✅ فرار از زندان #دولتو (۳)
تعداد مجروحان، زياد و حال بعضي از آنان، بعلت شدت #جراحات و #خونريزي، بسيار وخيم بود. ما كه هيچگونه وسايل و كمكهاي اوليه و حتي يك تكه پارچه تميز اضافي هم در اختيار نداشتيم، مجبور شديم براي بستن زخمها و جلوگيري از خونريزي، با پاره كردن لباس زير خود، از آنها استفاده كنيم. با اين وجود، مداواي ما در مورد يكي از برادران به نام #محمود مؤثر نيفتاد و به شهادت رسيد. تير از يك طرف #گلويش وارد و از سوي ديگر با ايجاد #سوراخي_بزرگ بيرون آمده بود! در نتيجه پس از ۱۲ساعت ناليدن و #رنج_كشيدن، همانجا داخل زندان، در مقابل چشمهاي شگفتزده ما #پرپر شد و به #لقاءالله_پيوست و از تحمل رنج و شكنجه بيشتر راحت شد. در مدت #پنج_ماه و نيمي كه ما در آنجا زنداني بوديم، همه را #روزه بوديم و با يك وعده غذايي كه به ما ميدادند، از اين غروب تا غروب ديگر #افطار ميكرديم. هرچه كه فشار شكنجه آنان بيشتر ميشد، به همان نسبت، بر تحمل و مقاومت ما افزوده ميشد.
وضع #بهداشت و #نظافتمان هم در طول اين مدت، در ميان آن طويله پر از كثافت، واقعاً #اسفانگيز بود. زيرا آب مورد استفاده ما، يك دبه - در هر بيست و چهار ساعت - بود كه مجبور بوديم كه نيازهاي خود را با آن برطرف كنيم. بعدها پي برديم كه اين طويله مربوط به ساختمان بزرگ و اربابي يك #خان_فراري به نام #سيدجميل بوده است. هفتهاي يك بار در روزهاي جمعه، به اصطلاح براي هواخوري، ما را به داخل حياط بزرگ ساختمان ميآوردند. در اين چند ساعت هواخوري، تجمع بيش از دو نفر ممنوع بود؛ در صورتي كه داخل زندان تاريك طويله، همگي باهم بوديم. در دو ماه اول، كسي كاري به كارمان نداشت. پس از پايان دو ماه، #كار و #بيگاري_اجباري - به منظور #توسعه زندان، «دولتو» - آغاز شد. آنان ما را مجبور ميكردند از ساعت ۷ صبح تا ۸ شب به #كارسنگين و #طاقتفرسا بپردازيم. و #تكه_سنگهاي ناهموار و سنگين را از آن سوي دره و #بالاي_كوه، تا اين سو، #به_پشت يا #روي_شانههاي استخواني خود حمل كنيم.
بدتر از همه، دوري محل كار، از زندان بود و همه روزه، صبح اول وقت، مجبور بوديم با #دستهاي_بسته و پشت سر هم در محاصره شديد مأموران بيرحم و مسلح زندان كه از دو طرف اسلحه به دست، مواظبمان بودند، اين راه را طي كنيم. اگر كسي در زمان كار، به دليل #ضعف_جسماني، قادر به حمل سنگهاي سنگين نميشد، او را #از_بالاي_تپههاي پر از سنگ، #دست و #پا_بسته به پايين ميغلتاندند يا چند وعده، از آب و غذا محروم ميكردند. بالاخره پس از دو ماه كار سنگين و طاقتفرسا، بناي زندان دولتو كامل شد و ما را از داخل طويله به آنجا منتقل كردند.
#زندان_دولتو، در محلي بين سردشت و بانه، نقطهاي كوهستاني - دور از ديد و در محلي مخفي شده در ميان #جنگلهاي_طبيعي - قرار داشت كه فاصله آن با جاده اصلي، بسيار زياد بود. وسعت ساختمان اين زندان، حدود يكصدمتر بود كه با ارتفاع كمش، به #سلولهاي_چهارنفري مختلف تقسيم ميشد.
#سلولها_كاملاً_تنگ و #به_هم_فشرده بود؛ آنچنان كه هر چهار نفرمان مجبور بوديم #بحالت_نشسته در كنار هم بنشينيم و #هنگام_خواب، #كتابي در كنار هم دراز بكشيم. تنها منفذ و نورگير اين سلولها، يك نيم پنجره كوچك و باريك به اندازه يك هواكش بود. درب سنگين و آهني هر يك از سلولها، به داخل هال اصلي باز ميشد. پس از انتقال به زندان جديد، دوباره #محاكمههاي_فرمايشي و #بازجوييهاي بدون پايه و مدرك ما آغاز شد.
با گذشت پنج ماه و نيم از دستگيري و زنداني شدن ما، هوا كاملاً سرد و در آن نقطه كوهستاني، #غيرقابل_تحمل شده بود. هر يك از برادران زنداني و دربند كه در مقابل خواست و نظر بازجو، از خود شدت عمل يا مقاومتي نشان ميداد، به دستور بازجو او را به داخل #حوضچه_بزرگ ميان محوطه - كه #يخ_ضخيمي سطح آن را پوشانيده بود - ميانداختند. اين كار بوسيله چند نفر از دژخيمان قلدر دموكرات انجام ميشد. آنان چهار دست و پاي زنداني را ميگرفتند و با يك تكان او را با سر به داخل اين حوض يخزده پرتاب ميكردند. طولي نميكشيد كه زنداني بيچاره، در حالي كه از شدت سرماه نفسش بند آمده بود، از ترس جان، هراسان و سراسيمه از سمت ديگر حوض خود را به بيرون ميانداخت به محض بيرون آمدن، يك عده از اين جانيان كثيف، هيجان زده و خوشحال از اين جنايت خويش، به طرف او هجوم ميبردند و #دوباره دست و پايش را ميگرفتند و با #فرياد و #هلهلهكنان، از همان بالا او را به داخل آب يخ زده پرتاب ميكردند. سرانجام در حال اغما و نيمهجان، پيكر يخزده و بيحركتش را مثل يك تكه سنگ، به داخل سلولش ميانداختند، درب آهني سلول را محكم به هم ميكوبيدند و در حالي كه صداي خندههاي چندش آور و ديوانهوارشان در زير سقف هال بزرگ زندان پيچيده بود، از آن جا دور ميشدند.
#انتشار_با_ذکر_منبع
دفاع همچنان باقیست
https://eitaa.com/defa_baghist