eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
463 عکس
802 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
یکم که گذشت صحبتمون گل انداخت و سوسن خانم مادر امیر با مهارت کامل مجلس رو به سمت خاستگاری کشوند،زری ساکت بود و چیزی نمیگفت،قرار شد با امیر گوشه ی اتاق برن و حرف بزنن،دلم به این خوش بود که اگر جواب زری مثبت باشه از هم دور نمیشیم و باز هم توی همین خونه با هم زندگی می‌کنیم منتها توی دو اتاق جداگونه……سوسن خانم من رو به حرف گرفته بود و زری و امیر هم گوشه ی اتاق باهم صحبت میکردن ،نیم ساعتی که گذشت هردو بلند شدن و سرجای قبلیشون نشستن،امیر هنوز ساکت بود و چیزی نمیگفت،سوسن خانم نگاه پر محبتی به زری انداخت و گفت دخترم شرایط پسرم رو که حتما میدونی،خداروشکر از لحاظ مالی هیچ مشکلی نداره،اخلاقش هم نه اینکه من تعریف کنم از همه ی همسایه ها میتونی بپرسی که چقدر اقاست،چند روزی میتونی فکراتو بکنی و بعد جواب بدی،فقط اینو بگم که هیچ اجباری در کار نیست و حتی اگر جوابت نه باشه تا هروقت که دوست داشتید میتونید توی این اتاق بمونین……زیر چشمی نگاهی به زری انداختم،گونه هاش قرمز شده بود و با خجالت تشکر کوتاهی کرد،سریع بلند شدم و ظرف میوه رو از روی طاقچه برداشتم،دوست نداشتم قبل از اینکه چیزی بخورن اتاق رو ترک کنن……..مهمان ها که رفتن زری چادرش رو دراورد و توی فکر فرو رفت،کنارش نشستم و گفتم چی شده؟چرا تو فکر رفتی؟اگه جوابت نه هست بگو ابجی،هیچکس تورو مجبور نمیکنه….زری سرش رو بالا آورد و گفت به نظرت به منصور چی بگم؟دوست ندارم نظرش راجع به من عوض بشه،میدونی که خیلی بیشتر از سنش میفهمه مطمئنم با این قضیه کنار نمیاد…….دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم منصور با من،اگه نگرانیت منصوره من باهاش حرف میزنم،اتفاقا انقدرعاقله که من مطمئنم چیزی نمیگه و رضایت میده،همین فردا که رفتم دنبالش خودم باهاش حرف میزنم تو کاریت نباشه،پس خودت راضی اره؟چی گفت اون پشت بهت ها؟حتما گفته زری جان من عاشق دلخسته ای هستم که مدت هاست از دوری روی شما پریشان گشته ام،از شما میخواهم لطفتان را شامل حالم کنید و جواب بله بدهید…..اینو که گفتم زری ضربه ی آرومی به سرم زد و هردو شروع به خنده کردیم،خنده ای شاد و از ته دل……. اونشب انقد دوری از نریمان برام سخت بود که تا نزدیکی های صبح چشم روی هم نذاشتم،از خواب که بیدار شدیم بدون اینکه صبحانه بخوریم شال و کلاه کردیم و راهی خونه ی معصومه شدیم،زری میخواست با اونم مشورت کنه و بعد جواب امیر رو بده……..در خونه که توسط ساعد باز شد با دیدن نریمان که سخت مشغول بازی بود و لپ هاش حسابی قرمز شده بود از خود بی خود شدم و به سمتش پا تند کردم،توی آغوشم که جا گرفت همون لحظه از ته دل خدارو شکر کردم،اگر نریمان نبود چطور میتونستم این روزهای سخت رو تحمل کنم،معصومه زری رو داخل برد و من از قصد توی حیاط موندم تا با منصور حرف بزنم،میدونستم پسر عاقلیه و قبول میکنه……ساعد و نریمان در حال بازی بودن که کشیدمش کنار و گفتم اینجا بشین کارت دارم خاله،آروم کنارم نشست و گفت چی شده خاله،حس میکنم میخوای یه چیزی بهم بگی،لبخندی زدم ‌و گفتم ببین خاله یه چیزی میخوام بهت بگم میدونم تو عاقلی درک و شعور داری و قشنگ راجع بهش فکر میکنی،منصور میدونی که مامانت سنی نداره و تو زندگی با بابات خیلی اذیت شد مگه نه؟ببین الان چقد نگران آینده ی توئه چقد داره حرص و جوش تورو میخوره؟میدونی چرا؟چون میترسه،میترسه تنهایی تورو به سر و سامون برسه،یه رفیق می‌خواد،یه همدم که دیگه تنها نباشه،چند سال دیگه تو بزرگ میشی خودت ازدواج میکنی میری سر خونه زندگیت،بعد مامانت تنها میمونه………الان چند روزیه که می‌خواد یه زندگی جدید تشکیل بده،زندگی که آینده ی تورو هم میسازه،حسام رو دیدی چه پسر خوبیه؟اگه تو دوست داشته باشی میتونین باهم داداش بشین،تازه مامانی یه خواهر یا برادر هم به دنیا میاره و دیگه تنها نیستی یادته چقد دوست داشتی خواهر یا برادر کوچیک داشته باشی؟منصور سرشو بلند کرد و گفت یعنی مامان می‌خواد با بابای حسام ازدواج کنه؟دستشو تو دست گرفتم و گفتم اره دیدی که چه مرد خوبیه،منصور گفت یعنی اگه من بگم نه دیگه مامانم ازدواج نمیکنه؟از این سوالش یکه خوردم اما خونسردی خودمو حفظ کردم و گفتم اره عزیزم اگه تو نخوای که اون هیچوقت این کار رو نمیکنه…….منصور نفس عمیقی کشید وگفت نه خاله من راضیم که مامانم ازدواج کنه،چون دیگه دلم نمیخواد شبا با گریه بخوابه،دوست ندارم دیگه بره سرکار تا بتونه واسه من لباس یا خوراکی بخره،من هیچ حرفی ندارم،حتی اگه بخواد من پیش تو میمونم تا مزاحم زندگیش نباشم…… از اینهمه شعور و درک منصور انقدر احساساتی شدم که محکم توی آغوش گرفتمش و چشمام خیس شد…….. توی خونه که رفتم زری با چشم های نگران بهم زل زد و سرشو تکون داد،میدونستم دل توی دلش نیست ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾