#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دختر_بس
#قسمت_هشتادوسه
خونه ی طوطی حیاط داشت و مثل بقیه ی خونه های اون زمان حوض ابی رنگی وسطش ساخته بودن.همه دور هم جمع شده بودن و وسایل طوطی رو میچیدن. اون روز دوباره مادر اسد ناهار مفصلی تدارک دیده بود و سفره ی بزرگی جلومون انداخت. اون روز برخلاف اصرار های عمه خیلی کمک کردم و وقتی به خونه رسیدیم حسابی خسته شده بودم و زودتر از همه برای خواب به اتاقمون رفتم.
چیزی نگذشت که سر و کله ی احد هم پیدا شد و وقتی متوجه شد اینقدر خودم رو خسته کردم،مدام غر میزد که چرا اینقدر کار کردم مگه هیچکس نبوده غیر من که وسایل رو بچینه. بلاخره خوابم برد و نزدیک اذان صبح بود که با درد بدی توی شکمم از جا پریدم نفسم بند اومده بود و درد امانم رو بریده بود. چند بار دستمو سر شونه ی احد زدم تا از خواب بیدار شد و اونم وقتی وضعیت منو دید حسابی ترسید و بدو بدو از خونه بیرون رفت و اهل خونه رو بیدار کرد. به خاطر سر و صداهای احد همه ی اهالی خونه بیدار شده بودن و عمه و جاری هام زود بالای سرم اومدن. زن عسگر پارچه ی خیس روی پیشونیم میذاشت و زن عیسی ملحفه ی تمیزی زیرم می انداخت. احد دنبال قابله رفت و خیلی زود با هم به خونه برگشتن. دردم خیلی زیاد بود ولی بچه ام به دنیا نمیومد و نگرانی امانم رو بریده بود. افتاب زده بود و قابله و عمه و جاری هام بالای سرم بودن. احد و اقا صفدر پشت در اتاق منتظر صدای گریه ی بچه بودن، ولی خبری نبود. دیگه جونی نداشتم و نفسم بریده بود. مدام چشم هام سیاهی میرفت و میخواستم از هوش برم ولی عمه و قابله هر طوری بود با گلاب و مهر خیس و اب پاشیدن توی صورتم هوشیار نگهم میداشتن. متوجه ی اتفاقات اطرافم نبودم و گه گاهی پچ پچ ها و نگرانی های عمه و قابله رو میشنیدم قابله میگفت هفت هشت ساعت گذشته و هنوز بچه به دنیا نیومده شاید تا همین الان هم خفه شده باشه باید یه فکری برای این دختر بکنیم. از طرفی عمه اشک میریخت و میگفت خدایا مارو ببخش اخه دختر به این سن و سال و به این ریز نقشی رو چرا گذاشتیم باردار بشه همه اش تقصیر منه به خاطر اصرار های من بود که این بلا سر دخترمون اومد. با شنیدن این حرف هاشون به خودم اومدم، من بچمو حس میکردم تپش قلبش رو توی شکمم حس میکردم و میدونستم که هنوز زنده است. تلاشمو کردم، تا بلاخره صدای گریه ی بچه ام توی اتاق پیچید. اون لحظه تمام در هایی که این هشت ساعت کشیده بودم رو فراموش کردم و لبخندی روی لبم نشست. قابله بچه رو لای حوله ی تمیزی پیچید و روی سینه ام گذاشت و گفت قدمش مبارک باشه پر خیر و برکت باشه صاحب یه پسر شاخ شمشاد شدی. بیشتر از اون نتونستم چشم هامو باز نگه دارمو بعد از این که بوسه ای به سر بی مو و پر از خون پسرم زدم از حال رفتم. چشم هامو که باز کردم لباس هام و ملحفه ی زیرم رو عوض کرده بودن و توی رخت خوابم خوابیده بودم. احد کنارم نشسته بود و در حالی که پسرمون رو توی بغلش گرفته بود به من خیره بود. با باز کردن چشم هام توی جاش تکونی خورد و گفت نصفه عمرم کردی دختر اگه بدونی چند بار مردم و زنده شدم تا این شاه پسر رو به دنیا بیاری. لبخندی به روش زدم و گفتم بچمو بده بغل کنم چقدر خواب بودم؟ گرسنه نیست؟ احد ابروهاشو بالا انداخت و گفت ننه ام شیر گاو جوشوند داد بخوره ولی خب حالا حتما دیگه گرسنه شده بچه رو بغل کردم ولی بلد نبودم بهش شیر بدم و عمه و جاری هام به کمکم اومدن و بهم یاد دادن بچه رو چجوری بگیرم. حس عجیبی داشتم و مدام خودمو با ننه همدمم مقایسه میکردم که چطور میتونست با من اینطوری رفتار کنه تا وقتی مادر نشده بودم زیاد به این مسائل فکر نمیکردم ولی از زمانی که یوسف به دنیا اومد مدام ذهنم مشغول بود که چطور یه مادر نوزادشو توی برق افتاب میذاره روی پله ها تا از گرسنگی و گرما بمیره. دلم نمیخواست یوسف لحظه ای ازم جدا بشه و میخواستم همیشه توی بغلم بگیرمش ولی عمه میگفت بچه اینطوری بغلی میشه حالا ذوق داری،
همش بغلش کنی ولی پس فردا که سرپا میشی و هزار و یک کار داری نمیذاره به هیچکاریت برسی و میگه منو بغل کن دور خونه دور بزن. بلاخره عمه بزرگتر بود و تجربه اش بیشتر بود منم باید از تجربه هاش استفاده میکردم. اون روز برام گوشت کباب کرده بودن و کاچی درست کرده بودن که بخورم و جون بگیرم. احد بعد از این که من بیدار شدم به خونه ی زن عموم رفت تا بهش خبر بده و زن عموم همین که خبر رو شنیده بود خودش رو به اونجا رسوند. عمه برای شب خانواده ی اسد رو دعوت کرد و حسابی همه رو دور خودش جمع کرده بود و سور میداد.زن عمو لباس سفید تن من و پسرم کرد و گفت امروز از جات بلند نمیشی بالای مجلس میشینی و جشنی که برای پسرت گرفتیم تماشا میکنی.خجالت میکشیدم جلوی بزرگ تر ها توی رخت خوابم بشینم ولی خب همه میگفتن باید استراحت کنم.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هشتادوسه
سکینه کنارم نشست و لیوان اب رو به دستم داد لیوان رو سرکشیدم و اخیشی گفتم و ازش تشکر کردم.. به در نگاه کردم تا مطمئن بشم کسی پشت در نیست صدامو تا جایی که میشد پایین اوردم و گفتم:سکینه امروز باید یه فکری برای دارو بکنیم من جز تو و اقاکاظم کسی رو ندارم که بتونم بهش اعتماد کنم از طرفی هم روزای حاملگیم داره میگذره و نمیخوام فرصت رو از دست بدم بهم کمک میکنی؟
ترس و دودلی رو از توی چشمای سکینه
میتونستم بخوانم کمی بهش نزدیک شدم و دستمو روی پاش گذاشتم وگفتم:خواهش میکنم سکینه !! سکینه سرشو پایین انداخت و گفت؛خانم حرف هایی که اونروز بهت زدم رو فراموش کن اصلا من اشتباه کردم که بی موقع دهن باز کردم و حرفی زدم، اصلا خدارو چه دیدی شاید خدا خودش بهت یه پسر بده به صورت سکینه زل زدم و گفتم:من تصمیمموگرفتم سکینه،نمیخوام راه رو برای جولان دادن شیرین باز کنم اگه بچه ی من پسر نشه شیرین و مادرش میشن مایه ی عذاب من !! من اینکارومیکنم چه تو کمکم کنی و چه نکنی تو مجـبور نیستی به من کمک کنی و حتی اگه توی این راه همراه من نشی هیچ چیز بین من و تو عوض نمیشه مطمئن.. باش سکینه مکثی کرد وگفت:اما اگه فرهاد خان وارباب بفهمن حتما من و کاظمو از عمارت بیرون میکنن من با یه بچه آواره میشم ریحان خانم ..لعنت به من که بدون فکر حرفی زدم ..
دستی روی پای سکینه کشیدموگفتم:اینحرفو نزن سکینه تو چشمای منو به واقعیت باز کردی.. مطمئن باش نمیزارم کسی بفهمه،حتی اگر کسی بویی ببره خودم همه چیزو گردن میگیرم و نمیزارم پای تو و اقاکاظم به این ماجرا باز بشه ..سکینه کمی فکرکرد وگفت:من از خدامه بهت کمک کنم خانم.. حالا بگین باید چیکارکنم ..از زیرلباسم دسته ای اسکـناس رو بیرون اوردم وگذاشتم جلوی سکینه ..
سکینه به پول نگاهی کرد و بعد با چشم هایی پراز سوال و ترس به من زل زد..
به پول هااشاره کردم و گفتم:من فکر همه جاشو کردم سکینه.. بهونه ای جور کردم تا اقاکاظم بتونه به شهر بره و اون دارو رو برای من بگیره ..فقط چیزهایی که میگم رو باید موبه مو اجرا کنیم که کسی بویی نبره ..اگر موفق بشیم و بچه ی منم پسر بشه مطمئن باش تا من توی این عمارت هستم اینده ی تو و خانوادت هم تضمینه!!!برق امیدی توی چشمای سکینه دیدم و ادامه دادم:باید توی عمارت حرف بندازیم که محمد زردی داره و اقاکاظم بره شهر تا براش دارو بگیره..اقاکاظمو بااین پول میفرستیم شهر تا دواهایی که برای پسرشدن بچه هست روبگیره آقاکاظم که برگشت من به بهونه ی سرزدن میام به اتاقتون و دواهارو ازتون میگیرم پولو به سمت سکینه هل دادم و گفتم:این پول اینقدری هست که هم بتونه خرج دوای منو بده هم یک ماه زندگی شمارو...
نگاه سکینه به اسکـناس ها خیره موند و نفس عمیقی کشید و گفت:چاره ای نیست چشم خانم،همینکارومیکنیم.. لبخند رضایت روی لبهام نشست و از سکینه خواستم باآقا کاظم هم درمیون بزاره و حرفِ زردی گرفتن محمد رو توی عمارت بندازه...سکینه قبول کرد و من با خوشحالی وامیدواری برگشتم به اتاقم.. لحظه شماری میکردم برای گذشتن اون لحظه ها و رسیدن دارویی که گمان میکردم میتونه مثل یک معجزه زندگی من رو عوضکنه و جای پام رو توی اون عمارت محکم ومحکمتر کنه ظهر شده بود و فرهادو دیدم که توی حیاط داشت باآقا کاظم حرف میزد.. دلهره ی عجیبی به دلم افتاد این قضیه و این پنهان کاری ها باعث شده بود لحظات پر استرسی رو تجربه کنم فرهاد وارد اتاق شد وبا دیدن حال پریشون من گفت:چیزی شده ریحان؟
گفتم؛نه چرا اینو میپرسی؟فرهاد دقیقتر نگاهم کرد و گفت:حس میکنم چندروزیه توفکری و چیزی داره اذیتت میکنه... ازاینکه این همه به حال و احوال من اهمیت میداد لبخندی روی لب هام نشست سرمو به شونه اش تکیه دادم وگفتم:ممنون ازاینکه اینقدر بهم اهمیت میدی فرهاد،اما واقعا چیزی نیست فکر میکنم بخاطر تغییرات حاملگیه هر زن بارداری این چیزارو تجربه میکنه فرهاد گفت؛این فسقلی هنوز خیلی کوچیکه برای اذیت کردن مامانش ....هردو خندیدیم و فرهاد بدون مقدمه گفت:کاظم میگفت محمد زردی داره باید بگم طبیب بیاد ببینتش با شنیدن این حرف لحظه ای حس کردم قلبم از تپیدن ایستاد،باچشمهایی پراز نگرانی به فرهاد چشم دوختم اما سعی میکردم حالمو طبیعی جلوه بدم تا متوجه استرسم نشه .. با صدایی که سعی میکردم لرزش و استرسش رو پنهان کنم گفتم: دیگه زردی که به طبیب نیاز نداره خیلی از بچه ها زردی میگیرن و با داروی که از شهر تهیه میکنن زردیشون برطرف میشه.. به آقا کاظم بگو به شهر بره داروی زردی رو بگیره و برای محمد بیاره..فرهاد کمی فکر کرد و گفت:اتفاقاً قراره من به همراه احمد آقا به شهر برم،همین فردا حرکت می کنیم کارهای درس و دانشگاه هم رو انجام بدم و
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهور
#قسمت_هشتادوسه
الانم برو هر جایی که بودی،خان ننه یه لگد محکم تر به در کوبید و گفت برام مهم نیست که درو باز نمیکنی ،حقته که تو همین روستا بمونی تا وقتی بمیری، حرف خان ننه که به اینجا رسید ارباب با حالت خشم درو باز کرد و با عصایی که دستش بود کوبید تو سر خان ننه و خون از پیشونی خان ننه جاری شد،هیچکس از ارباب انتظار همچین کاری رو نداشت و انگار همه تو شوک فرو رفته بودیم که دوباره صدای داد و بیداد بلند شد و ارباب با ضربه ی دیگه ای به پهلوی خان ننه باعث شد صدای خان ننه خفه شه و شروع کنه به گریه کردن ،اردلان رفت بین ارباب و مادرش ایستاد و مانع کتک خوردن بیشتر خان ننه شد ، ارباب گفت فکر کردی دوروزه رفتی شهر هر کاری دلت میخواد میتونی کنی،بعد از این خواستی چیزی ی قبلش مزه مزه اش کن، حالا هم پاشو برو هر جایی که بودی ،تو تمام این چند سال عمری که از خدا گرفتم فقط این یک سال رو خوب زندگی کردمو در آرامش بودم و جنگ اعصاب نداشتم
هر روز و هر ساعت مجبور نبودم غرغر تحمل کنم...
خان ننه که حالا به خودش اومده بود شروع کرد به نفرین کردن و ضجه زدن که تمام این کارا زیر سر این دختره ،ماهوره که تو رو چیز خور کرده تا دست رو من بلند کنی و تو خونه رام ندی ، همینطور که با دعا و جادو از این خونه همه رو تاروند و خودش موند تا به خانواده ش با خیال راحت برسه همون طور هم تورو طلسم کرده تا منو بزنی و از خونه بیرونم کنی و تو یک سال یه سراغی از من و پسرهات نگیری...
ارباب با حرفای خان ننه دوباره جوش آورد و خواست دوباره بهش حمله کنه که اردلان و ارسلان جلوش رو گرفتن و گفتن به شیطون لعنت بفرست خان ،آخه این کارها از شما بعیده ،خان دوباره برگشت سمت اتاقش و گفت یه چیزی میگم ختم کلام چون بحث با آدم کودن و از خود راضی راه به جایی نمیبره ،فقط اینو بدون تو انگشت کوچیکه ی ماهور هم نمیشی،من تو این مدت فهمیدم ماهور یه فرشته اس و خدا چقدر ارسلان رو دوست داشت که همچین زن نجیب و بساز و مهربونی رو قسمتش کرد اونی که جادوگره تویی که شوهر پیرت رو گذاشتی اینجا و به حرف مردم فکر نکردی و با خیال راحت رفتی پی خوشیت...
تویی که پنجاه سال باهات زندگی کردم تا اسم شهر اومد منو زیر پا له کردی ،ولی ماهوری که جای نوه ی توئه پشت شوهرشو خالی نکرد و به خاطر منو ارسلان قید شهر رفتن رو زد،الانم دهن تو ببند وگرنه بد میبینی... ارباب درو بست و خان ننه همونجا روی پله نشست و زری رفت کنارش ولی من به بهانه ی دم کردن چای رفتم تو آشپز خونه...
از کتک خوردنش ناراحت نشدم که هیچ خوشحال هم شدم ،حقش بود باید طوری کتک میخورد که دیگه نایی برای حرف زدن و تیکه انداختن براش نمی موند...
دوباره با سینی چای برگشتم تو ، اردلان و ارسلان ننه رو دوره کرده بودن و داشتن بهش دلداری میدادن و میگفتن بابا پیر شده و کم حوصله وگرنه سابقه نداشته خان همچین کاری کنه، تو دلم گفتم خان بیچاره جونش به لبش رسیده و از دست این زن با این رفتارهای بچگونه اش خسته شده و حق داره
ولی از ترس حرفی نزدم و سینی چای رو گذاشتم وسط و دوباره برگشتم که برای ناهار تدارک ببینم،زری هم اومد تو آشپزخونه و شروع کرد به بشکن زدنو گفت تو این چند وقته که از اینجا رفتم تا الان انقدر از ته دل خوشحال نبودم ، از حالت خوشحالی کردن زری خنده ام گرفته بود که یهو دیدم ارسلان جلوی در ایستاده ،قبل از اینکه زری چیزی بگه سریع پرسیدم ارسلان کاری داری؟؟ اونم گفت یه دستمال تمیز خیس میخوام که پیشونی ننه رو تمیز کنم ، دستمال رو دادم دستش و رفت زری بیچاره رنگش پریده بود پرسید به نظرت حرفامو شنید؟؟
گفتم فکر نکنم اگه شنیده باشه هم دروغ که نگفتی ،حقش بود..
زری یه نفس عمیق کشید و اومد کمک منو گفت ،ماهور ای کاش خان بابا از خر شیطون بیاد پایین و این پیرزن رو مجبور به موندن اینجا کنه ،اونوقت تو هم میتونی بیایی اونجا پیش هم باشیم، ولی اگه این پیرزن موندگار نشه اینجا و برگرده، اومدن تو هم بی فایده اس ،چون هفت خط تر از قبل شده و حسابی همه مون رو میچزونه و رباب و خدیجه هم شدن کلفت زیر دستش و از خودشون هیچ اراده ای ندارن و همش جلوی این خم و راست میشن، چند باری رباب خواست برگرده روستا ولی خان ننه اجازه نداد و همش میگه به زودی ارسلان میاد و اونوقت میتونی باهاشون تو یه خونه زندگی کنی ،وظیفشه که به هر دوتاتون توجه کنه و فرق بینتون نذاره
و طبق سنت پیغمبر باید بینتون عادلانه رفتار کنه...اگه بخواد خلاف این کاری کنه من میدونم و اون و تا آخر عمر یک کلمه هم باهاش حرف نمیزنمو شیرمو حلالش نمیکنم..
رباب و خدیجه هم با حرفهای این پیرزن خام میشن و بیشتر کُلفتیش رو میکنن..
باحرفهای زری ،بیشتراز قبل از دست خان ننه کفری شده بودم و اعصابم بهم ریخت،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_هشتادوسه
منمنامه ایی به جواهر دادم که حتما بهش سر بزنه ..
خواهرم در جوابم نوشت که حبیبه جان ،اگر میتونی به ده بیا، ما میخواهیم ارثیه پدری رو تقسیم کنیم و همه چیز رو بفروشیم و خودت هم بیا که به ننه بتول سر بزنی ...
همون شب با رضاصحبت کردم از رفتنم به ده گفتم ..
رضا گفت: بزار وقتی علی اکبر و علیرضا مدرسه اشون تعطیل شد برو ،که اگر کار به درازا کشید مجبور نباشی برگردی ،منهم قبول کردم...
حاج خلیل به رضا پیشنهاد داده بود که برای خونه جدیدمون تلفن بخریم و ما هم همینکار کردیم، برای خونمون تلفن خریدیم، یادمه شماره تلفنها چهار رقمی بود ،انقدر خوشحال بودیم که حد نداشت.. داشتن تلفن مشکی که در هر خونه ایی مد شده بود ،ادم رو به وجد می آورد..
برای روستا هم تلفخونه درست کرده بودن تا همه بتونن از این امکانات استفاده کنن، کم کم نامه نوشتن کم شد و اگر کسی تلفن داشت از اون استفاده میکرد حالا من با جواهر ارتباط بیشتری داشتم و بهش قول دادم تا به روستا بیام و کارهای ارث ومیراث رو انجام بدیم ..
بلاخره پسرام که تعطیل شدن ،با هماهنگی رضا راهی ده شدیم، از حاج خلیل خداحافظی کردم و با بچه هام و صغری بیگم بسمت ده سفر کردیم، اونجا بود که تمام خاطرات برام زنده شدن، یکراست به خونه آقاجان رفتم ،معصومه و علی چقدراز دیدنم خوشحال شدند...
جواهر اونجا بود ،همگی دور هم جمع شدیم، به راستی که خواهرو برادر بوی پدرو مادرم رو میدادن...
همگی از گذشته گفتیم، از قدیما ! از خاطرات بی بی و کدخدا ! وافسوس گذشته رو میخوردیم ،اما گذشته در گذشته مانده بود ..بعد از مدتی علی برادرم سینه اش رو صاف کرد وگفت حبیبه جان، ما منتظر بودیم که تو بیایی و همه چی رو بفروشیم و هرکس به هر کجا که دوست داشت بره ،ولی هیچ وقت هیچ کدوممون اون یکی رو فراموش نکنه.
بعد گفت :اقاجان ملک واملاک زیاد داره، همش هم مرغوب هستن، اگر همتون به من اختیار بدین ،همرو میفروشم و سهمتون رو میدم تا ماهم بتونیم ادامه زندگیمون رو انجام بدیم ،هرچند که روزی اموال خود ما هم همین بلا سرش میاد...
یهودلم از دنیا گرفت ،ولی حقیقت تلخی بود که خواه و ناخواه همه تجربه اش میکردیم، من گفتم داداش جان من اینجا هستم تا زمانیکه هرکاری دارید انجام بدین ،بعد از تعطیلات به شهربرمیگردم و بعد گفتم که منم کار میکنم و باید هر چه زودتر کار رو تمام کنی ،چون فقط مشکلشون من بودم..
بعد از اون روز ،من هر روز یک جا میرفتم، یکروز با بچه ها و صغری بیگم به سمت خونه ننه بتول راه افتادم، در حیاط که رسیدم، خونه عشرت که نزدیک خونه ننه بود بود، منو یاد خونه غمبار خودم انداخت و دلم آشوب شد ،اما از کنار در رد شدم و ضربه ای محکم به در ننه بتول زدم، صدای ضعیف ننه بتول از راه دور اومد که میگفت کیه ؟ننه صبر کن اومدم...
پسرها با پا به درمیکوبیدن، منم غرغر کنان میگفتم انقدر لگد به در نزنید، پیرزن بیچاره هول میکنه...
ننه تا در رو باز کرد سلامی کردم و هر دومون همدیگرو در آغوش کشیدیم، انگار بی بی رو بغل کرده بودم ..گفتم :ننه جان کجابودی ؟ازت خبر نداشتم ؟
گفت :بیا تو که خیلی باهات حرف دارم ! بیا مادر! بیا! همگی وارد خونه شدیم با بیجونی ماه منیر رو بغل گرفت و گفت: این دیگه کجا بود آخه ؟ خوش آمد این تازه وارد !
گفتم: ننه ته تغاری منه، چه میشه کرد..
گفت :خوب کردی که اینو آوردی، این دختربعدها انیس و مونست میشه، بعد گفت: منم مریض احوالم ننه ..تک تنهام …
با آوردن یک چایی خوشمزه گفتم :بشین تعریف کن ببینم چه خبر..
گفت: مادر شوهرت مریض شده، نمیدونم چشه ! اما میگن انگار عقل سالمی نداره، همش با خودش حرف میزنه، ازوقتی حسن با اون طلعت رفته دیگه باخودش حرف میزنه.. بعد خندیدو گفت: نه فکر کنی خُل و چل شده،
کارهاش عجیب شده ..
تو فکر فرو رفتم ،نمیدونم چرا ته قلبم ازش راضی نبود، اما بخاطر ننه گفتم: باشه یه سر بهش میزنم ،ولی بچه هامو نمیبرم..
بعد دیگه ساعتها از خودمون گفتیم ومن با یاد کردن از خاطرات گذشته از دل پاک ننه بتول گفتم !!!از اونجایی که منو فراری داد تا از دست این زن نجات پیدا کنم ،بعد گفتم: ننه بتول تورو بخدا قسم میدم که به شهر بیا و خونه خودم بمون، چه اشکال داره خُب تو مثل بی بی ملک منی !
ننه که حتی آه خندیدن نداشت ،خنده بیحالی کردو گفت :کجا بیام تو دو تا اتاق کوچولو ! گفتم :ننه بتول دخترت رو دستکم گرفتی ها من خونه خریدم..
جریان خونه وحاج خلیل و کمکش رو براش تعریف کردم …یهو ننه بتول دستش رو روی لبش گذاشت و گفت ؛هیس !!!! به کسی چیزی نگی چشمت میکنن، به هیچکس چیزی نگو ! گفتم: نه خیالت راحت..
ننه بتول دستی به صورتش کشید و گفت: این جماعت به خودشون هم زبون میان چه برسه به تو ! چشمت میزنن ..
بعد گفتم الان از شهر اومدم که سهم ارثم رو بگیرم ..
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_هشتادوسه
با اخم نگاهم کرد که خودش هم با خنده های من خنده ش گرفت...زنعمو زیور با اجازه ای گفت که دانیار گوشه چادر رو بالا داد:دا بفرما بیداریم....
زنعمو یه سینی دستش بود به اندازه ده نفر صبحونه آورده بود....
تخم مرغ آبپز،عسل،شیر پنیر گردو ومغز بادام کوهی،مرباهایی که خودش درست میکرد....
کتری رو روی منقل گذاشت وگفت:آساره تو لب به عسل وپنیر نزن، تخم مرغ ابپز وشیر بخور ومغزهارو تا دایه رو بیارم
معاینه ت کنه.... شرمم شد رنگ از صورتم پرید....
که دانیار گفت:نیازی نیست...
زنعمو نگاهم کرد که با سرخوسفید شدنم خودش متوجه شد، حرفی نزد اما اجازه خوردن عسل و پنیر نداد....به دمنوشها نگاه کرد جز چند قلم بقیه رو برداشت....
کنارمون صبحانه میخورد ومن فارغ از هر دردی میخندیدم وبا زنعمو صحبت میکردم....
بالخره روز سیزده رسید....یه امامزاده بود بالای کوه،جاده ش پیچ در پیچ بود بار به اسب و الاغ بستیم همه اهل ایل حرکت کردیم....امامزاده محمود محل راز ونیاز بود هر سال دم عید وسیزده همه جمع میشدن میرفتن امامزاده شب هم همونجا صبح میکردن....
نگهبانها مراقب ایل بودن وما حرکت کردیم.... صعبالعبور بود وشوق ما هر مانعی رو برمیداشت....
حس کردم بازم زیر شکمم درد میکنه، دیگه مطمئن شدم بخاطر سوارکاریه اما به روی خودم نیاوردم تا رسیدیم فوری خودمو نگاهی انداختم ...کلافه شدم همیشه همین بود اما اینبار یه درد عجیبی بود میگرفت و ول میکرد...
زنعمو زیور خودشو بهم رسوند:ماهانه شدی؟؟
فوری بلند شدم:نه ..
دستمو گرفت:پس چرا موندی اینجا؟بیا بریم یه پارچه ببند به نیت سلامتی خودت وشوهرت....
همیشه همین بود ،اما اینبار یه درد عجیبی بود میگرفت و ول میکرد..
امامزاده محمود یه قبر بودکه چهار پله میخورد به پایین....طاقچه پر بود از مهر،تسبیح و قرآن....اینجا اکثرا سواد قرآنی داشتن،کسایی هم چشماشون سو نداشت پیش بقیه مینشستن تا صدای هوندن قران رو بشنون....نماز خوندیدم بیرون که زدیم هر کی برای خودش جا مینداخت واتشی به پا میکرد برای شام....
بچه ها غرق بازی بودن مردها از کشاورزی وسیاست حرف میزدن....خان بابا پایین امامزاده وایساده بود به تپه ها نگاه میکرد....نزدیکش که شدم گفت:ببین چقدر همه چی کوچیکه،هیچ وقت به دنیا دل نبند....
نگاهش کردم:به دنیا نه اما به آدمهاش دل بستم چون خیلی خوبن،خیلی دوستشون دارم اونقدر زیاد که امروز واینجا امامزاده رو واسطه قرار دادم هرگز غم نگاهشون رو نبینم چون طاقت نمیارم...
خان بابا دستشو دور شونه هام انداخت منو به خودش نزدیکتر کرد:اگه به خدا ایمان داشته باشی بودن ونبودن آدمها اذیتت نمیکنه چون میدونی اگه رفتن هم جای خوبی هستن....
به کوچک بودن وسیع ترین زمینها نگاه کردم وبه خان بابایی که با تموم قدرت ونفوذش اما همیشه ساده وبه دور از هیاهو زندگی میکرد آروم وصبور،کم حرف ودانا،حرفش یکی بود باز بزرگوکوچیک هم با مهر صحبت میکرد...چقدر دوستش دارم وبا هر حرفش بیشتر به وجودم نفوذ میکنه....
پیش بقیه رفتیم که چشمم افتاد به آسیه خانم،داشت واسه گلی پارچه سبز میبست به در امامزاده.... یکی از زنهای ایل آروم گفت:مثل اینکه گلی قصد ازدواج نداره ونمیخواد از چادر پدرش بیرون بزنه ،شاید ورد خونده باشن وجادو جمبل واسش کردن...یکی دیگه ادامه حرفشو گرفت وگفت:حتما توی قبرستون مرغ سیاه خاک کردن وگرنه دختر به این سن تا الان سه شکم باید زاییده باشه....
گلی با فاصله از ما نشسته بود ،اما همه رو میشنید این از فشردن دامنش بین انگشتهای ظریفش معلوم بود....
به خان بابا نگاه کردم که سرش پایین بود وگوشش به حرفهای مردها،تسبیح مینداخت وبه احترام دیگری سکوت کرده بود....با بلند شدن دانیار من هم فوری از جا پریدم...میدونستم گلی دلش پیش حامین گیر کرده جرات گفتن نداره....
دانیار پشتش به من بود که خودمو بهش رسوندم...با صدای پای من برگشت با دیدنم گفت:چیزی شده؟؟درد که نداری؟؟.
از جمعیت دور شده بودیم وگفتم:کمک میخوام...میشه کمکم کنی؟؟؟
روی تخته سنگی زیر درخت بادام نشست:جانم،هرچی از دستم بربیاد کوتاهی نمیکنم....رو به روش نشستم:حق نداری عصبانی بشی،به همه حرفهام گوش کن بعد راه وچاه نشونم بده...
پا روی پا انداخت که ادامه دادم:حامین وگلی همدیگه رو دوست دارن،حامین زن نمیگیره،
گلی هم شوهر نمیکنه چون دلشون پیش هم گیر کرده، هیچ جوره بدون هم نمیتونن اما این بین گلی دختره وموقعیتش اذیتش میکنه، حتی همین الان که باید با دل خوش قدم بزنه واز سیزده لذت ببره گوشش به حرفهای دیگرانه وپر از خجالت وشرم از چیزایی که میشنوه اما نمیتونه جوابی بده چون دختره وبه ضررش تموم میشه.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین
#قسمت_هشتادوسه
انگار اتفاقی با علی دوست شده بوده . الان دیگه چیزه مبهمی توی ذهنت نیست ؟
نگاهی بهش انداختم چرا از نیلوفر جدا شدی ؟
-پوزخندی زد ما از اول هم برای هم ساخت نشده بودیم، فقط اشتباهی برای مدتی وارد زندگی هم شدیم ...
-میدونی خیلی مهربونی تا خبر زنده بودنت رو اوردن هر لحظه اون چهره ای غرق به خون جلوی چشم هام بود...
-لبخند مهربونی زد توام خوب و صبور و مهربونی، فقط نمیدونم چرا قسمت من نشدی ؟؟
سرم و انداختم پایین...
-نفسش رو بیرون داد ،برو بخواب دیر وقته
از جام بلند شدم،اما دلم برای تمام مظلومیتش سوخت و بغض نشست تو گلوم زیر لب زمزمه کردم :-مرد مهربون روزهای سختم .... و رفتم سمت اتاقم ،روی تخت دراز کشیدم.تمام خاطرات این دو سال اومد جلوی چشم هام. نفسم و کلافه بیرون دادم،شهباز برادرمه ،اما یک بار هم نیومد دیدنم ،با اینکه تمام این اتفاق ها بخاطر اون بود.
یک هفته از رفتن سهراب میگذره اما هیچ خبری ازش ندارم حتی یه بار زنگ نزد. روی تراس نشستم مادر و بقیه بیرون رفته بودن.
نگاهم به کوچه بود که مردی کنار در خونه ایستاد.
هر چی دید زدم نفهمیدم کیه ،با بلند شدن صدای زنگ تند داخل رفتم..... یعنی کی میتونه باشه. دلم می خواست سهراب باشه .
-کیه؟؟
-میشه در باز کنی؟؟
آیفون گذاشتم چقدر صداش آشنا بود ..در سالن و باز کردم و از چند تا پله پایین رفتم .اما با دیدن شهباز سر جام ایستادم.باورم نمی شد اومده باشه اینجا .... با دیدنم قدمی سمتم برداشت ...که قدمی عقب رفتم.
-میدونم ازم متنفری.
پوزخندی زدم:-چه عجب اینورا....
سرش و پایین انداخت:-هرچی بارم کنی حقمه، اما خدا شاهده روی اومدن نداشتم.... آخه چطوری می اومدم وقتی...
باعث بانی بدبختی تو و مرگ صنا منم اما به خدا من اونو نکشته بودم. من از مرگ می ترسیدم، نفهمیدم چیکار کنم فقط تونستم فرار کنم.
یهو جلوی پام زانو زد و به پام چسبید :-ببخش من و خواهرم ببخش توی این دوسال یه خواب راحت نداشتم. یک سال دارم قرص مصرف میکنم، هر شب صنا رو خواب میبینم که ازم کمک میخواد. دارم دیونه میشم. تو حداقل منو ببخش. زد زیر گریه باورم نمی شد این مرد ضعیف برادر
شجاع منه.دلم طاقت نیاورد کنارش روی زمین نشستم ...
ببخش خواهرم منو ببخش.
میدونستم شهباز تقصیری نداره ،شاید منم اون لحظه همین کار میکردم.
-من ازت فقط دلگیر بودم که چرا نیومدی.
-فدات بشم روم نمی شد. چطور می اومدم اما دیگه دلم طاقت نیاورد ،دل و زدم به دریا
اومدم. برادر تو به چایی دعوت نمیکنی ؟
با پشت دست اشکام و پاک کردم سری تکون دادم:-بیا تو..
همراه شهباز داخل رفتیم،رفتم سمت آشپزخونه و چایی تازه دم آماده کردم .چند ساعتی کنار شهباز نشستم و از هر دری باهم صحبت کردیم. برای نهار نموند رفت.
دوباره روزها از پی هم تکرار میشدن بدون اینک بدونم سهراب داره چیکار میکنه.
حتما براش داره خیلی خوش می گذره که چندین هفته ای رفته و یادی از من نکرده.
با پدر و مادر جلوی تلوزیون نشسته بودیم . که یهو تلوزیون اعلام کرد سر نگونی رژیم شاهی .
همه نفس هامون تو سینه حبس شده، خیره
تلویزیون بودیم باورم نمی شد رژیم شاهنشاهی سقوط کرده باشه. اشک بود که تو چشم همه مون حلقه بست ...
مادر رو سفت بغل کردم نمی دونستم بخندم یا گریه کنم ...پدر خدارو شکر گفت و مادر بلند شد :-برم شیرینی بیارم بخوریم...
همه خوشحال بودیم از اینکه مردم به آزادی که می خواستن رسیدن.. ساعتی نگذشته بود که آبتین با خوشحالی اومد : خبر دارم، اونم چه خبری...
پدر خندید : خبرت دسته دوم بود پسرم ..
آبتین دستی داخل موهاش برد و اومد روی مبل نشست.. شب به خوبی و خوشی کنار هم به انتهاش رسید ،سر میز صبحانه نشسته بودیم که مادر گفت : ساتین امروز بریم خرید ..
خواستم اعتراض کنم : مادر..
-مادر مادر نداریم ..
خندیدم: چشم بریم ..
لبخندی زد: پس برو آماده شو...
ناچار رفتم اتاقم و
آماده شدم همراه مادر به پاساژ ها رفتیم و از هرچی خوشش میومد برام می خرید...
بالاخره بعد کلی گشت و گذار و خرید به خونه برگشتیم ...مادر یکی از لباس هارو جلوم گذاشت : برو حموم، بعد اینو بپوش شب مهمونی دعوتیم ..
اعتراض کردم : من نمیام ،مادر جان چرا از اول نگفتی من نمی خوام بیام..
مادر اخمی کرد : رو حرف مادرت حرف نزن برو ..
مگه میشد رو حرف مادر حرف زد طبق خواستش حموم کردم و لباس های انتخابیش رو تن کردم از اتاق بیرون اومدم..
-مادر من آمادم ...
صدایی نیومد انگار کسی توی خونه نبود رفتم
سمت آشپزخونه ...اونجا هم خالی بود چرخیدم تا از آشپزخونه بیام بیرون که نگاهم به کسی خورد...
با دیدن کسی که رو به روم بود. حرف تو
دهنم موند. مات نگاهش شدم،باورش برام
سخت بود. لبخندی زد، از شوک بیرون اومدم.
دل گیر نگاهم و ازش گرفتم .چه می دونست چقدر دل تنگش بودم. اما اون ...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ساتین_۲
#قسمت_هشتادوسه
غياث دست به سينه رو به روى در ايستاده بود و اخمى ميان هر دو ابروش نشسته بود. با ديدنم گفت:-چرا يه ساعته زنگ مى زنم باز نمى كنى؟
لبم رو با زبونم خيس كردم گفتم:-خواب بودم.
اومد جلو و با دستش در و هل داد. از در فاصله گرفتم. وارد خونه شد. نگاهى به اطراف انداخت و نگاهش افتاد به من.
حالا كه غياث اومده بود ديگه احساس ترس نمى كردم.
روى مبل نشست گفت:-ياد نگرفتى از مهمون پذيرايى كنى؟
در و بستم و به سمت آشپزخونه رفتم، اما برام جاى سؤال داشت كه غياث اينجا چيكار مى كنه؟!
غياث پا روى پا انداخت و كنترل تى وى رو برداشت. هول كرده بودم مثل دخترهاى چهارده ساله اى كه براى اولين بار كسى چيزى بهشون گفته!نميدونستم شام مى مونه يا ميره؟ اصلاً نميدونستم براى چى اومده اينجا؟!چاى دم كردم و كمى گوشت چرخ كرده از يخچال درآوردم. سيب زمينى پوست كندم و قابلمه رو آب كردم. توى فنجون خوشرنگى چاى ريختم. سينى رو برداشتم و سمت سالن رفتم. سينى رو روى ميز كنار غياث گذاشتم و نگاهى بهش انداختم. گفتم:
-براى چى اومدى اينجا؟
سر بلند كرد و نگاهم كرد و گفت:-دوست ندارم با اين پسره شايان گرم بگيرى.
ابروم از تعجب بالا رفت. نتونستم خودم رو كنترل كنم گفتم:-براى گفتن همين حرف اومدى اينجا؟
نگاهش رو به تى وى دوخت گفت: -نه!
منتظر موندم تا دليل اومدنش رو بگه اما سكوت كرد. شونه اى بالا دادم و سمت آشپزخونه رفتم. ماكارونى هاى رنگى رو توى آب در حال جوش انداختم و خورشت درست كردم. وقتى كارم تموم شد ميز و چيدم. انقدر غرق كار بودم كه فراموش كرده بودم غياث اينجاست. چرخيدم كه نگاهم به غیاث خورد. رو به روم ايستاده بود.قلبم تند شروع به تپيدن كرد.هر دو سكوت كرده بوديم و نگاهمون به هم بود. تحمل نگاهش رو نداشتم. اعترافش سخته اما غياث رو دوست داشتم ... چه دير فهميدم!!
غياث دستى به گردنش كشيد گفت:-شام درست كردى؟
-بله و ديس ماكارونى رو روى ميز گذاشتم. غياث صندلى رو عقب كشيد و نشست.
روبروش نشستم و براى خودم ماكارونى كشيدم. غياث بشقابشو گرفت طرفم. بشقابش رو گرفتم و براش ماكارونى كشيدم. هر دو توى سكوت شروع به خوردن غذا كرديم اما ذهنم درگير بود. اينكه چرا غياث بايد اينجا اومده باشه. سر بلند كردم كه غياث هم سر بلند كرد و هر دو نگاهمون به هم گره خورد.
-مى تونم يه سؤال ازت بپرسم؟
-زياد خصوصى نباشه.
-دفتر خاطرات ...
كلافه گفت:-من دفترى نديدم. بهت گفته بودم راجب گذشته حرف نزن.
اما من بايد بدونم اون دفتر كجاست و كى برش داشته.
دستاشو روى ميز گذاشت گفت:-هه ، به چى ميخواى برسى؟ تو پدر منو كشتى!
-چرا نميخواى بفهمى؟ من فقط از خودم دفاع كردم.
از روى صندلى بلند شد و از آشپزخونه بيرون رفت گفت:-فكر نكن چون اينجام مى تونيم زندگيمون رو دوباره شروع كنيم. من اينجام فقط بخاطر اينكه بابا ازم خواهش كرد. از روى صندليم بلند شدم و با دو گام بلند پشت سرش قرار گرفتم. گفتم:-ما از اولم زندگى عاشقانه اى نداشتيم كه حالا بخوام حسرتش رو بخورم. يه ازدواج توافقى اين حرف ها رو نداره.
چرخيد و و نگاهش رو به چشم هام دوخت. گفت:-يعنى برات مهم نيست من برم و زن بگيرم؟
با اين حرف غياث احساس كردم خونه داره دور سرم مى چرخه.دلم نمى خواست ضعفم رو ببينه. نگاهم رو به پشت سرش دوختم و لب زدم:-براى من مهم نيست چون به زودى مى خوام درخواست طلاق بدم.
-يه بار ديگه حرفتو تكرار كن!
سر بلند كردم و نگاهم رو بهش دوختم. اخمى كرد و با صداى محكم و جدى گفت:-فكر گرفتن طلاق رو از اون مغز كوچيكت بيرون كن چون من طلاقت نميدم حتى اگه بخوام دوباره ازدواج كنم!
نفسم رو بيرون دادم و ازش فاصله گرفتم ..
سمت اتاقم رفتم كه صداى رعد و برق بلند شد. ترسيده جيغى كشيدم و به ديوار اتاق چسبيدم.
غياث وارد اتاق شد گفت:-چيزى شده؟
نگاهم رو به پنجره ى باز اتاق دوختم. لحظه اى حس كردم سايه اى از پشت پنجره رد شد.
-يكى پشت پنجره است!
غياث سمت پنجره رفت و نگاهى به بيرون انداخت. پنجره رو بست گفت:-خيالاتى شدى ... چيزى نيست. فكر كنم توهم مى زنى.
بغض نشست توى گلوم و چشم هام پر از اشك شد.غياث چه مى دونست كه من حتى از سايه ى خودم هم مى ترسم؟حرفى نزدم و سرى تكون دادم.
-چرا ماهور نيومد؟
-مگه ماهور شب ها اينجا مى خوابه؟
بله خودش دوست داره تا شب ها رو اينجا باشه.
غياث ابرويى بالا داد و حرفى نزد.اومد از اتاق بيرون بره انگار پشيمون شد گفت:از كى مى ترسى؟
سرم و پايين انداختم.
-اون مردى كه تير خورده بود.من ميدونم زنده است.
-تو فكر مى كنى اون جرأت مى كنه اينجا بياد؟هميشه حس مى كنم مثل سايه دنبالمه.
-دچار توهم شدى و از اتاق بيرون رفت.سمت تخت رفتم و يه گوشه اش مچاله شدم.پتو رو روى سرم كشيدم.چشم هام رو بستم اما دوباره كابوس هام برگشته بود و حس ترس تو تك تك سلول هام نفوذ كرده بود.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_هشتادوسه
به هر طرف که نگاه میکردم جای خالیش به قلبم چنگ مینداخت.صدای قهقهه هاش تو مغزم اکو میشد،انگار که گیر افتادم وسط یه قفس، مثل یه پرنده.. پرنده ای که دلش میخواد آزاد باشه.. اما همین که از قفس پرواز میکنه و به آرزوش میرسه شکار میشه...
یا از گشنگی میمیره...یا تیر میخوره ومحکومه به زندانی بودن. قشنگه نه؟؟ زنده بودن به شرط زندانی بودن و حالا این خونه از قفس هم برام تنگ تر و دلگیر تر بود.
چطور تونستی بری؟چطور تونستی تنهام بذاری.بهت نگفته بودم قلب من تیکه تیکه شده؟ چرا اومدی تیکه هاشو بهم چسبوندی.
اون شب با خودم عهد بستم اگه امشب خسرو برنگرده هیچوقت نمیبخشمش، هیچوقت.نمیدونم چقدر اون شب گریه کردم ...چشمام گرم شد و بالاخره تونستم بخوابم .....با قرار گرفتن دستی روی دهنم تکونی به چشمام دادم.
حتما داشتم خواب میدیدم...اما نه صدا ها واضح و واضح تر میشد.چینی بین ابرو هام دادم، انگار که کسی داشت دستمو میبست.
با وحشت چشمامو باز کردم، نه خواب نبود...با دیدن دو جفت چشم نا آشنا روح از تنم پرواز کرد خواستم جـیغ بکشم که تیزی چ.اقو رو گذاشت روی شاهرگ گردنم و گفت؛
هییییس .جیکت تر بیاد رگتو میزنم.
این کی بود خدای من از ترس لال شدمو....
اصلا نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته!
دو نفر تو اتاق بودن.نقاب رو صورتشون زده بودن... من فقط میتونستم برق نگاهشونرو ببینم...حتی نمیتونستم گریه کنم.هر آن ممکن بود که سکتهکنم، قلبم طاقت این همه تپش شدید رو نداشت. نفس کشیدن برام سخت شده بود...
_ ببین دستمو از رو دهنت برمیدارم.
صداتو بشنوم. میکـشمت فهمیدی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم.... دستشو که برداشت.چشمامو بستم، از ته دل جیغ کشیدم :خسرو.به دادم برس.هنوز چشممو باز نکرده بودم... که با خوردن دست سنگینش رو دهنم لال شدم..ضربه اش انقدر سنگین و ناگهانی بود که برق از سرم پرید..
گفت: _مگه نگفتم ساکت شو؟
چی باید میگفتم.از ترس زبونم بند اومده بود.
حتی دیگه نمیتونستم گریه کنم، فقط به چشم هاش زل زده بودم. پارچه ای رو دور سرمو و رو دهنم چرخوند... دیگه نمیتونستم لام تا کام لبمو تکون بدم...هر چقدر که سعی میکردم چیزی بگم یا حرفی بزنم. صدام به صورت اصوات نامفهوم پخش میشد و باعث میشد که اون مرد برای ساکت کردنم با مشت رو سرم بکوبه و من از درد کف سرم بدتر از قبل ناله میکردم.با دست و پای بسته شروع کردم به دست و پا زدن. اما اون اهمیتی نداد و از خونه خارجم کردن، سوار ماشین شدن و حرکت کردن و من همچنان در حال تکون خوردن بودم و منتظر معجزه، منتظر بودم که یکی بیاد و نجاتم بده. حالم بد شده بود. به قدری فشار روم بود که یک آن پلک هام سنگین شد و صدا ها برام نامفهوم و نامفهوم تر شد..با سردرد بدی چشمامو باز کردم.
دستمو رو شقیقه هام گذاشتم، با خوردن نور تو چشمام دوباره چشامو بستم.صورتمرو جمع کردم. هیچی یادم نمیومد من کجا بودم؟به سختی چشامو باز کردم..با دیدن اتاق نا آشنا نیم خیز شدم و به اطراف نگاه کردم مچ دستم درد میکرد. نگاهش کردم...رد طناب رو دست هام خون مرده شده بود.اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشم هام رد شد.شام خوردن با خسرو . کلثوم و . گفتن حقیقت بهش.رفتن خسرو...و دیدن دو تا مرد غریبه بالا ی سرم...
وحشت زده از جا بلند شدم به سمت در آهنی که شبیه در طویله بود دویدم... مشت های بی جونم رو روی در فرود اوردم و گفتم: کسی اینجا هست؟؟؟ باز کنید....توروخداااا باز کنید. صبر کنید خسرو بیاد خسرو حساب همتون رو میریه، باز کنید.
دوبار...سه بار...چهار بار....هر چقدر که میتونستم در زدم اما خبری از کسی نبود.با دیدن پنجره کوچیک پشت سرم پاتند کردم پنجره رو باز کردم، محافظ داشت.سعی کردم از لای میله های زنگ زده بیرون رو ببینم.یه جایی شبیه باغ...با دیوار
های کوتاه...و پر از آشغال
دوباره جیغ کشیدم.:آهای...منو از اینجا بیارید بیرون.شما ها کی هستید؟از جون من چی میخوایید.
نه انگار فایده نداشت، یا کسی نبود ،یا اینکه برای کسی مهم نبود که دارم فریاد میزنم.
خسته شدم ،پنجره رو بستم و به بالشت کهنه و سوراخ تکیه دادم و و پاهامو تو شکمم جمع کردم.من از اون اتاق نمور که شبیه قبر بود میترسیدم.
دیوارها به زردی میزد و روش یه سری نوشته ها بود که من سر در نمیوردم چی نوشته...
یه قالیچه نازک که از چند جا سوخته و سوراخ شده بود کف اتاق پهن بود.با چند تا بالشت و یه پتوی نازک و سرمای بیش از حدش که باعث شده بود موی تنم سیخ بشه...
اتاق تاریک بود،به هر طرف که نگاه میکردم رو زمین سوسک و رو سقف تار عنکبوت میدیدم.
خسرو دیدی چکار کردی؟نکنه اونو هم گرفته باشن؟نکنه بلایی سرش بیارن.
از ته دل جیغ کشیدم..
فهمیدن اینکه چه کسانی پشت این ماجرا بودن سخت نبود،معلوم بود که دوباره سر و کله امیر بهادر پیدا شده.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیرین_عقل
#قسمت_هشتادوسه
بعد رفتن فرهاد،روی پله ها نشستم و زار زدم، انگار یکی چنگ انداخته بود توی قلبم و فشار میداد .... از اینکه فرهاد راجبم فکرو خیال بد بکنه بدجوری عذابم میداد ...
چند روزی گذشته بود ....نمیدونستم چیکار کنم، چشمم به در بود که فرهاد بیاد و براش توضیح بدم تا بفهمه همه چی سو تفاهم بوده... از محمود متنفر شده بودم ... چون با حرفهایش سعی داشت فرهاد رو بهم بدبین بکنه....
از خیاط خونه تازه رسیده بودم مشغول پختن شام بودم ،بچه ها توی هال بازی میکردن ...
با کوبیده شدن در حیاط ، صدام رو تو هوا ول دادم "سالار مادر ،برو درو باز کن ببین کیه ...!!
بعد پنج دقیقه با شنیدن صدای حاج خانوم از اشپرخونه بیرون اومدم، حاج خانوم در حالیکه از پا درد گلایه میکرد از پله ها بالا اومد ... تعارفش کردم توی خونه به پشتی تکیه داد و گفت "دخترم یه لیوان آب برام بیار گلوم خشکه ...
لیوان اب رو دستش دادم ... اب رو سر کشید و گره رو سریش رو باز کرد تا خنکش بشه ...
گفت "همش میخواستم بیام بهتون سر بزنم ولی وقت نمیشد !!
گفتم ما هم تازه سه چهار روزه اومدیم رفته بودیم ابادی ...!!
با تعجب نگاه کردی :آبادی برای چی ؟؟
قبل اینکه جواب بدم ،گلبرگ وسط حرفم پرید:رفته بودیم هونه مامان بزرگ و عموم....
به سالار گفتم با داداشت برین اتاق نقاشی کنین ...
حاج خانوم گفت "دخترم نگفته بودین فامیل دارین ؟؟
گفتم بله چند سالی به خاطر یه سری حرفهایی که پیش اومد به خاطر یه تهمت از روستا فرار کردم ،میترسیدم بچم رو ازم بگیرن تمام این مدت در اشتباه بودم !!
حاج خانوم لبخندی زدو گفت خب خدارو شکر که همه چیز به خوبی و خوشی تموم شده...
با چهره ای درهم گفتم حاج خانوم یه گلگی دارم از محمود خان ...
بهت زده گفت:چه گلگی نکنه کاری کرده !!!
گفتم والله حاج خانوم نمیدونم چجوری بهتون بگم، من از روی شما شرمندم در حقم خیلی لطف کردین ،ولی واقعیتش اینه من از همون اول به محمود خان جواب رد دادم، ایشون هی پیگیر بودن و هر بار جواب من همون بوده ...یه چیزهایی این وسط هست که من بهتون نگفتم ترسیدم راجبم فکرو خیال بد بکنین ...
حاج خانم توی چشمام خیره شده بود منتطر شنیدن ادامه حرفهام بود ..
روی پام جا به جا شدم و گفتم " والله اونموقع که فرار کردم شوهر داشتم "
حاج خانوم با چشمهای گشاد شده و دهن نیمه باز بهم خیره شدو گفت "گوهر تو شوهر داری ؟؟؟"چرا نگفتی ؟چرا پنهون کردی !!!
کلافه گفتم "اگه میگفتم هزار جور فکرهای ناجور راجبم مبکردین "
به حالت تاسف لباش رو روی هم فشار دادو کش اورد "اشتباه کردی دخترم ؛،گناه تو کم از گناه پسرم نیست ...
حاج خانوم لیوان اب را روی زمین گذاشت و بلند شد "این رسمش نبود دخترم که اینهمه سال که مثل دختر ما بودی بهت اعتماد داشتیم، اینجوری مخفی کاری کنی ، محمودم قربانی مخفیکاری تو شده، یعنی یه سر سوزن به ما اعتماد نداشتی!! بعد این همه سال که با ما رفت امد داشتی مارو چجوری شناختی !!!
گره چارقدش را محکم کرد و تار موهای سفیدش را زیر روسری هل داد و لنگ لنگان از پله ها پایین رفت.... دنبالش راه افتادم " حاج خانوم تورو خدا از دستم ناراحت نباشین، شما در حق من مادری کردین ،اگه شما نبودین معلوم نبود چه بلایی سر منو بچم بیاد ،باور کنید می ترسیدم ،فکر از دست دادن بچم دیوونم میکرد ،والله چه عرض کنم همون موقع شوهرم برام مرده بود دیگه نمیخواستم اسمش روم باشه ،ولی ...
حاج خانوم به پایین پله ها که رسید دوباره نگاهم کرد "،گوهر جان باید واقعیت رو به محمود میگفتی که بهت دل نبنده ، بچه من شکست خوردس، بعد مردن زن و بچش روحیش داغون و شکننده شده ،میترسم دوباره بره سراغ کارهای ناجور ...
با شرمندگی سر در یقه فرو بردم ؛زیر لب نالیدم "من شرمنده شما شدم ،از همون اول به محمود خان جواب رد دادم که بهم دل نبنده ؛،شما درست میگید بازم مقصر منم کاش واقعیت رو بهش میگفتم....
بعد رفتن حاج خانوم حالم بد بود، رو لبه حوض نشستم خودم رو به خاطر اشتباهم سرزنش میکردم ... ده روزی گذشته بود ... حیاط رو اب و جارو کردم و شیلنگ اب رو پای درخت گذاشتم که در حیاط به صدا در اومد ..
چارقدم رو مرتب کردم سمت در رفتم ،به محض اینکه درو باز کردم چشمم خورد به فرهاد ...
با دیدنش خنده گشادی روی لبم نشست دستپاچه عقب کشیدم "بفرمایید داخل ..."
فرهاد چهره اش درهم بود، دستی به صورتش کشید و گفت گوهر حاضر شو باید بریم جایی ....
مات نگاهش کردم "،کجا بریم چیزی شده ؟ "
سرش رو تکون داد "میریم بیمارستان ،خاله فروغ میخواد ببینتت "
با تعجب گفتم چرا میخواد ببینه نکنه اتفاقی افتاده ؟
فرهاد کلافه زیر لب نالید "گوهر بحث نکن ،سریع حاضر شو وقت نداریم ،هر لحظه ممکنه تموم کنه حالش خیلی بده ..."
دستپاچه شده بودم "گفتم باشه ،بیاین داخل الان حاضر میشم ...
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گیله_لار
#قسمت_هشتادوسه
يه شب، انوش بعد از شام اومد تو اتاقم و بهم گفت كه ناري چشمت رو ببند هر وقت گفتم چشمات رو باز كن...
به حرفش گوش دادم و بلاخره بعد از يك دقيقه چشمام رو اجازه داد باز كنم .. ديدم كه برام شش تا النگو و يه گردنبند گرفته .. اونشب انگار من خوشبخت ترين زن جهان بودم ..انوش وقتي بهم محبت و توجه ميكرد حس ميكردم دنيا من فقط خلاصه شده بود به انوش... ويار هاي وحشتناكى داشتم و انوش همه چيز رو برام محيا ميكرد..انوش هر دوهفته دكتر مياورد بالاسرم، ميگفت علم پيشرفت كرده به قابله ها اعتمادي نيست ..حس حسادت فاطمه و شيرين رو كاملا حس ميكردم ...
گاهي وقتا از اينكه باردار بودم با وجود داماد خجالت ميكشيدم و انوش ميخنديد ..
شيرين مادرش رو جديدا زياد مياورد تو عمارت و خيلي دم پر فاطمه ميگشت و همش درحال پچ پچ بودن .. اما خوب كبري حواسش بدجور بهم بود ..چند هفته بعد كافيه ماما اومد به ديدنم و كلي غرر زد كه طبيب ها چيزي بارشون نيست و براي آدم ها خطرناكن .. خودت رو دست طبيب نسپر و از اونور هم با انوش حرف ميزد و انوش بهش ميگفت كافيه ماما، اين زايمان خطرناكه و اين بچه ناري هم مثل خورشيد ناري به دنيا بياره ...همونطور كه غرق حرف زدن بوديم سر وكله شيرين هم پيدا شد..سلامي كرد..
انوش اخمي كرد و گفت تو اينجا چكار ميكني؟؟
شيرين هم گفت :اومده بودم به كافيه ماما سلامي كنم و خيال راحت بشه كه حال خانم خوبه...
همزمان بااين حرف ،همون لحظه كافيه ماما ابروهاش رو بالا انداخت و نگاهی به شیرین کرد و گفت ویار که نداری ؟شیرین اخمي كرد و گفت وا كافيه ماما من باردار نیستم.
كافيه ماما نگاهی به انوش کرد گفت ارباب خرجت رفت بالا، حالا دوتا زن هات باردارن ...ماشالله خون بریز ..
انوش نگاهی به ماما انداخت گفت از کجا فهمیدی كه ميگي بارداره ؟اين امكان نداره ..
كافيه ماما گفت از چشم هاش، از ریخت وقیافه اش ..دماغش و صورتش باد كرده معلومه دختر بارشه..
شيرين هم سريع جواب داد من سرما خوردم، ورم صورتم و بينيم به خاطر اونه .
انوش اخمی کرد و چيزي نگفت..
كافيه هم شونه بالا انداخت و ديگه چيزي نگفت ..
انوش به كافيه ماما به عادت هميشه پول داد و كافيه ماما پول از دست انوش گرفت و لنگون لنگون برگشت خونه خودش.حالا هم به گفته كافيه خانم من باردار بود، هم شیرین.خبر بارداری شیرین مثل پتک روی سرم کوبیده شد .اما خيلي زود خودم رو جمع كردم و گفتم بچه ي من صحيح و سالم به دنيا بياد، شيرين هم هر چند تا بچه ميخواد بياره اصلا برام مهم نبود...
شیرین توی این سالهای زن مرموز و سیاست مداری شده بود ،اما از وقتي كافيه ماما بهش گفته بود بچت دختره از دور حواسم بود كه بار سنگين بلند ميكرد و چيزاي مختلف ميخورد كه بچه اش رو بندازه ..حالا انوش دو زن باردار در عمارتش داشت ..اما فرقی که بین ما می گذاشت کاملا مشهود بود ..بعضی اوقات از اینکه شیرین از حسادت بلایی سرم بیاره می ترسیدم...
همون روزا بودم كه محمد از شهر برگشت ..تو شهر درس خونده بود و درسش رو تمام کرده بود .. انوش قصد داشت محمد دختر شيرين محبوبه رو بگیره تا نسلشون ادامه پیدا کنه ..
بخاطر همین با زبون بيزبوني خودش این قضیه رو علنا به محمد گفت.
محمد هم با آغوش باز پذیرفت و خيلي زود تداركات عقد و عروسي رو آماده كردم ..
محبوبه و محمد با تفاوت سنی هفده سال به عقد هم دراومدن ..اما یک چشم این عروس بخت برگشته گریه بود و یک چشم خون ..بروز نميداد ،اما معلوم بود دلش با کس دیگه ای بود.دوتا از اتاق های بزرگ عمارت الحساب به محبوبه سيزده ساله و محمد دادیم تا یه خونه نزدیک همین آبادی برای این دو ساخته بشه ...عروسی محبوبه تو عمارت برگزار شد ..خورشيد كه بعد از ازدواجش رفته بود شهر ،برای عروسی خواهرش نیومده بود و به خاطر اين موضوع توی دلم آشوبی به پا بود که حد و مرز نداشت ...
انوش هم برای این قضیه ناراحت بود.چون از روزی که عروس شده بود ندیده بوديمش و به خاطر ويارهاي وحشتناك و بيحالي من نميتونستيم بريم پيشش.. اما تلفني باهاش صحبت كرده بودم و ميگفت كه خيلي از زندگيش راضيه ...دل نگرانی برای دخترم یه طرف و بارداريم يه طرفه ديگه ..فرشته چنان با خنده و تمسخر منو شیرین رو ورنداز می کرد، دلم می خواست یه چیزیش بگم. انگار یادش رفته اگر من نبودم شب عروسی زیر شلاق ارسلان زنده موندنش جز محالات بود ..شکم برامده هر دوتایی ما کنار هم، دیگر حرف های خاله خان باجی ها که تمامی نداشت. اعصابم به هم میریخت....
شيرين حال خوبي نداشت و دكترها ميگفتن كه بايد بچه اش رو بندازه و درست ماه سوم بارداريش بچه اش سقط شد و من حدس ميزدم خودش يه بلايي سر بچش به خاطر اين كه كافيه ماما گفته بود دختره آورده ..
بعد از سقط شيرين استرس من بيشتر شد ،ميترسيدم كه يه بار بلايي سرم بياره ..يا چيز خورم كنه ..
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نقره
#قسمت_هشتادوسه
نمي تونستم به فال نيک و به حساب بخشش گناهم بذارم .
البته حالا من هم به قدر کفايت به خاطر کاریکه باهام دوسال پیش کرد از دستش عصباني بودم و نمي تونستم به راحتي ببخشمش . از برگشتن مرد مغرور و عصباني مي ترسيدم .خيلي هم مي ترسيدم .دو سال پيش ، بعد از زدن حرفای فخرتاج وقتي فخر تاج ، علاقه من رو ديد،با یه نامه از تایماز خواست براي کمک تو يه موضوع حقوقي به تبريز بياد . مي خواست به این بهونه اون رو بکشونه تبريز تا جريان من و بابک رو بهش بگه . چقدر مضطرب بودم !!! اگه تنفس کردن غير ارادي نبود ، مطمئناً يادم مي رفت نفس بکشم . وقتي از پشت پنجره ي اتاقم ، اون رو بعد از هشت ماه دوري و انتظار ديدم ،حالم بد شد.. از به خودم نهیب میزدم و فکر میکردم تمام مشکلات تموم شده و حالا میتونم در کنارش خوشبخت باشم... اما فقط چند دقيقه بعد تايماز به طرف درشکه برگشت و کمک کرد يه زن ازش پياده بشه. يه زن فرنگي و زیبا!!!!!
مطمئناً دیگ قلبی نداشتم،من ديگه هيچي رو نمي تونستم حس کنم . هجوم احساسات مختلف تو يه لحظه داشت منو از پا درمي آورد. حسادت ، ترس ، علاقه،ندامت. باورم نمیشد تايماز کنار يه زن فرنگي؟؟؟ با یاد آوری این صحنه سیل عظیم اشک از چشمام جاری شدن ..بس بود . براي امشبم ...بس بود یادآوری احساسات گذشته . بس بود فکر کردن به مرد بی معرفت ..لحاف پشم شترمو رو سرم کشيدم و سعي کردم بخوابم . ولي مگه مي شد ؟ باز ترس بهم چیره شد . نکنه میخواست برگرده تا بابکم رو ازم بگيره؟ نکنه میخواست بابک رو با خودش ببره تا با اون زن فرنگی زندگی کنه ... نه تايماز اينقدرها هم بي رحم نيست !!!من رو از تنها کسی که تو زندگی دارم جدا نمیکنه ..اون میدونه من بدون بابک میمیرم..بابک تنها دلخوشی من برای ادامه این زندگی بود.... چرا هست !!! وقتي دوسال پیش به هنراه اون زن فرنگی به اینجا اومد و با بي رحمي تمام حتي به صورتم سيلي هم نزد ، سيليي که مي تونست آتيش خشمش رو مهار کنه ، وقتي با قصاوت تمام ،بي اعتنا به من ، به مني که مادر بچش بودم ، به مني که ادعا داشت زماني دوسش داشت، بي تفاوت نگاه کرد و گفت : اِ تو هم که اينجايي نقره. به مني که بارها تو خيالاتم ، صحنه ي رويارويي با تايماز رو به شکل هاي مختلف براي خودم مجسم کرده بودم، بي اعتنا نگاهي کرد و شروع کرد به محبت های زني که با چشمهاي شيشه اي و نگاهي سرد و بي تفاوت داشت به مکالمه ي بي روح و اجباري ما نگاه مي کرد. آره يادم اومد . تايماز مي تونست خيلي بي رحم باشه . وقتي در برابر چشمهاي به اشک نشسته و نگران خاله و دل مچاله شده ی من رو به فخر تاج گفت :بعد از من و فرارم از منزل ،با این زن فرنگی ازدواج کرده و مي خواد دوباره به فرانسه برگرده ..با چشمای اشکی به سمتش رفتم و خواستم حرف بزنم... اما اون فرصت هر گونه دفاع يا حتي اظهار ندامت رو از من گرفت و گفت : تو خيلي وقته تموم شدي نقره.درست از وقتي که پاتو بي اجازه از در اون خونه بيرون گذشتي ، تموم شدي . درست وقتی که منو جلوی خانوادم سکه یه پول کردی و بهم فهموندی ارزش این همه کاری که برات انجام دادم رو نداشتی حالا هم بيشتر از اين خودت رو کوچيک نکن ،من حالا زنی رو که لایق خودمه پیدا کردم و باهاش خوشبختم...
حرفای تایماز مثل سیلی که به صورت میخورد دردناک بود .. .هر چند من الکی روش حساب باز کرده بود،اون بچه بانو و خان بود . کمتر از اين انتظار نمي رفت .منم هم به خواسته ي اون و هم به ته مانده ي غرورم احترام گذاشتم و خودم رو ديگه کوچکتر از اوني که شده بودم ، نکردم و همونطور که بي صدا از پله هاي سرسرا پايين اومده بودم ، با بابک عزيزم محو شدم . تايماز داشت به خيال خودش در حقم لطف مي کرد که سايه اش رو از سرم برنمي داشت و طلاقم نمیداد . به عمش گفته بود ، حاضره منو به عنوان يکي از همسرانش بپذيره و براي بچم شناسنامه بگيره و پدري کنه .چقدر سخاوتمند شده بود به خيال خودش. هنوز هم کينم از اسلان به همون قدرت باقي بود و تمام این بدبختی رو از چشم اون میدیدم. مطمئن بودم روزي زهرم رو بهش ميريزم. بايد دوباره نقره يوسف خان از خاکسترش متولد مي شد و نشون مي داد به تايماز ميرزا تقي خان کوچکترين نيازي نداره . همون موقع به خاله پيغام دادم که بهش بگه بچه ي من ، نيازي به سخاوت و مردانگي خان زاده نداره . درضمن خودش وکيله، بهتره بره و غياباً زنش رو طلاق بده . عمه خيلي بهم اصرار کرد که برم التماسش کنم ...
.اما من آدم التماس کردن و خودم رو به یکی تحمیل کردن نبودم... زن بيچاره به خيال خودش ،ته چشماي بي تفاوت و نگاه خالي تايماز ، عشق و تحسين به من رو ديده بود.
هي مي گفت ؛مرده با رفتنت غرورش پيش خونوادش و حتي خود تو لگد مال شده ، مي خواد اينجوري حفظ ظاهر کنه ...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مهلا
#قسمت_هشتادوسه
روی مبل نشستم و گفتم فکرمو مشغول، کردی مهلا،اون از اون حرفت که گفتی دیپلم بگیری راحت بشی، اینم از حرف الانت.نگران شدم چی می خوای بگی؟
مهلا سرش رو پایین انداخت و گفت راستش...بابارضا خودت یادمون دادی حرفمون رو بی رودرواسی بزنیم...می خوام بگم برادر هم کلاسیم...
با شنیدن حرفش ناخودآگاه بلند شدم که ترنج هم در اتاقش رو باز کرد و گفت چی؟
میترا هاج و واج نگاهمون می کرد و مهلا هم که انگار ترسیده بود سکوت کرد.
دوباره محکمتر پرسیدم چی گفتی مهلا؟مهلا سرش رو بالا گرفت و گفت می خوام ازدواج...
ترنج دستش رو روی دهنش گذاشت و من یک قدم به طرف مهلا رفتم و گفتم دختر جان هیچ می فهمی چی میگی؟تو هنوز بچه ای ،باید درستو بخونی ،باید بری دانشگاه.
مهلا اندوهگین گفت من بچه نیستم،هجده سالمه،فکر کنم حق اینو دارم برای زندگیم تصمیم بگیرم.
ترنج با اخم گفت از نظر ما تو پنجاه سالتم بشه هنوز بچه ای،هنوز دهنت بوی شیر میده ازدواج چی؟
مهلا به طرف آشپزخونه رفت و گفت چه ازدواج کنم، چه نکنم، من دانشگاه برو نیستم.
ترنج مثل همیشه سعی در آروم کردنم داشت و با نگاهی به من گفت از سرش می پره نگران نباش،اقتضای سنشه.
دستی به موهایی که دیگه چیزی ازش نمونده بود کشیدم و به اتاقم پناه بردم و چشم دوختم به قاب عکس مارجان که سال ها بود قوت قلبم شده بود.
صدای ترنج به گوش می رسید و برای نهار صدام می کرد که بی جواب همچنان خیره به قاب عکس مونده بودم.در باز شد و ترنج گفت زبونم لال سکته می کنیا،حتما خیره،اینم می گذره،نگران نباش.
نگاهمو از قاب گرفتم و به صورت مظلوم ترنج انداختم و گفتم می دونی چیه ترنج؟دلم می خواست بچه هام تحصیل کرده بشن...ولی مهران و یزدان به همون دیپلم بسنده کردن.یزدان که سربازه و مهران هم راه دایی حمیدشو رفت و شد معمار.ولی دلم خوش بود که مهلا با پسرام فرق داره،زرنگ و درس خونه،جایزه هایی که گرفته هنوز توی کمد اتاقش میدرخشه.
ترنج نشست و گفت فردا با مشاور مدرسه درمیون می زارم،خودمم امشب با مهلا حرف می زنم ببینم ماجرا چیه و از کجا این پسرو دیده،پاشو بریم بچه ها منتظرن.
دور میز نشسته بودیم و مهلا با غذاش بازی بازی می کرد که ترنج گفت امتحانات آخر ساله دخترا،درساتونو می خونین؟
مهلا قاشقش رو توی بشقاب رها کرد و گفت من که فقط نمره ی قبولی بگیرم بسمه.
میترا لقمه اش رو توی دهانش به آرومی می جوید و زیر زیری منتظر عکس العمل ما بود که رو به مهلا گفتم هرچی می خوام هیچی نگم مثل اینکه نمیشه،این پسر کیه،هم کلاسیت با چه جراتی حرف تورو پیش برادرش زده.
مهلا پیشونیشو خاروند و گفت اومده بود دنبال خواهرش همو دیدیم.
لقمه رو توی بشقاب انداختم و گفتم همین؟چون یبار دیدیش دلیل میشه مرد زندگی باشه؟
مهلا از رو صندلیش بلند شد و گفت بابا رضا ،خودتم می دونی عاشقتم و نمی خوام ناراحتت کنم، ولی حس می کنم این موضوع اونقدری ارزش داره که من بخوام حقمو بگیرم.
بلند شدم و گفتم از کدوم حق حرف می زنی دختر جان؟کی خواسته تورو ناحق کنه؟ما فقط میگیم الان وقتش نیست،همین که راحت حرفتو پیش ما میگی معلوم میشه درست پرورشت دادیم،ولی تو الان جوونی.حرف مارم بشنو ،پس فردا پشیمون میشی که چرا به خودت فرصت بیشتر ندادی یا ما جلوتو نگرفتیم.
مهلا با اخم راهی اتاقش شد و میترا لقمه به دهان خشکش زده بود که ترنج گفت بخور مادر ،تو چرا رنگت پریده،تو همه خونه ها ازین بحثا هست،بابات اگه چیزی میگه از سر دلسوزیشه.
مهران مثل همیشه با خوشرویی و سلام بلندی وارد شد و بعد با دیدن چهره هامون گفت چی شده نکنه کشتی هاتون غرق شده؟
به طرف تک مبل کنار پنجره و رادیوی روی تاقچه ی کوچکش شدم و گفتم خسته نباشی پسرم چه زود اومدی دائی حمیدت چطوره؟
مهران کاپشن چرمش رو به چوب لباسی آویزان کرد و با خنده گفت داره واسه زن دائی صنم هوو میاره.
ترنج متعجب گفت چی؟تو از کجا می دونی؟
مهران آستین هاشو بالا داد و کف دست هاش رو بهم سابید و گفت فعلا یچیز بدین بخورم تا خون به مغزم برسه بعد میگم.
روی تک مبل نشستم و مشغول عوض کردن موج رادیو بودم که ترنج سریع بشقاب غذای شب مونده رو جلوی مهران گذاشت و گفت خب زود بگو ببینم چی شنیدی؟
مهران قاشقش رو تا خرخره پر می کرد به طرف دهانش می برد و می گفت خب معلومه زن دوم میگیره،دائی حمید الان پولش از پارو بالا میره،توی معمارا اسم و رسمی در کرده،دیگه میگین چکار کنه پس.خدا بده شانس ملت دو تا دو تا زن میارن، ما هنوز یدونشم نداریم.
میترا با ذوق گفت خب داداش تو هم عروس پیدا کن ،سه سوته برات میریم خواستگاری،الان دخترا راحت راجب شوهر آیندشون حرف می زنن، اونوقت تو که پسری منتظری بقیه بگن بفرما.
مهران کمی متعجب شد و رو به میترا گفت منظورت از دخترا کی بود؟
میترا خودشو جمع کرد و گفت هیچی داداش، از دهنم یه چیزی پرید.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾