eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
461 عکس
803 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح روز جشن کمال منو برد آرایشگاه….لباس عروس هم کرایه کرده بود یه لباس خوشگل و پف دار….موهامو آرایشگر رنگ کرد،،،خدروشکر اون سفیدها رنگ گرفت….به ناخونام هم لاک زد و صورتمو یه آرایش کامل کرد.،،،، یه سرویس طلا هم کمال خریده بود که آرایشگر کمک کرد تا بندازم،…. به آرایشگر گفتم:این گردنبند ظریف همراه سرویس باشه بد میشه؟؟؟؟ آرایشگر گفت:کدوم گردنبند….!؟؟ دست کشیدم رو گردنم تا نشونش بدم که دیدم نیست…..با تعجب گفتم:وای….گردنبندم نیست……. همه‌مشغول گشتن شدیم اما پیدا نکردیم……همه جارو زیر و رو کردیم حتی خونه ی کمال اینارو اما پیدا نشد که نشد….. خلاصه جشن تموم شد و اسممون توی دفتر ثبت و شناسامه ها نوشته شد‌و منو کمال زن شوهر قانونی و شرعی شدیم….. فرداش کمال منو مامان رو رسوند خونمون…..تا رسیدیم و داخل حیاط شدیم چشمم به گردنبندم افتاد که روی گلهای محمدی بود….، با خودم گفتم:خدایا…..کسی از خونه ی ما اونجا نبود،،،پس کی اینو این همه مسیر رو اورده اینجا؟؟؟؟ متوجه شدم که اون همزاد همیشه همراهمه و ولم نمیکنه…..دیگه نمیدیمش اما حضورشو حس میکردم…… ناراحتیمو به روم نیاوردم تا کمال متوجه نشه……همسر عزیزم از همون جلوی در خداحافظی کرد و گفت:خیلی زود میام میبینمت….. ازش تشکر کردم و لبخند زدم و رفت تا سوار ماشین بشه…..تا وقتی که دور بشه ایستادم و رفتنشو تماشا کردم…… منو مامان متعجب بودیم و نگران اما خداروشکر هیچ اتفاق خاص و ناراحت کننده ایی نیفتاد………….،. ته دلم نگران بودم و همیشه به جای اون درخت نگاه میکردم و میترسیدم…… یکسال نامزدی منو کمال در آرامش و خوشی گذشت…..در عرض این یکسال اصلا چیزی ندیدم……. شروع کردیم به تدارک عروسی….جهیزیه ی خیلی خوبی بابا و مامان برام خریدند و داخل یکی از اتاقهای مادرکمال چیدند….. هیچ وقت توی دوران نامزدی تنها نبودیم ….. ما برای عروسی رسمهای خاصی داشتیم مثلا حتما لباس عروس و کفش پاشنه دار باید میخریدیم که کمال زحمتشو کشید….. همه چی خوب و قشنگ پیش میرفت تا شب حنابندون……رقص و‌پایکوبی و کادو و شام و همه و همه به راه بود تا اینکه بعداز شام یهو برقها رفت(اون موقع ها قطعی برق عادی بود و حتی ساعتهای خاموشی داشتیم)…… شمع ها و چراغها روشن شد….مهمونها کم کم به بهانه ی تاریکی رفتند…..یه عدده کمی از نزدیکان مونده بود که مادر کمال به مامان گفت:من میگم حالا که همه جمع هستیم بهتر نیست شب زفاف این دو جوون همینجا باشه تا فردا برای عروسی کارمون کمتر باشه،….نگران رسم و رسومات هم نباش…… برای مامان فرقی نمیکرد پس قبول کرد و داخل یکی از اتاقها رختخواب منو کمال رو پهن کردند و زنعمو هم مختصری از رابطه بهم توضیح داد و منو برد داخل اتاق و گفت:بشین اینجا تا شوهرت بیاد………… چراغ روشن روی طاقچه بود…. استرس داشتم و به رابطه فکر میکردم که حس کردم یکی از پشت به من تکیه داده……از ترسم نتونستم برگردم اما دستهاش با ناخونهای بلندش که پهلو بود خوب دیدم و فهمیدم همزادمه…،. آب دهنمو به زور قورت دادم ….قلبم به کندی میزد و جرات نداشتم جیغ بکشم تا کسی بیاد پیشم………. سرشو از پشت سر تکیه داد به سرم و برای اولین بار حرف زد و گفت:عروسیت مبارک عروس خانم!!!!!!!!!!!من هم همسن توام….منو تو توی شکم مامان بودیم یادته؟؟؟؟؟اونجا نه ماه باهم بازی میکردیم ،،،من تورو میزدم و تو منو…..تو زنده موندی و من مرده…..انگار روحم سرگردون مونده…….با تو زندگی کردم و با تو نفس کشیدم ،،،انگار عمرم به تو وصل بود برای همین نمیخواستم ازدواج کنی……اما تو منو ول کردی………من هم برای همیشه میرم…. از شدت ترس لبهام داشت میلرزید…..داشتم سکته میکردم….. دستشو گذاشت روی دستم که با من من گفتم:با من چیکار داری؟؟من که کاریت ندارم….. ادامه دارد….. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
شوهرم غرغرمیکرد که بخاطر مرغ نگه داشتن تو من چرا باید پول خونه ویلایی بدم.گفتم اپارتمانم که همین قیمته..مگه به حیون نگه داشتن منه!!منی که سال ۱۲ماه جایی نمیرم حداقل دلم گرفت برم حیاط یه هوایی بخورم. خودش که همش با دوستاش بود و نمتونست درک کنه من تو خونه صبح تاغروب چی میکشم. این شد که باهاش چندتا بنگاه رفتم..اجاره ها سربه فلک بود و ما پول پیش کم داشتیم. یه بنگاه که اونم خودم باعث شدم که بریم توش بهمون پیشنهاد خونه سرایداری رو کردن. رفتیم دیدیم یه باغ۴هزار متری پرتقال.یه خونه ۶۰متری تک خواب .یه ویلا برای صاحب خونه تهه باغ.الاچیق و رود خونه .جای قشنگی بود حتی بهم گفتن هرچقدر دلت میخاد حیون مرغ اردک نگه دار‌ بااینکه از سرایداری بدم میومد اما وسوسه شدم..هرچند شوهر غرغروی من اصرار فراون که اینجارو از دست ندیم باهر بدبختی بود اثاث کشی کردیم.خونه کوچیک بود و کمد دیواری نداشت وسایل جا نمیشد همشون و بردیم انبار گداشتیم اولش برام تازگی داشت باغ بزرگ.الاچیق.نگه داشتن حیون خونگی کم کم صابخونه که۴تا برادر بودن و هردفعه یکیشون با زن و بچشون میومد و ازمون انتطار داشتن. کار باغ باشوهرم بود.هرس کرد درخت ها.علف تراش زدن..وکلی کار.سم زدن کود دادن ابیاری و غیره منم کمک میکردم کم کم مدارس شروع شد و مدرسه پسرم ۴۰۰متر باخونمون فاصله شد میرفت کلاس دوم.خودم میبردم و میاوردمش شوهرمم کم کم بیکار شد و کار بهش نمیخورد. از بیکاری کارهای باغ رو انجام میداد و زیر دست صاحبخونه بود. منم برای خودم مرغ جوجه و اردک خریدم که سرگرم بشم و زیادشون کنم حالا بماند که صابخونه ها ازم انتطار تخم مرغ داشتن و خونشون رو تمیز کنم.با اون دردام پسرش شوهرمم باز تو این خونه هم میومد و خوابیدن هم میموند !!فقط جای دخترم تنگ بود دخترم هم دیگه هیچوقت نیومد خونم.منم هروقت میخواستم ببینمش میرفتم شهر خودم و خونه خ اهرم ناهید میدیدمش. الان ۱سال از خونه سرایداری میگذره.پسرم کلاس دوم رو تمام کرد که میخاد بره سوم. سر پسر شوهرم باز دعوا و کتک کاری داشتیم. الانم که پسرش با مادرش کاملا قعط رابطه کرده و پیش دوستاش و خونه ما میمونه. هنوز درمانده ام..با ۳۶سال سن با داشتن یه دختر۲۰ساله و پسر۹ساله شدم یه ادم استرسی. من تنها چیز خوبی که برام مونده صورتمه که میگن هنوز زیباست و به سنم نمیخوره و زنی همستم که با تمام شرایطش های سخت اراستگیشو حفظ کرده و از لباسهایی که از خاله جونم که همسن خودمه میگیریم سعی میکنم تیپ بزنم و دل خوش به همینم. بعد این همه سال هنوز پول تو جیبی ندارم.و فقط پول تخم مرغ ها کمی بدردم خورد که الان همونم ندارم همیشه از خدا خواستم حداقل یه کسی یا کسانی پیدا بشن که از نظر مالی بهم کمک کنن تا پول هامو جمع کنم و پس اندازی داشته باشم..چون میدونم زندگیم اینجا ادامه نخواهد داشت نگران از دست دادن پسرمم.چون نمیخوام بدمش به شوهرم برای اینکه پیشم بمونه باید حداقل بتونم خونه بگیرم و مخارجش رو تامین کنم تا دادگاه بهم بده پسرمو تحمل این زندگی برام خیلی سخته.هزارجور مریصی گرفتم از دیسک کمر، میگرن و ارتروز. تنم دیگه جای کتک خوردن نداره و تحمل خیانت های ریز ریز شوهرمم ندارم. هرکسی این داستان رو میخونه ازش میخام برام دعا کنه که بتونم از پس مشکلاتم بربیام.. تمام ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من طاهره همون دختر تپل و قدکوتاه و سفیدرو و سرزبون دار در سن ۴۷سالگی فوت ۴تا از بچه هامو به چشم دیدم و داغون شدم…..تا سه ماه حوصله ی حرف زدن با حسین رو هم نداشتم….. حسین که با خبر شهادت سکته ی مغزی کرده بود و قسمتی از صورت و دستش فلج بود با پیگیریهای دخترا خوب شد و دوباره برگشت سرکار……………….. مادرشوهرم خیلی دلداریم میداد ولی گوش نمیکردم…..طفلک خیلی مریض بود و تحمل این همه غم و اندوه رو نداشت و ۶ماه بعداز شهادت ابوالفضل تو خونه ایست قلبی کرد و از دنیا رفت……. خیلی دوستش داشتم و تمام تلاشمو برای راحتیش میکردم اما بعداز ابوالفضل دیگه حواسم بهش نبود…. جنگ تموم شده بود و ارامش به کشور برگشته بود…..مهری ۱۵ساله بود و حسابی درس میخوند و دلش میخواست حتما وارد دانشگاه بشه….. روحیه ایی برام نمونده بود که برای کارنامه ی پراز نمره ی بیست مهری شادی کنم…..ته تغاری من برعکس خودم خیلی اروم و مهربون بود و هر کاری ازش میخواستم انجام میداد….. داخل مدرسه هم همه ازش راضی و نمره ی انضباطش ۲۰بود….. نمیدونم این دنیا چه حکمتی داره که بعداز یه فاجعه ی بزرگ و فوت عزیز ،همه به روال عادی زندگی قبل برمیگردند…..آخه میگند خاک سرده و زود داغ عزیز فراموش میشه ولی من فکر میکنم این مثال برای مادرا صدق نمیکنه….. من هنوز داغ دختر دوسالمو که جلوی چشمهام غرق شد و نتونستم براش کاری کنم و دارم……هنوز داغ پسر یکسالمو که تو بغلم فوت شد رو دارم…..هنوز داغ نوزادمو که تو تب سوخت و فوت شد رو دارم…..هنوز داغ ابوالفضلمو بعداز حدود ۳۰سال دارم و نمیتونم فراموش کنم…………… مادر موجود عجیبیه …… بگذریم……یکسال بعداز شهادت ابوالفضل یه روز فاطمه(یک سال از ابوالفضل کوچیکتر بود)اومد خونمون……فاطمه هم وقتی ۱۵سالش بود ازدواج کرده بود و اون هم یه دختر داشت….. اون روز فاطمه و دخترشو،، شوهرش (احد)که پسر خیلی خوب و عاشق فاطمه بود اورد خونمون و خودش رفت سرکار….. من هنوز تو غم ابوالفضل بودم و زیاد به مهمون و رفت و امد توجه نمیکردم…..فاطمه دخترشو از بغلش گذاشت زمین و اومد سمتم و گفت:مامان!!!خوبی؟؟؟ چشمم به دخترش که افتاد ناراحت و عصبی تر شدم….با خودم گفتم:آخه خدا!!نمیدونم چرا یه نوه ی پسر هم به من ندادی؟؟…… به خودم که پسر ندادی ،ندادی ،وقتی هم که دادی ازم گرفتی….حداقل به دخترام یه پسر بده دلم خوش باشه که مثل من نمیشند و پشتوانه دارند……یه پسر بده تا دهن شوهراشون بسته بشه…… با این فکرا با اخم به فاطمه گفتم:چه خوبی؟؟؟میخواهی خوب باشم!!!چطوری خوب باشم؟؟؟؟؟؟نمیبینی که دیگه داداش نداری؟؟؟نمیبینی که بی پشتوانه شدید؟؟؟ فاطمه کنارم نشست و سرشو تو دستش گرفت…..وقتی تو اون حالت دیدمش از حرفهام پشیمون شدم و با مهربونی گفتم:شاید خواست خدا بود….. بعد بغلمو باز کردم و به نوه ام گفتم:بدو بیا بغلم…… اما روحیه ی فاطمه بهتر نشد و همچنان دستش روی سرش بود و پیشونیشو میمالید….. حس کردم از چیزی ناراحته یا سردرد داره….. گفتم:چیزی شده فاطمه؟؟؟با احد دعوات شده؟؟؟؟ اروم گفت:نه مامان!!!یاد ابوالفضل افتادم….. فاطمه رو هم بغل کردم و هر دو باهم گریه کردیم…..من برای ابوالفضل لالایی خوندم و زار زدم و فاطمه هم پا به پای من اشک ریخت….. نیم ساعتی که گریه کردیم و سبک شدیم به فاطمه گفتم:خب !!بسه دیگه….بلند شو یه ناهار درست کن ،،،الان مهری هم از مدرسه میاد…. فاطمه صورتشو پاک کرد و گفت:چشم….. حس کردم به سختی از جاش بلند شد …. تصور کردم چون زیاد گریه کرده کسله….. دخترم هنوز چند قدم برنداشته بود که افتاد روی زمین….. شوکه و هول هولکی نوه امو گذاشتم زمین و چهار دست و پا بطرفش رفتم…..هر چی صدا کردم جواب نداد…..کسی هم خونه نبود پس دویدم تو کوچه و همسایه هارو خبر کردم….. یکی از همسایه ها به اورژانس زنگ زد….اروم و قرار نداشت….قبل از اینکه اورژانس بیاد زنگ زدم گلناز تا بیاد و به احد خبر بده….. آمبولانس فاطمه رو برد اما من متوجه نشدم که چه اتفاقی افتاده بود و همچنان سر در گم براش دعا میکردم و تو خونه قدم میزدم….پچ پچ همسایه ها روی اعصابم بود که گلناز رسید…… ادامه دارد...... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دو سه روزی از رفتن شمسی گذشته بود که یه روز نزدیکاي ظهر صدای جیغ رباب خانم حیاطو برداشت. همه اومدیم توی حیاط. رباب خانم گفت طبیب خبر کنید صمدم داره از دست میره .رقیه سریع رفت دنبال طبیب،زهرا خانم رفت جلو گفت چی شده رباب خانم، گفت صمدم داره میمیره، افتاده روی زمین داره از دهنش کف میاد،خیلی ترسیده بودیم. بالاخره طبیب اومد،رفتن تو اتاق صمد و درو بستن. ماهم رفتیم دنبال کارامون ولی همه راجع به صمد حرف میزدن. طبیب زهراخانمو صدا کردو یه گیاه دادو گفت جوشوندشو براش ببره.شب که آقا محمد اومد هنوز کتشو درنیاورده بود من سریع بهش گفتم صمد حالش بده، رفت پیش صمد.بعد که برگشت من چشمم به دهنش بود که ببینم چی شده.دلم میخواست ازش بپرسم چی شده ولی هیچی نپرسیدم.بعد شام آقا محمد گفت صمد به خاطر شمسی چیزی خورده که خودشو از بین ببره، ولی طبیب به موقع رسیده و چیزیش نشده... من تعجب کردم.یعنی واقعا انقدر شمسیو دوست داشت؟ یه هفته صمد توی اتاقش بود تا اینکه کامل خوب شد.بعد از یه هفته رباب خانم اومد توی اتاقو به آقا محمد گفت با رحمت قرار بذاره برن خواستگاری شمسی. موقع رفتن منو نگاه کردو گفت خدا اونیکه این نونو تو سفره ما گذاشته از زمین برداره. وقتی رفت آقامحمد گفت ناراحت نشو صنوبر. زبون رباب خانم همیشه تلخه،من دلم میسوخت که قرار بود شمسی عروس رباب خانم بشه...خلاصه خیلی زود مراسم عقد و عروسيو راه انداختن. تو تمام مدت مراسم رباب خانم از اتاق بیرون نیومد ،هرچی آقامحمد اصرار کرد که بیاد قبول نکرد، شمسی حتی روز عروسیشم لبخند نمیزد،من تعجب میکردم که چرا انقدر بی احساسه..فردای اونروز تو مطبخ بودیم که رباب خانم با شمسی اومد .گفت زهرا خانم از امروز شمسی هم اینجا کار میکنه، بعد گذاشت رفت... موقع کار من رو سکو نشسته بودمو برنج پاک میکردم که زهرا خانم به شمسی گفت بیاد کمکم، شمسی گفت زهرا خانم اونموقع که من کمک صنوبر میکردم جاریش نبودم.الان دلیلی نداره من بهش کمکی کنم.یه کار دیگه بهم بده. زهرا خانم نگاهش کرد و گفت جز این کاری نیست ..شمسیم گفت پس من میرم اتاقم.اگر کاری بود صدام بزن... زهرا خانم یه لااله الا الله گفتو مشغول کارشد.یه هفته بعد از عروسی شمسی من فهمیدم دوباره باردارم،اینسری هم حالت تهوع نداشتم، به خاطر همین حدس میزدم اینسری هم پسر باشه.از ترسم تا فهمیدم باردارم به رباب خانم گفتم،ولی جز غذایی که زهرا خانم میاورد هیچی نمیخوردم. موقع لباس شستنم سیمین و رقیه میومدن کمکم میکردن، چهارماه بعد شمسی باردار شد. وقتی باردار بود همش رباب خانم بهش میگفت اگر دختر بزایی فرداش برای صمد زن میگیرم، دلم برای شمسی خیلی میسوخت،یه بار رفتم بهش دلداری بدم. گفتم شمسی ناراحت نباش.رباب خانم باهمه همینجوریه... بهم نگاه کرد گفت صنوبر. تو نگران خودت باش.من هر چی بزام آقاصمد سرم هوو نمیاره... من چیزی نگفتم..بالاخره موقع دردم شد.صدای بچه که پیچید باز پرسیدم دختره یا پسر؟ گفتن پسره.خیلی خوشحال بودیم. آقا محمد بهم میگفت صنوبر وقتی پیر بشیم این بچه ها عصای دستمون میشن.اسمشو گذاشتیم اصغر،بچم هنوز چهل روزش نشده بود که یه روز صبح که بیدار شدم و رفتم بهش شیر بدم دیدم انگار نفس نمیکشه،یکم تکونش دادم دیدم نه نفس نمیکشه.خیلی ترسیدم .داد زدم زهرا خانمو صدا کردم.اومد دید نفس نمیکشه.رفتم توی حياط، جیغ زدم طبیب خبر کنید بچم نفس نمیکشه،چند دقیقه بعد رباب خانم اومد توی اتاق، بچرو ازم گرفت،به پشت کردو چندبار زد پشت بچه. من گریه میکردم.رباب خانم بچه رو داد بغلمو گفت مرده.وقتی اینو شنیدم دیگه حال خودمو نفهمیدم. بچمو بغل کردم و زار زار گریه کردم، داغ بچه خیلی سخته، طبیب که اومد معاینه کرد و گفت مرده، من فقط تو سر خودم میزدم، فرستادن دنبال آقامحمد، وقتی اومد بچه رو گرفت.ناراحت بود، خلاصه بچه رو دفن کردیم، شمسی زایمان کرده بود یه پسر زایید که اسمشو گذاشتن سجاد، من خیلی خوشحال شدم که پسر زاییده چون اگر دختر بود حتما رباب خانم روزگارشو سیاه میکرد...روزیکه میخواستم برم دیدن بچش نذاشتن.گفتن شمسی گفته چون من تازه بچمو از دست دادم میترسه برم حسودی کنم و یه بلایی سر بچه اون بیارم.به خاطر همین آقامحمدم دیدن بچش نرفت.گفت منم مثل صنوبر بچمو از دست دادم ،ممکنه از دیدن بچه صمد ناراحت بشم. روزا پشت هم میگذشت . درست میگن که خاک سرده. آدما به هر مصیبتی عادت میکنن... سجاد یکساله بود که من دوباره باردار شدم. اینسری آقامحمد خیلی خوشحال بود. میگفت صنوبر اگر پسر بشه اسمشو میذاریم اصغر تا یاد اصغر برامون زنده بشه.بعد میگفت صنوبر. پسرامو یه جوری تربیت کن که هیچوقت نون حروم نخورن و مدیون کسی نباشن.نکنه جوری بار بیاریشون که مردم مارو توی قبر لعنت کنن. بالاخره روز دردم رسید. ادامه دارد ... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾