eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
459 عکس
796 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
توی مدت کمی وسایل خونه تکمیل شد و شوهر عمه گاری گرفت تا وسایل رو جا به جا کنیم. اون روز هممون ور تکاپو بودیم و هر کس کمکی میکرد تا وسایل خونه زودتر چیده بشه و هر چیزی سر جای خودش بره. زن عمو شهناز هم با یکی دو تا از پیشخدمت هاش به اونجا اومده بود تا کارمون رو زودتر راه بندازن و ما از اون حالت کوچ نشینی بیرون بیایم و یه جا ساکن بشیم. تا عصر همه کار میکردن و قبل از غروب بود که زن عمو در غیبت طوطی اونو از عمه خواستگاری کرد. عمه اول نمیدونست چه جوابی بده و سکوت کرد اما بعد از چند ثانیه سکوت رو شکست و گفت والا من نمیدونم چی بگم شهناز خانم باید از اقاش بپرسم. زن عمو جواب داد پس سوال کنید و به من خبر بدین تا با جاریم صحبت کنم و هر چه زودتر برای خواستگاری رسمی برسیم خدمتتون. با ورود طوطی همه سکوت کردن و من و جاری هام با چشم و ابرو اومدن حرف هایی بینمون رد و بدل شد. طوطی کنارم نشست و گفت چیشده چرا همه ساکتن؟ سرمو به گوشش نزدیک کردم و گفتم بعدا بهت میگم. اون روز با کمک زن عمو و پیشخدمت هاش بیشتر وسایل خونه‌رو سر جاش گذاشتیم و زن عمو اینا به سمت خونشون راه افتادن. طوطی سریع فرصت رو غنیمت شمرد و خودش رو به من که توی اتاق خواب جدیدمون مشغول چیدن لباس ها داخل صندوقچه بودم رسوند و گفت یه چیزی میخواستی بهم بگی. از اون همه کنجکاویش خندم گرفته بود و خیلی رک و راست گفتم قراره عروس بشی. چشم های طوطی گرد شد و گفت هان؟ عروس؟ چی‌ میگی؟ جواب دادم یکی از شب هایی که خونه ی زن عمو بودیم منو صدا زد و درباره ی این که میخوان تورو شوهر بدن یا نه پرسید من تا امروز که این مسئله علنی نشده بود و زن عمو شخصا با عمه بتول حرف نزده بود چیزی به کسی نگفتم ولی حالا که همه میدونن به تو هم میگم. اون نگاه های خیره ی شوهر زن عمو بی دلیل نبود و داشت تورو برانداز میکرد برای پسر برادرش. طوطی دهنش که باز مونده بود رو بست و گفت اره اره یادمه شب اولی که اونجا بودیم چقدر درباره ی من و خانوادم سوال کرد و میگفت درباره ی گلی یه چیز هایی میدونم. بار دوم هم از بس نگاهم میکرد معذب شده بودم و با این که سرم پایین بود سنگینی نگاهش رو حس میکردم. دستم رو با حالت نوازش روی بازوی طوطی کشیدم و گفتم خبر همین بود عروس خانم. طوطی مشتی اروم به بازوم زد و گفت ای بابا حالا توام هی عروس عروس نکن اصلا از کجا معلوم اقام اجازه بده؟ گفتم چرا اجازه نده مگه بدی از خانواده ی شوهر زن عمو دیدن؟ برادرشم که خداروشکر همه میشناسن میدونن چه مرد ابرومند و خوبیه. طوطی گفت حالا برای کدوم پسرشون میخوان؟ شروع به خندیدن کردم و گفتم ای ناقلا تو بودی که میگفتی عروس عروس نکن. برای پسر وسطیشون. طوطی سرش رو پایین انداخت و گفت قبلا خونه ی زن عموت دیدمش خیلی خوش قد و بالاست اونم کم براندازم نکرد . هر دومون شروع به خندیدن کردیم و طوطی کمکم کرد لباس هارو داخل صندوقچه بچینم. صبح روز بعد عمه خبر داد که خصوصی با اقا صفدر حرف زده و جواب مثبت رو گرفته به همین خاطر کمی خوراکی از بقالی گرفت و به منظور تشکر با ‌هم به سمت خونه ی زن عمو راه افتادیم. عمه میگفت این مدت خیلی به شهناز خانم زحمت دادیم اگه اون نبود نمیدونستم باید دست تنها چیکار کنم. اون زن عروس خانوادم بود و حالا که هیچکس از خانوادم برام نمونده اون توی هرکاری یه دستی کنار دستم میذاره خدا خیرش بده. به خونه ی زن عمو که رسیدیم عمه خوراکی هارو به پیشخدمت داد و بعد از اون جواب مثبت اقا صفدر رو به گوش زن عمو رسوند. زن‌عمو خیلی خوشحال شد جوری که انگار قرار بود پسر خودشو داماد کنه و بعد از این که لبخند ملیحی زد گفت بتول خانم به خدا اگه پسر های خودم‌ کمی بزرگتر بودن طوطی رو برای یکیشون و گلی رو برای اون یکی میگرفتم‌ و شروع به خندیدن کرد. زن عمو ادامه داد میدونستم جوابتون مثبته و قبل از این خبر رو به جاریم داده بودم اونا خیلی عجله دارن که زودتر برای خواستگاری بیان انگار طوطی جان بدجوری دل پسرشون رو برده ولی خب من بهشون گفتم تازه جا به جا شدین و فعلا خسته این. عمه گفت والا همه ی کار ها که رو دوش شما بود کدوم خستگی. زن عمو جواب داد نزنین این حرفو بتول خانم بلاخره اسباب کشی خستگی رو تن ادم میذاره که با یک هفته خوابیدن هم از تن ادم بیرون نمیره. زن عمو با عمه قرار گذاشت که سه روز دیگه برای خواستگاری بیان و توی راه برگشت یه خونه به سمت بازار رفتیم‌ و عمه چند تا طاقه پارچه خرید و گفت عروس هام باید لباس نو نوار بپوشن. به خونه که رسیدیم شاگرد پارچه فروش طاقه های پارچه رو لب ایوون گذاشت و بعد از رفتنش عمه ،عروس ها و طوطی رو صدا زد و گفت دخترا بیاین انتخاب کنین ببینم با کدوم پارچه میخواین برای شب خواستگاری رخت بدوزین... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با دیدن من از جا بلند شد و‌با قدم هایی‌ تند اومد سمتم.. لبخندی بهش زدم تا خیالشو راحت کنم اونقدر خجالتی و با شرم و حیا بود که روش نمیشد چیزی بپرسه خودم، با لبخند بهش گفتم:مبارکه اقا کاظم پسردار شدی.. سکینه‌هم حالش مساعده خیالت راحت.. اقاکاظم دستای پینه بسته اش رو به آسمون گرفت و گفت:خدایا شکرت ازمن هم تشکر کرد و از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه!!!خوشحالی آقاکاظم اینقدر قشنگ و آروم بود که ادم دلش میخواست بارها وبارها به این مرد خبرخوش بده، برگشتم توی اتاق تا کنار بقیه باشم.. جلوی در خانم بزرگ رو دیدم که داشت از اتاقِ سکینه میومد بیرون ..چشمش که به من افتاد گفت:حالِ سکینه خوبه الان هم خودش،هم بچه خوابیدن کمی مکث کردم و گفتم:باشه،بعدا بهشون سر میزنم...خانم بزرگ دوست نداشت من توی اتاقِ سکینه و کاظم رفت و امد کنم و اینو بارها بیان کرده بوداما کو گوش شنوا؟ حس میکردم خانم بزرگ بخاطر این سرپیچی کمی از من ناراحته اما چون نمیخواست توی اون دوران خیلی به من سخت بگیره گلایه ای نمیکرد..فرهاد هم به این موضوع سخت نمیگرفت و میدونست من چقدر با سکینه احساس راحتی میکنم وهیچوقت مانع ارتباط صمیمی من باهاش نشده بود.. داشتیم میرفتیم سمت عمارت که ماشین فرهاد وارد عمارت شد.. از دور لبخندی زدم و منتظر موندم تا پیاده بشه احمدآقا در ماشینو برای فرهاد باز کرد و فرهاد باهمون ابهت و جذبه ی همیشگی از ماشین پیاده شد..با همون اخم همیشگی که روی صورتش داشت اومد سمت ما و من و خانم بزرگ هردو‌ همزمان بهش سلام کردیم.. اخمِ فرهاد با دیدن ما تبدیل به لبخند شد و بامهربونی بهمون سلام کرد و دست داد و گفتم:اینجا چه خبره؟چرا همه توی حیاطن؟ پیش دستی کردم و گفتم:پسرِ سکینه و اقاکاظم به دنیا اومده عزیزم،وای که نمیدونی این بچه چقدر بامزه ست..دلم میخواد ساعت ها پیشش بمونم و باهاش بازی کنم..فرهاد لبخندی زد و اقاکاظم رو صدا زد، اقا کاظم دوید سمت فرهاد و خم و راست شد و گفت:در خدمتم اقا فرهاد.. دست توی جیبش کرد و یه بسته اسکـناس از جیبش بیرون اورد و گفت:چشم روشنی پسرته مبارکت باشه پسر دار شدنت.. اقاکاظم نمیخواست قبول کنه اما با اصرارهای من و فرهاد با خجالت پول رو از دست فرهاد گرفت‌... نمیدونم چرا حس کردم فرهاد روی پسردار شدن اقاکاظم تاکید بیشتری داشت و ازاین بابت بهش تبریک گفت.. حس بدی بهم دست داد و دلم شور گرفت یعنی پسردار شدن اینقدر برای فرهاد مهم بود که توی تبریکش تااین حد بهش تاکید کرد؟ فکرم مشغول شد و ناخوداگاه رفتم توی فکر و چهره ام درهم رفته شد..خانم بزرگ جلوتر از ما راه افتاد به سمت عمارت و من و فرهاد با فاصله پشت سرش میرفتیم..فرهاد گفت:ریحانِ من در چه حاله؟حالِ بچمون چطوره؟باچهره ای عـبوس جواب دادم:خوبیم،هردومون خوبیم فرهاد که از جواب دادن من تعجب کرد با چشم هایی گرد نگاهم کرد و گفت:چیزی شده ریحان؟چیزی ناراحتت کرده؟ سرمو به دوطرف تکون دادم وگفتم:اینجا نمیخوام راجبش حرف بزنم اونقدر مهم هست که نیاز باشه توی خلوت و سرِفرصت درموردش حرف بزنیم فرهاد چندثانیه ی مکث کرد و کمی فکر کرد و گفت:خیله خب باشه خانمم هرجور که تو بخوای حتما بعداز ناهار توی اتاق راجبش حرف میزنیم دیگه چیزی نگفتم و به سمت اتاق غذا رفتیم.. شیرین و زنعمو قبل از ما توی اتاق بود و با ورود ما به احترام فرهاد بلند شدن.. ارباب و خانم بزرگ بانگاهی تحسین آمیز نگاهمون میکردن و ازمون دعوت کردن جای همیشگیمون بشینیم..اونروز حس و حال خوبی نداشتم و فکرهایی که به ذهنم اومده بود حالمو حسابی گرفته بود.. بقیه هم متوجه بی حالی من شده بودن و‌زیر چشمی نگاهم میکردن..مخصوصا شیرین که حس میکردم ازاینکه من سرحال نباشم لذت میبره خودمو کمی جمع و جور کردم و سعی کردم بهتر رفتار کنم و حالمو خوب جلوه بدم اما خیلی برام سخت بود فرهاد سرشو اورد نزدیکم و زیرگوشم گفت:خیلی مایلم هرچه زودتر بفهمم چی اینقدر تورو آشفته و ناراحت کرده ریحان... فقط به نگاهی بسنده کردم و جوابی ندادم..فرهاد تندتر از هرروز غذاشو خورد و به من هم اشاره کرد سریعتر غذا بخور اما من میلی به غذا نداشتم و بیشتر با غذام بازی کردم فرهاد که دید من چیزی نمیخورم رو به ارباب و خانم بزرگ گفت:بااجازتون من و ریحان میریم توی اتاق من امروز خیلی خسته ام و باید استراحت کنم.. خانم بزرگ طبق معمول قـربون صدقه ی فرهاد رفت و‌هردو با اجازه ای گفتیم و از سر میز بلند شدیم!!!دست من و گرفت و با قدم هایی تند به سمت اتاق رفتیم.. اینقدر تند قدم برمیداشت که هرلحظه حس میکردم الانه که بیفتم و کشیده بشم روی زمین با ناله گفتم: دستم آرومتر راه برو،حتی یک کلمه هم حرف نزد و فقط میخواست زودتر به اتاق برسیم دراتاقو باز کرد و صبرکرد من اول وارد بشم پشت سرم اومد توی اتاقو درو محکم بست .. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مگه من چی از اینا کم دارم(اشاره به من و زری) که بمونم اینجا و حمالی کنم تا اینا مثل خانم زندگی کنن و به ریش من بخندن،بخدا قسم اگه اردلان و ارسلان برن من خودمو میکشم تا اینا یه عمر با عذاب وجدان زندگی کنن و هیچوقت زندگی راحت و آسوده ای نداشته باشن... اردلان گفت ننه ،شما که تا دیروز مخالف رفتن بودی و همش آه و ناله میکردی چطوری از این روستا و عمارت دل بِکنی، حالا چی شد این همه ذوق و شوق رفتن داری؟؟ خان ننه گفت الانم راضی به رفتن نیستم ولی وقتی همگی دارید میرید من چرا بمونم و از دوری شما بسوزم؟ بعد شروع کرد به گریه کردن... خان بابا گفت زن کم داد و بیداد راه بنداز ،اینا که رفتن و جاگیر شدن ماهم میریم پیششون من بهت قول میدم،خان ننه گفت قولهای تو به درد من نمیخوره ،شاید تو نبود اینجا یه اتفاقی افتاد و نیاز به کمک داشتی ،اونوقت چه گِلی به سرمون بگیریم؟ خان بابا گفت سه چهار ماه بیشتر طول نمی کشه، به دام و باغ و زمین هایی که برامون مونده سرو سامون بدیم بعد میریم،یهو خان ننه با جیغ و داد و گریه بلند شد و گفت حالا که تو همش طرف پسرها و عروس هات هستی و میخوای منو مسخره ی مردم روستا کنی و حرفم و بندازی سر زبونها، منم خودمو میکشم و از دست تو و همه ی اینها راحت میشم... یهو جلوی چشم ما و بچه ها کبریت رو برداشتو نفت چراغ رو ریخت روی خودش و کبریتیو کشید... من که فقط مات و مبهوت نگاش میکردمو، شوکه شده بودم ،بچه ها ترسیده بودنو شروع کردن به گریه کردن و جیغ زدن ولی ارسلان تو یه چشم بهم زدن پتوی زیرش رو برداشت و پیچید دور خان ننه و آتشی که هنوز گر نگرفته بود رو خاموش کرد،خان ننه هم از ترس بیهوش شد، اردلان با یه ظرف آب اومد رو سر خان ننه و آب رو پاچید رو سر و صورتِش،خان ننه کم کم به هوش اومد، وقتی دید همه هول کردن و نگران نگاش میکنن و خیالش از اینکه بلای جدی ای سرش نیومده راحت شد ،دوباره جون تازه ای گرفتو شروع کرد به گریه کردن و خودش رو زدن که چرا نذاشتید خودمو از دستتون راحت کنم، منو نجات دادید که بمونم اینجا و حمالی شمارو کنم ؟حالا که اینطوریه از داروی کک ((دارویی که مخصوصا کک برای پشم گوسفند بود))میخورم و خودمو راحت میکنم... ارسلان یهو بی مقدمه گفت:خان ننه داد و بیداد و دعوا ،مرافعه که نداره، تو راست میگی ما نباید همگی بریمو شما تنها بمونید، من و زن و بچه هام می مونیم ،بقیه برن وقتی کارهارو سر سامون دادیم ما هم با هم میریم... خان ننه چشماش برقی زدو وقتی خان بابا هم از سر ناچاری قبول کرد،خیالش راحت شد و دوباره آه و ناله کرد که دستام میسوزه ،زیر گردنم سوخته ،اگه اینجا بمونم عفونت میکنه پس منم همراه کیان و کیوان میرم شهر که برم دکتر،ربابه و خدیجه هم همراه من بیان که اونجا مراقبم باشن،همه ی اهل خونه میدونستن داره فیلم بازی میکنه و از دردش خبر داشتن ،ولی انقدر هفت خط بود که چاره ای جز قبول پیشنهادش نبود و بالاخره موفق شد،اینطوری شد که خان ننه و رباب و دختراش اسباب اثاثیه شون جمع کردن و پس فردا بعد از کلی متلک گویی و سفارش به من و زری همراه کیان و کیوان راهی شهر شد من که قرار بود از همه زودتر برم و این خونه ساختن ها و جدا شدن ها به خاطر من بود حالا موندنم تو این روستا با کلی کار که باید انجام میدادم،اونا که رفتن خان بابا با شرمندگی نگام کرد و گفت عروس ببخش که تو موندی و اونا رفتن... خندیدم و گفتم اشکال نداره همین که شما اینجا هستید برای من دلگرمیه و کافیه ... خان بابا هم خندید و گفت مشکل وجود اونا بود حالا که نیستن میتونیم یه نفس راحت بکشیم و هر دو باهم خندیدیم.. اون روز بعد از رفتن اونا من و زری دست به کار شدیم و تا غروب آفتاب مشغول کار بودیم و حسابی خسته شده بودیم.. روزها از پی هم میگذشتن تا اینکه اختر و افسر بلاخره ازدواج کردنو بعد از سالها کار کردن مجبور شدن از اون عمارت برن...عملا من و زری با این همه کار دست تنهامونده بودیم،کار زیاد بود ولی همین که مزاحمی وجود نداشت و از بابت بچه ها و امنیتشون خیالمون راحت بود زیاد اذیت نمی شدیمو زندگی آرومی رو تو این خونه داشتم تجربه میکردیم.. ارسلان و خان بابا هم گاو و گوسفند ها رو میدادن غلام تا ببره تو میدون شهر نزدیک روستا بفروشه،من و زری هم کارهای نیمه تموم رو تموم میکردیم و روزگار رو میگذروندیم تا موقع رفتن بشه و بتونیم زندگی تو شهر رو تجربه کنیم... همه ی اهالی روستا از اینکه قرار بود خان برای همیشه بره شهر ناراحت بودن و دوست نداشتن روستا بی صاحب و بی بزرگتر باشه، چون خدایی خان بابا خوب ریش سفیدی میکرد و تو هر دعوا و مرافعه به بهترین شکل میانداری میکردو شر رو از سر مردم روستا کم میکرد... خان هم گاهی دودل میشد بین رفتنو موندن...   ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
سعی کن حرفهای خاله ات روی تو تاثیر منفی نزاره ،دامادم دستی به چونه اش کشیدگفت: چی بگم پدر چان خاله خیلی دخالت تو زندگیمون میکنه... منم گفتم :مثل یک مرد جلوش وایسا نزار بچتو از بین ببره... سیما به حرفم گوش داد ،بعد یهو حاجی هق هق گریه اش بلند شد، انگار برای ما روضه میخوند، ما هم زار زار باهاش گریه کردیم.. گفت: ببخشید ناراحتتون کردم، سریع بلند شدم و پارچ آب خُنکی برای حاجی آوردم، گفتم: تو رو خدا گریه نکنید . حاج آقا گفت؛ دخترم امروز انگار این زخم کهنه سر باز کرد و تمام عقده های دلم بیرون ریخت.. حاج آقا با نوشیدن آب نفسی تازه کردو گفت: دخترم بچه رو نگهداشت و من خوشحال بودم که اینجا حرفم اثر کرده بود. گفتم: سیمای بابا خرج هر چهار تاییتون رو میدم، مگر من چقدر زنده ام و برای کی میخوام بزارم ،خودم جو‌ُرتون رو میکشم …براشون خونه بزرگی تهیه کردم که راحت باشن،سیما هرروز باهام در تماس بود، فریبا مثل مار زخمی بود میگفت تو در حقشون جفا کردی. گفتم :چرا ؟ مگر چکار کردم ؟ میگفت :درحقشون ظلم کردی.. خواهر زنم فریده هرچه با فریبا صحبت میکرد بیفایده بود ،ماههای آخر بارداری سیما شده بود ،فریبا لج کرده بودمیگفت: دختره بی عقل ،منکه کمکش نمیکنم، شبی که سیما دردش گرفته بود فریبا خودش رو به بی خیالی زده بود ،سیما درد داشت،گریه میکرد، اما فریبا انگار کورو کر بود ،سینا رو به فریده دادیم ،خودم سیما رو به بیمارستان بردم، با گریه میگفتم: به دخترم کمک کنید.. پرستارها گفتن :آقای محترم چرا انقدر ناراحتی ؟ زایمان که ترسی نداره؟ الان زایمان میکنه تموم میشه.. اما من همش استرس داشتم، میگفتم اگر یه طوریش بشه من مقصرم، آخه اینا بچه نمیخواستن، اونا هم بهم میخندیدن .. اونا از ناملایماتی که زنم با ما داشت خبر نداشتن ..میگفتن :برو بشین رو صندلی تا الان بچرو تحویلت بدیم ،ساعتی گذشت و دوباره خدا بهمون یه پسر دیگه داد برای من مثل فرشته بود، دوست داشتم صورتش رو غرق بوسه کنم، بخورمش انقدر که قشنگ بود.. زنگ زدم به فریده گفتم :خدا بهمون یه پسر دیگه داد ،اونم خوشحال شد، اما فریبای سنگدل پیش ما نیومد ،وقتی سیما مرخص شد همگی به خونه سیما رفتیم .. حاجی آهی از ته دل کشید و گفت: آخ آخ از دست فریبای عقده ایی ….با اون سن و سالش، از من طلاق گرفت و بعد از اون به انگلیس رفت ،فریده غصه میخورد، بهش گفتم: فریبا برو اما هروقت پشیمون شدی برگرد.. گفت: نه من هیچ وقت پشیمون نمیشم،جای خالیش اذیتم میکرد اما گفتم بزار بره به آرزوهاش برسه .. سیما وبچه هاش برای من کافی هستن، دیگه هیچی نمیخوام ..اسم پسر کوچیکه رو شایان گذاشتیم ،خوش بودیم، دوسال گذشت.. از دور حواسم به فریبا بود، پیش یکی از فامیلهای دورمون بود، گاهی بازم براش پول میفرستادم، سیما میگفت بابا براش پول نزن، بزار بهش سخت بگذره، برگرده ! میگفتم: نه گناه داره بزار به آرزوش برسه ..سینا چهار ساله شد شایان دوساله …تمام دنیای من این دوتا بچه بودن، یکشب تو خونه سیمابودیم که تلفن خونه زنگ خورد.. سیما گوشی تلفن رو برداشت !!! ما همه سراپا گوش بودیم ،من چشمم تو چشمای حاج خلیل بود که گفت: آره دخترم ، اونطرف خط فریبا بود زنگ زد با سیما صحبت کرد گفت: که مریض شده و‌دردی ناعلاج داره و میخواد در لحظه های آخر عمرش بچه هارو ببینه ..وقتی سیما جریان رو بمن گفت باورم نمیشد، اما سیما هراسون گفت بابا مامانم بیماری لاعلاج داره وباید من به دیدنش برم .حاج خلیل آهی کشید و‌گفت: به سیما گفتم منو فریده بچه هات رو نگهمیداریم ،تو با شوهرت برو دوباره برگرد، سیما قبول کرد ،من کاملا فریبا رو میشناختم که برای رسیدن به خواسته هاش به هر کاری دست میزنه‌. فریبا از خانواده های اصیل و پولدار زمان خودش بود و همیشه مثل یک ملکه زندگی میکرد ،بهترینها برای اون بود وهرچه میخواست رو بدست می آورد.. خلاصه من به سیما گفتم تو نیاز به تذکره یا همان پاسپورت داری، در حال بگو مگوی این حرفها بودیم که تلفن دوباره زنگ خورد ،بازهم فریبا بود گفته بود مبادا تنها بیایی، باید برای آخرین بار بچه هات رو ببینم ..اما من دلم لرزید.. گفتم: بچه ها دیگه چرا ؟ گفت :پدر جان مادرم داره میمیره، حالا من نباید بچه هام رو ببرم مادرم ببینه؟ میدانستم کار تمومه،به فریده گفتم تو بهتر از من خواهرت رو میشناسی ،یکی رو گرو نگهداریم وگرنه برنمیگردن‌.. فریده گفت :نه نترس سهیل نمیمونه، بزار برن.. حال فریبا خرابه، تمام کارهای بچه ها انجام شد و بعد از زمان کوتاهی بچه ها راهی شدند، اونروز دلم میخواست فریاد بزنم و زمین و زمان رو به هم بدوزم با گریه گفتم: سیما رفتی برو، اما گول نخوری بمونی. گفت: پدرجان انقدرم بچه نیستم.. با رفتن سیما دلم داغون شد تنها شدم،بعدهامنو کارگر خونه موندیم شهسوار، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ایل هم که میرم وقت نمیکنم همه اقوام رو ببینم و باید برمیگشتم اینجا،صورتم افتابسوخته نیست چون افتاب ندیده به خودش، ولی پسرای ایل با وجود لکه های صورتشون باز هم زیبا هستن، مثل زنان زحمت ایلم که چهره شون زیباتر از هرچی دختر و زنه که به استراحت وخودارایی میگذرونن روزشون رو... :اما تو یه جور دیگه قشنگی،تازه دارم میفهمم چقدر دوستت دارم.... دانیار لیوان ابی خورد ودستاشو بالا برد:فقط یه شوخی بود دیگه تکرار نمیشه خانم.... به شامی ها نگاه کردم ،سبزی های تازه همه از زحمت عمو بود وگوشتهایی که از ایل اورده بودیم ...خاله همیشه دستپختش عالی بود با مواد معمولی هم بهترین غذاهارو درست میکرد وگفتم:بازم واسم لقمه میگیری؟؟؟ .هرچی لقمه میگرفت دونه دونه میخوردم که با دیدن بشقاب خالی انگشت به دهن نگاهش کردم... گفتم:من شکمو نیستم اما تو که لقمه دادی خوشمزه تر بود به دلم می‌نشست همه رو خوردم... گفت:نوش جونت‌‌. حس عجیبی داشتم دلم نمیخواست ازش دل بکنم، کنار مردی که هر لحظه بیشتر بهش وابسته میشم وعشق رو با تموم وجودم در کنارش تجربه میکنم.... خسته بود از صبح بیرون بود ...پا روی حس خوب کنارش بودن گذاشتم وبلند شدم که دستمو گرفت:چیزی شده؟؟چرا حس میکنم چیزی هست که نمیگی؟؟ بین دستاشدلم میخوادت پیشت باشم اما میدونم خسته ای.... دانیار بلند شد:الان این مهربونیا یعنی نرم دبی؟؟ گفتم:دلم نمیخواد بری اما میدونم آینده شرکت به این قرار داد بستگی داره، پس نباید مانع بشم وبا حرفهام اذیتت کنم،ولی اونقدر با توبودن بهم آرامش میده که تاحالا همچین آرامشی رو حس نکرده بودم.... گفت:خسته نیستم آساره... ذوق زده نگاهش کردم که گفت:بریم یه چرخی بزنیم؟؟ میدونستم بخاطر من میگه و گفتم:خونه خودمون قدم بزنیم،باغ خودمون قشنگتره.. توی باغ قدم میزدیم وستارها روشن کرده بودن راه رو.... کنار حوض بالای باغ نشستیم...گفت:امروز نتونستم بیام چون باید فشرده به یه سری موارد رسیدگی میکردم ،هیئت بازرسی دبی رفتن فردا با خودم میبرمت شرکت،کار خاصی نمونده به بچه ها هم مرخصی دادم تا بعد سیزده،اونا هم این مدت از گشت وگذارشون زدن و سنگ تموم گذاشتن، امیدوارم بتونم محبتشون رو با بالا بردن شرکت جبران کنم و اما فردا در حد چند امضا که حدود یه ساعتی طول میکشه میمونیم شرکت و بعدش با تو.... گفتم:بریم ایل؟؟؟ چشماشو درشت کرد:نه یه دوری توی طهران بزنیم، چون متوجه رفتار پریچهرخانم واقا ابراهیم شدم، اونا تو رو خیلی دوست دارن واحترام خاصی واسشون قائلم، چون سالهاست با من زندگی میکنن ومیدونم منو مثل بچه خودشون دوست دارن وهمین حس رو به تو هم دارن... گفت:یه دو روز دیگه میمونیم بعد برمیگردیم ایل،قبوله؟؟ بلند شدم گفتم:بازم راه بریم.... تا نیمه های شب توی باغ از هر دری حرف میزدیم... صبح زود آماده شدیم با هم رفتیم شرکت،همونطور که دانیار گفته بود زیاد طول نکشید و یه ساعته سر وته کارهاشو به هم اورد وبیرون زدیم....طهران خیلی بزرگتر از اونی بود که فکرشو میکردم....سمت دانیار چرخیدم:اجازه میدی برم دانشگاه؟ دانیار ابرویی بالا انداخت:نه... بخندید:وقت نمیکنی،صبح شرکتی،عصر هم در خدمت خونه شوهر،تازه باید به فکر بچه هم باشی،فعلا ازادی، اما وقتی از سفر برگشتم دیگه از این خبرا نیست....با این حرفش جا خوردم...پفی کشیدم، فارغ از هیاهوی درونم گفتم:بچه میخوایم چیکار؟همین رفیقت الان چندساله ازدواج کردن بچه ندارن ،میگن دست وپامونو میبنده نمی‌ذاره زندگی کنیم ،اونوقت جنابعالی از راه نرسیده سفارش بچه داری؟؟ دانیار گفت:آساره من همیشه عاشق بچه بودم، حالا که قسمتم زنی شده که خودم پسندیدم، پس دلم میخواد از عشق خودم صاحب فرشته های دوست داشتنی زندگیم بشم.... دستی به شکمم کشیدم:مادر شدن چه حسی داره؟؟؟مادر بشم میتونم مراقبش باشم که کسی اذیتش نکنه؟؟؟ دانیار ماشین رو کنار خیابون پارک کرد وگفت:چرا این حرفو زدی؟مگه قرار نشد گذشته رو از یاد ببری؟؟ دستم روی شکمم بود شروع کردم نوازشش:از مادر شدن حس خوبی ندارم، درسته زنعموم از مادرم هم عزیزتره، اما حتی زنعمو هم زندگی نکرد ویه عمر غصه منو خورد و دم نزد.... دانیار گفت:آساره من هستم جای تموم تنهایی هامون الان همدیگه رو داریم.... نمیدونم چرا ،اما حرفش خنجر به دلم زد، حس بدی پیدا کردم، یه حس ترس و دوری، شاید هم دوباره تنهایی،من ،منِ تنها رو دوست نداشتم ،منِ نگران،منِ بدون دانیار رو دیگه دوست نداشتم.... آروم زمزمه کردم:عاشقی یادم دادی،مهر ومحبت رو به پام ریختی،حالا که وابسته ام کردی تنهام نذار،تو مثل پدر ومادرم نشی که منو دست بقیه سپردن وخودشون رفتن پشت سرشون هم نگاه نکردن.... با گریه گفتم:از وقتی گفتی میخوای بری میترسم،میترسم مثل دوری من بشه از خانواده ام..... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نمیدونم چی داشت میگفت اما قیافش نشون میداد که خبر بدی شنیده. همین که گوشی رو قطع کرد.. تند از جام بلند شدم رفتم طرفش:_چی شده مادر؟! دستامو با هول گرفت گفت:نمیدونی وای خدایا شکرت. _میگی چی شده ؟اینی که زنگ زده بود کی بود؟؟ _آبتین.. _چی؟؟ سری تکون داد:_آره مادر آبتین بود حال تورو پرسید و وقتی فهمید اینجایی خیلی خوشحال شد. گفت روسیه ست... -منم دعوتش کردم شب بیاد اینجا و فردا شب توی مهمونی باشه. _خیلی خوشحالم مادر خیلی،من جونمو مدیونشم. صدای سهراب از پشت سرم بلند شد:_مدیون کی؟! چرخیدم با خوشحالی گفتم:_آبتین روسیه ست و قراره بیاد اینجا خیلی خوشحالم سالمه و دوباره میبینمش.... سهراب خونسرد سری تکون داد و گفت:خوبه و دیگه حرفی نزد.. رفتم آشپزخونه کمک مادر تا یه شام درست و حسابی درست کنیم. چند بار که از سالن اومدم سهراب و تو فکر دیدم... انگار نگران چیزی بود، اما فکر چی نمیدونستم هرچند دلم میخواست ازش بپرسم، اما این روزا ازش دوری میکنم تا راحت تر با رفتنش کنار بیام.... با صدای زنگ در نگاه من و سهراب بهم گره خورد. نتونستم بفهمم چه حسی داره. مادر با خوشحالی رفت طرف در قدمی برداشتم که مانع شد،سوالی نگاهش کردم... _تو هنوز حسی به آبتین داری؟! _چرا این سوال و میپرسی؟! _همینطوری.... گفت_فقط یادت نره تو شوهر داری و باید فقط به شوهرت فکر کنی. خواستم چیزی بگم که صدای احوال پرسی مادر و آبتین اومد.. آبتین اومد داخل و نگاهش اول به من بعد به سهراب افتاد. خجالت کشیدم دلم نمیخواست حسرت بخوره...قدمی سمت آبتین برداشتم، لبخندی زدم و روبه روش ایستادم نگاهم و به چشم های قهوه ای مهربونش دوختم و تمام کارهایی که برام کرده بود اومد جلوی چشمم. لبخند تلخی زد و گفت:_خوشحالم سالم کنار همسرت میبینمت... _منم خیلی خوشحالم که دوباره سالم میبینمت... صدای سهراب از پشت سرم بلند شد: سلام آقا آبتین ... سهراب بهش دست داد، با هم احوالپرسی کردن ... رفتم آشپزخونه تا به مادر کمک کنم،آبتین رفت تا دوش بگیره ...با اومدن پدر جمع‌مون کامل شد و پدر با دیدن آبتین صمیمانه بغلش کرد... میز شام رو چیدیم و توی سکوت دورهم شام خوردیم... فردا پدر تمام دوستان و فامیل هایی که روسیه زندگی میکردن رو دعوت کرده بود... با سهراب برای خواب به اتاقمون رفتیم همین که دراز کشیدم رو به سهراب کردم: فکر کنم پس فردا بری؟ ابرویی بالا انداخت: کجا؟ -معلومه پیش زن و بچتون... حرفی نزد و دستشو روی پیشونیش گذاشت چشم هاشو بست ،پشت بهش کردم و خوابیدم... اما فکرم پیش سهراب و آیسا بود اگه آیسا حامله است ،پس چطور زمانی که ایران بود نمیتونست بچه بیاره؟ اینجا چیزی مشکوکه کلافه نفسمو بیرون دادم و بعداز کلی کلنجار رفتن خوابم برد. صبح با نوازش دستی چشم هامو باز کردم‌‌‌با دیدن مادر لبخندی زدم خم شد و صورتم رو بوسید... دستمو دور گردنش حلقه کردم و محکم بوسیدمش... پاشو مادر کلی کار داریم .. با مادر سمت آشپزخونه رفتیم. -پس بقیه کجان؟ +آبتین صبح زود رفت انگار کسی باهاش کار داشت... سهراب هم مثل همیشه رفت و گفت زود برمیگرده.. سری تکون دادم و صبحانه‌ام رو خوردم ..‌چندتا کارگر برای کارها اومدن... مادر یه دست لباس شیک روی تختم گذاشت.. نگاهی به پیراهن بلند انداختم... و رفتم سمت حموم و دوش اب و باز کردم، وقتی خوب حموم کردم اومدم بیرون جلوی ایینه ایستادم و نگاهی به جای شکنجه ها انداختم که یهو در اتاق باز شد .... ماتش شدن،با هول دستم و گذاشتم تا جای شکنجه ها معلوم نباشه.. مادر وارد اتاق شد ،تا اومد چیزی بگه با دیدن بدنم حرف تو دهنش موند،اومد نزدیک ... _مادر میشه برین من الآن آماده میشم.. +دستتو بردار.. _مادر؟ +ساتین دستتو بردار.‌‌ ناچار دستمو برداشتم‌‌ دست لرزونش اومد سمت بدنم:+اینا جای چی هستن؟! با هول لبخندی زدم:_چیزی نیست‌‌‌.... نگاهشو به چشم هام دوخت:+مادر تو ساده خیال کردی ؟؟؟انگار چیزی روی پوستت خاموش شده... _مادر نگران نباش گذشته بوده تموم شده... یهو بغلم کرد :+آخه چرا باید تو انقدر زجر بکشی مادر...بمیرم برات... _فدات بشم مادرم این چه حرفیه حالا که دیگه تموم شده... اشکاشو پاک کرد _آماده بشم؟! سری تکون داد:+آره عزیزم من میرم بیرون.. با رفتن مادر نفسم رو بیرون دادم،موهامو خشک کردم،لباس مشکی بلندی که تمام گیپور بود و از زیر ساتن مشکی و روش تمام کار شده بود پوشیدم‌... سرمه ای توی چشم هام کشیدم،وقتی آماده شدم رفتم سمت در اتاق تا از اتاق خارج بشم که در اتاق باز شد و سهراب کت شلواری وارد شد..با دیدنم نگاهی سر تا پام انداخت،منم نگاهی بهش انداختم اومد طرفم و گفت:_آماده ای؟! بوی عطرش پیچید توی دماغم‌..سری تکون دادم.... _آخر شب میخوام چیزی بهت بگم ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
متعجب سر بلند كردم. تکیه داد به صندلیش و گفت:- مشکلی داری؟ - نه مشکلی نیست. سری تکون داد:- پس به کارتون برسید.و با دستش به در اشاره کرد، چرخیدم و از اتاق بیرون اومدم. دستم و روی قلبم که خودشو محکم به سینه ام می کوبید گذاشتم و راه انباری رو در پیش گرفتم.این‌طوری برای منم خیلی بهتر بود و کمتر با اطرافیانم رو به رو می‌شدم. جعبه های دارو رو دسته بندی کردم ‌و هر کدوم در غرفه خودش گذاشتم. انقدر کار روم ریخته بود که گذر زمان و احساس نکردم.وسایلم رو جمع کردم و از انباری بیرون اومدم. روی پله ها دست توی کیفم کردم تا ببینم گوشیم همراهم هست یا نه که محکم به کسی خورد، قلبم از ترس ضربانش بالا رفته بود، آروم چشمام باز کردم که نگاهم به نگاه غیاث گره خورد و ته دلم خالی شد... سر جام صاف ایستادم که عصبی گفت:- چرا جلوی چشمتو نگاه نمی‌کنی؟ - شما یهو سر راهم قرار گرفتید! نگاهش کردم که نگاهشو ازم‌ گرفت و گفت: - شما بعد از ظهر هم‌ میاین سر کار.... اما... -همین که گفتم و تو پیچ پله گم شد. عصبی پامو روی زمین‌ کوبیدم و بدون هیچ جلب توجه ای از داروخونه بیرون ‌اومدم. سوار مترو شدم. خسته در واحد و باز کردم، لباسامو عوض کردم و غذایی که از دیشب مونده بود رو خوردم.دوساعت دیگه باید به داروخونه بر می‌گشتم.بعد از نهار كمى استراحت كردم و از خونه بيرون زدم. وارد داروخونه شدم و مستقيم سمت انبارى رفتم. در حال كار بودم كه در انبارى باز شد و پسرى جوون تو سن هاى غياث وارد انبارى شد. لبخندى زد گفت:-سلام. -سلام. كارى داشتين؟ -بله، كمى دارو بالا كم داشتيم. -اسماشون؟ اسماشون رو گفت. داروها رو از تو قفسه ها برداشتم و گرفتم سمتش. دوباره لبخندى زد گفت:اسم من شایان. شما رو نديده بودم؛ كارمند جديد هستين؟ -خير، مدتى نبودم. -اسمتون؟ -لازمه بگم؟ دستش و به گردنش كشيد گفت:-نه، هر طور مايلين ... با اجازه و از انبارى بيرون رفت. شونه اى بالا دادم و دوباره مشغول شدم. كارم تموم شد. دلم مى خواست چاى بخورم اما از اينكه برم بالا و دوباره غياث رو ببينم از خير خوردن چاى گذشتم و تا شب كه شيفت كاريم تموم شد از انبارى بالا نرفتم. ساعت ٩ بود كه وسايلام رو جمع كردم و از داروخونه بيرون اومدم. هوا تاريك شده بود. نميدونم چرا لحظه اى از تاريكى هوا ترسيدم و داخل داروخونه برگشتم.شماره ى آژانسى كه به داروخونه نزديك بود رو گرفتم و يه ماشين خواستم. كنار در داروخونه ايستاده بودم كه جناب شایان خان اومد گفت:-سلام مجدد. اسمتون رو كه نمى دونم اما اگر قابل بدونين برسونمتون. -سلام. نه، ممنون با آژانس ميرم. -اوكى، شب خوش و سمت ماشينش رفت. همون لحظه آژانس اومد. سمت آژانس رفتم. شايان بوقى زد و رفت كه نگاهم به اخم هاى درهم غياث افتاد. لحظه اى ته دلم خالى شد. ماشين حركت كرد و غياث از ديدم محو شد. آهى كشيدم و نگاهم رو به تاريكى شب دوختم. عجيب دلم گرفته بود. زير لب زمزمه كردم:"قدر حواسى كه پرت حواستونه رو بدونيد. " كنار خونه از ماشين پياده شدم. كرايه رو حساب كردم و با كليدم در حياط رو باز كردم. نگاهى به پنجره ى طبقه ى بالا انداختم. چراغ ها خاموش بودن. آهى كشيدم. واقعاً خسته بودم و روز كسل كننده اى رو پشت سر گذاشته بودم. وارد پاگرد پله ها شدم كه در خونه ى عمو باز شد و چهره ى مهربون عمو نمايان. لبخندى زدم. -سلام عمو. -سلام عزيزم. خسته نباشى. -عمو من برم بالا. -كجا؟ بيا شام كنار ما باش بعد ميرى. -نه، مزاحم نميشم. عمو اخم مصنوعى كرد:داشتيم از اين حرفها؟ -نه اما واقعاً خسته ام. نمى خوام اينطورى شما هم كسل بشين. -باشه عزيزم ... هرطور راحتى. -ممنون. با اجازه و پله ها رو بالا اومدم. دلم نميخواست ايجاد مزاحمت كنم براشون. همين كه اجازه داده بودن و من تو خونشون زندگى مى كردم از سرم هم زياد بود. لباسامو عوض كردم. زير چاى رو روشن كردم كه صداى زنگ واحد بلند شد. سمت در رفتم و از چشمى نگاهى انداختم. با ديدن ماهور لبخندى زدم و در و باز كردم. خانم كه كلاس گذاشت و پايين نيومد، مامان گفت حتماً گرسنه اى برات غذا آورد نگاهى به غذاى خوش رنگ توى دستش انداختم:-چرا زحمت كشيدى ؛ يه چيزى ميخوردم. -برو بابا واسه من كلاس نيا. ميدونم از ديدن غذا چشمات چهل چراغ شد. بدو بخور تا سرد نشده. هر دو روى صندلى هاى آشپزخونه نشستيم. -خوب، امروز كار چطور بود؟ -كار يا آقا داداشت؟ -حالا ... -نه خوب نه بد! -من اينطورى نمى فهمم. كامل توضيح بده. از اول تا آخر براى ماهور تعريف كردم. سرى تكون داد گفت:-اين داداش ما هم مريضه ها.... بايد يه فكر اساسى بكنم. اينطورى نميشه. غذامو خوردم. واقعاً خوشمزه بود! چند روزى مى شد كه تو داروخونه شروع به كار كرده بودم. آسته ميرفتم و آسته مى اومدم. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دیگه تو این شهر دست امیر بهادر بهمون نمیرسه. اینجا مثل تهران نیست که هر طرف هزار تا آدم داشته باشه که براش جاسـوسی کنن!رو به روی قسمت ورودی حرم پیاده شدیم! از یه خانومی چادر گل گلی گرفتم انداختم رو سرم. وقتی هم دیگه رو دیدیم خندیدیم گفت: _خب اینم از ماه عسل! با تعجب به اطراف نگاه انداختم!خسرو میگم اینجا چرا انقدر بزرگه؟؟ چرا اینقدر آدم اینجا هست؟ این دیوار ها چرا روش سنگ چسپوندن، چطور کنده نمیشه ؟مگه آجر ندارن؟؟خسرو هم می‌خندید و دونه دونه بهم توضیح میداد و من انگار که معمای قرن رو حل کرده باشم ،با دونستن جواب هر کدوم از سوالات به وجد میومدم!قسمت های مختلف رو بهش نشون میدادم ومیگفتم:خسرو...اینجا حرمه؟؟ _نه جلوتره، حرم آقا طلاییه بزرگه و باشکوهه! +چرا اینجا انقدر حیاط داره! باز با حوصله گفت: اره صحن های مختلفی اینجا هست که هر کدوم به هم دیگه راه داره!تا اینکه بالاخره به صحن اصلی رسیدم! با دیدن ایوان طلا و گل دسته ها... شلوغی حیاط...نماز جماعت و کبوترها به وجد اومدم! دستمو گذاشتم رو دهنم و گفتم: خسرو؟؟ اینجاست؟؟ _آره اینه!دستشو گذاشت رو سینه اش و گفت: «السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا» رو به روی ایوان طلا نشستیم که گفت: امام رضا مشکل گشاست گلچهره! هر کی مریض داره میاره اینجا تا وقتی حاجت نگیره نمیره! قربونش برم خیلی هم کریمه خیلی بزرگه! دست هیچکسو رد نمیکنه! وقتی عاشقت شدم اومدم اینجا گفتم امام رضا خاطره خواه شدم! خاطر خواه یه دختر موطلایی و چشم سبز! امروز می‌خوام برگردم ولایت! می‌خوام برم خاستگاریش!می‌خوام بعد از عـقد بیارمش اینجا! همینجا نشسته بودم گلچهره! میخواستم همینجا و در محضر آقا بهت قول بدم که خوشبختت می‌کنم! سرشو پایین انداخت و با اندوهی که ازش سراغ نداشتم گفت:اومدم و دیدم که تو عروس خونبس شدی! گفت _آقا نوکرتم! خاک زیر پاتم دیدی دمت گرم! من اومدم‌‌..‌این بار با اونی که این همه سال خاطرخواش بودم اومدم! اونجا آرامش عجیبی برام داشت! تعریفش رو زیاد شنیدم؛ اینکه حاجت میده،مریض شفا میده،سرو سامون میده،جوون ها رو بهم میرسونه!راهمون از هم جدا شد ،رفتیم داخل و هر کدوم زیارت کردیم! و من اونجا بود که از ته دل سوختم، اشک ریختم! به خاطر بزرگی امام رضا همه رو بخشیدم! پدرم ... مادرم....حتی برادرام! برادری که بخاطرش زندگی من زیر و رو شد، ولی حاضر نشد منو یه شب پیش خودش نگه داره! مگه من با قربانی کردن خودم زندگی اونو‌ نجات نداده بودم؟؟ ولی من اونجا اونو هم بخشیدم!ولی جواهرو نه! نتونستم ببخشم! دلیل زخمی شدن خسرو بعدش هم اون عمل وحشیانه و مرگ کلثوم همه و همه بخاطر نفت هایی بود که زلیخا تو‌ آتیش امیر بهادر می‌ریخت! و من میبینم اون روزی رو که دستش برای همه رو بشه! و به راحتی رسوا بشه! از حرم خارج شدیم‌ سوار یکی از تاکسی ها شدیم و من به خسرو پیشنهاد دادم تا یه خونه رو اجاره کنیم! فعلا تو این موقعیت خرید خونه اصلا به صلاح نیست! شاید دوباره امیر بهادر پیدامون کنه! و ما مجبور بشیم مثل اون خونه قبلی همون‌طور رهاش کنیم! +راستی خسرو اون خونه تو تهران چیشد؟! -من که نتونستم برم داخلش! به عنایت سپردم تر تمیزش کنه، مدارکم رو در اختیارش گذاشتم که خونه رو بده دست مستاجر! با پولش هم بتونن یه گوشه ای از بدبختیشون‌رو بگیرن! لبخند زدم! به داشتن خسرو افتخار میکردم... نزدیک حرم یه خونه حیاط دار اجاره کردیم! این خونه هم گرمابه داشت و این بهترین چیزش بود! از خونه قبلی کوچیکتر بود اما با وجود کهنگیش خیلی دلنشین بود! _گلچهره چرا نذاشتی دنبال خونه های بهتر بگردیم آخه این خونه اصلا خوب نیست !کنارش نشستم و گفتم :خسرو چرا؟ما باید برای خونه ی خودمون عجله کنیم! هر دو مسافت طولانی رو تو ماشین بودیم، خسته ایم! با این شهر غریب هم آشنایی نداریم! یکم صبر ببینیم خدا چی میخواد، بعدا میریم دنبال یه خونه قشنگ و جمع و جور خوبه؟!_آره! این فکر خوبیه! مهم ترین خصلت خسرو این بود که به زن ارزش قائل بود! برخلاف اون‌ جایی که درش رشد کرده بود، خسرو همه چیز رو فقط و فقط به خودش اختصاص نمی‌داد ،بلکه در مورد همه چیز با من مشورت میکرد و من روز به روز بیشتر از قبل عاشقش میشدم! اوایل که اومده بودیم مشهد ،خسرو از خونه تکون نمی‌خورد! می‌گفت چشمم ترسیده! نکنه من برم و یکی بیاد تو خونه! ولی من عجیب آرامش داشتم! از هیچی نمی‌ترسیدم! بعد از مدتی که مواد غذایی تموم شد، مجبور شد که کم کم پاشو از خونه بذاره بیرون و به خودش جرئت بده! همه چیز معمولی می‌گذشت! خسرو سعی میکرد با کل کل و شوخی خنده هر طور که شده دل منو شاد نگه داره که مبادا اینجا دلم بگیره!آخر هفته ها با هم می‌رفتیم حرم! انقدر اومده بودم اینجا، که اکثر صحن ها رو یاد گرفته بودم!دوماه از اومدنمون به مشهد گذشت! ادامه دارد....‌ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
باورت نمیشه من الان روی زمین نیستم، از خوشحالی توی پوست خود نمی گنجم ،من فردا میام دخترم رو ببینم... بعدش خداحافظی کرد و چند قدمی راه نرفته بود که دوبار ایستاد و سر جایش به عقب چرخید مردد گفت "،اون طرف کیه که همیشه همراهته ؟" یه لحظه جا خوردم گفتم محمود ؟؟ گفت بله همان به قول خودت محمود !!! گفتم " پسر یکی از اشناهامه، تمام این سالها دستم را گرفته، کمکم کرده ... با غیض گفت اون ،این وسط چیکارس ؟ گفتم "مگه برات مهمه که می پرسی ؟ برای تو چه فرقی میکنه ؟ تای ابرویش بالا پرید و گفت "منظورت چیه گوهر چی میخوای بگی ،فراموش نکن تو هنوز زن منی ! پوزخندی زدم "ما جدا شدیم، زنو شوهریمون روی کاغذه، اونم بهتره زحمتش رو بکشی باطلش کنی ،تا بیشتر از این ازار نبینی .... صورتش برافروخته شد ،دندوناش رو روی هم سابید "زبونت دراز شده گوهر، چی تورو اینقدر گستاخ کرده ؟ گفتم تازه شدم عین خودت ؛به راحتی با سیما میچرخیدی و اسب سواری و گردش !!!مگه من جراتش رو داشتم داشتم حرفی بزنم ...همیشه اخرین نفری که بهش اعتماد داشتی من بودم !! فرهاد چیزی و نگفت و رفت... فردا که از خواب بیدار شدم ،صدای فرهاد و شنیدم که از حیاط میاد،رفتن بیرون،فرهاد قصد رفتن کرد... با کنایه گفتم مثل اینکه پا قدمی من سنگین بود !! فرهاد تیز توی چشمام نگاه کرد و گفت" دیشب خیلی حرفها زدی فقط تو جواب همه حرفایی که بهم گفتی یه چیز میتونم بگم "اینکه قد کشیدن و بزرگ شدن بچه هات رو نبینی خیلی درد بزرگیه، اونقدر دردش بزرگه و جانسوره که نخواستم تو هم این درد و بکشی!!! با قدمهایی تند دور شد.... صداش کردم بی توجه به من قدمهایش را تندتر کردو رفت .... گلاب با نگاه معنی داری بهم خیره شده بود، دیگر هیچی برام مهم نبود ،هیچ چیز دیگه ایی ... حس و حال عجیبی داشتم انگار دوباره و از نو به فرهاد علاقه مند شده بودم... تا به خودم میومد میفهمید کل روز با فکر و یاد فرهاد گذشته ... دیگر ماندنم فایده ای نداشت باید برمی گشتم ... وسایل بچه ها رو اماده کردم و ساکم رو بستم و گوشه ای اتاق گذاشتم ؛ منتظر فرهاد بودم تا بیاد و با گلبرگ خداحافظی کنه ،.. شایدم گلبرگ بهونه ای برای گول زدن خودم بود ... فرهاد غروب برای دیدن بچه ها اومده بود... از خونه بیرون نرفتم ،لای پرده رو کنار زدم و نگاهش کردم... هر از گاهی نگاهش سمت ایوون میچرخید، انگار اونم منتظر دیدن من بود ... روی ایوون اومدم، فرهاد به محض اینکه چشمش به من خورد،نگاهش رو دزید و خودش را به ندیدن زد ... از پله ها به پایین سرازیر شدم .... روی لبه حوض نشستم‌‌‌‌... فرهاد نزدیکتر اومد و گفت" گوهر بچه ها چی میگن ؟میخوای بری شهر؟ نفستم رو کشدار بیرون دادم" تمام خونه زندگی من شهره، بمونم روستا که چی بشه؟ همین الانشم زیادی موندیم ... چهره اش درهم شد و توی فکر فرو رفت و گفت "سالارم ببر ،برای دیدنش میام شهر، نمیخوام ازت دورش کنم ..." با اشتیاق نگاش کردم و با تعجب گفتم "جدی میگی ؟یعنی واقعا اجازه میدی سالار باهام بیاد ؟ سرش رو تکون داد و لبخند زد بله اجازه میدم ،هم دخترم باهات بیاد هم پسرم ...مواظبشون باش ... زیر لب تشکر کردم.... فرهاد توی چشمانم نگاه میکرد...شرمگین سرم رو پایین انداختم... حتما صورتم گل انداخته بود، دوباره همان حس و حال گوهر نوجون سراغم اومد... سعی میکردم لرزش دستانم رو از نگاهش پنهان کنم... صداش تو گوشم پیچید "گوهر ،دیگه عاشقم نیستی ؟؟" بی هوا سرم را به بالا چرخوندم و بریده بریده گفتم "واسه چی میپرسی ؟" فرهاد کنارم نشست " اون پسره چرا دور و ورت میچرخه ،میخوای باهاش ازدواج کنی ؟؟ دستپاچه شدم و با تحکم گفتم "نه !!" فرهاد ریز خندید و زیر چشمی نگاهم کرد حالا چرا اینقدر هول شدی ؟؟ ‌. ** صبح که چشمام رو گشودم هوا روشن شده بود ، سریع بچه ها رو بیدار کردم... سالار بغ کرده بود کنج خونه نشسته بود ... گفتم پسرم عجله داریم ،الان ماشین حرکت میکنه پاشو آبی به دست و صورتت بزن .. صورتش رو کج کرد "چی میشد ماهم اینجا زندگی کنیم ،دلم نمیخواد بریم شهر ،دوست دارم کنار عمو بمونم ... نوازش وار دستم را روی سرش کشیدم "عموت قول داده بهمون سر بزنه، مگه تو دلت برای دوستات تنگ نشد ؟؟ابروهاش رو جمع کرد "نه دلم تنگ نشده ،نمیخوام از اینجا برم ..." دستش رو گرفتم و بلندش کردم "مگه تو مرد خونه نیستی ؟میخوای منو خواهرت رو تنها بذاری ؟؟" معصومانه سرش رو تکون داد... با بی میلی راه افتاد ...سفره صبحونه وسط حال پهن بود، گلاب استکانها رو از چایی لبریز کرد و چایی داغ رو سر کشیدم ...چند لقمه دهن بچه ها گذاشتم و بلند شد و گفتم بچه ها پاشین به اندازه کافی دیر شده ،الان مینی بوس حرکت میکنه ... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوروز ديگه خونه آقاجان موندم .باید به خانه بر ميگشتیم ،بیشتر از این میدون نباید برای شیرین خالی می شد ... شيرين همش دست رو شكمش ميكشيد و ميگفت مطمئنم اين بچه پسره .. بلاخره چندماه گذشت و يه روز پاييزي شيرين دردش گرفت و قابله رو خبر كرديم و شيرين زايمان كرد و صداي گريه بچه كل عمارت رو پر كرد شيرين .. بچه اش دختر بود ..اخم هاي ماجان بهم گره خورد و عصباني بود... انوش هم انگار كلافه بود .. ماجان انگشت اتهام رو سمت من گرفته بود كه تو زن دختر زا براي پسرم گرفتي ..انوش تصميم گرفت صيغه رو باطل كنه و به شيرين بگه بره ..اما يه روز شيرين اومد اتاق من و گريه زاري كرد و گفتم منو از اينجا بيرون نكنيد، كنيزيتون رو ميكنم ..بذاريد بمونم مثل بقيه خدمه كار ميكنم .دلم براش ميسوخت اونم يه زن بود از جنش من ..به انوش گفتم خدا رو خوش نمياد .. صيغه رو باطل كن، اما بذار همينجا بمونه و كار كنه ،بچه اش هم بزرگ كنه اما ديگه بهم محرميت نداشته باشين .. انوش هم قبول كرد و قرار شد شيرين همونجا بمونه و بچه اش رو بزرگ كنه و تو عمارت كار كنه .. بازم ماجان انوش رو انگلك ميكرد كه بايد يه زن اسم و رسم دار بگيري ..واقعا ديگه توان اينكه هوو سوم رو داشته باشم نداشتم .. اما ميدونستم تا وقتي شيرين صيغه هست ماجان دست بر نميداره و باز دنباله زن براي انوش ..چند ماهي گذشت و انوش صيغه رو باطل نكرد ..مهر بچه جديد تو دل انوش افتاده بود ..شيرين نميدونم چه وردي خوند كه انوش يه روز اومد تو اتاقم و ازم خواست كه اجازه بدم شيرين رو عقد كنه ..بهم گفت اينجوري ماجان دوره نميوفته هر جا برام دنبال زن بگرده و من و مسخره خاص و عام نميكنه .. اولش مخالفت كردم، اما وقتي فكر كردم ديدم من رو شيرين كاملا تسلط دارم و سعي كردم با اون موضوع كنار بيام ..خلاصه كه بر خلاف ميل ماجان شيرين و انوش عقد كردن و چند ماه بعد من متوجه بارداري دوم شيرين شدم .. ماجان ميگفت بازم اين بچه دختره ..اما ديگه عمرش كفاف نداد و تا بچه دوم شيرين رو ببينه و يك شب خوابيد و صبح ديگه بيدار نشد و آرزو اينكه پسر انوش رو ببينه رو تو با خودش به اون دنيا برد ...دوباره عمارت سياه پوش شد.. تابستان و پاییز گذشت تا به اخرین ماه زمستان رسیدیم‌‌‌ دوباره صدای گریه نوزاد عمارت انوش خان و فرا گرفت... شیرین بازهم دختر زایید ..دختري كه خيلي ضعيف بود و زياد به زنده موندش اميدي نبود و طبيب گفته بود كه اين بچه مريضه و گفت وزن اين بچه خيلي پايينه ..این بار نه ماجان بود به خاطر دختر شدن به جون انوش غر بزنه یه سره بگه باید زن پسر زا بگیری، نه مهوش که غصه ریشه دار بودن برادرش و بخوره.. اما یه چیز به شدت آزارم می داد ،فاطمه. كه حالا با وجود اينكه شيرين هم دختر زاييده بود، زبونش دراز شده ..فاطمه یه پسر داشت، به هر صورت یه نقطه از من. شیرین جلوتر بود ..هرسه ما عروس عمارت روح الله خان بودیم ،امامن دختر اصلان خان، اونها رعیت زاده بودن ..اما توی قدرت هرچقدرم خان زاده اصیل باشی، اما اجاقت کور باشه فایده ایی نداره .. يه شب كه تو اتاقم با انوش بوديم ديديم صداي داد و گريه از اتاق شيرين مياد، به سرعت خودمون رو به اتاق رسوندم و همونطور كه طبيب گفته بود فرخنده كوچولو عمرش به اين دنيا نبود و تو خواب مرده بود..دوباره عمارت رو غم گرفته بود..بعد از مرگ ماجان ديگه كسي نبود به انوش بگه زن بگير..چند سالي زندگيمون بدون هيچ اتفاقي گذشت ..دخترشیرین محبوبه بزرگ شده بود.. خورشید دوازده شده بود، سیل عظیمی از خواستگار ها صف کشیده بودن اما انوش دختر دوازده ساله اش رو به هیچ وج شوهر نمی داد. ارسلان از فرشته صاحب سه پسر شده بود.. آقاجان پا به سن گذاشته بود.مثل سابق توان حرکت نداشت.شیرین هرچقدر هم زن انوش بود، اما هنوز خصلت بزرگ بودن خانم خونه بودن رو نداشت. و خيلي ازم حساب ميبرد و يه جور موندنش اينجا رو مديون من ميدونست .انوش مثل سابق بيشتر وقتا تو اتاق من بود و همه جوره هوامو داشت ..از اینکه شیرین پنج سال از اخرین زایمانش گذشته بود و هنوز باردار نشده بود جای تعجب بود ..می دانستم کاسه ای زیر نیم کاسه هست و همش زير سر فاطمه هست. اما دم نمی زدم. شاید حس حسادت زنان باعث این قضیه شده بود. پسر یکی از بزرگ های شهر برای خورشيد .. طبق خواستگاری فرستاده بود ...انوش خان تا حدودی راضی به وصلت بود. سنم به سی سال رسیده بود... هنوز شادابی اون دخترموطلایی اصلان خان رو داشتم ،اما توی اوج نوجوانی ناقص شدم. از اون به بعد هیچ خبری از مادرم زری خانم نداشتم كه همون روزا خبر مادرم منو درهم شکست‌‌‌ مادری كه فقط من رو به دنيا آورد و عقلش رو از دست داد. مادری كه یه بار توی عمرم منو به آغوش کشیده بود ،اون هم منو نه ميشناخت نه منو ميخواست. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اصلاً حقت نبود . اما منم مغرور بودم . منم آدم بودم . اين عذاب وجدان و اين غم دروني رو با خودم دو سال اينور و اونور کشيدم .دوسالی که دعاي اول و آخر همه ي عبادتهام سلامتي اونو عاقبت بخيري بابکم بود . آسه رفتم و آسه اومدم تا کسي ندونم مردي بالاسرم نيست . صداي خنده ي بابک که داشت با برفا بازي مي کرد باعث شد لبخند نصفه نيمه اي بزنم . باز ذهنم پرکشيد به گذشته . به روزي که درد زايمان وسط امتحان بچه ها امانم رو بريد. به روزي که اونقدر درد بهم فشار آورد که نتونستم قدم از قدم بردارم و همونجا تو مدرسه ي روستاي لاله دره ،تک و تنها با کمک قابله ي پير و مهربوني که بدجور منو ياد دايه جانم انداخت ، بابکم رو به دنيا آوردم . بابکي که پدرش خوب مي دونست پسره و کپ باباش بود . آره بابکم خيلي شبيه باباش بود . نگاهش من رو یاد تایماز مینداخت .. . خوشبختانه وقتی بابک به دنیا اومد آخرين امتحان بچه ها بود و مدرسه سه ماه تعطيل مي شد و من مي تونستم با بچم باشم . اون روز وقتي فخرتّاج منو تو درشکه با صورت زرد و زار و بچه بغل ديد ، چه جيغي کشيد و چه بلبشوري به پا کرد!!!بچه رو مثل به شی با ارزش ازم گرفت و زل زد تو صورت سرخش ،گونش رو بوسید و با چشمای اشکی نگام کرد وگفت : باورم نمي شه ! چقدر شکل تايمازه ! با وجود اينکه شناسنامه و قباله ي ازدواجم رو ديده بود، اما اين حرفش خيالم رو از هر تصور نامربوطي که ممکن بود به بچم داشته باشن راحت کرد . توان حرکت نداشتم ، اما با کمک دو تا از خدمه به زحمت بالا اومدم و تا رو تخت دراز کشيدم ، چشمام بسته شد . من امانت تايمازم رو به سلامت به دنيا آورده بودم .متاسفانه يکي از امتحانات خودم هنوز مونده بود و چون واقعاً از نظر جسمي وضعم رو به راه نبود ، تجديد شدم و بايستي شهريور ماه امتحان مي دادم . ولي با وجود بابک اصلاً اين چيزهاي جزئي برام مطرح نبود .فخرتّاج مي دونست که خيلي دلم ميخواد از تايماز خبر داشته باشم اما اين مدت رو کنارم بود تا مبادا برام مشکلي پيش بياد . وقتي به سلامت وضع حمل کردم و خيالش يه مقدار راحت شد ، به بهانه ي ديدن برادرش راهي اسکو شد تا يه خبري از تايماز برام بياره . چقدر اين زن مهربون و خوش قلب بود . هيچ کس باورش نمي شد خواهر کسي مثل ميرزا تقي خان باشه .درست یکی بود عین آیناز .خوشبختانه خان و بانو وقتي از تهران برگشته بودن اسکو ، منزل فخرتّاج توقف نکرده بودن . وگرنه ممکن بود از وجودم باخبر بشن . با خبر يکي از مستخدمين خونه ی خان که به فخرتّاج وفادار بود ، معلوم شد ، خان و بانو شش ماه خونه ي تايماز مونده بودن و تازه سه ماه بود که برگشته بودن اسکو عمارت خودشون. اين موضوع که اونا شش ماه برنگشته بودن خونشون و پیش تایماز بودن منو مي ترسوند . مي ترسيدم اتفاقي واسه تايماز افتاده باشه که اونا اين همه وقت ، خونه زندگيشون رو به اَمون خدا ول کردن و رفتن .با اینکه بابک تازه به دنیا اومده بود با ميل و رغبت ، فخرتّاج رو راهي کردم تا برام از تایماز خبر بياره .چه روزهاي پرتشويشي بود. بابک چلّش هنوز تموم نشده بود و مدام گريه مي کرد. خسته و کسل بودم . خبري از برگشتن فخرتّاج هم نبود . همه ي اينا بدجور منو بهم ريخته بود. * باز صداي خنده هاي شاد و کودکانه ي بابک منو از حال و هواي قديم بيرون آورد ‌اومدم به زمان حال . طاقت نياوردم و رفتم کنار پنجره. بابک به همراه فخرتّاج تو حياط بازي مي کردن . يه آدم برفي درست کرده بودن به چه بزرگي .بابک میخندید و شاد بود ..خدا روشکر میکردم بخاطر داشتن فخر تاج ..مثل یه مادر برام شده بود... همیشه هوامو داشت، با خنده من میخندید ،با غصه من غصه میخورد ..بابک رو از ته دل دوست داشت و تمام وقتش رو با اون میگذروند..نائب خان هم کم از فخر تاج نداشت و تو این دوسال خورده ای در حقم پدری کرد و برای بابک هم عین یه پدر بزرگ بود ..اسباب بازی بود که نبود برای بابک نخریده باشه ..خلاصه زن و شوهر مثل یه فرشته بودن و حسابی با کاراشون منو شرمنده خودشون میکردن.. شب که نائب خان اومد خونه ، سر شام ازم پرسيد : دخترم تصميمت چيه ؟ مي دونستم منظورش چیع .که بتونم دوباره برگردم به بچه ها درس بدم .. لقمه رو به زور قورت دادم و گفتم : تصمیمم رو گرفتم بيرون نميروم. هر چي فکر ميکنم،بيشتر به اين نتيجه ميرسم که درس دادن و درس خوندنم با اين شرايط ، ارزش زير پا گذاشتن عقايدم رو نداره . با اینکه عاشق معلمی هستم و دوست دارم به بچه ها درس یاد بدم اما يه مدت مي مونم تو خونه تا ببينم خدا چي مي خواد . از طرفي دايي هم که ايشالله همين روزا مي ياد و احتمالاً سرم گرمِ گرفتن حق و حقوقم از عموم بشه . ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از همین الان انگار دختر کول کردی،دختره...از حال و روزت معلومه...کم کم داری از قیافه میوفتی...زنی که پسر حامله باشه صورتش میشه عین ماه شب چهارده،بچه ی تو دختره...دو تا دختر دو تا پسر برای هفت پشتتان بسه. ترنج که به سونوگرافی خاله پرگل شکی نداشت، نگاهی به من کرد و یک ابرویش بالا رفته و یکی پایین ،توی سر نقشه ی اسمش رو می کشید. بالاخره به تهران برگشتیم و کم کم بارداری ترنج هویدا شد و همه ی در و همسایه هم صحت به حرف خاله پرگل میذاشتن و دختر بودن جنین رو تایید می کرد. قبل از به دنیا اومدن بچه ،برای خریدن خونه به تکاپو افتادم و برای راحتی ترنج تو رفت و امد، نزدیک مدرسه موفق به خرید خونه ای درست شبیه خونه ای که توش مستاجر بودیم شدم و به اونجا نقل مکان کردیم. بالاخره بچه ی چهارممون هم به دنیا اومد و ترنج به میتراش رسید و خوش بختی ما کامل شد. بچه ها از آب و گل درومدن،ترنج دوباره به مدرسه برگشت و وضع مالیمونم خداروشکر خوب بود. مهران پسر بازیگوشی بود و چون بچه اولمون بود و حسابی بهش بها داده بودیم، تنبل طور بار اومده بود و اهل کتاب نبود.در حالی که من لحظه ای از کتاب جدا نمی شدم و همه تلاشم این بود بچه هام آدم های با فرهنگ و با سوادی بار بیان. مارجان گاهی پیش ما و گاهی توی روستا عمرش رو می گذروند و حتی وقتی که پیش ما نبود، صندوقی از خوراکی رو جمع می کرد تا وقتی من و بچه ها به دیدنش می رفتیم پیشکشمون کنه.خصوصا مهلا عزیز کرده ی مارجان بود و انگار جور دیگری دوستش داشت. بیماری شهرناز از قرار معلوم دیابت بود و مجبور شدن انگشت پاش رو قطع کنن.توی درد و رنج می سوخت و نه تنها خوب نمیشد، مدتی نگذشته مجبور میشدن یه تکه دیگه از پاشو ببرن.دقیقا همان پایی که باهاش مارجانمو بارها لگد زده بود.شاید واقعا از آه مارجانم بود و شاید هم در پس تقدیرها رازهایی نهفته بود که من قادر به حدسش نبودم. یک روز دست دخترم مهلارو گرفتم و به عیادت شهرناز رفتم.اینقدر زجر کشیده بود که دل هر آدمی هم به حالش آب میشد.توی خونه ی کرامت زیر دست کج خلقی های عروس و درد پایی که کوتاه و کوتاه تر میشد کمر خم کرده بود. شهرناز روی رختخواب تیره رنگ و کهنه ای که معلوم بود زن کرامت منتظره مرگشه تا بعدش رختخواب رو دور بندازه،دراز کش بود.بچه های کرامت بزرگ شده و حول پانزده سال بودن.کرامت که حالا ۴۳ سالی داشت مثل من ۴۷ ساله، وسط سرش رو به تاسی می رفت و در حالی که چند تکه هیزم رو توی بخاری می گذاشت رو به مهلای من که موهای مجعد مثل مادرش دورش ریخته بود و شش سالی داشت گفت عروس قشنگم قدم رنجه کردی؟خوبی عمو؟ مهلا که از حرف کرامت خجالت می کشید خودش رو توی بغلم بیشتر فشرد و زیر زیرکی به اهل خانه نگاه مینداخت که کرامت باز گفت عقد دخترعمو پسرعمو را توی آسمان ها نوشتن،داداش از همین الان بگم مهلارو برای پسرم شیرمحمد نگه دار. شیرمحمد در حالی که پشت لبش کمی سبز و تیره تر از باقی جاهای صورتش بود ،سرش رو پایین آورد و خودش رو با جمع کردن آشعال های روی فرش مشغول کرد. شهرناز بی رمق سرفه ای کرد و رو به کرامت گفت تا این دختر بزرگ بشه، شیرمحمد موهای سرش سفید شده،عقل رو تقسیم می کردن ،بچه های من معلوم نیست چه می کردن. زن کرامت خواست چیزی بگه که رو به شهرناز گفتم جلوی بچه ها ازین حرف ها نزنین،چشم و گوششان باز میشه،دوره زمونه عوض شده، برای دخترم هزار آرزو دارم، باید بفرسمتش دانش سرا. زن کرامت بادی به غبغبش انداخت و حین گذاشتن استکان های چای تو نعلبکی گفت دختر چه بخوانه چه نخوانه، آخرش باید کهنه ی بچه بشوره. نیشخندی زدم، این پا اون پا شدم و گفتم مگه زن من با داشتن چهار تا بچه معلمی نمی کنه؟ شهرناز نیم خیز شد و خواست به متکای پشتش تکه کنه که گفت دخترت ارزانی خودت،شیرمحمد یه زنی می خواد خانه داری بلد باشه، یه لقمه نان بپزه ببره صحرا،مادرت چه گلی به سر شوهرش زد که دختر تو به سر نوه ی من بزنه. کرامت میان حرفمان پرید و گفت چایت را بخور رضا،چرا زن و باقی بچه هات را نیاوردی؟قابل ندانستن؟ بوسه ای به سر مهلا زدم و گفتم اگه میامدن، با سر و صداشان خاله شهرناز اذیت میشد...ولی خیلی سلام رساندن. کرامت نگاهی از سر عشق به مهلا انداخت و گفت سلامت باشن ،سلام مارا هم برسان. به خانه ممدلی رفتیم ،اونم فکر کرامت توسری بود،از نگاههاش به مهلا متوجه میشدم،خودم رو به کوچه علی چپ زدم و به خونه برگشتم... مارجان آغوشش رو برای مهلا باز کرد و مهلا هم با موهای افشان به بغلش پرید.دوتایی به سر صندوقچه رفتن و هرچی که مهلا خوشش میومد رو مارجان اول به مهلا می داد و باقی چیزهارو به سه تا بچه ی دیگم. به تهران برگشته بودیم و مدتی گذشته بود که خبر فوت شهرناز رو از طریق مخابرات کوچک توی روستا شنیدیم. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾