#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_پانزدهم
پله ها رو به سختی بالا میرفتم احساس مجرمی رو داشتم که قربانگاهش میبرند .. از برخوردشون میترسیدم و توی دلم آشوب بود ..
در واحد باز بود .. حسین زودتر وارد شد و من پشت حسین ..
مادر حسین رو به روی تلویزیون به مبل تکیه داده بود و با وارد شدن ما حتی نگاهش رو از تلویزیون برنداشت و با اخم جواب سلاممون رو داد ..
حسین خم شد صورت و دستش رو بوسید و به من که عقب تر ایستاده بودم اشاره کرد که منم همون کارو انجام بدم..
با اینکه قلبا مایل نبودم ولی بخاطر این که زودتر آرامش به زندگیم برگرده قبول کردم و همین که یک قدم برداشتم نسرین از اتاق خواب بیرون اومد و با عصبانیت داد زد اینو واسه چی آوردی اینجا ..
نزدیکم شد و هولم داد به سمت در و گفت من مثل این داداشم بی غیرت نیستم گورت رو گم کن که الان محسن میاد خون راه میندازه ..
حسین بلند شد دست نسرین رو گرفت و گفت تو دخالت نکن .. من خودم با محسن حرف میزنم ..
دستش رو از دست حسین کشید و گفت خاک تو سرت هنوز پای چشم داداشت کبوده، هنوز لبش زخمیه تو دختر میمون اون خانواده رو برداشتی بردی ددر دودور...
منتظر واکنش حسین نموندم و گفتم درست حرف بزن و قبل از حرف زدن تو آینه به خودت نگاه کن ..
نسرین به حسین گفت بفرما بردی خوروندی هار شده ، زبون درآورده ...
حسین داد زد بسه تموم کنید ..
نشست کنار مادرش و نگاه تندی بهم انداخت و گفت از تو بزرگتره .. اینو بفهم ..
با فاصله ازش نشستم و زیر لب گفتم خودش احترامش رو نگه داره ..
نسرین کنار آشپزخونه کامل پشتش رو کرد به ما و نشست ..
حسین کادوها رو به سمت مادرش کشید و تند تند شروع به صحبت کرد و یه جورایی داشت دل مادرش رو به دست می آورد ولی مادرش با همون ابروهای گره خورده زل زده بود به تلویزیون و جوابی نمیداد ..
حسین سرش رو به سمت من چرخوند و گفت زهره برو ببین چای هست بریز بیار ..
از عصبانیت نفس بلندی کشیدم و اشاره کردم که نمیتونم ..
اخم پررنگی کرد و گفت واسه مامان روشن بریز...
مجبوری بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم .. چهارتا چای ریختم و برگشتم .. سینی رو روبه روی حسین و مادرش گرفتم .. حسین برای خودش و مادرش چای برداشت و گفت برای نسرین هم بگیر..
این یکی رو واقعا نمیتونستم .. برگشتم که سرجام بشینم در باز شد و محسن وارد شد .....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_شانزدهم
زیر چشمی به حسین نگاه کردم و گفتم حالا میرم ایشالا..
دایی فهمید که حسین اجازه نمیده چون چند دقیقه بعد مدام غیرمستقیم نصیحت میکرد که کینه ای نباشید و قدر زندگیتون رو بدونید ..
بعد از رفتن دایی و زندایی حسین پوزخندی زد و گفت به اینم زیاد رو دادیم فکر کرده کیه .. این دفعه ی آخرش بود که اجازه دادم پاشو بزاره خونم ..
استکانهای چای رو جمع کردم تو سینی و گفتم چرا ؟ چون یه مرد دیدی پشت سرم ترسیدی؟
با لگد زد زیر سینی و گفت خفه شو .. مگه چه گوهیه که من از اون پیرمرد بخوام بترسم ...
از کاری که کرد و افتادن و شکستن استکانها ترسیدم و کمی عقب رفتم ولی نتونستم در برابر توهینی که به دایی کرد سکوت کنم و گفتم گوه فک و فامیل خودتن ...
حسین به سمتم حمله کرد و مشت و لگد بود که به سر و صورتم میزد .. اینقدر کتکم زد که خودش خسته شد ..
همونطور که نفس نفس میزد بلند بلند هم تمام خانواده ی منو فحش میداد .. روبه روم نشست و گفت حالت جا اومد ؟ این بار حرف اضافه بزنی زبونت رو میبرم میزارم کف دستت ...
چشمهام رو نمیتونستم باز کنم .. دهنم پر از خون بود و توان نداشتم از جام بلند بشم و برم بشورم ..
با روسریم که کنارم بود دهنم رو پاک کردم بدون اینکه چشمهام رو باز کنم ..
از خودم عصبانی بودم .. از این همه ضعیف بودنم ... دلم میخواست اینقدر قدرت داشتم که تمام کارهای حسین رو تلافی کنم ..
همونجا تو همون حال خوابم برد .. صبح وقتی بیدار شدم حسین رفته بود ..
خونه بهم ریخته ، استکانهای شکسته و پخش شده و دیدن لکه های چای روی فرش اشکم رو جاری کرد .. یادم افتاد که مامان برای خریدن هر کدوم از اینها چقدر سختی کشیده...
به دستشویی رفتم تا صورتم رو بشورم ..
با دیدن چهره ام تو آینه وحشت کردم .. زیر چشمهام باد کرده بود و کبود شده بود .. لب پایینم هم ورم کرده بود و گوشه اش رد خون خشک شده بود ..
به آرومی صورتم رو شستم و دو لقمه صبحونه خوردم .
حال نداشتم بلند بشم .. ولی از ترس اینکه حسین بیاد و غذا نباشه به سختی مشغول پختن شام شدم ..
خونه رو مرتب کردم .. منتظر موندم ..
ساعت یازده شده بود و هنوز از حسین خبری نبود .. گرسنه ام بود ولی صبر کردم بیاد..
دوازده شد و من کم کم نگران شدم .. میدونستم بخاطر مغازه و مشتری گاهی دیرتر به خونه برمیگرده ولی تا دوازده شب پیش نیومده بود ..
کمی از دوازده گذشته بود که در باز شد و حسین وارد شد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خدایا… دریافته ام کسی که میگوید
“برایم دعا کن” از روی عادت نمیگوید..!
کم آورده است…
دخل و خرجش دیگر باهم نمیخواند…
صبرش تمام شده است…
ولی دردهایش هنوز باقی مانده است…
مهربانم…!
چقدر دردناک است شنیدن جمله “برایم دعا کن”
خدایا کمکش کن… هنوز هم به معجزه کرامتت
ایمان دارد…
✨شبتون بی غم و پر از آرامش✨
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هر روز به خود بگویید
امروز پنجره های گذشته را می بندم
و پنجره های آینده را می گشایم
نگاه میکنم به سوی
فصلی جدید در زندگي ام.
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_هفده
سینی به دست به طرفش برگشتم و آروم سلام گفتم ..
جوابم رو نداد و بدون این که حرفی بزنه به اتاق خواب رفت و در محکم کوبید ..
حسین از اینکه محسن بهش سلام نداده بود عصبی شده بود و رنگ صورتش سرخ شده بود ..
چایش رو سر کشید و رو کرد به من که تازه نشسته بودم و گفت بلند شو بریم ..
از خوشحالی سریع کیفم رو برداشتم و بلند شدم ..
حسین دوباره سر مادرش رو بوسید و نشنیدم آروم چی گفت و به سمت در رفت ..
یک قدم به طرف مادرش نزدیک شدم و گفتم با اجازتون .. خداحافظ...
مادر حسین که از وقتی اومده بودیم سکوت کرده بود قیافه اش رو جمع کرد و گفت اگه من اجازه بده بودم که تو الان اینجا نبودی ..
لبهام رو ، روی هم فشار دادم و بدون حرف از خونشون خارج شدم ..
حسین بی حرف در ماشین رو باز کرد و نشست .. کنارش نشستم و گفتم این آخرین باری بود که من پام رو گذاشتم اینجا هر وقت خواستی خودت تنها بیا ..
حسین ماشین رو راه انداخت و عصبانی گفت تو هر جا که من بگم میایی فهمیدی؟
به طرفش چرخیدم و گفتم بیام که اینجوری بی ارزشم کنند .. ندیدی باهام چطور رفتار کردند ..
حسین داد زد خودت رو نزن به نفهمی .. حق دارند... حق دارند .. اون داداشه گاوت ...
نتونستم خودم رو کنترل کنم و گفتم گاو داداش توعه که ساعت سه نصف شب صدای آهنگ ماشینش بلند بوده ..
همین که این جمله رو گفتم حسین با پشت دست محکم کوبید به دهنم و گفت نسرین راست میگه هار شدی .. زبون درآوردی .. بزار جای پات سفت بشه بعد اینقدر تند برو ..
دستم رو گذاشتم روی دهانم .. از لبم خون میومد ..
چند تا دستمال برداشتم و روی لبم گذاشتم ..
به محض رسیدن به خونه به طرف دستشویی رفتم و صورتم رو شستم ..
حسین به پشتی تکیه داده بود و دستش رو تکیه داده بود به زانوش و سرش رو گرفته بود ..
رختخوابم رو پهن کردم و پشت بهش خوابیدم .. فقط بخاطر اینکه با حسین حرف نزنم چشمهام رو بستم و پشت به حسین خوابیدم ..
چشمهام گرم شده بود که حسین کنارم دراز کشید و سرش رو آورد کنار گوشم و گفت من از زبون درازی بدم میاد
.. دیگه تکرار نکن دست خودم نیست میزنمت بعد مثل سگ پشیمون میشم ..
سرم رو بوسید و ...
لبم رو دید که گفت دستم بشکنه .. وقتی دید من هیچ واکنشی نشون نمیدم خوابید ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_هجده
دو سه روز گذشته بود و من هنوز با حسین سرسنگین بودم... هرچند حسین زیاد اهمیتی نمیداد..
اونروز حسین زودتر از مغازه برگشت .. مقداری میوه و خوراکی دستش بود به سمتم گرفت و گفت شام رو بیار زود بخوریم مهمون داریم ..
با تعجب پرسیدم مهمون؟
حسین همینطور که به سمت دستشویی میرفت جواب داد داییت غروب اومد مغازه گفت بعد از شام میخواهیم بیاییم دیدنتون ..
رفت داخل دستشویی و صداش رو کمی بلندتر کرد تا بشنوم حیف که از داییت خوشم میاد با مرامه، وگرنه میگفتم که نمیخوام با هیچ کدوم از خانواده ات رفت و آمد داشته باشم ..
میوه ها رو ریختم تو ظرفشویی و آروم گفتم نه اینکه من از خانواده ی تو خوشم میاد..
حسین از دستشویی بیرون اومد و گفت چی؟ نشنیدم ..
براش یه چای ریختم و گفتم هیچی ...
بساط شام رو تازه جمع کرده بودیم که زنگ زدند ..
دایی و زندایی اومدند .. زندایی جعبه ی شیرینی رو به طرفم گرفت و گفت مبارکتون باشه .. الهی خوشبخت بشی ..
دایی رو بغل کردم و از صورتش بوسیدم .. با دیدنش احساساتی شدم .. اینکه کسی از خانواده ام رو بعد از چند روز دیدن یه جور حس امنیت بهم داد..
شیرینی رو تو ظرف چیدم و کنار چای به اتاق برگشتم و تعارفشون کردم ..
دایی موقع برداشتن چای دقیق نگاهم کرد و گفت تب خال زدی؟
با تعجب گفتم نه .. چطور؟
دایی گفت گوشه ی لبت زخمه ..
هول شدم .. دستم رو گوشه لبم گذاشتم و گفتم آهان این.. در آبمیوه رو با دندونم باز کردم خورد به لبم و زخم شد ...
خودمم نفهمیدم چطور همچین دروغی سریع به ذهنم رسید ..
زندایی لبخندی زد و گفت اتفاقه دیگه میوفته ..
دایی که انگار دروغم رو باور نکرده بود بدون لبخند رو کرد به حسین و گفت بیشتر مواظبش باش دیگه اینطوری نشه .. یادت نرفته که به من قول دادی..
حسین دستپاچه جواب داد چشم چشم ..
گفتم دایی از مامان خبر داری؟حالش خوبه؟
دایی گفت چرا خودت نمیری ببینیش و بپرسی؟.
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_نوزده
با دیدنش ته دلم خوشحال شدم .. بدون حرف، سریع به آشپزخونه رفتم و غذا رو آماده کردم و با سفره به اتاق برگشتم که دیدم حسین رختخوابش رو پهن کرده و پشت به من خوابیده ..
دلم گرفت .. اشتهام کور شد و غذا رو دست نخورده گذاشتم یخچال و خودم هم گرسنه خوابیدم ..
روز بعد دوباره بدون خوردن صبحانه به مغازه رفت .. شب تا یازده منتظرش شدم فهمیدم مثل دیشب میخواد با دیر اومدن و غذا نخوردنش منو تنبیه کنه .. غذام رو خوردم و بقیه اش رو گذاشتم یخچال و رختخوابم رو پهن کردم و بیخیال خوابیدم ..
تو تاریکی کمی میترسیدم و با هر صدایی از جا میپریدم ..
این بار دوازده و نیم بود که در رو باز کرد .. از جا پریدم و هین کوتاهی کشیدم ..
حسین برق رو زد و گفت نترس منم ..
جوابی ندادم و دوباره خوابیدم ..
چون پشتم بهش بود نمیفهمیدم چه کار میکنه ..
چند لحظه بعد حس کردم بالای سرم ایستاده .. تمام تلاشم رو کردم که چشمهام رو باز نکنم ..
کنارم دراز کشید .. گفت ببین با زبون درازی چه به روز خودت آوردی .. بابا من عصبی میشم ، دست خودم نیست با من یکی به دو نکن دختر ..
با این حرفهاش نمیدونم چرا گریه ام گرفت ..اون شب آشتی کردیم .. صبح خودش صبحانه رو آماده میکرد که بیدار شدم گفت بخواب خودم درست کردم ..
لقمه تو دهنش بود که گفت بلند شدی برو حموم و به سر و وضعت برس غروب میام که بریم خونه ی مامان ..
با ناراحتی گفتم حسین .. آخه با این وضع صورت ؟
چایش رو سر کشید و گفت دنبال بهانه نباش .. تو عروس بزرگ اون خونه ای .. باید صبح تا شب اونجا باشی .. کنار مادرم ..
نشستم و گفتم خواهش میکنم حسین بزار چند روز دیگه .. تو رو خدا من اصلا نمیخوام برم بیرون که کسی صورتم رو نبینه ..
پوزخندی زد و گفت چرا خجالت میکشی که بفهمن چه زن زبون درازی هستی ؟
مجبور بودم سکوت کنم چون اصلا دلم نمیخواست نسرین و مادرش من با این سر و شکل ببینند...
سرش رو تکون داد و گفت باشه ولی جمعه از صبح میریم اونجا ..
تا جمعه چند روزی مونده بود و امیدوار بودم که کبودیهام کمتر بشه ...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیست
تمام اون چند روز روی کبودیهام کیسه ی یخ میزاشتم و عسل میمالیدم به زخمهام تا زودتر خوب بشن ..
صبح جمعه هم سعی کردم کبودیهام رو با کرم پودر بپوشونم ..
حسین وقتی آماده میشد مدام سوت می زد .. خیره نگاهش میکردم برگشت نگاهم کرد و پرسید چیه؟
مشغول کارم شدم و گفتم هیچی .. به شنگولیت نگاه میکردم ..
دلم برای مامان خیلی تنگ شده بود و وقتی میدیدم حسین هر وقت اراده کنه میتونه به دیدن مادرش بره آرزو میکردم کاش منم مرد بودم ..
سوار ماشین که شدیم حسین جدی گفت زهره این بار هر کی هر چی گفت سکوت می کنی .. ببینند دو سه بار هیچی نمیگی خودشون کوتاه میان ..
جوابی ندادم .. حسین دستش رو گذاشت روی پام و کمی فشار داد و گفت آفرین .. ببین وقتی اینجوری خانومانه رفتار میکنی چه ناز میشی..
نمیدونست که من اینقدر دلتنگ مامان شدم که دیگه حوصله ی جواب دادن نداشتم ..
نسرین با دیدن من پوزخندی زد و دقیق به صورتم خیره شد .. مادر حسین این بار جواب سلامم رو داد و با حسین هم رفتارش بهتر شده بود ..
هر حرفی میزدند و هر کاری میکردند واسم مهم نبود .. وقتی تو آشپزخونه بودم شنیدم که نسرین به حسین گفت دستت درد نکنه .. خوب آدمش کردی ، لال شده ..
فهمیدم که حسین تمام اتفاقات زندگیمون رو تعریف میکنه ..
کم کم از حسین و کارهاش متنفر میشدم .. فکر اینکه منو اینقدر پیش خانواده اش تحقیر کرده و الان به کتک خوردنم دور هم میخندند عصبیم کرده بود ..
وقتی سفره ی ناهار و باز میکردم نسرین گفت حسین الان ته دیگ میارم ببین ته دیگ من خوب شده یا دیروز ناهار که مامان پخته بود ..
یه لحظه به حسین نگاه کردم ولی اون انگار منی وجود نداره و با نسرین مشغول صحبت بود ..
پس حسین اون ساعتی که من تو خونه تنها و بدون هیچ هم صحبتی نشستم برای ناهار به خونه ی مادرش میاد ..
تا شب که اونجا بودیم من حتی یک کلمه با حسین هم حرف نزدم .. شب حسین خیلی شنگول بود و بعد از مدتها مدام قربون صدقه ام میرفت
من تو سکوت به کاری که قرار بود انجام بدم فکر میکردم ..
صبح بعد از رفتن حسین به مغازه ، خونه رو مرتب کردم و آماده شدم که برم دیدن مامان .. کاری که حسین هر روز انجام میده ....
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیستویک
هیجان داشتم ..هم هیجان دیدن مامان ،هم استرس کاری که پنهونی انجام میدم ..
با ترس از در بیرون اومدم و اطراف رو نگاه کردم از حسین خبری نبود ..
از آژانس ماشین گرفتم و به خونه ی مامان رفتم ..
وقتی ماشین وارد کوچه شد چشمهام پر از اشک شد انگار سالها بود که از اینجا دور بودم ..
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم . دستم به زنگ نرسیده بود که مامان در و باز کرد .. با دیدنم هم خوشحال شد ،هم کمی ترسید ..
محکم بغلش کردم و عطر تنش رو با تمام قوا به ریه هام کشیدم ..خوش بوترین عطر دنیا...
مامان دستهاش رو دو طرف صورتم گذاشت و گفت با کی اومدی؟
نخواستم حرفی در این مورد بزنم ..محکم مامان رو بغل کردم و گفتم نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود..
مامان دستم رو گرفت و همونطور که به طرف اتاق میرفتیم گفت دل منم تنگ شده بود ..از وقتی رفتی صبح تا شب تک و تنهام تو این خونه ..
به چادر روی سر مامان اشاره کردم و گفتم کجا میرفتی؟
مامان گفت هیج جا..گفتم به بهانه ی خرید سبزی برم از خونه بیرون وقتم بگذره ..
با مامان مشغول صحبت شدیم و مامان از حسین و خانواده اش میپرسید از اخلاق حسین زیاد حرفی نزدم ..نمیخواستم بعد از رفتن من تو تنهایی غصه بخوره ..
مامان میخواست برام میوه بیاره که نزاشتم و خودم بلند شدم ..
پام رو که به آشپزخونه گذاشتم یاد چند ماه پیش افتادم ..روزهایی که بدون دغدغه میتونست بگذره و من بخاطر شوهر کردن با غم گذروندم ..
با ظرف میوه به اتاق برگشتم هنوز نشسته بودم که صدای زنگ در اومد ..
به مامان گفتم من باز میکنم ..
به حیاط رفتم و با صدای بلند پرسیدم کیه؟؟
جوابی نیومد ..
در رو باز کردم ..خشکم زد ..
حسین پشت در بود..صورتش از عصبانیت سرخ شده بود ..از ترس یک قدم به عقب برداشتم ..
حسین هم یک قدم به سمت من اومد و گفت اینقدر جرات داری که بدون اجازه ی من میای این خراب شده..
جمله اش رو تموم نکرده سیلی محکمی به صورتم زد ..تمام صورتم داغ شد ولی اون لحظه نگران مامان بودم و میپرسید زهره کیه؟
حسین بازوم رو گرفت و گفت واسه چی بدون روسری اومدی در و باز کردی؟ اومدی اینجا خودت رو به کی نشون بدی؟
مامان به صدای حسین اومد تو حیاط و با دیدن اون وضع داد زد چیکار میکنی؟ دست بچمو ول کن شکوندی؟
حسین من به سمت مامان هول داد و گفت بگیر نگهش دار ور دلت این دختر ولگردت رو...
گفت و رفت ..مامان دستهام رو گرفته بود و مدام میپرسید چی شده زهره؟ مگه با شوهرت نیومده بودی؟
به جای جواب فقط اشک میریختم .. مامان دستم رو کشید و برد داخل اتاق و برام کمی آب آورد ..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾