#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوونه
تو شیر میدی ها باید خوب غذا بخوری قوت بگیری وگرنه فردا خدایی نکرده هزار تا درد میفته به جونت….
چنان بعضی توی گلوم بود که هیچ جوری نمیتونستم قورتش بدم،چقدر بی کس و تنها بودم که یک خانواده ی غریبه بهم پناه داده بودن،بدون اینکه حتی خودم متوجه بشم اشک هام روی دستم چکید و از چشم ننه دور نموند،ننه توی صورتش زد و گفت خدا مرگم بده حرف بدی زدم؟بخدا واسه خودت گفتم دیدم حال نداری گفتم بخور…..زود اشکامو پاک کردم و گفتم نه ننه تو که چیزی نگفتی خودم دلم گرفته بخدا اگه این بچه نبود تا حالا یه بلایی سر خودم آورده بودم دلم پر درده،اومدم اینجا مزاحم شما هم شدم دیگه بدتر …..ننه دستش رو روی بازوم زد و گفت بجون اصغرم من خوشحال شدم اومدی اینجا این حرفا چیه که میزنی،میبینی که که من همیشه تنهام اینجا،همش به جون این اصغر غر میزنم تنهایی دیوونه میشم اینجا، خب الان تو اومدی اینجا همدمم میشی تازه کمک دستم هم میشی میبینی که من همیشه سبزی و ترشی درست میکنم میفروشم به در و همسایه الانم صبونتو بخور پاشو بیا تو حیاط کمکم باشه؟دستی به صورتم کشیدم و گفتم باشه یه آب به دست و صورتم بزنم میام،ننه با تشر گفت صبونه نخوردی نیای ها میام نگاه میکنم……با لبخند باشه ای گفتم و توی حیاط رفتم تا دست و صورتم رو بشورم،دروغ چرا از گرسنگی در حال بیهوشی بودم،یادم نمیومد آخرین بار کی غذا خورده بودم اولین لقمه رو که توی دهنم گذاشتم چشمامو بستم،مزه ی کره و عسل رو که چشیدم لبخند روی لبم نشست،مدت ها بود همچین صبحانه ای نخورده بودم،خوردنم که تموم شد سریع سینی رو برداشتم و توی اشپزخونه گذاشتم،ننه طوبی توی حیاط نشسته بود و همونجوری که زیر لب آهنگ محلی میخوند سبزی هارو هم پاک میکرد،کنارش نشستم و شروع کردم به پاک کردن باید حسابی کمکش میکردم تا حس سربار بودن نداشته باشم…..ننه طوبی که مشخص بود دنبال گوش شنوا میگرده بسته ی دیگه ای سبزی جلوی خودش گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن،از مردن سه تا بچه اش و به دنیا اومدن اصغر و اینکه وقتی ماه آخر بوده پدر اصغر میمیره و هیچوقت هم بچه شو نمیبینه،خودم حالم گرفته بود و با شنیدن سختی های زندگی اون بیشتر دلم گرفت……نزدیک ظهر بود که ننه توی اشپزخونه رفت تا چیزی برای نهار درست کنه هرچه التماسش کردم چیزی نمیخواد و خودش رو اذیت نکنه فایده ای نداشت و به حرفم گوش نداد……نریمان از خواب بیدار شده بود وکنار خودم در حال بازی کردن با سبزی ها بود،به شب قبل و اومدن اون ادم ناشناس به اتاقمون که فکر میکردم مو به تنم سیخ میشد،اگر بیدار نمیشدم حالا باید مثل دیوونه ها توی کوچه خیابون دنبال نریمان میگشتم……غروب که اصغر اومد سریع غذایی خورد و دوباره بیرون رفت،ننه طوبی ناراحت گوشه ای کز کرد وگفت هرکاری میکنم این بچه به حرفم گوش نمیده خدا منو بکشه جوونای محل بچمو گول زدن ،همش دور همند ،کاری نمیکنند ،ولی قید زن گرفتن رو هم زده….دو روز از اومدنمون به خونه ی اصغر گذشته بود که دیگه نتونستم تحمل کنم و از ننه اجازه گرفتم تلفن بزنم،دلم پر میکشید برای شنیدن صدای ارش و توضیح دادن اتفاق های اخیر،ننه طوبی خودش زحمت شماره گرفتن رو کشید و بهم قول داد یادم بده تا دیگه خودم بتونم راحت زنگ بزنم…….
هر بوقی که میخورد قلب منهم از جا کنده میشد،بلاخره بعد از شنیدن چند بوق صدای زنی که خارجی صحبت میکرد و من اصلا نمیدونستم چی میگه توی گوشی پخش شد،اصلا نمیدونستم چطور باید باهاش صحبت کنم،گوشی که قطع شد انگار اب سردی روی سرم ریختن،این دیگه کی بود،نکنه مهتاب خانم واقعا ارش رو از اونجا برده،از این زن بدجنس و سنگدل همه چیز برمیومد......یکم که گذشت دوباره ننه طوبی رو صدا کردم وبا خجالت ازش خواستم دوباره برام شماره بگیره،با خودم گفتم حتما داره اشتباه شماره رو میگیره وگرنه ارش خودش جواب میداد......تا غروب نه تنها یک بار بلکه چندین و چندبار شماره گرفتیم و هربار همون زن جواب داد،میدونستم مهتاب خانم کار خودش رو کرده و ارش رو از اونجا برده.........هرروز کارم شده بود زنگ زدن به ارش و شنیدن صدای اون زن،ننه طوبی شماره گرفتن رو یادم داده بود و من هم هر نیم ساعت یک بار شماره میگرفتم و هربار ناامید قطعش میکرد.....مقدار کمی پول داشتم و توی همون مدت بیکاری همه اش رو خرج کرده بودم،دیگه توی خونه نشستن کافی بود و باید دنبال کار میگشتم،وقتی قضیه رو به ننه گفتم اخم ریزی کرد و گفت دختر کجا میخوای بری سر کار با بچه ی کوچیک،خب منکه دارم کار میکنم توهم بیا ،باهم سبزی میخریم پاک میکنیم میفروشیم یا ترشی درست میکنیم،باور کن پولش خیلی خوبه مشتری زیاد داره فقط من چون دست تنهام نمیتونم زیاد درست کنم اما اگه تو باشی باهم میتونیم کار کنیم.......
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾