eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
79 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
5.mp3
4.42M
📗 داستان صوتی معمایی 📙 راز درخت کاج ۵ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه عمر جاویدان 🌹 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم 🌹 در زمان های قدیم ، 🌹 قومی نزد پیامبر خود آمدند و گفتند : 🌟 از خداوند بخواه تا مرگ را ، 🌟 از میان ما بردارد . 🌟 تا عمر جاودان داشته باشیم 🌹 پیامبر آنان دعا کرد 🌹 و خداوند نیز اجابت فرمود 🌹 و مرگ را از میان آنان برداشت . 🌹 سالها گذشت . 🌹 به تدریج جمعیت آنها زیاد شد ، 🌹 خانه ها دیگر ، 🌹 ظرفیت گنجایش افراد را نداشتند 🌹 بیشتر جمعیت ، پیران بودند 🌹 که توانایی کار کردن نداشتند . 🌹 کم کم کار به جایی رسید 🌹 که سرپرست یک خانواده ، 🌹 صبح زود از خانه بیرون می رفت 🌹 تا برای همسر و فرزندانش ، 🌹 پدر و مادرش ، 🌹 پدربزرگ ها و مادربزرگ ها ، 🌹 و دیگر افراد تحت تکلفش ، 🌹 نان و غذا تهیه کند . 🌹 و به آنها رسیدگی نماید . 🌹 این مسئله موجب شد 🌹 تا افراد فعال و جوان ، 🌹 از کار و کسب و زندگی و تفریح ، 🌹 باز بماندند . 🌹 و همه دغدغه آنها ، 🌹 سیر کردن خانواده خود است . 🌹 به ناچار نزد پیامبر خود رفتند 🌹 و از او خواستند 🌹 تا آنها را به وضع سابقشان باز گرداند 🌹 و مرگ را ، 🌹 دوباره میان آنان برقرار کند . 🌹 پیامبر دعا کرد 🌹 و خداوند دعای او را اجابت فرمود 🌹 و مرگ و اجل را ، 🌹 در میان آنها برقرار نمود . 📚 بحارالانوار، ج ۶ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۴ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 جیغ و ترس و فریاد مردم ، 🇮🇷 فرامرز را بیدار کرد . 🇮🇷 نفر سوم نیز ، 🇮🇷 با اسلحه اش به طرف کابین خلبان رفت 🇮🇷 و آنها را تهدید کرد تا در لندن ، فرود بیایند . 🇮🇷 فرامرز ، آرام سر جای خود نشست 🇮🇷 و به فکر فرو رفت . 🇮🇷 می خواست نقشه ای طراحی کند ، 🇮🇷 تا دزدان هواپیما را ، دستگیر کند . 🇮🇷 همانطور که با خودش نقشه می کشید 🇮🇷 با خودش گفت : 🐈 عه ، الآن نیاز دارم که به گربه تبدیل بشم 🐈 ای کاش الآن گربه بودم . 🇮🇷 با گفتن این جمله ، 🇮🇷 ناگهان ، فرامرز به گربه تبدیل شد . 🇮🇷 و بغل دستی او ، از گربه شدنش ترسید . 🇮🇷 فرامرز ، از گربه شدنش ، 🇮🇷 آن هم با خواست خودش تعجب کرد . 🇮🇷 دوباره با خودش گفت : 🐈 می خوام دوباره انسان بشم 🇮🇷 فرامرز ، دوباره انسان شد . 🇮🇷 و با اشاره به بغل دستی خودش فهماند 🇮🇷 که نترسد و سر و صدا نکند . 🇮🇷 فرامرز فهمید که بعد از اتفاقات چین ، 🇮🇷 می تواند هر وقت که دلش خواست ، 🇮🇷 به گربه یا انسان ، تبدیل شود . 🇮🇷 فرامرز ، دوباره گربه شد . 🇮🇷 و به طرف قسمت بار هواپیما رفت . 🇮🇷 کنار قفس گربه ها ایستاد 🇮🇷 آرزو کرد که انسان شود و انسان شد 🇮🇷 قفس گربه ها را باز کرد . 🇮🇷 و با هم به طرف دزدان رفتند . 🇮🇷 فرامرز ، گربه شد و به گربه ها گفت : 🐈 شما به اون حمله کنید 🐈 منم حساب این یکی رو می رسم . 🐈 فقط مواظب باشید شلیک نکنه 🇮🇷 فرامرز ، کنار پای یکی از آن دزدان ایستاد 🇮🇷 و از خدا خواست که انسان شود . 🇮🇷 سپس یک دفعه انسان شد 🇮🇷 و آن دزد را ترساند 🇮🇷 دستش را گرفت و پیچ داد 🇮🇷 و اسلحه را از دستش گرفت . 🇮🇷 گربه ها نیز ، به آن یکی حمله کردند . 🇮🇷 دست دزد را گاز گرفتند . 🇮🇷 سپس اسلحه از دست دزد ، به زمین افتاد . 🇮🇷 فرامرز ، دست و پای آن دوتا دزد را بست 🇮🇷 و دوباره به گربه تبدیل شد . 🇮🇷 آرام به طرف کابین خلبان رفت . 🇮🇷 ناگهان و یک دفعه ، 🇮🇷 در پشت دزد سوم ، انسان شد . 🇮🇷 او را از پشت غافلگیر کرد . 🇮🇷 اسلحه اش را از دستش در آورد 🇮🇷 و به سمت او ، نشانه گرفت و گفت : 🐈 دستاتو ببر بالا و بیا بیرون 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه عذرخواهی 🍎 در یک روز زیبا ، 🍎 بچه های امام کاظم علیه السلام ، 🍎 مشغول بازی و تفریح بودند . 🍎 یکی از بچه های همسایه ، 🍎 حرف زشتی 🍎 به یکی از فرزندان امام گفت . 🍎 ولی زود پشیمان شد 🍎 و از او عذرخواهی نمود . 🍎 امام ، با دیدن آنها ، لبخندی زدند 🍎 سپس آنها را احضار کردند 🍎 و به آنان گفت : 🕋 فرزندانم ! 🕋 به شما وصیتی می کنم 🕋 که هر کس آن را به خاطر سپارد 🕋 هلاک نمی شود . 🍎 بچه ها ، با ذوق و اشتیاق گفتند : 🌷 بفرمائید پدر جان ! 🌷 ما دوست داریم بشنویم . 🍎 امام کاظم فرمودند : 🕋 اگر کسی نزد شما آمد 🕋 و در گوش راستتان حرف زشتی گفت 🕋 و سپس در گوش چپتان ، 🕋 عذرخواهی کرد 🕋 و گفت : چیزی نگفته ، 🕋 عذر او را بپذیرید . 🍎 بچه ها ، بعد از سخن امام ، 🍎 نزد پسر همسایه رفتند 🍎 و به او گفتند که او را بخشیدند 🍎 سپس دوباره با او بازی کردند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
6.mp3
11.42M
📗 داستان صوتی معمایی 📙 راز درخت کاج ۶ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
👌🏻 ۵ کانال سرگرمی عالی 🎥 کانال فیلم و کارتون ایرانی https://eitaa.com/joinchat/1768685582C874f7cbe29 🧠 کانال چیستان و معما https://eitaa.com/joinchat/318242921C5d535a81d0 📚 کانال داستان و رمان https://eitaa.com/joinchat/3644326022C0265d5f2db 🎼 کانال شعر و سرود مذهبی انقلابی https://eitaa.com/joinchat/4056482344Cb4c8e66908 👨🏻‍🏫 کانال تربیت دینی کودک https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62 👌🏻 همه پدر و مادرا و معلما ، 👌🏻 دغدغه چنین کانالهایی را دارند .
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۵ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 مردم ، دست و پای هر سه تا دزد را بستند 🇮🇷 و برای فرامرز ، دست زدند و هورا کشیدند 🇮🇷 و خیلی از او تشکر کردند . 🇮🇷 حس گربه ای فرامرز ، 🇮🇷 موقع اذان را به او یادآوری کرد . 🇮🇷 فرامرز ، وضو گرفت و به نماز ایستاد . 🇮🇷 گربه ها نیز به احترام نماز ، 🇮🇷 پشت فرامرز ایستادند . 🇮🇷 و هر کاری که او می کرد ، انجام می دادند . 🇮🇷 مردم از این صحنه زیبا و به یاد ماندنی ، 🇮🇷 عکس و فیلم گرفتند ، 🇮🇷 و در فضای مجازی ، پخش کردند . 🇮🇷 هواپیما ، در نیویورک نشست . 🇮🇷 مسافران ، یکی یکی ، از فرامرز تشکر کردند 🇮🇷 و از هواپیما پیاده شدند . 🇮🇷 خانمها می خواستند با فرامرز دست بدهند 🇮🇷 ولی فرامرز ، دستش را به پشت گذاشت 🇮🇷 و سعی کرد به آنها بفهماند 🇮🇷 که من مسلمان هستم 🇮🇷 و نمی توانم با زن نامحرم دست بدهم . 🇮🇷 پلیس نیویورک ، دزدان هواپیما را بردند 🇮🇷 و از فرامرز نیز تشکر کردند . 🇮🇷 فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 به آدرسی که از ایاز گرفته بود ، رفتند . 🇮🇷 نزدیک آن آدرس ، 🇮🇷 چند مرد سفید پوست را دید 🇮🇷 که یک جوان سیاه پوست را می زدند . 🇮🇷 فرامرز ، خیلی ناراحت شد . 🇮🇷 به گربه ها گفت : 🐈 بچه ها شما اینجا بمونید تا من بیام 🇮🇷 فرامرز به طرف آنها رفت و با آنها درگیر شد . 🇮🇷 یکی از آنها ، چاقوی بزرگی درآورد 🇮🇷 یکی دیگر نیز ، زنجیرش را درآورد 🇮🇷 و بقیه ، اسلحه های خود را بیرون آوردند . 🇮🇷 فرامرز ، ابتدا ، 🇮🇷 به سراغ آنهایی که اسلحه دارند ، رفت . 🇮🇷 دست یکی از آنها را گرفت ، 🇮🇷 و اسلحه را به طرف دوستش هدف گرفت . 🇮🇷 سپس محکم به شکم او زد 🇮🇷 و اسلحه را از دستش در آورد . 🇮🇷 سپس او را به طرف مسلح دوم پرتاب کرد . 🇮🇷 مسلح اول در حال افتادن بود که فرامرز ، 🇮🇷 از بالای او ، به طرف مسلح دوم پرید ، 🇮🇷 و با پا ، محکم بر سر او زد . 🇮🇷 و او را بر زمین انداخت . 🇮🇷 و با اسلحه ای که از نفر اول گرفت ، 🇮🇷 به پای مسلح نفر سوم ، تیراندازی کرد 🇮🇷 و زخم سطحی ، در پایش ایجاد کرد . 🇮🇷 سپس اسلحه را به طرف بقیه گرفت 🇮🇷 و به آنها اشاره کرد ؛ 🇮🇷 تا سلاح هایشان را ، زمین بگذارند . 🇮🇷 و به جوان سیاه پوست نیز اشاره کرد 🇮🇷 تا از آنجا فرار کند . 🇮🇷 جوان سیاهپوست فرار کرد و سفید پوستان ، 🇮🇷 سلاح هایشان را بر زمین گذاشتند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
298589954_498595225.mp3
13.73M
لطفااا لطفا لطفااا ارسال کنید تو هر گروهی که عضوید 😭😭😭😭 🇮🇷 @ghairat
یار مهربان_نهایی.mp3
19.19M
📗 نمایش صوتی یار مهربان 🎙 با صدای : 🎼 علی زکریایی و محسن پیروی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۶ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، سلاح هایشان را برداشت 🇮🇷 و در قفس گربه ها گذاشت . 🇮🇷 سپس دوباره به طرف آنها رفت 🇮🇷 و دستش را به نشانه دوستی ، دراز کرد . 🇮🇷 آن چند نفر ، از این کار فرامرز تعجب کردند . 🇮🇷 و به او دست دادند . 🇮🇷 سپس فرامرز با لبخند ، 🇮🇷 و به زبان انگلیسی و فارسی به آنها فهماند : 🐈 که من ایرانی هستم 🐈 من مسلمان هستم 🐈 من شیعه هستم 🐈 ما و شما ، با هم دوست هستیم 🐈 و نباید با هم دعوا کنیم . 🇮🇷 سپس خداحافظی کرد 🇮🇷 و گربه هایش را برداشت و رفت . 🇮🇷 به طرف آدرسی که داشت ، رفت . 🇮🇷 یک ساختمان خیلی بزرگ و چند طبقه بود . 🇮🇷 در پارک ، روبروی آن ساختمان نشست . 🇮🇷 چشمانش سنگین شده بودند . 🇮🇷 خواب بر او غلبه کرد . 🇮🇷 و همان جا در پارک ، خوابید . 🇮🇷 با سر و صدای بچه ها ، بیدار شد . 🇮🇷 بچه ها ، در حال بازی کردن با گربه ها بودند 🇮🇷 فرامرز ، لبخندی به بچه ها زد 🇮🇷 و نگاهی به ساختمان کرد . 🇮🇷 به فکر فرو رفت و با خود گفت : 🐈 چطور میتونم برم اون تو ؟ 🇮🇷 فرامرز ، خیلی گرسنه بود . 🇮🇷 یادش آمد که نماز صبحش را نخوانده 🇮🇷 در همان پارک ، وضو گرفت و نماز خواند . 🇮🇷 و به دنبال غذا رفت . 🇮🇷 مردان سفید پوستی که ، 🇮🇷 در شب گذشته از فرامرز کتک خوردند ، 🇮🇷 در جستجوی فرامرز بودند . 🇮🇷 فرامرز ، در حال گشتن در زباله ها بود . 🇮🇷 پس از کمی جستجو ، 🇮🇷 برای خودش و گربه هایش ، غذا آورد . 🇮🇷 سپس ، آن مردان سفید پوست رسیدند 🇮🇷 و با عده بیشتری ، به فرامرز حمله کردند . 🇮🇷 فرامرز ، هنوز چیزی نخورده بود 🇮🇷 که متوجه حمله آنان شد . 🇮🇷 فرامرز ، لقمه اش را انداخت . 🇮🇷 در قفس را باز کرد و گفت : 🐈 بیا بریم بچه ها 🐈 تا ادبشون نکنیم دست بردار نیستن 🇮🇷 گربه ها به سلاح های در قفس اشاره کردند 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 نه بابا ! اینا خیلی ضعیفن 🐈 بدون سلاح هم ، از پسشون بر میایم . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه براى دیگران 🌸 روزى امام حسن مجتبى علیه السلام 🌸 وارد اتاق مادرش حضرت زهرا شد 🌸 دید که مادرش ، 🌸 در حال خواندن نماز است . 🌸 بعد از نماز ، دستش را بالا یرد 🌸 و براى مردها و زن هاى مؤمن 🌸 با ذکر نامشان دعا مى کرد . 🌸 امام حسن منتظر ماند 🌸 تا مادرش ، عبادتش را تمام کند 🌸 اما هنوز دعا کردنش ، ادامه داشت 🌸 سپس دقت کرد که حضرت زهرا ، 🌸 فقط براى دیگران دعا مى کند 🌸 و براى خودش ، 🌸 هیچ دعائى نمى فرماید ، 🌸 آرام جلو آمد 🌸 و کنار مادرش نشست 🌸 به مادرش گفت : اى مادر ! 🌟 چرا براى خودت دعا نمى کنى ؟! 🌟 خب همان طورى که براى دیگران ، 🌟 دعا مى نمائى 🌟 برای خودت هم دعا کن . 🌸 حضرت زهراء سلام اللّه علیها ، 🌸 لبخندی زدند 🌸 و دستشان را به حالت نوازش ، 🌸 روی سر امام حسن کشیدند 🌸 و با مهربانی پاسخ دادند : 🦋 اى فرزندم ! ما باید ، 🦋 اوّل به فکر نجات همسایه باشیم 🦋 و سپس براى خودمان ، 🦋 تلاش و دعا کنیم . ( ۱ ) 🦋 دعاى مؤمن در حقّ دیگران ، 🦋 حتما مستجاب می شود . 🦋 موقعى که انسان ، 🦋 براى دیگران دعا کند ، 🦋 ملائکه الهى هم براى او ، 🦋 دعا خواهند کرد ، 🦋 که حتما دعاى آن ها ، 🦋 مستجاب خواهد شد . ۱. احقاق الحقّ ، ج ۲۵ ، ص ۲۵۵ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
7.mp3
7.71M
📗 داستان صوتی معمایی 📙 راز درخت کاج ۷ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۷ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز و گربه ها ، با آنها درگیر شدند 🇮🇷 سپس آن جوان سیاه پوست و دوستانش ، 🇮🇷 به کمک فرامرز آمدند . 🇮🇷 سفید پوستان ، کتک خوردند و فرار کردند . 🇮🇷 جوانان سیاه پوست ، 🇮🇷 فرامرز را به خانه های خود دعوت کردند . 🇮🇷 و حسابی از فرامرز و گربه هایش ، 🇮🇷 پذیرایی کردند . 🇮🇷 و بابت نجات پسرشون از دست سفیدپوستان 🇮🇷 خیلی از فرامرز ، تشکر کردند . 🇮🇷 فرامرز نیز با انگلیسی و عربی ضعیفش ، 🇮🇷 از آنها تشکر کرد و گفت : 🇮🇷 آی اَم فرامرز ، اسم من فرامرز 🇮🇷 آی اَم ایران ، من ایرانی هستم ، آنه ایرانی 🇮🇷 آی اَم مسلمان ، من مسلمان هستم ، اَنا مُسلِم 🇮🇷 آی اَم شیعه ، من شیعه هستم ، آنه شیعی 🇮🇷 پدر یکی از سیاهپوستان ، 🇮🇷 کمی فکر کرد و به فرامرز فهماند : 👈 که تو همین جا باش . من میرم و برمیگردم 🇮🇷 سریع بلند شد 🇮🇷 و پس از چند دقیقه با دو نفر دیگر برگشت . 🇮🇷 و آنها را به طرف فرامرز ، هدایت کرد . 🇮🇷 آن دو نفر ، پیش فرامرز آمدند و گفتند : 🌸 تو ایرانی هستی ؟! 🇮🇷 فرامرز با تعجب گفت : 🐈 آره ایرانی ام ، شما هم ایرانی هستین ؟! 🇮🇷 فرامرز ، بلند شد . 🇮🇷 آن دو نفر ، فرامرز را بغل کردند و گفتند : 🌸 آره پسر ، ما هم ایرانی هستیم . 🌸 اسم من هاشمه و این دوستم صادقه 🌸 تو اینجا چکار می کنی ؟! 🌸 اسمت چیه ؟! 🌸 پدر و مادرت کجان ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 من بدون پدر و مادرم ، اومدم اینجا 🇮🇷 هاشم و صادق ، تعجب کردند و گفتند : 🌸 تو تنها اومدی اینجا ؟! 🌸 اونم تو این کشور وحشی و خطرناک . 🌸 تو داری شوخی می کنی یا واقعا دیوونه شدی ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 من مجبور بودم که بیام 🐈 بعدا براتون توضیح میدم . 🇮🇷 فرامرز ، بعد از غذا و استراحت ، 🇮🇷 همه چیز را برای صادق و هاشم تعریف کرد 🇮🇷 صادق با تعجب گفت : 🌸 پس اون پسر گربه ای که همه میگن تویی ؟ 🌸 نه بابا ، باور نمی کنم 🌸 لابد این گربه ها هم ، همون گربه هان ؟ 🌸 باور نکردنیه ؟! 🇮🇷 هاشم گفت : 🌹 حالا چرا اومدی اینجا ؟! . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 یک ساختمون بزرگ تو این شهر هست 🐈 که کارشون ، قاچاق دختره 🐈 اونا از همه جای دنیا ، دخترارو می دزدن 🐈 و میارن آمریکا . 🐈 تا به عنوان برده ، به پولدارا بفروشن 🐈 متاسفانه حتی دخترای ایرونی هم ، 🐈 توی اونا هست . 🐈 من باید جلوی اونارو بگیرم 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه زن نمونه 🌟 از همسرداری حضرت فاطمه (س) 🎙 حجت الاسلام رفیعی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه شهید غیرت 🌹 جمعه ، ساعت نُه و نیم شب بود 🌹 آقا حمید خوش غیرت ، 🌹 دنبال دخترش آوا رفت . 🌹 آوا خانه رفیقش بود . 🌹 آقا حمید ، به فلکه سه گوش رسید 🌹 ناگهان متوجه می شود 🌹 که سه پسر اراذل اوباش ، 🌹 افتاده اند به جان دوتا دختر . 🌹 اراذل اوباش ، مزاحم دختران شدند 🌹 به دختران چنگ می اندازند 🌹 مچ دختران را ، 🌹 به زور می گیرند و می کشند 🌹 پسران اراذل ، 🌹 می خواهند دو دختر را ، 🌹 به زور داخل ماشین ببرند 🌹 اما دختران ، خود را عقب می کشند 🌹 و اراذل همچنان وحشیانه ، 🌹 دختران را می کشیدند . 🌹 آقا حمید ، از دیدن این صحنه ها ، 🌹 غیرتی می شود 🌹 و برای نجات دختران ، 🌹 به آن طرف خیابان می رود . 🌹 با خودش می گفت : 🌹 این دختران و هر دختری ، 🌹 مثل دختر من آوا هستند . 🌹 حتی اگر بی حجاب باشند . 🌹 همه دختران ایران و مسلمان ، 🌹 ناموس من هستند و برام مقدسند 🌹 حمید خوش غیرت ، 🌹 پا توی پیاده رو می گذارد . 🌹 اول به آرامی با اراذل حرف می زند 🌹 آنها را نصیحت می کند 🌹 اما انگار آنها ول کن نبودند ، 🌹 دختران هم از ترس اراذل ، 🌹 به خود می لرزیدند . 🌹 سپس حمید داد زد : 🌼 آنها را ول کنید چه کارشان دارید ؟!  🌼 مگر خودتان ناموس ندارید ؟! 🌹 ناگهان یکی از پسران اراذل ، 🌹 پیراهن سیاه خود را بالا می زند 🌹 و چاقویی را از کمرش بیرون می آورد 🌹 آقا حمید با غیرت ، 🌹 با لگد به طرف اراذل می رود 🌹 پسرک با چاقویش ، 🌹 به سینه آقا حمید می زند 🌹 پسر بدجنس دوم نیز ، 🌹 به پشت آقا حمید می رود . 🌹 حمید یک لگد دیگر ، 🌹 به پسر جلویی می زند . 🌹 و پسر دوم ، از عقب ، 🌹 چاقویش را ، تند تند ، 🌹 به پشت آقا حمید فرو می کند 🌹 پسر اول ، باز از جلو ، 🌹 چاقو را در سینه حمید می زند 🌹 پسر سوم هم ، 🌹 ایستاده است فقط نگاه می کند . 🌹 دختری که ماسک زده ، 🌹 می گوید او را نزنید . 🌹 چاقوها ، از جلو و عقب ، 🌹 توی بدن آقا حمید می روند . 🌹 حمید نمی تواند نفر عقب را بزند . 🌹 او را محاصره کرده بودند 🌹 حمید با دست خالی ، 🌹 گاهی لگد می زد و گاهی مشت . 🌹 و آن اراذل بدجنس ، 🌹 ناجوانمردانه ، 🌹 به حمید چاقو می زدند . 🌹 دو مرد رهگذر سر رسیدند . 🌹 اراذل اوباش ، 🌹 می ترسند و فرار می کنند 🌹 حمید دستش را ، 🌹 روی سینه اش می گذارد . 🌹 پیراهن حمید ، از جلو عقب ، 🌹 خونی شد . 🌹 خیلی درد می کشید . 🌹 از درد به خود می پیچید . 🌹 می خواهد ماشین بگیرد 🌹 تا به بیمارستان برود 🌹 اما گیج شده بود 🌹 همه جا برای او تیره و تار شده بود 🌹 یک موتوری می رسد . 🌹 حمید را که می بیند سوارش می کند . 🌹 پیراهن حمید ، پرخون تر شده بود . 🌹 موتور سوار ، بیشتر گاز می دهد 🌹 سر چهار راه دادگستری ، 🌹 یک نفر سرش را ، 🌹 از ماشین بیرون می آورد 🌹 و به موتورسوار می گوید : 🌼 آقا این دوستت تلوتلو میخورد . 🌹 موتورسوار ، می خواست 🌹 حمید را درست کند 🌹 اما ناگهان ، 🌹 حمید روی آسفالت می افتد 🌹 ترافیک می شود . 🌹 مردم او را دوره می کنند . 🌹 اما حمید به سختی نفس می کشید 🌹 دخترش آوا ، از بازی خسته شده بود 🌹 نشسته است و ثانیه می شمارد 🌹 تا پدرش حمید زود بیاید 🌹 و او را به خانه ببرد 🌹 اما از بابا حمید خبری نیست . 🌹 آوا شماره خانه را می‌ گیرد 🌹 و با مامان می گوید : 🌼 مامان جون ! چرا بابا نیومده ؟! 🌹 یک نفر زنگ می زند به ۱۱۵ 🌹 اورژانس به چهارراه آمد 🌹 اما حمید ، توی کما رفته بود . 🌹 آوا و مادرش ، نگران حمید شدند . 🌹 ساعت یازده شب ، 🌹 از فرمانداری ، 🌹 به همسر حمید ، زنگ می زنند 🌹 و با لحنی ناراحت می گویند : 🌼 آقای شما با کسی خصومت دارد ؟ 🌹 همسر حمید می گوید : 🌼 نه چرا می پرسید ؟ 🌼 یعنی دوباره به خاطر امر به معروف 🌼 کاری کرده ؟ 🌹 گفتند : 🌼 متاسفانه آقا حمید شهید شده . 🌹 چند روز بعد ، 🌹 آوا به مادرش گفت : 🌼 مامان ! بابا کجاست ؟! 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتابچه ۳۱۳ معمای مذهبی در موضوعات مختلف مناسب برای همه سنین مناسب برای معلمان و مربیان مناسب برای اهدای جایزه به دانش آموزان با این معماها ، همیشه می توانید حرف برای گفتن داشته باشید . من با این معماها ، بچه ها رو جذب می کنم ، به کلاسهام تنوع میدم و توی دورهمی ها ، همه رو با این چالش ها مشغول می کنم . تخفیف ویژه برای اهدای فرهنگی قیمت تکی : با احترام ۱۵ هزار تومان قیمت ده عدد : ۱۴ هزار تومان قیمت بیست عدد : ۱۳ هزار تومان قیمت سی عدد : ۱۲ هزار تومان قیمت چهل عدد : ۱۱ هزار تومان قیمت پنجاه عدد به بالا : ده هزار تومان جهت سفارش به آیدی زیر مراجعه فرمائید . 🆔 @amoo_molla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۸ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 هاشم گفت : 🌹 اگه واقعا دخترای ایرانی رو دزدیدن 🌹 و به این جهنم آوردن 🌹 حتما کمکت می کنم 🇮🇷 صادق گفت : 🌸 دختر ، دختره ، 🌸 ایرانی و خارجی نداره 🌸 باید حساب این بی شرفارو برسیم 🌸 تا همه دنیا بفهمه 🌸 حتی اگه دختر دشمن ما در خطر باشه 🌸 ایرانیای با غیرت ، حتما کمکش می کنن 🇮🇷 با هم به طرف ساختمان بزرگ رفتند . 🇮🇷 هاشم ، نگاهی به ساختمان کرد 🇮🇷 و سپس نگاهی به نگهبانان انداخت و گفت : 🌹 حالا چطور باید بریم داخل ؟! 🐈 فرامرز گفت : نگهبانا با من 🇮🇷 ناگهان فرامرز گربه شد ، 🇮🇷 و به طرف نگهبانان رفت . 🇮🇷 هاشم با تعجب به صادق گفت : 🌹 تو هم دیدی ؟! 🇮🇷 صادق هم با تعجب گفت : 🌸 دیدم ولی باور نمی کنم 🌸 یعنی اون پسره ، واقعا گربه شده 🌸 مطمئنی ما خواب نیستیم ؟! 🇮🇷 هاشم گفت : 🌹 باید صبر کنیم تا خودش بیاد 🌹 و برامون توضیح بده که ماجرا چیه ؟ 🇮🇷 فرامرز بین دو نگهبان ایستاد . 🇮🇷 و ناگهان انسان شد . 🇮🇷 نگهبانان ، ترسیدند و از جا پریدند 🇮🇷 شوک برقی خود را بالا بردند 🇮🇷 که فرامرز را بزنند ، 🇮🇷 ناگهان فرامرز ، گربه شد 🇮🇷 و آنها همدیگر را زدند . 🇮🇷 سپس سراغ دیگر نگهبانان رفت 🇮🇷 و آنها را بیهوش کرد . 🇮🇷 و به صادق و هاشم اشاره کرد تا بیایند . 🇮🇷 صادق و هاشم ، همراه قفس گربه ها ، 🇮🇷 به طرف فرامرز رفتند . 🇮🇷 هاشم گفت : 🌹 میشه در مورد تبدیل شدنت به گربه ، 🌹 حرف بزنیم ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 الآن نه ، ماجراش طولانیه . 🐈 انشالله بعد از عملیات براتون میگم . 🇮🇷 ساختمان ، ۱۳ طبقه داشت . 🇮🇷 و در هر طبقه ، ۱۳ اتاق بود . 🇮🇷 در هر طبقه ، یکی از آن اتاق ها ، 🇮🇷 نگهبان گذاشته بودند . 🇮🇷 در طبقه همکف ، اتاق های اداری بودند ‌. 🇮🇷 فرامرز ، با گربه هایش ، 🇮🇷 به تک تک اتاق ها رفته ، 🇮🇷 و کارمندان آنجا را بیهوش می کرد . 🇮🇷 هاشم و صادق نیز ، 🇮🇷 دست و پا و دهان آنها را می بستند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
8.mp3
9.64M
📗 داستان صوتی معمایی 📙 راز درخت کاج ۸ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه تابوت 🌟 آخرين روزهاى زندگى حضرت زهرا 🌟 همه خانه غمگین و محزون بود 🌟 علاوه بر درد جسمانی ، 🌟 غصه ای دیگر در دل زهرا بود 🌟 با ناراحتی ، 🌟 به اسماء دختر عميس ‍ فرمود : 👑 اسماء ! 👑 من اين عمل را زشت مى دانم 👑 كه جنازه زنان را ، 👑 روى چهارچوب مى گذارند 👑 و پارچه اى روى آن مى اندازند ، 👑 و ملاعام به سوى قبرستان مى برند 👑 این عمل را زشت می دانم 👑 زيرا اندام او از زير پارچه نمايان است 👑 و هر كسى ، 👑 از حجم و چگونگى اندام او ، 👑 آگاه مى شود . 🌟 اسماء گفت : ☀️ من در حبشه چيزى ديدم ، ☀️ که خیلی خوب بود 🌟 و با آن جنازه ها را منتقل می کنند ☀️ اكنون شكل آن را ، ☀️ به تو نشان مى دهم . 🌟 اسما ، چند شاخه تر آورد . 🌟 شاخه ها را خم كرد 🌟 و پارچه اى روى آنها كشيد . 🌟 و آن را به صورت تابوت كنونى درآورد 🌟 حضرت زهرا ، 🌟 از دیدن شکل تابوت ، 🌟 با خوشحالی فرمود : 👑 چه چيز خوبى است . 👑 جنازه اى كه در ميان آن قرار گيرد 👑 تشخيص داده نمى شود 👑 معلوم نیست كه جنازه زن است ، 👑 يا جنازه مرد .  🌟 آرى زهراى اطهر ، 🌟 راضى نبود پس از مرگشان نيز ، 🌟 نامحرمى حجم بدان او را ببيند . 📚 بحار : ج ۴۳ ، ص ۱۸۹ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🏴 سلام دوستان گلم 🏴 فرا رسیدن سالروز شهادت مادرمان 🏴 حضرت زهرا سلام الله علیها را 🏴 به شما و خانواده محترمتان 🏴 تسلیت عرض می کنم .
📚 داستان کوتاه بهترین کار زن 🌹 روزی در جمع عده‌ ای از اصحاب 🌹 با یاران نشسته بودیم 🌹 که پیامبراکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله ، 🌹 معمایی مطرح نمودند : 🕋 بهترین چیز برای زن چیست ؟! 🌹 هر کسی یک جوابی داد ، 🌹 اما هیچ کدام درست نبود . 🌹 مدتی گذشت و هیچکدام از ما ، 🌹 جواب مناسبی برای آن نداشتیم . 🌹 معمای پیامبر ، در شهر پیچید . 🌹 همه دوست داشتند 🌹 زودتر جواب آن را بدانند . 🌹 به خاطر همین از همدیگر ، 🌹 پرس و جو می کردند . 🌹 امام علی علیه السلام ، 🌹 نزد حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها 🌹 نشسته بودند 🌹 و موضوع معما را ، 🌹 برای ایشان ، مطرح کردند . 🌹 ناگهان حضرت فاطمه فرمودند : 🦋 آیا هیچ‌ کدام از اصحاب ، 🦋 جواب آن را ندانستند ؟ 🌹 امام علی فرمودند : 🕌 خیر ، کسی جوابی نداشت . 🌹 دوباره حضرت زهرا فرمودند : 🦋 بهترین چیزی که برای زن ، 🦋 سعادت‌ بخش و مفید است ، 🦋 آن است که هیچ مردی را نبیند 🦋 و هیچ مرد نامحرمی نیز او را نبیند . 🌹 شب فرا رسید . 🌹 بعد از نماز ، پیامبر و اصحابش 🌹 کنار هم نشستند 🌹 و به سؤال و جواب پرداختند . 🌹 امام علی علیه السلام فرمودند : 🕌 یا رسول اللّه ! 🕌 از ما سؤال فرمودید 🕌 چه چیزی برای زن بهتر است ؟! 🌹 پیامبر اکرم گفتند : 🕋 خُب ، جواب را یافتید ؟! 🌹 امام علی علیه السلام فرمود : 🕌 بهترین چیز برای زن آن است که 🕌 هیچ مردی را نبیند 🕌 و هیچ مرد نامحرمی هم ، 🕌 او را نبیند . 🌹 حضرت رسول اکرم فرمودند : 🕋 چه کسی این پاسخ را گفته است ؟! 🌹 امام علی علیه السلام فرمود : 🕌 فاطمه زهرا . 🌹 پیامبر فرمودند : 🕋 بلی ، دخترم راست گفته است . 🕋 همانا که او پاره تن من می‌ باشد . 📚 احقاق الحقّ ، ج ۲۵ ، ص ۳۵۰ 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
شله زرد.mp3
11.43M
📚 داستان صوتی شله زرد 🎼 تک قسمتی 🎙 گویندگان : 👌🏻 علی زکریایی ، محسن پیروی 👌🏻 سید مسعود آل رسول 👌🏻 محمدحسین مداح زاده 👌🏻 سمیه فرخنده 📌 کاری از رسانه فرهنگی هنری نستوه (آینده سازان) 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🍂🍂 داستان شب یلدا 🍂🍂 🌟 شب سردی بود …. 🌟 پیرزنی بیرون میوه فروشی ، 🌟 زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن … 🌟 شاگرد میوه فروش ، تند تند ، 🌟 پاکت های میوه را ، 🌟 توی ماشین مشتری ها می گذاشت . 🌟 پیرزن با خودش فکر می کرد 🌟 چی می شد اونم می تونست 🌟 میوه بخره و به خونه ببره … 🌟 رفت نزدیک تر … 🌟 چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه 🌟 که میوه های خراب و گندیده داخلش بود 🌟 با خودش گفت : 🌷 چه خوب می شد 🌷 از میون اون میوه های خراب ، 🌷 سالم ترهاشو ببره خونه … 🌷 میشه قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنم 🌷 و بقیه رو بدم به بچه ها ... 🌷 تا اونا هم شاد بشن … 🌟 برق خوشحالی توی چشماش دوید 🌟 دیگه سردش نبود ! پیرزن ، جلو رفت 🌟 پای جعبه میوه نشست … 🌟 تا دستش رو برد داخل جعبه ، 🌟 شاگرد میوه فروش ، 🌟 که می دونست پیرزنه پول نداره ، گفت : 🔥 دست نزن ننه ! برو دنبال کارِت ! 🌟 پیرزن زود بلند شد . خیلی خجالت کشید ! 🌟 چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! 🌟 سرش را پایین انداخت . دوباره سردش شد ! 🌟 دستاش رو روی شانه هاش گذاشت 🌟 راهش را کشید و رفت … 🌟 چند قدم دور شده بود 🌟 که یه خانمی صداش زد : 🌸 مادر جان …مادر جان ! 🌟 پیرزن ایستاد … 🌟 برگشت و به آن زن نگاه کرد ! 🌟 خانمی با چادری مشکی به طرف او می آمد 🌟 خانمی زیبا و با حیا که سر به زیر ، 🌟 به طرف پیرزن می آمد . 🌟 تا چشمش به پیرزن نیفتد و خجالت نکشد 🌟 خانم چادری با لبخندی گفت : 🌸 اینارو برای شما گرفتم مادر ! 🌟 پیرزن به دست خانم نگاه کرد . 🌟 سه تا پلاستیک دستش بود . 🌟 پر از سیب ، موز ، پرتغال و انار 🌟 پیرزن گفت : 🌹 دستِت دَرد نکنه ننه 🌹 ولی من مستحق نیستم ! 🌟 خانم چادری گفت : 🌸 اما من مستحقم مادر جان … 🌸 مستحق دعای خیر شما … 🌸 اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! 🌸 جون بچه هات بگیر ! 🌟 خانم چادری ، منتظر جواب پیرزن نماند … 🌟 میوه ها را داد دست پیرزن 🌟 و سریع از آنجا دور شد … 🌟 پیرزن هنوز ایستاده بود 🌟 و رفتن خانم را نگاه می کرد … 🌟 قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود ، 🌟 روی صورتش غلتید … 🌟 دوباره پیرزن گرمش شد … 🌟 و با صدای لرزانی گفت : 🌷 پیر شی ننه …. پیر شی دخترم ! 🌷 الهی خیر ببینی مادر 🌷 انشالله در این شب چله ، 🌷 حاجت بگیری دخترم . 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۹ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز به صادق و هاشم گفت : 🐈 لطفا درهای خروجی رو ببندید 🐈 تا کسی نتونه داخل یا خارج بشه 🐈 آسانسور رو هم خاموش کنید . 🐈 تا کسی مستقیما به طبقه همکف نیاد 🐈 باید مجبورشون کنیم 🐈 که از پله ها ، پایین بیان تا اونارو ببینیم 🇮🇷 سپس به طرف طبقه دوم رفتند . 🇮🇷 در آن طبقه و طبقات دیگر ، 🇮🇷 اتاق های زیادی برای شکنجه دختران بود 🇮🇷 مردم پولدار ، پول می دادند 🇮🇷 و یک اتاق رزرو می کردند 🇮🇷 تا در آن اتاق ها ، دختران را شکنجه کنند 🇮🇷 و پولداران نیز ، از آزار دادن آنان ، لذت ببرند . 🇮🇷 یا دخترا را لخت می کردند ، 🇮🇷 و مردان بی غیرت را ، 🇮🇷 مثل سگ ، به جان آنها می انداختند . 🇮🇷 یا آنها را با طناب می بستند 🇮🇷 و آنها را با شلاق می زدند . 🇮🇷 یا آنها را با شوک برقی ، شکنجه می کردند . 🇮🇷 یا آنها را در قفس سگها ، می انداختند . 🇮🇷 یا آنها را در آب کوسه پرت می کردند . 🇮🇷 مردان پولدار و بی غیرت آمریکا ، 🇮🇷 از دیدن اذیت و آزارهای زنان لذت می بردند . 🇮🇷 در طبقات بالاتر نیز ، 🇮🇷 دختران را آرایش می کردند ، 🇮🇷 و آنها را به مغازه های برده داری می فروختند 🇮🇷 مغازه ها نیز ، دختران را در ویترین گذاشته ، 🇮🇷 و به پولداران ، اجاره می دادند . 🇮🇷 در طبقه آخر ، 🇮🇷 دختران را ، به عروسک یا حیوان خانگی ، 🇮🇷 تبدیل می کردند . 🇮🇷 ابتدا دست و پاهایشان را می بریدند 🇮🇷 اسید در چشمان و دهانشان می گذاشتند 🇮🇷 تا آنها را ، کور و لال کنند . 🇮🇷 سپس همه بدنشان ، جز دهان و گوششان را ، 🇮🇷 با پلاستیک مخصوص عروسک می پوشاندند 🇮🇷 تا چهار دست و پا ، در خانه بچرخند 🇮🇷 نه می توانستند حرف بزنند 🇮🇷 نه چیزی ببینند 🇮🇷 فقط حق دارند غذا بخورند . 🇮🇷 و اگر مالک آنها ، صدایشان بزند ، 🇮🇷 اجابت کنند . 🇮🇷 فرامرز و دوستانش ، 🇮🇷 از دیدن این وضع ، حالشان بد شد . 🇮🇷 آنها طبقه به طبقه ، بالا می رفتند 🇮🇷 آنجا را از وجود این آدمای پست ، 🇮🇷 پاکسازی می کردند . 🇮🇷 و دختران را نجات می دادند . 🇮🇷 سپس فرامرز گفت : 🐈 بچه ها ! لطفا به رسانه ها و پلیس خبر بدین 🐈 که بیان اینجا 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
9.mp3
7.22M
📗 داستان صوتی معمایی 📙 راز درخت کاج ۹ ( آخر ) 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۰ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 هاشم ، به رسانه ها زنگ زد 🇮🇷 و آنها را از عملیات پسر گربه ای آگاه کرد . 🇮🇷 اما آنها ، ابتدا حرف او را باور نکردند . 🇮🇷 هاشم ، از فرامرز و گربه هایش ، 🇮🇷 و از اوضاع ناجور دختران ، عکس گرفت 🇮🇷 و برای تلویزیون ، ارسال کرد . 🇮🇷 تا حرف او را باور کردند . 🇮🇷 سپس به پلیس زنگ زد . 🇮🇷 و آنها را به این ساختمان کشاند . 🇮🇷 دختران ، یکی یکی ، 🇮🇷 از ساختمان بیرون می آمدند . 🇮🇷 و دوستان سیاه پوست فرامرز ، 🇮🇷 به آنها لباس و پتو می دادند . 🇮🇷 و آنها را در یک جا جمع می کردند . 🇮🇷 تا اینکه پلیس و خبرنگاران آمدند . 🇮🇷 آبروی سرمایه گذاران آن ساختمان ، در دنیا رفت . 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 در صدد انتقام از فرامرز ، برآمدند . 🇮🇷 و پول خیلی زیادی به مزدوران دادند 🇮🇷 تا او را پیدا کنند و بکشند . 🇮🇷 فرامرز ، وقتی مطمئن شد 🇮🇷 که جای همه دختران امن است 🇮🇷 بدون اینکه با خبرنگاران مصاحبه کند 🇮🇷 از در پشتی خارج شد . 🇮🇷 و به طرف خانه سیاه پوستان رفت . 🇮🇷 اما هاشم و صادق ، از در بیرون رفتند . 🇮🇷 و خبرنگاران را به داخل بردند . 🇮🇷 سپس به فرامرز ملحق شدند . 🇮🇷 هاشم به فرامرز گفت : 🌹 هی پسر ، تو دنیا معروف شدیم آ 🇮🇷 فرامرز ، با ناراحتی گفت : 🐈 من به جات بودم ، خوشحالی نمی کردم 🐈 الآن عکسای ما ، توی همه رسانه ها 🐈 و حتی فضای مجازی پخش شده 🐈 اونایی که ساختمون به این بزرگی دارن 🐈 و تو قلب آمریکا ، راحت وحشی گری می کنن 🐈 پس حتما نفوذ و قدرت بالایی دارن 🐈 پس هر آن ممکنه بیان سراغ ما 🌹 هاشم گفت : حالا چکار کنیم ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 به نظر من در این موقعیت ، 🐈 بهترین ، مطمئن ترین و امن ترین جا ، 🐈 برای شما ، ایران هست . 🇮🇷 صادق گفت : 🌸 آخه چه جوری ، با چه رویی برگردیم ؟! 🌸 ما به همه دوستان و فک و فامیلامون گفتیم 🌸 که اینجا خیلی خوشبختیم 🌸 حالا بدون پول و سرمایه بخوایم برگردیم 🌸 خیلی ضایع میشیم ، آبرومون میره . 🌹 هاشم گفت : راستی چطوری گربه شدی ؟! 🇮🇷 فرامرز ، ماجرای گربه شدن خود را ، 🇮🇷 برای هاشم و صادق ، تعریف کرد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
1_723591765.mp3
11.09M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک 📙 سه دقیقه در قیامت 📘 قسمت اول 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت اولین 🌷 🌸 نام ام البنین ، فاطمه کلابیه بود . 🌸 که پس از ازدواج با حضرت علی علیه السلام 👈 به امُّ البنین ( یعنی مادر پسران ) معروف شد 🌸 پدر و مادرش ، از خاندان بنی کلاب ، 🌸 و از اجداد بزرگ حضرت محمد ، 👈 صلی الله علیه و آله ، بودند . 🌸 حزام بن خالد ، پدر ام البنین است . 🌸 او مردی شجاع و دلیر و راستگو بود . 🌸 که شجاعت از صفات ویژه اوست . 🌸 حزام ، در میان عرب ، به شرافت معروف بود 🌸 و در بخشش ، مهمان نوازى ، دلاورى ، 🌸 رادمردى و منطق قوی ، مشهور بود . 🌸 مادر بزرگوار نیز ، 🌸 ثمامه ( یا لیلی) ، دختر سهیل بن عامر بود . 🌸 که اجداد او نیز ، 👈 اجداد رسول خدا و امیرالمومنین ، بودند . 🌸 ثمامه ، در تربیت فرزندانش کوشا بوده ، 🌸 و دارای بینش عمیقی بود . 🌸 به شدت عاشق اهل بیت بود . 🌸 و همیشه در کنار وظیفه مهم مادری ، 🌸 سعی می کرد تا با فرزندانش ، دوست باشد . 🌸 و مثل معلمی دلسوز ، 🌸 باورهای اعتقادی ، مسائل همسرداری ، 🌸 و آداب معاشرت با دیگران را ، 🌸 به آنان بیاموزد . 🌸 قبیله ام البنین ، 🌸 به دلیرى و بزرگی و دستگیرى و شرافت ، 🌸 معروف بودند . 🌸 و در شجاعت ، کرم ، اخلاق ، هنر ، 🌸 و وجاهت اجتماعی و بزرگواری ، 🌸 پس از قریش ، سرآمد قبایل عرب بودند . 🌸 آنان از سوارکاران شجاع عرب بوده ، 🌸 و شرافت و آقایی ( و سیادت ) آنها ، 🌸 به حدی بوده است که حتی پادشاهان نیز ، 🌸 به آن اذعان داشته اند . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت دومین 🌷 🌸 حَزام بن خالد ، پدر ام البنین ، 🌸 به همراه جمعی از قبیله بنی کلاب ، 🌸 به سفر رفته بود . 🌸 در یکی از شب ها ، به خواب فرو رفت 🌸 و در عالم رؤیا دید 🌸 که در زمین سرسبزی نشسته بود 🌸 و ناگهان مروارید درخشان و زیبایی ، 🌸 بر دستان او نشست . 🌸 حَزام ، از زیبایی آن ، تعجب کرد . 🌸 سپس از دور مردی را دید 🌸 که از طرف بلندی ، به سوی او می آید . 🌸 آن مرد غریبه کنار حَزام ایستاد و سلام کرد 🌸 حزام نیز ، جواب سلام او را داد . 🌸 آن مرد به حَزام گفت : ☀️ این مروارید را به چه قیمت می فروشی ؟ 🌸 حَزام ، به آن دُرّ زیبایی که در دستانش بود ، 🌸 نگاهی کرد ‌و گفت : 🍎 من قیمت این دُرّ را نمی دانم 🍎 شما آن را به چه قیمت می خرید ؟ ☀️ مرد گفت : من نیز قیمت او را نمی دانم ☀️ ولی این هدیه ای است که یکی از پادشاهان ، ☀️ به تو عطا کرده است . ☀️ و من در عوض آن برای تو ضامنم ☀️ تا چیزی بهتر و بالاتر از درهم و دینار ، ☀️ به تو عطا کنم . 🍎 حَزام  گفت : آن چیز چیست ؟ ☀️ مرد گفت : ☀️ تضمین می کنم که او ، ☀️ شرافت و سیادت ابدی دارد ☀️ و بهره و بزرگی از او ، نصیب تو می شود . 🍎 حزام  گفت : 🍎 آیا این را برایم ضمانت می کنی ؟ ☀️ و مرد پاسخ داد : آری . 🌸 ناگهان در بین گفتگویش با آن مرد غریبه ، 🌸 حَزام از خواب بیدار شد . 🌸 و رؤیای خود را برای دوستانش ، تعریف کرد 🌸 و خواستار تعبیر آن شد . 🌸 یکی از خاندان او گفت : 🍂 اگر رؤیای صادقه باشد 🍂 دختری روزی تو خواهد شد 🍂 که یکی از بزرگان ، او را عقد خواهد کرد 🍂 و به سبب این دختر ، 🍂 مجد و شرافت و آقایی ، 🍂 نصیب تو خواهد شد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
1_1103750522.mp3
10.89M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک 📙 سه دقیقه در قیامت 📘 قسمت دوم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla