eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
77 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۳۷ 🌸 جعفر ، پیش همسرش زهرا رفت . 🌸 زهرا در آشپزخانه ، 🌸 در حال پختن غذا بود . 🌸 جعفر نیز با لبخند ، 🌸 کنار او ایستاد و گفت : 🌷 خانمم ، عزیز دلم ، قربونت برم ، 🌷 میشه یه سوال ازت بپرسم ؟ 🇮🇷 زهرا گفت : بفرما آقای من 🌸 جعفر گفت : 🌷 چرا دوست نداری 🌷 شیعه فاطمه پوشیه بزنه ؟! 🌸 زهرا ، از کارش دست کشید . 🌸 وسایل پخت و پز را ، 🌸 روی کابینت گذاشت 🌸 آهی کشید و گفت : 🇮🇷 کی گفته دوست ندارم ؟! 🇮🇷 منم که بچه بودم 🇮🇷 خیلی دوست داشتم پوشیه بزنم 🇮🇷 اما مادرم راضی نبود 🇮🇷 چراشو نمی دونم ، 🇮🇷 اونم چراشو بهم نمی گفت 🇮🇷 اما حالا من ، مثل مادرم شدم 🇮🇷 ولی با این تفاوت 🇮🇷 که می دونم چرا نمی ذارم 🌷 جعفر گفت : خب چرا ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 به خاطر مردم ، 🇮🇷 به خاطر حرفای این و اون 🇮🇷 به خاطر نگاه های فامیلامون 🇮🇷 نمی خوام دخترم چشم بخوره 🇮🇷 یا انگشت نمای عالم بشه 🇮🇷 نمی خوام مردم فکر کنن 🇮🇷 که ما به زور ، با حجابش کردیم ، 🇮🇷 یا به زور ، پوشیه گذاشتیم سرش 🇮🇷 و بدتر از اون ، 🇮🇷 اگه شیعه فاطمه ، پوشیه بپوشه 🇮🇷 و من که مادرشم نپوشم 🇮🇷 مردم در مورد من ، چی میگن ؟! 🇮🇷 دوست داری بهت بگن که زنت ؛ 🇮🇷 از دخترت کمتره ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۳۸ 🌸 جعفر گفت : 🌷 عزیزم این حرفا چیه ؟ 🌷 خودتو با این حرفا ، آزار نده 🌷 تو بهترین یار و همسر و مادر دنیایی 🌷 خانومی ، عزیزم ، 🌷 خودتو دست کم نگیر 🌷 آخه تو چکار حرف مردم داری ؟! 🌷 با خودت بشین فکر کن 🌷 و ببین که دلت چی می خواد 🌸 جعفر رفت تا زهرا فکر کند . 🌸 زهرا ، تا مدتها فکر می کرد 🌸 و در نهایت اجازه داد 🌸 که شیعه فاطمه پوشیه بزند . 🌸 شیعه فاطمه نیز با خوشحالی ، 🌸 پوشیه اش را پوشید 🌸 و با مادرش به بازار رفت . 🌸 هر چه به بازار ، نزدیکتر می شد 🌸 بیشتر احساس خفگی می کرد . 🌸 بوی گناه ، دروغ ، گرانفروشی ، ربا ، 🌸 و حتی خیانت به مردم ، 🌸 روح بزرگ شیعه فاطمه را ، 🌸 آزار می داد . 🌸 فضای بازار ، 🌸 به خاطر گناه بعضی فروشندگان 🌸 سیاه و غبارآلود شده بود . 🌸 اما از مغازه بعضی از فروشندگان 🌸 که با انصاف و مومن بودند 🌸 نور سفید و زرد و سبز ، 🌸 بیرون می آمد 🌸 و تا مدتی ، 🌸 تاریکی و ارواح پلید را ، 🌸 از بازار دور می کردند . 🌸 شیعه فاطمه از مادرش خواهش کرد 🌸 تا به یک بازار خلوت تر بروند . 🌸 ناگهان در بین راه ، 🌸 متوجه گربه ای شد 🌸 که به خدا التماس می کرد 🌸 تا کمکش کند . 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 دست مادرش را کشید 🌸 و آرام به طرف گربه رفت . 🌸 پوشیه خود را بالا زد 🌸 لبخندی به او زد و گفت : 👑 سلام گربه خانم 👑 چی شده عزیزم ؟! 👑 از خدا چی می خوای ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۳۹ 🌸 گربه جا خورد 🌸 و با تعجب به شیعه فاطمه زل زد 🌸 از اینکه زبان همدیگر را می فهمند ، 🌸 ترسید و کمی به عقب برگشت . 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 از من نترس 👑 منو خدا فرستاده تا کمکت کنم 🐈 گربه با ترس گفت : 🐈 بچه هام ، من بچه هام رو می خوام 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 مگه بچه هات کجا هستن ؟! 🐈 گربه گفت : 🐈 توی همین کوچه 🐈 توی اون خونه ای که درش قهوه ایه 🐈 یه شکارچی اونارو گرفته 🌸 شیعه فاطمه از مادرش خواست 🌸 که با هم ، 🌸 به آن خانه ای که گربه گفته بود ، 🌸 بروند . 🌸 مادرش ، اول راضی نشد 🌸 سپس با کمی اصرار ، موافقت کرد . 🌸 شیعه فاطمه ، در را زد . 🌸 یک آقایی در را باز کرد . 🌸 شیعه فاطمه از او خواهش کرد 🌸 تا بچه گربه ها را آزاد کند . 🌸 ناگهان متوجه شد 🌸 که گربه های زیادی در قفس هستند . 🌸 اما شکارچی ، 🌸 درخواست شیعه فاطمه را قبول نکرد 🌸 و با صدای کلفت گفت : 🔸 یکی قراره برای اینا پول خوبی بده 🔸 اگه مشتری هستید ، 🔸 مشکلی نیست 🔸 به خودتون می فروشم 🌸 فرامرز ، پسر گربه ای ، 🌸 که خودش نیز در قفس بود 🌸 حرفهای شیعه فاطمه را فهمید . 🌸 و به دیگر گربه ها گفت : 🐈 این دختره اومده 🐈 تا بچه گربه ها رو آزاد کنه ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۰ 🌸 گربه ها وقتی فهمیدند 🌸 که شیعه فاطمه ، 🌸 برای نجات بچه گربه ها آمده 🌸 همه از او خواهش کردند ، 🌸 تا آنها را نیز آزاد کند . 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 از خواهش و التماس گربه ها ، 🌸 دلش سوخت و به شکارچی گفت : 👑 باشه قبوله ، 👑 همه شون رو چند می فروشی ؟! 🌸 آقاهه به مادر شیعه فاطمه نگاه کرد 🌸 و با تعجب گفت : 🔸 ما رو گرفتین خانم ؟! 🌸 زهرا ، چادرش را محکم گرفت 🌸 و به شیعه فاطمه گفت : 🇮🇷 دخترم ! واقعا می خوای بخری ؟! 👑 شیعه فاطمه گفت : آره مامان جون 🌸 شکارچی گفت : 🔸 خب اگه پول داری 🔸 همه شون رو میدم ، 🔸 دویست میلیون 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 خودت چند ؟! 👑 خودتو چند می فروشی ؟! 🌸 شکارچی با ناراحتی گفت : 🔸 نفهمیدم ، 🔸 تو داری به من اهانت می کنی ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 نه آقا من جدی گفتم . 👑 چقدر بهتون بدم 👑 تا کلاً این کارو ول کنی 👑 یعنی از شکار گربه ها دست بکشی 👑 و بری دنبال یه کار آبرومندانه 👑 یک کار با شرافت 👑 شما با اسیر کردن این زبون بسته ها 👑 دارید برای خودتون ، 👑 آتش جهنم می خرید 👑 جای این حیوانات ، توی طبیعته 👑 نه خونه و قفس 👑 اینا باید آزاد باشن 👑 نه اسیر و زندونی و بازیچه 🌸 شکارچی با تمسخر گفت : 🔸 باشه بابا سخنرانی نکن 🔸 اگه پونصد تا بهم بدی 🔸 دیگه ما رو توی این کار نمی بینی ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۱ 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 سنگی از روی زمین برداشت 🌸 و آن را جلوی او گرفت و گفت : 👑 بیا ! اینم ۵۰۰ میلیون تومان شما 🌸 شکارچی با خشم و عصبانیت ، 🌸 به شیعه فاطمه و مادرش نگاه کرد 🌸 و با لحنی تند گفت : 🔸 منو مسخره می کنید ؟! 🔸 برید از اینجا گمشید . 🌸 زهرا به شیعه فاطمه گفت : 🇮🇷 این چیه دخترم ؟! 🇮🇷 چکار داری می کنی ؟! 🌸 اما شیعه فاطمه با جدیت گفت : 🍎 این طلاست ، بگیرید لطفا 🌸 شکارچی دیگر طاقت نیاورد 🌸 از روی ناراحتی و عصبانیت ، 🌸 دستش را بالا برد 🌸 تا به صورت شیعه فاطمه سیلی بزند 🌸 زهرا داد زد : 🇮🇷 چکار می کنی آقا ؟! 🌸 اما شیعه فاطمه ، 🌸 چشم در چشم شکارچی ، 🌸 همچنان سنگِ در دستش را ، 🌸 به طرف او گرفته بود . 🌸 شکارچی می خواست 🌸 شیعه فاطمه را بزند 🌸 که ناگهان متوجه تغییر سنگ شد . 🌸 آن سنگ به رنگ طلا در آمده بود . 🌸 شکارچی ، 🌸 با دیدن تغییر رنگ سنگ ، 🌸 آرام دستش را پایین آورد . 🌸 و سنگ را برداشت و بررسی کرد . 🌸 سپس سنگ را به زمین سائید . 🌸 تا ببیند رنگش می رود یا نه . 🌸 اما وقتی دید که رنگ آن عوض نشد 🌸 خیلی شگفت زده شد . 🌸 به شیعه فاطمه و زهرا گفت : ☀️ شما همین جا باشید تا من بیام 🌸 شکارچی ، به طرف طلافروشی رفت 🌸 و سنگ را به او نشان داد . 🌸 طلافروش نیز با تعجب ، 🌸 به شکارچی نگاهی انداخت . 🌸 شکارچی گفت : چیزی شده ؟ 🌸 طلا فروش گفت : 🌟 اینو از کجا آوردی ؟ ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۲ 🌸 شکارچی گفت : چطور مگه ؟ 🌸 طلافروش گفت : 🌟 این یک طلای خالصه 🌟 همه جای دنیا رو بگردی ، 🌟 هیچ جا مثل اینو پیدا نمی کنی . 🌸 شکارچی گفت : چقدر می ارزه ؟ 🌟 طلا فروش گفت : 🌟 کم کمش ، ۵۰۰ میلیون تومان 🌸 شکارچی بهت زده و متعجب ، 🌸 به طلا فروش ، خیره شد . 🌸 سپس طلا را گرفت 🌸 و به طلافروشی دیگری رفت . 🌸 طلافروش دوم نیز ، 🌸 همان حرف را به شکارچی گفت . 🌸 شکارچی ، نزد شیعه فاطمه برگشت 🌸 و با تعجب گفت : 🔸 تو کی هستی ؟! 🔸 اینو از کجا آوردی ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 فکر کنید مامور خدا هستم 👑 تا شما و این گربه ها رو نجات بدم 🌸 شکارچی گفت : 🔸 چطوری این سنگ رو ، طلا کردی ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 این کار من نبود ، کار خدا بود . 👑 و خداوند بر هر کاری قادر و تواناست . 🌸 شکارچی نگاهی به زهرا انداخت . 🌸 زهرا نیز با چشم هایش ، 🌸 حرفهای شیعه فاطمه را تایید کرد 🌸 شکارچی ، پس از آن ، 🌸 دیگر چیزی نگفت . 🌸 به طرف قفس ها رفت ، 🌸 و گربه ها را آزاد نمود . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان مرد خوش اخلاق 📘 قسمت اول 🌟 یکی بود یکی نبود . 🌟 آدم بسیار خوش اخلاقی بود 🌟 که در همه عمرش ، 🌟 با هیچ کسی دعوا نکرده بود . 🌟 همیشه لبخند می زد 🌟 و همیشه با روی خوش ، 🌟 با دیگران حرف می زد . 🌟 تا به حال هیچ کس نتوانسته بود 🌟 او را عصبانی کند 🌟 و هیچ کسی از او ، 🌟 حرف زشت و بد ، نشنیده بود . 🌟 یک روز ، 🌟 چند نفر دور هم نشسته بودند 🌟 و از هر دری حرفی می زدند . 🌟 گل می گفتند و گل می شنیدند 🌟 که ناگهان همان آدم خوش اخلاق 🌟 با صورتی خندان از راه رسید 🌟 و به همه سلام کرد . 🌟 یکی از دوستانش ، 🌟 که در آن جمع نشسته بود 🌟 برای خوشامدگویی به دوستش ، 🌟 از جا بلند شد 🌟 و با صدای بلند جواب سلامش را داد 🌟 سپس دستی به سر او کشید 🌟 و گفت : 🦋 بنازم این سر را 🦋 که تا به حال نشکسته 🌟 همراهان او ، 🌟 از این حرف شگفت زده شدند 🌟 و با تعجب پرسیدند : 🌷 مگر سر بقیه مردم شکسته است 🌷 که تو به سر دوستت افتخار می کنی ؟ 🌟 او گفت : 🦋 بله ! سر همه ی ما ، 🦋 حداقل یک روز ، یکبار شکسته ؛ 🦋 چون همه ی ما ، 🦋 در طول عمرمون ، حداقل یکبار ، 🦋 گرفتار جنگ و دعوا ، 🦋 با اطرافیان مان شده ایم 🦋 و توی دعوا ، 🦋 ضربه ای به سرمان خورده 🦋 و خونین و مالین شده ایم ؛ 🦋 اما بعد سرمان خوب شده 🦋 و فراموش کرده ایم ؛ 🦋 ولی این دوست من ، 🦋 تا به حال با کسی دعوا نکرده 🦋 و کسی نتوانسته او را عصبانی کند 🦋 و به هیچ جنگ و دعوایی وارد نشده 🦋 تا سرش بشکند . 📙 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : مصطفی رحماندوست 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان مرد خوش اخلاق 📘 قسمت دوم 🌟 همه حاضران ، 🌟 به آن دوست خوش اخلاق ، 🌟 تبریک گفتند 🌟 و ساعتی با هم گپ زدند 🌟 سپس هر کدام به مسیری رفتند ؛ 🌟 یکی از آنها تصمیم گرفت 🌟 هر طور شده 🌟 حرص آدم خوش اخلاق را درآورد 🌟 و او را عصبانی کند 🌟 و به هر ترتیب که شده 🌟 یک دعوایی با او راه بیندازد 🌟 تا به بقیه ثابت کند 🌟 که هر انسانی ممکن است 🌟 یک روزی عصبانی شود . 🌟 چند روز گذشت ؛ 🌟 یک روز این آقا خبردار شد 🌟 که آقای خوش اخلاق ، 🌟 برای آب دادن به مزرعه اش 🌟 به بیرون از شهر رفت . 🌟 با خودش گفت : 🔥 به به ! 🔥 دیگه فرصتی از این بهتر 🔥 برای عصبانی کردن او ، 🔥 پیدا نخواهم کرد . 🔥 او هم مثل بقیه ی کشاورزان ، 🔥 زحمت زیادی ، 🔥 برای کشت و کار مزرعه اش ، 🔥 کشیده است . 🔥 اگر نگذارم آب به مزرعه اش برسد 🔥 زحماتش از بین می رود 🔥 و آنوقت حتما عصبانی می شود . 🌟 با این فکر بیلی برداشت 🌟 و راه افتاد و رفت 🌟 تا به سر جوی آب رسید 🌟 همان جوبی که آب را ، 🌟 به مزرعه ی آدم خوش اخلاق ، 🌟 می رساند ؛ 🌟 اما پیش از آن که به مزرعه برود 🌟 دوستانش را خبر کرد و گفت : 🔥 بیایید و از دور و نزدیک ، 🔥 شاهد ماجرا باشید . 🔥 امروز می خواهم کاری بکنم 🔥 که رفیق خوش اخلاق مان ، 🔥 حسابی عصبانی شود . 🔥 امروز می خواهم هر طور شده 🔥 با او دعوایی راه بیندازم 🔥 و سرش را بشکنم . 📙 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : مصطفی رحماندوست 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان مرد خوش اخلاق 📘 قسمت سوم / آخر 🌟 دوستان او راه افتادند 🌟 و هرکدام جایی مخفی شدند 🌟 و از دور به رفتار آن دو نفر ، 🌟 چشم دوختند 🌟 تا ببینند چه می شود 🌟 و ماجرا به کجا می رسد . 🌟 آقای خوش اخلاق با خیال راحت 🌟 مشغول آب دادن به مزرعه اش بود 🌟 که ناگهان دید آب جوی قطع شد 🌟 و دیگر آبی به مزرعه اش نیامد . 🌟 هنوز زمین و کشت و کار او ، 🌟 هیچ آبی نخورده بود . 🌟 او خودش را آماده کرده بود 🌟 که تا عصر مزرعه اش را آّبیاری کند 🌟 اگر آب به مزرعه اش نرسید 🌟 در آن هوای گرم ، 🌟 محصولاتش از بین می رود 🌟 و کشت و کارش نیز می سوزد . 🌟 به خاطر همین 🌟 دنبال علت قطعی آب گشت 🌟 کنار جوی آب را گرفت و رفت 🌟 تا ببیند چرا آب جوی ، 🌟 قطع شده است . 🌟 رفت و رفت و رفت 🌟 تا رسید به همان مردی که 🌟 تصمیم گرفته بود او را عصبانی کند 🌟 اما مرد خوش اخلاق ، 🌟 از تصمیم و نقشه ی او خبر نداشت 🌟 نگاهی به جوی آب و بیل او انداخت 🌟 و دید که او جلوی آب را بسته 🌟 و آب را به طرف زمینی خشک ، 🌟 هدایت کرده 🌟 که هیچ محصولی در آن ، 🌟 کاشته نشده است . 🌟 مرد خوش اخلاق خندید و گفت : 🕋 امروز نوبت آب مزرعه من است 🕋 آن وقت تو جلوی آب را گرفته ای 🕋 و آن را به طرف این زمین خشک 🕋 فرستاده ای ؟! 🕋 چرا اینکار را می کنی ؟! 🕋 منظورت چیست؟! 🌟 او گفت : 🔥 خب معلوم است ، 🔥 می خواهم علف های هرز هم 🔥 آب بخورند 🔥 به من چه که مزرعه تو تشنه است 🔥 من تصمیم گرفته ام 🔥 به این زمین بی حاصل آب بدهم 🔥 آیا تو مشکلی داری ؟! 🌟 مرد خوش اخلاق ، 🌟 دید که این بابا سر جنگ دارد . 🌟 و خودش نیز 🌟 از جنگ و دعوا متنفر است 🌟 به خاطر همین 🌟 رو کرد به مرد و گفت : 🕋 خدا پدرت را بیامرزد 🕋 حرف حساب جواب ندارد . 🕋 راست می گویی 🕋 علف های هرز هم به آب نیاز دارند 🕋 من می روم توی مزرعه ام 🕋 وقتی آبیاری علف های هرز تمام شد 🕋 جلوی آب را باز کن 🕋 تا به مزرعه من هم آبی برسد . 🌟 مرد خوش اخلاق ، 🌟 این را گفت و رفت . 🌟 چند لحظه بعد ، 🌟 مردی که می خواست 🌟 او را عصبانی کند 🌟 از کارش خجالت کشید 🌟 و راه آب را ، 🌟 به طرف مزرعه ی آن مرد باز کرد . 🌟 از آن به بعد 🌟 درباره ی آدم های خوش اخلاق 🌟 این ضرب المثل را می گویند : 🦋 بنازم این سر را 🦋 که تا به حال نشکسته 📙 پایان ✍ نویسنده : مصطفی رحماندوست 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۳ 🌸 شکارچی ، گربه ها را آزاد کرد 🌸 و هر کدام از گربه ها ، 🌸 به طرفی رفتند . 🌸 بچه گربه ها نیز ، 🌸 به آغوش مادرشان بازگشتند . 🌸 مادر بچه گربه ها ، 🌸 از شیعه فاطمه تشکر کرد و رفت . 🌸 فرامرز هم ، 🌸 به طرف شیعه فاطمه آمد . 🌸 و از او تشکر کرد . 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 خواهش می کنم وظیفه ام بود 👑 ولی انگار تو یک انسانی ؟ 🐈 فرامرز گفت : از کجا فهمیدی ؟ 👑 شیعه فاطمه گفت : 👑 از دو فرشته نگهبانی که ، 👑 روی دوش شما هستند . 👑 همه انسانها ، 👑 دو فرشته‌ی نگهبان دارند 👑 یکی در شانه سمت چپ ، 👑 یکی هم در شانه سمت راست . 🌸 فرامرز ، آهی کشید 🌸 و حسرتی از دل برآورد 🌸 و با ناراحتی گفت : 🐈 آره من انسان بودم 🐈 ولی خدا از من انتقام گرفت 🐈 من خدا رو از خودم نامید کردم 🐈 خودم رو بالاتر از خدا گرفتم 🐈 به مقدساتش بی احترامی کردم 🐈 به خاطر همین ، اونم منو گربه کرد 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 اگه خدا دوستت نداشت 👑 حتما تا ابد مسخت می کرد 👑 و کسی که مسخ بشه ، 👑 فرشته های مراقب ، 👑 از دوشش پرواز می کنن 👑 و بعد از سه روز ، حتما می میره 👑 اما با وجود این فرشته هایی که ، 👑 روی شونه شما هستند ، 👑 معلومه که موقتاً گربه شدی . 👑 پس همه تلاشتو بکن 👑 تا زودتر دوباره انسان بشی 🐈 فرامرز با ناراحتی گفت : 🐈 من از خدامه که دوباره انسان بشم 🐈 چون از این وضع خسته شدم 🐈 دلم برای مادرم خیلی تنگ شده . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۴ 👑 شیعه فاطمه گفت : 👑 خونتون کجاست ؟ 👑 آدرستو بگو تا ببرمت اونجا ؟! 🐈 فرامرز گفت : 🐈 چندبار می خواستم برم خونه 🐈 ولی نشد ، موفق نشدم 🐈 حالا هم نمی دونم 🐈 که با چه رویی برگردم ؟! 🐈 دوست ندارم 🐈 کسی منو اینجوری ببینه 🐈 من خیلی مادرم رو اذیت کردم 🐈 مردم و همسایه هارو اذیت کردم 🐈 همیشه من ، 🐈 مزاحم ناموس مردم می شدم . 🐈 با وجود اینکه 🐈 دلم می خواد مادرم رو ببینم 🐈 ولی فعلا نمی تونم بر گردم خونه 🐈 اگه خدا بخواد 🐈 می خوام خودمو پیدا کنم 🐈 می خوام خودم و خدامو بشناسم 🐈 و به عنوان یک انسان به خونه برگردم 🐈 به هر حال ممنون که نجاتمون دادی 🍎 شیعه فاطمه لبخندی زد و گفت : 👑 خواهش می کنم ، قابلی نداشت 👑 مواظب خودت باش 🌸 فرامرز ، از دیوار بالا رفت . 🌸 دوباره به شیعه فاطمه نگاهی کرد 🌸 و با تعجب و لبخند گفت : 🐈 راستی ، تو چی ؟ 🐈 کی هستی ؟ اسمت چیه ؟! 🍎 گفت : من شیعه فاطمه هستم . 🐈 فرامرز گفت : تو انسانی ؟! 🌸 شیعه فاطمه فقط لبخند زد 🌸 و هیچ جوابی به او نداد . 🌸 فرامرز دوباره گفت : 🐈 نه ... تو انسان نیستی ... 🐈 پس چی هستی ؟! 🐈 کی هستی ؟! 🍎 شیعه فاطمه گفت : 👑 فعلا نمی تونم بهت بگم 👑 برو به سلامت . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۵ 🌸 فرامرز خداحافظی کرد 🌸 و با سرعت از آنجا دور شد . 🌸 شکارچی نیز ، 🌸 همه مدت در تعجب بود . 🌸 تعجب از تبدیل سنگ به طلا 🌸 تعجب از حرف زدن یک بچه 🌸 با گربه ها 🌸 و تعجب از انسان بودن یک گربه 🌸 یک سال بعد از آن ماجرا ، 🌸 شیعه فاطمه ، هفت ساله شد 🌸 با پدر و مادرش ، 🌸 در پارک نشسته بود . 🌸 ناگهان خانم بی حجابی را دید 🌸 که با دخترش در پارک ، 🌸 قدم می زدند . 🌸 شیعه فاطمه به طرف آن خانم رفت 🌸 پوشیه خود را بالا زد 🌸 و با لبخند به آن خانم گفت : 👑 اجازه هست 👑 خصوصی باهاتون صحبت کنم ؟ 🌸 خانم ، وقتی شیعه فاطمه را دید 🌸 با آن حجاب زیبایش 🌸 با آن چادر سیاهش 🌸 با آن پوشیه‌ی قشنگش 🌸 دلش آب شد 🌸 و با ذوق و شوق و هیجان ، 🌸 از حجاب و پوشیه شیعه فاطمه ، 🌸 تعریف کرد و گفت : 🍁 وااااای عزیزم 🍁 چه چادر قشنگی ، 🍁 چه روبند شیک و باحالی . 🍁 دختر کوچولو ، 🍁 می دونستی با این حجاب ، 🍁 خیلی زیبا هستی ؟! 🌸 شیعه فاطمه با لبخند گفت : 👑 آره می دونم 👑 چون خدا ، حجاب رو ، 👑 برای دخترا قرار داده 👑 تا هر روز ، زیباتر بشن . 👑 ممکنه از شما هم خواهش کنم 👑 که حجابتون رو ، رعایت کنید . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه ابوذر غفاری 🌸 ابوذر ، اهل غفّار بود 🌸 و به ابوذر غفاری معروف شد . 🌸 دلش سرشار از ايمان به خدا 🌸 و عمل صالح بود . 🌸 او از ياران با وفای پيامبر 🌸 صلی الله علیه وآله 🌸 و امام علی علیه السلام ، 🌸 محسوب می شد . 🌸 ابوذر ، يكی از الگوهای حق‌ گويی 🌸 در برابر ظالمان و ستمگران بود . 🌸 آدم بدان ، با توجه به شكنجه‌ ها 🌸 و آزار و اذيت های بسيار زیادی که 🌸 به ابوذر رساندند ؛ 🌸 باز شاهد حق‌ گويی های او ، 🌸 و دفاع از پیامبر و اهل بیت ، 🌸 و امام علی علیه السلام بودند . 🌸 آدمهای بد ، ابوذر پاک و با ایمان را ، 🌸 به صحرای بی آب و علفی ، 🌸 تبعيد كردند 🌸 و در نهایت ؛ او را ، 🌸 همان جا به شهادت رساندند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
sina.mp3
3.49M
🎧 قصه صوتی سینای موفرفری 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه مادربزرگ 🌟 زنگ تلفن به صدا در آمد . 🌟 پیرزن كه در حال چرت زدن بود، 🌟 با صدای تلفن از جا پرید 🌟 به اطراف نگاه كرد 🌟 و دوباره با شنیدن صدای تلفن 🌟 به زحمت از جایش بلند شد 🌟 و به طرف تلفن رفت. 🌟 گوشی را برداشت ، 🌟 ناگهان لپهایش گل انداخت . 🌟 و خوشحالی گفت : 🌹 سلام نوه ی گلم ، خوبی عزیزم ؟ 🌟 پسرک گفت : 🦋 سلام مامان جون 🦋 خیلی دلمون برات تنگ شده 🦋 بابام مرخصی گرفته 🦋 تا بیایم پیشت . 🌟 مادربزرگ بعد از خداحافظی ، 🌟 گوشی را گذاشت. 🌟 كمی همانجا ایستاد 🌟 و لبخندی از روی خوشحالی زد. 🌟 از اینکه فهمید پسر و عروسش ، 🌟 می خواهند به او سر بزنند 🌟 خیلی ذوق زده بود . 🌟 دستمالی به دست گرفت 🌟 و شروع به گردگیری منزل كرد. 🌟 به حیاط رفت 🌟 و همه جا را آب و جارو زد 🌟 زیر لب ، چیزی را زمزمه می كرد 🌟 سپس سراغ آشپزخانه رفت 🌟 و قابلمه را روی اجاق گذاشت. 🌟 ساعتی بعد ، 🌟 قورمه سبزی روی اجاق ، 🌟 غُل غُل كرد 🌟 و برنج هم در حال دم بود. 🌟 در قابلمه را بلند کرد 🌟 كمی از برنج را با قاشق برداشت 🌟 و به دهان گذاشت 🌟 و زیر گاز را خاموش كرد. 🌟 قورمه سبزی همچنان ، 🌟 در حال جا افتادن بود . 🌟 یک پارچ آب ، درون سماور ریخت 🌟 و زیر آن را هم روشن كرد. 🌟 بعد به حمام رفت و دوش گرفت. 🌟 و لباس ساتن بنفش را ، 🌟 كه پسرش برایش خریده بود پوشید. 🌟 مادربزرگ خیلی خوشحال بود. 🌟 بعد از دوش ، 🌟 خوردن دم نوش به سیب را ، 🌟 خیلی دوست می داشت. 🌟 دم نوش را دم كرد 🌟 و یک فنجان از آن را خورد. 🌟 بعد چادر گل گلی اش را سرش كرد 🌟 و زنبیل قرمز رنگش را برداشت . 🌟 از در حیاط خارج شد ، 🌟 آن طرف خیابان ، 🌟 میوه فروشی حاج عباس بود. 🌟 چادرش را جمع و جور كرد 🌟 و زنبیلش را محكم گرفت 🌟 و در حالی كه 🌟 به راست و چپ خیابان نگاه می كرد 🌟 آرام آرام به آن طرف خیابان رفت 🌟 و چند نوع میوه خرید 🌟 و دوباره چادرش را جمع و جور كرد 🌟 و زنبیلش را برداشت. 🌟 با خوشحالی و لبخند ، 🌟 صورت نوه ی كوچكش را ، 🌟 تصور می كرد 🌟 و لبخندی بر صورتش نقش بست. 🌟 که ناگهان با ترمز اتومبیل ، 🌟 به زمین افتاد 🌟 و میوه هایش هر كدام ، 🌟 به طرفی قل خوردند . 🌟 نوه هایش به طرف او دویدند 🌟 و او را بلند کردند 🌟 باورش نمی شد 🌟 که نوه هایش را می بیند . 🌟 صورتش خونی شده بود 🌟 پسرش او را بغل کرد و گفت : 🌹 مادر منو ببخش که دیر اومدم 🌹 اگر بلایی سرت می اومد 🌹 من خودمو نمی بخشیدم 🌹 یک لحظه تصور کردم 🌹 تو رو از دست دادم 🌹 خدارو شکر که سالمی 🌹 قول میدم از این به بعد ، 🌹 هفته ای یک بار بهت سر بزنم .. 🇮🇷 @dastan_o_roman 📚 @amoomolla