🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۶۱ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 صادق به فرامرز گفت :
🌸 حالا برنامه بعدیت چیه ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 باید برم دنبال مینه
🐈 باید به کویت برگردم و پیداش کنم .
🌹 هاشم گفت : پس خواهر و مادرت چی ؟!
🌹 نمی خوای بری ، اونا رو ببینی ؟!
🇮🇷 فرامرز ، مکثی کرد
🇮🇷 و با حسرت ، آهی کشید و گفت :
🐈 من خیلی به اونا بد کردم
🐈 نمی دونم اونا منو می بخشن یا نه ؟!
🇮🇷 صادق گفت :
🌸 خب باید گذشته هارو جبران کنی
🌸 هم باید کار کنی و براشون پول در بیاری
🌸 هم اونقدر بهشون محبت کنی
🌸 که سالها غصه خوردنشون ، فراموش بشه
🇮🇷 فرامرز ، خیلی به این موضوع فکر کرد
🇮🇷 و تصمیم گرفت که با اولین پرواز ،
🇮🇷 به تهران برگردد .
🇮🇷 اما پرواز مستقیم به تهران نداشتند .
🇮🇷 به خاطر همین به کویت رفت .
🇮🇷 و با خودش فکر کرد
🇮🇷 تا خانه حسن علی را پیدا کند .
🇮🇷 حسن علی ، همان مرد شیعی بود
🇮🇷 که دخترش توسط مادو کشته شده بود .
🇮🇷 فرامرز ، خانه حسن علی را پیدا کرد .
🇮🇷 خودش را معرفی کرد
🇮🇷 و پس از پذیرایی و استراحت ،
🇮🇷 به عربی به حسن علی گفت :
🐈 اجازه هست تا خواهشی از شما بکنم ؟!
🇮🇷 حسن علی با لبخند گفت :
🌹 خواهش می کنم ، بفرمائید .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 من اینجا تو کشور شما ، یک گربه گم کردم
🐈 اگه اجازه بدین هم این گربه ها رو ،
🐈 اینجا در خونه شما بذارم
🐈 هم اینکه هر روز بازشون کنید
🐈 تا دنبال اون گربه گم شده بگردند .
🇮🇷 حسن علی ، با درخواست فرامرز ،
🇮🇷 موافقت کرد .
🇮🇷 فرامرز نیز ، بعد از چند روز ،
🇮🇷 با کشتی به اهواز رفت .
🇮🇷 و با حس غریبی ، وارد محله خودشان شد .
🇮🇷 همه مغازه داران ، از ترس فرامرز ،
🇮🇷 وارد مغازه های خود شدند .
🇮🇷 پدر و مادران ، بچه های خود را محکم گرفته
🇮🇷 و به سرعت از کنار فرامرز رد می شدند .
🇮🇷 فرامرز ، سر به زیر ، به طرف خانه رفت .
🇮🇷 کنار در خانه مادرش ایستاد .
🇮🇷 یاد همه بدی هایی که ،
🇮🇷 در حق مادر و خواهرش کرده بود ، افتاد ؛
🇮🇷 اما با خودش گفت :
🐈 من دیگه فرامرز سابق نیستم .
🐈 من دیگه عوض شدم .
🐈 من خوب شدم .
🐈 من باید جبران کنم .
🐈 باید اونقدر برای رضایت خدا ،
🐈 به مردم خدمت کنم ؛
🐈 تا گذشته بد و ننگین من ،
🐈 از ذهن مردم پاک بشه .
🇮🇷 فرامرز ، نگاهی به آسمان کرد و گفت :
🐈 خدایا به امید تو
🇮🇷 سپس در خانه را کوبید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت پنجمین 🌷
🌸 امام علی عليه السلام ،
🌸 فاطمه کلابيه را تاييد کرد و پسنديد .
🌸 و برادرش عقيل را ،
🌸 به خواستگاری او فرستاد .
🌸 حزام ، بسيار ميهمان دوست بود .
🌸 و پذيرايی کاملی از عقیل نمود .
🌸 و با احترام فراوان ، به او خيرمقدم گفت
🌸 و در مقابل او نیز ، قربانی کرد .
🌸 سنت و رسم عرب اين بود
🌸 که تا سه روز از ميهمان پذيرايی کنند
🌸 و روز سوم حاجت او را می پرسیدند
🌸 و از علت آمدنش سؤال می کردند
🌸 خانواده ام البنين نيز ،
🌸 چنين رسمی را به جای آوردند .
🌸 و روز چهارم ، با ادب و احترام ،
🌸 از عقیل ، علت ورودش را جويا شدند .
🌸 عقيل گفت :
🌹 راستش به خواستگاری دخترت فاطمه آمدم .
🌸 حزام گفت :
🍎 برای چه کسی ؟!
🌸 عقیل گفت :
🌹 براي پيشوای دين و بزرگ اوصيا ،
🌹 و امير مؤمنان ، علی بن ابيطالب .
🌸 حزام جا خورد و حیرت زده شد .
🌸 او هرگز چنين پيشنهادی را تصور نمی کرد .
🌸 سپس با کمال صداقت و راستگويی گفت :
🍎 بَه بَه چه نسب شريفی
🍎 و چه خاندان با مجد و عظمتي !
🍎 اما ای عقيل !
🍎 يک زن صحرایی و باديه نشين ،
🍎 آن هم با فرهنگ ابتدايی باديه نشينان ،
🍎 شایسته امیرالمومنین نيست .
🍎 راستش فرهنگ ما با هم فرق دارند .
🍎 ایشان باید با يک زنی که ،
🍎 فرهنگ بالاتري دارد ، ازدواج کنند .
🌸 عقيل ، پس از شنيدن سخنان حزام گفت :
🌹 اميرالمؤمنين ،
🌹 از آنچه تو می گويی ، خبر دارد
🌹 و با اين اوصاف ،
🌹 ميل به ازدواج با فاطمه دارد .
🌸 حزام که نمی دانست چه بگويد
🌸 از عقيل مهلت خواست
🌸 تا از ثمامه بنت سهيل ، مادر فاطمه ،
🌸 و خود فاطمه سؤال کند .
🌸 و سپس به عقیل گفت :
🍎 زنان بيشتر از روحيات و حالات دخترانشان ،
🍎 آگاه هستند
🍎 و مصلحت آنها را بيشتر می دانند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت ششمین 🌷
🌸 پدر فاطمه ، نزد همسر و دخترش آمد
🌸 و از بیرون ، به حرف های آنها گوش می کرد
🌸 ثمامه ، در حال شانه زدن موهای دخترش بود
🌸 فاطمه در فکر عمیقی فرو رفته بود .
🌸 مادرش ، متوجه او شد و گفت :
🌹 چی شده دخترکم ؟!
🌹 انگار تو فکری ؟
🌸 فاطمه گفت :
🌷 مادر ، راستش ، دیشب خواب عجیبی ديدم
🌷 در باغ سرسبز و پردرختی نشسته بودم
🌷 نهرهای روان و ميوه های فراوان ،
🌷 در آنجا وجود داشت .
🌷 ماه و ستارگان می درخشيدند
🌷 و من به آن ها چشم دوخته بودم
🌷 و درباره عظمت آفرينش و مخلوقات خدا ،
🌷 فکر می کردم .
🌷 در اين افکار غرق بودم
🌷 که ناگهان دیدم ماه از آسمان فرود آمد
🌷 و در دامن من ، قرار گرفت .
🌷 که نور خیلی زیبایی از آن می درخشید
🌷 نوری که چشمها را خيره می کرد .
🌷 در حال تعجب و تحير بودم
🌷 که ناگهان سه ستاره نورانی ديگر هم ،
🌷 پایین آمدند و در دامنم نشستند .
🌷 نور آنها نيز مرا مبهوت کرده بود .
🌷 هنوز در حيرت و تعجب بودم
🌷 که صدایی داد و مرا با اسم خطاب کرد
🌷 من صدايش را می شنيدم
🌷 ولی گوینده را نمی ديدم .
🌷 شنیدم که به من می گفت :
🕋 فاطمه !
🕋 مژده باد تو را به سيادت و نورانيت .
🕋 به ماه نورانی و سه ستاره درخشان .
🕋 که پدرشان ، سيد و سرور همه انسانها ،
🕋 بعد از پيامبر گرامی است .
🌷 پس از آن ، از خواب بيدار شدم
🌷 در حالی که می ترسيدم .
🌷 مادرم ! به نظر شما ،
🌷 تاويل رؤيای من چيست ؟!
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
AUD-20210801-WA0007.mp3
10.02M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک
📙 سه دقیقه در قیامت
📘 قسمت چهارم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #مرگ
#سه_دقیقه_در_قیامت
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، در خانه را کوبید .
🇮🇷 بعد از چند لحظه ، خواهرش در را باز کرد .
🇮🇷 چشم فرامرز به چشمان خواهرش زینت افتاد
🇮🇷 اشک در چشمانش جمع شد .
🇮🇷 بغض ، گلویش را فشرد .
🇮🇷 زینت با خوشحالی ، مادرش را صدا زد :
🌹 مامان ، مامان ، فرامرز اومده
🇮🇷 زینت به خیال اینکه ،
🇮🇷 این همان فرامرز سابق است ،
🇮🇷 از دور به او سلام کرد .
🇮🇷 فرامرز ، آرام داخل شد و در خانه را بست
🇮🇷 ولی نگاهش از زینت قطع نمی شد .
🇮🇷 و آرام به زینت گفت :
🐈 نمی خوای داداشتو بغل کنی ؟!
🇮🇷 زینت ، از شنیدن این حرف شوکه شد .
🇮🇷 آرام به طرف فرامرز رفت
🇮🇷 او را در آغوش گرفت
🇮🇷 و به یاد سالها ، تنهایی و بی کسی اش ،
🇮🇷 گریه کرد و اشک ریخت .
🇮🇷 فرامرز ، در حالی که زینت را در آغوش داشت
🇮🇷 از او عذرخواهی می کرد .
🇮🇷 ناگهان مادر فرامرز آمد .
🇮🇷 و کنار آنها ایستاد .
🇮🇷 زینت عقب رفت و به مادرش نگاه کرد .
🇮🇷 فرامرز با دیدن مادرش ،
🇮🇷 گریه اش شدیدتر شد .
🇮🇷 به طرف مادرش رفت
🇮🇷 و جلوی پای او به زمین افتاد .
🇮🇷 و پای او را بوسید .
🇮🇷 سپس بلند شد و او را در آغوش گرفت
🇮🇷 و زار و زار گریه کرد .
🇮🇷 فرامرز ، از خواهر و مادرش ،
🇮🇷 خیلی معذرت خواهی کرد .
🇮🇷 و قول داد
🇮🇷 که همه بدی های گذشته را ، جبران بکند .
🇮🇷 فرامرز ، در همان روز ،
🇮🇷 هر چه وسیله خراب در خانه بود را تعمیر کرد
🇮🇷 باغچه خانه را ، تمییز کرد
🇮🇷 و در کار خانه ، به مادرش کمک نمود .
🇮🇷 سپس تا ساعتها ،
🇮🇷 پای حرفهای خواهر و مادرش نشست .
🇮🇷 چند روز بعد نیز ،
🇮🇷 به طرف عموها و دایی هایش رفت
🇮🇷 و از آنها نیز معذرت خواهی کرد
🇮🇷 و به آنها اطمینان داد
🇮🇷 تا دیگر هیچ وقت ، آبروی طایفه را نبرد
🇮🇷 سپس به سراغ هر کسی که ،
🇮🇷 از او اذیت و آزاری دیده بود ، رفت
🇮🇷 و با نرمی و مهربانی ، از آنها حلالیت گرفت
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
هدایت شده از 🎥 فیلم و کارتون ایرانی 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 داستان صوتی تصویری ۹ دی
👈 به زبان طنز 😁
📼 قسمت اول
🎥 @kartoon_film
📚 @dastan_o_roman
#ویژه_نامه_خط_خطی #علی_زکریایی
#دهه_بصیرت #فتنه۸۸ #۹دی
#دهه_مقاومت
هدایت شده از 🧠 چیستان ، معما ، مسابقه
💥 مسابقه سین زنی
☀️ به مناسبت ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها
👌🏻 ویژه بچه ها ... با کمک خانواده ها
🌟 عزیزانی که دوست دارن در مسابقه شرکت کنند ، لطفا به آیدی زیر پیام دهند .
🆔 @dezfoool
🌟 ایشون هم زحمت می کشند
🌟 یک بنر به نام شما برای شما ،
🌟 ارسال می کنند
🌟 و شما باید آن را برای گروه ها و مخاطبین تون ارسال کنید .
🌟 هر بنری که بیشتر سین خورد ،
🌟 اون برنده است .
🎁 جایزه نفر اول :
💻 یک عدد تبلت جادویی
🎁 جایزه نفر دوم و سوم :
📲 ۱۰ گیگ اینترنت
⏰ زمان پایان مسابقه :
👈 ۱۵ دی ماه ۱۴۰۲ ساعت ۲۲
🇮🇷 @moomolla
🧠 @moaama_chistan
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت هفتمین 🌷
🌸 ثمامه مادر فاطمه ،
🌸 به دختر فهيمه و عاقله اش گفت :
🌹 دخترم ! رؤيای تو صادقه است .
🌹 یعنی به زودی ،
🌹 تو با مرد جليل القدری که ،
🌹 مجد و عظمت فراوانی دارد ،
🌹 ازدواج می کنی .
🌹 مردی که مورد اطاعت امت خود است .
🌹 و از او صاحب چهار فرزند می شوی .
🌹 که اولين آنها ،
🌹 چهره اش مثل ماه درخشان است .
🌹 و سه تای ديگر ، مثل ستارگان اند .
🌸 حزام ، پدر فاطمه ،
🌸 پشت در ایستاده بود ،
🌸 و به صحبت های دوستانه و صميمانه آنها ،
🌸 گوش می داد .
🌸 صبر کرد تا حرفشان تمام شود ،
🌸 سپس وارد اتاق شد .
🌸 و از ثمامه و فاطمه ،
🌸 در مورد پذيرش امام علی ( عليه السلام ) ،
🌸 سؤال کرد و گفت :
☀️ ای ثمامه ! آيا دخترمان را ،
☀️ شايسته همسری اميرالمؤمنين می دانی ؟
☀️ بدان که خانه او ، خانه وحی و نبوت است ،
☀️ خانه علم و حکمت و آداب است .
☀️ اگر دخترت را ، لايق اين خانه می دانی
☀️ که خادمه اين خانه باشد
☀️ خواستگاری امام علی را قبول کنيم ،
☀️ و اگر دخترت ، اهليت آن خانه را ندارد
☀️ پس نه قبول نمی کنیم ؟
🌸 ثمامه ، قلبی پر از عشق به امامت داشت
🌸 بدون معطلی گفت :
🌹 ای حزام ! به خدا سوگند
🌹 من او را خوب تربيت کردم
🌹 و از خدای متعال و قدير خواستارم
🌹 که فاطمه ام ، واقعا سعادتمند شود
🌹 و صالح و شایسته آن خانه باشد
🌹 و برای خدمت به آقا و مولايم اميرالمؤمنين ،
🌹 همسری شایسته و نیکو باشد .
🌹 پس او را به مولایم علی بن ابيطالب ،
🌹 تزويج کن .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۳ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز تصمیم گرفت تا نمازش را ،
🇮🇷 همیشه در مسجد و به جماعت بخواند .
🇮🇷 همه اهالی محل ، بازاریان و اهل مسجد ،
🇮🇷 از عوض شدن اخلاق فرامرز ، تعجب کردند .
🇮🇷 ایوب ، همان کسی که در بازار ،
🇮🇷 با فرامرز درگیر شده بود ،
🇮🇷 وقتی فرامرز را در مسجد دید
🇮🇷 تعجب کرد و حیران او را تماشا می کرد
🇮🇷 سپس کنار فرامرز نشست .
🇮🇷 و در گوشش گفت :
🌸 به به ، آقای فراتر از مرز
🌸 شما کجا ، اینجا کجا ؟!
🌸 شنیدم خیلی معروف شدی ؟!
🌸 برای خودت ، آدم حسابی شدی
🇮🇷 فرامرز ، روی خود را به طرف ایوب برگرداند
🇮🇷 سپس لبخندی زد و گفت :
🐈 به به آقا ایوب ،
🐈 مرد با غیرت محله
🇮🇷 ایوب گفت :
🌸 سلام فرامرز جان
🌸 مشتاق دیدار
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 سلام داداش ایوب ، خیلی شرمندتم
🐈 تو رو خدا حلالم کن .
🇮🇷 ایوب و فرامرز ، همدیگر را بغل کردند
🇮🇷 و بهترین دوست هم شدند .
🇮🇷 فرامرز در حال خرید بود
🇮🇷 که ناگهان صدای دزدگیر بانک ، درآمد
🇮🇷 جنسش را ، پیش مغازه دار گذاشت
🇮🇷 و به طرف بانک رفت .
🇮🇷 به گربه تبدیل شد و پشت در بانک ایستاد .
🇮🇷 و از پشت شیشه ، حرکات دزدان را ،
🇮🇷 رصد می کرد .
🇮🇷 و منتظر ماند تا بیرون بیایند .
🇮🇷 تعداد آنها سه نفر بود .
🇮🇷 که بعد از دزدی از بانک ،
🇮🇷 به طرف در خروجی آمدند .
🇮🇷 دو نفر که بیرون آمدند .
🇮🇷 فرامرز ، به انسان تبدیل شد
🇮🇷 و در را ، به صورت نفر سوم زد
🇮🇷 و به آن دو نفر حمله کرد .
🇮🇷 سلاحشان را ، از دستشان در آورد
🇮🇷 و دوباره گربه شد
🇮🇷 پای یکی از آنان را گرفت و انسان شد
🇮🇷 و هر دو دزد را ، به هم کوبید .
🇮🇷 نفر چهارمی که در ماشین منتظر بود
🇮🇷 با دیدن این ماجرا پیاده شد
🇮🇷 و به طرف فرامرز ، شلیک کرد .
🇮🇷 فرامرز ، پشت ستون مخفی شد .
🇮🇷 تا شلیک ها ، پایان یافت .
🇮🇷 آرام سرش را بیرون آورد .
🇮🇷 متوجه شد که ایوب و دوستانش ،
🇮🇷 در حال مبارزه با آن دزد چهارمی هستند .
🇮🇷 بعد از اینکه او را دستگیر کردند
🇮🇷 به طرف سه نفر دیگر رفتند
🇮🇷 و آنها را نیز بستند .
🇮🇷 ایوب و دوستانش ، به همدیگر می گفتند :
🌸 کی اینارو اینجوری کتک زده
🌸 بابا هر کی بوده ، دمش گرم
🐈 ادامه دارد ... 🐈
👈 پایان فصل اول
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسر_گربه_ای
4_5924966633905851413.mp3
10.15M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک
📙 سه دقیقه در قیامت
📘 قسمت پنجم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #مرگ
#سه_دقیقه_در_قیامت
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت هشتمین 🌷
🌸 عقيل برادر امام علی علیه السلام ،
🌸 با اجازه فاطمه و پدرش ،
🌸 عقد بين اين دو بزرگوار را اجرا کرد .
🌸 آن هم با مهريه ۵۰۰ درهم ،
🌸 که سنت رسول خدا بود .
🌸 اما پدر فاطمه گفت :
🌹 دختر ما ، هديه ای است از سوی ما ،
🌹 به پسرعموی رسول خدا .
🌹 و ما طمع به مال و ثروت او ندوخته ايم .
🌸 فاطمه کلابيه ،
🌸 سراسر نجابت و پاکی و خلوص بود .
🌸 او را به طرف خانه امام علی بدرقه کردند .
🌸 هنگامی که می خواست وارد خانه شود ،
🌸 ایستاد و مکث کرد .
🌸 و پا به خانه امام علی علیه السلام نگذاشت
🌸 به او گفتند : چرا وارد نمی شوید ؟
🌸 فاطمه گفت :
🍎 تا دختر بزرگ حضرت فاطمه علیهاالسلام ،
🍎 یعنی حضرت زینب اجازه نفرمايند
🍎 وارد خانه نمی شوم .
🌸 اين سخن او ،
🌸 نهايت ادب او را به خاندان امامت می رساند.
🌸 حضرت زینب ، اجازه ورود ایشان را دادند
🌸 فاطمه نیز با خوشحالی وارد خانه شد .
🌸 همان روز اول ، که پا در خانه امام گذاشت
🌸 حسن و حسين عليهماالسلام ،
🌸 مریض در بستر افتاده بودند .
🌸 عروس تازه نیز ،
🌸 به محض آنکه وارد خانه شد ،
🌸 خود را به بالين آن دو عزيز رسانيد
🌸 و همچون مادری مهربان ،
🌸 به دلجويی و پرستاری از آنان پرداخت
🌸 و همواره می گفت :
🍎 من کنيز فرزندان فاطمه هستم .
🌸 هر وقت امام علی علیه السلام ،
🌸 فاطمه را صدا می زد ،
🌸 حسن و حسین و زینب ،
🌸 به یاد مادرشان می افتادند و گریه می کردند
🌸 بعد از گذشت مدت کوتاهی ،
🌸 از زندگی مشترکش با امام علی عليهالسلام ،
🌸 به اميرالمؤمنين پيشنهاد کرد
🌸 که به جای « فاطمه » ،
🌸 او را ام البنين صدا بزند
🌸 تا فرزندان حضرت زهرا عليهاالسلام ،
🌸 به ياد مادرشان ، فاطمه زهرا نيفتند
🌸 و در نتيجه ، خاطرات تلخ گذشته ،
🌸 در ذهن آنها تداعی نگردد
🌸 و رنج بی مادری ، آنها را آزار ندهد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
🌷 قسمت نهمین 🌷
🌸 حضرت علی عليه السلام ،
🌸 در همسرش ام البنین ، خردمندی ، نيرومندی ،
🌸 ايمانى استوار ، آدابى والا و صفاتى نيکو ،
🌸 مشاهده کرد و او را گرامى داشت ،
🌸 و از صميم قلب ، در حفظ او کوشيد .
🌸 و ثمره ازدواج حضرت با ایشان ،
🌸 چهار پسر رشيد بود که نامشان :
👈 عبّاس ، عبدالله ، جعفر و عثمان بود .
🌸 فرزندان ام البنين ،
🌸 همگی در کربلا به شهادت رسيدند
🌸 و نسل ايشان از طريق عُبيداللّه ،
🌸 فرزند حضرت عباس عليه السلام ادامه يافت.
🌸 اولین فرزند پاک بانو ام البنين ،
👈 علمدار کربلا ، حضرت عباس بود ؛
🌸 حضرت عباس ،
🌸 در روز چهارم ماه شعبان ، به دنیا آمد .
🌸 هنگامى که مژده ولادت عباس را ،
🌸 به اميرالمؤمنين عليه السلام ، داده شد ،
🌸 به خانه شتافت و او را در برگرفت ،
🌸 باران بوسه بر او فرو ريخت
🌸 و مراسم شرعى تولد را درباره او اجرا کرد .
🌸 در روز هفتم تولّدش ،
🌸 طبق رسم و سنّت اسلامی ،
🌸 گوسفندی را به عنوانِ عقيقه ذبح کردند ،
🌸 و گوشت آن را به فقرا صدقه دادند .
🌸 امام علی علیه السلام ، از عالم غيب ،
🌸 جنگآورى و دليرى عباس را ،
🌸 در عرصه هاى پيکار دريافته بود
🌸 و مى دانست که او يکى از قهرمانان اسلام ،
🌸 خواهد بود ،
🌸 به خاطر همین ، نام او را عباس نامید .
🌸 که به معنی شیر بیشه بود
🌸 این نام را برایش انتخاب کرد
🌸 چون او در برابر کژی ها و باطل ،
🌸 ترشرو بود .
🌸 و در مقابل نيکى ها ،
🌸 خندان و چهره گشوده بود .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷
قسمت دهمین و آخرین
🌸 ام البنین ، توجه و محبت بسیاری ،
🌸 به فرزندان حضرت زهرا ، داشت .
🌸 و خود را ، کنیز و خدمتکار آنها می دانست
🌸 و حتی بیشتر از بچه هایش ،
🌸 آنها را دوست می داشت .
🌸 و همیشه آرزو می کرد
🌸 تا خودش و بچه هایش ، فدای آنها شوند
🌸 ولی هیچ صدمه ای ، به آنها نرسد .
🌸 روزی ام البنين وارد اتاق شد .
🌸 امام علی عليه السلام را ديد
🌸 که عباس خردسال را روی پاهايش نشانده ،
🌸 و آستينهای کودک را بالا زده ،
🌸 بازوانش را می بوسید ،
🌸 و به شدت گریه می کرد .
🌸 ام البنين ، از دیدن این منظره ،
🌸 حيران و نگران شد و علتش را پرسيد .
🌸 امام علی نیز با اندوه پاسخ دادند :
🕋 به اين دو دست نگاه می کردم
🕋 و آنچه بر سرشان می آيد را ،
🕋 به ياد می آوردم .
🌸 تعجب ام البنين به ترس تبديل شد :
🌸 و با نگرانی گفت :
🌹 مگر چه بر سر دستان پسرم خواهد آمد ؟
🌸 امام علی با چشمانی گریان گفت :
🕋 از بازو قطع خواهند شد .
🌸 ام البنین گفت :
🌹 چرا يا على ؟
🌸 امام علی نیز ، ماجرای عاشورا و کربلا را ،
🌸 برای او تعریف کرد و گفت :
🕋 دستان فرزند تو ،
🕋 در راه فرزند پیامبر ، حسین ،
🕋 قطع خواهند شد .
🌸 چشمان ام البنین ، پر از اشک شد
🌸 گریه ، امانش نمی داد .
🌸 اما باز ، خدا را شکر کرد و گفت :
🌹 پسرم فدای سبط گرامی رسول .
🌸 امام علی ، ام البنین را ،
🌸 به مقام و منزلتی که فرزندش نزد خدا دارد
🌸 بشارت داد و گفت :
🕋 خداوند در عوض دو دست ،
🕋 دو بال به او می بخشد
🕋 تا با ملائکه در بهشت پرواز کند .
🌹 پایان 🌹
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#ام_البنین_بانوی_نازنین
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
1_2721933613.pdf
4.52M
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
_1-1.pdf
133.3K
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ فصل دوم داستان پسر گربه ای
☀️ قسمت اول
🌸 زن و شوهری به نام زهرا و جعفر ،
🌸 در یکی از مناطق شهر اهواز ،
🌸 زندگی می کنند .
🌸 آنها هیچ وقت بچه دار نمی شوند .
🌸 اما از رحمت خدا هم ناامید نیستند .
🌸 و برای اینکه به آرزویشان برسند ،
🌸 همیشه در حال ذکر و دعا بودند .
🌸 بعد از هر نمازی ، با گریه و زاری ،
🌸 اول خدا را ،
🌸 به خاطر همه نعمت هایش ،
🌸 و به خاطر همه داده هایش ،
🌸 شکر می کنند .
🌸 سپس از او ،
🌸 بچه ای پاک می خواهند .
🌸 شب قدر بود .
🌸 زهرا و جعفر ، افطار کمی خوردند .
🌸 بعداز افطار ، مشغول عبادت شدند
🌸 شب قدر را احیا گرفتند .
🌸 نزدیک سحر بود .
🌸 قرآن کریم ،
🌸 روی سر زهرا و جعفر بود .
🌸 و با تلویزیون ، دعا می خواندند .
🌸 چشمان آنان پر از اشک شده بود .
🌸 بغضی سنگین ،
🌸 گلوی آنان را می فشرد .
🌸 تلویزیون می گفت :
🖥 بالحجه، بالحجه
🌸 زهرا و جعفر نیز ،
🌸 با گریه تکرار می کردند :
🇮🇷 بالحجه ، بالحجه ...
🌸 ناگهان ، بُغض زهرا ترکید .
🌸 و هق هق کنان به گریه افتاد .
🌸 و از امام زمان ، یک بچه خواست .
🌸 ناگهان ،
🌸 صدای گریه بچه ای را شنیدند .
🌸 زهرا و جعفر ، ابتدا اعتنایی نکردند .
🌸 آنها فکر می کردند
🌸 که آن صدای بچه ،
🌸 از همسایه یا رهگذر است
🌸 اما صدای گریه بچه قطع نشد .
🌸 جعفر ، به طرف بیرون رفت .
🌸 و بچه ای را در یک تشت طلایی ،
🌸 دم در خانه خود ، پیدا کرد .
🌸 سه پارچه سبز و سفید و قرمز ،
🌸 دور آن بچه ، پیچیده شده بود .
🌸 و در کنار او ، دوتا کتاب قرار داشت .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند
#دختر_شگفت_انگیز
#فصل_دوم_داستان_پسر_گربه_ای
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت دوم
🌸 یکی از آن کتابها ، قرآن کریم بود
🌸 که جلد سبز براق داشت .
🌸 و کتاب دیگر ، کتاب حدیثی بود .
🌸 که به رنگ زرد براق بود .
🌸 جعفر ، از دیدن بچه تعجب کرد .
🌸 به اطرافش نگاهی انداخت
🌸 اما کسی آنجا نبود .
🌸 جعفر ، همسرش را صدا زد و گفت :
🌹 خانم بیا اینجا
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 چی شده آقا جعفر ؟!
🌹 جعفر گفت : لطفا یه لحظه بیا
🌸 زهرا به طرف در رفت
🌸 وقتی چشمش به بچه افتاد ،
🌸 شوکه شد و با تعجب گفت :
🇮🇷 این بچه چیه آقا جعفر ؟
🇮🇷 اینجا چکار می کنه ؟
🌸 جعفر گفت :
🌹 نمی دونم عزیزم ،
🌹 حتما یکی اونو اینجا گذاشته و رفته
🌹 بی زحمت ،
🌹 شما مواظب این بچه باش
🌹 اگه می تونی ساکتش کن
🌹 تا من برم ببینم
🌹 کسی این دور و ورا هست یا نه
🌸 زهرا بچه را بغل کرد
🌸 و به داخل برد
🌸 جعفر نیز لباسش را پوشید
🌸 و به بیرون رفت .
🌸 چند کوچه اطراف محله خود را دوید
🌸 و به هر کسی که می رسید
🌸 از آنها ،
🌸 در مورد بچه گم شده می پرسید ؛
🌸 اما هیچ کس ،
🌸 هیچ اطلاعی از بچه نداشت .
🌸 بچه ، همچنان گریه می کرد .
🌸 زهرا خانم ،
🌸 هر کاری کرد که بچه ساکت شود
🌸 اما موفق نشد
🌸 با قاشق کوچک ، به او آب داد .
🌸 اما بچه ، سرش را می چرخاند .
🌸 و قاشق را نمی گرفت .
🌸 زهرا ، شیر پاستوریزه برایش گرم کرد
🌸 و سعی کرد تا با قاشق ،
🌸 شیر را در دهانش بگذارد
🌸 اما باز بچه ، مقاومت می کرد
🌸 و چیزی نمی خورد .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند
#دختر_شگفت_انگیز
#فصل_دوم_داستان_پسر_گربه_ای
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت سوم
🌸 جعفر ، با تعجب وارد خانه شد .
🌸 و به زهرا گفت :
🌹 همه جارو گشتم ، اما کسی نبود .
🌸 زهرا ، از شدت گریه های بچه ،
🌸 ناراحت و گریان شده بود .
🌸 جعفر گفت :
🌹 چی شده خانمی ؟
🌹 چرا گریه می کنی ؟
🌹 چرا بچه هنوز داره گریه می کنه ؟
🌸 زهرا با چشمان گریان به جعفر گفت :
🇮🇷 آقا جعفر !
🇮🇷 هر کاری کردم تا ساکت بشه
🇮🇷 ولی نمیشه
🇮🇷 گریه هاش ، داره قلبمو به درد میاره
🇮🇷 تو رو خدا
🇮🇷 برو براش شیر خشک و شیشه بیار
🌸 جعفر گفت :
🌹 چشم عزیزم ! ولی از کجا ؟
🌹 نصف شبه ، همه جا تعطیله .
🌸 زهرا با گریه گفت :
🇮🇷 تو رو خدا یه کاری بکن
🌸 جعفر گفت :
🌹 باشه عزیزم
🌹 همین الآن به سرعت میرم
🌹 فقط خواهشا ، خودتو ناراحت نکن
🌸 جعفر ، بیرون رفت
🌸 یک طرف خیابان ایستاد ،
🌸 ماشین دربست گرفت
🌸 و به طرف داروخانه شبانه روزی رفت
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند
#دختر_شگفت_انگیز
#فصل_دوم_داستان_پسر_گربه_ای
Part06.mp3
10.39M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک
📙 سه دقیقه در قیامت
📘 قسمت ششم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #مرگ
#سه_دقیقه_در_قیامت
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت چهارم
🌸 بچه ، گریان و بی تاب ،
🌸 به سینه زهرا نگاه می کرد .
🌸 گریه های زهرا شدیدتر شد .
🌸 او نیز با غصه و حسرت ،
🌸 به آن بچه نگاه می کرد .
🌸 و با گریه به او می گفت :
🇮🇷 آروم باش عزیزم
🇮🇷 تو رو خدا گریه نکن
🇮🇷 الآن عمو میاد برات شیشه میاره
🌸 اما بچه ،
🌸 دستش را روی سینه زهرا می زند
🌸 و گریه و زاری می کند
🌸 زهرا از دیدن این صحنه ،
🌸 دلش آتش گرفت
🌸 و از خدا خواست تا کمکش کند
🌸 جعفر با عجله وارد خانه شد
🌸 به طرف آشپزخانه رفت
🌸 و مشغول آماده کردن شیشه شیر شد
🌸 صدای گریه های زهرا ،
🌸 که داشت با بچه حرف می زد ،
🌸 تا آشپزخانه می رسید .
🌸 چشمان جعفر نیز ، پر از اشک شد .
🌸 به سرعت شیشه را آماده کرد
🌸 و برای زهرا برد
🌸 اما بچه ، شیشه را قبول نکرد
🌸 جعفر ، بچه را گرفت .
🌸 و سعی کرد تا هم او را آرام کند ،
🌸 و هم شیشه را در دهان او بگذارد .
🌸 همه تلاش خود را نمود
🌸 اما عاقبت نه آرام شد و نه شیشه را گرفت .
🌸 بچه مدام ، به سینه زهرا نگاه می کند .
🌸 زهرا ، دوباره بچه را گرفت .
🌸 و با گریه گفت :
🇮🇷 آخه تو چی می خوای بچه ؟!
🇮🇷 چرا ساکت نمی شی ؟!
🇮🇷 چرا دلمو به درد میاری ؟!
🇮🇷 چرا اذیتم می کنی ؟!
🇮🇷 بس کن دیگه
🇮🇷 تو رو خدا بس کن دیگه
🌸 دستهای بچه ،
🌸 همچنان روی سینه زهرا بود
🌸 ناگهان احساس سنگینی ،
🌸 در سینه زهرا پیدا شد
🌸 حس کرد ، که از سینه او ،
🌸 مایعی دارد خارج می شود .
🌸 با دقت که نگاه کرد
🌸 در کمال ناباوری متوجه شد
🌸 که پستان های او شیر دارند
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند
#دختر_شگفت_انگیز
#فصل_دوم_داستان_پسر_گربه_ای
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت پنجم
🌸 بچه را روی سینه اش گذاشت
🌸 بچه نیز ، با عجله ،
🌸 پستان زهرا را در دهان گرفت
🌸 و سپس آرام شد .
🌸 گریه های زهرا بیشتر شد
🌸 بُغضش ترکید
🌸 همان بُغضی که سالها ،
🌸 به خاطر نداشتن بچه ،
🌸 در گلویش جمع شده بود .
🌸 زهرا امشب برای اولین بار ،
🌸 احساس مادر شدن نمود .
🌸 و با گریه و خوشحالی و شگفتی ،
🌸 به جعفر گفت :
🇮🇷 آقا جعفر می بینی ؟! من مادر شدم
🇮🇷 من دارم به بچه ام شیر میدم .
🌸 جعفر با تعجب گفت :
🌹 چی داری میگی زهرا جان ،
🌹 مگه شوخیت گرفته ؟!
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 ببین چطور داره شیر می خوره ؟!
🇮🇷 این یه معجزه است .
🌸 جعفر گفت :
🌹 تو واقعاً داری به بچه شیر میدی ؟!
🌸 زهرا با چشم گریان و لب خندان ،
🌸 گفت : آره ،
🇮🇷 خیلی حس قشنگیه
🌸 جعفر باز با تعجب گفت :
🌹 آخه این چطور ممکنه ؟!
🌸 بعد از آنکه بچه خوابید
🌸 جعفر و زهرا تصمیم گرفتند
🌸 تا بچه را تحویل پلیس دهند .
🌸 سپس سحری خوردند .
🌸 ناگهان هنگام اذان صبح ،
🌸 بچه بیدار شد و لبش را تکان داد
🌸 نماز صبح و دعای عهد خواندند
🌸 سپس جعفر ، قرآن خواند
🌸 و زهرا و بچه ، گوش می کردند .
🌸 صبح که شد .
🌸 جعفر ، تشت و بچه را برداشت
🌸 زهرا در حال پوشیدن چادرش ،
🌸 به شوهرش گفت :
🇮🇷 وایسا عزیزم منم میام
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند
#دختر_شگفت_انگیز
#فصل_دوم_داستان_پسر_گربه_ای
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ششم
🌸 جعفر گفت :
🌹 خانمی شما خسته ای
🌹 همهی شب رو نخوابیدی
🌹 شما بمون استراحت کن
🌹 من خودم می برمش
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 عزیزم ! من خوبم
🇮🇷 دوست دارم باهات بیام
🌸 هر دو به طرف کلانتری رفتند .
🌸 در طول مسیر ،
🌸 بچه در بغل زهرا بود .
🌸 زهرا دوست نداشت بچه را تحویل دهد
🌸 اما به فکر مادر او بود
🌸 که حتما نگران بچه اش شده .
🌸 بچه را به پلیس تحویل دادند .
🌸 و از کلانتری ، بیرون آمدند .
🌸 اشک ، آرام آرام ،
🌸 از چشمان جعفر و زهرا ،
🌸 پایین می آمد .
🌸 کنار پارک ایستادند
🌸 و روی یک نیمکت نشستند .
🌸 زهرا ، زیر لب ،
🌸 شعری را با خود زمزمه می کرد :
🇮🇷 بچه ، یکی یه دونه
🇮🇷 عزیز و مهربونه
🇮🇷 بچه ، چراغ خونه
🇮🇷 ماهه تو آسمونه
🇮🇷 خندهی لبهامونه
🇮🇷 بچه آروم جونه
🇮🇷 بچه ، مثلِ یه غنچه است
🇮🇷 گلِ زیبای باغچه است
🇮🇷 نانازی مثل جوجه است
🇮🇷 بچه شادیِ کوچه است
🇮🇷 بچه ، امیدِ مادر
🇮🇷 هم بازیِ برادر
🇮🇷 عصای مردِ خونه است
🇮🇷 همدم و یارِ خواهر
🌸 زهرا ، وسطای شعر خواندنش ،
🌸 دیگر نتوانست تحمل کند .
🌸 چادر را جلوی صورتش گذاشت .
🌸 و شروع به گریه کرد .
🌸 جعفر نیز به گریه افتاد
🌸 و دوباره از خداوند ،
🌸 درخواست یک بچه کرد .
🌸 پس از اینکه آرام شدند ،
🌸 به خانه برگشتند
🌸 در را که باز کردند
🌸 ناگهان صدای گریه بچه ای را شنیدند
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند
#دختر_شگفت_انگیز
#فصل_دوم_داستان_پسر_گربه_ای
Part07.mp3
10.95M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک
📙 سه دقیقه در قیامت
📘 قسمت هفتم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_صوتی #مرگ
#سه_دقیقه_در_قیامت
📙 داستان کوتاه کودکانه مرغ و کبوتر
🌟 مرغی 🐓 در یک مزرعه زندگی می کرد . که از میان همه حیوانات ، کبوتر را بیشتر دوست می داشت .
🌟 روزی روزگاری آن مرغ ، در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود ، که ناگهان روباهی او را دید . روباه ، پشت بوته ها مخفی شد . دهانش ، آب افتاد .
🌟 سریع به خانه رفت و به همسرش گفت :
🦊 خانم جان ! زود قابلمه رو پر از آب کن و روی گاز بذار ، امروز یه نهار خوشمزه داریم .
🌟 خانم روباه گفت : نهارت کو ؟! کجاس ؟!
🦊 روباه گفت : صبر کن عزیزم ، الآن می گیرمش و می یارمش پیشت
🌟 خانم روباه گفت : دستت درد نکنه ولی خوبه قبلش به خدا توکل کنی و بگی انشالله ، یا اگه خدا بخواد ، یا اگه خدا کمک کنه
🦊 روباه گفت : نمی خواد عزیزم ، الآن میرم من زود میارمش ، منتظرم باش .
🌟 روباه دوباره به مزرعه برگشت ، و منتظر ماند تا آن مرغ ، به دانه خوردن مشغول باشد . وقتی حواسش نبود ، روباه به طرف او پرید و پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد ، او را گرفت و در یک گونی انداخت .
🌟 کبوتر ، که روی شاخه درخت بود ، لحظه دزدیده شدن دوستش را دید . به فکر فرو رفت تا برای نجات دوستش ، نقشه ای بکشد .
🌟 روباه با خوشحالی و آواز ، به سمت خانه راه می رفت . که ناگهان کبوتری را جلوی خود دید .
🌟 کبوتر ، سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است . روباه تا او را دید ، خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد ، که خیلی خوش شانس است و نهار مفصلی خواهد خورد .
🌟 گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد . کبوتر هم آرام آرام عقب می رفت .
🌟 مرغ نیز ، آرام سر گونی را باز کرد ، متوجه شد که روباه ، حواسش به کبوتر است و از گونی دور شده ، آرام از گونی بیرون آمد ، و یک سنگ ، داخل آن گذاشت و خودش نیز فرار کرد .
🌟 کبوتر نیز وقتی دید که دوستش ، به اندازه کافی دور شده ، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست .
🌟 روباه ، از گرفتن کبوتر ناامید شده بود ، به خاطر همین ، به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به طرف خانه اش حرکت کرد .
🌟 وقتی به خانه رسید ، قابلمه روی گاز بود . محتوای گونی را درون قابلمه خالی کرد . ناگهان سنگ بزرگی ، در آب افتاد . آب جوش ، روی صورت روباه ریخت و او را حسابی سوزاند . روباه داد و فریاد زد و یاد صحبت های خانمش افتاد که می گفت : بگو انشالله
🌟 خانم روباه ، وقتی صدای فریادهای شوهرش را شنید ، با عجله پیش او آمد و گفت : چی شده
🦊 روباه هم با ناراحتی گفت :
🦊 انشالله سوختم
🦊 اگه خدا بخواد مرغ فرار کرد
🦊 اگه خدا کمک کنه امروز نهار نداریم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #مرغ_و_کبوتر
#توکل #توکل_بر_خدا