواهیم
🌹 برای شما جشن تكلیف بگیریم .
🌸 فاطمه کوچولو ،
🌸 دستش را بالا گرفت
🌸 و از خانم ناظم سوال كرد :
🔮 ببخشید خانم ناظم ، اجازه ؟!
🔮 جشن تكلیف یعنی چی ؟
🌸 خانم ناظم لبخندی زد و گفت :
🌹 جشن تكلیف ،
🌹 یكی از جشن های بزرگ ،
🌹 و جشن مذهبی ما مسلموناست .
🌹 كه مخصوص شما كودكانه .
🌹 چون به حرف خدا گوش دادید
🌹 و از قبل از این سن ،
🌹 وظایف دینی رو که خدا گفته بود ،
🌹 مثل حجاب ، نماز ، روزه و ... رو ،
🌹 انجام دادید ؛
🌹 به خاطر همین ،
🌹 با گرفتن جشن تکلیف ،
🌹 شادی و خوشی و خنده می کنید .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #جشن_تکلیف
📙 داستان کوتاه جشن تکلیف ۲
🌸 فاطمه خانوم ،
🌸 تمام روز به این جشن فكر می كرد
🌸 و با خودش می گفت :
🔮 خدا از کجا می دونه
🔮 که من نماز و قرآن می خونم
🔮 یا از کجا می فهمه همیشه با حجابم
🔮 و حتی روزه می گیرم
🔮 نکنه داره نگام می کنه
🔮 نکنه توی اتاقم دوربین گذاشته
🌸 فاطمه خانوم ،
🌸 پیش بابابزرگ مهربانش رفت
🌸 و از او پرسید :
🔮 بابابزرگ !
🔮 شما هم می دونید كه من ،
🔮 به سن تكلیف رسیدم ؟
🌸 بابابزرگ گفت :
🌷 بله دخترم ؛ معلومه که می دونم
🌷 حالا کی قراره براتون ،
🌷 جشن تكلیفت بگیرن ؟!
🌸 فاطمه خانوم گفت :
🔮 پس شما میدونید
🔮 كه مدرسه مون میخواد
🔮 برامون جشن تكلیف بگیره ؟!
🌸 بابابزرگ گفت :
🌷 بله دخترم ،
🌷 هر کی به سن تكلیف برسه ،
🌷 برایش جشن میگیرند .
🌸 فاطمه خانم گفت :
🔮 بابابزرگ ! جشن تکلیف یعنی چی ؟!
🔮 هر كی به سن تكلیف می رسه
🔮 باید چه كارهایی بکنه ؟!
🌸 بابابزرگ گفت :
🌷 فاطمه جان ، عزیزم ،
🌷 جشن تکلیف یعنی اینکه ،
🌷 تو دیگه یک خانم شدی ،
🌷 و از حالا به بعد ،
🌷 همون کارایی که قبلا می کردی رو ،
🌷 بهتر ، زیباتر ، جدی تر و کاملتر بکنی
🌷 همه كارها و اعمالت باید ،
🌷 مثل یک خانم با شخصیت باشه .
🌷 قبل از جشن تکلیف ، با حجاب بودی
🌷 حتی چادر هم می پوشیدی
🌷 همین کارو ،
🌷 بعد از جشن تکلیف هم انجام بده ؛
🌷 ولی بهتر ؛
🌷 یعنی پیش نامحرم ،
🌷 نذار موهات در بیاد ،
🌷 نذار پاهات دربیاد ،
🌷 پیرهن آستین کوتاه نپوش
🌷 قبل از جشن تکلیف ،
🌷 نمازایی که خوندی ،
🌷 چون واجب نبود ،
🌷 گاهی غلط می خوندی
🌷 گاهی تند و سریع می خوندی
🌷 اما بعد از جشن تکلیف ،
🌷 نماز خوندنت واجب میشه .
🌷 و سعی کن همیشه نمازت رو ،
🌷 در اول وقت بخونی
🌷 با وضو بخونی ، کامل بخونی ،
🌷 آروم و با آرامش بخونی
🌷 قبلا کله گنجشکی روزه می گرفتی
🌷 اما از امروز به بعد ، روزه ات کامله .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #جشن_تکلیف
📗 داستان کوتاه جشن تکلیف ۳
🌸 در این هنگام ،
🌸 مامان فاطمه از راه رسید
🌸 و كنار بابابزرگ و دخترش نشست
🌸 از صحبت های آن ها ،
🌸 متوجه جشن تكلیف فاطمه شد .
🌸 بدون اینکه چیزی بگه ،
🌸 پا شد و رفت توی اتاقش .
🌸 وقتی بیرون اومد ،
🌸 یک کادو توی دستش بود
🌸 و اون رو به فاطمه هدیه داد .
🌸 فاطمه خانوم با خوشحالی تشکر کرد
🌸 و مامانشو بغل کرد و بوسید
🌸 کادو رو که باز کرد
🌸 سجاده عروس و چادر گل گلی
🌸 و مقنعه سفید زیبا ، در آن بود .
🌸 فاطمه بیشتر ذوق زده شد
🌸 و دوباره تشکر کرد .
🌸 فاطمه خانوم ،
🌸 در حال پوشیدن مقنعه و چادر بود
🌸 که مادرش گفت :
🌹 دختر قشنگم !
🌹 این كادو مال توست ، مبارکت باشه
🌹 اما یادت باشه
🌹 یكی از كارهایی كه ،
🌹 اهمیت خیلی زیادی داره ؛
🌹 نظم و احترام به وسایلته
🌹 وقتی می خوای نماز بخونی ،
🌹 باید اول با احترام سجادهات رو ،
🌹 به طرف قبله پهن كنی
🌹 و بعد از پایان نماز ،
🌹 چادر و مقنعه ات رو ،
🌹 مرتب و منظم تا كن
🌹 و داخل کمدت بدارشون .
🌹 و قشنگ سجاده ات رو جمع کن
🌹 تو با این کارت ،
🌹 هم به خودت احترام میذاری
🌹 هم به وسایلت هم به عبادتت .
🌸 فاطمه خانوم ، بی صبرانه ،
🌸 منتظر رسیدن روز جشن بود
🌸 هر روز تمرین می کرد
🌸 تاحجاب و نماز و نظمش بهتر بشه
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #جشن_تکلیف
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۳۹ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 پلیس ترکیه ، از ایاز و اوبات بازجویی کرد .
🇮🇷 یکی از سوالهای پلیس ،
🇮🇷 در مورد نحوه دستگیری و تحویل آنها بود .
🇮🇷 ایاز و اوبات ، هر دو گفتند :
🔥 یک پسر جوان با چندتا گربه ،
🔥 به ما حمله کردند .
🇮🇷 پلیسها ، خندیدند و حرف آنها را باور نکردند
🇮🇷 و با تمسخر به هم می گفتند :
🚔 پسر گربه ای اونا رو به چنگ انداخته
🚔 این همه سال ، ما نتونستیم اینها رو بگیریم
🚔 اونوقت یه پسر بچه و گربه هاش ،
🚔 اینها رو گرفتند . خنده دار نیست ؟!
🇮🇷 خبر دستگیری ایاز و اوبات را ،
🇮🇷 به مرکز ، اطلاع دادند .
🇮🇷 و همچنین با تمسخر ،
🇮🇷 ادعای ایاز ، نسبت به پسر گربه ای را ،
🇮🇷 برای مرکز گزارش کردند .
🇮🇷 اما مرکز ، حرف ایاز را باور کرد و گفت :
🚨 اتفاقا ، دخترانی پیش ما آمدند ،
🚨 که از چنگ ایاز فرار کرده بودند .
🚨 آنها هم ادعا می کردند
🚨 که به کمک یک پسر و گربه هاش ،
🚨 موفق شدند فرار کنند .
🇮🇷 باور پلیس ، از وجود مرد گربه ای بیشتر شد .
🇮🇷 پلیس ، آدرس جدید خانه ایاز را ،
🇮🇷 از اوبات گرفت .
🇮🇷 و به سرعت به طرف خانه ایاز رفتند .
🇮🇷 پلیس ، در بدو ورود ،
🇮🇷 با نگهبانانی روبرو شدند که بیهوش افتاده
🇮🇷 و دست و پایشان بسته شده بود .
🇮🇷 آزمایشگاه نیز ، آتش گرفته بود .
🇮🇷 نگهبانان را دستگیر کردند
🇮🇷 و از آنها در مورد مرد گربه ای سوال کردند
🇮🇷 همه گفتند که پسر جوانی با گربه هایش ،
🇮🇷 شبانه به ما حمله کرده .
🇮🇷 مرکز پلیس دستور داد
🇮🇷 تا همه نیروها به دنبال پسر گربه ای بگردند .
🇮🇷 از کسانی که او را دیدند ،
🇮🇷 اطلاعات و مشخصات او را گرفتند ؛
🇮🇷 یک نقاشی از پسر گربه ای کشیدندند
🇮🇷 و به روزنامه ها و رسانه ها دادند .
🇮🇷 اما هیچ جا ، او را پیدا نکردند .
🇮🇷 و هیچ کسی از او ، هیچ خبری نداشت .
🇮🇷 فرامرز ، بعد از تحویل ایاز ،
🇮🇷 علاوه بر انسان شدنش در هر روز صبح ،
🇮🇷 ظهرها نیز با اذان ظهر ، انسان می شد .
🇮🇷 فرامرز ، از اینکه به مردم کمک می کرد
🇮🇷 احساس رضایت و خوشحالی می نمود .
🇮🇷 و مطمئن شد
🇮🇷 که هر چه بیشتر ، به مردم کمک کند
🇮🇷 احتمال انسان شدنش ، بیشتر می شود .
🇮🇷 فرامرز ، از دیدن مایو و بقیه گربه هایی که ،
🇮🇷 در حال ذکر خدا گفتن و عبادت بودند ؛
🇮🇷 احساس پستی و شرمندگی می کرد .
🇮🇷 و همیشه خود را ملامت می کرد .
🇮🇷 ناگهان تصمیم گرفت
🇮🇷 تا مثل دوستان گربه ایش ، عبادت کند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
07 Mokhatebe khas.mp3
3.89M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت هفتم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۴۰ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، در یکی از ظهرها ،
🇮🇷 انسان شد و به اداره پست رفت .
🇮🇷 و قفس گربه ها را به صورت سفارشی ،
🇮🇷 برای چین ارسال کرد .
🇮🇷 به همان آدرسی که ، ایاز با آنها کار می کرد .
🇮🇷 قفس گربه ها را در انبار گذاشتند
🇮🇷 تا زمان حرکت کشتی ، فرا برسد .
🇮🇷 سپس خودش نیز گربه شد .
🇮🇷 و به دوستان گربه ای خود ، ملحق شد .
🇮🇷 اداره پست ، قفس را سوار کشتی کرد .
🇮🇷 و آن را به مقصد چین ارسال نمود .
🇮🇷 هوا تاریک می شد .
🇮🇷 و فرامرز ، خیلی خسته بود .
🇮🇷 می خواست چند ساعتی بخوابد
🇮🇷 اما می ترسید یک دفعه انسان شود
🇮🇷 و به گربه ها ، آسیب بزند .
🇮🇷 به خاطر همین ،
🇮🇷 از قفس بیرون آمد و عقب کشتی خوابید .
🇮🇷 و هنگام اذان صبح ، بیدار شد .
🇮🇷 اما چون خیلی خسته بود ،
🇮🇷 بیدار شد و دوباره خوابش برد .
🇮🇷 یکی از ملوانان ، روی عرشه کشتی آمد .
🇮🇷 و مشغول خواندن نماز و قرآن و دعا شد .
🇮🇷 بعد از نماز ، متوجه فرامرز شد .
🇮🇷 آرام بیدارش کرد و او را پیش ناخدا برد .
🇮🇷 ناخدا ، لیست مسافران را چک کرد .
🇮🇷 اما نام فرامرز در آن نبود .
🇮🇷 ناخدا دستور داد تا فرامرز را زندانی کنند .
🇮🇷 فرامرز نیز ،
🇮🇷 هرچه اصرار کرد که زندانی نشود
🇮🇷 فایده ای نداشت .
🇮🇷 فرامرز را در زندان انداختند .
🇮🇷 و به دنبال پلیس کشتی رفتند .
🇮🇷 مامور امنیت کشتی آمد .
🇮🇷 اما به جز گربه ، هیچ کس را آنجا ندید .
🇮🇷 فرامرز با طلوع آفتاب ، دوباره گربه شد .
🇮🇷 ناخدا و ملوانان ،
🇮🇷 گمان کردند که فرامرز ، فرار کرده است .
🇮🇷 کشتی را به دنبال او جستجو کردند .
🇮🇷 و فرامرز که گربه شده بود را ،
🇮🇷 پیش سایر گربه ها ، در قفس گذاشتند .
🇮🇷 و هیچ وقت فرامرز را پیدا نکردند .
🇮🇷 قبل از ظهر نیز ،
🇮🇷 فرامرز از قفس بیرون آمد .
🇮🇷 و دوباره یک جایی مخفی شد
🇮🇷 تا اگر انسان شود ، کسی او را نبیند .
🇮🇷 ناگهان ، مردی را دید ،
🇮🇷 که پول و کیف و جواهراتی را ،
🇮🇷 در اتاقک انباری پشت کشتی ،
🇮🇷 مخفی کرد و رفت .
🇮🇷 فرامرز با اذان ظهر ، انسان شد .
🇮🇷 و به سراغ اتاقک انباری رفت .
🇮🇷 در آن ، تعداد زیادی پول ، کیف پول ،
🇮🇷 کارت اعتباری ، ساک و جواهرات پیدا کرد .
🇮🇷 تقریبا اطمینان داشت
🇮🇷 کسی که اینها را ، آنجا گذاشته ،
🇮🇷 آنها را دزدیده است .
🇮🇷 به فکر فرو رفت .
🇮🇷 می خواست راهی پیدا کند
🇮🇷 تا هم او را تحویل پلیس دهد
🇮🇷 و هم پول و جواهرات مردم را ،
🇮🇷 به صاحبانشان ، برساند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
08 Mokhatebe khas.mp3
4.41M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص
🎼 قسمت هشتم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #مخاطب_خاص
✍ داستان کوتاه پارمیدا
🍉 پارمیدا ، دختر خوب و زرنگی است
🍉 که همه معلمان ، از اخلاق خوبش ،
🍉 از ادبش ، از درس خوندنش ،
🍉 از حجاب و نماز خواندنش ،
🍉 و از نظم و انظباطش راضی بودند .
🍉 پارمیدا ، امسال به کلاس چهارم رفت
🍉 دوتا برادر بزرگتر از خودش دارد
🍉 و یک خواهر کوچولوی نازنازی دارد
🍉 که امسال چهار ساله شده بود .
🍉 اسم خواهر کوچولوی پارمیدا ،
🍉 شیدا بود .
🍉 شیدا کوچولو ،
🍉 خیلی به پارمیدا علاقه داشت .
🍉 هر جا پارمیدا می رفت ،
🍉 شیدا هم دنبالش می دوید .
🍉 و هر کاری که پارمیدا می کرد ،
🍉 شیدا هم تقلید می نمود .
🍉 پارمیدا ، همیشه نمازش را ،
🍉 اول وقت می خواند .
🍉 وقتی صدای اذان را می شنید
🍉 درس و کارش را رها می کرد
🍉 لباس نو و تمیز و زیبا می پوشید
🍉 چادر سفیدش را نیز ،
🍉 روی سرش می گذاشت .
🍉 و جانمازی زیبایی که مادرش ،
🍉 در جشن تکلیفش ،
🍉 برایش خریده بود را پهن می کرد .
🍉 و مشغول خوندن نماز می شد .
🍉 شیدا کوچولو ، با دیدن پارمیدا ،
🍉 که در حال نماز بود ؛
🍉 چادر مادرش را می پوشید
🍉 کنار خواهرش می ایستاد
🍉 و هر کاری که خواهرش می کند ،
🍉 خودش نیز انجام می داد .
🍉 شیدا کوچولو ،
🍉 گاهی مُهر خواهرش را ،
🍉 بر می داشت و فرار می کرد .
🍉 پارمیدا هم ناراحت می شد .
🍉 و به پدرش شکایت می کرد .
🍉 پدر پارمیدا ،
🍉 مردی خوب و مهربان و صبور بود ،
🍉 پارمیدا را بغل می کرد و می گفت :
🌟 دختر گلم ، عزیز دلم ، فدات بشم
🌟 انشالله از این بعد ،
🌟 هر وقت خواستی نماز بخونی
🌟 اول به خواهرت مهر بده
🌟 تا مهر تو رو برنداره
🌟 بعد یک مهر اضافی هم ،
🌟 در جیب خودت مخفی کن .
🌟 که اگر شیدا مهر تو رو برداشت
🌟 لااقل یکی دیگه هم داشته باشی
🌟 در ضمن ، مهرت رو همیشه
🌟 بعد از سجده ، توی دستت بگیر
🌟 تا شیدا اونو برنداره .
🍉 پارمیدا همه این کار ها را کرد
🍉 و دیگر شیدا مُهر او را برنداشت
🍉 و اگر بر می داشت ،
🍉 پارمیدا مُهر دیگرش را ،
🍉 که در جیبش مخفی کرده بود
🍉 در می آورد .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #پارمیدا
#نماز #حجاب #جشن_تکلیف
📙 داستان کوتاه بلال
🌟 بلال حبشی ،
🌟 كه دلش سرشار از ايمان به خدا بود ؛
🌟 يكی از ياران با وفای پيامبر اكرم
🌟 و اذان گوی ایشان بود .
🌟 مشركان ، جلوی چشمان ديگران ،
🌟 او را مورد شكنجههای سخت ،
🌟 آن هم در زير آفتاب گرم ،
🌟 قرار می دادند ؛
🌟 و از او می خواستند
🌟 كه دست از خداپرستی ،
🌟 و ايمان به خدا و پیامبر بردارد .
🌟 ولی بلال ، در زير آفتاب سوزان ،
🌟 مکرر به آنها می گفت : اَحَد اَحَد ...
🌟 اَحَد يعنی اینکه من ،
🌟 فقط خدای احد و يكتا را می پرستم
🌟 و از بت پرستی شما بيزارم .
🌟 مشرکان فكر می كردند ؛
🌟 كه با شكنجههای زيادتر ،
🌟 او دست از ايمان خود بر می دارد .
🌟 ولی بلال ،
🌟 با نفسهای ضعيف خود ،
🌟 در زير آن همه آزار و اذيت ،
🌟 خدا را عبادت می کرد .
🌟 و بنی اميه را نااميد كرد .
🌟 و بعدها که آزاد شد
🌟 از بهترین یاران پیامبر شد .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #بلال_حبشی #الگو #توکل #توکل_بر_خدا #صبر