eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.6هزار دنبال‌کننده
317 عکس
637 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
دست خودم نیست باور کن گلنار می خوام ,,  می خوام فراموش کنم ولی نمیشه ... بزار شوهر کنی بعد می فهمی من چی میگم ... گفتم : مثلا چه فکری ؟ گفت : اینکه عزیز دوباره جهاز اون زن رو برده باشه بالا و بعدم اونو آورده باشه توی اون خونه و الان خوش و خرم با عزت الله خان زندگی می کنن ..و من و بچه هاش اینجا سختی می کشیم ... گفتم : می خواین من برم و سر و گوشی آب بدم و برگردم ؟ گفت : نه عزیز دلم ..باید فراموش کنم ولی زمان می خوام ..عادت می کنم هنوز این درد تازه اس به مرور از یادم میره و تموم میشه .. اینکه بریم سراغش مثل این می مونه که یک زخم رو مدام تازه نگه داریم روش نمک بپاشیم ..کار از کار گذشته .. گفتم : اینطور که من شنیدم حال و روز فرح هم از شما بهتر نیست ..شوکت می گفت شوهرش اونو به قصد کشت می زنه .. دعوای مفصلی کرده بودن و عزیز رفته بود وساطت ..و حتی فرصت نداشتن تا بالا برن ؛ اثاث بالا دست نخورده بود هیچ کس حال و حوصله ی درست و حسابی نداشت  .. شاید هنوزم توی همین حال باشن ما چه می دونیم ...چرا برای چیزی که ازش خبر نداریم درسته یا غلط خودتون رو ناراحت می کنین ؟ از کجا معلوم الان آقا از شما بیشتر ناراحت نیست  ؟ آغوشش رو برای من باز کرد و با یک لبخند مصنوعی گفت : بیا اینجا ...بیا بغلم من اجازه نمیدم هیچ کس سه تا دختر منو اذیت کنه ..تا پای جونم براتون می ایستم ...در حالیکه سرمو تو سینه اش فشار می دادم گفتم : پس به خاطر ما سعی کنین زود تر فراموش کنین ..اینطوری من همش برای شما نگرانم ... هنوز نُه  روزدیگه از  ماه رمضون مونده بود که صبح ساعت یازده و ده دقیقه سال تحویل شد .. ما چهار تایی با لباس نو و مرتب کنار سفره ی هفت سین نشسته بودیم .... من و شیوا  سعی داشتیم هر دو غم مون رو از هم پنهون کنیم .. این دومین سالی بود که من از خانواده ام دور بودم و حالا سر تحویل سال احساس می کردم دلم می خواد پیش مادرم و برادرام باشم ؛؛ ... بعد یاد سال قبل افتادم که درست سر سال تحویل آقا از راه رسید و ما رو خوشحال کرد ..یادم میومد که من رو به دیوار ایستاده بودم تا اون لباسشو عوض کنه ..و در حالیکه بلند می خندید گفت : حالا برگرد حاضرم .. و نمی دونم چرا زیر لب و بی اختیار  زمزمه کردم : آخیش آقای عز....و ساکت شدم .. نکنه من در مورد اون اشتباه می کنم و مرد بدی باشه و واقعا سعی کرده شیوا رو از خودش دور کنه تا زن بگیره ؟ .. ولی نه آقا  اینطور مردی نیست ..من می دونم چقدر مهربونه ...نه ،، نمیشه ...قبول ندارم ..من می دونم یک روز اون از این در میاد تو؛؛  درست مثل موقعی که میومد کوهستان به دیدن ما و با خودش شادی و خوشحالی میاورد  ...بازم میاد و ما رو خوشحال می کنه رادیو یک آهنگ شاد گذشت و پریناز و پرستو شروع کردن به رقصیدن .. منم بدم نمی اومد .. اولش به مسخره بازی و بعدم احساس کردم رقصیدن چه لذتی داره  .. این بود که در حالیکه شیوا صدای رادیو رو بلند کرده بود و دست می زد ما سه تایی  قر می دادیم و می خندیدیم ...از اون شب به بعد یعنی تمام  ایام عید  شیوا تا می تونست ظاهرشو  حفظ کرد و  سعی داشت ما رو خوشحال نگه داره ... اما اغلب شب ها که بیدار می شدم اون از این دنده به اون دنده میشد و گاهی صدای گریه های آروم اونو می شنیدم  ... خوب این انزوا برای شیوا کار آسونی نبود؛ اون زمان وقتی سال تحویل میشد بدون هیچ شک و تردیدی همه برای عید دیدنی به خونه های هم می رفتن و تمام طول اون سیزده روز یا مهمون داشتن یا برای عید دیدنی  می رفتن .. و حالا این وضعیتی که ما داشتیم قابل تحمل برامون نبود که دور از مردم بدون اینکه کسی ازمون خبری داشته باشه چهار تایی زندگی کنیم  ...اما وابستگی من و شیوا بهم مثال زدنی بود ..احساس می کردم از همه ی دنیا بیشتر اونو دوست دارم و  می فهمیدم اونم همین حس رو به من داره ... تا روز عید فطر از راه رسید .. با اینکه به نظر می رسید همه چیز روبراهه ؛ما پول ؛ خونه ی خوب و  فضای خوبی داشتیم و توی اون محله ی روستایی جا افتاده بودیم ولی یک بالاتکلیفی خاصی توی خونه ی ما حاکم بود .. یک حالت سر در گمی ... همش منتظر بودیم و خودمون نمی دونستیم منتظر چه اتفاقی ,, نگاهمون همیشه به در بود ..شاید عمه ؛؛ شایدم آقا : و شایدم یک اتفاق خوب .. دو روز بعد از  عید فطر درست روز قبل از  سیزده بدر  نزدیک ظهر بود و من داشتیم بساط ناهار رو پهن می کردیم و شیوا توی آشپز خونه بود ..که اولین خواستگار من ؛ در خونه رو زد ... معمولا وقتی کولون در کوبیده می شد یا نفتی بود یا کسی که برامون آب خوردن میاورد و یا زن همسایه پروین خانم که هر وقت چیزی درست می کرد که می دونست بو داره برای ما هم میاورد .. ادامه ادامه... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تاوان کاری که با من  و دلم کردی پَس میدی! پاشو بریم! بجنب! از رو زمین بلند شدم و گفتم: یکم به من گوش کن، من نمی‌دونم چیا بهت گفته ولی قبل عروسی مادرش گفت باید عروسشو بی لباس تو حموم ببینه! خب رسمه...! باهام اومد اون دید حتما اون بهش گفته بخدا من کاری نکردم دیار! -خودت و حرفات دیگه ذره ای برام ارزش ندارین! تموم شدی برام، حالا میفهمم پشت هر کار خدا حکمتی هست، خداروشکر که از شیادی مثل تو بچه دار نشدم! خدا شناختت که نذاشت اون بچه بیاد! این دومین حرفش بود که عین تیر تو قلبم مینشست! حرفش درد داشت، انگار واقعا مرده بودم براش! -پاشو بیخود اشک تمساح نریز!نالیدم:دیار...! -هیس! اگه دندوناتو دوست داری دهنتو ببند! چون بدجور دلم میخواد بریزمشون تو شکمت!بجنب، نشستی بر و بر به من نگاه می‌کنی که چی؟ -الان؟ الان بیام به بابام چی بگم؟ +از همون دروغایی که واسه من سر هم میکردی! ازم دور شد و گفت: ده دقیقه دیگه اومدی، اومدی! نیومدی من میدونم و تو و اهل این عمارت! چشمام رو بستم و سرم رو انداختم پایین، از اتاق بیرون رفت و اشکای من لحظه ای بند نمیومد! همه چی خراب شد، بدتر از چیزی که فکر میکردم سرم اومد!فقط میخواستم بدونم کی به گوشش رسونده؟ ساواش؟ سر و کله اش از کجا پیدا شد وقتی همراه اسماعیل خان نبود؟ با یادآوری حرف دیار سریع از جا بلند شدم و لباسام رو انداختم تو چمدون، نمی‌دونم چی رو بردم چی رو جا گذاشتم، فقط میدونم سر ده دقیقه کنار ماشین بودم، در پشت ماشین رو باز کردم و چمدون رو گذاشتم، هنوز در رو نبسته بودم که دیار گفت: خودتم بشین همونجا یه جوری بشین که نه ببینمت نه صداتو بشنوم! نه حس کنم هستی! پیراهن محلی که وقت نکرده بودم عوض کنمو تو مشتم فشار دادم و همون پشت نشستم!اشکام رو با کف دست پاک کردم، داشتم دق میکردم.میترسیدم حرفی بزنم و بدتر عصبانیش کنم، ترجیح دادم ساکت بمونم تا حداقل خونه! تمام مسیر رو بی حرف طی کردیم، حتی یه کلمه هم حرف نزد! چشمام و شقیقه ام درد میکرد انگار مشت مشت نمک ریخته بودن تو چشمام اما خواب به چشمام نمیومد! وقتی رسیدیم تهران هوا روشن شده بود، هر چی به خونه نزدیک تر می‌شدیم تپش قلبم بیشتر میشد، خونه ای که محل آرامشم بود تبدیل شده بود به عامل وحشت و ترسم!دستام می‌لرزید و تنم یخ زده بود دوست داشتم اون مسیر تا ابد کِش بیاد و نرسیم! اما از همیشه سریع تر رسیدیم جلوی در! ماشین رو همون جلو در خاموش کرد و بدون اینکه برگرده سمتم گفت: پیاده شو! کلیدا رو پرت کرد عقب و به در اشاره زد! در ماشین رو باز کردم و چمدون رو برداشتم و پیاده شدم، در ماشین رو بستم و تا یه قدم از ماشین فاصله گرفتم ماشین رو راه انداخت و رفت! مبهوت به رد دودی که ازش مونده بود نگاه میکردم! رفت؟همینطوری؟ حتی منتظر نشد برم تو خونه! بغض کرده خیره مسیر رفتنش بودم، لبام و چونه ام از بغض میلرزید؛ اولین قطره بی اذن من ریخت، چمدون رو دنبال خودم کشیدم و در خونه رو باز کردم و رفتم تو، تا درو بستم اشکام جاری شدن و شروع کردم به گریه کردن! خودمو تا وسط هال کشوندم و های های گریه کردم! به هر گوشه از خونه نگاه میکردم خاطراتی از بگو بخندمون یادم میومد و بدتر دلم خون میشد! باورم نمیشد اینطور همه چی تموم شده!آفتاب تا وسط خونه اومده بود و من همچنان سرجام اشک میریختم انقد گذشت که آفتاب جاش رو به مهتاب داد و خونه تاریک تاریک شد!هیچ خبری از دیار نبود،منم از خستگی و ضعف حسابی سردم شده بود و نا نداشتم حتی چراغای خونه رو روشن کنم، یکم که گذشت ترس هم سراغم اومد؛ تو این خونه درندشت تک و تنها چطوری تا صبح سر میکردم؟ از ترس جرأت نمی‌کردم پلکامو رو هم بذارم!چشمم به در بود و با هر صدایی از جا میپریدم و امیدوار میشدم اما هیچ خبری نشد!دوباره هوا داشت روشن میشد و همچنان خبری از دیار نبود، اشک چشمام خشک شده بود و سرم سنگین شده بود، از بس جمع شده یه گوشه نشسته بودم که تمام تنم کوفته شده بود، انقد چشم انتظار موندم که کم کم از خستگی زیاد خوابم برد یا شایدم از ضعف از حال رفتم!وقتی چشم باز کردم طوری تنم درد میکرد که انگار دیشب یه فصل کت‍ک خورده بودم!سرم اندازه یه کوه شده بود و سنگینی می‌کرد، پلکام ورم کرده بودن و چشمام می‌سوخت.تن خشک شده ام رو تکونی دادم و از جا بلند شدم، سرم گیج می‌رفت و دلم پیچ میخورد! آب دهنم رو قورت دادم و از حوض وسط حیاط آبی به صورتم زد و بعد دوباره برگشتم تو خونه!قیافه ام نزار بود و زیر چشمام گود شده بود انگار یه شبه صد سال پیر شده بودم! رفتم آشپزخونه اما دریغ از یه تیکه نون! به سختی کمی کلوچه پیدا کردم و خوردم.نمی‌دونستم چیکار کنم، میترسیدم پا از خونه بیرون بذارم و دیار برگرده و بدتر عصبانی بشه.هر طور که بود تا ظهر سر کردم هی به خودم دلگرمی میدادم که آروم میشه حرفاتو باور میکنه، ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هر چی غم توی دلم بود داشت مثل اون برف ها از گرمای وجود ایلخان آب می شد و با همه ی ذوق و شوقی که داشتم با اسب چنان می تاختم که انگار قراره با چند گام دیگه پرواز کنم و برم به آسمون خیلی دوستش داشتم و از اینکه یکبار دیگه کنار اون تاخت می زدم خوشحال بودم. مدتی  از ظهر گذشته بود که نزدیک یک رودخونه زیبا پیاده شدیم باید مدتی اونجا می موندیم تا اسب ها از اون علف های تازه بخورن چون آذوقه ای براشون نداشتیم ،خودمون هم  آتیش روشن کردیم و همه با هم دورش نشستیم تا گرم بشیم و از خوردن چای داغی که روی آتیش درست کرده بودیم  لذت بردیم  و من برای همه لقمه هایی از  گوشت قورمه و پنیر و ماست مشک لای نون درست کردم  دادم دستشون... اما این منظره دوباره منو یاد ایل و زمانی که آتا بود  انداخت ،چقدر زندگی خوبی داشتیم وچطور  جمشید یک مرتبه پیداش شد و  پا گذاشت روی همه اصول انسانی و زندگی ما رو زیر و رو کرد ، طوری که حالا حتی با برگشتن من به ایل هم دیگه وضع به حال اول بر نمی گرده. واز اینکه برگردم و آتا و تکین رو نبینم دلم بشدت گرفت ،از توماج پرسیدم : الان ایل رو چه کسی اداره می کنه ؟ گفت : فعلاً تیمور ولی همون طور که ایلخان گفت حالا سه ایل با هم یکی شدیم چون معلوم نیست بازم راحتمون بزارن. ایلخان آروم سرشو بهم نزدیک کرد و گفت : ای سودا  یک چیزی رو باید بهت بگم با من بیا ،و بلند شد. دلم شور افتاد به توماج نگاه کردم حسم این بود اونم از ماجرا خبر داره،دنبال ایلخان رفتم تا کنار رود خونه ،ایستاده بود به گذر آب نگاه می کرد توماج هم پشت سرم اومد و پرسید من نباید باشم ؟ ایلخان دستشو انداخت روی شونه های اونو گفت : اصل کار تویی ،چیزی نیست که ندونی همون حرفا که شازده زد می خوام به ای سودا بگم تا موقعیت رو درک کنه . گفتم : فهمیدم ،اینکه می خوای حرفای شازده رو اینطوری بهم بگی معلومه که حرف نا امید کننده ای از جمشید دارین ؟ درسته ؟ گفت : آره ، تو باید بدونی جمشید توی  دادگاه تبرئه شده و برگشته سرکارش و شازده می گفت:اون باری که ایل بیگی حمله کرده بود به اردوگاه قزاق ها  خیلی به نفع جمشید تموم شده همینو پیرهن عثمون کردن و میگن ما قصد جنگ داشتیم و در واقع جمشید اینجا یک وطن پرست و جون فدای رضا خان به حساب اومده و دیگه کاریش نمی تونیم بکنیم ،اما حالا موضوع این نیست مسئله ی ما بزرگان ایل هستن. اگر جمشید برنمی گشت سرکارش  یا  ایل بیگی و تکین رو بدون محاکمه اینطور ناجوانمرانه از بین نمی بردن، می تونستیم با مذاکره حلش کنیم ولی الان دیگه سران ایل حاضر نیستن زیر بار خفت وخاری برن میگن اگر تعرضی بشه در مقابلشون می ایستن خوب ما هم غیرت داریم شرف داریم نمیشه بزاریم هر نامردی هر کاری دل خواست با ما بکنه. تازه اگر همه ی اونا بگذرن من نمی تونم قبول کنم ، تو زن من نبودی؟ من توی این مملکت حتی نتونستم شکایت پیش کسی ببرم، کاری که با تو کردن برای من بخششی نداره  واقعا ظالمانه بود. هر وقت یادم میاد دود از سرم بلند میشه خدا می دونه توی این مدت من از تو بیشتر عذاب کشیدم ، چون هر لحظه فکر می کردم بلایی سر تو آوردن و از اینکه کاری نمی کردم روزی هزار بار خودمو لعنت می کردم. گفتم : بسه دیگه می دونم چی میگی درک می کنم من خودمم مثل تو هستم ،ولی  ما زورمون به اونا نمی رسه،خودت ندیدی اون بار چطور همه ی راه ها رو بستن و  ما رو برگردوندن ؟یادت نیست ؟ مریض خونه رو پر کرده بود ازمامور های  امنیه ، میگن اون افسر درجه یک رضا شاهه، خب هیچ وقت طرف ما رو نمی گیرن ، شازده با اون همه برو و بیاش نتونست کاری بکنه و جلوشون رو بگیره. ایلخان اخمشو در هم کشید و گفت : تو از من چی می خوای ؟ الان حرف حسابت چیه ؟ بشینم و  دست روی دست بزارم تا دوباره بیان هر بلایی دلشون می خواد سرمون بیارن ؟ گفتم : معلومه که نه، ولی اینو ازت می خوام که تو کاری نکنی که تحریک بشن، شاید جمشید دست از سر ما برداشته باشه. گفت : برای همین به همه ی نیروی شهربانی و امنیه خبر داده جلوی ما رو بگیرن ؟ نمی دونستم تو اینقدر خوش بین شدی، یا چی ؟ نکنه ترسیدی ؟ پس اون آی سودای شجاع که دست صد تا مرد رو از پشت می بست کجاست ؟ گفتم :من اون ای سودای سابق نیستم و نمی تونم باشم، زندگی بهم ترس رو  یاد داد بارها و بارها تا حد مرگ ترسیدم ،زندگی به من آدم هایی رو نشون داد که هر کاری از دستشون بر بیاد می کنن،آره من از زندگی ترسیدم،می ترسم شما ها رو از دست بدم ، چیزایی که من دیدم و تجربه کردم شما ها ندیدین، می دونم که جمشید آدم عاقلی  نیست،هر کاری ازش بر میاد.اون به زن وخواهر خودش رحم نمی کنه، آدم خیلی ضعیف و ترسویی هست که حتی برای همه ی این کارایی که با من و آتام کرد دلیل منطقی نداشت،اون منو مثل یک اسباب بازی برده بود که فخرالزمان رواذیت کنه ،تا بهش توجه کنه، ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سکینه روسریشو جلو دهنش گرفت تا صدای خندهاش بیرون نیاد منم‌ خنده ام گرفت سکینه یه جرعه اب نوشید کنارم نشست... شکم های هر دومون‌ بزرگ بود سکینه پیراهنشو بالا داد و گفت: شکم‌ من بزرگتره ؟‌با خنده گفتم‌: نه شـکم من بزرگتره چه بحث شیرینی بود بینمون هر دومون میدونستیم چقدر همو دوست داریم‌ چقدر برای هم عزیز هستیم.. یه کاسه تخمه های خشک شده مزارع خودمون میزبان درد و دل ما دوتا بود ..یه کاسه ماست و خیار و نعنا چقدر لذت داشت وقتی دوتایی میخوردیم ..میگفتن ماست بچه رو سفید میکنه و بر اساس اون هر روز ماست میخوردیم‌ دومین ماه از بهار بود..هر روز یا فشارم پایین بود یا سرگیجه داشتم‌...یه وقت ها هم‌ معده ام طوری ترش میکرد که حالم از مزه دهنم بد میشد فرهاد ساعت ها خیره بهم مینشست تو نگاهش هنوزم یه غمی بود تو حیاط زیر درخت خرمالو نشسته بودیم خانم‌ بزرگ‌ توت خشک میخورد و شیرین داشت برای گندم کتاب میخواند منم دلم میخواست دخترم خواندن و نوشتن بلد باشه یه لحظه به نیم رخ هردوشون نگاه کردم‌ شیرین زن زیبایی بود اما معصومیت گندم وصف ناپذیر بود یهو نگاهم به ایوان بالا افتاد فرهاد روی صندلی لم داده بود پشت دود قلیون چشم هایی رو دیدم که شیفته اشون بودم ..فرهاد خیره به چشم هام بود چی تو اون چشم هاش داشت که من اونجور شیفته اش بودم‌ دلم سرپام‌کرد و به سمتش رفتم‌..پله هارو نفس زنان بالا رفتم بهش که رسیدم‌،نمیتونستم‌ حرف بزنم‌ ، دلم براش تو همون لحظه تنگ شده بود!!فرهاد با محبت بهم چشم دوخت... _ اونجوری نگاهم میکنی نمیگی دلم برات تنگ میشه ؟ _لبخند قشنگی رو لبهاش نشست نگاهی به شکمم انداخت و گفت : با مزه شدی _ شبیه یه توپ قلقلی ؟‌ _ نه شبیه یه سیب گلاب.... نفس عمیقی کشیدم شیلنگ‌ قلیون رو دور قلیون انداخت _ میخوای این ماه اخر رو تو یه اتاق نزدیک حیاط بمونی؟ یهو جا خوردم میخواست ازم جدا بمونه؟ _ نه من بدون تو ثانیه ای تو این دنیا نمیمونم چه برسه به اتاق جدا!!_ منم میام کنارت رفت و امد برات سخت شده.. میبینم چطوری مجبوری بری و بیای دلم طاقت نمیاره اینجوری برات سخته! فرهاد ارو نزدیک گوشم گفت: برای رفاه تو هم کار میکنم‌ اروم کنار گوشش گفتم: تو خودت رفاه منی نتونست لبخند نزنه.. خانم بزرگ از اینجور دلبری ها بیزار بود و با استغفرالله گفتن روی لبهاش رو میشد لبخونی کرد.. فرهاد ازم فاصله گرفت _ بریم پایین... شوهر سکینه برامون الو چیده بود و یه سبد بزرگ اورد هنوز نخورده اب تو دهنم‌ جمع میشد ... خانم بزرگ سبد رو عقب کشید و از سر دلسوزی گفت : نخورده داری غش میکنی دختر... لـبهامو جمع کردم‌،خانم بزرگ‌ دلم میخواد ‌ یدونه سمتم گرفت با تشر و چشم غـره به شوهر سکینه گفت: الان چه موقع چیدن بود.. فرهاد یه مـشت برداشت کنارم نشست و بینمون گذاشت با اشاره گفت : بخور... همون محبتهاش به دنیا می ارزید.. اتاقمو جابجا کردن و یه اتاقدنزدیک به حیاط برام چیدن ..تخت رو گوشه اتاق چیدن و یه حس و حال جدیدی داشتم‌... شیرین اون روزها ساکت بود و اصلا اون‌ شیرین سابق نبود ..یچیزی رو نمیشد درک‌ کرد چه بلایی سرش اومده بود؟ بوی آش رشته عمارت رو پر کرده بود.. بوی پیاز داغ و سیر سرخ شده.. ‌ از پنجره بو کشیدم ..خدمه ای داشت روی پله های مطبخ کشک رو میسابید خانم بزرگ صداش میومد گندم رو صدا میزد.. گندم شیـطنت میکرد و با شیطـونی هاش بیشتر به دلمون مینشست.. نفس زنان وارد اتاق من شد..بهم چشم دوخت و گفت : مامان قایمم کن به پشت سرم اشاره کردم‌... پشتم پناه گرفت و گفت : نگی من اینجام‌ومثل بلبل زبون داشت و بیشتر از سنش میگفت ومیدونست خانم‌ بزرگ نفس زنان تو حیاط پی اش میگشت.. از پنجره با نگاهم بهش فهموندم پیش منه نفس راحتی کشید با عصاش داخل اومد و گفت : اگه من اون پدرسوخته رو پیدا کنم..پشت دستش رو نیشگون میگیرم‌.. تازه متوجه صورت خانم بزرگ شدم‌ ..گونه هاش قرمز بود و روی لبهاش!. خانم بزرگ هرچی تلاش میکرد پاک نمیشد و گفت : این سرخـاب رو از مکه اورده بودن،میگفتن خارجی ها اونجا میفروشن..خدا ازم به دل نگیره این دختر مالیده به صورتم .. خندیدم و خودمو زود جمع و جور کردم .. خانم بزرگ روی بالشت های پر لم داد و گفت : بشین سرپا نمون ماه اخر فشار میاد به پاهات... یه لحظه نگاهم کرد و گفت : چرا اون انگشتری رو که بهت دادم دستت نمیکنی.. تازه یادم افتاد لای لباسهام تو صندوق بود .. بیرون اوردمش و تو انگشتم کردمش ..خانم بزرگ‌ کیف کرد و گفت : مادر پسر باید بدرخشه تا اینده پسرش بدرخشه!!!خانم بزرگ دستی روی نگین انگشتر کشید:_ این زیباترین سنگی که تو عمرم دیدم ..این کلید خوشبختی خودت و پسری که تو شـکمت داره بزرگ میشه.. گندم از پشت سرم سرشو جلو اورد و به انگشتر چشم دوخت.. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خشایار که حوصله اش سر رفته بود ازم اجازه گرفت و رفت خونه زری،منم طبق توصیه خانم دکتر رفتم سرطاقچه تا کتاب بخونم،چند تا کتاب شعر و داستان بود دیوان حافظ رو برداشتم و شروع کردم به حفظ کردن شعر هاش ،برای تمرکز بیشتر چشمامو بستم یهو یه درد بدی توی سرم پیچید و دستی حلقه شد دور موهامو منو روی زمین کشوند هر چقدر داد زدمو التماس کردم هیچکس نبود که به فریادم برسه همینطور که منو می‌کشید گریه میکردمو خواهش میکردم که ولم کنه اما گوشش بدهکار نبود ،تو حالت گریه و ضجه دستم رو دراز کردم که چادر از سرش بکشم ،دستمو محکم به چادرش کشیدم ،و چادر از سرش افتاد ولی از چیزی که میدیدم تعجب کردم،زیر چادر یه مرد بود با پیراهن و شلوار سیاه و نقابی که به صورتش زده بود و هیچ چیز پشت اون نقاب معلوم نبود جز چشم های به خون نشسته ی مشکیش ،که آدم رو دچار وحشت میکرد،اون که دید من تقلا در شناختنش و آزاد کردن خودم از دستش دارم منو تا توی آشپز خونه کشوند و با یه پا زد به چراغ خوراک پزی و ظرف آبگوشت پخش زمین شد و یهو نفت چراغ هم ریخت روی گلیم ،اونم موهامو ول کرد و منو توی شعله های آتیش که از برخورد شعله ی چراغ و نفت ریخته شده روی گلیمو هر لحظه داشت شعله ور میشد رها کرد و گفت باید بمیری و تقلا نکن برای زنده بودن ..بعد در آشپز خونه رو بست و رفت خواستم از جام بلند شم ولی دودی که فضای آشپزخونه رو پر کرده بود مانع نفس کشیدم میشد و کم کم احساس خفگی کردم ،چون از زندگی هم خسته شده بودمو و نا امید چشمام رو بستم و دیگه هیچ انرژی برای دست و پا زدن برام نمونده بود،سرفه هام شدت گرفت و چشمام در حال بسته شدن بود که صدای جیغ های پی درپی شقایق و زری و دستهایی که به در کوبیده میشد به گوشم رسید ،صدای شقایق منو به خودم آورد و دلم براش پر کشید و از اینکه به همین راحتی تسلیم مرگ شده بودم از خودم بدم اومد،تمام نیرومو جمع کردم و خودمو کشوندم سمت در اما در قفل بود... دوباره نا امید نشستم و صورتم که از شراره های آتیش گر گرفته بود و داغ داغ بود رو تو دست هام گرفتم و سعی داشتم مانع از سوختن صورتم بشم... صدای کوبیده شدن شدید به در بلند شد ،خودمو کشیدم کنار و در به سرعت از جا در اومد و پرت شد وسط آتیش اردلان رو دیدمو دیگه متوجه هیچی نشدمو وقتی چشمام رو باز کردم توی بیمارستان بودم و دکتر ها و پرستارها روی سرم بودن و هر کدوم مشغول یه کاری بودن و در حال بدوبدو، بعد ها فهمیدم چون دکتر فرهاد با اکثر دکتر های اون بیمارستان دوست بود سفارشمو کرده بود و اونها هم حسابی هوامو داشتن و بهم رسیدگی میکردن... بعد از اینکه کارشون تموم شد و سِرُم توی دستم رو تنظیم کردن رفتن بیرون،تمام سر و صورت و پام بانداژ شده بود و این باندها منو به وحشت مینداخت ،دوست داشتم و آرزو میکردم آسیب جدی ندیده باشم و بعد از چند روز بستری حالم خوب بشه... اون روزها بدترین روزهای عمرم بود ،به خاطر دودی که استنشاق کرده بودم ریه هام دچار مشکل شده بود و سرفه های شدید میکردم،هر روز دکتر ها و پرستارها پوستهای اضافی که روی دست و پا و گردنم بود رو میکندن تا بعد از بهبودی جمع نشه و پوست چروک پیدا نکنه،هر بار که این کار رو میکردن مرگ رو به چشم میدیدم و از درد و سوزش بیهوش میشدم،ارسلان هر روز میومد بهم سر میزد و تو این سر زدنها بالاخره پرسید ،چرا با خودت این کارو کردی ؟بخدا حواسم بهت بود که چند روزه تو حال خودت نبودی ، شب قبل به خان ننه و رباب گفتم دوسه روزی مراقب بچه ها باشن تا من و تو باهم بریم پابوس امام رضا، میخواستم یه کم از این فضای دور شی و امام رضا خودش شفات بده،از دستش دلخور بودم ، با عصبانیت بهش گفتم من مریض نبودم که از امام رضا شفا بخوام،مطمئنم یه نفر برام‌نقشه کشیده که منو از پا دربیاره،من داشتم کتاب میخوندم و شعر حفظ میکردم که یه نفر موهامو کشید تا آشپز خونه بردمو بعد هم که اونجا رو به آتیش کشید،ارسلان با تعجب منو نگاه میکرد ،حرفهای من که تموم شد گفت بخدا چند وقته رباب میگه کارهای عجیب و غریب میکنی و انگار جن زده شدی ولی من نمیخوام باور کنم،تو رو خدا از این حرفها نزن و هر چی که ساخته ی ذهنت هست رو بریز بیرون... با صدایی شبیه داد گفتم من دیونه نیستم مگر اینکه بخوان دیونه ام کنن،بخدا زیر اون چادری که از سرش کشیدم و الانم وسط خونه اس یه مرد قوی و پر زور بود،باهام حرف زد و تهدیدم کرد که باید بمیری... ارسلان چشمهای غمگینشو بهم دوخت معلوم بود که حرفهامو باور نکرده گفت یه کم استراحت کن بزار زودتر خوب بشی ،بچه ها خیلی بیتابی میکنن مخصوصا شقایق که همش یه گوشه کز کرده و ساکت تر از قبل شده ،هر چقدر باهاش حرف میزنم و بهش دلداری میدم و میگم هیچی نشده و خیلی زود خوب میشی گوشش بدهکار نیست نگاهمو ازش دزدیدمو.... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
درست کردیم و عاقد رو به خونه خودمون دعوت کردیم ،چون سادات خانم گفت: میترسم خانواده شوهرش خبر دار بشن و برامون دردسر درست کنن.. حالا دیگه پسرهای من برای خودشون داشتن کم کم مرد میشدن یادمه رضا برای هر سه تاشون کت شلوار خریده بود ،علی اکبر پونزده ساله شده بود علیرضا سیزده ساله و علی اصغرم یازده ساله بود و ماه منیرم چهارساله بود، تو اوج خوشبختی بودم همه چیز بر وفق مرادم بود بچه هامم عزیزای دل حاج خلیل بودن... خلاصه که دلامون شاد بود اما اتفاقات از اونجا شروع شد که حسن یکی دو روز مونده به عقدش به عفت زنگ زده بود تا دعوتش کنه ،بهش گفت که دختر مورد علاقه اش رو پیدا کرده و گفته میدونم که اصغر تو رو نمیاره اگر دوست داری با شمسی بیا چون اون بخاطر فضولی هم که شده باشه با تومیاد …اما ایکاش دعوتش نکرده بود،وقتی بمن گفت به عفت اینطوری گفتم، با ناراحتی بهش گفتم: حسن جان کاش شمسی رو نگفته بودی ! کاش عفت هم بعد عقد میگفتی ! گفت: آخه زنداداش چطوری یه دونه خواهرمو سر عقدم نگم ؟منکه عروسی ندارم.. گفتم: حسن جان تو طلعت رو نمیشناسی ؟ محیط کوچیک روستا که همه، همه چیز رو‌میفهمن ؟ اونو نمیدونی ؟ گفت: چرا اما خواهرم بود ! حسن از یک جهت بی راه نمیگفت، اما حسن مو میدیدو من پیچش مو ! خلاصه فردا ظهر اونروز زنگ در خونه من بصدا دراومد ،بیچاره عفت بود، وای که دلم براش کباب شد ،واقعا شکل دختر هایی بود که هیچی ندارن.. لباسهاش نامناسب کفشهای خاکی .. تا دستشو دور گردنم انداخت دیدم وای شمسی پشت سرشه، عفت رو به سینه ام فشردم بوسیدمش گفتم خوش اومدی.. بعد شمسی وارد شد گفت :به به چه عمارتی ! چه خونه ایی !عجب جایی ! گفتم بفرمایید داخل … شمسی فقط دورو برش رونگاه میکرد، عفت با اشاره گفت: اسپندی دود کن این چشماش شوره .. خندیدم گفتم :ولش کن.. وارد اتاق شدیم ،صغری بیگم چایی تازه دمی ریخت جلوی شمسی و عفت گرفت بعد شمسی گفت:ماشاالله حق داشتن مردم که میگفتن حبیبه عاقبت بخیر شد، بعد گفت والا ماشاالله همتون عاقبت بخیر شدین! منم گفتم: بخدا ما خیلی کار کردیم،ناگفته نماند که ارث پدرم هم بوده، پدرشوهرم هم که بنده خدا به هممون با دست خودش کمک ک یهو گفت آره دیروز اکرم خانم رو دیدم …ننه طلعت ! تا اینو گفت ،بند دلم پاره شد گفتم: خب چی گفت ؟ گفت :هیچی،بهش گفتم اداریم میریم عروسی حسن آقا!! بعد با مِن مِن گفت طلعت هم بود .. دهنم خشک شد گفتم :خُب اون چی گفت ؟ گفت: هیچی گفت الهی حسن خیر نبینه که منو سیاه بخت کرد.. گفت: منم گفتم تو خودت نخواستی، حسن که مثل بره بود .. منم باعجله گفتم :نگفتی که داری میای خونه من ؟ گفت: چرا دیگه گفتم میخوام برم خونه زندگی حبیبه رو ببینم، آخه میگن وضع مالیش خیلی خوب شده ؟ بعد باخنده بیمزه ای گفت :سوزوندمش ! منم گفتم :شمسی خانم فکر کنم تو همه مارو سوزوندی نه اونو ! گفت :وا چرا؟ گفتم: اون سرو‌کله اش اینجا پیدا میشه میگی نه ! نگاه کن .. شمسی گفت: نه بابا خیالت راحت اون نمیاد . اونروز بعد از ناهار شمسی رفت خوابید و من باعفت تنها شد، دلم نمیخواست دختر کلحسین که اونهمه ثروت داشت رو با اون سرو وضع ببینن آرام ،و با مهربانی گفتم :عفت جان میدونی تو توی این شهر چقدر مال و‌منال داری ؟ چرا با این سرو وضع آمدی ؟ گفت حبیبه جان کی منو ببره شهر که خرید کنم ؟ اصغر که تمام قد نوکر دست به سینه زنشه ،من در اصل فقط کُلفت شمسی هستم، چطوری به خودم برسم ؟ با تعجب گفتم مگر اصغر پیش تو نمیاد ؟ مگر روزهاتون رو تقیسم نکردین ؟ که مثلا دوروز پیش توباشه، دوروز پیش زنش؟ گفت: ای خواهر تو چه دل خوشی داری ،من بهت گفتم دیگه !!! من کلفت دست به سینه شمسی هستم، از وقتی زن دوم رو گرفت، شاید چند‌ماه اول زنش باردارنشده بود ،پیش من بود، اما بعد از اون بچه دیگه هیچ محلی به من نمیذاره، مخصوصا که الان هم بچه هاش دوتا شدند،اون هم دوتا پسر.. بعد اشکش رو گونه هاش افتاد ،دلم برای عفت آتیش گرفت ،عفت جوان بود ،از من هم کوچکتر بود ...من با چهار تا بچه هنوز سی و‌دوساله بودم، آخه هرزنی احتیاج به محبت همسرش داره ... گفتم پس امیدت در اون خونه به چیه ؟شوهر که نداری فرزندی هم نداری، فقط موندی داری کُلفتی میکنی؟ سرش رو‌پایین انداخت و گفت :آره والا چاره ندارم چون روستا طلاق رو بد میدونن .. گفتم: کدوم روستا ؟ کدوم عیب ؟ طلاقت رو بگیر بیا پیش خودمون یک لقمه نون هست که بدیم بخوری.. گفت آقاجان رو چه کنم ؟ گفتم :اونم با من !! خودت رو ازدست این دیو نجات بده ،مگر تو چند بار به دنیا میای بقیه عمرت رو زندگی کن !! بعد گفتم یه سوأل ازت دارم میخوام بی رو دربایستی بهم جواب بدی ! گفت: بگو‌! گفتم :اصغررو دوست داری ؟ حاضری با این وضعیت ادامه بدی ؟ ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زنعمو با یه بقچه برگشت ولباسهامو جمع کرد....اما من همه حواسم به حرفهای خانجون بود یعنی از نرگس وکارهاش،از عمو ونقشه هاش باخبر بوده ودهن بسته؟؟؟ شب وقتی دور هم جمع شدیم خانجون از رفتن من با احدی حرف نزد... به برادرهام نگاه کردم، به محبتشون که توی این روزهای سختم کنارم هستن مثل تموم روزهایی که گذشت وسعی میکردن با حرفهای وخاطراتشون منو به خنده واردارن،به آراز نگاه کردم که بی شک بهترین مرد روی کره زمینه که برای خوشی من از خوشی خودش هم گذشت و منی که همه رو به دردسر انداختم، چه وقتی که کنارشونم وچه وقتی که دور ام ازشون ... آراز پر از غم بود برای منی که خوب میشناختم و از حفظ بود دخترکی که روی پیش چشمهای خودش بزرگش شده بود.... به نرگس نگاه کردم شاید به خودش حق میداد ومیترسید من بیوه ،قلب شوهرشو بخوام برگردونم به خودم ،اما من خیلی وقته به قلبم فهمونده بودم آراز مال من نیست، که اگر بود هیچ زنی حتی به اسم هم نمیتونست کنارش باشه.... سرمو که روی بالشت گذاشتم، اجازه دادم چشمهام بعد مدتها بارونی بشه وفقط اشک بود که کمی از درد دلمو بیرون میریخت.... با دستی که برای ماساژ کمرم پیش قدم شده بود آروم گرفتم ،زنعمو بود که لحظه ای تنهام نذاشته بود ،حتی نمیدونست اطرافش چی میگذره از بس چشمش به من بود که تنها دخترش،که یادگار سیدای عزیزش غمگین نباشه....اونقدر ماساژ داد تا توی بغلش خوابیدم....یه خواب بدون اون زن سیاهپوش....هوا گرگ ومیش بود که بیدار شدم ،زنعمو وسایلمو جمع کرد با احتیاط سوار اسب شدم که حامین بیدار شد کوچکترین سروصدایی بیدارش میکرد ،حتی صدای نفس کشیدن هم واسش سروصدا بود.... چشمهاشو مالید وبا دیدن من روی اسب از جا پرید:چی شده؟؟؟ خانجون کشیدش کنار باهاش حرف زد اما حامین مُجاب نشد واز اسب پایین آوردم: نمیذارم تنهایی جایی بره یه بار رفت بسته دیگه،یه بار دیگه گفتین، باید شوهرش بدیم بسه دیگه ،تا کی یه بارهای شما قراره ادامه پیدا کنه؟نمیبینید با تصمیم های شما واون پدرم داره چه بلایی سر آساره میاد؟؟اصلا زنده است که باز هم میخواید بفرستینش؟؟؟ زنعمو روی زمین افتاد شروع کرد گریه کردن...خانجون دست روی دهن حامین گذاشت ولی حامین کوتاه نیومد دست خانجون رو پس زد:عزیزمی قبول،کلامت حقه قبول اما دیگه درباره آساره تصمیم نگیرید دیگه بخاطر خیر وصلاحش از ما،از خانواده خودش دورش نکنید ،چون دیگه کوتاه نمیام، دیگه نمیخوام شاهد بدبختی های بیشتر از این باشم.... باصدای حامین بقیه از اتاق بیرون زدن وآراز رو به خانجون گفت:تو که از پسرت بدتر شدی، نفسمونو گرفتی با خیرخواهیت،ما خیر وعاقبت بخیری نخوایم باید چه گلی به سرمون بزنیم؟؟؟ خانجون به آراز نگاهی انداخت، دست منو گرفت وارد اتاق شدیم...بیرون سروصدا بود، اما خانجون با بستن در اتاق اجازه نداد کسی وارد بشه....آرامش خاصی داشت، شروع کرد قران خوندن،شاید هم با کلام خدا میخواست دلشو آروم کنه.... با طلوع خورشید پسرا رفتن اما آراز موند، وقتی خانجون در اتاق رو باز کرد وارد اتاق شد....خانجون کنار کشید که آراز نیم نگاهی به من انداخت و به خانجون گفت:بخاطر احساس من میخوای دورش کنی؟؟؟ خانجون تکیه داد به متکا:دورش میکنم چون دیگه جایی نداره اینجا.... آراز چشماشو محکم فشرد وباز کرد:عقدش میکنم.... خانجون رنگ از صورتش پرید وگفت:هنوز یه هفته از چهلم اون خدابیامرز نگذشته که زبون باز میکنی برای تازه عروسش.... قلبم مچاله شد از این حرف آراز،از آرازی که بیشتر از جونم دوستش دارم... آراز بدون توجه به خانجون گفت:اونی که از من گرفتش تو بودی،اونی که منو مجبورم کرد یه دختر غریبه رو توی اتاقم تحمل کنم تو بودی،پس چرا اونموقع ها که مرگ منو با چشمهات میدیدی لب باز نکردی؟؟چرا گذاشتی اون همه سال داغون بشم؟چرا دختری رو که از قبل تولدش زن خودم میدونستم رو راحت از من جدا کردی و وقتی برگشت جلوی چشمام شوهر دادی، باز هم مجبورم کردی خودم دستشو بذارم توی دست مرد دیگه ای و روانه خونه ای کنم که هیچ ازش نمیدونستم؟تو خیلی بیشتر از خیلی به دل من بدهکاری،تو و پسرت که هرگز ازش پدری ندیدیم.شماها خیلی به من،به روح و جسمم صدمه زدین ولی دیگه تحمل نمیکنم دیگه به حرمت سن وسالتون سکوت نمیکنم کوچکترین حرکتی ازتون ببینم ساده نمیگذرم به نظرم بهتر باشه کمی وجدان نداشته تون رو بیدار کنید، این همه سال درد ما رو شنیدین پس بد نیست حالا ما صدای شما رو بشنویم....دستشو توی جیبش فرو برد:نرگس زن من نبوده ونیست، هم اتاقی منو میتونید تحویل خانواده به اصطلاح ریشه دارش بدید، تا دست مادرش بیاد که هیچ کاری نمیتونه بکنه ،نه خودش ونه جادوگری که تربیت کرده انداخته به جون زندگی من، که حتی خانجونم هم داره به نفعش کار میکنه...... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾