eitaa logo
داستان های واقعی📚
41هزار دنبال‌کننده
309 عکس
626 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 شب شد ✨دلها به فردا امیدوار شد؛ 🌙چشم ها پر از خواب شد، ✨همه میگویند که 🌙زندگی سر بالایی و سرازیری دارد ✨ اما من می گویم: 🌙زندگی هر چه که هست، ✨جریان دارد؛ 🌙می گویم: تا خدا هست و خدایی ✨می کند، امید هست؛ 🌙فردا روشن است؛ شبتان آرام، فردایتان روشن . .🌙‌ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح زیبای🌸 بهاری تون بخیر و شادی🌿 روز تون سراسر مهر و نیڪبختی🌸 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
صبح خیلی زود قبل از روشن شدن هوا شازده اومد تا اونا رو با خودش ببره ،نزاکت خانم و ننجون با دلی خون وسایل اونا رو گذاشتن توی ماشین و از زیر قران رد کردن ، شازده همینطور که جهانگیر خواب رو توی بغلش گرفته بود هولکی به من گفت :ای سودا مراقب خودت و ننجون باش گاهی به صوفیا سر بزن تا من برگردم،نگران مدرسه هم نباش ، من گفتم تو امسال دیپلم می گیری بهت یک فرصت بدن تا مدرکت رو بهشون تحویل بدی ، تا آخر امسال تو مدیر مدرسه می مونی بعدش دیگه دست توست ،سبیل ده نفر رو چرب کردم تا موقتاً تو مدیر مدرسه باشی و کسی  رو نزارن بالای سرت. گفتم : ولی من تازه امسال سیکل اول رو می گیرم . گفت :خب بقیه اش رو بخون متفرقه امتحان بده ، فردا برات یک ناظم می فرستن . گفتم : نمی تونم شازده از عهده اش بر نمیام . گفت : خودت می دونی ، تا آخر امسال فرصت داری وگرنه باید توی مدرسه ای که خودت درست کردی ناظم بمونی . از رفتن فخرالزمان اونقدر ناراحت بودم که دیگه حرفی نزدم و نمی دونم موقع خداحافظی چقدر همدیگر رو بغل کردیم و اشک ریختیم  ، ولی اینو می دونم که وقتی ماشین دور شد من از حال رفتم و همون جا جلوی در افتادم و با اینکه حال ننجون از من بدتر بود با نزاکت خانم منو بردن توی ساختمون. روزگارم سیاه شده بود مگه می شد جای خالی فخرالزمان و بچه ها رو توی خونه تحمل کرد ؟یک هفته ای به این منوال گذشت،ننجون که زبون بسته بود رغبتی به حرف زدن نداشت و حتی بمانی هم نمی تونست جای خالی اونا رو تحمل کنه مدام انگشتش رو طرف در می گرفت و در حالیکه چشم هاش پر از اشک می شد می گفت خاله بیاد ،جانی ، شیرا ، بیاد . حتی اسد هم غمگین بود و دیگه از اون شیرین زبونی هاش خبری نبود. مدام با خودم حرف می زدم ، ای سودا بسه دیگه به خودت بیا،  تا تو خوب نشی هیچکدوم حالشون خوب نمیشه ، دیگه کاریه که شده ، تو اون همه سختی ها رو تحمل کردی ، مرگ آتا و تکین ، کشته شدن ایلخان ، دوری از آنا ؛ حالا این که بدتر از اونا نیست بازم به خاطر بمانی و ننجون تحمل کن نزار غصه بخورن . از طرفی هم حال بد و بی حوصلگی که داشتم توی مدرسه هم اثر گذاشته بود تنهایی مدرسه رو اداره می کردم  و هنوز ناظمی نفرستاده بودن و همه چیز بهم ریخته بود ،چند بار به اداره سر زدم گفتن هنوز کسی رو پیدا نکردن و مجبور شدم از ادی بخوام چند روزی کمک کنه. نمی دونم حالم رو در اون زمان چطور براتون بگم ، من در حالیکه توانی برام نمونده بود باید سر پا می شدم و چون زنده بودم زندگی می کردم. یکماه گذشت اوایل دی ماه بود و یک زمستون سرد و پر از برف و یخبندون کار منو سخت تر کرده بود ، اما دیگه همه چیز افتاده بود روی روال عادی . خب چون من قبلاً هم بیشتر کارای مدرسه رو خودم انجام می دادم مشکلی نداشتم ؛ ادی که حالا کاملا فارسی یاد گرفته بود خیلی خوب به کارا می رسید پس رسما تقاضا دادم و ادی شد ناظم مدرسه ؛و اون زمان این کارا زیاد سخت نبود چون نیروی تحصیل کرده خیلی کم بود . سکینه خانم و دختراش هم  نعمتی بزرگی برای من به حساب میومدن ، تابالاخره  اوضاع مدرسه روبراه شد ، اون زمان اغلب بخاری ها ذغال سنگی بودن و تازه بخاری های نفتی اومده بود که ما برای چند کلاس گرفته بودیم ، خب تهیه سوخت برای مدرسه و خونه یکی از کارای سختی بود که من باید ماهی دوبار انجامش می دادم . و  با این همه خستگی از کار روزانه درس هم می خوندم ، چون دیگه متفرقه ثبت نام کرده بودم و چاره ای نداشتم جز اینکه به هر سختی بود مطالب  اون کتاب ها رو یاد می گرفتم ، تا بتونم مدرسه رو از دست ندم. شب ها از خستگی نای حرف زدن نداشتم ولی سعی می کردم  این خستگی رو به خونه انتقال ندم ، هوای ننجون رو داشتم که اون روزا از پا درد و کمر درد می نالید و اغلب بد خلق بود. بمانی بشدت با رفتن فخرالزمان و بچه ها به من و محبت من احتیاج داشت و شاید باور نکنین تنها کسی که می فهمید من چه حالی دارم اسد بود ،اتاقی رو که از دو اتاق تو در توی ما جدا بود برای اون در نظر گرفته بودیم و به خاطر اینکه ننجون نزاکت راحت باشن همیشه توی همون اتاق بود فقط موقع ناهار و شام میومد پیش ما و خودشو جا می کرد زیر کرسی و دلش نمی خواست بره . گاهی دلداریم می داد و با همون زبون شیرینش منو به خنده وامی داشت، شب ها بعد از اینکه بمانی رو می خوابونم دیگه زیر کرسی نمی نشستم تا خوابم نگیره و درس بخونم اسد لای در رو باز می کرد و می پرسید مامان بیام ؟ و کتاب هاشو میاورد و کنار من می نشست  و  پا به پای من بیدار می موند  تا خوابم نگیره ،جملاتی رو که می خوندم اون برام تکرار می کرد تا حفظ بشم. یکشب که داشتم  درس می خوندم کلافه شدم و مداد رو کوبیدم روی دفتر و سرمو با بی تابی تکون داد ، اسد از جا پرید و هراسون پرسید مامان ؟ ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چی شده مریض شدی ؟ درد داری ؟ با خودم فکر کردم واقعاً کجام درد می کنه ؟ از بی کسی و بی همدمی گریه ام گرفته بود بی اختیار به اسد گفتم :  دیگه نمی تونم ،کشش ندارم، دارم از پا میفتم و دلم می خواد  برم یک جا چند روز بخوابم و هیچ کس کاری به کارم نداشته باشه .من واقعا نمی تونم از عهده اش بر بیام ، شدنی نیست. گفت : مامان من کمکت می کنم ،من  قبلاً هم کارای سنگین کردم ، به خدا می تونم ، بهش نگاه کردم و پرسیدم: مثلاً  تو چه کار سنگینی انجام دادی  ؟ گفت : توی بازار بار بری می کردم ، عصر ها هم  می رفتم خونه ی مش باقر و باهاش  خونه به خونه سر می زدیم وظرف های مردم رو پر از آب می کردم و می بردم توی مطبخ و برای این کارم مش باقر فقط بهم جای خواب می داد و شام و صبح ها هم می رفتم بازار و هر چی گیرم میومد می خوردم. گفتم : تو با اون همه لاغری چطوری بار می بردی ؟ خندید و گفت : همین دیگه کارم سنگین بود و قاه قاه خندید. گفتم :هیس الان بیدار میشن... آروم گفت : ولی توی اون روزای سخت از خدا می خواستم که یک مامان بهم بده ،یک کسی که شب ها سرمو بزارم روی پاشو بهم محبت کنه به مولا قسم می دونستم بهم میده ؛ همیشه منتظرت بودم ؛ وقتی زیر تانکر آب افتاده بودم و اومدی بالای سرم فهمیدم خودتی که اومدی . گفتم : قربونت برم عزیزم حالا منم که مامان خوبی برات نیستم ،اونقدر خودمو گرفتار کردم که درست نمی تونم از شما ها مراقبت کنم . گفت : مامان ؟ بزاربیام مدرسه  بهت کمک کنم تا وقتی امتحان میدی و قبول میشی هر کاری داری به من بگو . گفتم : اسد جان با شبی دوساعت درس خوندن بدون کلاس من نمی تونم قبول بشم بی خودی دارم تلاش می کنم ،تو درس خودت رو بخون من اینطوری راضی ترم ،توی خونه به نزاکت خانم کمک کن و مراقب بمانی باش همنیم کمک بزرگی برای من هست . گفت , دِکی !!ما چی میگیم ؟تو چی میگی ؟باید قبول بشی وگرنه دیگه نمی تونی مدیر بمونی،دستی به سرش کشیدم و همینطور که با محبت نگاهش می کردم زیر لب گفتم ای سودا حالا این بچه باید تو رو نصیحت کنه ؟ یعنی اینقدر ناتوان شدی ؟ تا یک روزبرفی و خیلی سرد و یخ بندون قرار بود برای مدرسه ذغال سنگ بیارن ،ظهر شد من و اَدی بچه ها رو همراه معلم هاشون فرستادیم رفتن ؛ ولی هنوز بار ذغال سنگ نرسیده بود . اَدی گفت : می خوای تو برو من هستم . گفتم نه نگار هم خسته شده خودم می مونم تا بیاد یکم هم به کارا رسیدگی می کنم .وقتی اون رفت سکینه خانم و دختراش رفتن بالا تا کلاس ها رو تمیز کنن،منم پشت پنجره ی   حوضخونه ایستاده بودم و  چشمم به در حیاط بود که اگر بار اومد فورا تحویل بگیرم و برم ، همه چیز و همه جا  یخ زده بود درست مثل دل من ،حتی دیگه قدرت فکر کردن به آینده رو نداشتم و این باور در من رشد کرده بود که هر کس رو دوست دارم از دست میدم و این فکر غلط داشت منو تبدیل به یک آدم ناامید و افسرده می کرد، برف آروم آروم روی شاخه های قندیل بسته درخت ها می نشست . از دو طرف بازوهامو گرفتم و فشار دادم این کار همیشه برای من یک جور دلداری به خود بودو بهم آرامش می داد ،یک مرتبه در باز شد و علیرضا رو دیدم که وارد حیاط شد از جام تکون نخوردم .اما به شدت منقلب شدم ، بلند صدا زد : ببخشید کسی اینجا نیست ؟ آی  !!کسی نیست ؟ صدای سکینه خانم رو از بالای سرم شنیدم که گفت با کی کار دارین ؟ علیرضا گفت : با خانم قره خانلو ،هستن ؟ گفت : برین زیر زمین دفتر اونجاست . نفسم به شماره افتاده بود ،در حالیکه تمام بدبختیهام به یک باره اومد جلوی چشمم و اینکه حق نداشتم کسی رو دوست داشته باشم ،اینکه ملک خانم رو باعث رفتن فخرالزمان و مانع میون خودم و علیرضا می دونستم حالم رو بدتر کرد . علیرضا چند ضربه زد به در زیر زمین و گفت یا الله ،اجازه هست ؟دو قدم رفتم عقب ،سرشو از لای در وارد کرد و صدا کرد ای سودا ؟ و منو دید ،عصبی و وحشت زده ،مثل اینکه اختیارم  رو از کف داد بودم .دوقدم دیگه رفتم عقب ،وقتی دید کسی توی حوضخونه نیست وارد شد و در رو بست و گفت سلام ،داد زدم اومدی اینجا چیکار کنی ؟! برو راحتم بزار، گمشو. از اینجا برو دیگه نمی خوام ببینمت . گفت : ای سودا به خدا مرخصی نداشتم ،بالاخره تموم شد ،الانم به خاطر سرما کار  رو تعطیل کردن ،بهت که گفتم دارم پول جمع می کنم . گفتم بهت میگم گمشو .ولم کن، از جون من چی می خوای ؟ دیگه نمی خوام ببینمت ..برو ..تنهام بزار ! با التماس و حالتی پریشون گفت : تو رو خدا اینطوری نکن ،تو چرا اینقدر ناراحتی ؟ مگه من چیکار کردم ؟ از چی این همه بهم ریختی ،با مشت زدم روی پام و چنگ انداختم گوشت پامو گرفتم فریاد زدم ،نمی خوام دیگه هیچی نمی خوام هیچکس رو نمی خوام همه تون برین گمشین ،خسته شدم ،خسته ام ،ولم کنین ..دیگه تحمل ندارم... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اومدجلو و گفت : عزیزم ..قربونت برم من ولت نمی کنم هیچوقت ..تموم شد روزای سخت تموم شد .. و همینطور که من با بی قراری گریه می کردم، ادامه داد ..گوش کن فدات بشم برات خبرای خوبی آوردم ..دیگه یک لحظه ازت جدا نمیشم ، گوش کن. اختیار از دستم خارج شده بود گفتم : بهت میگم ولم کن، نه خودتو می خوام نه خبر خوبتو ،فقط تنهام بزار ! علیرضا خواهش می کنم  برو و دیگه دور و بر من پیدات نشه ،تو رو به هر چی می پرستی قسمت میدم دست از سر من بردار . گفت : باشه عزیزم، باشه، تو آروم باش با هم حرف بزنیم ،نمی فهمم تو چرا اینطوری شدی ، کسی چیزی بهت گفته ؟ بهت قول میدم هرکاری تو خواستی می کنم فقط حرفهای منو گوش کن ، داد زدم بهت میگم از اینجا برو چرا نمی فهمی ؟ نمی خوام ،تو رو نمی خوام . سکینه خانم با خاک انداز و دختراش با جارو که رو به هوا بلند کرده بودن سراسیمه اومدن پایین و می خواستن حمله کنن به علیرضا ، دستم رو گرفتم طرف سکینه خانم  که جلو نیاد اما خودم حالت حمله داشتم  و گفتم : دیگه نمی خوام برام درد سر درست کنی ، نه خودت و نه خانواده ات،برو به ملک خانم بگو خیالت راحت شد ؟ بگو رفتن فخرالزمان چه سودی براتون داشت ؟ الان خوشحالین که من و بچه ام و ننجون داریم  از دوری اونا دق می کنیم ؟ بهش بگو دستت درد نکنه ، ولی دنیا همیشه روی یک پاشنه نمی چرخه ،یک روزی من این کارشو تلافی می کنم ،خودتون هم می دونین که وقتی ای سودا حرفی می زنه پای حرفش  می ایسته ،با درموندگی گفت : نمی دونم در مورد چی حرف می زنی مادرم  دوباره چیکار کرده ؟ جیغ کشیدم ! بهت میگم گمشو چرا نمی فهمی ؟ علیرضا دستشو کوبید بهم و گفت : باشه میرم ببینم چی شده تو که حرفی نمی زنی ، ولی خواهش می کنم خودتو ناراحت نکن . گفتم : برو و دیگه این طرفا پیدات نشه ، با سرعت از پله ها رفت بالا و گفت : حسابشون رو می رسم ،اما دوباره برگشت و گفت : تو حالت بده دلم طاقت نمیاره بزار برسونمت خونه هوا سرده. گفتم : مگه همیشه تو هستی ؟ تا حالا چیکار می کردم بعد از این همه می کنم ،تو فقط برو و دیگه سراغ من نیا ،در همون موقع بار ذغال سنگ رو آوردن و من که هق و هق گریه می کردم و بدنم می لرزید نمی تونستم برم بیرون. سکینه خانم گفت : خانم اون مرد کی بود ؟ گفتم : آشناس نگران نباش خودم از پسش بر میام و قبل از اینکه من خودمو جمع و جور و کنم برم ذغال سنگ ها رو تحویل بگیرم ، از همون جا دیدم که علیرضا داره این کارو می کنه ،ایستاد تا گونی ها رو بردن  به ذغال خونه ی گوشه ی حیاط و پولشم خودش حساب کرد و ازدر رفت بیرون ،خیلی دلم براش می سوخت ، دلم می خواست فریاد می زدم نرو ،تو به حرف من گوش نکن ،تنهام نزار ، ولی واقعاً دیگه نه تحمل کارای ملک خانم رو داشتم و نه حوصله سر و کله زدن برای کاری که خودمم فکر می کردم اشتباهه. همینطور که کیفم رو بر می داشتم گفتم : با هر سه تای شما هستم این چیزی که امروز دیدن همین جا بین خودمون میمونه ،سکینه خانم اگر بشنوم به کسی گفتین و جایی درز کرده  یک ساعتم نمی زارم اینجا کار کنین . سکینه خانم تا اون موقع ندیده بود که من باهاش اینطوری حرف بزنم. گفت : نه خانم ما غلط بکنیم ، زبونم لال ، زبونم لال مگه تا حالا حرف جایی بردی و آوردیم ؟ نگاهی بهش کردم و گفتم : ببخشید ،نمی خواستم باهات اینطوری حرف بزنم ، ولی حتما می فهمی که چقدر حالم بده ، اون مرد مدتیه خواستگار منه همین، بیچاره گناهی نداره،  نمی خوام زنش بشم تا براش درد سر نباشم .  شماها برین به کارتون برسین الان شب میشه ؛مدتی کنار بخاری نشستم تا مطمئن بشم علیرضا رفته ، از مدرسه که بیرون اومدم هوا داشت تاریک میشد و هنوز برف میومد،تند نبود انگار دونه هاش میل زیادی به زمین نشستن نداشتن ، به اطراف نگاه کردم، شاید امیدوار بودم علیرضا نرفته باشه و شایدم از اینکه اون نبود آروم شدم ، نمی دونم، اصلاً تازگی ها خودمم نمی دونستم چی می خوام چه چیزی ممکنه دوباره خنده روی لبم بیاره، دستهامو کردم توی جیب پالتوم و کلاهم رو کشیدم پایین تر ،اما بازم سوز سرد به صورتم می خورد ، فقط اشک هام صورتم رو گرم می کرد. و اونقدر در فکر بودم و افسرده که تمام اون  راه رو پیاده رفتم تا خونه ،اسد در رو برام باز کرد و  با خوشحالی گفت : مامان شازده برگشته ، خاله برات نامه داده ، بدو ، تو گریه کردی ؟ چی شده دوباره ؟ گفتم : نه از سرما چشمم آب اومده ،تو از کجا فهمیدی شازده اومده ؟خودش اومد بود ؟ گفت: نه  راننده اش خبر آورد با ننجون حرف زد و رفت . ننجون نشسته بود زیر کرسی و همه ی چیزایی رو که فخرالزمان برای ما فرستاده بود روی کرسی روی هم تلنبار کرده بود و بهش نگاه می کرد ، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
انگار لابلای اونا دنبال رد پایی از فخرالزمان می گشت ،با افسوس گفت : آخه این وقت اومدنه ؟ چشممون به این در خشک شد، حکماً ناهار هم نخوردی،گفتم : هوا زود تاریک میشه ، خب شنیدم شازده اومده . گفت : بیا ننه  ببین بچه ام چقدر مهربونه ،ما رو یادش نرفته .بیا ببین چه لباسهایی برای تو و بمانی فرستاده ،کنارش نشستم و احساس کردم نیاز شدیدی به دلداری  داره ،همینطور که بمانی رو روی پام گرفته بودم دست انداختم گردنشو و گفتم بهت قول میدم به همین زودی ها برگرده قربونتون برم یک وقت غصه نخوری ها اگر نیومد خودم شما رو می برم اونجا ،منم مثل شما طاقت دوری اونو ندارم ،خب بگو ببینم برای شما چی آورده ؟ نزاکت خانم همینطور که چایی رو میذاشت جلوی من گفت : خدا خیرش بده برای همه ی ما یک چیزایی فرستاده. گفتم: ننجون نامه ی من کو ؟ دست کرد زیر تشک و اونو داد به من و گفت بلند بخون ننه ،بزار همه گوش کنیم. نوشته بود : خواهرم، دوستم، مونسم ای سودای عزیزم سلام امیدوارم حالتون خوب باشه اگر از احولات ما هم خواسته باشین خدا رو شکر من و جهانگیر و اردشیر هم خوب هستیم و ملالی نداریم به جز دوری شما، از دلتنگی هام برای شما ها بگم، یا دوری از وطن ،با اینکه اینجا همه جیز خوبه و روبراهه بازم دلم پیش شماهاست، خوش بحالتون که دور هم هستین ،کار دانشگاهم هنوز درست نشده اما قراره به زودی بهم خبر بدن ،ما اینجا چند تا عکس انداختیم ولی هنوز چاپ نکردیم وقتی آماده شد اونا رو برات پست می کنم ،راستی ننجون چطوره ؟ انشالله که حالش خوب باشه بهش بگو منتظرم باش بر می گردم فخرالزمان کسی نیست که مادرشو فراموش کنه خیلی دوستش دارم و دلم براش تنگ شده ،نزاکت خانم هم همینطور زحمت منو زیاد کشیده قدرشو بدون که من ندونستم، چرا وقتی آدم های خوب کنارمون هستن متوجه ی اونا نمیشیم . نزاکت خانم همیشه مثل یک فرشته بدون صدا و ادعا از من مراقبت کرد و بعدم بچه هام و من هیچ وقت اونطور که باید قدرشو ندونستم ،ازت می خوام بیشتر بهش توجه کنی تا یک روز مثل من پشیمون نباشی ، حالا میرم سر اصل مطلب ،بمانی نفس من، خدا می دونه که روزی نیست یادش نیفتم و گریه ام نگیره ، اگر دوری هر کدوم از شما ها رو بتونم تحمل کنم بمانی رو نمی تونم،از قول من اون لپ های قرمزش رو چندین بار ببوس ،یک طوری که من اینجا صداشو بشنوم. راستی پدر طلاق منو از جمشید گرفت ، هفته ی  پیش وکیل مون خبر داد، واقعیتشو بخوای خیلی بهت احتیاج داشتم و چند روزی هم خواب و خوراکم گریه بود ولی خوب کاری از دستم بر نمی اومد، اما فکر می کنم پدر بد منو نمی خواد و شایدم حق داشته باشه. زیاده عرضی ندارم فقط به آدرسی که پشت نامه نوشتم برام نامه بنویس از اوضاع مدرسه و اینکه تونستی درس بخونی یا نه ،ولی من مطمئن هستم که تو حتماً حتماً حتماً امسال دیپلم می گیری مدیر اون مدرسه میشی ، ولی یادت باشه وقتی برگشتم من باید مدیر باشم ، شایدم دبیرستان باز کردیم، به امید دیدار جانم فدایت باقی بقایت، جواب نامه فوری ،فوری نامه که تموم شد ننجون اشک هاشو با گوشه ی چارقدش پاک کرد و گفت : شازده پیغام فرستاده فردا بری یک سر بهش بزنی ،مثل اینکه کارت داره. لباس عوض کردم و زیرکرسی دراز کشیدم،ننجون گفت : پاشو یک چیزی بخور ناهارم نخوردی،گفتم : باشه یکم بخوابم خستگیم در بره بلند میشم ، باید درس بخونم،اما خوابیدن همان و تب و لرز کردن همان و می تونم بگم این اولین باری بود که به اون شدت تب کرده بودم ،زنان قشقایی قوی هستن و به این زودی ها مریض نمیشن ، منم همینطور بودم و این بار معلوم بود که دیگه دارم از پا در میام اون شب تا صبح چیزی نفهمیدم وقتی هوا روشن شد دیدم بازم نمی تونم از جام تکون بخورم ، از اسد خواستم بره مدرسه و به اَدی سفارش کنه که اون روز مدرسه رو بگردونه. و تمام روز  رو خوابیدم و خب نتونستم برم خونه ی شازده ،فقط هر چی ننجون و نزاکت خانم جوشونده درست می کردن می خورم که زود تر خوب بشم و دوباره هنوز سرم به بالش نرسیده بود خوابم می برد... روز بعد جمعه بود و حالم کمی بهتر شده بود اما هنوز تب داشتم و تا نزدیک ظهر از رختخواب بیرون نرفتم ، تا اینکه صدای ننجون رو شنیدم که در حالیکه منو تکون می داد صدام می کرد : ای سودا ؟ ای سودا ننه پاشو مهمون داریم ، پاشو ننه ،به زحمت لای چشمم رو باز کرد و پرسیدم شازده اومدن ؟ گفت : نه ،پاشو خودت ببین ،صدای ملک خانم رو شنیدم که گفت : ناراحتش نکن. از جام پریدم و نشستم، تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که اون اومده دعوا و باز اختیار از دستم خارج شد و گفتم : آخ ! چرا دست از سرم بر نمی دارین ! تو رو به اون خدا ولم کنین علیرضا بهتون نگفت زدم بیرونش کردم ؟ حالا دلتون خنک شد ؟ پس چرا دوباره اومدین سراغ من ؟  ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خواهش می کنم از اینجا برین من دیگه طاقت حرف و سخن های احمقانه رو ندارم ،ننجون بازوی منو محکم گرفت و فشار داد و آروم گفت ملک خانم می خواد باهات حرف بزنه ، زبون به دهن بگیر ، ملک خانم نزدیک من نشست زیر کرسی و در حالیکه یک لبخند زورکی روی لب داشت... گفت : خدا بد نده ، آدم با کسی که اومده عیادت اینطوری رفتار نمی کنه ، تو دیگه خانم مدیر یک مدرسه ی به نام توی تهرون هستی نباید با بزرگترت اینطوری بر خورد کنی . گفتم : آخه من این لحن ملایم شما رو می شناسم و می دونم شما برای چی اومدین اینجا ، ولی بازم دارین اشتباه می کنین ، من به پسر شما کاری ندارم ، والله ندارم ،بلند و صدا دار خندید طوری که دندون هاش پیدا شده بود و گفت : اوووو چقدر لفتش میدی ، یک کلام بگو زن پسر من و عروسم میشی ، اومدم ازت بپرسم و وقت بگیرم برای خواستگاری . گفتم : اینم بازی جدیده ؟ راه انداختین منو امتحان کنین ؟ نه اولاً من نمی خوام زن کسی باشم دوم اینکه اگر زن هر کس بشم زن پسر شما نمیشم. اینو گفتم و با دو دست صورتم رو گرفتم ،ملک خانم گفت : تو یک چای بخور گلوت تازه بشه من از اول برات تعریف می کنم . گفتم : ببخشید توهین نباشه نمی خوام چیزی بشنوم. گفت : حق داری نباید  یک مرتبه این حرف رو می زدم ،اما می خواستم آروم بشی،ننجون گفت : آره شما همونی که برای من گفتین بهش بگین. از حرف ننجون و حالتی که ملک خانم داشت متوجه شدم یک مکالمه ی طولانی در پیش دارم . گفتم : ببخشید من الان میام و از جام بلند شدم و لباسم رو مرتب کردم و پالتومو پوشیدم ویک شال پیچیدم دور سرمو و  از اتاق رفتم بیرون ،صدای ننجون رو شنیدم که گفت توی مطبخ صورتت رو نشور بیا اینجا آب می ریزم  روی دستت. اما من مدتی توی مطبخ ایستادم صورتم رو شستم و خشک کردم،فرصت می خواستم تا خودمو جمع و جور کنم و این بار جوابی بهش بدم که دیگه هرگز مزاحم من نشن،وقتی برگشتم دیدم ملک خانم بمانی رو گرفته روی پاشو  داره  باهاش حرف می زنه ،اسد رو صدا کردم و گفتم : بمانی رو ببر اون اتاق با هم بازی کنین ،ملک خانم با دلسوزی گفت : داری می لرزی یک چایی بخور حالت بهتر بشه . گفتم : بیرون سرد بود برای اونه ،بعدم به خدا من خودم هزار تا گرفتاری دارم نمی تونم هر روز با شما و پسرتون سر و کله بزنم ،خودتون انصافا  بگین چقدر باعث رنجش من شدین ؟ نیومدین توی مدرسه و بهتون قول ندادم  ؟ پس دیگه چی می خواین از جونم ؟ گفت : گوش کن ببین چی میگم ، اینقدر عجول نباش ، اگر دیروز رفته بودی خونه ی شازده خودش بهت می گفت ، ولی متاسفانه مریض شدی ،شازده هم مهمون داره و نمی تونست بیاد اینجا ، فامیل های صوفیا از روسیه اومدن ، فکر کردم که خودم بیام و باهات حرف بزنم ، البته می شد سر فرصت ، اما یک نفر اینجا دم در توی ماشین نشسته که اصلاً طاقت نداره و نمی تونست صبر کنه ،راست و حسینی می خوام باهات حرف بزنم ،علیرضا خیلی خاطر تو رو می خواد ، من قبلاً راضی نبودم و دلیلشو خودت می دونی ، حرف مردم ، نمیشه جلوی دهن مردم رو گرفت. وگرنه تو هم خانمی هم خوشگلی و هم اصل و نسب داری و علیرضا هم دست بر دار تو نیست ،خب با خودم حساب و کتاب کردم و دیدم تو واقعا‌ً دختر خوبی هستی و زن خوبی برای علیرضا میشی ،منم دیگه نمی خوام ماجرای احمد دوباره تکرار بشه ،منتظر بودم شازده برگرده و بیام خواستگاریت ،اما مثل اینکه پریروز بد جوری بچه ام رو از مدرسه بیرون کردی ! گفتم : شما فکر کردین مشکل ازدواج من با علیرضا فقط شما هستین ؟ نه ملک خانم دنیای من دور سر خودم می چرخه. اگر چیزی رو بخوام بدستش میارم منم باهاتون رو راست حرف می زنم ، از دروغ و کلک خوشم نمیاد برای شما هم نمی خوام ناز و ادا در بیارم ،من نمی تونم با علیرضا ازدواج کنم چون دوستش دارم نمی خوام توی زندگیم باشه . حیرت زده به من نگاه کرد و گفت : وا ؟ این دیگه چه جورشه ؟ این حرفا چیه می زنی ؟ خودتم می دونی علیرضا ول کن تو نیست . گفتم : شما بهش بگین من قبول نمی کنم ،برای خودم برنامه دارم و شاید برگردم پیش مادرم ولی زن اون نمیشم ، به خودشم گفتم ، اگر همچین قصدی داشتم بلد بودم شما رو خیلی پیش از این ها راضی کنم . گفت : خب مشکلت چیه ؟اگر دوستش داری و خاطرشو می خوای چرا جواب رد میدی ؟ اگر از بابت منه که بهت قول میدم مثل دختر خودم باهات رفتار کنم ،اذیتت نمی کنم من اینطور آدمی نیستم،سر فخرالزمان هم به خدا ما رو بد جوری اذیت کردن ،همه ی کارامون رو کرده بودیم یک مرتبه شازده زد زیرش  و پاشو کرد توی یک کفش که دختر نمیدم ، چشمم ترسیده ، من فقط دوتا پسر دارم اون که مال احمد از این مملکت رفت که دیگه چشمش به فخرالزمان نیفته ، اینم از علیرضا ، تو رو به اون قران قسمت میدم تو دیگه ما رو اذیت نکن . ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
گفتم : ملک خانم والله تعارف نمی کنم، خب اینم نمیشه که شما بیای اینجا هر روز یک چیزی بگین ،همین دوماه پیش نیومدین و از من خواستین که با علیرضا کاری نداشته باشم !؟ حالا اومدین میگین زن اون بشم؟ آخه نمی فهمم مگه من آدم نیستم شما بگی نشو بگم چشم بگین حالا راضی شدم بیا زن پسرم بشو؟ این درسته ؟نه ! اینطوری نیست . من بهتون قول دادم و سر قولم هم می مونم ، این موضوع رو هم با ازدواج فخرالزمان و آقا احمد  قاطی نکنین،اونجا شما مخالفتی نداشتین اما حالا به اجبار علیرضا اومدین جلو . گفت : نه به فاطمه ی زهرا الان خودمم راضیم وگرنه اون نمی تونست منو به زور بیاره . گفتم : آخ ،آخ ، ببخشید من تب دارم و زیاد نمی تونم بشینم ولی خودتون هم قبول دارین که بهتون سخت گرفت ، خونه نیومد و پاشو کرد توی یک کفش  تا شما رو راضی کرد، هم من می دونم هم شما می دونین؛ برای چی باید خودمون رو گول بزنیم ؟ اصلاً بندازین گردن من و بگین گفته نمی خوام ،دیگه به شما کاری نداره ، اجازه میدین من دراز بکشم ؟ببخشید حالم اصلاً خوب نیست و سرمو بردم زیر لحاف تا بغضی که داشت منو خفه می کرد نبینه. خب خودم فکر می کنم همون زمان هم من عاشق علیرضا شده بودم، چون  قسمت بزرگی از فکر منو همیشه به خودش مشفول می کرد ، اما اون ترس لعنتی از دست دادن باعث می شد ازش دوری کنم ، دیگه تحمل این یکی رو نداشتم و از طرفی می دونستم که شازده با این کار مخالفه و دلش نمی خواد من زن علیرضا بشم و نظر اون برام خیلی مهم بود ،همیشه دلم می خواست در مقابل محبت هایی که به من کرده بود احترامشو داشته باشم و خلاف میلش کاری رو انجام ندم. صدای ملک خانم رو شنیدم که گفت : آره ، آره بخواب تو مریضی ، نمی دونم والله چی بگم ، آدم از دست کارای  این بچه ها حیرون می مونه . ننجون گفت : وقتی برای من تعریف کردین بهتون گفتم که ای سودا کسی نیست که به این راحتی رضایت بده ، چند بارم که اومدی و سر و صدا راه انداختی خودتو سبک کردی ، اگر قسمت باشه من و شما نمی تونیم جلوشو بگیرم، اگرم نباشه بازم از دست ما کاری بر نمیاد ، توکل کن به خدا ،ملک خانم بلند شد و گفت : برم  اون بچه توی ماشین از سرما خشک شد ، بمیرم الهی به امیدی اونجا منتظره، حالا چی بهش بگم ؟ ننجون تا دم در اتاق بدرقه اش کرد و من زیر لحاف اشک می ریختم و محکم جلوی دهنم رو گرفته بودم که صدام در نیاد،اما صبح که از در خونه با اسد بیرون رفتیم ، ماشینش رو دیدم که جلوی در نگه داشته ، فوراً پیاده شد و با لحن قاطعی گفت : سوارشین ، زود،اسد با  خوشحالی به من نگاه کرد و پرسید مامان منم سوار شم ؟ به جای من علیرضا جواب داد و گفت : آره می رسونمت ، بدون اینکه سلام و احوال پرسی کنیم راه افتاد و اول اسد رو که زیاد مدرسه اش دور نبود رسوند و به محض اینکه اون رفت و تنها شدیم ، همینطور که می رفت به طرف مدرسه ی من با حرص و صدای بلند گفت : این رسمش نیست ، تو به من نارو زدی ، با هزار امید و آرزو توی گرما و سرما کار کردم ، دوری تو رو طاقت آوردم تا بتونیم با هم زندیگمون رو بسازیم ، بهم قول دادی، با من اومدی بیرون یعنی راضی بودی ، آخه تو چته  ؟ این چه برخورد بدی بود با من کردی ؟ دیشب چرا با عزیزم اون رفتار رو کردی ؟ جواب بده ! چرا ؟خیلی خب  باشه منو نمی خوای؟ باید توی چشمم نگاه کنی و بگی ،اما من که می دونم توام منو دوست داری ، چشمت دروغ نمیگه. از من ناراحتی ؟ چون دیر اومدم ؟دِ حرف بزن منو دیوونه نکن،گفتم : سر من داد نزن، من صدام از تو بلندتره ، خودت می دونی برای کاری که می کنم دلیل دارم ، باور کن به خاطر خودت نمی خوام باهات ازدواج کنم،تو جز محبت و مهربونی با من کاری نکردی یکم ملایم تر شد و گفت : از دست عزیزم ناراحتی ؟ بابام کاری کرده و حرفی زده ؟ گفتم : علیرضا لطفا کشش نده، من به ملک خانم هم گفتم مشکل من شماها نیستن ، این بار عصبی شد و داد بلندی زد و که چهار ستون بدنم لرزید و گفت : پس چته ؟ چی میگی ؟ حرف حسابت چیه که گاهی قبول می کنی گاهی اینطور مثل سنگ میشی ؟ حرف بزن من باید بدونم  تو چرا نمی خوای زن من بشی ؟چرا این همه نظرت رو عوض می کنی ؟ گفتم : می ترسم ، علیرضا می ترسم . گفت : از چی می ترسی ؟ هر چی باشه من درستش می کنم ،در حالیکه باز به گریه افتاده بودم گفتم : می ترسم توام مثل بقیه ی کسانی که دوستشون دارم از دست بدم ، نمی خوام جزو اونا باشی و دستهامو گذاشتم روی صورتم و با همون حال در مونده گفتم علیرضا من هر کس رو دوست دارم از پیشم میره. نمی دونم چرا ؟ولی دیگه بهم ثابت شده ، دیدی فخرازمان هم رفت اردشیر و جهانگیر رو هم برد ، هرکس رو دوست دارم خدا ازم می گیره ،با تعجب گفت : حرف های احمقانه چیه می زنی؟ یکبار دیگه ام گفته بودی ولی من باور نمی کنم آدمی مثل تو این همه غلط فکر کنه کی همچین چیزی گفته ؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌙 🌸شب ها آرامشی دارند ✨از جنس خدا ✨پروردگارت همواره ✨با تو همراه است ✨امشب از همان شبهایی ست ✨که برایت یک ✨شب بخیر خدایی آرزو کردم ✨شبتون بخیر 🌙 🌸لحظه هاتون سرشاراز آرامش ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃امروزتون قشنگ ☕️🍃میان هزاران دیروز 🌺🍃و میلیونها فـردا ☕️🍃فقط امروز هست 🌺🍃خدایا شکرت ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و همچین قانونی گذاشته ؟ این حرف تو یعنی اعتقاد نداشتن به خدا، خدا ازم می گیره یعنی چی ؟ خدا مگه اینقدر کوچیکه که بشینه هر کس رو که تو دوست داری ازت بگیره ؟ فکرشو بکن اصلاً این صفت رو به خدا دادن معنی اش چیه ؟  خیلی خب قبول دارم برای تو اتفاقات بدی افتاده  و چند نفر رو که دوست داشتی از دست دادی اصلاً این دلیل نمیشه که منم بمیرم،اصلاً از کجا معلوم همه ی این حوادث برای این نبوده که من و تو با هم باشیم ؟ وای باورم نمیشه تو ؟ ای سودا داره این حرف رو می زنه ؟ واقعاً مشکل تو اینه ؟ منو بگو که از دیشب تا حالا هزار تا فکر و خیال به سرم زد ، اینطوری که تو فکر می کنی پس همه ی آدم های دنیا باید همینو بگن چون مرگ و جدایی قسمتی از زندگی ما آدم هاست ، اصلاً کی از آینده خبر داره ؟ اگر به این فکرا ادامه بدی زندگی خودت رو نابود می کنی ، یادت هست  می گفتی من غصه هامو از روی سرم می زارم زمین و شادی می کنم ،هر چی در گذشته بود بزار زمین ،بیا دستت رو بده به من و با هم زندگی کنیم ، بهت قول میدم به این زودی ها قصد مردن ندارم ، ولی اگر وقتش رسید ترجیح میدم توی پیش تو باشم،دیگه نمی خوام هیچ حرفی بزنی، شازده امشب مهمون داره، فردا شب میایم خواستگاری تو ، نه دیگه به حرفت گوش می کنم و نه دیگه صبر دارم ، تموم شد، هر چی این موضوع رو کش بدیم بدتر میشه. گفتم :مگه شازده خبر داره ؟ اون خودش به من گفت که حق ندارم این کارو بکنم ، حالا چی شده می خواد با شماها بیاد خواستگاری ؟ خندید و نگاهی به من کرد و گفت : اون نمی خواد بیاد خواستگاری ما می خوایم تو رو از شازده خواستگاری کنیم اونم موافقه من و بابا رفتیم و باهاشون حرف زدیم . گفتم : خب چرا اون روز که اومدی مدرسه همینو به من نگفتی ؟ یکی از اون مشکل های من شازده بود و فکر می کردم مخالفه. گفت : اصلاً تو گذاشتی من حرف بزنم ؟ اومده بودم برات بگم که همه رو راضی کردم و ازت وقت بگیرم ، مگه تو فرصت دادی ؟ آره شازده اولش که فهمیده بود مخالفت می کرد  ولی دیگه نیست و اونم مثل عزیزم راضی شده . گفتم : سرهنگ چی میگه ؟ گفت : بابا ؟ اون که از اولم مخالفتی نداشت و چند بار به شوخی به من گفته بود از این خوشگل تر گیرت نمیاد. گفتم : من اول باید با شازده حرف بزنم اینطوری نمیشه بعدم بدون اجازه آنا و پدر و مادر ایلخان نمی تونم زن تو بشم . گفت : آخه تو کجای کاری ؟ من اول از آنا اجازه گرفتم وقتی بر می گشتم تو رو دست من سپرد بهت قول میدم به محض اینکه عقد کردیم بریم دست بوس خوبه ؟ قربونت برم ، چرا این همه دنیا رو سخت گرفتی تو که اینطوری نبودی ؟ گفتم : فقط چند دقیقه خودتو بزار جای من،  اون وقت متوجه میشی که من خیلی خوب دوام آوردم. نمی دونم دیگه زبونم بسته شد انگار از ته دلم همینو می خواستم آروم شدم و تسلیم و علیرضا با خوشحالی منو پیاده کرد و رفت. به محض اینکه وارد مدرسه شدم رفتم سراغ تلفن و صفر رو گرفتم و گفتم بیست و دو بیست و چهار و منتظر شدم تا شازده گوشی رو بر داره آخه اون زمان همه ی مردم صبح زود بیدار می شدن و موقع طلوع آفتاب هیچکس توی رختخواب نبود ، و شازده این موقع روز همیشه ورزش کرده بود و داشت ناشتایی می خورد ،همینطور که دهنش می جنبید گفت : الو .گفتم : سلام شازده منم ای سودا . گفت : سلام دخترم چرا دیروز نیومدی ؟ گفتم مریض بودم وگرنه خیلی دلم می خواست شما رو ببینم ، دلم براتون تنگ شده ، فخرالزمان خوب بود ؟ گفت : منم دلم برات تنگ شده منتها مهمون دارم و نتونستم خودم بیام دیدنت ، برای اون آتیش پاره ی  تو بیشتر دل تنگم . راستی می خواستم ببینمت و در مورد علیرضا باهات حرف بزنم ، سرهنگ اصرار داره تو رو برای علیرضا بگیره می خواستم نظر خودت رو بدونم ،بعداً  نگی شازده به زور منو وادار کرد. گفتم : اختیار دارین شازده شما جای پدر من هستین ، دیشب ملک خانم اومده بود خونه ی ما ، الانم با علیرضا حرف زدم ، شازده شما هر چی صلاح بدونین من همون کارو می کنم . گفت : علیرضا که پسر خوبیه ، ولی من دلم می خواست با یک آدم مناسب تر ازدواج کنی ، حالام طوری نیست اگر دلت با اونه منم حرفی ندارم  ، فردا شب با ننجون و بمانی بیا خونه ی ما همین جا خواستگاری و قول و قرار انجام بشه . گفتم : چشم ولی مزاحم مهمون های شما نیستیم ؟ گفت : نه اما من نمی تونم  توی خونه  تنهاشون بزارم ، باغم که نمیشه ببرمشون  گرم کردن عمارت توی این سرما مکافات داره، پس بهتره شما ها بیاین اینجا. وقتی گوشی رو قطع کردم واقعاً رنگ دنیا برام عوض شده بود، هنوز نمی دونستم که با ملک خانم چطور می تونم کنار بیام ولی اینو مطمئن بودم که علیرضا رو خیلی دوست دارم  و انگار همه ی دردم همین بود و نمی خواستم پیش خودم اعتراف کنم. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾