📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_سوم
یکم اومد نزدیکترمو خوب براندازم کرد
از اینهمه نزدیک بودنش ترسیدم یکمی خودمو عقب کشیدم ،بهم گفت نترس کاریت ندارم من عاشق زنمم فقط مادرشوهرت هرچی درمورد امشب ازت پرسید بهش چیزی نگو ،بگو باهم بودیم..از حرفایی که زد تعجبم بیشتر شد و توی دلم خوشحال شدم که ابراهیم کاری به کاریمنداره
دوباره ادامه داد،مادرم میخواد منیژه رو به خاطر بچه نیاوردنش از خونه بیرون کنه که من نمیذارم اونی که مشکل داره منم نه منیژه ی بی گناه ...پس اونقدرا هم که فکر میکردم ابراهیم بی رحم نبود و اتفاقا خیلی هم احساس داشت ،
فردا صبح که بیدار شدم با صدای داد و هوار مادرشوهرم جست بلندی زدم ورفتم بیرون
داد و هوار میکرد که عروس تازه و چشم و گوش بسته که نیستی پاشو به من کمک کن نون بپزیم برو جارو کن و....
تموم غر غر های مادرشوهرم رو به خاطر حرفهای دیشب ابراهیم به جون خریدم
داشتم توی گرمای مطبخ آشپزی میکردم که یهو نیشگون سختی از بازوم گرفته شد مادرشوهرم بود که زیر گوشم گفت هرچی دیشب اتفاق افتاده رو برام بگو دیشب پشت در اتاقتون وایساده بودم صدات نمیومد دختره ی بی کس و کار...شروع کردم به هق زدن و هرچی ابراهیم بهم گفته بود بهش بگم رو گفتم ،گفتم باهم بودیم
زد تو صورتم و گفت به من دروغ نگو دختره ی چش سفید
از پایین در داشتمنگاهتون میکردم ابراهیم یه چیزایی تو گوشت گفت اونا رو بهم بگم و محکمتر زد به پهلوم
گفتم خانوم جان بخدا که همین بود
اینبار یقه ام رو گرفت انداختمم توی انباری و گفت تا راستشو نگی نمیذارم بیرون بیای....
ولی من به خاطر خودمم که شده بود نباید چیزی به مادرشوهرم میگفتم
اگه میگفتممعلوم نبود شب که ابراهیم برميگرده چه بلایی سرم بیاره .پشت در داد زدم خانم توروخدا منو ول کن به خدا من کاری نکردم چرا منو زندانی کردین ولی هیچ صدایی از بیرون نیومد.نمیدونم ساعت چند بود که از خواب بیدار شدم و نور خیلی تو به صورتم تو دیدم مادرشوهرم بود که با داد و بیداد اومد توی انباری و بلندم کرد و گفت زودتر پاشو برو توی اتاقت دختره بی همه چیز دروغگو اگه از جریان امروز چیزی به ابراهیم بگی حسابت با کرام الکاتبینه
منم که ترسیده بودم و از طرفی که داشتم تو رفتم توی اتاقم محکم درو بستم نزدیکای اومدن ابراهیم بود... ابراهیم وقتی اومد خونه مستقیم رفت توی اتاق مادرش اما با صدای داد و بیداد برگشت پیش من و گفت وای به حالت اگه حرفی به مادرم بزنی اونوقت کاری به سرت میارم که با پای خودت برگردی خونه بابات ....
اونشب هم با درد گرسنگی و ضعف خوابیدم ...صبح با بوی خیلی خوبی از جام بلند شدم دیدم یه زنی بالا سرم نشسته با لبخند داره نگام میکنه و یه سینی صبحونه هم جلوم گذاشت ،نمیفهمیدم کیه ولی توی این دنیا لبخند زدن به من عجیب بود
با همون لبخند مهربونش گفت بخور برای تو آوردم میدونم مرضیه(مادرشوهرم)نذاشته از دیروز چیزی بخوری ،از شرم و بغض سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم ،ادامه داد:چقدر هم سنت کمه ،ابراهیم خودش به این وصلت راضی نبود ولی از بس مرضیه زیر گوشش خوند مجبور شد ،میدونم تو و ابراهیم باهم نیستید دخترجان،ولی من بهت میگم باش شاید ابراهیم هم صاحب پسر شد...گفتم خانوم شما کی هستی ؟گفت من منیژه ام
و بلند شد رفت ..واقعا این منیژه بود؟هوو بود؟چرا انقدر مهربون بود ؟پس ابراهیم حق داشت اینقدر سنگشو به سینه بزنه زن به این زیبایی داشت و مادرش میخواست به خاطر بچه نیاووردنش طلاقش بده ،ولی چرا بهم گفت با ابراهیم باش ؟مگه مشکل از خودش نبود !؟..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
#معرفی_کتاب
رمان بینایی
کتاب بینایی، در حقیقت ماجرای دیگریست برای ساکنان شهری که رمان "کوری" در آن اتفاق افتاده بود. رمان کوری هجویهای بر ضد حکومتهای به ظاهر دموکرات اما از ته دل مستبد و دیکتاتور تمام است.
ژوزه ساراماگو، داستان را از یک روز بارانی در یک حوزهی اخذ رأی شهری شروع میکند. در همان شهری که واقعهی کوری رخداده بود، بار دیگر شخصیتها ظاهر میشوند و رمان بینایی آغاز میگردد:
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
@Baqvahm بینایی.pdf
5.51M
📚 #بینایی_کتاب
وقتی متولد میشویم قراردادی را برای زندگی امضا میکنیم... اما سالها بعد زمانی میرسد که از خود سوال می کنیم «چه کسی این قرارداد را به جای من امضا کرده است؟»
#ژوزه_ساراماگو
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
تو قوی تر از چیزی هستی که فکر میکنی...🪴✨
کافه آرامش😍
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
P14 The 5am Club[@BUTbook]Robin Sharma (1).mp3
28.49M
کتاب صوتی 👇
#باشگاه_پنج_صبحیها
🦋قسمت چهاردهم بخش دوم🕊
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
#یک_قاچ_کتاب
[ کوری🐈 ]
نمیتوانید بدانید در جایی که همه کورند
چشم داشتن یعنی چه!
من که اینجا ملکه نیستم، نه، فقط کسی هستم که برای دیدن این کابوس به دنیا آمدهام.
شما حسش میکنید ولی من
هم حس میکنم و هم میبینم ...
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
1.34M
کتاب صوتی کودک🧚♂
#یک_عددمامان_به_فروش_میرسد
گوینده { سعیده بیات }
#داستان شب
قسمت ششم بخش دوم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
روزنامه فرانسوی فیگارو معتقد است کتابخوانی فواید زیر را دارد:
1- مطالعه یک فرآیند فعال ذهنی است.
2- مطالعه تمرکز را افزایش میدهد.
3- مطالعه باعث ایجاد اعتماد به نفس میشود.
4- مطالعه انضباط فردی را افزایش میدهد.
5- مطالعه خلاقیت را افزایش میدهد.
6- مطالعه این امکان را به شما میدهد تا در رابطه با موضوعی صحبت کنید.
7- مطالعه کتاب سرگرمی ارزانی است.
8- مطالعه این امکان را به شما میدهد تا به اختیار خود مطالب بیاموزید.
9- مطالعه قوای استدلال شما را افزایش میدهد.
10- مطالعه باعث میشود تا اشتباهاتمان کاهش پیدا کند.
11- مطالعه کسالت را کاهش میدهد.
12- مطالعه میتواند زندگی شما را تغییر دهد.
13- مطالعه استرس را کاهش میدهد.
14- مطالعه شما را از مضرات دنیای دیجیتالی دور میسازد.
15- مطالعه کتاب همیشه از تماشای فیلم بهتر است.
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
1_5082671625300607050.mp3
32.45M
#چهل_وهشت_قانون_قدرت_صوتی
فصل نهم 🦋
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
4_5830008338670159851.mp3
7.33M
📖کتاب صوتی🎙
💎#برتری_خفیف💵
#فصل پانزدهم قسمت دوم 🤍
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
4_5816942627248932619.MP3
6.85M
🦋کتاب صوتی🦋
#از_حال_بد_به_حال_خوب
قسمت بیست و یکم 🕊
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#درنگ_نکن_انجامش_بده(پارت۱۱).m4a
15.26M
📚کتاب صوتی: #صوتی_درنگ_نکن_انجامش_بده
✍🏻اثر: #ریچارد_برانسون
🗣روای:#مهساوهبی
《《پارت یازدهم》》
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
Voice 024.m4a
11.09M
کتاب صوتی
#نیمه_تاریکوجود ❣
قسمت سوم ✅
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان
4_5805548568638917086.mp3
24.61M
کتاب صوتی 👇
#باشگاه_پنج_صبحیها
🦋قسمت پانزدهم🕊
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_چهارم
تقریبا یکماه میشد که از ازدواجم میگذشت و زندگی آرومی داشتم
نیش و کنایه های مرضیه رو به جون میخردم ولی حاضر بودم اینکه کسی کاری به کارم نداره رو ازم نگیرند،ابراهیم شبا یه گوشه میخوابید و صبح الطلوع میگرفت سر کارش یه شبایی هم دور از چشم مرضیه میگرفت پیش منیژه البته نیمه های شب میرفت که مادرش فکر کنه شب رو توی اتاق من خوابیده ،تقریبا همه چی خوب بود تا اینکه یه روز در خونمون رو زدن و صدای جواهر رو میشنیدم که داره میاد تو خونه
قلبم تند تند میزد جواهر اینجا چیمیخواست!؟از سر محبت و دلتنگی که با من کاری نداشت حتما دوباره برامخواب دیده بود ،کلی خودمو آروم کردم و با استرس رفتم بهش سلام کردم ونیش کنایه هاش شروع شد ،
دختر اینهمه سال بزرگ کردم که سراغی ازمنگیره؟ندونه دارمچکار میکنم؟چی میخورم ؟چی میپوشم ؟خواهراش چیکار میکنن؟
منظورشو نرم نرمک گرفتم ،سطح مالی ابراهیم تقریبا خوب بود پولدار به حساب میومد نسبت به ما
جواهر زیرچشمی متوجهم کرد که زن یه ادم شدی که پول داری و باید به من و بچه ها هم برسی و پول بدی همین که مادرشوهرم رفت بیرون نیشگون محکمی از بازوم گرفت و گفت اینهمه بزرگت نکردم که چیزی بهم نرسونی برو یه لباس و یه مقدار خوراکی بیار ببرم برا خواهرات دختره ی چش سفید یادت رفته کجا بودی!؟با من من گفتم ولی من که از خودم پولی ندارم سرم غرید و گفت فیروزه به خدای احد و واحد امروز دست خالی برم بیرون مادرشوهرت رو پر میکنم برا اینه که بهشون نگفتم تو چقدر نحسی..وقتی اسم نحس بودنم رو آورد دست و دلم لرزید ،دوباره شروع بدبختی هام بود
فورا بلند شدم ورفتم توی اتاقم و تنها لباسی که قرار بود به عنوان نو عروس بپوشم ولی هرگز نپوشدم رو گذاشتم تو پاکت سیاه و از ته چمدونم یه مقدار میوه هایی که منیژه به دور از چشم مرضیه بهم داده بود و یه مقدار پولی که ابراهیم گذاشته بود توی طاقچه رو برداشتم و پشت سرم قایم کردم و به بهانه ی بدرقه ی جواهر تا دم در رفتم دنبالش و فورا انداختم تو بغل جواهر گفتم بردار این تنها چیزی بودکه داشتم توروخدا برو تا مادرشوهرم ندیده ....
جواهر زیر چشمی برام نازک کرد و گفت چه مادرشوهرم مادرشوهرمی میکنه بدبخت زن عموی خودمه ...
گفتم هرچی تو بگی جواهر فقط برو
دوست نداشتم دوباره آرامشم بهم بخوره هرچی بود توی خونه ی ابراهیم آروم بودم
داشتم با خودم فکر میکردم مهم نیست که ابراهیم قیافه نداره مهم اینه که حداقل از لحاظ مالی در آسایشم شاید اگه یه بچه بیارم واقعا زندگیم عوض شه ،،ولی ابراهیم از من بچه نمیخواد اصلا منو نمیخاد , نیم نگاهی هم به من نداره وقتی منیژه به این زیبایی رو داره ...
اون فقط با من ازدواج کرده که به مادرش ثابت کنه مشکل از خودشه نه منیژه و منیژه رو طلاق نده ...با خودم گفتم چقدر بدبخت شدی فیروزه ...
یهو با صدای کوبیده شدن در از جا پریدم و به خودم اومدم . ابراهیم بود که پشت در بود ....با سر ورویی بهم ریخته و داغون وارد شد
من که از ابراهیم هنوز شرم داشتم چیزی نگفتم ولی منیژه مثل پروانه اومد به استقبالش و خواست سر و صورت خونیش رو تمیز کنه و بره تو اتاقش ولی از چشم مرضیه دور نموند و مثل همیشه با نیش و کنایه گفت دلجویی و آرامش از همسر سهم عروس جدیده برو تو اتاقت منیژه قبلا هم بهت اخطار دادم من از اینا بچه
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
4_6005660427923490292.mp3
7.3M
📚#محدوديت_صفر_صوتی
قسمت-۱۵
✍🏾نويسنده:جو ويتالى و دكتر ايهاليا كالاهولن
گوينده:طيبه نجفى
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
4_6017368242484418390.mp3
42.66M
#داستان_بیژن_ومنیژه ❤️
❤️عاشقانه ترین داستان شاهنامه
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
#یک_قاچ_کتاب
[ جز از کل✨ ]
احساس میکنم یک جای زندگیم راه رو غلط رفتم ولی اینقدر جلو رفتم که دیگه انرژی برای برگشت ندارم.
خواهش میکنم این یادت بمونه مارتین، اگه فهمیدی مسیر رو اشتباه رفتی هیچوقت برای برگشتن دیر نیست. حتی اگه برگشتن ده سال طول بکشه باید برگردی...
نگو راه برگشت طولانی و تاریکه.
نترس از اینکه هیچی به دست نیاری...
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان
هدایت شده از Ltms
به بزرگترین مجموعه دانشآموزی در #ایتا بپیوندید.
🌺دریافت #نمونهسوال، #جزوه و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇
کلاس اولی ها 👇👇👇
@tadriis_yar1
کلاس دومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar2
کلاس سومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar3
کلاس چهارمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar4
کلاس پنجمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar5
کلاس ششمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar6
کلاس هفتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar7
کلاس هشتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar8
کلاس نهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar9
کلاس دهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar10
کلاس یازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar11
کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar12
کانال کلی برای معلمان
@tadriis_yar
کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات
@ltmsme
کانال ایده و نقاشی و داستان
@naghashi_ghese
هدایت شده از Ltms
با سلام و عرض ادب
بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا
گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل میشود.
لینک را به همکاران گرامی بدهید .
پایه اول دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd
پایه دوم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada
پایه سوم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2
پایه چهارم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9
پایه پنجم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774
پایه ششم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739
پایه هفتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1
پایه هشتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6
پایه نهم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b
برای رفاه حال همکاران عزیز
گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید
لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید
https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89
گروه درسی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144
گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d
بنا به اصرار دوستان
گروه پایه دهم مختص رشته تجربی
https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64
گروه پایه دهم مختص رشته انسانی
https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677
گروه درسی پایه یازدهم
https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434
گروه درسی پایه دوازدهم.
https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550
گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی
https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
هدایت شده از Ltms
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
✅ مجله کودکانه
فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو
آنچه شما دوست دارید 🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی
ایده ها و ترفندهای خانه داری
@ashpaziibaham
#آشپزی #خانواده #آموزش
یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب
با ما خلاق شو
@khalaghbashh
#ایده #خلاقیت #آموزش
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
هدایت شده از آشپزی با هم
کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی
ایده ها و ترفندهای خانه داری
@ashpaziibaham
40.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ترکیه_ای
#کلید_اسرار
#قسمت_هفتم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#ضرب_المثل
🔺همین آشه و همین کاسه
بعضی ضربالمثلای فارسی تاریخچه ترسناکی دارن
مثلا «همین آشه و همین کاسه» واقعا ترسناکه ماجراش
توی دوره شاه عباس صفوی، حاکم اراک آدم به شدت ظالم و مزخرفی بوده، تا حدی که دختر مردم رو به بهانه خراج میبرده به کاخ خودش به کنیزی و...
یه بار چندتا از رعایای اراک میرن اصفهان پیش شاه از والی اراک شکایت میکنن
شاه هم والی رو فرا میخونه به اصفهان بهش امر میکنه دیگه دست از ظلم برداره و اگه بشنوه دوباره این کارو کرده حسابشو میرسه
والی برمیگرده اراک و میفهمه کیا چغلیشو به شاه کردن
همه اون بدبختا رو با خانواده گردن میزنه
خبر به شاه عباس میرسه و شاه عباسم ولات همه ولایات و احضار میکنه
یه دیگ بزرگ آش بار میذارن و والی اراک (عراق اون موقع) رو میارن و زنده میندازن تو دیگ
وقتی حسابی میپزه و گوشت والی قاطی مواد میشه نفری یه کاسه ازون آش میده دست والیا
میگه این آشو بخورین برگردین ولایتتون و با مردم درست رفتار کنین
اگه از هر ولایتی خبر برسه که ظلم کردین از این به بعد همین آشه و همین کاسه
✍️آقا سید حبیب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
43.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#آئینه
#قسمت_سوم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_پنجم
با خودم گفتم ابراهیم که اینهمه منیژه رو دوست داره چرا انقدر بچه ننه است ؟
مگه نمیتونه با مادرش دعوا کنه ،قضیه چیه
تا اینکه همون لحظه با چشمای به خون نشسته فریاد زد بسه دیگه مادر من هی من هیچی نمیگم ،زدن لت و پارم کردن تو به فکر بچه ای
اونقدر بحث بینشون بالا گرفت و بالا گرفت تا اینکه یکدفعه مرضیه کاری که نباید میکرد و کرد،یک سیلی محکم زد به منیژه و گفت اگه تو یه بچه میاوردی الان اوضاع ما این نبود ،منیژه نقطه ضعف ابراهیم بود .....
ابراهیم گفت باشه تو بچه میخوای من ترتیبشو میدم
همین که بچه به دنیا اومد دیگه اسم من و منیژه رو نمیاری دیگه کاری با ما نباید داشته باشی ،یک لحظه فهمیدم دستم کشیده شد و ابراهیم بود که من که تا اون لحظه توی شک بودم رو میبرد سمت اتاق و بلند فریاد میزد تایکماه بعدی خبر بارداری شو میاد بهت میده ..تازه فهمیده بودم ابراهیم توی چه فکریه
و این وسط من بودم که گرفتار کارهای مرضیه میشدم
از ترسم عرق سردی نشست رو پیشونیم
ابراهیم در اتاق و بست و گفت خودت که دیدی نمیخواسنم کاریت داشته باشم ولی الان دیگه مجبورم
بهتره دختر خوبی باشی و باردار بشی
فقط اشک روانه ی صورتم میشد و هیچ حرفی نمیزدم
با تعجب برگشت و بهم گفت تو شرعا زنمی نميفهمم اشکات به خاطر چیه...ابراهیم دستی تو موهاش کشید و گفت چه بخوای چه نخوای باید باهام راه بیای من از این اوضاع خسته شدم فکر نکن من راضی به این وصلت بودم قلبم از تپش تند تند میزد فقط تونستم لب باز کنم و بگم تا شب بهم مهلت بدین آقا ابراهیم ...پوفی کشید و رفت درو محکم بهم زد حالا من بودم و یک دنیا فکر و خیال
هرچی ساعت بیشتر میگذشت بیشتر استرس میگرفتم خورشید غروب کرده بود و یکی دوساعت دیگه ابراهیم میومد خونه ..به دور از چشم مرضیه رفتم توی اتاق منیژه ،منیژه همینکه منو دید زد تو صورت خودش و گفت دختر تو اینجا چیکار میکنی اگه مرضیه ببینتت دعوات میکنه
آروم گفتم من میترسم،و شروع کردم به گریه کردن،منیژه قصه رو فهمید و بهم گفت با اینکه سختمه به هووم این حرفا رو بزنم ولی کاری که ابراهیم بهت میگه رو بکن ،هم خودت با بچه آوردن پیش مرضیه ارج و قرب میگیری و تو سری خور نمیشی
هم ابراهیم یه دلیل داره که دیگه طلاقت نده
بچه رو بیار خودتو راحت کن هم منو ....و اینجاشو با گریه گفت ...گفتم تو چرا ؟با دلخوری ادامه داد من بچه دار نمیشم ،ولی منو ابراهیم عاشق همیم دوست نداریم به خاطر بچه از هم جدا شیم ...تو هم مطمعنا دوست نداری برگردی پیش جواهر و دوباره بری خیاط این و اون بشی و کلفت زیر دست دختراش....
گفتم نه،گفت پس برو به خودت برس که ابراهیم نزدیک اومدنشه...وقتی منیژه اسم طلاق رو بهم برد با خودم گفتم من دیگه نمیخام برگردم پیش جواهر اگر موندن من در گرو بچه دار شدنمه بچه رو میارم سریع رفتم سمت اتاقم و خودم رو از این آشفتگی در آوردم و دستی به سر و صورتم کشیدم
منتظر اومدن ابراهیم شدم ابراهیم وقتی اومد اولش از دیدنم تعجب کرد ولی سری تکون داد و گفت انگار حرفام روت اثر گذاشته دختر
بعد هم همینطور که آروم آروم غذاش رو میخورد گفت خوبه زرنگ شدی ،دختر زرنگ باید بدونه اگه میخواد زودتر از این قضایا نجات پیدا کنه باید بچه بیاره ،پس زودتر دست به کار شو سرم رو انداخته بودم پایین و به حرفاش گوش میدادم ،.بعد هم سینی رو برداشتم بردم مطبخ ،وقتی اومدم ابراهیم نبود
از پشت پنجره نگاهی انداختم به اتاق منیژه و از کفشایی که پشت در بود فهمیدم ابراهیم رفته اونجا نمیدونم چرا ولی انگار برای اولین بار بود که حسادتم میشد به منیژه ،از اینکه یکی اینهمه هواشو داره..ممنتظر موندم ولی ابراهیم نیومد و خوابم برد
دم دم های سحر بود که احساس یکی بالا سرمه ،ابراهیم بود که هرلحظه خودش رو بهم نزدیکتر میکرد ...از اون شب به بعد تقریبا هرشب ابراهیم نیومد پیشم و در انتظار خبر بارداری من دو هفته میگذشت..تقریبا ابراهیم هرشب پیشم بود و دوهفته بود که هم منیژه هم مرضیه میدونستن این روزا قراره خبر بارداریم رو بشنوند
توی همون روزا بود که دوباره سر و کله ی جواهر پیدا شد
بازهم ازم باج میخواست میگفت اگه میخوای آرامشتو بهم نزنم یه چیزی بده ببرم برای خواهرات
منم فورا هرچی ابراهیم برام اورده بود رو بهش میدادم و راهشو بهش نشون میدادم بره زودتر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_ششم
ولی اون روز وقتی اومد خونمون انگار یه بو هایی برده بود که رابطه ی من با ابراهیم خوبه برای همین بهم گفت میبینم داری میشی خانوم خونه
داری کم کم جا میگیری مبارکا باشه خانوم
ولی باید بیشتر هوای من و خواهرتو داشته باشی اونا دارن میرن مدرسه وسایل میخوان لباس میخوان....گفتم جواهر من که از خودم درامد ندارم هرچی هم ابراهیم میاره خیلی هاشو مرضیه بر میداره به اونچه که دارم بهت میدم راضی باش،جواهر بازومو محکم تو مشتش گرفت و گفت بلبل زبونی نکن دختره ی نحس هرچی بهت میگم بگو باشه وگرنه زندگی رو برات جهنم میکنم
دیگه زدم به سیم آخر و گفتم مثلا میخوای چیکار کنی؟؟؟برو بهشون من نحسم میبینی که دوماهه توخونشونم و کسی نمرده ،این از کوتاه فکری شما خاله زنکاست....اونقدر با حرص گفتم که تموم بدنم میلرزید ،جواهر چشماش گرد شده بود
گفتم الانم چیزی ندارم بهت بدم برو بیرون
بر خلاف انتظارم خیلی آروم بلند شد و گفت خداحافظ فیروزه ی بیچاره ..و رفت سمت اتاق منیژه ...عرق سردی نشست رو پیشونیم گفتم خدایا چیکار به منیژه داره این زن خدایا خسته ام از دربه دری ..بعد یکساعت جواهر از اتاق منیژه بیرون اومد رفت آخرین لحظه نگاهی بهم انداخت و گفت گذرت میوفته به دباغ خونه ..اینکه میدونستم چی به منیژه گفته تموم وجودمو پر کرده بود از استرس همون وقت بود که با خودم گفتم کاش ی چی بهش داده بودم تا در دسر جدید نداشتم ولی دیگه کار از کار گذشته بود و جواهر دشمنیش رو گرفته بود...نمیدونم از استرس زیاد بود یا چی یه دفعه هرچی تو معده ام بود هجومآوردن به بالا و حالم بد شد..روزها که میگذشت کمتر منیژه رو میدیدم و مرضیه مجبورم میکرد برم مطبخ غذا درست کنم و بیشتر حالم بد میشد ...
از یه طرف بیرون نیومدن منیژه از طرفی جدیدا از بوی غذا حالم بد میشد
تا اینکه یه روز که داشتم پیاز ها رو سرخ میکردم فشارم افتاد و افتادم روی زمین اونقدر حالم بد شد دیگه هیچینفهمیدم...
به خودم که اومدم ابراهیم بالا سرم بود و صدام میزد
اولین بار بود که چشم های ابراهیم همون مرد ۳۵ساله ی عاشق هووم رو نگران میدیدم...با صدای ضعیفی گفتم خوبم...
صدای مرضیه رومیشنیدم که میگفت دختره ی لوس اداشه که غذا نپزه
همون لحظه بود که بازم حالم بد شد و بازهم محتویات معده ام....
یک آن مرضیه چشماش برق. زد وگفت ابراهیم نکنه حامله است این دختر؟
و صدام زد هی دختر کی ماهیانه بودی؟
توی اون اوضاع بدم باید به مرضیه هم جواب میدادم وقتی دید جواب نمیدم به ابراهیم گفت فردا میریم دکتر
ابراهیم با تعجب نگامکرد و گفت واقعا تو....!؟قبل از اینکه حرفشو ادامه بده منیژه از اتاق رفت از اتاق بیرون و ابراهیم فوری رفت دنبالش....احساس میکردماز روزی که جواهر باهاش حرف زده رفتارشبا من عوض شده و حالا هم اگه باردار باشم نمیدونم رفتار منیژه چیه....اون شب آخر شب وقتی ابراهیم اومد توی اتاق پیشم شده بود مثل بچه ای دبستانی از شوق فردای مدرسن خوابش نمیبرد و هر از گاهی میومد بالا سرم نگام میکرد و دوباره میخوابید
مرضیه دم به دقیقه میومد پشت در و ازم میپرسید که خوبم یا نه احساس تهوع ندارم یا نه..چی میشد اوضاعم همیشه همین بود؟اونشب رو هر ۴نفرمون یه گوشه از خونه بیدار بودیم ،من تو فکر این که با بچه آوردنم نمیرم پیش جواهر
مرضیه تو فکر نوه دار شدن،ابراهیم تو فکر طلاق ندادن منیژه با بچه اوردن من
و منیژه ,,, نمیدونم به چی فکر میکر که تا صبح چراغ اتاقش روشن بود
نمیدونم خوشحال بود یا ناراحت ولی صبح وقتی اماده رفتن بودیم خواست همرامون بیاد ولی مرضیه بهش گفت بشینه خونه
وقتی رفتیم دکتر با یه ازمایش و چندتا سوال گفت من باردارم ولی چون تازه توی هفته ی دومم به مراقبت خیلی نیاز دارم ابراهیم از خوشی رو پاهاش بند نبود من و مرضیه رو برد جگرکی و بهمون جیگر داد
همونجا بود که حرف خیلی عجیبی از مرضیه شنیدم و احساس خطر کردم..مرضیه که خیلی سرخوش بود گفت دور پسر عزیزدردونه ام بگردم که اینهمه زود دختره رو حامله کردی من که میدونستم مشکل از تو نیست از اون زنیکه است
حالا که پسر دار شدی خداروشکر و یه زن کم سن هم گرفتی که چند برابر منیژه جوونی داره وقتش نیست منیژه رو بفرستی خونه باباش یه نون خور ازمون کم بشه؟با حرفی که زد از تعجب دهنم باز موند ولی طولی نکشید که ابراهیم کوبید رو میز و صداش رفت بالا ..از اینکه این حرف برسه به گوش منیژه ترس داشتم ممکن بود حسادت کنه و بخواد بچه رو ازم بگیره اونوقت من بودم که میسوختم،برای همین گفتم مرضیه خانوم اون یه زن تنهاست نگید اینجوری خدا رو خوش نمیاد .احساس کردم ابراهیم یه لحظه از حرفم جا خورد و با توجه بهم نگاه کردو یه لبخند ملیح اومد رو لبش..اولینباری بود که میدیدم ابراهیم داره بهم توجه میکنه .
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
22.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ترکیه_ای
#کلید_اسرار
#قسمت_هشتم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#دلانه
مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود؛ جعبهی کادو را که باز کردم، از خوشحالی بالا و پائین میپریدم و فریاد میزدم... آخ جون... آتاری!
آن روزها هر کسی آتاری نداشت؛ تحفهای بود برای خودش!
کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دستهی خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن.
مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب میکردم و هر چه میگذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم. خوشحالترین کودک دنیا بودم...
تا اینکه یک روز خانهی یکی از اقوام دعوت شدیم؛ وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت. بهش میگفتند میکرو.
آنقدر سرگرم بازی شدیم که زمان فراموش شد. خیلی بهتر از آتاری بود.
خیلی...! بازیهای بیشتری داشت؛ دستهی بازی دکمههای بیشتری داشت؛ بازیهایش بر عکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت.
تا آخر شب قارچخور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم.
به خانه که برگشتیم دیگر نمیتوانستم آتاری بازی کنم.
دلم را زده بود. دیگر برایم جذاب نبود. مدام آتاری را با میکرو مقایسه میکردم. همش به این فکر میکردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند.
امروز که در انباری لای تمام خرت و پرتهای قدیمی آتاریام را دیدم فقط به یک چیز فکر کردم...
ما قدر داشته هایمان را نمیدانیم.
آنقدر درگیر مقایسه کردنشان با دیگران میشویم تا لذتشان از بین برود و دلزدهمان کند. داشتههای دیگران را چوب میکنیم و میزنیم بر سر خودمان و عزیزانمان
و به این فکر نمیکنیم داشتههای ما شاید رویای خیلیها باشد. زندگی به من یاد داد مقایسه کردن همه چیز را خراب میکند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب