#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیستوچهارم
مامان چند باری بهم پیشنهاد داد که بلند شو برو خونت، میاد میبینه دلش میلرزه، ممکنه دو سه روز اخم و تخم کنه ولی بعد آروم میشه ..
خودم هم دلم برای خونم و حسین تنگ شده بود ولی میترسیدم برم و حسین از خونه بیرونم کنه و همین ماجرا رو برای مادر و خواهرش تعریف کنه..
این فکر جلوم رو میگرفت...
مامان تصمیم داشت به دیدن دایی بره و ازش بخواد یک بار دیگه با حسین صحبت کنه ولی رضا و رامین مانعش میشدند تا اینکه خود دایی یه شب به خونمون اومد ..از قیافه اش مشخص بود خبرهای خوبی نداره..
زیاد منتظرمون نزاشت و گفت حسین اومد مغازه ام و ازم خواست بیام اینجا تا بهتون بگم حوصله ی دادگاه رفتن نداره.. بیایید توافقی جدا بشیم ..
هممون ساکت منتظر بقیه ی حرفهاش بودیم .. دایی که خودش رو باعث این ازدواج میدونست و حس شرمندگی داشت سرش رو پایین انداخت و ادامه داد گفت بیایید جهیزیه رو ببرید که اجاره ی بیخودی نده.. مثل اینکه به صاحبخونه هم گفته میخواد خالی کنه ..
مامان خشکش زده بود ..
بی معطلی گفتم باشه دایی..بهش خبر بده منم قبول کردم ..
رضا گفت جمعه صبح میاییم وسیله ها رو میاریم ..
مامان بی صدا اشکهاش روان شده بود ..
دایی بلند شد و گفت به خدا من میخواستم تو خوشبخت بشی روز اولم گفتم زیاد نمیشناسم ..کاش عجله نمیکردیم ..
مامان زیر لب گفت تو چی کار کنی داداش ..بخت دختر من سیاهه....
دایی به حسین خبر داد و صبح جمعه با کلی استرس رفتیم که وسایلم رو بیاریم .. استرس داشتم که خانواده اش هم اونجا باشند و درگیری پیش بیاد ..
دایی زنگ زد و زودتر وارد شد .. من و مامان هم داخل شدیم .. فقط حسین بود .. زیر لب سلام داد و به دایی گفت من میرم بیرون تا شما کارتون رو انجام بدید سه چهار ساعت دیگه میام ..
بدون اینکه نگاهم کنه از در بیرون رفت .. مامان با جمع کردن هر وسیله اشک میریخت و خودم هم نتونستم اشکهام رو کنترل کنم و پابه پای مامان گریه میکردم ..
رضا هر جعبه رو که کامل میشد تو ماشین جا میداد ..
دوساعتی گذشته بود که صدای در اومد .. چون باز بود فهمیدم صاحب خونه است .. بدون دعوت وارد شد .. یه سینی چای دستش بود .. ازش گرفتم و تشکر کردم .. نرفت .. جلوی در ایستاد و با ناراحتی گفت تو رو خدا حلالم کنید من فکر نمیکردم اینطور بشه .. حسین آقا منو مدیون کرده بود اگه کسی اومد یا جایی رفتی بهش زنگ بزنم .. منم اون روز ..
لبش رو گزید و سکوت کرد.. مامان سینی چای رو برداشت و گرفت سمتش و گفت دستت درد نکنه .. حلالت کنیم؟ سر بچه ات بیاد که بفهمی چه بلایی سر بچه ام آوردی....
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_بیستوچهارم
من حتی حوصله فکر کردن به حرفاشو نداشتم. دوباره مکث کرد.
یهو شمسی گفت ببین صنوبر.آقاصمد میخواد بگه تو روستا بیوه بودن تو باعث حرف و حدیث واسه ما میشه.گفتم چون شوهرم مرده مردم برام حرف در میارن؟ چون کسو کار ندارم مردم حديث درمیارن؟صمد گفت ببین صنوبر. دوتا راه داری.یا از این خونه برو یا وسایلتو جمع کن و برو اتاق ته حیاط.اگر بمونی باید زیردست شمسی باشی.بچه داره دست تنهاست.دهنم از حرفاش باز مونده بود. داشتن منو مینداختن بیرون رباب خانم با عصبانیت بلند شد گفت صمد.خجالتم خوب چیزیه.مردم چی میگن.من فقط نگاهشون میکردم. صمد سرشو انداخت پایین. رباب خانم گفت ببین صنوبر. تو روستا رسمه وقتی زنی بیوه میشه برادرشوهرش باهاش ازدواج میکنه.
اگر قبول کنی که هیچ.اگر نه باید از این خونه بری.یهو شمسی با عصبانیت بلند شد و از اتاق رفت بیرون.صمد گفت صنوبر فکراتو بکن بهمون خبر بده. بعدم رفتن بیرون... من خیره موندم به رفتنشون.هنوز از شوک نبودن آقامحمد بیرون نیومده بودم که باید همچین تصمیمی میگرفتم.حالا باید چیکار میکردم؟ هیچ جوره حاضر نبودم کسیو جای آقامحمد تصور کنم.اگرم میخواستم از اونجا برم باید کجا میرفتم؟ اول گفتم بهتره برم اتاق ته حیاط بعد چشمم که به بچه هام افتاد یاد ستاره و مهتاب افتادم. اگر میرفتم اونجا سرنوشتم میشد مثل پری خانم. فکرم به هیچ جا قد نمیداد.واقعا درمونده شده بودم.یه ساعتی گذشت. فقط داشتم به این فکر میکردم که باید چیکار کنم.یهو در باز شد.شمسی جلوی در بهم گفت صنوبر.فکر نکن اگر زن آقاصمد بشی بهت خوش میگذره. من نیومدم تو این خونه که هوو تحمل کنم. نگاش کردم. گفتم شمسی من تا خون تو بدنمه کسیو جای آقامحمد نمیارم. خیالت راحت باشه.یکم چهرش باز شد.گفت خب صنوبر ،اونهمه مدت خانمی کردیو من زیردست تو بودم.حالا چه اشکالی داره تو یکم کارای منو انجام بدی؟ بعد باطعنه گفت قول میدم احترام اینکه یه روز زن آقامحمد بودیو نگه دارم. بغض گلومو گرفته بود. ولی اینسری از ناراحتی نبود از عصبانیت بود.عصبانیت اینهمه سال ساکت موندنو حرف شنیدن.هرچی سعی کردم چیزی جوابشو بدم نتونستم.لال شده بودم. وقتی دید جواب نمیدم رفت بیرون. وقتی رفت زدم زیر گریه.دلم برای آقامحمد تنگ شده بود.گفتم چی میشد اگر امشب برمیگشت. تو حال خودم بودم که زهرا خانم اومد.برام گل گاوزبون آورده بود.گفت بخور صنوبر.تا دیدمش شدت گریم بیشتر شد.آدم وقتی تو بدبختی آشنا میبینه ضعفش بیشتر میشه.گفت چرا اومده بودن پیشت؟
همه چیزو براش تعریف کردم.سرشو انداخت پایین.گفت میخوای چیکار کنی؟ گفتم نمیدونم. خیلی درموندم. اگر بخوام برم جاییو ندارم. اگرم برم اتاق ته حیاط بچه هام میشن مثل مهتابو ستاره.چیزی نمیگفت.فقط گوش میکرد.انگار اونم نمیدونست باید چیکار کرد. یه ساعتی نشستو رفت.من کت آقامحمدو بغل کردمو زار زار گریه کردم.درمونده بودم فکر میکردم که چیکار کنم.میدونستم که حاضر نیستم زن صمد بشم، اما نمیدونستم اگر برم باید کجا برمو چطوری زندگی کنم. نصف شب بود.بچه ها خواب بودن.من خوابم نمیبرد.همش فکر این بودم که چیکار کنم.یهو یاد زمینای آقامحمد افتادم.با خودم گفتم به صمد میگم یکی از زمینارو بفروشه و برای ما یه خونه بگیره و با عایدی بقیه زمینا زندگیمونو بگذرونیم.قلبم از این تصمیم گرم شد.تا صبح نخوابیدم.خورشید بیرون اومده بود که رفتم پیش صمد. بهم گفت خودش میاد تو اتاقم.اومدم تو اتاقو منتظرش موندم. بالاخره اومدن.اول رباب خانم اومد توی اتاق.بعد صمدو بعد شمسی.وقتی نشستن من گفتم صمدآقا من فکرامو کردم.لطفا یکی از زمینای آقامحمد و بفروشید و برای من و بچه ها تو شهر خونه بگیرید. من از اینجا میرم.یهو صورت شمسی سفید شد.رباب خانم با عصبانیت بلند شد.گفت تصمیم داری بری؟گفتم بله.من با کسی ازدواج نمیکنم. از اتاق رفت بیرون.صمد گفت باشه صنوبر. بعد با شمسی رفتن بیرون.تکیه دادم به پشتی. دلتنگ بودم.دلتنگ آقامحمد.
.بعد از ظهر دوباره صمدو شمسی و رباب خانم اومدن.صمد سرش پایین بود.بازم تو چشماش شرمندگیو میشد دید.رباب خانم بلند شد یه برگه گذاشت کف دست من.گفت صنوبر.آقامحمد قبل مرگش تمام زمینا و باغارو به صمد داده.اینم سندش. من هاج و واج رباب خانمو نگاه کردم.
گفت سواد که داری.برگه رو بخون.برگه رو باز کردم. توش نوشته بود که تمام اموال آقامحمد برای صمده.زیرش مهر آقامحمد بود.دستم لرزید. گفتم کی اینکارو کرده؟گفت اون فضولیا به تو نیومده.اگر میخوای بری رو این اموال حساب نکن. چشمام سیاهی رفت.نشستم روی زمین.صمد تمام مدت سرشو بالا نیاورد.شمسی لبخند به لبش بود.اولین بار بود که میدیدم میخنده.رباب خانم کاغذو گرفتو رفت سمت در.برگشت گفت صنوبر.اگر میخوای بری همین فردا برو.صمد و شمسی هم پشتش رفتن بیرون.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_بیستوچهارم
متعجب پرسیدم چی شده زیور جان؟
آروم گفت مامانم تو آب انباره میگه سریع بیا کارت دارم،با هیجان باشه ای گفتم و زود بیرون رفتم،زیور راهی اتاق خودشون شد و منهم بعد از اینکه نگاهی به اطراف انداختم به سمت آب انبار حرکت کردم،یعنی سوری خانم چکارم داره؟شاید میخواد از مصطفی بهم خبر بده؟نه اگه اینجوری بود که میومدو جلوی در بهم میگفت……انقد هیجان زده بودم که چندین بار نزدیک بود زمین بخورم….هرجوری که بود خودمو به پله های آب انبار رسوندم و آروم پایین رفتم،تاریک بود و تا پایین نمیرفتم نمیشد چیزی رو ببینم…..روی آخرین پله که رسیدم منتظر بودم سوری خانم جلو بیاد حرفی بزنه اما با دیدن مصطفی که دستاشو زیر بغلش زده بود و با لبخند به دیوار تکیه داده بود خشکم زد…..حقیقتا انتظار همچین صحنه ای رو نداشتم و حالا حسابی غافلگیر شده بودم،مصطفی تکیه شو از دیوار برداشت و گفت سلام زیباترین دختر دنیا،به زور دهنمو باز کردم و سلام کردم،مصطفی که متوجه بهت زدگی من شده بود گفت پس تیرم به هدف خورد ؟نمیدونی چقد دلم میخواست اینجوری غافلگیرت کنم…..لبخند محوی زدم و گفتم واقعا که کار بدی کردی،اگه من این وسط پس میفتادم خوب بود؟مصطفی با اخم گفت خدا نکنه دیگه این حرفو نزنیا؟گل مرجان بخدا قسم من این روزای سختو فقط به عشق تو دارم تحمل میکنم،انقد کارم سخته که چندین بار میخواستم قید همه چیزو بزنم و برگردم اما فقط به امید رسیدن به تو موندم،میخوام واست بهترین زندگی رو بسازم،دوست دارم تو نظام کاره ای بشم و تو بهم افتخار کنی……..
با خجالت گفتم میدونم سخته اما تورو خدا جا نزن،چشم به هم بزنی این مدتم میاد میره و خدمتت تموم شده،مصطفی بدون هیچ حرفی توی چشمام زل زد و بعد از کمی سکوت گفت خیلی دوستت دارم گل مرجان،دل توی دلم نیست تا این چند وقتم بگذره و بیام خاستگاریت،البته الانم میتونم بیام اما مامانم قبول نمیکنه ،میگه هروقت کارت درست شد بعد میریم صحبت میکنیم نمیشه این همه مدت اسم بذاریم رو دختر مردم......گفتم راست میگه مصطفی تازه الانم که اقام و مرتضی نیستن رفتن یه کشور دیگه واسه کار کردن،فک نکنم حالا حالا ها بیان.......کمی دیگه باهم حرف زدیم و بعد با کلی دلتنگی و بغض از هم جدا شدیم،مصطفی فردا صبح زود باید میرفت و فقط بخاطر دیدن من اینهمه مسیر طولانی رو اومده بود،دیدن اینهمه عشق و محبتش حالم رو خوب میکرد و بهم امید میداد تا روزهای جدایی و دلتنگی برام راحت تر بگذره....،پامو که توی اتاق گذاشتم چنان حس بدی گرفتم که بی اختیار اشکم جاری شد و گوشه ای کز کردم....دلم حسابی برای آقا و مرتضی شور میزد و کاری از دستم برنمیومد،مامان که اومد توی اتاق و حال و روز من رو دید اونم گوشه ای کز کرد و شروع کرد به گریه کردن.....سه ماه از رفتنشون گذشته بود و پولی که آقا برای خرجی بهمون داده بود هم ته کشید و دیگه پولی برامون نمونده بود،اینجوری نمیشد باید کاری میکردیم،باید هرجوری که شده دوست آقا رو پیدا کنیم و ازش سراغ بگیریم،اون حتما میتونه ازشون خبر بگیره،وقتی قضیه رو به مامان گفتم اشکاشو پاک کرد و گفت آره اینجوری فایده نداره،باید بریم و خودمون ازشون خبر بگیریم ،ای خدا کاش قلم پام میشکست و نمیذاشتم بچه ام باهاش بره،اگه بچه ام چیزیش بشه چه خاکی توی سرم کنم،ای مرد به زمین گرم بخوری،میخواستی بری خب خودت میرفتی چکار به بچه ام داشتی.......اونشب حال و هوای خونه ی ما پر از غم بود،از یه طرف نگران آقا و مرتضی بودم و از طرفی رفتن مصطفی حالم رو خراب کرده بود.....روز بعد صبح زود بود که از خواب بیدار شدم و مامان رو بیدار کردم،مامان سریع بیدار شد و آماده شد،نه من و نه مامان آدرس دوست اقا رو نداشتیم اما مامان یکبار براشون توی بقالی غذا برده بود و آدرسش رو بلد بود،به امید اینکه صاحب بقالی نشونی از دوست آقا داشته باشه راهی اونجا شدیم،مسیرش طولانی نبود و زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم رسیدیم،مغازه ی نه چندان بزرگی که پر از آدم بود و همه در حال خرید کردن بودن........
پسره جوونی توی مغازه مشغول جابجا کردن مواد غذایی بود و فهمیدم که از کارگرهای اونجاست سریع داخل پریدم و ازش سراغ صاحب بقالی رو گرفتم،پسر نگاهی به سرتاپام انداخت و با دست مردی تقریباً هم سن آقا رو نشونم داد و گفت اسمش آقای حمزه است اگه باهاش کار داری برو همونجا پیشش،سریع تشکر کردم و با مامان به سمت آقای حمزه حرکت کردیم .....آقای حمزه گوشه ی بقالی ایستاده بود و با مرد دیگری در حال صحبت بود، هنوز متوجه حضور ما نشده بود اما با ببخشید بلندی که مامان گفت سریع به سمتمون برگشت و با تعجب گفت بفرمایید خانم ها درخدمتم،مامان بدون اینکه حرف اضافه ای بزنه سریع سر اصل مطلب رفت و گفت ببخشید آقای حمزه شما از شوهر و پسر من خبر ندارید؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾