eitaa logo
داستان های واقعی📚
52.4هزار دنبال‌کننده
461 عکس
803 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
طوطی خیلی خجالت میکشید و بیشتر وقت ها لپ هاش گل انداخته بود و سرش پایین بود. عمه به خاطر این که طوطی رو از اون وضعیت نجات بده اونو به خونه ی خیاطی که اهالی محله معرفی کرده بودن فرستاد و گفت خیاطو صدا بزن بگو بیاد اندازه هامون رو بگیره ...و بعد از رفتن طوطی ماجرارو برای دو تا عروس دیگه اش تعریف کرد. طوطی کمی بعد با خیاط برگشت و خیاط خیلی زود با متری که گردنش انداخته بود مشغول گرفتن اندازه هامون شد. به من که رسید دستی روی شکمم کشید و گفت ماشاالله چند ماهته؟ عمه‌ جواب داد چهار پنج ماهش بیشتر نیست. خیاط دوباره ماشااللهی گفت و ادامه داد بچه اش درشته شکمش خوب بالا اومده. بعد رو به من کرد و گفت بچه ی اولته؟ جواب دادم بله. خیاط گفت پس حسابی ذوق داری منم برات یه لباس بارداری میدوزم که شکمت بیشتر خودشو نشون بده و اقای این بچه ذوق دوتاتونو بکنه. لبخندی به روی خیاط زدم و گفتم نیازی نیست اقای بچه ام همینطوری هم خیلی ذوق داره ...عمه هم حرف من رو ادامه داد و گفت راست میگه شکمش توی چشم باشه یه وقت چشمش میزنن ساده بدوز. خیاط یکی یکی اندازه هامون رو گرفت و مدلی که جاری هام سفارش دادن به خاطر سپرد و چند باری تکرار کرد با کدوم طاقه کدوم مدل رو بدوزه و بعد از خونه بیرون رفت. عمه رو به جاری هام کرد و گفت امروز این دختر رو برای خرید پارچه بردم بقیه ی خرید هارو شما باید بیاین همراهم. جاری هام قبول کردن و اون روز عصر و فردا صبح برای خرید ها دنبال عمه رفتن. بعد از اون مشغول تمیز کردن خونه شدن .عمه نمیذاشت من کار کنم میگفت خسته میشی نوه ام‌ گناه داره. همه خیلی چشم به راه بچه ای که توی شکمم بود بودن و بیشتر از همه شوهر عمه بود که کل حواسش رو جمع من کرده بود و نمیداشت اب توی دلم تکون بخوره هر وقت از بیرون میومد برای خوراکی ای میگرفت و میگفت عروسمون حامله اس با خودم گفتم نکنه دلش بخواد. اون روز ها خوشبختی رو با تمام وجودم حس میکردم احد از مهر و محبت چیزی برام کم نمیذاشت و شبی نبود که ساعت ها قربون صدقه ی من و بچه ای که توی شکمم بود نره. بلاخره روز خواستگاری فرا رسید. طوطی خیلی دلهره داشت و از صبح زود عرق سرد روی بدنش مینشست و مدام دلپیچه میگرفت عمه کلی باهاش حرف زد و گفت غریبه که نیستن فکر کن مهمونیه خونوادگیه ،لازم نیست اینقدر خودتو اذیت کنی. اون زمان رسم نبود خانواده ی داماد از همون اول عروس رو ببینن و عروس توی اتاق میموند ولی خب ما چون فامیل بودیم و همه ی خونواده ی شوهر زن عمو طوطی رو دیده بودن، عمه‌ گفت لازم نیست طوطی توی اتاق بمونه و چایی خواستگاری رو خودش بیاره. نزدیک های عصر بود که در خونه رو زدن و زن و عمو شوهرش با جاری و برادر شوهرش و پسرشون که اسمش اسد بود وارد شدن. هیچکدوم از بچه هاشون رو نیورده بودن و هر کدوم هدیه ای توی دستشون داشتن. برای خونه ی جدیدمون کلی هدیه خریده بودن و برای بار هزارم شرمندمون کردن. شوهر زن عمو مثل همیشه خوش روییشو بهمون نشون داد و با روی باز سلام و احوال پرسی کرد برادرش از خودش مهربون تر بود و یه جوری گرم و صمیمی برخورد کرد که تمام دلهره های طوطی از بین رفت. مادر اسد زن پاک و نجیبی بود و چشماش از مهربونی پر بود. عمه همیشه میگفت این خانواده انگار که فرشته های خدا هستن. مهمون ها کمی نشستن و طوطی با سینی چایی وارد سالن شد. مادر اسد صورت طوطی رو بوسید وبعد رو به اقا صفدر کرد و ازش جواب قطعی رو خواست اقا صفدر که حسابی این خونواده رو دوست داشت گفت مبارک باشه و همه دست زدن. مادر اسد انگشتری که دستش بود در اورد و توی دست طوطی کرد و دوباره صورت طوطی رو بوسید. عمه طبق معمول شروع به گریه کرد و صدای فین فینش کل خونه رو گرفت. این سال ها اینقدر که گریه ی عمه رو دیده بودم چیز دیگه ای ندیده بودم و به قول معروف عمه اشکش دم مشکش بود. همون شب مهریه ی طوطی رو مشخص کردن و قرار عقدش رو برای هفته ی بعد گذاشتن.. عمه گفت عقد رو توی حیاط خودمون میگیریم اینجا بزرگه ما هم که زیاد دوست و اشنا نداریم. طوطی اون شب خیلی خوشحال بود و حسابی از اسد خوشش اومده بود. شب رو ازم خواست کنارش بخوابم و به یاد قدیم ها تا نزدیک صبح با هم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم. طوطی سوال هایی درباره ی زندگی مشترک ازم میپرسید و من تا جایی که میتونستم بهش جواب میدادم و بیشتر میگفتم خودت شوهر کنی متوجه میشی. طوطی حسابی توی فکر و خیال فرو رفته بود و لبخند از روی لبش کنار نمیرفت که من خوابم برد. از شب خواستگاری به مدت یک هفته همه حسابی مشغول کارهاشون بودن و عمه دوباره پارچه خریده بود و خیاط رو صدا زد تا لباس بدوزه. از طرفی احد و برادرهاش تونستن دو تا دهنه مغازه توی بازار بخرن و کار جدیدشون رو شروع کنن. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رفتارش خیلی عجیب بود،به من نگاهی کرد اومد سمتم، بهم نزدیک شدو گفت:منتظرم که حرف بزنی ریحان بگو چی تورو اینطور به هم ریخته؟ سرمو کمی بالا آوردم تا بتونم توی چشماش نگاه کنم نگاهمو روی دوتا چشمش جابجا کردم و گفتم:تو پسر میخوای؟ باتعجب اخمی کرد و گفت:چی میگی ریحان؟خودت متوجه میشی؟من دلیل ناراحتی تورو پرسیدم نه جـنسیت بچمونو با صدایی لرزان گفتم:دلیلِ ناراحتی منم همینه.. فرهاد که هنوز متوجه منظورم نشده بود منتظر بود تا حرفمو ادامه بدم سعی میکردم جلوی ریختن اشکامو بگیرم اما نمیتونستم نمیدونم چم شده بود که برای هر چیزی اینطور اشک میریختم ..فرهاد با تعجب نگاهم میکرد و ازاینکه دارم مثل ابر بهار اشک میریزم شوکه شده بود.. بغضمو قورت دادم و گفتم:پسر دار شدن اینقدر برای تو مهمه که اینطور با افتخار به اقاکاظم تبریک گفتی؟! فرهاد که تازه متوجه منظورم شده بود لبخند کجی زد و گفت:خودتم میدونی که اینطور نیست ریحان،من اون لحظه حتی به پسر بودن بچه ی کاظم فکرهم نکردم فقط خواستم بهش تبریک بگم همین برعکس من عاشق دخترم،دختری که شبیه تو باشه و زیباییش مثل تو خیره کننده باشه... کمی اروم شدم اما گفتم:واقعا برای تو مهم نیست که بچه حتما پسر باشه؟!.. فرهاد با عشق توی صورتم نگاه کرد و گفت:به همین صورت قشنگت قسم برای من پسر یا دختر بودن بچه هیچ فرقی نداره فقط از خدا میخوام سال....لبخندی بهش زدم... فرهاد میخواست استراحت کنه و من ازش اجازه گرفتم تا برم به سکینه سر بزنم و کنارش باشم اونقدر به سکینه نزدیک شده بودم که اونو دیگه به چشم یه خدمتکار نگاه نمیکردم و برام مثل یک دوست نزدیک و صمیمی بود اونروز ظهر دلم طاقت نمیاورد که توی اتاق بمونم وتاعصر بخوابم دلم میخواست کنار سکینه باشم و پسرش رو بغل بگیرم چارقد ابریشمی بزرگ رو از توی کمدم بیرون آوردم و بادقت تاکردم و روی دست گرفتم تا به سکینه بدم و خوشحالش کنم... به سمت اتاق سکینه راه افتادم سر ظهر بود و عمارت سوت و کور بود... صدای پام روی ریگ های کف حیاط بهم حس خوبی میداد قدم های محکمتری برمیداشتم تاصدای بیشتری بده خنده ام گرفته بوداین لذت های بچگانه هنوز برام شیرین بودن زیرلـب گفتم:تو خودت هنوز بچه ای ریحان!چطور داری مادر میشی؟ نیشخندی به خودم زدم و چندبار پشت هم به در اتاق سکینه ضربه زدم.. اقاکاظم دستپاچه اومد جلوی در و با دیدن من جا خورد از حالت صورتش حس کردم شاید مزاحمشون شدم با شرمندگی گفتم:ببخشید بدموقع اومدم اقاکاظم... روسری رو گرفتم سمتش و ادامه دادم:اینو از طرف من بدین به سکینه،من دیگه داخل نیام.. آقاکاظم بدون توجه به روسری و حرف های من همونطور دستپاچه گفت:شمارو خدا رسوند خانم بچه داره از گریه هلاک میشه...از جلوی در رفت کنار و بدون معطلی وارد اتاقشون شدم بچه اونقدر گریه کرده بود دیگه صداش در نمیومد روی صورت سکینه هم عرق نشسته بود و با صورتی زرد و موهایی به هم ریخته سعی میکرد پسرش رو آروم کنه ...روسری رو انداختم گوشه ی اتاق و رفتم سمتش...با دیدن من چشماش پراز اشک شد و گفت:هرکار میکنم سـینه ام رو نمیگیره و فقط گریه میکنه...بچشو ‌ توی بغــلم گرفتم و تکونش دادم معلوم بود خیلی گرسنشه کمی تکونش دادم اما آروم نمیشد دوباره رفتم سمت سکینه و‌گفتم:هرطور شده باید بهش شیربدی،من کمکت میکنم.. لـباسشو داد بالا و بچه رو توی بغـلش دادم اما نمیتونست شیر بخوره...من بچه رو نگه داشتم و از سکینه خواستم به بچه شیر بده.. بلاخره موفق شد شروع به مکـیدن کنه!!!لبخند روی لـب هردومون نشست و سیکنه با خیالی راحت شروع کرد به شیردادن بچه.. اقاکاظم که‌تااون لحظه جلوی در ایستاده بود و بانگرانی به ما نگاه میکرد،نفس راحتی کشید و رو به سکینه گفت:من توی حیاط عمارت کمی کاردارم،میرم تا کارمو انجام‌بدم رو به من کرد و گفت:بااجازه خانم و رفت توی حیاط...فهمیدم بخاطر راحتی من و سکینه اتاق روترک کرد و کاری درکارنبود.. سکینه که تازه نفسش کمی جااومده بود گفت:خدا شمارو رسوند خانم،کم مونده بود من و کاظم گریه کنیم بچه داشت ازبین میرفت اخمی کردم و گفتم:مگه کسی کنار دستت نموند تا کمکت باشه؟سکینه سری تکون دادوگفت:ما رعیت زاده هارو چه به کمک خانم.. نیم ساعت بعداز زایمانم خانم بزرگ و خدمتکارا رفتن و‌من موندم و کاظم و این بچه ...دلم براش سوخت و با ترحم نگاهش کردم هنوز چندساعت نشده بود که فارغ شده بود و اینطور تنها مونده بود ..سیکنه ادامه داد:خدا خیرت بده که بهمون سرزدی ریحان خانم... اشک از گوشه چشمش چکید و شروع کرد به دعاکردن من:الهی هرچه زودتر خدا یه پسر سالم و صالح بزاره توی دامنت... لبخندی زدم وگفتم:من وفرهاد دختر خیلی دوست داریم سکینه امیدوارم بچه ام دختر بشه سکینه .. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میترسم خودمم تنها اینجا بمونم اون اونجا برای شما دردسر بشه و نذاره آب خوش از گلوتون پایین بره و اذیتتون کنه... ارسلان آهی کشید و یه نگاه به صورتم کرد و خواست حرف بزنه که من جلوتر از اون گفتم خان بابا یا همه باهم میریم یا ما هم اینجا می مونیم،هر چند شهر از همه لحاظ برای پیشرفت بچه ها خوبه، ولی من راضی نیستم حالا که دلت به رفتن نیست به خاطر ما مجبور بشی به ترک دیار... خان خواست حرفی بزنه که اردلان گفت الان چند ماه از رفتن کیان و کیوان داره میگذره، رفت و آمد و ساخت و سازش با من و داداش ارسلان بود، الان اونا با خیال راحت رفتن اونجا زندگی میکنن، اگه شما قصد رفتن نداری و دلت نمیاد این دهات و آدمها و عمارتت رو ول کنی بمون،ولی من دیگه خسته شدمو حوصله ی اینجا موندن رو ندارم،بعد رو به زری گفت از همین امروز وسیله ها رو جمع کن که تو یکی دوروز آینده ماهم از اینجا میریم،،مگه چی از کیان و کیوان و زن و بچه ی راحت طلبش کم داریم که باید اینجا بمونیم؟ اردلان حرفهاش که تموم شد دیگه منتظر واکنش بقیه نموند و از سر سفره بلند شد و رفت بیرون... خان بابا لبخند تلخی زد و یه نگاه به زری کردو گفت حق با اردلانِ،قرار بود یکی دوماهه کارها راست و ریست بشه و الان چهار ماهه از اون روز میگذره،تو هم پاشو برو وسایل جمع کن تا اردلان شر درست نکرده و عصبانیتش رو سر تو خالی نکرده.. زری هم با شادی که از عمق چشماش پیدا بود و لبخند به لب بلند شد و رفت سر جمع کردن اسباب اثاثیه و آماده شدن برای رفتن.. اتاق که خلوت شد خان بابا با شرمندگی رو به منو ارسلان گفت همه چی به اسم ماهور تموم شد و به نفع بقیه،حالا که همه ترک دیار کردنو راضی به موندن نشدن ،شما هم دست بجنبونید که تا آخر ماه تهران باشیم چون با این وضعیت ماهور هم اینجا دست تنها مونده، به صلاح نیست... گفتم نگران من نباشید مادرم و خانواده ام اینجا هستن،من دلواپسی ندارمو هیچ عجله ای هم برای رفتن ندارم، من که حرف میزدم ارسلان با عشقی عمیق نگام میکرد و میتونستم از نگاهش بفهمم که چقدر دوسم داره و بهم افتخار میکنه... سفره رو جمع کردم و رفتم کمک زری ،باهم وسیله ها رو جمع کردیم،زری گفت از اینکه بالاخره دارم از اینجا میرم خیلی خوشحالم، ولی برای تنها موندن تو اینجا عذاب وجدان دارم و دلم به رفتن نیست،ای کاش شما هم میومدید ،چند هفته بیشتر به زایمانت نمونده ای کاش اردلان راضی بشه و تا وقت زایمانت بمونیم که تنها نباشی ،بخدا اینطوری شوق رفتن برام زهرمیشه.. خندیدم و گفتم نگران نباش به مادرم میگم این هفته های آخر بیاد اینجا و حواسش بهم باشه،تو با خیال راحت برو نگران هیچی نباش،خدارو چه دیدی شاید شرایط برای اومدن ما هم جور شدو اومدیم،هر چند الان که از ربابه و خدیجه و خان ننه دورم،زندگی آرومی دارم و حاضر نیستم این آرامش رو با وجود اونا از دست بدم ،پس ناراحت نباش و بدون من با میل خودم اینجا هستم و زیاد دلم به اومدن نیست... زری که دید بی خیالمو ،ناراحت نرفتن نیستم با سرعت بیشتری وسیله ها رو جمع میکرد سه روز بعد هم بین گریه و ابراز دلتنگی اردلان و زری و بچه هاش راهی تهران شدن.. چقدر خونه بعد از رفتنشون سوت و کور شد ،بچه ها یه گوشه کز کرده بودن و ناراحت از دست دادن هم بازیشون بودن،منم به یکساعت نکشیده دلتنگ زری و بچه هاش شدمو و خودمو با بافتن فرش مشغول کردم... ده روز از رفتن زری گذشته بود که دردهای گاه و بی گاه میومد سراغم، ارسلان رفت دنبال مادرم و اونو یا خودش آورد که یک هفته ای کنارم باشه.. کم کم دردها بیشتر شد و فهمیدم که موقع زایمانمِ،مامان که از حالم فهمیده بود سریع فرستاد دنبال قابله و تا اومدن اون خودش هم مشغول آماده کردن آبگرم و پارچه ی تمیز شد ،بالاخره درد تمام بدنمو گرفت و احساس میکردم بند بند وجودم داره از هم باز میشه ،جیغ می کشیدم و گریه میکردم قابله هم فقط میگفت با تمام توانت تلاش کن که بچه داره میاد، دیگه توان نداشتم،  تلاشهای آخر رو هم کردمو تمام نیرومو به کاربستم تا بالاخره صدای جیغ منو صدای گریه بچه در هم آمیخت،با تنی بی جون و چشمهای بی رمق زل زدم به دستهای قابله که ناف بچه رو بردید و توی دستمال پیچیدش،نگام کرد و با خنده گفت ماشالا احسنت به تو دختر که روی مادرتو سفید کردی و بازم برای ارباب نوه ی پسر آوردی، حلالت باشه اون نونی که تو این خونه خوردی... لبخندی زدمو چشمام رو بستم... مادرم با یه کاسه کاچی و یه بشقاب تخم مرغ که تو روغن محلی غوطه ور بودن اومد بالای سرم و به زور همه رو به خوردم داد... ارسلان هم از اینکه دوباره پسر دار شده بود حسابی خوشحال بود و کبکش خروس میخوند و حسابی دورو برم میومد و تو وقتایی که مادرم تو اتاق نبود حسابی قربون صدقه ام میرفت ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تک و تنها دلم برای بچه هام پر میکشید، باهاشون به تهران رفتم و اونها از طریق کشور دیگه به لندن رفتن ..شبی که رفتن تا صبح نخوابیدم، اشکم هم تمومی نداشت تا اینکه سیما برام زنگ زد و گفت: که ما به مقصد رسیدیم و‌پیش مامان هستیم گفتم فریبا حالش چطوره ؟ گفت فعلا خیلی به حرف زدن نرسیدیم اما خوبه بد نیست ..روزها گذشتند یکروز سیما برام زنگ زد با گریه گفت بابا ‌پاسپورتمون گم شده گفتم مگه میشه گفت بخدا راست میگم ..قدیم وقتی مرد خانواده پاسپورت میگرفت زن و فرزندان همراهش می شدن پاسپورت جدا گانه نبود بهش گفتم مگر مراقب نبودی گفت چرا تو کمد مامان بوده خودمون هم تعجب کردیم . اما من میدونستم که همه اینها کلک فریباست ولی نمی تونستم ثابت کنم ..دو سه ماهی گذشت و فریبا با حقه بازی های خودش اونا رو پیش خودش نگهداشته بود دلم شور میزد از نیومدنشون میترسیدم ❤️ دلم شور میزد از نیومدنشون میترسیدم ..از شهرمون پرس و‌جو کردم گفتن اونها میتونن به سفارت برن تا کارشون درست بشه وبرگردند خوشحال شدم بخونه اومدم با اشتیاق به سیما زنگ زدم دیدم خونه نبودن گفتم دوباره بهش زنگ میزنم ….اما همین موندنها کار دستشون داد یکروز سیما بهم زنگ زد دیدم یه جوریه ..انگار میخواد چیزی رو با مِن و مِن بهم بگه گفت بابا یه چیزی میخوام بهت بگم ناراحت نشی ها گفتم چی بابا بگو! گفت اینجا یک آرامشی داره که نگو شهر هم بسیار قشنگه چه اشکالی داره که ما اینجا بمونیم ؟ تو هم بیا! گفتم سیما هیچ معلومه چی میگی ؟ من بیام ؟کجا بیام ؟ تو رفتی حال مادرت رو بپرسی حالا موندگار شدی ؟ خیلی راحت گفت بابا اگر تو هم بیای اینجا دیگه حاضر نیستی برگردی اینجا پر از قشنگیه ! زیباییه !!! دیگه تحملم نشد گوشی رو گذاشتم هی گلِه کردم هی فریاد زدم میگفتم ،لعنت به خارج لعنت به آدمهای بی صفت ! و زار زار گریه کردم از حرصم زنگ زدم فریده گفتم لعنت به خواهر چاپلوست بچه ام رو ازم گرفت ، چی شد پسر تو که اهل موندن نبود فریده هم گریه کرد گفت من چه کنم پسر من هم بُرد هردومون گریه میکردیم بعد فریده گفت بزار من خودم زنگ میزنم ببینم جریان چیه..بعدها فریده بهم گفت که از پسرم پرسیدم اصلا فریبا مریض نبوده و بچه هارو با این‌کلک برده و اونجا هم پاسپورت رو قایم کرده تا نتونن برگردن و همونجا براشون وکیل گرفته کارهاشون رو انجام داده … آخ که من تنها شدم با سیما قهر کردم جواب تلفنش رو هم نمیدادم دلم میسوخت که من بهش التماس کردم گفتم بچه هارو نَبر ، اما اون گوش نکردو با حیله مادرش رفت انتظار داشتم قبول نمیکرد نمی موند اما رفت …حاج خلیل اشک هاشو پاک کرد گفت بعدها به دوستای نزدیکم که ماجرا رو تعریف کردم اونها گفتن مرد حسابی کسی که رفت خارج رو دید میاد شهسوار !!! دیدم راست میگه کی میاد ایران وقتی زرق و برق اونجا رو ببینه…حاج خلیل با آرامش گفت قدسی خانم شما درست هم هیکل و هم تیپ و قواره دختر من هستی بعد باخجالت گفت اون روزهای اول که شما رو دیدم جیگرم کباب شد نمیدونستم که شما دختر کدخدایی ! میگفتم خدایا این زن چرا باید اینجا بشینه و دختر من‌قدر داشته هاش رو ندونه و بره غربت همش دلم میخواست کمکت کنم به یاد دخترم سیما !آخه میدونی چیه شما دقیقا برای من شکل سیما هستی یه حس خاصی نسبت به تو دارم و ازتو میخوام جای دختر من باشی من با احترام گفتم حاج آقا من‌چطوری جای دختر شما باشم اون کجا ؟ من کجا ؟ گفت تو صد پرده بهتر از اونی تو غیرت داری ،کاری هستی ،پشت شوهرت هستی اما اون … به پدرش هم جفا کرد به من‌هم دروغ گفت من هم دیگه جوابش رونمیدم از رفتنش چند سالیه میگذره هنوز باهاش حرف نزدم دلم ازش گرفته ! هرچند که دلمم واسش تنگ شده مخصوصابرای اون دوتا بچه ، که تمام دنیام بودن بعد نگاهی به پسرهام انداخت و گفت میتونم به پسرهای تو اعتماد کنم! با تعجب گفتم چطوری ؟ گفت یعنی اگر بهشون علاقمند بشم تو نمیزاری از این شهر بری و من دوباره تنها بشم ؟ گفتم نه حاج آقا ..من کجا دارم برم من همینجا میمونم بعد گفت میتونم هفته ایی دوبار علی اکبر و علیرضا رو بخونمون ببرم ؟ گفتم چرا که نه ! بعد گفتم حاج آقا شما اختیار سرمنو دارید منم از شما یه چیزی میخوام ؟ با علاقه و اشتیاق گفت چی دخترم ! چی سیمای من! تو جونم رو بخواه گفتم حاج آقا قول بده شما هم پدر نداشته من باشی .من از شما پول نمیخوام نمیخوامم کاری برام بکنی اما فقط باش که من هم کسی رو جز خدا ندارم ..حاج آقا گفت حتما! من از خدامه …حرفهامون خیلی به درازا کشید صغری بیگم گفت من برم غذا رو بیارم که دیگه وقت ناهاره هردو باهم به آشپزخونه رفتیم غذا رو آماده کردیم سیر ترشی وسبزی خوردن و پیاز آماده کردم و با دوغ محلی آبگوشتمون رو سر سفره بردیم وقتی غذامو کشیدم حاجی نفس عمیقی کشید و با بو کشیدن ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پیرزن محجبه ای که با عصا به شیشه میزد سری تکون داد وبلند گفت:ایی جوون ایبرید سر خونه زندگیتون که خودتون رو حروم کوچه بازار نکنید.... دانیار مغرور ،حالا داشت از پیرزنی حرف میشنید که نمیدونست ما زن وشوهریم.... پیرزن غرغر کنان رفت وخجالت زده گفتم:همه ش تقصیر منه ببخشید.... دانیار بیخیال گفت:من خوشحالم که تو رو دارم و از کسی واهمه ای ندارم...حالا خوشحالم و از کسی واهمه ای ندارم زنمی آرامشت سهم منه،مگه میتونم تنهات بذارم؟مگه میتونم نبینمت؟؟آساره من بیشتر اون چیزی که فکرش هم میکنی خاطرتو میخوام،فکر میکردم تونستم گذشته رو از خاطراتت حذف کنم ،اما حالا وبا این حرفها فهمیدم خیلییی راه مونده تا بهت نشون بدم خیلی خاطرت عزیزه و تا اثباتش هیچ چیزی نمیتونه مارو دور کنه از هم،این سفر وسفرهای بعدی هم همه سفرهای کاریه که چند روزه تموم میشه،مثل همین هیئتی که اومدن ورفتن پس بی طاقتی نکن که پا میذارم روی شرکت و نمیرم... میدونستم بچه ها خیلی تلاش کردن حتی از عید خودشون هم زدن برای این قرارداد ،برای همین گفتم:بهونه گیر شدم ،میشه بگی چیکار کنم خوب بشم؟؟؟ دانیار با مکث کوتاهی گفت:بریم کلبه؟؟؟ از خدا خواسته روی صندلی نشستم:آره جای خوبیه بریم.... کلی خرت وپرت خریدیم راه افتادیم.... دو روز طهران موندیم،دو روزی که با خاله وعمو بیرون میزدیم، کلی بهمون خوش میگذشت مخصوصا وقتایی که ساواش خودشو به ما میرسوند.... توی اتاق داشتم وسایلم رو جمع میکردم که دانیار گفت:هر چی لازم داری بردار چون ممکنه یه هفته بمونی، شاید کمتر بیشتر بشه پس چیزی از قلم نندازی... چمدون رو پر کردم ،دستم بی اختیار سمت لباسهای دلنیار رفت ،چند دست از لباسهاشو روی لباسهام چیدم که گفت:برای من برندار،من ایل لباس راحتی میپوشم ،اینا به کارم نمیاد بذار بمونه.... در چمدون رو محکم بستم:خودت که نیستی، لباسات باشه که دلتنگی دیونه ام نکنه..... دانیار گفت:دلتنگی نداریم زود برمیگردم مواظب خودت ودختر بابا هم باش.... اول با تعجب وبعد با خنده گفتم:دختر بابا رو از کجا آوردی؟؟ دستی به موهاش کشید و گفت:نمیدونم یهو یه چیزی گفتم... مثل پروانه آزاد وراحت بودم جلوش وگفتم:اگه قول بدی مواظب خودت باشی وبه سلامت برگردی منم قول میدم وقتی اومدی هرچی بگی ،بگم چشم.... گفت:بچه زبون .... زبونی واسش درآوردم که یه قدم طرفم برداشت با قهقهه بیرون پریدم....چمدون رو توی ماشین گذاشت...عمو وخاله تا دم در اومدن خاله قران ویه کاسه پر از آب وغنچه های گلی که شناور بودن روی آب،داخل سینی روی دستش بود چشماش سرخ،لباش لرزون، حرفی نزد فقط با گوشه روسریش نم چشمامشو گرفت که دانیار گفت:خیالتون راحت زود برمیگردم ومیارمش.... عمو محکم ایستاده بود اما خاله بیتابی میکرد...کیفمو توی ماشین گذاشتم سینی رو از دست خاله گرفتم وبغلش کردم که بریده بریده گفت:مراقب خودت باش نه بری ما رو فراموش کنی مثل اونسری... بغض چنگ زد به گلوم وگفتم:فراموش نکردم ونمیکنم ،زود هم برمیگردم اینجا خونمه وشما مثل پدر ومادرم واسم عزیزید ،پس گریه نکنید که نگرانتون میشم دلواپسی اذیتم میکنه.... خاله دماغشو بالا کشید:مراقب خودت باش خودمم اگه تونستم میام بهت سر میزنم.... ذوق زده به دانیار نگاه کردم که با بسته چشماش حرف خاله رو تایید... برخلاف دلمون ،از هم دلکندیم وماشین راه افتاد از آینه به خاله وعمو نگاه میکردم تا ماشین کمی فاصله گرفت ،خاله کاسه آب رو پشت سرمون خالی کرد ودنبالمون اومد که عمو دستشو گرفت....ماشین دور ودورتر میشد، از محله مون بیرون زدیم... دانیار دست برد سمت نوار که گفتم:خودمون حرف بزنیم؟. روی فرمون شروع کرد حالت خاصی با ریتم نواختن:در خدمتتم.... ماشینی پیچید جلومون ،شاکی نگاهش کردم که با دیدن ساوش دستامو به هم کوبیدم:ساواش هم اومد... دانیار خندید:از دیدن من هم اینقدر خوشحال میشی؟؟؟ با بازوش کوبیدم:مگه حسودی تو؟؟ساواش رو مثل پسر عموهام دوست دارم، خیلی احترامشو دارم، کنارش احساس امنیت دارم، مخصوصا که تو رو خیلی دوست داره و برادر صدات میزنه.... دانیار به جاده نگاه میکرد وگفت:از بچگی با هم قد کشیدیم همیشه وهمه جا با هم بودیم، پشت هم در میایم واقعا بهتر از برادره.... ته دلم شیرین شد از کلامش.... به خونه باغ که رسیدیم فوری سوار اسب شدیم راه افتادیم...ساواش درباره سفر صحبت میکرد...برای اینکه حرفاشون رو نشنوم ازشون فاصله گرفتم، با اسب میتاختم توی صحرا،باد غریبی به صورتم سیلی میزد ومنشوق دیدار خانوادمو داشتم.... از بین تپه ها گذشتیم با دیدن چادر میتاختم وبه حرف دانیار که میگفت مراقب باش گوش نمیکردم... دانیار خندید:گفتم بچه است ،حرف توی گوشت نمیرفت... نشنیدم دانیار چی گفت اما ساواش فقط میخندید... خان بابا دستهاش پشت کمرش گره خورده بود داشت به زمینها نگاه میکرد... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
_باشه<یعنی چی میخواست بگه؟؟> با هم از اتاق خارج شدیم.....بعد از چند روز بالاخره شهین تاج و دیدم روی مبلی نشسته بود...با دیدنش یاد شبی افتادم که به شاهین گفت نباید کسی بفهمه شهباز و پیدا کردی ..هنوزم مثل چند سال پیش مغرور بود‌‌ با دیدنم پشت چشمی نازک کرد.. مادر اومد سمتمون و لبخندی زد:_دخترم پیش شهین تاج برو... _اما مادر.. چشم روی هم گذاشت:بزرگترته،من تو رو اینطوری تربیت نکردم... به خاطر مادر رفتیم سمتش‌.از جاش حتی بلند نشد، لبخند مصنوعی زدم:_سلام مادر شهین تاج.. سری تکون داد:_سلام دختر جان، خوبه زنده میبینمت.. دندون قروچه ای کردم و دیگه چیزی نگفتم‌‌‌ ‌‌با تموم مهمون ها تک تک احوال پرسی کردم.. نگاهی به مهمون ها انداختم ،اما آبتین نبود، چرا نیومده؟! با سهراب روی مبل دو نفره ای نشستیم،صدای موزیک بلند شد... آبتین وارد سالن شد،خوشحال لبخندی زدم... با دیدن ما دستی تکون داد متقابلا دستی تکون دادم....اومد طرفمون:-سلام بر بانو... لبخندی زدم :-سلام ... شما چطورین جناب احتشام؟ -به مرحمت شما خوبیم. -من برم به بقیه سلام کنم برمیگردم. باشه. با رفتن آبتین چشم به بقیه دوختم.از اینکه روزهای به اون سختی و شکنجه گذشتن لبخندی روی لبم نشست. هنوزم باورم نمی شه از اون شکنجه گاه نجات پیدا کرده باشم. -خیلی دوسش داری؟ متعجب به سهراب نگاه کردم. کی رو؟ -خودت رو به اون راه نزن. -من نمی فهمم چی می‌گی؟ -خوبه من می رم بیرون کمی هوا بخورم... از جاش بلند شد و رفت.آبتین اومد طرفم و گفت میتونیم حرف بزنیم؟؟ -تو از عاطفه و علی خبر داری؟ -فقط اونقدر می‌دونم که هنوز زندانن. ناراحت سرم و پایین انداختم. -نگران نباش چیزی تا سرنگونی رژیم شاهی نمونده ،اون ها هم آزاد میشن... خدا کنه خیلی نگرانشونم. -همه چیز درست می‌شه راستی ... سرم و بلند کردم - چی ؟ -شوهرت خیلی دوست داره.. -از کجا فهمیدی؟ -از کارها و رفتارهاش ،الانم داره میاد سمتمون. چند دقیقه نشده بود که صداش از پشت سرم بلند شد:میتونمپیش زنم بشینم؟؟ آبتین لبخندی زد و گفت - البته بفرماین ... و رفت. سهراب :-خوش گذشت.. -جای شما خالی... -آهان ‌.. آروم گفت من دوست دارم.... و ازم فاصله گرفت. دلم با این حرفش زیر رو شد.نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت . بعد از صرف شام مهمان ها کم کم رفتند. ساعت از نیمه شب گذشته بود. با سهراب وارد اتاق شدیم، نمی تونستم بخوابم که امد و خواست باهم حرف بزنیم... _تو رو نمیدونم، اما من اسیرت شدم میدونی کی فهمیدم دوست دارم؟زمانی که از ایران خارج شدم ،به خدمتکار زنگ زدم وقتی گفت بارداری، نمیدونستم از خوشحالی باید چیکار کنم، با هزار زحمت برگشتم ایران، اما اوضاع اون طوری که فکر میکردم نشد... شکوفه گفت از خونه گذاشتی رفتی ،فهمیدم دوستم نداشتی ،نا امید شدم،ایران دیگه کاری نداشتم خواستم برگردم که خیلی ناگهانی با علی و عاطفه آشنا شدم،وقتی راجب کارشون گفتن دلم خواست یه کاری کرده باشم تو میدونی من یه ساواکی بودم مکثی کرد گفت:شاید تقاص گناهام و خدا خواسته از عزیزترین کسم بگیره تا من بفهمم درد یعنی چی،مطمئن باش حساب اشکانم میرسم هنوز به اندازه ی کافی آدم دارم.... حرفی نزدم نمیدونستم ،چی باید بگم... به چشم های مشکیش چشم دوختم که ادامه داد _مدتی با علی و فاطمه بودم که آبتین رو دیدم،میدونی من از همون روزی که آوردمت عمارت، میدونستم عاشق آبتین بودی و آبتین رو میشناختم..برام تعجب داشت که اونجا ببینمش، با دیدنم برای اولین بار از یه نفر سیلی خوردم،بهم گفت بی غیرت،گفت آدم نیستم که زن حامله ام رو ول کردم رفتم و حالا زیر شکنجه ی ساواکه.... دیوونه شدم...مثل روانی ها خودم و به آب و آتیش زدم ،باورم نمیشد چقدر خوش خیال بودم که فکر میکردم تو دنبال زندگیت رفتی، آبتین خیلی مرده خیلی با کمک اون تونستم تو رو نجات بدم... من این مرد و دوست دارم اما نمیتونم آیسا رو در کنارم تحمل کنم،اگه قبل اون اتفاق می بود برام مهم نبود که زن دوم سهرابم اما نفرتی که به آیسا دارم اجازه نمیده حتی فکر کنم که یه روز ببینمش... صداش بلند شد.._عزیزم،نمیخوام فکر کنی اونم بد ..دلم میخواد اینبار فقط عاشقم باشی باشیم...اما یادت باشه هر اتفاقی بیوفته تو زن منی .. از اینکه اینقدر قاطع میگفت تو مال منی حس مالکیتش خوشحال شدم... اما آیسا و بچش چی؟! با هم از اتاق خارج میشیم‌..همه دور میز صبحانه نشسته بودن....بعد از سلام و صبح بخیر شروع به خوردن صبحانه میکنم...که تلفن خونه زنگ میخوره،مادر پا میشه میره تلفن برداره،نمیدونم یهو چم میشه که استرس بهم دست میده.. سهراب پسرم تلفن با تو کار داره... نگاه متعجبی به سهراب میندازم،شونه ای بالا میندازه و از جاش بلند میشه میره تلفن و جواب بده... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گاهى دلم عجيب مى گرفت وقتى چهره ى خندون غياث رو با ديگران مى ديدم، اما برخوردش با من انقدر جدى و سرد بود كه ازش حساب مى بردم. طى اين چند روز شايان با بهانه هاى مختلف به انبارى مى اومد. مى دونم دنبال چى بود اما انقدر مؤدبانه برخورد مى كرد كه جاى اعتراض نمى ذاشت. فاكتور رسيدها رو داشتم چك مى كردم كه با صداى شايان سر بلند كردم:-سلام خانم نستو. براتون چاى آوردم. گفتم شايد خسته شده باشين. -ممنون، زحمت كشيدين. ليوان چاى رو روى ميز گذاشت گفت:-زحمتى نيست. راستش مى خواستم ازتون دعوت كنم. متعجب نگاهش كردم كه ادامه داد:-من و خواهرم و چند تا از دوستان جمعه قرار كوهپيمايى گذاشتيم. گفتم اگه مايل باشيد همراه ما بياين خوشحال ميشم. راستش ... نذاشت ادامه بدم. گفت:-ازتون خواهش كردم. قول ميدم بد نگذره. محيط دوستانه است. ديدم بد نميگه، منم خيلى وقته خودمو محدود كردم. -باشه، فقط بنده همراه دارم ... ايرادى نداره؟ چهره اش كمى تو هم شد گفت:-نه، خيليم عاليه. -مطمئن؟ خنديد گفت: -شما اينطور فكر كنيد. پس بهتون پيام ميدم فقط شماره تون رو لطف مى كنيد؟ -بله. شماره ام رو گفتم و شايان تو گوشيش سيو كرد. تك زد رو گوشيم. -خوب با اجازه من برم سر كارم. -بفرمايين. رفت سمت در كه همزمان غياث با اخمى ميان دو ابرو وارد انبارى شد. با كنايه گفت: -آقاى فروغى الان بايد پشت صندوق باشيد. شايان لبخندى زد گفت:-صد البته. خنده ام گرفته بود. اين مرد عجيب خنده رو بود. با رفتن شايان غياث وارد انبارى شد. گفت: -چكارت داشت؟ سر بلند كردم و نگاهم رو به نگاهش دوختم. با اينكه چشم تو چشم شدن باهاش برام سخت بود و قلبم ضربان مى گرفت اما لجوجانه نگاهم رو بهش دوختم:-نيازى نميبينم به شما توضيح بدم. ابرويى بالا داد و گفت:-ميدونه قاتلى؟ با اين حرف غياث احساس كردم يه پارچ آب سرد روم خالى كردن. بغض راه گلومو گرفت. با صدايى كه سعى داشتم نلرزه گفتم:-كارى داريد آقاى شايسته؟ -خير، بجاى هر و كر با بقيه به كارتون برسين و از انبارى بيرون رفت. دهن كجى كردم و مشغول كار شدم. پنج شنبه غروب داشتم از داروخونه بيرون مى رفتم كه شايان اومد جلو گفت: -فردا صبح منتظرم. حتماً. با تاكسى به خونه رسيدم كه همزمان با من ماهور هم از كلاس برگشت. با ديدنم خنديد گفت:-از جنگ برگشتى؟ -اووووف ... از جنگ بدتر. همه ى روزا يكنواخت و كسل كننده. چشمكى زد:-ايرادى نداره، فردا كه با اين آقا پسر رفتيم كوهنوردى حالت بهتر ميشه! آروم زدم به بازوش و با هم وارد خونه شديم. صبح زودتر از ماهور بيدار شدم و وسايلاى مورد نياز رو توى كوله انداختم. يه دست مانتو شلوار راحتى پوشيدم. ماهور آبى به دست و صورتش زد و آماده شد. حاضر و آماده از خونه بيرون زديم و سوار ماشين ماهور شديم. ماهور به آدرسى كه شايان داده بود روند. بعد از مسافتى به شايان زنگ زدم و گفت كه كجا هستن. با ديدن ماشين شايان گفتم:-ماهور اون ماشين شايانه. ماهور ماشين و كنار ماشينشون نگهداشت و با هم پياده شديم شايان با ديدنمون اومد سمتمون گفت:-سلام. خوش اومدين. -سلام، اينم دوستم ماهور. -سلام بانو. خوش اومدين ... بفرمائين. بچه ها زودتر بالا رفتن. با شايان هم گام شديم. بعد از چند دقيقه به يه اكيپ كوچك رسيديم. با ديدن غياث و آيناز لحظه اى فضا برام سنگين شد و قلبم انگار يادش رفت بزنه. ماهور دستمو فشار داد و با صداى آرومى گفت:-اين اينجا چيكار مى كنه؟ با صدايى كه انگار از ته چاه ميومد ناليدم: -نميدونم! غياث با ديدن ما اخمى كرد. آيناز پشت چشمى نازك كرد و شايان گفت:-معرفى مى كنم، خانم دریا همكار بنده و ايشونم دوستشون ماهور خانم. اشاره اى به دخترى با قدى متوسط و چشمهاى رنگى كرد گفت:-اينم خواهرم شايلين و به پسرى كه كنار شايلين ايستاده بود اشاره كرد: نامزدش مهرداد. ايشونم برادر مهرداد، ماهان. آقاى شايسته رو كه مى شناسيد، ايشونم نامزدش آيناز، دوست شايلين. . غياث نگاهش رو ازم گرفت. نميدونم چرا احساس كردم دارم خفه ميشم. دلم تنهايى مى خواست و يه دل سير گريه كردن. گريه براى بدبخت بودنم. لبخند زدم و سعى كردم تا به حس بدم پى نبرن و با همه احوالپرسى كردم. آيناز پوزخندى زد و با صداى آرومى گفت: -نميدونم چرا هر جا كه ما مى ريم شماها هم پيداتون ميشه؟ ماهور پوزخندى زد گفت:-ناراحتى برو نامزد قلابى! آيناز اخمش غليظ تر شد. بازوى ماهور رو گرفتم:-بريم پيش شايان عزيزم. ماهور از خدا خواسته باهام همگام شد گفت: -حالت خوبه؟ -نه اما مجبورم تظاهر كنم تا كسى بهم ترحم نكنه. ماهور ديگه حرفى نزد. شايان اومد سمتمون گفت:-اهل كوهنوردى هستين يا نه؟ سرى تكون دادم:-بله يه زمانى زياد مى رفتم اما حالا كم ميرم. -اين كه خيلى خوبه، پس از اين به بعد هر هفته همراه ما بيا. -حتماً. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خسرو تو‌ نجاری سر خیابون کار میکرد، روزی پنج شش بار میومد‌ و به من سر می‌زد!هر چقدر ‌بهش می‌گفتم دست از این اخلاقت بردار گوشش بدهکار نبود که نبود! یه روز عصر یه چای خوشرنگ ریختم، میوه ها رو داخل حوض حیاط شستم! فرش رنگ و رو رفته رو روی ایون انداختم، یه پشتی هم اوردم! چراغ خوراک پزی رو گذاشتم رو ایون و مشغول آشپزی شدم! خسرو خیلی کوکو‌ دوست داشت! براش درست کردم! بوی غذام همه جا پیچیده بود!خسرو وقتی برگشت خونه و این صحنه رو دید گل از گلش شکفت! _به به خانوم خااانوماااا.تو زحمت افتادی! عمیقا بو کشید و گفت :پس این بویی که کل محله رو گرفته بوی غذای توئه؟! به استقبالش رفتم و گفتم:سلام مرد خونه ی من! خسته نباشی! در برابر زحمت های تو من که کاری نکردم!م خسرو با عشق نگاهم کرد و گفت :خیلی خوشحالم که این آرامش و عشق رو تو چشمات میبینم! اصلا می‌دونی چیه! من زندگیم و میدم واسه خوشحالی تو! + تو که خوب باشی حال دل من خوبه! تو که باشی من هستم تو نباشی من... _هیس! بقیه اشو نگو! بذار همین جا ختم بشه دیگه ولی و اما نیار! تا من خسرو هستم تو هم زن منی! لبخند زدم و به سفره ی عشقی که چیده بودم دعوتش کردم! دیگه چی از این بهتر که تو خونه ی خودم من باشم و خسرو ؟!یه سفره از جنس ترمه،با ظرف هایی آبی سفالی کمی سبزی و نان تازه...کمی ماست و کوکو... کنار هم نشستیم انقدر گفتیم و خندیدیم که کوکو سرد شد دوباره گرمش کردم! خسرو هر لقمه ای که میخورد تشکر میکرد! بعد از خوردن شام هم نذاشت که من دست به سیاه و سفید بزنم! خودش سفره رو جمع کرد و ظرفها رو برد کنار حوض اب!دیگه من از خدا چی میخواستم! با صدای خسرو برگشتم سمتش: گلچهره؟! +جانم؟! _فردا بریم محضر!؟ اسممون بیاد تو سجل هم ،عقـدمون مونده که ثبت بشه.. با شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم...از جا بلند شدم گفتم چی؟؟ تو چی گفتی؟؟ _گفتم برم دنبال یه محضر عـقـد کنیم و عقـدمونو ثبتش کنــه.... الان دو ماهه که اینجایم! خیلی زودتر از اینها باید اینکارو میکردیم! میترسم دیر بشه ... نمیدونم‌چی شد چهار ستون بدنم میلرزید خسرو! سر بلند کرد و گفت: تنها دلیل اینکه تواین دوماه در این مورد حرفی نزدم خواستم که بهت زمان بدم بتونی اون اتفاقات شوم رو فراموش کنی! ولی این بار بهت قول میدم اتفاقی نیفته! باید اون اتفاقات رو فراموش کنی. منو امیر بهادر با هم‌فرق داریم... گفتم من قبلا فکر میکردم که مادرت نقطه اشتراک تو و امیر بهادره و تو بخاطر مادرت باید سکوت کنی! فـرار کنی، اما صدمه ای به امیر بهادر و مادرت نزنی!اما الان اوضاع فرق می‌کنه! _چه فرقی؟؟ آب دهنم رو قورت دادم! و ساکت موندم که خسرو گفت: چرا ساکت شدی؟؟ سر بلند کردم صدامو صاف کردم و گفتم:تو میدونستی که کلثوم صیغه‌ ی بابات بود؟؟ ابرویی بالا انداخت و با چشم هایی که داشت از حدقه بیرون میزد نگام کرد. گفتم :کلثوم از دیار خودش فرار کرد و آقات اونو پیدا کرد، بهش جا داد. کلثوم تو اون روستا غریب بود آقات به شرط ازدواج اجازه موندن به کلثوم میده، اون بنده خدا هم که جایی رو نداشته به ناچار قبول میکنه و زن آقات میشه و بعد به عنوان کلفت وارد عمارت میشه ،بعد چند ماه کلثوم باردار میشه.همون موقع هم جواهر باردار بوده.موقع زایمان کلثوم بچه رو سالم میبینه و از هوش میره وقتی که به هوش میاد،آقات بهش میگه که‌ بچه مرده. دیگه ‌نمیتونستم بقیش رو بگم. خسرو با حالی خراب گفت :گلچهره نگو که اون بچه من بودم؟ سری به نشونه تأکید تکون دادم و گفتم :آره اون بچه تو بودی که پدرت تورو میده به جواهر..چون بچه ی جواهر مرده به دنیا اومده بود‌‌. در کسری از ثانیه حالش از این رو به اون رو شد، دور خودش چرخید با شونه های افتاده قدم زد یعنی میگی کلثوم مادر من بود؟ -آره خسرو مادرت بود... +یعنی این همه مادر من میدونست که من پسرشم ولی بهم نگفت؟؟ - گفتم :نه کلثوم نمیدونست.یعنی عمرش به این دنیا کفاف نداد که بدونه چخبره، این همه سال تو روز به روز جلوش قد کشیدی و کلثوم در حسرتت سوخت... _تو از کی فهمیدی؟ +من شب مرگ کلثوم فهمیدم، امیربهادر گفت... مرد نیستم،اگه تقاص خون مادرم رو ازش نگیرم.‌. آخ مادرم.... کلثوم به خاطر من مرد... رو‌ایون نشست و مثل بچه ها زد زیر گریه... خدا بگم چیکارت نکنن گلچهره که حال خوشش رو امشب خراب کردی... جرات نداشتم حرف بزنم، دستشو مشت کرده بود و عرق می‌ریخت.. به خودم جرئت دادم قدمی به جلو برداشتم و گفتم :خسرو خان، دورت بگردم توروخدا یه کاری نکن که پشیمون بشم از این کارم.می‌دونم باید زودتر از اینا بهت میگفتم‌‌‌. اما کی؟نکنه توقع داشتی وقتی که تو بیمارستان به هوش اومده بودی بهت میگفتم؟یا اونشب خونه طلعت که حالت داغون بود؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با گلاب خداحافظی کردیم از در حیاط که بیرون اومدیم،چشمم خورد به ماشین فرهاد .. با لبخندی بر روی لب، پشت فرمون نشسته بود ... میخکوب نگاهش کردم،بی اختیار لبخندی زدم.. از ماشین پیاده شد .دستش را لای موهای سیاهش فرو برد و به بالا هل داد و گفت "خودم می رسونمتون، سوار بشید ... سالار و گلبرگ با خوشحالی صندلی عقب سوار شدن... انگار پاهام به زمین چسبیده بود ،زبانم قفل شد، درو برام باز کرد و بی اختیار سوار شدم ... نگاهم به جاده خاکی دوخته شده بود و با صدای فرهاد به خودم اومدم " دلم طاقت نیاورد بذارم با مینی بوس برید ،با سالارم که دیروز حرف میزدم تمایلی به رفتن نداشت ..." بی هوا نگاهش کردم ،لبخند دندون نمایی زد و پایش را روی پدال گاز فشار داد ... گفتم چرا اومدی ؟ پرسشگرانه نگام کرد و گفت :نباید می اومدم ؟؟ گفتم خب انتظارش رو نداشتم ..واقعیتش فکر نمیکردم تا این اندازه برات اهمیت داشته باشیم .. با دلخوری ابرو تو هم کشید :گوهر تو اصلا منو نشناختی ..‌من کی نسبت به عزیزانم بی تفاوت بودم که راجبم اینجوری فکر میکنی ؟ نفسم رو بیرون دادم و گفتم "بهتره راجبش حرف نزنیم ،شایدم من اشتباه می کردم .... متعجب نگاهم کرد "راجب چی اشتباه میکردی ؟؟ گفتم راجب تو و سیما ... نفسش را با حرص بیرون داد :هر چی بین منو سیما بوده مال گذشتس ،الانم مثل دوست و فامیله، نه بیشتر ... یه لحظه حسادت توی دلم شعله ور شد "گفتم اره میدونم ،برای سیما هم جز این نبوده !! تیز نگاهم کرد :چطور مگه ؟ گفتم خب اونموقه که سالار توی بیمارستان بستری بود، ناخواسته حرفهای سیما و اون دکتری که اونجا کار میکرد و شنیدم ،گویا چیزی بینشون ،التماس دکتره میکرد تا دوباره مثل سابق باهم ازدواج کنند .. گفت کدوم دکتره ؟ گفتم بیمارستانی که فروغ بستری بود ،همون دکتره که قد بلند و موهای جوگندمی داره ... فرهاد حینی که رانندگی میکرد تمام حواسش به حرفهای من بود ... با تعجب گفت " دکتر بهرنگ مگه ازدواج نکردن ؟ با دهن نیمه باز بهش خیره شدم، گفتم شما مگه میشناسینش ؟؟ حینی که نگاهش به جاده بود :آره میشناسمش ،خود سیما بهم معرفی کرده ... پوزخند تلخی زدم "بهت گفته قبلا باهاش ازدواج کرده و طلاق گرفته ؟ فرهاد متعجب با دهن نیمه باز بهم خیره شد "طلاق گرفته ؟؟؟ لبخند موذیانه ای زدم "اره طلاق گرفته، دکتره طلاقش داده... با هر کلمه ای که از دهانم بیرون می پرید ،هر آن تعجبش بیشتر میشد، کلافه سرش رو تکون داد و گفت "باورم نمیشه ،پس چرا هیچکدوم از این حرفها رو به من نگفته بود! ابرویم را بالا دادم و گفتم :واقعا خودت دلیلش رو نمیدونی ! چشماش رو ریز کرد و گفت منظورت چیه گوهر؟ چرا شفاف حرف نمیزنی،من از کجا باید دلیلش رو بدونم !!اون واقعا تمام این مدت رفیقم بود ،حتی راجب تو فقط با سیما حرف زده بودم میدونست که من ..سرش رو تکون داد و حرفش را خورد... سرم رو سمت بیرون چرخوندم، شیشه رو پایین دادم باد سرد پاییزی صورتم را خنج میکشید ،به مزارع خیره شده بودم و زیر لب نالیدم "سیما هیچ چیزی راجب خودش و بهرنگ بهت نگفته بود ، چون میخواست باهات ازدواج کنه ..." فرهاد قهقه سر داد، با صدایی که از خنده ترک برداشته بود گفت "گوهر کدوم ازدواج ، من به تنها چیزی که بعد برگشتن سیما بهش فکر نکردم ازدواج بوده ،اخه چرا باید به ازدواج فکر میکردم، من خودم زن داشتم ،بچه داشتم!! منو سیما از بچگی باهم بزرگ شدیم ؛آره واقعیت داره، یه زمانی از روی عشق جوانی بهش وابسته بودم ،ولی بعد رفتنش ،عزمم رو جزم کردم و فراموشش کردم ... دیگه هیچ رد پایی از اون عشق توی زندگی باقی نمونده بود. نگاهش کردم"پس چرا همه جا باهاش بودی ؟؟ با تعجب گفت "خب دختر خالمه!"خندید و گفت دیگه راجب دختر خاله من چیا میدونی ؟ زیر چشمی نگاهش کردم " دوباره رفته پیش دکتر، انگاری ازت ناامید شده !! فرهاد سرش رو با خنده تاب داد و گفت :امان از دست شما زنها " تمام مسیر را حرف زدیم ،گاهی وقتا از خنده ریسه میرفتم ،انگار مدتها روحم مرده بود، دوباره نسیم خوش زندگی روحم را نوازش میکرد؛عشقی که سالها توی دلم مدفون شده بود و با خشم درونم محکوم به فراموشی بود ولی انگار با وجود فرهاد جان دوباره گرفته بود ... به شهر که رسیدیم دلم گرفت،حس دلتنگی تمام وجود رو در بر گرفته بود ... من که تمام راه رو حرف زده بودم توی سکوت سرم را به شیشه تکیه دادم ... به جلوی در که رسیدیم ، بچه ها از ماشین پایین پریدن و ... دستم را روی دستگیره در فشار دادم با تعلل لب زدم "ممنون که مارو رسوندین ،بیا خونه یه چایی بخور راه اومدی خسته ایی !! لبخندی گفت "ای به چشم حتما .. از ماشین پایین اومد وبا تعجب نگاش کردم.. با اخمی سختگی ابرو تو هم کشید و گفت "نکنه فقط تعارف الکی بود !! ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تمام املاک امان الله خان دست برادرش ناصرخان افتاده بود ..چند باری برای من خبر فرستاده بود باید حق حقوقت رو بگیری، اما انوش گفته بود یه ریال از مال اون ادم نباید وارد زندگی ما بشه..منم قبول کرده بودم، با اينكه ميدونستم حداقل چندین آبادی برای من بود، یا مواجب آبادی هایی برای من بود ..به خاطر زندگيم گذشتم از ارث و میراثی كه حقم بود و انوش اجازه گرفتنش رو نداد. حس حسادت زنانه شیرین برای جهیزیه خورشيد آشکار بود... هرروز با ماشين می رفتیم بازار، هرچه خوشمون می امد می خریدیم.انوش سپرده بود از تهران میز صندلی و تخت خواب چوبی هم برای خورشيد بسازن.‌ جهیزیه ایی در خور خانواده داماد و مخصوصا خود خورشيد درست کرده بودیم. احساس مريضي داشتم و دست و پاهام درد می کرد. مدام دلم می خواست بخوابم. گاهی با سرگیجه از خواب بلند می شدم، این سرگیجه ها به حدی زیاد می شد تا حالت تهوع هم می رسید. روز خواستگاری خورشيد با سیلی صورتم و سرخ کرده بودم ،هرآن احساس می کردم دارم می افتم اما خود دار بودم .اسم خواستگار خورشيد حسام بود حسام توی فرنگ درس خونده بود، فاصله سنی زیادی با خورشيد داشت ،اما مرد خوبی به نظر می رسید انوش از خانواده این پسر تعریف تمجید های زیادی می کرد.‌‌ بالاخره تمام قرار مدارهای عروسی گذاشته شده بود ..منم از اینکه دخترم عاقبت بخیر شده خوشحال بودم‌. بالاخره تک دخترم و دار ندارم داشت عروس می شد ..به محض رفتن خواستگار دوباره حالم بد شد ..تهوع امانم و بریده بود.. شیرین دستپاچه امد سمتم گفت خانم جان چی شده؟شما همش حالتون این روزها خرابه ..نکنه خبری توی راهه ؟؟ نیشخندی زدم ،خوب می دونستم برای مسخره کردن من این جمله رو می گفت... دستش از روی شونم انداختم، گفتم اگرباشه .... نگاهی به من کرد و گفت چرا کنایه می زنی خانم ؟ گفتم اصلت و فراموش کردی، من خواستم که بیایی ..حالا هم بخوام بری، کاری برام نداره .. شيرين دستاش رو مشت کرده بود و با جدیت گفت منم زن اربابم.. گفتم منتها زن کوچیکه، پات و به اندازه ات دراز کن ..به حدی نرسیدی با دوتا دختر ، برای خان يا برای من چشم و ابرو بیایی و کنایه بزنی.یادت نره خانم این خونه منم. شيرين باشنيدن اين حرف ها با عصبانيت از اتاق داشت بيرون ميرفت .. حالت تهوع امانم رو بریده بود .. داد زدم ازجلو چشمم برو شیرین. انقدربیماری وکسلی و بدحالی ام شدت گرفت كه روز عروسی خورشيد زمین گیر بودم. عمارت و آذین بسته بودن.انواع شیرینی ،شربت و دیگ های غذا برای ناهار محیا بود.خورشيد درست مثل فرشته ها توی لباس عروس می درخشید.تور روى صورتش، برق چشمای درشتش دیدنی بود‌‌ انقدرخوشحال بودم که به کل مریضی رو فراموش کرده بودم.‌‌ خورشيد من با سلام صلوات راهی خونه بخت شد‌‌‌ حالا دیگه توی این عمارت بزرگ تنها شده بودم، یار و یاوری نداشتم .دلم برای خودم می سوخت، چارقدم روی سرم کشیده بودم.نم نم باران شهریور روی شیروانی عمارت مي زد.. چه شب سختی بود. به خورشيد فکر می کردم، به آینده ایی که انتظاره مارو می کشید. روی نرده های ایوان نشسته بودم. متوجه صدای پا شدم. نور فانوس از راه رو اتاق های طبقه بالا به سمت من می امد... انوش بود گفت خانم این موقع شب چرا بیداری حالت خوب نیست، نگراني ؟ گفتم خواب به چشمم نیومد انوش خان، نگران نیستم ،دلتنگ دردانه ام شدم ..شما چرا بیداری آقا؟ انوش گفت راستش داشتم به این فکر می کردم خورشيد کی بزرگ شد؟کی به سن ازدواج رسید؟ لبخندی زدم گفتم دنیا خیلی زودگذره آقای من ... گفت ناری تو هنوز برای من همون ناری زیبا شانزده سال پیش هستی که از خونه دم به دقیقه فرار می کرد و به دشت دمن می رفت. طاقت دیدن ناراحتی تورو ندارم. باهم به اتاق رفتیم‌‌‌‌ ‌..‌بازم سرم گیج می رفت ..حالا تهوع داشتم ..انوش که متوجه حال بد من شده بود گفت چی شده ناری حالت خوب نیست؟ روی تخت نشستم ..انوش توی لیوان آب ریخت و دستم داد‌‌‌ از روی طاقچه داخل قدح یه مشت نقل برداشتم و خوردم و حالم کمی بهتر شد. کم کم به خواب رفتم‌‌ صبح زود از خواب پاشدم ،بعد خوردن صبحانه چارقدم رو سرم کردم و رفتم کمی تو حیاط قدم زدم، حالم بهتر شده بود. رمضون و صدا زدم... رمضون با عجله اومد سمتم گفت بله خانم جان؟ گفتم رمضون برو پی قابله.نازك خانم رو می گم ... رمضون نگاهی به من کرد وگفت کارش دارید خانم؟ با اخم گفتم رمضون اگه خونه زاد این عمارت نبودی می دادم فلکت کنن، به تو چه مربوط ، کاری که می گم انجام بده .. همون موقع انوش مشغول تیمارکردن اسبش بود. با اشاره به من گفت برم سمتش. انوش گفت خیره خانم با رمضون چی کار داشتی ؟ گفتم خیره آقا می فهمی، فقط یکم صبر داشته باش .. گفت والله من از هیچ چیز تو سر در نمی یارم، هرموقع سکوت کردی اتفاق خوب نیوفتاده. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نائب خان زير لب اوهومي گفت و مشغول غذا خوردن شد ،ولي من لبخند رضايت رو براي چند ثانيه رو لبش ديدم . نائب السلطنه با وجود اينکه يه خاطر کارش ، با آدمهاي رده بالا و به اصطلاح متجدد و درباري خيلي نشست و برخواست داشت ، يه آذري با غيرت و اصيل بود ... بنابراين بيرون رفتن خاله رو قدغن کرده بود . اما در مورد من ، نمي خواست حس کنم مجبورم، وگرنه مي شد فهميد که چقدر از تصميم راضيه... بعد از شام به زور بابک شیطون رو از خاله جدا کردم و رفتم تو اتاقم واسه خواب .اما چه خوابي؟من از وقتيکه از خونه ي تايماز دراومده بودم ، شبا تا دير وقت خوابم نمي برد . اونقدر به چيزاي مختلف فکر مي کردم که بلاخره خواب به چشمم مي اومد . بابک چند باري سراغ باباش رو ازم گرفته بود . جواب من و بقيه هم هميشه همين بود . رفته سفر!!! پسر قشنگم ، بابکم نمي دونست اوني که هجران کرده منم . نه باباش. با اينکه دو سالش بود ، هنوز هم از روپام خوابيدن خوشش مي اومد . رو پام انداختمش و با تکون تکون دادن باهام ، اونا خوابوندم و خودم هم پر کشيدم به گذشته . **** فخرتّاج بعد از ده روز بلاخره دل از اسکو کند و برگشت تبريز .تا برام از تایمازم خبر بیاره ...دلم مول سیر و سرکه میجوشید .بدخلقی ها و گریه های بابک بیشتر اذیتم میکرد .وقتي فخر تاج از در اومد تو ، مثل ديوونه ها پريدم طرفش . بغلم کرد و گفت : اين همه ذوق واسه من که نيست ؟ شرمنده شدم . . براي اينکه بيشتر خجالت نکشم گفت : شوخي کردم دخترم . خوب واسه همين رفته بودم که برات خبر بيارم ديگه!!! غير از اينه؟ بابک رو که تو قنداقـش آروم خوابيده بود بوسيد و گفت : حال باباي پسر دست گلم خوبه . البته ظاهراً... نگراني منو که ديد گفت بذار از اول برات بگم : آيناز برام همه ي ماجرا رو تعريف کرده. گفتم : مگه برگشته اسکو ؟ اخم کرد و گفت:وسط حرفم نپر دختر. چشمي گفتم و اون ادامه داد : آيناز با خان داداشم اينا برگشته . اين شيش ماهي که تهران بودن ، واسه دوا درمون آيناز مونده بودن. يه دکتر فرانسوي کمرش رو عمل کرده . دخترم الان مي تونه روزي نيم ساعت با کمک عصا راه بره . چون هنوز کامل خوب نشده ، به کسي بروز ندادن . واسه همينه موقع برگشتن هم اينجا نيومدن ‌‌‌... از خوشحالي اشک تو چشام جمع شد‌. تايماز رو پاک فراموش کرده بودم . خيلي براي آيناز خوشحال بودم . دنياي اون خيلي بزرگتر از همه ي آدمهايي بود که ديده بودم . اون يه استثنا بود ،واسه همين بي نهايت از خوشيش و تصور چهره ي زيبا و مليحش که با خنده قشنگتر هم مي شد ،خوشحال بودم فخرتاج که چشمای اشکی منو ديد ،گفت : خدا به اندازه ي دل بزرگت بهت بده . اين اشکا خيلي با ارزشن . گفتم : آيناز رو به اندازه ي خواهر نداشتم دوست دارم . اونقدر در حقم محبت کرده که اگه تا آخر خدمتش رو بکنم بازم جبران نمي شه. حق آيناز نشستن رو اون صندلي و خريدن نگاه ترحم آميز کسايي که از بزرگي دلش بي خبر بودن ، نبود . خوشحالم ،خيلي خوشحالم دوباره مي تونه راه بره. خاله نگاهی به من کرد و گفت : و اما شوهرت .... ميديد خيلي مناظرم ها ، ولي هي طولش مي داد . فخرتّاج سر به زير گفت : الان حالش خوبه . ولي ... نشستم جلوي پاش و گفتم : تو رو خدا خاله !!! جون به لبم کردين. گفت:عجلع نکن ميگم. جمله ي الان حالش خوبه هم تو کتم نمي رفت . اشک جلوي چشام رو گرفته بود و فخرتّاج رو تار مي ديدم . فخرتاج گفت: بعد از رفتن تو و این در اون در زدن های زیاد و خسته شدن از پیدا کردن تو ،مريض ميشه و ميافته گوشه ی مریض خونه .آيناز براي بهتر کردن روحیه تایماز ،تن به این عمل ،عملي که مي دونست تايماز خيلي پيگيرشه ، به قول خودش ديده اين تنها راه بيرون کشيدن تايماز از لاک خودشه .شنيدن خبر تصميم آيناز ، پسرم رو از اون حال و هواي دلمردگي در مياره . داداش و زن داداشم هم که مي بينن به خاطر رفتن تو که مسببش اونا بودن ، چي به سر تک پسرشون اومده ، يه خورده نرم مي شن . آيناز مي گفت : خان بابا خودش آدم فرستاده دنبالت بگردن و برت گردونن پيش تايماز . بعدش هم قضيه ي آيناز و عملش پيش مي ياد و سرشون گرمِ اون مي شه . تايماز بعد بهتر شدن آيناز حالش يه مقدار رو به راه مي شه . البته آيناز مي گفت : مطمئن بوده تايماز داره وانمود مي کنه که رفتنت رو پذيرفته و نارحت نيست. اما هر چي که بود،اون به زندگی عادی برمیگرده ....بعد از بهتر شدن پای آیناز ،خان و زن داداشم و آیناز برمي گردن اسکو.آيناز گويا مي خواسته بمونه که با مخالفت شديد شوهرت مواجه مي شه و اونم ناچاراً همراه پدر و مادرش برمي گرده . ترس پرسيدم : آيناز از دستم ناراحت بود ؟ فخرتّاج نفسش رو با صدا بيرون داد و گفت : والله خيلي خواستم زير زبونش رو بکشم ، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
برای شرکت در مراسم شهرناز همراه مهلا که مارجان برای دیدنش همیشه بی قراری می کرد به روستا رفتم. شهرناز با پایی که تا زانو قطع شده بود هنوز آب کفنش خشک نشده بود که سه تا عروسش به خاطر تقسیم پارچه های داخل صندوقچه و طرف های مسی قدیمیش به جون هم افتاده بودن و به این ترتیب دفتر زندگی شهرناز بسته شد. زندگی ما خداروشکر خوب و خوش در حال گذر بود و ما همچنان توی همون خونه که خریده بودیم زندگی می کردیم.اهل تجمل گرایی نبودم ،ولی به خودم و بچه ها هم سختی نمی دادم. ترنج هم زن مهربونی بود که خدا به من عنایت کرده بود و از داشتنش به خودم می بالیدم. سال ۱۳۶۰ .پسر اولم هفده ساله بود و تمام حقوق ترنج صرف گرفتن معلم خصوصی میشد، ولی مهران زیر بار درس نرفت و به همون دیپلم اجباری بسنده کرد.یزدان هم همینطور ...ولی دخترام مهلا و میترا برعکس برادراشون اونقدر به کتاب وابسته بودن که لحظه ای از درس و مدرسه غافل نمیشدن و من از دیدن این روحیه ی دانشجو بودنشون لذت می بردم. جایگاه مارجان روی تخت، گوشه ی حیاط ثابت بود ... مارجان در آستانه ی ۸۰ سالگی کم کم خیلی ضعیف و بیمار شد تا جایی که حتی توان دستشویی رفتن هم نداشت و روی کولم می گرفتم و به حموم و دستشویی می بردمش.پای تخت مارجان که کنج اتاقش بود نشسته بودم و سرم توی کتاب بود که ترنج با سینی غذا وارد شد و گفت برو کمی استراحت کن ،من پیشش هستم. مارجان با شنیدن صدای ترنج چشم هاش رو به سختی باز کرد و گفت مادرجان،رضا را راضی کن منو ببره وطنم،می خوام این آخر عمری آنجا باشم. ترنج روی تخت نشست و گفت بیا یچیزی بخور مارجان،آخه کجا می خوای بری؟وطن تو اینجاست، پیش پسر و نوه هات. مارجان سرفه ای کرد و گفت می دانم دیگه چیزی به پایان عمرم نمانده،دیشب خواب ممدلیو می دیدم، می خوام برم وطنم، اینجا دلم قرار نداره. ترنج با دلسوزی نگاهی به من کرد که ایستادم و جلوتر رفتم.دستی به موهای حنا گذاشته و قرمز مارجان کشیدم و گفتم اینجا باشی خیال ماهم راحته آخه توی روستا کی به دادت برسه؟ کی یه لیوان آب دستت بده؟ماهم که نمیتونیم کار و زندگیمان را رها کنیم. مهلای سیزده ساله ام در رو ناگهان باز کرد و وارد شد و در حالی که کل صورتش رو اشک فرا گرفته بود گفت یعنی مارجان داره می میره؟ ترنج به طرفش دوید و دستش رو روی دهان مهلا گذاشت و گفت هیس...زبونتو گاز بگیر. مارجان به سختی سرش رو به طرف مهلا چرخوند و گفت مرگ حقه، قربان چشمای تیله ایت بشم. مهلا خودش رو از چنگ ترنج رها کرد و به طرف تخت مارجان اومد و گفت من نمی خوام تو بمیری مارجان،تورو خدا مارو تنها نزار. دست مارجان رو گرفتم که نفس هاش به شماره افتاده بود و گفتم بخواب مارجان، بخواب خودت را اذیت نکن. به ترنج نگاه کردم و با اشاره ام مهلارو بیرون برد. اصرار های ما برای موندن مارجان توی تهران بی فایده بود و برای اینکه پیرزن آخر عمری آرزو به دل نمونه راضی به بردنش شدم. در بین گریه های مهلا و میترا با کمک مهران و یزدان روی صندلی های عقب پیکان خوابوندیمش و من هم جلو نشستم و به طرف روستا راهی شدیم. به جلوی در که رسیدیم خاله پرگل عصا بدست از جاش بلند شد و جلوتر اومد.با دیدن مارجان روی صندلی عقب روی سرش کوبید و گفت خدا منو مرگ بده این مهلاست؟نکنه... با ناراحتی گفتم مریض احواله و اصرار کرد بیارمش خانه اش. با کمک راننده در حال کول کردن مارجان بودم که خاله پرگل پیش دستی کرد با کلیدی که از خونمون گوشه ی روسریش همیشه می بست در رو باز کرد و گفت خوب کردی مادر،آدم توی وطنش قرار می گیره ،آب و هوای اینجارو بخوره جان می گیره. مارجان روی کولم از پله ها بالا رفتم و توی رختخوابی که خاله پرگل لنگان لنگان پهن کرد خوابوندمش. خاله پرگل کنارش نشست و شروع کرد به لالایی خوندن و گریستن.ترانه ی محلی سوزناک می خوند و سرآخر گفت ای روز خوش ندیده مهلا،عاقبت غصه ها از پا انداختنت... خاله پرگل اشک هاش رو پاک کرد و گفت زن و بچه ات رو چرا نیاوردی؟این پیرزن دیگه بمون نیست ،کاش میاوردی دور و برش باشن. بغضم دوباره ترکید و گفتم خودم کنیزیشو می کنم ،ترنج و بچه ها درس و مدرسه داشتن،خودمم مرخصی گرفتم شاید چند روزی موند و راضی به برگشتن شد. خاله پرگل یک دستش رو به دیوار گرفت و دست دیگه به عصاش ،به سختی بلند شد و گفت کجا ببریش،نرفته باز باید برگردانی...کار خودتو سخت نکن،بزار تو آب و خاک خودش بمیره. خاله پرگل رفت و من موندم و مارجانی که دوری راه و جاده ی پر پیچ و خم اونقدر خسته اش کرده بود که توی خوابی عمیق فرو رفته بود. صورت گرد و کوچکش پر از چین و چروک روزگار بود و چشماش دیگه به درشتی قبل نبود و ریز و ریزتر شده بود. پتورو بالاتر کشیدم و موهای قرمز همیشه تمیز و براقش رو به زیر روسریش فرستادم. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾