کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_هفتاد_سوم🎬: قبل از اینکه ادامه دید
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_هفتاد_چهارم🎬:
یوسف که سراپا گوش شده بود با تعجب به این پیرزن چشم دوخت و گفت: تو....تو...تو چه کسی هستی؟!
و از چه سخن می گویی؟!
زلیخا لبخندی زد و گفت: ستایش خدایی را که ملوک را به خاطر معصیت شان تبدیل به برده کرد و برده ای مثل تو را به سبب طاعت تبدیل به ملک نمود.
یوسف پرسید: چه چیزی باعث این رفتار توست؟ و تو چرا چنین مرا صدا زدی؟
زلیخا در جواب گفت: زیبایی
و جمالت!
یوسف سری تکان داد و فرمود: پس اگر پیامبر آخر زمان محمد مصطفی که از من زیباتر، خوش اخلاقتر و بزرگوارتر است را ببینی چه حالی خواهی خواهی بود؟
زلیخا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: راست گفتی! براستی که او بسیار دوست داشتنی ست.
یوسف گفت: تو چگونه میدانی من راست گفتم؟
زلیخا گفت: زیرا زمانی که نام او را بردی، محبت او در دلم افتاد و احساس می کنم تمام قلبم مملو از عشق محمد است
یوسف سخنان زلیخا را در ذهنش مرور کرد و گفت: تو...تو...تو زلیخا هستی؟
در این هنگام زلیخا گفت: آری من همان زلیخا هستم، زیباترین زن مصر و تمام زیبایی و جوانی و بینایی چشمانم را بر سر مهر و عشق تو نهادم و گله ای ندارم و خدا را شکر می کنم که در آخرین لحظات عمرم باز سعادت شنیدن صدایت را داشتم و با شنیدن کلامت مهر پیامبر آخرین را در دلم احساس کردم و این حس چه شیرین است.
در این هنگام امین وحی بر یوسف نازل شد و فرمود: خداوند از تو می خواهد، از زلیخا دلجویی کنی، چرا که او راست می گوید و وجودش مملو شده از عشق محمد مصطفی صلی الله علیه واله و عشق به کلمه ی اول از کلمات مقدس، باعث شد که خداوند امر کند تا او را با خود به قصر ببری و با او ازدواج کنی و بدان که زلیخا اینک به خداوند یکتا ایمان آورده و زنی پاک و مومنه هست.
در این هنگام یوسف امر کرد تا ارابه ای برای زلیخا بیاورند.
زلیخا در حالیکه عصا زنان از جا بر می خواست گفت: با من چکار داری یوسف؟!
یوسف لبخندی زد و فرمود: می خواهم با اعجازی در پیش چشم مردم، جوانی و طراوت و زیبایی گذشته را به تو برگردانم و تو را به عقد خود درآورم.
زلیخا که فکر می کرد این سخنان را در خواب می شنود گفت: این خواسته ی توست؟! به کدامین کار چنین پاداشی به من می دهی؟!
یوسف لبخندی زد و گفت: این امر خداوند است، زیرا عالم بر اسرار است و خوب میداند که دلت مملو از مهر پیامبرش شده و وجود من و نکاح با من، پاداش آن مهر یست که در دل داری و ایمانی ست به خدا که بر جانت نشسته.
زلیخا به همراه یوسف وارد قصر شد و در جلسه ای با حضور فرعون مصر که اینک نام خود را آخرناتون نهاده بود و تعدادی از کاهنان معبد آمون که هنوز به خداوند ایمان نیاورده بودند، زلیخا را با اعجازی که فقط از پیامبران بر می آمد، جوان نمود و او را به عقد خویش درآورد.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_هفتاد_چهارم🎬: یوسف که سراپا گوش شده
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_هفتاد_پنجم🎬:
برادران همه با هم به سمت قصر عزیز مصر حرکت کردند و خیلی زود به آنجا رسیدند.
خبر به یوسف رسید که برادران کنعانی جلوی قصر هستند، یوسف که خوب می دانست این بار قرار است چه اتفاقی بیافتد و چه بحث هایی بشود، دستور داد تا تالار اصلی قصر را آماده کردند، مالک بن نضر که اینک جزء سربازان او محسوب میشد حضور داشت و به زلیخا هم که اینک به زنی جوان و بسیار زیبا تبدیل شده بود، دستور داد که در این جلسه باشند، گویا می بایست برای هر مرحله از زندگی یوسف، مدرکی مستدل باشد که برادران نتوانند زیر کارهایی که انجام داده اند بزنند.
بالاخره بعد از گذشت دقایقی و فراهم آمدن ملزومات به پسران یعقوب اجازه ورود به قصر را دادند.
هنگامی که آنها نزد یوسف رفتند با تعجبی زیاد به او بنیامین چشم دوختند، براستی همانگونه که لاوی می گفت، انگار بنیامین نه به بردگی بلکه برای ریاست و سروری نزد عزیز مصر مانده بود، اما آنها از این موضوع سوالی نکردند، یکی از برادران به نمایندگی از دیگران جلو آمد و بعد از عرض سلام رو به یوسف گفت: عزیز مصر به سلامت باشد، همانا پدر پیرمان از نبود بنیامین بسیار نالان شد و داغ از دست دادن برادر دیگرمان یوسف، با نبود بنیامین، برایش تازه شده بود او آنچنان گریست که چشمانش کلا سفید شده و امیدی به بهبود آن نیست و اینک دو درخواست از شما داریم.
اول اینکه با توجه به اینکه خشکسالی بیداد می کند وگندم و ارزاق نایاب شده و از طرفی ما درآمد آنچنانی نداریم و از شما درخواست می کنیم اگر امکانش هست گندم برای اهل و خانواده هایمان که گرسنه هستند در ازای پول کمی که داریم به ما عطا نمایید.
دوم اینکه عزیز مصر بر ما منت بگذارند و آزادی بنیامین به عنوان صدقه و خیرات از جانب ایشان باشد، زیرا ما هیچ چیزی برای پرداخت نداریم و باید اینبار که بر می گردیم بنیامین را با خود ببریم که اگر نبریم بیم از دست دادن پدر را داریم
این دو درخواست از جانب پسران یعقوب که افرادی متکبر بودند، نشان دهنده اوج شکست و ذلت برادران بود و شکستن غرور همان و گشایش و برکت هم همان...
یوسف در جواب درخواست های برادران خواست آنها را متوجه اعمال بدی که در گذشته انجام دادند، بکند پس به آنها گفت: آیا میدانستید از روی جهل چه کاری با یوسف و برادرش انجام دادید؟
در این موقعیت ولیّ خدا آنها را متوجه ریشه گناه کرد و راهی برای توبه نیز در نزد خدا برایشان نشان داد.
برادران با تعجب پرسیدند: آیا بنیامین چیزی به تو گفته؟! یا اینکه تو خود یوسفی که اینچنین از همه ی اتفاقات آگاهی؟
یوسف لبخندی زد و پاسخ داد: بگذار داستان را از زبان شخصی دیگر بشنویم و با اشاره به مالک او شروع به گفتن کرد.
تمام حواسها به سالها قبل برده شد، مالک از کاروانی گفت که به طلب آب به بالای چاهی با آب شور رفتند و به جای آب گوهری تکدانه در دلو دیدند و آب شور چاه را شیرین یافتند، سپس از ادعای پسران یعقوب گفت و خرید برده ای زیبا با قیمتی اندک...
داستان به مصر رسید و اینبار زلیخا ادامه داستان را گفت، او در دست سندی را داشت که برادران یوسف امضا کرده بودند، سند فروش یوسف به مالک..
برادران که خود را در محکمه ای می یافتند که گناه آنها را از روز روشن تر عیان نموده بود، از شرم، سرشان را پایین انداختند
و در این هنگام یوسف نگاهی به تک تک آنها کرد و گفت: بله من یوسفم و این هم برادرم بنیامین است. خدا بر ما منت گذاشت و ما را بهم رسانید و هرکس پرهیزکار باشد و صبر کند ،پاداش مییابد زیرا خدا پاداش محسنین را ضایع نمیکند.
برادران که اینک خود را رسوای روزگار می دیدند، گفتند: به خدا سوگند که خدا تو را برما برتری بخشید و ما گناهکار بودیم.
در مقام بزرگان اینگونه است که نباید شخص معترف به گناه را بیشتر خرد کرد. لذا یوسف به آنها گفت: خدا شما را می آمرزد که او ارحم الراحمین است.
حتی از روی کرم بالا و ریز بینی تربیتی به آنها گفت: آمدن شما باعث شد که مصریان متوجه اصل و نسب من نیز بشوند.
حالا که برادران در نزد یوسف به گناهشان اعتراف کردند می بایست در نزد پدر نیز توبه کنند و علاوه بر آن حامل پیام مهمی از یوسف به یعقوب که هم
حواس ظاهر و باطنش متوجه یوسف است و هم دچار ناتوانی جسمی زیاد شده است هستند.
یعقوب در ابتلایی بزرگ قرار گرفته بود و اینک با صبری جمیل که پیشه کرده بود، سرافراز از این آزمایش بیرون آمد و طوری شده بود که تمام حواسش غرق در ولیّ خدا شده بود، حجتی که بر او ارجحیت داشت و خداوند اراده کرده بود که یوسف بر پدر هم ولیّ باشد
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_هفتاد_پنجم🎬: برادران همه با هم به س
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_هفتاد_ششم🎬:
زمان حل شدن ابتلائات افراد، حول ولیّ خدا فرا رسیده است.
اولین گروه، برادران مبتلا به حسادت
بودند که آن ها در پیش یوسف توبه کردند و توبه دیگری نزد پدر باید داشته باشند.
دومین فرد، یعقوب و صبر جمیل او بود، که با صبر خود در غمی بسیار جانکاه از آزمایش خداوند سرفراز بیرون آمد وسومین فرد مبتلا زلیخا بود که در رابطه با یوسف خطا کرده بود،زلیخایی که از الهه معبد تبدیل به زنی پیر، بدون مال و زیبایی شده بود و با ایمان به خدا و حس مهر و عشق به کلمه ی اول، زیبایی و جمال و جوان و حتی ثروت پیشین به او برگشت و علاوه بر آنان، به درجه ای رسید که خداوند به او سعادت زوجیت و همسری با پیامبر خود را نصیب او نمود.
یعقوب به مقامی از انتظار رسیده بود که تمام حواس درونی او نسبت به غایب منتظر باز شده بود.
یوسف هنگام حرکت، به برادران پیراهنی داد که آن را ببرند و بر دیدگان پدر قرار دهند تا چشمانش بینا شود. با حرکت کاروان از مصر به سمت کنعان یعقوب به اطرافیان گفت: بوی یوسف را میشنوم اگر مرا به دیوانگی متهم نکنید.
همان پیراهنی که زمانی برای یعقوب ایجاد حزن کرده بود به واسطه توبه برادران قرار بود ایجاد فرح کند.
اطرافیان که درگیر حواس ظاهری بودند و حال یعقوب را نمی دانستند، یقین داشتند که یعقوب اشتباه
میکند و حرف او ر ا باور نکردند. پس زمانی که بشارت دهنده رسید و پیراهن را روی چشمان یعقوب
قرار داد، بینایی او بازگشت و او رو به اطرافیان گفت: من چیزهایی را میدانم که شما نمی دانید.
فرزندان رسیدند و باید دو مسئولیت خود یعنی توبه نزد پدر و انتقال بنی اسرائیل به مصر را انجام میدادند.
ابتدا نزد پدر رفتند و از موضع انکسار از پدر تقاضای توبه کردند اما پدر گفت که بعدا توبه آنها را خواهد پذیرفت.
این تفاوت در رفتار یعقوب و یوسف در رابطه با پذیرش توبه دو علت میتواند داشته باشد:
اول اینکه یعقوب بعد از دیدن یوسف و از بین رفتن تمام هم و غم، با دلی صاف برایشان استغفار کند.
و دوم اینکه یعقوب منتظر زمانی بود که توبه در آن بیشتر قابل پذیر ش باشد، مانند شب جمعه....
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_هفتاد_هفتم🎬:
پس از بازگشت برادران یوسف و گفتن خبرهای تازه ای که انگار یعقوب نبی با چشم دل آنها را دیده و از آن باخبر بود و سپس شفای چشمان نابینای یعقوب، دستور حرکت به سمت مصر صادر شد
بلافاصله بنی اسرائیل راهی مصر شدند تا امر اقامه را در آن جا نیز ایجاد کنند و در سرزمینی که ابلیس بر جان و قلبها حکمرانی می کرد و اینک به برکت وجود یوسف نبی آن فرمانروایی در هم شکسته بود، نام خدا را در همه جا زنده کنند و شیوه خداپرستی را رواج دهند.
بعد از چهل سال دیدار دو ولیّ الهی رخ داد و یوسف احترام را برای پدر و مادر خوانده اش که همان خاله اش بود، به حد کمال انجام داد.
بنی اسرائیل در سال پنجم قحطی و اوج کمبود وارد مصر شدند. همین، زمینه حسادت مردم مصر را ایجاد میکرد و همان طور که در آینده این حسادت باعث در گیری بین قبطیان و سبطیان خواهد شد
پس یوسف به آن ها گفت ان شاءالله در امنیت خواهید بود.
مجلس با شکوهی ترتیب دادند، یعقوب و همسرش در صدر مجلس درست در کنار یوسف و همسر و فرزندانش قرار گرفتند، مجلس آنچنان با عظمت بود که برادران در مقابل یوسف به سجده افتادند و او به پدر گفت که این تاویل رویای من است. در واقع کل ماجرا میان رویای یوسف و تحقق آن رویا اتفاق افتاد و تمام اتفاقات در دست پروردگار بود و تقدیری بود که خداوند برای آنها رقم زده بود.
پس از اینکه بنی اسرائیل در مصر مستقر شدند، خیلی زمان نگذشت که یعقوب نبی از دنیا رفت و وصیت او به بنی اسرائیل باقی ماندن آن ها به دین ابراهیم بود، گویا یعقوب از این هراس داشت که اتفاقات آینده باعث شود که فرزندانش فریب ابلیس را بخوردند و از دین خدا منحرف شوند و برای همین در هنگام مرگ از آنها عهد گرفت که همیشه بر دین خدا باقی بمانند
یوسف نبی بنای توحید را در مصر برپا کرد و تا زمانی که زنده بود بنی اسرائیل در امنیت و آسایش و رفاه بودند.
و چند سال پس از مرگ یعقوب، یوسف هم به دیار بافی شتافت و هنگام احتضار وصیت او به بنی اسرائیل توصیه به دین حنیف ابراهیمی و انجام مسئولیت هایشان بود و پیش بینی به قدرت رسیدن قبطیان در مصر و تحت ستم قرار گرفتن بنی اسرائیل را کرد و وظیفه آنها را صبر و انتظار منجی ای به نام موسی از اولاد لاوی بود، اعلام کرد.
انتظار منجی عامل وحدت بخش بین آنها بود.
گویی بعد از یوسف به بردگی کشیدن و رنجهای بنی اسرائیل آغاز خواهد شد و در انتظار منجی اصلی
ترین کاری ست که آنها باید انجام دهند.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_هفتاد_هفتم🎬: پس از بازگشت برادران ی
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_هفتاد_هشتم🎬:
در قسمت های قبل داستان حضرت یوسف را آنگونه که قران برای ما شرح داده به تصویر کشیدیم اما خوب است بدانید که تمام اطلاعات یوسف نبی از تاریخ مصر باستان پاک شده است
در تاریخ مصر باستان هیچ گزارش روشنی از یوسف نبی وجود ندارد و اگر گزارش های قرآن کریم نبود ما اطلاعات درستی از حضرت یوسف در دست نداشتیم!
اگر تاریخ مصر را مو به مو کنکاش کنیم می بینیم تنها گزارشی که به صورت خلاصه و اجمال در تاریخ مصر باستان وجود دارد، این است که یکی از فرعون های مصر به نام «آمن
هوتب چهارم» از پرستش خدایان متعدد مصری رویگردان شد و به پرستش نور واحدی روی آورد.
او «آتون» را پرستید و نام خودش را هم «آخِن آتون» نهاد که به معنای خادم و پرستنده این خدای آتون می باشد.
در متون مصر باستان از این فرعون با بدی تمام نام برده اند: خائن، دشمن، مجرم، این کلمات را درباره اش به
کار برده اند.
علت این که اینگونه تعابیری را درباره اش به کار برده اند این است که آخن آتون مسیر اصلی و جریان اصلی مصر را عوض کرده است.
از جهت زمانی، این فرعون موحّد، با زمان حضرت یوسف در مصر منطبق است. هرچند در متون تاریخی
اشاره ای به این مسئله نشده است.
پس چون این فرعون یکتا پرست شد و پشت پا به بت و بت پرستی زد، پس تمام دستهای شیطانی و شیطان پرستان بر آن شدند تا اثری از او در مصر نماند و او را با القابی که اصلا مناسب او نبود به نسل های بعد می شناساندند.
زمانی که وفات یوسف فرا رسید، شیعیان و خاندان خودش را جمع کرد. سپس به آنها گفت: ای مردم فتنه ها و سختی هایی بر شما می رسد که در آن فرزندان و مردان شما را می کشند و شکم زن هایتان را پاره می کنند. تا
آن که خداوند حق را به دست «قائم» که از فرزندان «لاوی» است اظهار کند پس منتظر او باشید.
سپس حضرت یوسف صفات و مشخصات آن منجی را برای آنها بازگو می کند
مردم با حضرت یوسف عهد و میثاق بستند تا همیشه بر دین خدا پرستی باقی بمانند
پس از وفات یوسف، آنچه که باعث دلگرمی و تحمل آن شدائد و بلاها می شد «انتظار آمدن منجی» بود.
در میان بنی اسرائیل عالمان و فقیهانی بودند که حدیث ظهور منجی را برای مردم بازگو می کردند و مردم با
کلام آن ها آرامش می یافتند، انگار روح انتظار در تمامی زمان های تاریخ می بایست وجود داشته باشد و مردم خود را برای فرج آماده کنند
پس از یوسف ،حکومت از دست خدا پرستان بیرون شد و حکومت طاغوتی مصر بر این فقیهان فشار آورد و آن ها بالاجبار از میان مردم پنهان شدند.
برخی از مردم از طریق نامه نگاری به دنبال فقیهان خود می گشتند تا با کلام آن ها آرام شوند.
و در این هنگام فقیهان مردم را به بیابان های اطراف طلبیدند تا بتوانند به دور از چشم حکومت برای آن ها از منجی سخن بگویند.
این اتفاق نشان دهنده نقش سازنده و امید بخش «انتظار فرج» برای امت هاست که از دوران بنی اسرائیل نمود
پیدا کرده است و ما هم در این برهه از زمان به امید و انتظار فرج نفس می کشیم
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_هفتاد_هشتم🎬: در قسمت های قبل داستان
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_هفتاد_نهم🎬:
حضرت یوسف از دنیا رفت، ایشان در زمان حیات پر برکتشان به تمام مردم مصر و حتی سرزمین های اطراف خدمت های بی شماری کرد و تمدن مصر را از پرستش ابلیس به یکتا پرستی تغییر داد و تمام مردم مصر او را دوست می داشتند و زمان دفن حضرت یوسف، بین مردم اختلاف افتاد و هر کدام می خواست که پیکر حضرت یوسف در شهر آنها دفن شود، این اختلاف ها بالا گرفت و سرانجام تصمیم بر این شد که پیکر ایشان را در عمق رودخانه نیل دفن کنند تا آب از روی پیکر ایشان بگذرد و به تمام سرزمین مصر برسد و این آب متبرک باعث برکت مال و زندگی مردم شود.
و همین کار را کردند و پیکر مقدس یوسف نبی در بستر رودخانه ی نیل دفن شد.
از برکت کارهای یوسف و دین خدا پرستی که آورده بود، سرزمین مصر تا سالها پر از خیر و برکت و فراوانی و نعمت بود در این بین بنی اسرائیل هم که ساکن مصر شده بودند، وضعشان خوب شد، درست است زمانی که به مصر آمدند اوضاع مالیشان اصلا تعریفی نداشت و به عبارتی فقیر بودند اما با گذشت سالها هم تعدادشان زیاد شد و هم روز به روز بر اموال و داریی هایشان افزوده میشد بطوریکه چند سال پس از درگذشت یوسف، اوضاع مالی آنها آنچنان بالا گرفت که آنها هم جزء متمولین و ثروتمندان مصر محسوب می شدند، اما هر چه ثروتشان بیشتر میشد، فاصله شان از درگاه خداوند هم بیشتر می شد گویی بین ثروت اندوزی و وسوسه های شیطانی رابطه ای مستقیم بود و کم کم از راه خدا بیرون شدند و فریب ابلیس را خوردند
درست پس از آن که نسل بنی اسرائیل در مصر گسترش یافت و دارای قدرت و سرمایه شدند، بنای بر تمرد و نافرمانی خدا را گذاشتند. سپس نیکان و صالحان نیز امر به معروف و نهی از منکر و اصلاح جامعه را ترک کردند.
و این است وعده خداوند که اگر از راه او منحرف شویم و امر به معروف و نهی از منکر را فراموش کنیم، خداوند قومی ظالم را بر ما مسلط می کند.
پس خداوند قبطیان را که ساکنان قدیم مصر بودند و با ظهور حکومت یوسف به حاشیه رفته بودند بر آن ها مسلط ساخت تا با عذاب های مختلف آنان را معذب کنند.
در دستگاه خداوند و معادلات الهی، گاهی اوقات خدای متعال برای کنترل یک قوم، قوم دیگری را بر آن ها
مسلط می کند. ممکن است این قوم غالب هم خودشان صالح نباشند و اینکه خداوند آنها را غلبه داده است،
دلیل بر خوب بودن و برتری شان نیست.
دلایلی که باعث می شد تا قبطیان حکومت را از دست بنی اسرائیل بیرون بکشند و بر آن ها فشار آورند، متعدد بود اما مهم ترینشان این بود که اولا بنی اسرائیل خط سیر اصلی مصر باستان را تغییر داده اند و دوم اینکه قبطیان اعتقاد داشتند آنها که دارای هیچ پشتوانه تمدنی نبودند نباید بر ما که سابقه تمدنی داریم حکومت کنند.
و سوم اینکه الان که کنعانی ها، بنی اسرائیل تجربه حکومت داری هم دارند پس خطر آن ها دو چندان میشود. بنابراین باید به نحو شدیدتری آنها را سرکوب کنیم تا دوباره به حکومت نرسند.
و همچنین قبطیان میگفتند که فرعون قبلی «آخن آتون» باعث شد تا کنعانیان پایشان به مصر و حکومت مصر باز شود و یک عده بی سر و پا سالیان سال بر ما حکومت کنند.
و از طرفی بنی اسرائیل یک عده خارجی بودند که از خارج مصر آمدند و از خزانه ی مصر و نعمت های نیل سود می برند و قبطیان می پنداشتند آنها از حقشان استفاده می کنند.
و از طرفی قبطیان به شدت از روحیه قومیت گرایی و تعصب سوء استفاده کردند تا کنعانیان و بنی اسرائیل را به زیر بکشند.
در صورتیکه خداوند می فرماید: ان اکرمکم عند االله اتقاکم، کرامت به تقواست نه به قومیت...
تمام این دلایل و بیشتر از آن، قبطیان را بر آن داشت که به مقابله با بنی اسرائیل برخیزند و از طرفی بنی اسرائیل هم آن اعتقادات محکم و ایمان قبل را نداشتند، پس شکست خوردند و بار دیگر حکومت به دست کسانی افتاد که سر سپرده شیطان بودند و از طرف ابلیس کنترل می شدند.
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎 🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚روایت انسان 🔖قسمت_دویست_هفتاد_نهم🎬: حضرت یوسف از دنیا رفت،
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🍎
🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎🌕🍎
📚 #داسـتان_یا_پنـد
📚روایت انسان
🔖قسمت_دویست_هشتاد🎬:
وقتی قبطیان بر مردم مصر و بنی اسرائیل مسلط شدند،یعنی دوباره فرهنگ کهانت و بت پرستی و فرعون و فرعونیان به جامعه ی مصر باز گشت
و در روایات داریم که فرعون ها و طاغوت ها با شیاطین در ارتباطند و این واقعیت ست انکار نا پذیر، زیرا همانگونه که خداوند معلومات و اعجازهای گوناگون تحت اختیار پیامبرانش قرار می دهد تا در امر هدایت مردم موفق باشند، شیطان هم همین روند را ادامه می دهد و فراموش نکنیم تمام کارهای شیطان، سکه ی بدل شریعتی ست که خداوند برای مردم فرستاده است و ابلیس هم بدون شک با پیامبران خود که کسانی غیر از کاهنان و طاغوت ها و در اینجا فرعون هست، در ارتباطند و گاعی این ارتباط مستقیم و بدون واسطه و واضح و بسیار روشن است در این زمان شتابی بیشتر گرفته بود چون ابلیس می بایست کاری کند که آثار اعمال اقامه ی دین خدا توسط یوسف که بسیار هم موفق بود از بین ببرد.
خط طغیان شیاطین و اجنه طغیانگر در این زمان به حدی به طاغوت ها نزدیک شده است که باید به طور مستمر امداد خودشان را به فرعون ها برسانند. امداد ها و خدماتی که شیاطین به فرعون ها میدهند باید خدماتی باشد که چنان در چشم مردم پر رنگ بیاید که بتواند خدمات حضرت یوسف و محبوبیت او در دل مردم مصر را تحت الشعاع قرار دهد.
به همین خاطر شیطان در این برهه از زمان، هدایت های ظلمانی اش را برای فراعنه تغلیط کرده و فراعنه هم در دنیا پرستی سنگ تمام گذاشته اند. به عنوان مثال گزارش هایی که از خدمات این دوره داریم عبارتند از:
-ساختمانهای بسیار مجهز
-تکنیک های بسیار پیشرفته آبیاری از نیل
-پیشرفت صنعت پزشکی در درمان بیماری ها
-پیشرفت تکنولوژی های موجود
بی شک ریشه پیشرفت های تکنولوژی و علوم در این دوره به شیاطین باز می گردد.
پس زمانی که قبطیان روی کار آمدند فقط یک جابه جایی سیاسی رخ نداده بلکه باعث شده تا حجم عظیمی از
اطلاعات شیطانی وارد تمدن مصر بشود.
بعدها مصر الهام بخش علوم و انتقال دهنده آن به یونان، ایران و نقاط دیگری خواهد بود و حتی در متون یونانی، هیمنه رسانه ای و سیطره علمی و فرهنگی مصر کاملا هویداست.
و این است وضعیت جامعه بعد از فوت یوسف و البته مومنین به انتظار فرج نشسته بودند و منتظر آمدن منجی ای بودند که یوسف به آنان وعده داده بود
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ سعی دارم چیزی بگویم اما ن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
📚 #داسـتان_یا_پنـد
ادامه رمان نوش جانتان
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾70
https://eitaa.com/Dastanyapand/79782
🪧ژانر:امنیتی_فانتزی_انقلابی
🔖315پارت
🪧70(هفتادمین رمان کانال)
✍🏻مبینا رفعتی
پارت 1 الی 30
https://eitaa.com/Dastanyapand/79782
پارت 31 الی 60
https://eitaa.com/Dastanyapand/80227
پارت 61 الی 70
https://eitaa.com/Dastanyapand/80647
پارت 71 الی 90
https://eitaa.com/Dastanyapand/81097
پارت 91 الی 110
https://eitaa.com/Dastanyapand/81498
پارت 111 الی 160
https://eitaa.com/Dastanyapand/82007
🌺لیست اول رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75258
🌺لیست دوم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75259
🌺لیست سوم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/75260
🌺لیست چهارم رمانهای کانال🌺
https://eitaa.com/Dastanyapand/78794
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ سعی دارم چیزی بگویم اما ن
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲
کلید را توی قفل میاندازد و در را هل میدهم. برق را روشن میکند و از پله ها بالا میرود.کمی بعد برق های طبقه بالا روشن میشود و پایین می آید.
ساک ها را برمیدارد و پشت سر من وارد میشود و من را راهنمایی میکند. ساختمان دوطبقه و قدیمی است.از پله ها بالا میرویم و وارد خانه میشویم. خانهی نقلی با یک اتاق خواب، آشپزخانه ای دونفره و با نشیمن کوچک.
گوشه ی نشیمن یک در بود که به بالکن باز میشد و آنجا هم کوچک بود.ریه ام را از عطر خانه ی کوچکمان پر میکنم و روی وسایلش دست میکشم و میگویم:
_چرا وسایل داره؟
مرتضی درحالیکه مرا مخاطب چشمانش ساخته است، میگوید:
_چون میخوایم زندگی کنیم.
+خب آخه! جهیزیه و...
نمیگذارد حرفم تمام بشود. دستم را میگیرد و روی مبل مینشاند و خودش کنارم مینشیند.
_زندگی ما که امروز و فرداش مشخص نیس، بعدشم مگه ما عادی زندگی میکنیم که تو جهیزیه بگیری و من مجلس عروسی؟ همونطور که من عروسی نگرفتم برات، تو هم نمیخواد برام جهیزیه بچینی. با همین چهار تیکه سر میکنیم.
سرتاسر زندگیمان پر شده بود از عطر ساده زیستن. از وسایل چیزی خانه کم نداشت، حتی یک کمی هم خاک روی وسایلش نبود.
نمیدانستم این خانه مال کیست و وسایلش از آن چه کسی است؟ مرتضی رفته است دوش بگیرد. از پشت در از او می پرسم:
_خونه مال کیه؟
+به دوستم سپرده بودم یه خونه بگیره. خونه قبلیمو فروخت و اینو گرفت. وسایلشم، وسایل همون خونه ست.
آهانی میگویم و سراغ یخچال میروم.جز چند تا تخممرغ چیزی درونش نیست. با همان تخممرغها نیمرو درست میکنم و با نانهای محلی که سلین جان برایمان گذاشته بود، شام میخوریم.
برای خواب روی تخت پتو پهن میکنم و می خوابم. مرتضی هم توی نشیمن جا می اندازد و میخوابد.میگوید آنجا خیالش راحت است و اگر خبری شود، بهتر متوجه میشود.
صبح بعد از نماز که میخوابم، با صدای خش خش از خواب میپرم.تای چشمانم را بالا میدهم و بلند میشوم.
با رد شدن از جلوی آینه و دیدن موهای شوریده ام خشکم میزند.شانه ای به موهایم میزنم و به طرف آشپزخانه میروم.
مرتضی پای گاز ایستاده و زیر لب آواز میخواند.سلام میدهم و با خنده به طرفم برمیگردد و میگوید:
_بیدارت کردم؟
+نه، باید بیدار میشدم دیگه.
به طرف پنجره ها میروم. با دیدن شیشه های مشبک پردهها را کنار میزنم. فضای خانه در روز چیز دیگری است.آفتاب مهمان خانه مان میشود و لبخند گرمش را به ما هدیه میدهد.
مرتضی سفره را پهن میکند و وسط سفره، قابلمه ی پر از کله پاچه را میگذارد.با دیدن کله پاچه حالم طوری میشود اما چون دلش را نشکنم نان ریز میکنم. مرتضی با ولع خاصی قاشقش را پر میکند و میخورد اما من فقط میتوانم نگاهش کنم و آب دهان قورت بدهم.متوجه موضوع میشود و میگوید:
_چیه؟ دوست نداری؟
لبخند مصنوعی میزنم و میگویم:
_نه! دوست دارم.
قاشق را پر میکنم و توی دهان میگذارم. آرام آرام میجوم که طعم خوبش مرا تشویق به خوردن میکند.مرتضی با دیدن چهره ام میگوید:
_میدونستم خوشت میاد.
بعد برایم زبان و گوشت میریزد و میگوید:
_من کله پاچه خور ماهریم. اصلا تو میدونستی کله خوردن یه مهارت خاصی میخواد؟
با تعجب نگاهش میکنم و میگویم:
_نه!
لبخندی سرشار از غرور میزند و میگوید:
_آره بابا! الکی که نیست! بزار بهت یاد بدم.
ملاقه دیگری در ظرفش خالی میکند و با اشتها میخورد.بعد با یک حرکت کله را میشکند و مغز را جدا میکند.
از زورش به حیرت می آیم و تحسینش میکنم. باد به غبغب اش می اندازد و میگوید:
_بله دیگه!
از مادر شنیده ام قسمت مرکزی مغز که شبیه یک نخود است و حدقه چشم خوردنش حرام است.
این نکته را به مرتضی میگویم و سریع آنها را جدا میکند و میخوریم. سفره را باهم جمع میکنیم و میپرسم:
_ناهار چی درست کنم؟
+ماکارونی خریدم. اونو درست کن.
به یخچال و کابینت ها نگاه میکنم که همه پر شده از خوراکیهای جوراجور. کلاه نقاب داری سرش میگذارد و کتش را عوض میکند و با دسته ای از روزنامه جلویم ظاهر میشود و میگوید:
_من یه سر میرم بیرون.
+کجا؟
_نترس! برای ناهار برمیگردم.
سری تکان میدهم و با خداحافظی بدرقه اش میکنم.خانه بدون او مثل قفس میشود و من زندانی اش.
دستی به سر و روی خانه میکشم با این که تمیز است. حمام میروم و لباس ها را هم میشویم و توی بالکن پهن میکنم.
برای ناهار ماکارونی بار میگذارم و بیکار روی مبل مینشینم. چشمم به تلفن می افتد و خوشحال میشوم.
گوشی را برمیدارم و میخواهم زنگی به خانه مان بزنم که با احتمال اینکه تلفن را ردیابی کنند، گوشی را به سر جایش برمیگردانم.
سراغ دفترچه ام میروم و شماره ی خانم غلامی را پیدا میکنم و میگیرم. صدای بوق ممتد پرده ی گوشم را آزار میدهد که صدای بچه ای توی تلفن میپیچد.ذوق میکنم و میگویم:
_سلام عطیه جان، خودتی؟
با تردید میگوید:
_بله! شما؟
_من با مادرت کار دارم. میشه گوشی رو بهشون بدی؟
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ سعی دارم چیزی بگویم اما ن
جوابی نمیدهد که صدای "مامان با تو کار دارن" رو میشنوم و بعد خداحافظی میکنیم.زودتر از خانم غلامی سلام میدهم و موج شوق در صدایش به حرکت درمیآید و میگوید:
_خودتی ریحانه؟ وای سلام!
اشک در چشمانم میدود و مثل چشمه ای راه خودش را پیدا میکند و جاری میشود.
_بله، خودمم! شما خوبین؟
_خداروشکر! کجا رفتی؟ بیمعرفت! گفتم عروس شدی ما رو یادت رفت! حالا من نه! حمیده خانم بیچاره که دق کرد!
میخندم و میگویم:
+این چه حرفیه! من همیشه مدیون شما هستم. دسترسی به تلفن نداشتم. حمیده؟ چرا؟
_بیچاره خیلی نگرانت بود. چند وقت پیش مامورای شهربانی برای بازجویی برده بودنشون. بعدشم نتونست ازت خبر بگیره و گفت شاید ردتو بزنن.
+ای وای! حالش خوبه؟
_منم یه هفته ای میشه ازش بی خبرم. ولی...
+ولی چی؟
_یه شماره داد گفت هروقت تماس گرفتی بهت بدم. ازین شماره میتونی باهاش ارتباط برقرار کنی.
+جدی؟
_آره صبر کن الان بهت میگم.
چند دقیقه بعد خانم شماره را به من داد و خداحافظی کردیم. دلم به حال حمیده میسوزد! از کجا فهمیده اند من پیش او بوده ام؟ آخر اینقدر دقیق؟
در باز میشود و مرتضی با چهره ای دیگر وارد میشود.متعجب نگاهش میکنم که عینک و لونگ را از دور گردنش برمیدارد.
لبخند میزند و میگوید:
_این شکلی بهم میاد؟
اخم میکنم و میگویم:
_سلام! اصلا!
میخندد و میگوید:
_چشم.
میرود تا لباسش را عوض کند.قابلمه ماکارونی را از روی گاز برمیدارم و سفره را پهن میکنم. مرتضی را صدا میزنم اما جواب نمیدهد.
کمی منتظر میشوم که باز هم نمی آید. از جایم بلند میشوم و که با دیدن صحنهای آن هم از لایِ در شوکه میشوم.
مرتضی کلت کمری را توی دکور دیواری جاساز میکند.دست و پایم را گم میکنم و سریع به طرف سفره میروم و مینشینم.
دستهایم میلرزند و یخ کرده، نمیتوانم حرفی بزنم.
فکر نمیکردم مرتضی هم اسلحه داشته باشد چون بیشتر در کارهای نامه نگاری، چاپ و تکثیر اعلامیه های سازمان و... فعالیت داشت.کمی بعد با لبخند رو به رویم مینشیند و میگوید:
_به به! عجب غذایی شده!
نمیتوانم عادی رفتار کنم. لبخند کمرنگی میزنم و برایش غذا میکشم.ته دیگ سیب زمینی را توی بشقابش میگذارم.
کمی هم برای خودم میکشم، هر چند که چیزی مثل سنگ توی گلویم گیر کرده. سرم را پایین می اندازم تا با چهره اش مواجه نشوم. گوشهایم تعریفهایش را نمیشنود.
سفره را جمع میکنیم و نمیگذارد دست به ظرفها بزنم. صدای شُرشُر شیر آب می آید که به طرف اتاق میروم.تقی به چوبش میزنم که صدای طبل مانند میدهد.
کمی جابهجا میکنم که با تق ریزی چوب توی دستم میافتد و اسلحه نمایان... دستم را با تردید جلو میبرم که با وحشت دستم را برمیگردانم.
چوب را سرجایش برمیگردانم و برمیگردم که با چهره ی مرتضی رو به رو میشوم. هین میکشم و دستم را روی دهانم میگذارم.
هیس میگوید و نگاهم میکند. به عمق نگاهش خیره میشوم. خبری از عصبانیت و خشم نیست...خیلی معمولی نگاهم میکند و میگوید:
_دیدیش؟
زبانم مثل چوب خشکی به کامم چسبیده و نمیتوانم چیزی بگویم، فقط سر تکان میدهم.
_نمیخواستم ازت مخفی کنم؛ گفتم شاید... شاید نگران بشی.
دوباره سر تکان میدهم. پاهایم توان ایستادن ندارند و روی زمین ولو میشوم.
نفس عمیقی میکشم و میگویم:
_کاش نمیدیدمش!
+باور کن من کسی رو نمیکشم!
چیزی نمیگویم. سعی دارم از تپش قلبم بکاهم.چشمانم را میبندم و تصویر اسلحه در ذهنم مجسم میشود.مرتضی قرصهایم را میآورد و دستش را روی شانهام میگذارد و میگوید:
_خوبی؟
با تکان دادن مژه هایم به او میفهمانم که حالم خوب است.دوباره میگوید:
_من با اون کاری ندارم، چون سازمان اصرار داره فقط حملش میکنم. بعدشم ساواک ریخت اینجا نباید سلاح داشته باشم که ازت محافظت کنم؟
+مگه اون همه که ساواک میریزه خونشون، اسلحه دارن؟
_مگه هرکار اونا بکنن درسته؟
قرصم را قورت میدهم و میگویم:
+مگه هر چی که سازمان بگه درسته؟
_ولش کن اینارو! الان بگو خوبی؟
+خوبم.
میرود و با آب پرتقال برمیگردد و میگوید:
_اینو بخور تا حالت جا بیاد!
دلم نمیکشد و میگویم:
+نمیخوام.
_جون من بخور!
چشمغرهای بهش میروم و لیوان را سر میکشم. میخواهم بلند شوم که میگوید:
_استراحت کن ماهروی من..من میرم بیرون و شب میام که بریم یه شام دونفره بخوریم. چطوره؟
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ کلید را توی قفل میاندازد
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚 #داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴
_کجا میری؟
+هر جا برم قلبم پیش توعه!
میدانم میخواهد بحث را عوض کند و مثلا دلبری کند ولی محلش نمیگذارم و حتی پا پیچ اش هم نمیشوم که باز چیزی از من مخفی کند.
باشه میگویم و کتش را برمیدارد و میرود.
خانه در دریای سکوت غرق شده و من تنها موجود این دریا هستم.
چشمانم را میبندم اما افکار مزاحم راحتم نمیگذارند.به بالکن میروم و لباسها برمیدارم و تا میکنم.
خودم را با کار سرگرم میکنم تا کمتر فکر بکنم. سیاهی آسمان را در خود حل میکند و بانگ اذان در کوچه پس کوچه های دل میپیچد.
وضو میگیرم و سجاده را به سوی قبله پهن میکنم.دستانم را بالا میگیرم و نیت میکنم. بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدالله رب العالمین و.....
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.دستانم را روی پاهایم میکشم و الله اکبر الله اکبر میگویم. روایتی را از امام زمان (عجلالله تعالی فرجهالشریف) شنیده ام
که میفرمایند پس از نماز دو سجده شکر بجا بیاوردید. سجده ام طولانی میشود و خودم هیچ احساس نمیکنم. دست به دعا بلند میکنم
و از خودش میخواهم مرتضی را قبل از این که در باتلاق عقاید سازمان غرق شود نجاتش بدهد
صدای در بلند میشود و به عقب برمیگردم. مرتضی سلام میدهد و قبول باشد میگوید. جعبه شیرینی را جلویم میگیرد و میگوید:
_بردار.
از او میپرسم:
_شیرینی؟ برای چی؟
_کار پیدا کردم.
+کجا؟
_چاپخونه. میرم و روزنامه چاپ میکنم.
آهانی میگویم و برایش آرزوی موفقیت میکنم.
سجاده اش را جلوتر از من پهن میکند و دستانش را به گوشش میرساند.میخواهد نیت کند که به طرفم برمیگردد و میگوید:
_نمازتو بخون که بریم.
+کجا؟
اخم مصنوعی میکند و میگوید:
_گفتم که میبرمت یه شام مهمونِ من!
میخندم و باشه ای میگویم. وقتی نمازمان تمام میشود، لباس میپوشم و چادرم را سر میکنم.متوجه حضورش نمیشوم که دقیقه هاست از آینه نگاهم میکند
_چیه؟
به دیوار تکیه میدهد و میگوید:
_نه!
دوباره سرگرم روسری و چادرم میشوم که پشت سرم ظاهر میشود. از اینکه چیزی متوجه نمیشوم، شوک میشوم و میگویم:
_چیزی شده مرتضی؟ چرا همچین نگاهم میکنی؟
+راستش خیلی وقته یه چیزی میخوام بهت بگم
_چی؟
+با چادر خیلی خوشگل میشی. یکی از فرقهایی که با بقیه داری همینه که خواستنی ترت میکنه. تو این دوره و زمونه هر کسی سعی داره بیشتر خودشو به نمایونه ولی تو فرق داری
_خوب منم میخوام خودمو به نمایونم!
اخم میکند و میگوید:
_یعنی چی؟
از اینکه اینطور #غیرتی میشود خوشم می آید و میگویم:
_من دلم میخواد با این کارام خودمو به #خدا به نمایونم. فرقش اینه برا کی خوشگل کنی!
گره اخمهایش را باز میکند و میخندد.باهم از خانه خارج میشویم و مرتضی به ماشین اشاره میکند و میگوید:
_درست شد
توی تاریکی کوچه در نگاه اول نمیتوانم فلوکس را ببینم، ولی بعد که مرتضی میگوید میفهمم این فلوکس خودش است.جلویش را نگاه میکنم و میگویم:
_خوب شده ها!
_آره
سوار میشویم و به راه می افتد.سعی دارم صورتم را بپوشانم که مرتضی متوجه میشود و میگوید:
_داری استتار میکنی؟
+خب برای اینکه تشخیص ندن دیگه!
میخندد و میگوید:
_اینجوری که ضایع تره! تو میدونستی چجوری ساواک امسال تونست خیلی از کله گنده های سازمانو بگیره؟
+نه، چطوری؟
_یه روز که دیدن هیچ غلطی از دستشون برنمیاد، ریختن تو خیابون و مشکوکا رو دستگیر کردن.بین اونا افراد سازمانم بود.
+به همین راحتی؟
_به همین راحتی!
جلوی کبابی می ایستد و باهم وارد مغازه میشویم.منقل کباب به راه است و بوی گوشت همه جا پیچیده.معده ام التماس میکند تا زودتر چیزی بخورم.
مرتضی سفارش چهار سیخ میدهد. فروشنده کباب را لای نان میپیچد و با جعفری و پیاز روی میز میگذارد.
شروع میکنم به خوردن و آخرین لقمه را به زور نوشابه میخورم که مرتضی سفارش چهار سیخ دیگر میدهد.هر چه اصرار می کنم بسه! میگوید باید جون بگیری، خیلی کم میخوری.
خلاصه هم من و هم خودش را به زحمت می اندازد.وقتی میبیند نمیخورم خودش لقمه برایم میگیرد و مجبورم میکند بخورم.
سومین لقمه را به دستم میدهدکه نگاهی به اطرافم می اندازم و می بینم چند نفری ما را نگاه میکنند.به طرف مرتضی خم میشوم و میگویم:
_میگم زشته! دارن نگاه میکنن.
+ما که کار بدی نمیکنیم! نگاه بکنن.
مرتضی پول کبابها را حساب میکند و از پله ها پایین می آییم.خانم بی حجابی جلویم می ایستد و با لبخند رنگی اش نگاهم میکند و میگوید:
_میشه باهاتون حرف بزنم؟
من و مرتضی متعجب میشویم و زن میگوید:
_تنها البته! زیاد وقتتونو نمیگیرم
سری تکان میدهم و به مرتضی میگویم و برود و من هم میآیم.کمی که مرتضی از ما فاصله میگیرد، زن میگوید:
_چیکار میکنی که اینقدر دوستت داره؟
اشکهایش باعث میشود آرایشش بهم بریزند. آرامش میکنم و میگویم:
_من کار خاصی نمیکنم. ما خودمون رو به خودمون محدود میکنیم
+یعنی چی؟
_به نامحرم نگاه نمیکنیم و منم حجابمو رعایت میکنم
کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊 📚 #داسـتان_یا_پنـد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾ ✍قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ کلید را توی قفل میاندازد
+همین؟ آخه مگه میشه چشم مردا رو کنترل کرد! گفت اینور نگاه نکن و اونور رو نگاه کن!
_تا خود مردا نخوان و ما #خانوما رعایت نکنیم همینه. ببخشید بهتون برنخوره ولی تا وقتی که شما اینطوری آرایش میکنین خوب بعضیام پیدا میشن برای شوهر شما آرایش میکنن.
مرتضی از ماشین پیاده میشود و برایم دست تکان میدهد.
_خانم بریم؟
برایش دست تکان میدهم و میگویم:
_با اجازه.
زن فقط نگاهم میکند و میروم.توی ماشین که مینشینم، میگوید:
_نگرانت شدما!
+نه، یه سوال داشتو پرسید.
تا خود خانه حرفی نمیزنیم.برقهای خانه را روشن میکنم و لباس و چادرم را روی تخت پرت میکنم و نمیفهمم کی خوابم میبرد.
با پاشیدن نور و رد آن بر روی صورتم، بیدار میشوم.ساعد دستم را روی صورتم میگذارم و از جا بلند میشوم.خبری از مرتضی نیست و صداهایی از توی راهرو می آید.
فکر میکنم حتما همسایه ای آمده یا گربه ای و چیزی!دست و صورتم را میشویم و صبحانه مختصری میخورم.از پنجره به بیرون چشم میدوزم و با دیدن کیوسک تلفن خوشحال میشوم.
شال و کلاه میکنم و به طرف کیوسک میروم. کمی منتظر میشوم تا کیوسک خالی شود و وارد میشوم.با دستان لرزان شماره ی خانه مان را میگیرم
و چند بوقی میخورد که پشیمان میشوم و سریع قطع میکنم.کسی به شیشه میزند و با غر میگوید:
_خانم عجله دارم! نمیخوای زنگ بزنی بیا بیرون.
دستم را از روی تلفن برمیدارم و دست از پا دراز به بیرون می آیم.چند قدمی که برمیدارم، دلم راضی نمیشود و می ایستم. زنی تنی به من میزند و با صدای بلند میگوید:
_او! چه خبرته دختر؟ چرا وامیستی؟
معذرت میخواهم و به طرف کیوسک میروم. لرزی وارد وجودم میشود و اما شروع میکنم به شماره گرفتن.
نفسهایم با بوقهای ممتد هماهنگ شده که صدای مادر در گوشم میپیچد. غرق در خوشحالی میشوم و میگوید:
_سلام! الو؟ چرا چیزی نمیگید؟
سکوت میکنم. دستم را روی دهانم میگذارم تا زبانم به التماس دلم چیزی نگوید. دلم نمیخواهد کوچکترین مشکل برای مادرم پیش بیاید.
_صدا نمیاد؟ یه چیزی بگید خب!
بیشتر از این نمیتوانم تحمل کنم و تلفن را سر جایش میگذارم.هق هقم بلند میشود و تن بی جانم را به سختی میخواهم به خانه برسم.
دستم را به صورتم میرسانم که متوجه صورت خیسم میشوم.گلویم خشک شده و لیوان آب را سر میکشم.
هر چه آب مینوشم بی فایده است اما کویر قلبم آنقدر تشنه است که این حرفها حالی اش نمیشود.دوباره صدایی از راهرو می آید و انکار میکنم.
به اتاق میرفتم و لباسهایم را مرتب میکنم اما هر لحظه صدای مادر در گوش جانم میپیچد.
در باز میشود و به امید این که مرتضی است از جا بلند میشوم اما با دیدن چهره ی مقابلم متعجب و حیرت زده میشوم.
قلبم خودش را دیوار سینه ام میکوبد و تیر میکشد.
روی زمین مینشینم که با لبخند چندش بارش نگاهم میکند و میگوید:
_نترس! اومدم باهات حرف بزنم.
با لکنت میگویم:
_شه... شهناز؟
_آره، خانم زارعی.
قلبم را ماساژ میدهم و میگویم:
_چی میخوای ازم؟
باز هم میخندد و میگوید:
_نخیر! فقط میخوام حرفای تو دلمو بگم.
خودم را به بسته قرص میرسانم و قورت میدهم. سعی میکنم خوددار باشم و میگویم:
_مرتضی میدونه اینجایی؟
_نه عزیزم.
چند کاغذی را پیش رویم می اندازد و میگوید:
_بخونش! آقاتون چاپ کرده!
اعلامیه است و از فعالیتهای سازمان و شهدای شان گفته! حالا میفهمم کشته شدن در راه سازمان فقط نام شهید است که برای همین اعلامیه ها ارزش دارد وگرنه بی ارزش است.
اعلامیه ها را جلویش پرت میکنم و می گویم:
_خب که چی؟ خودش که ننوشته.
+مگه نمیگی اینا بده! خب اون اینا رو میده دست جوونای مردم.
_من حرفامو به مرتضی زدم.
+مرتضی مرتضی برام نکن! تو دزدی! تو مرتضی رو ازم دزدیدی!
_اولاً آقامرتضی برای شما! ثانیاً دزدی چیه؟ مرتضی اومد خواستگاریم و درخواست داد. ثالثاً درست حرف بزن!
قیافه اش را کج و کوله میکند و با لحن تمسخر آمیزی میگوید:
_چرا عربی چرتو پرت میگی؟ مرتضی مال من بود! من دوستش داشتم، بفهم اینو
چشمانم از وقاحتش گرد میماند و او مثل کفتاری زخم خورده نگاهم میکند و انگار تشنه خون من است.من هم لحن طلبکارانه ای به خودم میگیرم و میگویم:
_مگه مرتضی کالاست که مال تو باشه. ما آدمیم با عواطف و احساسات، یه چیزی سمت چپ بدنمون درحال تپیدنه که هر کسی نمیتونه واردش بشه. بهتره تو اینو بفهمی!
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊