eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 ناراحت بودم. محمودی موذیانه رفتار می کرد. او از اعتماد و علاقه بچه ها به من آگاه بود. می خواست این اعتماد را خدشه دار کند. این تحفه را هم که دستم داد، یکی از هدف هایش در کنار مسائل قبلی همین بود که بچه ها بگویند: «کسی که صبح تنبیهش کرده، شب دست نوازش به سرش کشیده و از دلش درآورده و خوراکی بهش داده! البته بچه های ما این گونه خام فکر نبودند و سرگرد را خوب می شناختند. سرگرد از شناخت بچه ها از روحیاتم و اعتمادی که داشتند، بی خبر بود. هیچ وقت نتوانست جایگاه مرا بین بچه ها تضعیف کند. آن شب وقتی وارد آسایشگاه شدم، کیسه را گوشه ای گذاشتم و رفتم روی رف پنجره و خودم را جمع کردم که بخوابم. بچه ها آمدند سر کیسه و گفتند: «به به... آقا مهدی! چطور از تو تشکر کنیم که این طور غنیمت از دشمن می گیری؟ ناراحت نباش پسر! این خوشحالی دارد، نه ناراحتی! محمودی خواسته امشب ما هم در ضیافت شامش سهیم باشیم.) بچه ها مرد بودند، می خواستند با این حرف ها به من قوت قلب بدهند. بعد پرسیدند: «خوب چی شد؟» حال و حوصله حرف زدن نداشتم، گفتم: «از ضامن بپرسید همه چیز را شنیده!» . اما ماجرا به همین جا ختم نشد. صبح روز بعد، چند سرباز، از آسایشگاه های متعدد، بچه هایی را که زیاد با آنها قدم میزدم بردند وسط محوطه اردوگاه. سرگرد هم آمد و با پنجه بوکس افتاد به جانشان. نعره هایی می کشید که پاچه شلوار سربازان خودش هم می لرزید! کارش که تمام شد، سربازها بدنهای کبود و نیمه جان آن چند نفر را بردند و انداختند وسط آسایشگاه هایشان و رفتند. سرگرد سعی داشت با این کار، بین من و بچه ها جدایی بیندازد. تصور می کرد بزرگترها آن چیزها را یادم می دهند. در حالی که بچه های بزرگ تر همیشه به سبب نگرانی از به خطر افتادن سلامتم، مرا از کارهایی که باعث حساسیت عراقی ها می شد، برحذر می داشتند. ادامه در قسمت.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 روایت معاون طرح و عملیات قرارگاه قدس در عملیات بیت المقدس 📌 عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر سه موضوع دارد. این است که چرا خرمشهر را از دست دادیم؟ آیا نمی توانستیم خرمشهر را از دست ندهیم؟ موضوع آزادسازی مجدد خرمشهر است که چگونه محوری را که از دست داده بودیم را به فاصله یک سال و شش ماه مجدداً به دست آوردیم! و و بحث انتهایی هم این است که چرا جنگ در خرمشهر تمام نشد؟ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 معاون طرح و عملیات قرارگاه قدس در عملیات 📌 بنی صدر باید ساختار ها را در ۳ جبهه جنوبی، میانی و شمالی آرایش می داد. اما کاری انجام نداد. نقش در پیشرفت تجاوز عراق به خاک کشورمان خیلی مهم است. فرض میگیریم هفته اول و ماه اول توجیه نبود و کاری نکرد؛ بعد از آن چطور؟ ماه های بعد چطور؟ مگر برای فرمانده کل قوا کم گزارش نظامی می آمد؟ 📍 ما قبل از شروع رسمی جنگ تحرکات عراق را رصد می کردیم. در ، ، ، کاملا عراقی ها فعال شده بودند. ما می دیدیم آن ها تانک آورده اند، زمین را می کندند و داخل می رفتند. هر چه برای بنی صدر گزارش می بردیم می گفت شما دارید جو سازی می کنید و توهم توطئه دارید! اصلا عراق موقعیت حمله به ما را ندارد!! 🔸 اینکه چه تصوراتی در ذهن داشت و کارشناس هایش چه مشورت هایی به او می دادند را نمی دانم اما اگر خودش هم شمّ نظامی نداشت لااقل می توانست به حرف دلسوزان گوش دهد و اجازه نمی داد عراق تا این مقدار وارد خاک مان شود. ▪️ ممکن است این سوال به ذهنتان بیاید که او تجهیزاتی در دست نداشت و ارتش هم در جریانات انقلاب ضربه خورده بود اما پاسخ این است که ما در همان شرایط ۴۰۰ الی ۶۰۰ فروند هواپیمای F4، F5 و F14 داشتیم، چندین هواپیمای C130 خریداری شده بود، این ها کجا بودند؟ ارتش ۲۰۰۰ بالگرد در اختیار هوانیروز قرارداده بود که با کمک آن ها تیپ ۵۵ هوابرد و تیپ ۲۳ نوهد بتوانند چتر بازان و نیروهای شان را هلی برن کنند. 💠 علاوه بر امکانات و تجهیزات چه مقدار یگان در اختیار داشت؟ لشکر های: ۲۱ حمزه، ۷۷ خراسان، ۸۱ کرمانشاه، ۳۷ زرهی شیراز، ۸۸ زاهدان، ۱۶ قزوین، ۹۲ زرهی، ۸۴ خرم آباد، ۵۷ ذوالفقار، ۴۰ سراب، ۶۴ ارومیه، ۲۸ کردستان؛ این ها کجا هستند؟ حالا علاوه بر ارتش، سپاه و بسیج هم به استعداد نظامی کشور اضافه شده است. شاید شما بپرسید باید به ارتش کمک می شد و کسی نبود آن ها را همراهی کند اما وقتی با دقت نگاه می کنیم متوجه حضور ظرفیت هایی می شویم که در ۹ ماه ابتدایی جنگ آن قدر به آن ها توجه نشد تا سرانجام به شهادت رسیدند... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم داداشم توی سپاه تهران بود و از خیانتهای بنی صدر توی همون موقع که تازه جنگ شروع شده بود خبر داشت . می گفت محسن وزوایی که توی عملیات فتح خرمشهر شهید شد با حاج علی موحد و سیصد تا پاسدار می خواستند خودشون رو قبل از سقوط خرمشهر برسونن و کمک حال جهان آرا باشن. اما اون نامرد اینقدر بهانه آورد تا کار از کار گذشت .... حتی سید حسن رئیسی که از بچه های گردان نه سپاه بود می خواست بنی صدر رو ترور کنه که دادشم و بچه های دیگه منصرفش کردند. یعنی اگه ترور می کرد ، بنی صدر می شد اسطوره. دیگه کسی از خیانتهای اون نامردِ جاسوس با خبر نمی شد. دلم خیلی سوخت. آتیش گرفته بودم . با بچه ها برگشتم توی اتاق و براشون از اون زمان ها گفتم . برای محمود و چراغعلی و بچه های دیگه یه خورده از وضیعت تهران تو اون زمان ها تعریف کردم. از منافقین گفتم که هر روز ریشوها رو به جرم حزب اللهی بودن ترور می کردن . بنی صدر و منافقین با هم افتاده بودند به جون مردم . بعد قرار گذاشتیم که وقتی برگشتیم مقر از آقا جواد بخواهیم از خیانتهای بنی صدر بیشتر بگه ... دلم برای بچه های خرمشهر خیلی سوخت . اونها بودند که خانه و زندگی شون رو به خاطر خیانتهای بنی صدر از دست دادند. ما تو تهران چوب سیاسی بازی و ترور و بمب گذاری آقایان را می خوردیم. خوزستان زیر آتیش و بمب ، کردستان هم داستان خود مختاری و سر بردیدن پاسدارها .... بچه ها اعصابشون به هم ریخت . اگه به چشم نمی دیدیم ویرانی های خرمشهر رو ، خیانتها رو درک نمی کردیم .اما دیدیم و سوختیم .اما خوبی اسکله این بود که فقط شبها باید گشت می زدیم. روزها امن بود. اما مسئول ما توی گمرک از بس ما را از غواص های عراقی ترسانده بود که حتی وقتی می رفتیم دستشویی روی اسکله، با ترس به پایین نگاه می کردیم مبادا غواص بیاد بیرون. گاهی هم آب زیر توالت که حداقل پنج شش متر با ما که روی اسکله بودیم فاصله داشت حباب دار می شد. بعد هم اون ننه مرده ای که توی توالت بود شسته نشسته از توالت بیرون می آمد و داد می زد غواص ، غواص. بچه ها بدو بدو می آمدند و تیر اندازی می کردند به داخل آب .... اولش همه می ترسیدند برن دستشویی خصوصا شبها. اما بعدا ماجرا شده بود بهانه ای برای تیراندازی. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣5⃣ خاطرات مهدی طحانیان شب بعد از این اتفاق، باران شدیدی بارید. داخل محوطه آب زیادی جمع شده بود. برخلاف هر شب که خودمان موقع خواب خاموشی اعلام می کردیم، آن شب سرگرد با سربازهایش آمده بود و مرتب تهدید می کرد: «بخوابید! هیچ کس بیدار نباشد. اگر ببینیم کسی بیدار است پدرش را در می آوریم.» آنقدر زدند به نرده ها و تهدید کردند تا همه خوابیدند. چیزی از اعلام خاموشی نگذشته بود که احساس کردم عده ای دارند توی آب راه می روند. صدای شالاپ، شلوپ قدم هایشان می آمد. کنجکاو شدم. با وجود همه تهدیدها بلند شدم و به آرامی سرم را بالا بردم و از پنجره نگاه کردم. دیدم دارند خواهرها را منتقل می کنند؟ آب افتاده بود داخل اتاق خواهرها، وسایلشان زیر بغلشان بود. سرگرد محمودی خودش همراهشان بود و مدام می گفت: «یالا! سریع تر.» در همین حین نشنیدم سرگرد چه گفت که یک دفعه یکی از خواهرها که نمی دانم کدامشان بود، یک کشیده محکم زد به گوش سرگرد! او به جای اینکه حواسش به کشیده ای باشد که خورده بود، یک دفعه برگشت طرف پنجره های آسایشگاه ما. میخواست ببینید آیا کسی آن صحنه را دیده یا نه. به سرعت سرم را دزدیدم. می دانستم اگر احتمال بدهد کسی آن صحنه را دیده، چه بلایی سرش درخواهد آورد. چون می ترسید ابهتش پیش بیننده آن صحنه کم شود. بعد از عملیات والفجر مقدماتی، متوجه غیبت خواهرها شدیم. آن قدر آنها را ندیدیم که تصور کردیم آنها را از اردوگاه ما برده اند. کینه و نفرت سرگرد به من تمامی نداشت. یک روز بعد از ظهر داخل باش زدند. سربازها آمدند به قاطع اطفال و گفتند بیایید بیرون. قاطع ما شاید حدود صد نفری می‌شد. آمدیم وسط محوطه جمع شدیم. چند روز قبل تر هم محمودی آمده بود به آسایشگاه ما و حسابی تهدیدمان کرده بود: «اگر خبرنگار بیاید و شماها زبان درازی کنید و حرف هایی غیر از آنچه می خواهیم بزنید، هر بلایی سرتان بیاید مسئولش خودتان هستیدا» .. توضیح: عملیات والفجر مقدماتی در بهمن ۱۳۶۱ در جبهه جنوب انجام شد 👇👇👇
🍂 حس می کردم محمودی مستقیم دارد این حرف ها را به من می زند. می خواهد روی من که از همه کوچکتر هستم جلوی خبرنگارها مانور تبلیغاتی بدهد. آمدن آن خبرنگارها به اردوگاه، آن هم در فاصله های زمانی کم، برای رسیدن به همین نتیجه بود. از بین صد نفری که در آسایشگاه های اطفال بودند، فقط من ریش و سبیل در نیاورده بودم، بقیه ته ریش و یا ته سبیل داشتند. آن روز ما را بردند بیرون اردوگاه. برایمان عجیب بود که بعد از هشت ماه از اردوگاه خارج می شویم. آنقدر در یک محیط مانده بودیم که در هر فضایی غیر از اردوگاه قرار می گرفتیم احساس آزادی می کردیم. سربازها ما را به مقر خودشان هدایت کردند. مقر، سالن بزرگی بود که تخت های سربازی به ردیف چیده شده بود. معلوم بود خوابگاه سربازان است. به ما گفتند لبه تختها بنشینیم. جلوی سالن هم سکویی بود که تعدادی میز و صندلی روی آن چیده شده بود. سعی کردم بروم روی تخت آخر، پشت سر بچه ها بنشینم تا جلوی چشم نباشم. حس من به خبرنگارها و به خصوص دوربین هایشان، درست مثل این بود که وسط میدان جنگ، یک تیربار در حال شلیک گذاشته باشند جلویم و من هیچ سنگر و جان پناهی نداشته باشم که مخفی شوم! وقتی سرگرد با هفت هشت نفر خبرنگار وارد سالن شد، دستور داد مرا ببرند جلو. سربازها دستم را گرفتند و بردنم ردیف اول و جلوی میز خبرنگارها نشاندند. این گروه از خبرنگارها مصری و ایرانی بودند. برایم عجیب بود که ایرانی در کشور عراق چه می کند؟ به خودم گفتم آنها چقدر باید خودفروخته باشند که عراقی ها اجازه داده اند وارد اردوگاه هایشان شوند و فعالیت خبری داشته باشند. دو نفرشان زن بودند؛ یکی مصری و یکی ایرانی. زن مصری لباس نامناسب پوشیده بود، اما کمی دورتر روی سکو نشسته بود و تا آخر هم تکان نخورد. دختری که ایرانی بود و همراه پدرش در جمع حضور داشت، یک پیراهن سفید با شلوار جین به تن داشت. لباسش نسبتا مناسب بود، فقط سرش باز بود. این دختر جوان که «ایراندخت» نام داشت و فارسی را روان صحبت می کرد، تا چشمش به من افتاد، مثل آدمی که دچار شوک شود از پشت میز برخاست و یکراست آمد جلویم روی زمین نشست. چند دقیقه ای به حالت بغض فقط زل زد به من و چیزی نگفت. وقتی از نگاه کردن خسته شد، پرسید: «اسمت چیه؟... چند سالته؟... کلاس چندمی؟» ادامه در قسمت.. @defae_moghadas 🍂