✅ فرار از زندان #دولتو (۱)
«ما چارهاي نداريم جز اين كه طرح يك فرار دستهجمعي را براي خودمان بريزيم؛ هرچند كه منجر به كشته شدن همه ما در اين راه بشود. در اين صورت هم، با شهادت به مقصود خود رسيدهايم و چنانچه زنده بمانيم و نجات يابيم، جهادي ديگر انجام داده و از چنگ اين دژخيمان و شكنجههاي روزافزون آنان نجات يافتهايم.»
در سالهاي اوليه پيروزي انقلاب اسلامي، نام «زندان دولتو» براي ملت مسلمان ايران، بسيار دردناك و تلخ بود. اين زندان تجسم جنايات تكان دهنده #گروهك_ضدانقلاب_دموكرات در مناطق كردنشين كشور بود.
زندان «دولهتو» در روستاي مرزي «دولهتو» در شمالغربي #سردشت قرارداشت كه قبلاً بعنوان اصطبل استفاده ميشد و حدود ۲۵٠ نفر از #اعضاي_سپاه، #ارتش و #مردم_عادي كه توسط گروهك دموكرات ربوده شده بودند، در آن زنداني بودند. روز پنجشنبه ۱۷ارديبهشت ۱۳۶٠ اين زندان در يك هماهنگي ميان گروهك دموكرات و #رژيم_بعثي_عراق، توسط جنگندههاي ارتش بعثي عراق بمباران شد و بيش از ۱۳٠ تن از زندانيان #شهيد و #مجروح شدند.
اين جنايت عجيب در آن زمان به شدت افكار عمومي را جريحهدار نموده و خشم مردم را برانگيخت.
امسال، در بيستونهمين سالگرد جنايت در زندان «دولهتو»، به مرور خاطرات يكي از جان بدربردگان اين زندان ميپردازيم. اميد است كه خداوند بر درجات ارواح طيبه شهداي اين منطقه بيافزايد.
مدت شش روز بيشتر، از توقف ما در #عليآباد، از توابع #بانه در كردستان، نگذشته بود كه حدود ساعت ۱۲نيمهشب، ۹نفر مرد مسلح، با #لباس_كردي و با سر و روي بسته، ناگهان با لگد، دَرب اتاق ما را باز كردند و داخل شدند. تا سر بلند كرديم، آنان را اسلحه بدست بالاي سرمان مشاهده كرديم. چون ما به منظور جنگ و خونريزي به آنجا نرفته بوديم، هيچ نوع اسلحهاي - حتي به منظور دفاع از جان خودمان - در اختيار نداشتيم.
سردسته گروه مهاجم كه بعدها متوجه شديم همه مردانش او را #خالق» صدا ميزنند، دستور داد دست و پا و چشمهاي ما را ببندند و داخل اتاقك يك وانتبار نيسان روي هم بريزند.
هركس كوچكترين مقاومت يا اعتراضي از خود نشان ميداد، با #ضربههاي_مشت، #لگد و #قنداق_تفنگ آنان روبهرو ميشد؛ بطوري كه در همان شب، #فك يكي از برادران به نام #محمد_منصوري، در اثر #ضربه_شديد قنداق تفنگ، كاملاً شكست. ماشين بسرعت راه افتاد و در تاريكي شب به طرف مقصدي «نامعلوم» حركت كرد. همانطور كه گفتم چشمهاي ما را بسته بودند و قادر به ديدن چيزي نبوديم.
صبح فردا به دهكدهاي به نام #مدك - بر وزن كلك - رسيديم. با خشونت تمام، همه ما را از همان بالا از داخل اتاق نيسان به پايين انداختند و از آن جا مستقيم به داخل يك #طويله پر از بز و گوسفند بردند؛ طويلهاي كه مثل زاغه، تنگ و تاريك بود و بجز يك در چوبي محكم، روزنه و راه به جايي نداشت.
با وجود اين، يك نفر نگهبان مسلح، در مقابل در، براي نگهباني از ما گماشتند و رفتند. دو روز تمام، #بدون ذرهاي #آب و #غذا داخل همان طويله بوديم. از شدت گرسنگي و تشنگي مجبور شديم ته مانده شير پستان گوسفندان را بدوشيم؛ در حالي كه كاملاً مواظب بوديم كه اين جلادان بيرحم، متوجه اين كارمان نشوند؛ زيرا واي به حال كسي بود كه دور دهان يا ريشش كمي شيري ميشد و آنان متوجه اين كار ميشدند. در اين صورت كارش تمام بود! پس از گذشت ۴۸ ساعت، ما را از كنار گوسفندان به طويله خالي ديگري منتقل كردند. داخل اين طويله بزرگ، جاي كمي براي جا دادن و نگهداري بچه گوسفندها وجود داشت. يك هفته تمام، ما را داخل اين #زندان_تاريك، دربند كردند. در اين مدت، در طول روز، تنها ظهر به ظهر، #يك_وعده غذاي سرد، شامل لوبياي پخته يخزده به ما ميدادند، كه فكر ميكنم اين غذاها پس مانده خوراكي آنان بود.
#انتشار_با_ذکر_منبع
دفاع همچنان باقیست
https://eitaa.com/defa_baghist
✅ فرار از زندان #دولتو (۲)
در اين مدت، نه كسي به سراغمان آمد و نه چيزي از ما پرسيدند، تا اين كه آخر هفته، بازجويي شروع شد. اين بازجويي را يك #ستواندوم_فراري و خائن به عهده داشت و از لهجهاش كاملاً ميشد فهميد كه كُرد نيست.
حرفهايش اغلب در اين گونه موارد دور ميزد: «من ميدانم همه شما جاسوس هستيد و به نام #جهاد به اينجا آمدهايد، پس بهتر است پيش از اين كه مجبور شوم زبان شما را از پس گردنتان درآورم، به همه سؤالهايم پاسخ صحيح بدهيد.» ولي ما در پاسخ همه سؤالها، #شلاق و #شكنجهها، جز حقيقت چيز ديگري نداشتيم كه به او بگوييم. مرتب به خدا و تمام مقدسات قسم ميخورديم: «شما اشتباه ميكنيد، خدا شاهد است ما جاسوس نيستم و تنها به منظور خدمت به اين منطقه آمدهايم.» ولي او هرگز قانع نميشد و علاوه بر #پذيرايي از ما با #سيلي، #مشت، #لگد و #شلاق، با شقاوت تمام، #ريش ما را #ميكَند.
علاوه بر اين، تا آنجا كه ميتوانست، با عصبانيت تمام، به #زمامداران و #دولتمردان ما #اهانت ميكرد. چند بار از ما خواست پشت به انقلاب كنيم و حاضر به همكاري با آنان شويم. حتي چندبار در آن #سرماي_كشنده_كردستان، حدود #ده_دقيقه ما را در #داخل_يخچالهاي_بزرگ از نوع كانيتنر انداختند كه نزديك بود به طور كامل #منجمد شويم و #بميريم. بدين طريق، مدت #يك_هفته_تمام، زير انواع #شكنجههاي مختلف آنها قرار داشتيم.
گاهي به منظور #تضعيف_روحيه و #ايجاد_تزلزل و #وحشت در روحيه ما، ناگهان #بلندگوي نصب شده در اطراف محوطه اعلام ميكرد: «فلاني را براي #اعدام آماده كنيد!» ولي بعدها معلوم شد اين هم يك نوع بلوف به منظور ايجاد تزلزله در روحيه و درهم شكستن مقاومت آن شخص بوده است. در مدت بيست روز كه ما در زندان آنان بوديم، تنها يكي از برادران ما به نام #منصور_طاهري واقعاً محكوم به اعدام شد كه با مقاومت زياد، با #لبي_خندان از اين مرگ #استقبال كرد. پس از اعدام هم همه ما #جنازه آن #شهيد را به چشم خود مشاهده كرديم.
آنان #گوش و #بيني او را #پيش از كشتن و به #شهادت رساندن، به منظور اعمال فشار و شكنجه، #بريده و به شهادتش رسانده بودند؛ تا آنجا كه #قيافهاش مشخص #نبود و ما جنازه را با مشاهده ساعت مچياش كه در اين مدت هميشه آن را بر مچش ديده بوديم، شناختيم.
پس از گذشت بيست و پنج روز، گروه ديگري از برادران #جهادگر اعزامي از #مشهد را كه يكي از آنان پاسدار بود، دستگير و به زندان ما منتقل نمودند. بعد از مدتي كه گذشت و نسبت به هم اعتماد پيدا كرديم، خود او اين مطلب را به ما گفت. بدين طريق، #گروه_نوزده_نفري آنان، كه اكثرشان را نوجواناني مؤمن و مقاوم تشكيل ميدادند، به جمع ما افزوده شد. از اين جمع، يكي دو نفرشان #مهندس_مخابرات بودند. حدود پنج ماه و نيم تمام، همه ما در كنار هم در اين طويله زنداني بوديم. از قرار معلوم، گروههاي ديگري هم در مكانهاي ديگري زنداني بودند.
زماني به اين مطلب پيبرديم كه #روحاني_نماي_فاسد حجتالكفر و الكافرين #عزالدين(ضددين)حسيني به منظور #سخنراني به آنجا آمد و كليه زندانيان را براي گوش دادن به مزخرفات اين عامل امپرياليست در يك جا جمع كردند. او سخنراني خود را با تاختن به انقلاب و تهمت و ناسزا آغاز كرد.
هنوز چند دقيقهاي از سخنرانياش نگذشته بود كه طاقتمان سرآمد و در وسط سخنراني او شعارهايي سرداديم و همگي به صورت دسته جمعي فرياد زديم: #روح_مني_خميني، #بتشكني_خميني و بدين طريق، سخنراني سراپا هجو و مزخرفش را نيمهكاره در گلويش خفه كرديم.
دموكراتهاي جلاد با #ته_قنداق، #سرنيزه، #مشت و #لگد به جانمان افتادند و سعي كردند بدين طريق فريادمان را خاموش كنند و ما را وادار نمايند به ياوهگوييهاي ضددين حسيني گوش كنيم. تا جايي كه با كشيدن «گلنگدن» و مسلح كردن تفنگ، ما را #تهديد به #اعدام_دستهجمعي نمودند؛ ولي بچهها با #سروصورت_خونين و #دستوپاي #مجروح، در حال كتك خوردن، همگي سرود #خميني_اي_امام را سر دادند. صداي بغضآلود و پر از خشم و نفرتمان، در محوطه و كوههاي اطراف طنينانداز شد. ناگهان صداي #رگباري تكاندهنده از ميان اين فريادهاي خشمآلود در فضا پيچيد و باعث به #خاك و #خون غلتيدن عدهاي از #نوجوانان_حزباللهي و مقاوم ما گرديد.
برنامه سخنراني به هم خورد و سخنران محترم! سرافكنده از آنجا خارج شد. اين براي ما موفقيتي بزرگ بود؛ هرچند كه به قيمت جان دو، سه نفر از عزيزانمان تمام شد. بقيه ما را، سالم و مجروح، با عجله، زير ضربههاي ته قنداق، شلاق و لگد به داخل زندان برگرداندند.
#انتشار_با_ذکر_منبع
دفاع همچنان باقیست
https://eitaa.com/defa_baghist
✅ فرار از زندان #دولتو (۳)
تعداد مجروحان، زياد و حال بعضي از آنان، بعلت شدت #جراحات و #خونريزي، بسيار وخيم بود. ما كه هيچگونه وسايل و كمكهاي اوليه و حتي يك تكه پارچه تميز اضافي هم در اختيار نداشتيم، مجبور شديم براي بستن زخمها و جلوگيري از خونريزي، با پاره كردن لباس زير خود، از آنها استفاده كنيم. با اين وجود، مداواي ما در مورد يكي از برادران به نام #محمود مؤثر نيفتاد و به شهادت رسيد. تير از يك طرف #گلويش وارد و از سوي ديگر با ايجاد #سوراخي_بزرگ بيرون آمده بود! در نتيجه پس از ۱۲ساعت ناليدن و #رنج_كشيدن، همانجا داخل زندان، در مقابل چشمهاي شگفتزده ما #پرپر شد و به #لقاءالله_پيوست و از تحمل رنج و شكنجه بيشتر راحت شد. در مدت #پنج_ماه و نيمي كه ما در آنجا زنداني بوديم، همه را #روزه بوديم و با يك وعده غذايي كه به ما ميدادند، از اين غروب تا غروب ديگر #افطار ميكرديم. هرچه كه فشار شكنجه آنان بيشتر ميشد، به همان نسبت، بر تحمل و مقاومت ما افزوده ميشد.
وضع #بهداشت و #نظافتمان هم در طول اين مدت، در ميان آن طويله پر از كثافت، واقعاً #اسفانگيز بود. زيرا آب مورد استفاده ما، يك دبه - در هر بيست و چهار ساعت - بود كه مجبور بوديم كه نيازهاي خود را با آن برطرف كنيم. بعدها پي برديم كه اين طويله مربوط به ساختمان بزرگ و اربابي يك #خان_فراري به نام #سيدجميل بوده است. هفتهاي يك بار در روزهاي جمعه، به اصطلاح براي هواخوري، ما را به داخل حياط بزرگ ساختمان ميآوردند. در اين چند ساعت هواخوري، تجمع بيش از دو نفر ممنوع بود؛ در صورتي كه داخل زندان تاريك طويله، همگي باهم بوديم. در دو ماه اول، كسي كاري به كارمان نداشت. پس از پايان دو ماه، #كار و #بيگاري_اجباري - به منظور #توسعه زندان، «دولتو» - آغاز شد. آنان ما را مجبور ميكردند از ساعت ۷ صبح تا ۸ شب به #كارسنگين و #طاقتفرسا بپردازيم. و #تكه_سنگهاي ناهموار و سنگين را از آن سوي دره و #بالاي_كوه، تا اين سو، #به_پشت يا #روي_شانههاي استخواني خود حمل كنيم.
بدتر از همه، دوري محل كار، از زندان بود و همه روزه، صبح اول وقت، مجبور بوديم با #دستهاي_بسته و پشت سر هم در محاصره شديد مأموران بيرحم و مسلح زندان كه از دو طرف اسلحه به دست، مواظبمان بودند، اين راه را طي كنيم. اگر كسي در زمان كار، به دليل #ضعف_جسماني، قادر به حمل سنگهاي سنگين نميشد، او را #از_بالاي_تپههاي پر از سنگ، #دست و #پا_بسته به پايين ميغلتاندند يا چند وعده، از آب و غذا محروم ميكردند. بالاخره پس از دو ماه كار سنگين و طاقتفرسا، بناي زندان دولتو كامل شد و ما را از داخل طويله به آنجا منتقل كردند.
#زندان_دولتو، در محلي بين سردشت و بانه، نقطهاي كوهستاني - دور از ديد و در محلي مخفي شده در ميان #جنگلهاي_طبيعي - قرار داشت كه فاصله آن با جاده اصلي، بسيار زياد بود. وسعت ساختمان اين زندان، حدود يكصدمتر بود كه با ارتفاع كمش، به #سلولهاي_چهارنفري مختلف تقسيم ميشد.
#سلولها_كاملاً_تنگ و #به_هم_فشرده بود؛ آنچنان كه هر چهار نفرمان مجبور بوديم #بحالت_نشسته در كنار هم بنشينيم و #هنگام_خواب، #كتابي در كنار هم دراز بكشيم. تنها منفذ و نورگير اين سلولها، يك نيم پنجره كوچك و باريك به اندازه يك هواكش بود. درب سنگين و آهني هر يك از سلولها، به داخل هال اصلي باز ميشد. پس از انتقال به زندان جديد، دوباره #محاكمههاي_فرمايشي و #بازجوييهاي بدون پايه و مدرك ما آغاز شد.
با گذشت پنج ماه و نيم از دستگيري و زنداني شدن ما، هوا كاملاً سرد و در آن نقطه كوهستاني، #غيرقابل_تحمل شده بود. هر يك از برادران زنداني و دربند كه در مقابل خواست و نظر بازجو، از خود شدت عمل يا مقاومتي نشان ميداد، به دستور بازجو او را به داخل #حوضچه_بزرگ ميان محوطه - كه #يخ_ضخيمي سطح آن را پوشانيده بود - ميانداختند. اين كار بوسيله چند نفر از دژخيمان قلدر دموكرات انجام ميشد. آنان چهار دست و پاي زنداني را ميگرفتند و با يك تكان او را با سر به داخل اين حوض يخزده پرتاب ميكردند. طولي نميكشيد كه زنداني بيچاره، در حالي كه از شدت سرماه نفسش بند آمده بود، از ترس جان، هراسان و سراسيمه از سمت ديگر حوض خود را به بيرون ميانداخت به محض بيرون آمدن، يك عده از اين جانيان كثيف، هيجان زده و خوشحال از اين جنايت خويش، به طرف او هجوم ميبردند و #دوباره دست و پايش را ميگرفتند و با #فرياد و #هلهلهكنان، از همان بالا او را به داخل آب يخ زده پرتاب ميكردند. سرانجام در حال اغما و نيمهجان، پيكر يخزده و بيحركتش را مثل يك تكه سنگ، به داخل سلولش ميانداختند، درب آهني سلول را محكم به هم ميكوبيدند و در حالي كه صداي خندههاي چندش آور و ديوانهوارشان در زير سقف هال بزرگ زندان پيچيده بود، از آن جا دور ميشدند.
#انتشار_با_ذکر_منبع
دفاع همچنان باقیست
https://eitaa.com/defa_baghist
✅ فرار از زندان #دولتو (۴)
در اين زمان، بلافاصله ديگر هم سلوليهاي او به سرعت دست به كار ميشدند و به منظور جلوگيري از #سينهپهلو و #سرماخوردگي_شديد، ابتدا به سرعت لباسهاي خودشان را به تن او ميپوشاندند و پتو، لباس، گوني و هرچه كه در داخل سلول داشتند، روي مصدوم ميانداختند و دستهجمعي شروع به مشت و مال و ماساژ دادن #بدن_يخزده او ميكردند. طولي نميكشيد كه مصدوم بيچاره، رفته رفته حال خود را بازمييافت، رنگ چهرهاش تا حدودي طبيعي ميشد و به هر حال، از مرگ حتمي نجات مييافت. خود من دوبار دچار اين #شكنجه_مرگبار شدم كه به وسيله #برادران_فداكارم نجات يافتم. علاوه بر اعمال اين شكنجههاي جسماني، آنان دست به انجام انواع شكنجههاي روحي مختلف هم ميزدند، مثلاً يك بار، يك نفر از پاسداران دستگير شده را كه قبلاً شناسايي كرده بودند، به داخل يك سالن مخصوص و نسبتاً بزرگي كه گنجايش همه را داشت، آوردند. ابتدا ما را دور تا دور سالن زير نظر افراد مسلح سرپا نگه داشتند؛ به طوري كه هيچكس جرأت تكان خوردن و هيچگونه عكسالعمل مخالفي را نداشت. در اين هنگام، پاسدار بيچاره را در حالي كه مرتب با ته قنداق تفنگ و لگد و مشت ميزدند، #افتان و #خيزان به وسط سالن كشيدند. سپس سه يا چهار نفر مرد قويهيكل از دموكراتهاي مزدور، از هر طرف به او هجوم آوردند و با لگد، مشت، شلاق، چوب، ته قنداق، سرلوله تفنگ و هرچه كه در دسترسشان بود، به جان او افتادند.
پاسدار مقاوم و مؤمن، ضمن تحمل همه اين ضربهها، شجاعانه با صداي بلند، شروع به #تلاوت آياتي از #قرآن مجيد كرد و با خداي خودش - پيش از اين كه كاملاً از پا درآيد - به راز و نياز مشغول شد.
دژخيمان آنچنان او را مضروب كردند كه #دست و #پايش شكست، #لبش_پاره، #بيني و #فكش به كلي خرد و سرو صورت #له_شدهاش، پر از جراحت و خون شد. گاهي چند نفر #انگشتهاي دست او را يكي يكي خم ميكردند و برخلاف مفصل ميپيچاندند و #چرق، چرق كاملاً #خرد ميكردند يا با انداختن انگشت از دو طرف، #دهان او را #جر ميدادند. در كليه اين احوال، همه ما دستهجمعي فرياد ياحسين... ياحسين... سر ميداديم، كه پاسخ اين ياحسين ياحسينهاي ما، جز شليك گلوله يا #ضربههاي ته قنداق و #لگد نبود. ولي همه ما، هيجانزده، بدون توجه به اين ضربههاي مرگبار، همچنان با فريادهاي خود ادامه ميداديم. گاهي كه وضع برادر پاسدار را #فوقالعاده_خطرناك و نزديك به شهادت ميديديم، چند نفري ناگهان با فرياد ياحسين، مردان مسلح را با خيز سريع كنار ميزديم و خود را روي #پيكرخونآلود و از پا درآمده قرباني بيگناه ميانداختيم. حتي خود من دوبار بياختيار، خود را روي پيكر خونآلود و در حال مرگ يكي از اين پاسداران انداختم كه نتيجه آن، چيزي جز وارد شدن ضربههاي محكم و خرد كننده قنداق و سرلوله تفنگ و #شكستن و از هم شكافتن سر و خرد شدن انگشت مياني دست راستم نبود. در اين موقع، كار كه به اين مرحله ميرسيد، همه برادران، بياعتنا به ضربههاي تفنگ، تيراندازي و ساير تهديدها، از جا كنده ميشدند و فريادكشان به وسط سالن ميريختند. دموكراتها هم به محض اين كه وضع را خطرناك ميديدند، ضمن خاتمه دادن به برنامه شكنجه خونين خود، به فكر آرام كردن بچهها و انتقال فوري ما به داخل سلولها ميافتادند. ۱۵ روز از انجام آخرين برنامه خونين آنان گذشته بود كه همه ۳٠نفر ما را از داخل سلولها به داخل يك اتاق ۳ در ۴ منتقل كردند. در همان شب، برادر #محمدكريمی، سرداري از خاك قهرمانپرور خراسان، ما را به دور خود جمع كرد و اظهار داشت: «برادران! بايد تا فرصت باقيست، فكري به حال خودمان كنيم و راه چارهاي براي نجاتمان پيدا نماييم. در غير اينصورت، مطمئن باشيد هيچ كدام از ما زنده نميمانيم.» همه بهتزده به چهره هم نگاه ميكرديم. آثار هيجان، اضطراب، ترس و وحشت، در چشمهاي از هم باز شده بيشتر برادران مشاهده ميشد. هيچكس جرأت حرف زدن نداشت. آخر اين پيشنهاد از نظر اكثر بچهها، امري محال و باور نكردني به نظر ميرسيد. سرانجام باز هم خود او رشته سخن را بدست گرفت و گفت: «ما چارهاي نداريم جز اين كه طرح يك #فراردسته_جمعي را براي خودمان بريزيم؛ هرچند كه منجر به كشته شدن همه ما در اين راه بشود. در اين صورت هم با شهادت، به مقصود خود رسيدهايم و چنانچه زنده بمانيم و نجات يابيم، جهادي ديگر انجام داده و از چنگ اين دژخيمان و شكنجههاي روزافزون آنان نجات يافتهايم.» كمكم برادران هم كه تحت تأثير كلام قاطع و دلايل قانعكننده او قرار گرفته بودند و موضوع برايشان جالبتر شده بود، تكاني خوردند و چند نفر يكصدا با هم سؤال كردند: «آخر چطوري؟» لبخند بر لبهاي آن برادرمان نقش بست.
#انتشار_با_ذکر_منبع
دفاع همچنان باقیست
https://eitaa.com/defa_baghist
✅ فرار از زندان #دولتو (۵)
سرش را به علامت رضايت تكان داد و گفت: «قبلاً ميخواهم تعداد كساني كه حاضرند با ما در اين برنامه، تا پاي مرگ همكاري كنند، بدانم و بعد به شرح قضيه بپردازم. برادران! از حالا تا ۵ دقيقه فرصت داريد كمي فكر كنيد و پس از آن، آناني كه حاضر به همكاري هستند، با اشاره من، دستشان را بالا ببرند؛ زيرا قصد من اين است كه طرح بقيه عمليات رهايي را با نظر همكاران خودم بريزم.» بدين طريق، از حدود ۳٠ نفر زندانيان حاضر، تعداد ۱۸ نفر آماده همكاري براي اين فرار دسته جمعي شد. پس از اظهار آمادگي داوطلبان از جان گذشته، به مشورت نشستيم و طرح و پيشنهادهاي مختلفي را مورد بررسي قرار داديم.
سرانجام همگي در مورد يك طرح ارائه شده توسط برادر پاسدارمان، كه در حقيقت سرپرستي اجراي اين طرح و اداره آن را هم به عهده داشت، به توافق رسيديم. موضوع بدين قرار بود؛ تعويض نگهبان زندان ما، معمولاً در ساعت ۱۲ هر شب انجام ميشد. تعداد نگهبانان سرپرست ما جمعاً بالغ بر ۴ نفر ميشد؛ ۲ نفر در كنار ديوار مقابل در زندان و ۲ نفر ديگر هم در بالاي برجك بلند چوبي، واقع در روي پشتبام، به نگهباني ميپرداختند
توضيح اين كه بدليل كوهستاني و دور افتاده بودن منطقه، خيال آنان از اين كه ما تصميم فرار داشته باشيم، از هر لحاظ راحت بود. در نتيجه، براي توالت رفتن - هرچند بار در روز - سختگيري نميكردند. بدين لحاظ، به ما اجازه داده بودند كه براي قضاي حاجت، تحت نظر نگهبانان مقابل درب بزرگ خارج شويم و به تنها توالت مشترك كه براي ما و نگهبانان، در خارج از زندان ساخته بودند، برويم و بازگرديم. به خصوص در روزهاي جمعه كه روز هواخوري ما محسوب ميشد، اين آزادي عمل، بيشتر از مواقع ديگر بود. از طرفي، در اين روز، از تعداد نگهبانان دور زندان، به علت مرخصي رفتن تعدادي از آنان، كاسته ميشد و به حداقل ميرسيد. تصميم گرفتيم به منظور اجراي طرح فرار ۳نفر با تظاهر به بيرون رفتن براي قضاي حاجت، در اواخر روز در همان اطراف يا در پشت تنه درختهاي كهن حوالي توالت خارج از زندان خود را در گوشهاي پنهان كنيم و به اصطلاح براي اجراي برنامه كمين كنيم.
سه نفر ديگر (يا گروه دوم) با احتياط تمام، كمي آنطرفتر در فاصلهاي نزديكتر به عنوان گروه پشتيباني كننده از گروه اول به طريقي در گوشه و كنار كمين كنند و مواظب موقعيت و اجراي صحيح برنامه باشند.
گروه اول يا #گروه_حمله عبارت از من و ۲ نفر ديگر بوديم كه فعلا نام آنان را به خاطر ندارم. گروه دوم برادر پاسدار #كريمي و ۲ نفر ديگر از برادران داوطلب بودند. تصميم گرفتيم عمليات حمله خود را شب هنگام موقع تعويض نگهباني، پيش از اين كه ۲ نفر نگهبان مخصوص برجكها (هر نفر بالاي يك برجك قرار ميگرفت) فرصت كنند از دوستان نگهبان خود جدا شوند و از پلههاي برجك بالا بروند، انجام دهيم يعني در همان لحظههاي اوليه تعويض نگهباني و تحويل گرفتن پستها از نگهبانان قبلي و در لحظههايي كه طبق معمول، مشغول گلنگدن زدن و آزمايش اسلحه هستند درست در يك لحظه با اشاره به دست برادر كريمي- رهبر گروه فرار و همزمان با جهش او به طرف نگهباني، و در حال پا گذاشتن روي پله اول برجك، بر سر آنان بپريم و به هر طريقي كه شده آنان را #خلع_سلاح كنيم يا به كلي از پاي درآوريم.
تنها اسلحه يا وسيله ما در اين برنامه #تعدادي_دستمال_گردن (چفيه) بود كه آن را چند دور تاب داده كشيده و همچون طنابي ضخيم آماده انداختن به زير گلو و دور گردن نگهبان كرده بوديم تا اين جا همه چيز طبق برنامه به جا و به موقع انجام گرفته بود زمان حمله رسيد و نگهبانان تعويض شدند.
نگهبانان جديد سلاحها را از نگهبانان قبلي تحويل گرفتند و مشغول آزمايش و آماده كردن آنها براي رفتن به سر پستهاي خود شدند. نگهبانان قبلي كه از سرما يخ زده بودند معطلی را جايز ندانستند و به سرعت مشغول #دويدن به طرف محل زيست يا پاسدارخانه كه صدها متر آن طرف پشت و پايين تپه بود شدند. در اين موقع ما خودمان را پشت تنه ضخيم درختهاي نزديك به ديوار و توالت زندان پنهان كرده و آماده اشاره برادر كريمي بوديم. نگهبانان برجك، از نگهبانان مقابل در زندان جدا شدند و به طرف منتهي به برجك راه افتادند. نفر اول هنوز فرصت نكرده بود كه روي پله اول پا بگذارد كه #ناگهان پاسدار شجاع ارتش صاحبالزمان، همچون عقابي تيزچنگ به رويش پريد و به سرعت #چفيه بلند را به #دور_گردن او انداخت و بدون اينكه كمترين فرصتي به او بدهد #گردنش را در ميان #پنجههاي _قوي خود فشرد و به #درك واصلش كرد.
#انتشار_با_ذکر_منبع
دفاع همچنان باقیست
https://eitaa.com/defa_baghist
✅ فرار از زندان #دولتو (۶)
در همين هنگام دو نفر باقي مانده از گروه دوم هم قهرمانانه مشغول #فشردن_گلوي_نگهبان برجك ديگر و خفه كردن او بودند. ما نيز بدون اينكه دستپاچه شويم و اين فرصت طلايي را از دست بدهيم يكدفعه همچون فنر از جا كنده شديم و بر سر ۲ نفر نگهبان ديگر پريده و از پشت سر بدون اينكه فرصت چرخيدن و دفاع و استفاده از اسلحه كلاش را به آنان بدهيم، گردنشان را به سختي در ميان حلقه دستمال و پنجههاي خود فشرديم. بدين ترتيب به خواست خداي متعال درست طبق برنامه #هر_چهار_نفر آنان بدون اينكه فرصت كنند با سر و صدا و تيراندازي ديگر #دموكراتهاي_زندانبان را خبر كنند از پا درآمدند و زير پاي ما در ميان يخ و برفهاي روي زمين غلتيدند.
هر ۱۸ نفرمان پيروزمند و لبخند به لب، آماده حركت شديم در حالي كه مسلح به چهار قبضه كلاش به غنيمت گرفته شد از نگهبانان بوديم آماده هرنوع پيشامدي بوديم. در اين حال تنها نگراني ما اين بود كه در صورت ترك محوطه زندان و افتادن در مسير فرار، در همان دقايق اوليه يك يا چند نفر از زندانياني كه از همان ابتدا به دليل بزدلي و كمبود ايمان حاضر به همكاري با ما نشده بودند در اين موقعيت به خاطر ترس از شكنجه و اعدام دموكراتهاي خشمگين، خودشان را به پاسدارخانه برسانند و خبرشان كنند. واقعاً كه با مشكل بزرگ و غيرقابل حلي روبرو شده بوديم و در عين موفقيت، از عاقبت اين اتفاق شوم بيم داشتيم. ناگهان در اين بين، يكي از برادران مشهدي ما كه در حقيقت بايستي او را نمونه واقعي يك مسلمان ايثارگر و قهرمان دانست، مشكل ما را حل كرد؛ جواني به نام #ناصري اهل مشهد، در عين رهايي و رسيدن به دروازه روشن آزادي، آن هم پس از تحمل اين محنت زندان و شكنجه، با ايثارگري تمام و به منظور نجات جان ديگران، مردانه #داوطلب شد تا #بماند و از ما پشتيباني كند. او گفت:" من حاضرم در اين جا بمانم، در سالن را به روي زندانيان باقي مانده قفل كنم و با يك قبضه اسلحه از آن چهار قبضه، ضمن آماده بودن براي مقابله با تعقيب كنندگان شما، جلو مراجعه احتمالي #منافقين هم زنداني و لو دادن شما را بگيرم." معطلي جايز نبود؛ والا فرصت فرار ، فراري كه با اين همه مرارت به نتيجه رسيده بود، داشت از دست ميرفت. يك به يك با گلويي بغض گرفته و با چشمهايي اشكآلود، جلو رفتيم، در آغوشش كشيديم، #چهره_مردانهاش را #بوسيديم و از او جدا شديم؛ در صورتي كه مطمئن بوديم ديگر هرگز موفق به ديدن روي او در اين دنيا نخواهيم شد. به سرعت به طرف سيمهاي خاردار پايه بلند دور محوطه زندان و كوههاي پربرف سربه فلك كشيده رفتيم.
با گرفتن قلاب، يك به يك از بالاي پايههاي آن پريديم و راه #پربرف_كوهستاني را در #دل_شب تاريك، در پيش گرفتيم. در حالي كه ۴ نفرمان، از جمله خود من، #كفش به پا نداشتيم و #پابرهنه بوديم، در ميان برفهاي سفت و يخ زده كوهستان كه #تيزي_لبههاي آن مثل تيغه تيز شمشيري، پاي يخ زده و سرد شدهمان را #قاچ ميداد، بدون اعتنا چون گرگهاي درنده شروع به دويدن كرديم. در حالي كه نه راهي را بلد بوديم و نه در اين هواي تاريك و ابري، فاصله چند متري جلومان را ميديديم. با نگاه به آسمان و ستارهها، توانستيم #جهت را پيدا كنيم.
وضع من از آن ۳ نفر #پابرهنه ديگر بهتر بود؛ زيرا من حداقل #يك_لنگه_كفش به پاي چپ خود داشتم. تا شش صبح، يكسره بدون اين كه فرصت فكركردن يا توجه به #سرما، #خستگي، #پابرهنگي و #آزردگي شديد خود را داشته باشيم، به سرعت ميدويديم؛ تا در سپيده دم به يك كوره راه مالرو كوهستاني رسيديم كه جاي پاي پياده روندگان قبلي، راه باريكي براي ما در ميان برفها گشوده بود. اين راه را تا ساعت ده صبح، با شتاب تمام، افتان و خيزان و بدون اينكه يك لحظه استراحت كنيم، ادامه داديم. #نماز_صبح را #در_حال_دويدن، در ميان برفها #خوانديم.
#انتشار_باذکر_منبع
دفاع همچنان باقیست
https://eitaa.com/defa_baghist
✅ فرار از زندان #دولتو (۷)
سرانجام به دهكدهاي به نام #اوقلان_احمد رسيديم. من و برادر #كريمي، اسلحه به دست، وارد آبادي شديم. درب اولين خانه روستايي را زديم.
تقاضاي مقداري نان و يك لنگه كفش پاي راست كرديم. سپس جهت را كه پرسيديم، معطلش نكرديم. ساعت ۶ بعد از ظهر فرداي روز فرارمان بود. تا آن ساعت، #يكسره_راهپيمايي كرده و لحظهاي نياسوده بوديم. به راه ادامه داديم تا اين كه ساعت ۸ شب بعد، به دهكده ديگري رسيديم. درب يكي از كلبههاي دهقاني را كوبيديم. پيرمردي روستايي به مقابل درآمد. از او سراغ خانه كدخدا را گرفتيم و همراه او به منزل كدخدا رفتيم. نام كدخدا #حاج_ممي بود. شب را در منزل كدخدا ماندیم تا ساعت ۴ به سوی جاده بانه شتافتيم. ساعت ۸ صبح بود كه به جاده بانه سردشت رسيديم و با يك دستگاه خودرو نيسان، خود را به پاسگاه ژندارمري محل رسانديم.
در اين هنگام، يك نفر استوار ژاندارم به نام استوار #منوچهري كه سرگروهباني پاسگاه را به عهده داشت، با مشاهده و اطلاع از وضع ما، برافروخته و هيجان زده، مردانه جلو آمد و خودش وسيله حمل ما را فراهم كرد.
حتي براي تأمين امنيت بيشتر، به هر يك از برادران غيرمسلح ما، به امانت، يك قبضه اسلحه با فشنگ تحويل داد و خودش هم از لحاظ اطمينان، سوار بر جيپ شد و ما را تا مركز سپاه پاسداران #بيجار همراهي كرد. به محض رسيدن به مقر سپاه، به گرمي از ما استقبال كردند. پس از كمي استراحت، به زنجان رفتيم و از آنجا به تهران منتقل شديم. پس از رسيد به تهران، مدت يك ماه و نيم تحت مداوا و درمان قرار گرفتيم.
پاهايم از شدت سرمازدگي ورم كرده و از شدت ورم، در حال از هم پاشيدن بود. اكنون كه چندين سال از معالجهام ميگذرد، هنوز هم #پاي_عليلم تاب و تحمل كوچكترين خستگي و سرما را ندارد.
ساعت از نيمه شب گذشته بود. همهمان حلقهوار به دور او، روي پتوي كف آسايشگاه نشسته بوديم و اصلا متوجه گذشت زمان نبوديم. هنوز هم ساكت و آرام، چشم به دهانش داشتم. در طول صحبت، تحت تاثير خاطرات تلخش، بارها چهرهاش در هم و رنگ به رنگ شده بود. به هنگام ذكر خاطرات شكنجه و كشتار دوستانش، اغلب فروغي از خشم و تأثر در چشمهايش زنده ميشد. در اين زمان، برخلاف انتظار همه ما، ناگهان قيافهاش از هم باز شد! لبخندي كمرنگ بر لبهايش نقش بست و آه سردي كشيد. مقداري از آجيل باقي مانده در ته بشقات را در دهانش ريخت. نگاهي به صورت تك تک حاضرین انداخت و با خوشحالي تمام گفت: بزرگترين پاداشي كه پس از تحمل اين همه محروميت، شكنجه و زنداني بودن نصيب همگيمان شد، ميدانيد چه بود؟
#افتخار_ملاقات_باامام_عزيز، اين اميد همه مستضعفين زمان! با مشاهده چهره قدسي و نوراني و #بوسهزدن بر #دستهايش، خستگي و رنجها از تنمان برطرف شد و روح تازهاي در كالبد فرسودهمان دميده شد. گويي كه خداوند عمر تازهاي به ما بخشيد.
چند نفر از شيفتگان رهبر سازش ناپذيرمان، به محض مشاهده سيماي نورانياش، تاب تحمل از دست دادند، جسارت كردند و چهره امام خميني، محبوب هم انقلابيون تاريخ انسانها را بوسيدند. او نيز با خوشرويي و عطوفت تمام، دست محبت بر چهره محنت كشيده ما كشيدند و فرمودند:"شما در راه اسلام، اين همه مقاومت كرديد و خدمت بزرگي انجام داديد. صحبتم با اين مبارز قهرمان و رزمنده شجاع اسلام از خطه قهرمان پرور اصفهان، در آسايشگاه " گردان بهداري" پادگان دو كوهه، در حالي كه ساعتي از نيمه شب گذشته بود، به پايان رسيد؛ در صورتي كه او هنوز از خاطرات بعدياش كه چگونه به محض بهبود يافتن، داوطلب اعزام به جبهههاي نبرد حق عليه باطل شد و در چند عمليات رزمي شركت كرد، براي ما نگفته بود.
البته خوانندگان عزيز حتما از بقيه ماجراي خونين زندان دولتو، مبني بر #قفلكردن_درهاي_آهني_زندان بر روي ۲٠٠ نفر از #جوانان باقيمانده بيگناه و فداكار اسلام، فرار كردن دموكراتها از محوطه و دادن " گرا" به #هواپيماهاي_دشمن، #بمباران و #قتل_عام همه آنان اطلاع دارند. جنايتي كه روي چنگيز و محمدرضاي خائن را سفيد كرد.
راوي: غلامحسين قراگوزلو / خبرگزاري فارس
#انتشار_با_ذکر_منبع
دفاع همچنان باقیست
https://eitaa.com/defa_baghist