41.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی
📙 خرمای شیرین فدک
🎼 قسمت دوم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #خرمای_شیرین_فدک
#حضرت_فاطمه #حضرت_زهرا #فاطمیه
44.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی
📙 خرمای شیرین فدک
🎼 قسمت سوم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #خرمای_شیرین_فدک
#حضرت_فاطمه #حضرت_زهرا #فاطمیه
41.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی
📙 خرمای شیرین فدک
🎼 قسمت چهارم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #خرمای_شیرین_فدک
#حضرت_فاطمه #حضرت_زهرا #فاطمیه
47.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی
📙 خرمای شیرین فدک
🎼 قسمت پنجم / آخر
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #خرمای_شیرین_فدک
#حضرت_فاطمه #حضرت_زهرا #فاطمیه
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۳۷
🌸 جعفر ، پیش همسرش زهرا رفت .
🌸 زهرا در آشپزخانه ،
🌸 در حال پختن غذا بود .
🌸 جعفر نیز با لبخند ،
🌸 کنار او ایستاد و گفت :
🌷 خانمم ، عزیز دلم ، قربونت برم ،
🌷 میشه یه سوال ازت بپرسم ؟
🇮🇷 زهرا گفت : بفرما آقای من
🌸 جعفر گفت :
🌷 چرا دوست نداری
🌷 شیعه فاطمه پوشیه بزنه ؟!
🌸 زهرا ، از کارش دست کشید .
🌸 وسایل پخت و پز را ،
🌸 روی کابینت گذاشت
🌸 آهی کشید و گفت :
🇮🇷 کی گفته دوست ندارم ؟!
🇮🇷 منم که بچه بودم
🇮🇷 خیلی دوست داشتم پوشیه بزنم
🇮🇷 اما مادرم راضی نبود
🇮🇷 چراشو نمی دونم ،
🇮🇷 اونم چراشو بهم نمی گفت
🇮🇷 اما حالا من ، مثل مادرم شدم
🇮🇷 ولی با این تفاوت
🇮🇷 که می دونم چرا نمی ذارم
🌷 جعفر گفت : خب چرا ؟!
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 به خاطر مردم ،
🇮🇷 به خاطر حرفای این و اون
🇮🇷 به خاطر نگاه های فامیلامون
🇮🇷 نمی خوام دخترم چشم بخوره
🇮🇷 یا انگشت نمای عالم بشه
🇮🇷 نمی خوام مردم فکر کنن
🇮🇷 که ما به زور ، با حجابش کردیم ،
🇮🇷 یا به زور ، پوشیه گذاشتیم سرش
🇮🇷 و بدتر از اون ،
🇮🇷 اگه شیعه فاطمه ، پوشیه بپوشه
🇮🇷 و من که مادرشم نپوشم
🇮🇷 مردم در مورد من ، چی میگن ؟!
🇮🇷 دوست داری بهت بگن که زنت ؛
🇮🇷 از دخترت کمتره ؟!
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۳۸
🌸 جعفر گفت :
🌷 عزیزم این حرفا چیه ؟
🌷 خودتو با این حرفا ، آزار نده
🌷 تو بهترین یار و همسر و مادر دنیایی
🌷 خانومی ، عزیزم ،
🌷 خودتو دست کم نگیر
🌷 آخه تو چکار حرف مردم داری ؟!
🌷 با خودت بشین فکر کن
🌷 و ببین که دلت چی می خواد
🌸 جعفر رفت تا زهرا فکر کند .
🌸 زهرا ، تا مدتها فکر می کرد
🌸 و در نهایت اجازه داد
🌸 که شیعه فاطمه پوشیه بزند .
🌸 شیعه فاطمه نیز با خوشحالی ،
🌸 پوشیه اش را پوشید
🌸 و با مادرش به بازار رفت .
🌸 هر چه به بازار ، نزدیکتر می شد
🌸 بیشتر احساس خفگی می کرد .
🌸 بوی گناه ، دروغ ، گرانفروشی ، ربا ،
🌸 و حتی خیانت به مردم ،
🌸 روح بزرگ شیعه فاطمه را ،
🌸 آزار می داد .
🌸 فضای بازار ،
🌸 به خاطر گناه بعضی فروشندگان
🌸 سیاه و غبارآلود شده بود .
🌸 اما از مغازه بعضی از فروشندگان
🌸 که با انصاف و مومن بودند
🌸 نور سفید و زرد و سبز ،
🌸 بیرون می آمد
🌸 و تا مدتی ،
🌸 تاریکی و ارواح پلید را ،
🌸 از بازار دور می کردند .
🌸 شیعه فاطمه از مادرش خواهش کرد
🌸 تا به یک بازار خلوت تر بروند .
🌸 ناگهان در بین راه ،
🌸 متوجه گربه ای شد
🌸 که به خدا التماس می کرد
🌸 تا کمکش کند .
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 دست مادرش را کشید
🌸 و آرام به طرف گربه رفت .
🌸 پوشیه خود را بالا زد
🌸 لبخندی به او زد و گفت :
👑 سلام گربه خانم
👑 چی شده عزیزم ؟!
👑 از خدا چی می خوای ؟!
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۳۹
🌸 گربه جا خورد
🌸 و با تعجب به شیعه فاطمه زل زد
🌸 از اینکه زبان همدیگر را می فهمند ،
🌸 ترسید و کمی به عقب برگشت .
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 از من نترس
👑 منو خدا فرستاده تا کمکت کنم
🐈 گربه با ترس گفت :
🐈 بچه هام ، من بچه هام رو می خوام
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 مگه بچه هات کجا هستن ؟!
🐈 گربه گفت :
🐈 توی همین کوچه
🐈 توی اون خونه ای که درش قهوه ایه
🐈 یه شکارچی اونارو گرفته
🌸 شیعه فاطمه از مادرش خواست
🌸 که با هم ،
🌸 به آن خانه ای که گربه گفته بود ،
🌸 بروند .
🌸 مادرش ، اول راضی نشد
🌸 سپس با کمی اصرار ، موافقت کرد .
🌸 شیعه فاطمه ، در را زد .
🌸 یک آقایی در را باز کرد .
🌸 شیعه فاطمه از او خواهش کرد
🌸 تا بچه گربه ها را آزاد کند .
🌸 ناگهان متوجه شد
🌸 که گربه های زیادی در قفس هستند .
🌸 اما شکارچی ،
🌸 درخواست شیعه فاطمه را قبول نکرد
🌸 و با صدای کلفت گفت :
🔸 یکی قراره برای اینا پول خوبی بده
🔸 اگه مشتری هستید ،
🔸 مشکلی نیست
🔸 به خودتون می فروشم
🌸 فرامرز ، پسر گربه ای ،
🌸 که خودش نیز در قفس بود
🌸 حرفهای شیعه فاطمه را فهمید .
🌸 و به دیگر گربه ها گفت :
🐈 این دختره اومده
🐈 تا بچه گربه ها رو آزاد کنه
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۰
🌸 گربه ها وقتی فهمیدند
🌸 که شیعه فاطمه ،
🌸 برای نجات بچه گربه ها آمده
🌸 همه از او خواهش کردند ،
🌸 تا آنها را نیز آزاد کند .
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 از خواهش و التماس گربه ها ،
🌸 دلش سوخت و به شکارچی گفت :
👑 باشه قبوله ،
👑 همه شون رو چند می فروشی ؟!
🌸 آقاهه به مادر شیعه فاطمه نگاه کرد
🌸 و با تعجب گفت :
🔸 ما رو گرفتین خانم ؟!
🌸 زهرا ، چادرش را محکم گرفت
🌸 و به شیعه فاطمه گفت :
🇮🇷 دخترم ! واقعا می خوای بخری ؟!
👑 شیعه فاطمه گفت : آره مامان جون
🌸 شکارچی گفت :
🔸 خب اگه پول داری
🔸 همه شون رو میدم ،
🔸 دویست میلیون
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 خودت چند ؟!
👑 خودتو چند می فروشی ؟!
🌸 شکارچی با ناراحتی گفت :
🔸 نفهمیدم ،
🔸 تو داری به من اهانت می کنی ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 نه آقا من جدی گفتم .
👑 چقدر بهتون بدم
👑 تا کلاً این کارو ول کنی
👑 یعنی از شکار گربه ها دست بکشی
👑 و بری دنبال یه کار آبرومندانه
👑 یک کار با شرافت
👑 شما با اسیر کردن این زبون بسته ها
👑 دارید برای خودتون ،
👑 آتش جهنم می خرید
👑 جای این حیوانات ، توی طبیعته
👑 نه خونه و قفس
👑 اینا باید آزاد باشن
👑 نه اسیر و زندونی و بازیچه
🌸 شکارچی با تمسخر گفت :
🔸 باشه بابا سخنرانی نکن
🔸 اگه پونصد تا بهم بدی
🔸 دیگه ما رو توی این کار نمی بینی
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۱
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 سنگی از روی زمین برداشت
🌸 و آن را جلوی او گرفت و گفت :
👑 بیا ! اینم ۵۰۰ میلیون تومان شما
🌸 شکارچی با خشم و عصبانیت ،
🌸 به شیعه فاطمه و مادرش نگاه کرد
🌸 و با لحنی تند گفت :
🔸 منو مسخره می کنید ؟!
🔸 برید از اینجا گمشید .
🌸 زهرا به شیعه فاطمه گفت :
🇮🇷 این چیه دخترم ؟!
🇮🇷 چکار داری می کنی ؟!
🌸 اما شیعه فاطمه با جدیت گفت :
🍎 این طلاست ، بگیرید لطفا
🌸 شکارچی دیگر طاقت نیاورد
🌸 از روی ناراحتی و عصبانیت ،
🌸 دستش را بالا برد
🌸 تا به صورت شیعه فاطمه سیلی بزند
🌸 زهرا داد زد :
🇮🇷 چکار می کنی آقا ؟!
🌸 اما شیعه فاطمه ،
🌸 چشم در چشم شکارچی ،
🌸 همچنان سنگِ در دستش را ،
🌸 به طرف او گرفته بود .
🌸 شکارچی می خواست
🌸 شیعه فاطمه را بزند
🌸 که ناگهان متوجه تغییر سنگ شد .
🌸 آن سنگ به رنگ طلا در آمده بود .
🌸 شکارچی ،
🌸 با دیدن تغییر رنگ سنگ ،
🌸 آرام دستش را پایین آورد .
🌸 و سنگ را برداشت و بررسی کرد .
🌸 سپس سنگ را به زمین سائید .
🌸 تا ببیند رنگش می رود یا نه .
🌸 اما وقتی دید که رنگ آن عوض نشد
🌸 خیلی شگفت زده شد .
🌸 به شیعه فاطمه و زهرا گفت :
☀️ شما همین جا باشید تا من بیام
🌸 شکارچی ، به طرف طلافروشی رفت
🌸 و سنگ را به او نشان داد .
🌸 طلافروش نیز با تعجب ،
🌸 به شکارچی نگاهی انداخت .
🌸 شکارچی گفت : چیزی شده ؟
🌸 طلا فروش گفت :
🌟 اینو از کجا آوردی ؟
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۲
🌸 شکارچی گفت : چطور مگه ؟
🌸 طلافروش گفت :
🌟 این یک طلای خالصه
🌟 همه جای دنیا رو بگردی ،
🌟 هیچ جا مثل اینو پیدا نمی کنی .
🌸 شکارچی گفت : چقدر می ارزه ؟
🌟 طلا فروش گفت :
🌟 کم کمش ، ۵۰۰ میلیون تومان
🌸 شکارچی بهت زده و متعجب ،
🌸 به طلا فروش ، خیره شد .
🌸 سپس طلا را گرفت
🌸 و به طلافروشی دیگری رفت .
🌸 طلافروش دوم نیز ،
🌸 همان حرف را به شکارچی گفت .
🌸 شکارچی ، نزد شیعه فاطمه برگشت
🌸 و با تعجب گفت :
🔸 تو کی هستی ؟!
🔸 اینو از کجا آوردی ؟
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 فکر کنید مامور خدا هستم
👑 تا شما و این گربه ها رو نجات بدم
🌸 شکارچی گفت :
🔸 چطوری این سنگ رو ، طلا کردی ؟
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 این کار من نبود ، کار خدا بود .
👑 و خداوند بر هر کاری قادر و تواناست .
🌸 شکارچی نگاهی به زهرا انداخت .
🌸 زهرا نیز با چشم هایش ،
🌸 حرفهای شیعه فاطمه را تایید کرد
🌸 شکارچی ، پس از آن ،
🌸 دیگر چیزی نگفت .
🌸 به طرف قفس ها رفت ،
🌸 و گربه ها را آزاد نمود .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
📙 داستان مرد خوش اخلاق
📘 قسمت اول
🌟 یکی بود یکی نبود .
🌟 آدم بسیار خوش اخلاقی بود
🌟 که در همه عمرش ،
🌟 با هیچ کسی دعوا نکرده بود .
🌟 همیشه لبخند می زد
🌟 و همیشه با روی خوش ،
🌟 با دیگران حرف می زد .
🌟 تا به حال هیچ کس نتوانسته بود
🌟 او را عصبانی کند
🌟 و هیچ کسی از او ،
🌟 حرف زشت و بد ، نشنیده بود .
🌟 یک روز ،
🌟 چند نفر دور هم نشسته بودند
🌟 و از هر دری حرفی می زدند .
🌟 گل می گفتند و گل می شنیدند
🌟 که ناگهان همان آدم خوش اخلاق
🌟 با صورتی خندان از راه رسید
🌟 و به همه سلام کرد .
🌟 یکی از دوستانش ،
🌟 که در آن جمع نشسته بود
🌟 برای خوشامدگویی به دوستش ،
🌟 از جا بلند شد
🌟 و با صدای بلند جواب سلامش را داد
🌟 سپس دستی به سر او کشید
🌟 و گفت :
🦋 بنازم این سر را
🦋 که تا به حال نشکسته
🌟 همراهان او ،
🌟 از این حرف شگفت زده شدند
🌟 و با تعجب پرسیدند :
🌷 مگر سر بقیه مردم شکسته است
🌷 که تو به سر دوستت افتخار می کنی ؟
🌟 او گفت :
🦋 بله ! سر همه ی ما ،
🦋 حداقل یک روز ، یکبار شکسته ؛
🦋 چون همه ی ما ،
🦋 در طول عمرمون ، حداقل یکبار ،
🦋 گرفتار جنگ و دعوا ،
🦋 با اطرافیان مان شده ایم
🦋 و توی دعوا ،
🦋 ضربه ای به سرمان خورده
🦋 و خونین و مالین شده ایم ؛
🦋 اما بعد سرمان خوب شده
🦋 و فراموش کرده ایم ؛
🦋 ولی این دوست من ،
🦋 تا به حال با کسی دعوا نکرده
🦋 و کسی نتوانسته او را عصبانی کند
🦋 و به هیچ جنگ و دعوایی وارد نشده
🦋 تا سرش بشکند .
📙 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : مصطفی رحماندوست
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند #ضرب_المثل
#مرد_خوش_اخلاق
#خوش_اخلاقی
📙 داستان مرد خوش اخلاق
📘 قسمت دوم
🌟 همه حاضران ،
🌟 به آن دوست خوش اخلاق ،
🌟 تبریک گفتند
🌟 و ساعتی با هم گپ زدند
🌟 سپس هر کدام به مسیری رفتند ؛
🌟 یکی از آنها تصمیم گرفت
🌟 هر طور شده
🌟 حرص آدم خوش اخلاق را درآورد
🌟 و او را عصبانی کند
🌟 و به هر ترتیب که شده
🌟 یک دعوایی با او راه بیندازد
🌟 تا به بقیه ثابت کند
🌟 که هر انسانی ممکن است
🌟 یک روزی عصبانی شود .
🌟 چند روز گذشت ؛
🌟 یک روز این آقا خبردار شد
🌟 که آقای خوش اخلاق ،
🌟 برای آب دادن به مزرعه اش
🌟 به بیرون از شهر رفت .
🌟 با خودش گفت :
🔥 به به !
🔥 دیگه فرصتی از این بهتر
🔥 برای عصبانی کردن او ،
🔥 پیدا نخواهم کرد .
🔥 او هم مثل بقیه ی کشاورزان ،
🔥 زحمت زیادی ،
🔥 برای کشت و کار مزرعه اش ،
🔥 کشیده است .
🔥 اگر نگذارم آب به مزرعه اش برسد
🔥 زحماتش از بین می رود
🔥 و آنوقت حتما عصبانی می شود .
🌟 با این فکر بیلی برداشت
🌟 و راه افتاد و رفت
🌟 تا به سر جوی آب رسید
🌟 همان جوبی که آب را ،
🌟 به مزرعه ی آدم خوش اخلاق ،
🌟 می رساند ؛
🌟 اما پیش از آن که به مزرعه برود
🌟 دوستانش را خبر کرد و گفت :
🔥 بیایید و از دور و نزدیک ،
🔥 شاهد ماجرا باشید .
🔥 امروز می خواهم کاری بکنم
🔥 که رفیق خوش اخلاق مان ،
🔥 حسابی عصبانی شود .
🔥 امروز می خواهم هر طور شده
🔥 با او دعوایی راه بیندازم
🔥 و سرش را بشکنم .
📙 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : مصطفی رحماندوست
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند #ضرب_المثل
#مرد_خوش_اخلاق
📙 داستان مرد خوش اخلاق
📘 قسمت سوم / آخر
🌟 دوستان او راه افتادند
🌟 و هرکدام جایی مخفی شدند
🌟 و از دور به رفتار آن دو نفر ،
🌟 چشم دوختند
🌟 تا ببینند چه می شود
🌟 و ماجرا به کجا می رسد .
🌟 آقای خوش اخلاق با خیال راحت
🌟 مشغول آب دادن به مزرعه اش بود
🌟 که ناگهان دید آب جوی قطع شد
🌟 و دیگر آبی به مزرعه اش نیامد .
🌟 هنوز زمین و کشت و کار او ،
🌟 هیچ آبی نخورده بود .
🌟 او خودش را آماده کرده بود
🌟 که تا عصر مزرعه اش را آّبیاری کند
🌟 اگر آب به مزرعه اش نرسید
🌟 در آن هوای گرم ،
🌟 محصولاتش از بین می رود
🌟 و کشت و کارش نیز می سوزد .
🌟 به خاطر همین
🌟 دنبال علت قطعی آب گشت
🌟 کنار جوی آب را گرفت و رفت
🌟 تا ببیند چرا آب جوی ،
🌟 قطع شده است .
🌟 رفت و رفت و رفت
🌟 تا رسید به همان مردی که
🌟 تصمیم گرفته بود او را عصبانی کند
🌟 اما مرد خوش اخلاق ،
🌟 از تصمیم و نقشه ی او خبر نداشت
🌟 نگاهی به جوی آب و بیل او انداخت
🌟 و دید که او جلوی آب را بسته
🌟 و آب را به طرف زمینی خشک ،
🌟 هدایت کرده
🌟 که هیچ محصولی در آن ،
🌟 کاشته نشده است .
🌟 مرد خوش اخلاق خندید و گفت :
🕋 امروز نوبت آب مزرعه من است
🕋 آن وقت تو جلوی آب را گرفته ای
🕋 و آن را به طرف این زمین خشک
🕋 فرستاده ای ؟!
🕋 چرا اینکار را می کنی ؟!
🕋 منظورت چیست؟!
🌟 او گفت :
🔥 خب معلوم است ،
🔥 می خواهم علف های هرز هم
🔥 آب بخورند
🔥 به من چه که مزرعه تو تشنه است
🔥 من تصمیم گرفته ام
🔥 به این زمین بی حاصل آب بدهم
🔥 آیا تو مشکلی داری ؟!
🌟 مرد خوش اخلاق ،
🌟 دید که این بابا سر جنگ دارد .
🌟 و خودش نیز
🌟 از جنگ و دعوا متنفر است
🌟 به خاطر همین
🌟 رو کرد به مرد و گفت :
🕋 خدا پدرت را بیامرزد
🕋 حرف حساب جواب ندارد .
🕋 راست می گویی
🕋 علف های هرز هم به آب نیاز دارند
🕋 من می روم توی مزرعه ام
🕋 وقتی آبیاری علف های هرز تمام شد
🕋 جلوی آب را باز کن
🕋 تا به مزرعه من هم آبی برسد .
🌟 مرد خوش اخلاق ،
🌟 این را گفت و رفت .
🌟 چند لحظه بعد ،
🌟 مردی که می خواست
🌟 او را عصبانی کند
🌟 از کارش خجالت کشید
🌟 و راه آب را ،
🌟 به طرف مزرعه ی آن مرد باز کرد .
🌟 از آن به بعد
🌟 درباره ی آدم های خوش اخلاق
🌟 این ضرب المثل را می گویند :
🦋 بنازم این سر را
🦋 که تا به حال نشکسته
📙 پایان
✍ نویسنده : مصطفی رحماندوست
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند #ضرب_المثل
#مرد_خوش_اخلاق
جنگل کاج خرگوشها 1.mp3
3.89M
🎧 قصه صوتی جنگل کاج خرگوش ها
🎼 قسمت اول
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#جنگل_کاج_خرگوش_ها
#شجاعت
جنگل کاج خرگوشها 2.mp3
4.45M
🎧 قصه صوتی جنگل کاج خرگوش ها
🎼 قسمت دوم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#جنگل_کاج_خرگوش_ها
#شجاعت
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۳
🌸 شکارچی ، گربه ها را آزاد کرد
🌸 و هر کدام از گربه ها ،
🌸 به طرفی رفتند .
🌸 بچه گربه ها نیز ،
🌸 به آغوش مادرشان بازگشتند .
🌸 مادر بچه گربه ها ،
🌸 از شیعه فاطمه تشکر کرد و رفت .
🌸 فرامرز هم ،
🌸 به طرف شیعه فاطمه آمد .
🌸 و از او تشکر کرد .
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 خواهش می کنم وظیفه ام بود
👑 ولی انگار تو یک انسانی ؟
🐈 فرامرز گفت : از کجا فهمیدی ؟
👑 شیعه فاطمه گفت :
👑 از دو فرشته نگهبانی که ،
👑 روی دوش شما هستند .
👑 همه انسانها ،
👑 دو فرشتهی نگهبان دارند
👑 یکی در شانه سمت چپ ،
👑 یکی هم در شانه سمت راست .
🌸 فرامرز ، آهی کشید
🌸 و حسرتی از دل برآورد
🌸 و با ناراحتی گفت :
🐈 آره من انسان بودم
🐈 ولی خدا از من انتقام گرفت
🐈 من خدا رو از خودم نامید کردم
🐈 خودم رو بالاتر از خدا گرفتم
🐈 به مقدساتش بی احترامی کردم
🐈 به خاطر همین ، اونم منو گربه کرد
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 اگه خدا دوستت نداشت
👑 حتما تا ابد مسخت می کرد
👑 و کسی که مسخ بشه ،
👑 فرشته های مراقب ،
👑 از دوشش پرواز می کنن
👑 و بعد از سه روز ، حتما می میره
👑 اما با وجود این فرشته هایی که ،
👑 روی شونه شما هستند ،
👑 معلومه که موقتاً گربه شدی .
👑 پس همه تلاشتو بکن
👑 تا زودتر دوباره انسان بشی
🐈 فرامرز با ناراحتی گفت :
🐈 من از خدامه که دوباره انسان بشم
🐈 چون از این وضع خسته شدم
🐈 دلم برای مادرم خیلی تنگ شده .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۴
👑 شیعه فاطمه گفت :
👑 خونتون کجاست ؟
👑 آدرستو بگو تا ببرمت اونجا ؟!
🐈 فرامرز گفت :
🐈 چندبار می خواستم برم خونه
🐈 ولی نشد ، موفق نشدم
🐈 حالا هم نمی دونم
🐈 که با چه رویی برگردم ؟!
🐈 دوست ندارم
🐈 کسی منو اینجوری ببینه
🐈 من خیلی مادرم رو اذیت کردم
🐈 مردم و همسایه هارو اذیت کردم
🐈 همیشه من ،
🐈 مزاحم ناموس مردم می شدم .
🐈 با وجود اینکه
🐈 دلم می خواد مادرم رو ببینم
🐈 ولی فعلا نمی تونم بر گردم خونه
🐈 اگه خدا بخواد
🐈 می خوام خودمو پیدا کنم
🐈 می خوام خودم و خدامو بشناسم
🐈 و به عنوان یک انسان به خونه برگردم
🐈 به هر حال ممنون که نجاتمون دادی
🍎 شیعه فاطمه لبخندی زد و گفت :
👑 خواهش می کنم ، قابلی نداشت
👑 مواظب خودت باش
🌸 فرامرز ، از دیوار بالا رفت .
🌸 دوباره به شیعه فاطمه نگاهی کرد
🌸 و با تعجب و لبخند گفت :
🐈 راستی ، تو چی ؟
🐈 کی هستی ؟ اسمت چیه ؟!
🍎 گفت : من شیعه فاطمه هستم .
🐈 فرامرز گفت : تو انسانی ؟!
🌸 شیعه فاطمه فقط لبخند زد
🌸 و هیچ جوابی به او نداد .
🌸 فرامرز دوباره گفت :
🐈 نه ... تو انسان نیستی ...
🐈 پس چی هستی ؟!
🐈 کی هستی ؟!
🍎 شیعه فاطمه گفت :
👑 فعلا نمی تونم بهت بگم
👑 برو به سلامت .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۵
🌸 فرامرز خداحافظی کرد
🌸 و با سرعت از آنجا دور شد .
🌸 شکارچی نیز ،
🌸 همه مدت در تعجب بود .
🌸 تعجب از تبدیل سنگ به طلا
🌸 تعجب از حرف زدن یک بچه
🌸 با گربه ها
🌸 و تعجب از انسان بودن یک گربه
🌸 یک سال بعد از آن ماجرا ،
🌸 شیعه فاطمه ، هفت ساله شد
🌸 با پدر و مادرش ،
🌸 در پارک نشسته بود .
🌸 ناگهان خانم بی حجابی را دید
🌸 که با دخترش در پارک ،
🌸 قدم می زدند .
🌸 شیعه فاطمه به طرف آن خانم رفت
🌸 پوشیه خود را بالا زد
🌸 و با لبخند به آن خانم گفت :
👑 اجازه هست
👑 خصوصی باهاتون صحبت کنم ؟
🌸 خانم ، وقتی شیعه فاطمه را دید
🌸 با آن حجاب زیبایش
🌸 با آن چادر سیاهش
🌸 با آن پوشیهی قشنگش
🌸 دلش آب شد
🌸 و با ذوق و شوق و هیجان ،
🌸 از حجاب و پوشیه شیعه فاطمه ،
🌸 تعریف کرد و گفت :
🍁 وااااای عزیزم
🍁 چه چادر قشنگی ،
🍁 چه روبند شیک و باحالی .
🍁 دختر کوچولو ،
🍁 می دونستی با این حجاب ،
🍁 خیلی زیبا هستی ؟!
🌸 شیعه فاطمه با لبخند گفت :
👑 آره می دونم
👑 چون خدا ، حجاب رو ،
👑 برای دخترا قرار داده
👑 تا هر روز ، زیباتر بشن .
👑 ممکنه از شما هم خواهش کنم
👑 که حجابتون رو ، رعایت کنید .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
📗 داستان کوتاه ابوذر غفاری
🌸 ابوذر ، اهل غفّار بود
🌸 و به ابوذر غفاری معروف شد .
🌸 دلش سرشار از ايمان به خدا
🌸 و عمل صالح بود .
🌸 او از ياران با وفای پيامبر
🌸 صلی الله علیه وآله
🌸 و امام علی علیه السلام ،
🌸 محسوب می شد .
🌸 ابوذر ، يكی از الگوهای حق گويی
🌸 در برابر ظالمان و ستمگران بود .
🌸 آدم بدان ، با توجه به شكنجه ها
🌸 و آزار و اذيت های بسيار زیادی که
🌸 به ابوذر رساندند ؛
🌸 باز شاهد حق گويی های او ،
🌸 و دفاع از پیامبر و اهل بیت ،
🌸 و امام علی علیه السلام بودند .
🌸 آدمهای بد ، ابوذر پاک و با ایمان را ،
🌸 به صحرای بی آب و علفی ،
🌸 تبعيد كردند
🌸 و در نهایت ؛ او را ،
🌸 همان جا به شهادت رساندند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#ابوذر_غفاری #داستان_کوتاه
#پیامبر #یاران_پیامبر
📙 داستان کوتاه مادربزرگ
🌟 زنگ تلفن به صدا در آمد .
🌟 پیرزن كه در حال چرت زدن بود،
🌟 با صدای تلفن از جا پرید
🌟 به اطراف نگاه كرد
🌟 و دوباره با شنیدن صدای تلفن
🌟 به زحمت از جایش بلند شد
🌟 و به طرف تلفن رفت.
🌟 گوشی را برداشت ،
🌟 ناگهان لپهایش گل انداخت .
🌟 و خوشحالی گفت :
🌹 سلام نوه ی گلم ، خوبی عزیزم ؟
🌟 پسرک گفت :
🦋 سلام مامان جون
🦋 خیلی دلمون برات تنگ شده
🦋 بابام مرخصی گرفته
🦋 تا بیایم پیشت .
🌟 مادربزرگ بعد از خداحافظی ،
🌟 گوشی را گذاشت.
🌟 كمی همانجا ایستاد
🌟 و لبخندی از روی خوشحالی زد.
🌟 از اینکه فهمید پسر و عروسش ،
🌟 می خواهند به او سر بزنند
🌟 خیلی ذوق زده بود .
🌟 دستمالی به دست گرفت
🌟 و شروع به گردگیری منزل كرد.
🌟 به حیاط رفت
🌟 و همه جا را آب و جارو زد
🌟 زیر لب ، چیزی را زمزمه می كرد
🌟 سپس سراغ آشپزخانه رفت
🌟 و قابلمه را روی اجاق گذاشت.
🌟 ساعتی بعد ،
🌟 قورمه سبزی روی اجاق ،
🌟 غُل غُل كرد
🌟 و برنج هم در حال دم بود.
🌟 در قابلمه را بلند کرد
🌟 كمی از برنج را با قاشق برداشت
🌟 و به دهان گذاشت
🌟 و زیر گاز را خاموش كرد.
🌟 قورمه سبزی همچنان ،
🌟 در حال جا افتادن بود .
🌟 یک پارچ آب ، درون سماور ریخت
🌟 و زیر آن را هم روشن كرد.
🌟 بعد به حمام رفت و دوش گرفت.
🌟 و لباس ساتن بنفش را ،
🌟 كه پسرش برایش خریده بود پوشید.
🌟 مادربزرگ خیلی خوشحال بود.
🌟 بعد از دوش ،
🌟 خوردن دم نوش به سیب را ،
🌟 خیلی دوست می داشت.
🌟 دم نوش را دم كرد
🌟 و یک فنجان از آن را خورد.
🌟 بعد چادر گل گلی اش را سرش كرد
🌟 و زنبیل قرمز رنگش را برداشت .
🌟 از در حیاط خارج شد ،
🌟 آن طرف خیابان ،
🌟 میوه فروشی حاج عباس بود.
🌟 چادرش را جمع و جور كرد
🌟 و زنبیلش را محكم گرفت
🌟 و در حالی كه
🌟 به راست و چپ خیابان نگاه می كرد
🌟 آرام آرام به آن طرف خیابان رفت
🌟 و چند نوع میوه خرید
🌟 و دوباره چادرش را جمع و جور كرد
🌟 و زنبیلش را برداشت.
🌟 با خوشحالی و لبخند ،
🌟 صورت نوه ی كوچكش را ،
🌟 تصور می كرد
🌟 و لبخندی بر صورتش نقش بست.
🌟 که ناگهان با ترمز اتومبیل ،
🌟 به زمین افتاد
🌟 و میوه هایش هر كدام ،
🌟 به طرفی قل خوردند .
🌟 نوه هایش به طرف او دویدند
🌟 و او را بلند کردند
🌟 باورش نمی شد
🌟 که نوه هایش را می بیند .
🌟 صورتش خونی شده بود
🌟 پسرش او را بغل کرد و گفت :
🌹 مادر منو ببخش که دیر اومدم
🌹 اگر بلایی سرت می اومد
🌹 من خودمو نمی بخشیدم
🌹 یک لحظه تصور کردم
🌹 تو رو از دست دادم
🌹 خدارو شکر که سالمی
🌹 قول میدم از این به بعد ،
🌹 هفته ای یک بار بهت سر بزنم ..
🇮🇷 @dastan_o_roman
📚 @amoomolla
#داستان_کوتاه #مادر_بزرگ
#صله_رحم #دید_و_بازدید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📙 قصه صوتی کوتاه
🎧 این قسمت : #قول_مردونه
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #یکی_بود_یکی_نبود #هفته_دفاع_مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📙 قصه صوتی کوتاه
🎧 این قسمت : #از_پایین_تا_بالا_بالاها
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #یکی_بود_یکی_نبود #هفته_دفاع_مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📙 قصه صوتی کوتاه
🎧 این قسمت : #آخرین_شب
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#یکی_بود_یکی_نبود #مدافعان_حرم