#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_هفتادو
وازش خواستم اتاق مهتاب خانم رو نشونم بده……..
زن سری تکون داد و از پله های ته راهرو بالا رفت،طبقه ی بالا به مراتب زیباتر از پایین بود و از نگاه کردن سیر نمیشدم،زن خدمتکار پشت در اتاقی ایستاد و گفت اینجاست اتاقشون در بزنید و تا اجازه ی ورود ندادن نمیتونید داخل برید،باشه ای گفتم و بعد از اینکه دستی به لباس هام کشیدم شروع کردم به در زدن،چند دقیقه ای طول کشید تا صدای مهتاب خانم به گوشم رسید و من با کلی ترس و لرز دستگیره ی در رو پایین کشیدم،پامو که توی اتاق گذاشتم سلام کردم و مهتاب خانم در حالیکه پشت میز بزرگی نشسته بود بدون اینکه جواب سلامم رو بده گفت یادم نمیاد ازت دعوت کرده باشم به اینجا بیای؟سعی کردم محکم باشم و با حرفای تلخش بغض نکنم،آب دهنمو قورت دادم و گفتم اگه اینجام فقط به خاطر ارشه……..
با صدای تقریبا بلندی خندید و گفت بخاطر ارش؟جک نگو دختر،بهتره بگی بخاطر پول ارش…..چیه ارش رفته ترس برت داشته؟دیگه کسی نیست که مثل ریگ برات پول خرج کنه؟یا از این میترسی که خانواده ات از گرسنگی بمیرن؟اخه فک کنم خرجشونو ارش میداد….دندون قروچه ای کردم و گفتم حق ندارید به خانواده ام توهین کنید،مگه من مردم که بخوان دستشونو جلوی بقیه دراز کنن؟همونجوری که توی این چند سال با شرف کار کردم الانم میکنم،انقد براتون سخته که ارش عاشق منه؟فک کردید تا ارش رو فرستادید یه جای دیگه منو فراموش میکنه؟اون انقدر منو دوست داره که محاله منو فراموش کنه،مهتاب خانم از روی صندلیش بلند شد و گفت ارش دیگه نمیتونه برگرده خودش میدونه که اگر همچین حماقتی بکنه باید قید زندگی رو بزنه،تو نگرانش نباش بلاخره مرده چقد مگه میتونه تحمل کنه؟با دخترای ترگل ورگلی که من قراره بهش معرفی کنم مطمئن باش دیگه حتی به تو فکر هم نمیکنه……ببین دختر جون توهم بهتره دست از لجبازی برداری و به فکر آینده ات باشی،باور کن ارش دیگه برنمیگرده،بیا با هم صادق باشیم،تو ارش رو دوست نداشتی و فقط بخاطر پول حاضر شدی باهاش ازدواج کنی،الانم من یه پیشنهاد خوب برات دارم،همون خونه ای که الان توش هستی رو تا هروقت که بخوای در اختیارت میذارم،کاری میکنم توی پول غرق بشی و هفت جد و آبادت ازش بخورن فقط دست از سر ارش بردار،بذار زندگیشو بکنه…….انقد از حرفاش عصبی شده بودم که دلم میخواست سرشو توی دیوار بکوبم،مهتاب خانم سکوت من رو که دید گفت خانواده ات رو هم ساپورت میکنم چطوره؟پوزخندی زدم و گفتم هیچ چیز و هیچکس نمیتونه عشق ارش رو از من بخره،تا آخرین روز زندگیم منتظرش میمونم،منکه میدونم برمیگرده و دوباره باهم زندگی میکنیم پس تا اونموقع خداحافظ……مهتاب خانم خنده ی عصبی کرد و گفت دختره احمق بشین تا ارش برگرده………از خونه که بیرون اومدم برخلاف همیشه گریه نکردم،باید محکم باشم اگر ضعیف و رنجور باشم نمیتونم مقابل این زن شیطان صفت بایستم،بلاخره یک روز بی گناهی ارش ثابت میشه و برمیگرده،پس باید تا اونموقع قوی باشم…..توی ماشین که نشستم از راننده خواستم فعلا خونه نره و کمی خیابونگردی کنه،توی اون چند روز انقدر توی خونه نشسته بودم که حس میکردم روحیه ام داغونه…….
راننده توی خیابونا میچرخید و من دل و دماغی برای رفتن به خونه نداشتم،خونه ای که ارش توش نبود حکم زندون داشت برام،هوا تاریک بود که بلاخره دل از خیابون کندم و راضی شدم برم خونه……..ماشین که جلوی خونه نگه داشت با دیدن در باز متعجب پیاده شدم،سابقه نداشت کسی در خونه رو باز بذاره،نگاهی به راننده انداختم و با بهت گفت چرا در بازه؟راننده سریع ماشین رو قفل کرد و زودتر از من به سمت خونه حرکت کرد،هرچه نزدیک تر میشدم انگار صداهای آشنایی به گوشم میخورد،هرجوری بود خودمو به در رسوندم و با دیدن مهتاب خانم که به همراه دو مرد قوی هیکل توی حیاط ایستاده بود سرجا خشکم زد،این اینجا چکار میکرد؟حالا قراره چه معرکه ای راه بندازه؟طلعت که چشمش به من افتاد در حالیکه داشت گریه میکرد سریع خودشو بهم رسوند و گفت خانم جان کجا بودین از صبح تا حالا؟ببینید چی شده مهتاب خانوم اومده میگه دیگه حق نداریم توی این خونه زندگی کنیم تمام وسایل ما و شما رو توی حیاط ریختن تورو خدا بیا یه کاری بکن این وقت شب جایی رو نداریم
بریم که........ مهتاب خانم که چشمش به من افتاده بود سرش رو بالا انداخت و با غرور تا وسط حیاط اومد،نگاه تحقیرآمیزی بهم کرد و گفت مگر نگفتی میخوای منتظر آرش بمونی؟خوب بسم الله،انتظار که نداری بذارم توی این خونه زندگی کنی ؟این خونه به اسم منه و من هم اونو دست ارش سپرده بودم نه دست تو ،صبح که توی خونه خوب زبون دراز بودی و برام بلبل زبونی میکردی پس بچرخ تا بچرخیم،می خوام ببینم چطور میخوای توی این بی پولی و بیچارگی چشم انتظار آرش بمونی.......
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾