فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کلیپ اربعین
"رفیق! اربعین فصل غم یادته؟"
🔻 با نوای
کربلایی حسین عطایی
#توسل
#اربعین
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
جنایات صدام در جنگ
🔻 به شهادت رساندن اسرای ایرانی
دهها نفر از نیروهای مسلح ایران پس از اسارت به دست نیروهای ارتش صدام به شهادت رسیدند؛ در صحنه دستگیری، حین انتقال، حین تخلیه اطلاعاتی، زیرشکنجه و در زندانهای انفرادی.
این جنایت ارتش بعث که نقض آشکار کنوانسیون ژنو به شمار میرفت، هیچگاه توسط نهادهای بین المللی محکوم نشد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻سردار حشمت حسن زاده (۸)
از فرماندهان ۸ سال دفاع مقدس
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
🔻بيتالمقدس،
درسی فراموش نشدنی برای
🔅 بعد از عمليات فتحالمبين آماده عمليات بيتالمقدس شديم. در مرحله اول و دوم در همان منطقه عملياتی فتحالمبين بوديم اما نيمههای ارديبهشت يك هلیكوپتر فرستادند دنبالمان كه ما را به منطقه خرمشهر، منتقل كنند. بعد از مرحله آخر عمليات بيتالمقدس كه به آزادسازی خرمشهر انجاميد، ما از پل نو وارد عمل شديم و حتی تيپ المهدی وارد شهرك وليعصر(عج) هم شد. بعد از اين عمليات بچههای تيپ را تقسيم استانی كردند و تيپ المهدی افتاد دست شيرازیها و ما هم كه خوزستانی بوديم از تيپ درآمديم.
🔅 بعد از آن يك ماه مسئول اطلاعات عمليات سپاه شوش بودم كه حسن درويش فرستاد دنبالم. از طريق سپاه خوزستان منطقه هشت به سپاه شوش گفتم كه میخواهم برای كمك به حسن درويش برای تشكيل تيپ جديد از اينجا بروم. به اين ترتيب اولين نفری بودم كه رفتم پيش حسن درويش برای ايجاد تيپ جديد. بعضی از بچهها هم بودند مثل محمود پريشانی، حبيب شمايلی، عبدالعلی بهروزی و ... كه در تيپ هفده قم همراه حسن درويش بودند اما چون از طرف تيپشان آزاد نبودند، نمیتوانستند سريع خودشان را از آنجا رها كنند و كارهای تيپ جديد را انجام بدهند.
حسن درويش از من خواست كه به عنوان معاون در كنارش باشم. من هم با اين كه تا آن موقع توی اطلاعات عمليات بودم، چون دلم میخواست در حوزه فرماندهی هم تجاربی به دست بياورم پذيرفتم و شدم معاون فرمانده تيپ.
🔅 پرس و جوهايمان را شروع كرديم و رفتيم توی تيپ 22 بعثت و احمد باعثی و تعدادی ديگر از بچهها را صدا كرديم. تيپ هفده قم هم دلش نمیخواست بچههای خوزستانیاش را آزاد كند چون میدانست اين بچهها بچههای وارد و توجيهی هستند. از اين طرف هم خوزستانیها اصرار میكردند كه نيروهايشان را از تيپهای ديگر به ويژه تيپ 17 قم جمع كند.
🔅 شب تولد امام حسن مجتبی(ع) بود. دنبال يك اسم مناسب برای تيپ بوديم. حسن درويش گفت به بركت اين شب و صاحبش كه امام مظلومی است اسم تيپ را میگذاريم: تيپ 15 امام حسن مجتبي(ع). همگي صلوات فرستاديم و تأييدش كرديم.
اولين عملياتی كه همراه تيپ شركت كرديم، عمليات محرم بود؛ البته در اين عمليات، تيپ، جزو نيروهای احتياط بود. با قرارگاه قدس و احمد غلامپور هماهنگ بوديم. در مراحل آخر عمليات محرم وارد عمل شديم اما محك خاصی نخورديم و بيشتر كار پدافندی كرديم. بعد از عمليات محرم، در عمليات والفجر مقدماتی تيپ امام حسن مجتبی(ع) به دوازده گردان و بعدها به شانزده گردان ارتقا پيدا كرد.
🔅 شرايط طوری شده بود كه به زور میتوانستيم لجستيك و فرماندهیاش را كنترل كنيم. نيروها همه میخواستند تكاور باشند، همه میخواستند جزو نيروهای حمله كننده باشند، سر و سامان دادنشان در همه واحدهای تيپ كار آسانی نبود. حسن درويش تسلط زيادی روی مسائل تيپ داشت. سخنرانیهای پرمغزی میكرد. تيپ آن روزها به لشكر تبديل شده بود. يك تيپ زرهی و دوازده گردان پياده داشتيم. صد تانك و نفربر هم غنيمت گرفته بوديم. فرمانده تيپ زرهی شد شهيد علیاكبر افضل. در عمليات والفجر مقدماتی حسن درويش فرمانده لشكر و من جانشينش بودم. فرمانده تيپها هم حسن سرخه (معاونش محمدپور)، ؟ نهاوندی (معاونش هم سيد علی امجد)، عبدالعلی بهروزی (معاونش پرويز رمضانی) و علیاكبر افضل بودند.
مسئول توپخانه هم نورا... كريمی بود.
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
کانال حماسه جنوب 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۶۵
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
وقتی از اتوبوس پیاده شدم دیدم دو صف از سربازان عراقی، در حالی که هر یک کابل یا شلنگ یا باتوم دستشان بود، ما را نگاه می کنند. با دیدن این صحنه گفتم: «حتما باید از میان این دو صف رد شویم.» حدسم درست بود. اولین نفر را هل دادند و گفتند: «از این صف بگذر و وارد ساختمان شو» تا اسیر مادر مرده آمد از صف بگذرد بر سر و صورت و کمر او زدند. صدای داد و فریاد اسیر بلند شد؛ ولی راهی غیر از حرکت به جلو نبود. از دیدن این صحنه وحشت کردم. با خودم گفتم: «عجب استقبالی در بدو ورود از ما می کنند!» تونل، تونل مرگ بود. هر کس وسط راه می افتاد جانش را از دست میداد. چون آن قدر او را می زدند که قالب تھی کند. کل مسیر تونل مرگ حدود ده متر بود. هر کس اول و آخر دو صف را میدید وحشت میکرد. سربازهای سیه چرده و لاغرمردنی با لباس سبز تیره و پوتین های محکم چنان با شدت ضربه می زدند که گویی عمری از آن شخص کینه در دل داشتند. نفرات دو صف حدود بیست نفر بودند. هر کس سعی می کرد بیشترین ضربه را بزند. انگار مسابقه بود و هر کس زیادتر میزد جایزه میگرفت!..
بعد از رفتن پانزده نفر، نوبت من شد. نفر شانزدهم بودم که آماده رفتن میان دو صف عراقی شدم. خودم را طوری گرفتم که به سرعت از میان آنها عبور کنم و کمتر کتک بخورم و جان سالم به در ببرم. یک مرتبه هوشنگ جووند را دیدم که جلوی من است و دارد وارد تونل مرگ می شود. از دیدن او خوشحال شدم. ما با هم رابطه خوبی داشتیم و فکر نمی کردم او را آنجا ببینم. هوشنگ در یک عملیات یکی از پاهایش را از دست داده بود و پای مصنوعی داشت. او به محض پیاده شدن، چون سربازها هلش دادند، روی زمین افتاد و پای مصنوعی اش در آمد. سربازها با دیدن این صحنه خندیدند و او را مسخره کردند. از دیدن این منظره ناراحت شدم. عراقی ها بیرحمانه به جان او افتادند و انگار نمی دیدند پایش در آمده است. هر چه قدرت داشتند با کابل و باتوم بر سر و صورت و کمر و شکم او زدند. هوشنگ هم سعی می کرد با گرفتن دست هایش مقابل صورتش جلوی بعضی ضربه ها را بگیرد؛ ولی چون چند نفر او را می زدند ضربه ها قابل کنترل نبود. با اینکه یک پایش در آمده بود، خودش را جلو میکشید تا از تونل مرگ بگذرد و از دست آن وحشی ها راحت شود. آن روز بر او سخت گذشت. عراقی ها فرصت را برای خالی کردن عقده هایشان پیدا کرده بودند و او را به شدت زدند.
به هر ضرب و زوری بود هوشنگ خودش را لنگان لنگان از تونل خارج کرد و وارد سالن شد و کنار باقی بچه ها نشست. نوبت من بود. از افرادی که قبل از من از تونل رد شدند یک نکته کلیدی آموختم و آن سرعت عمل و داد و فریاد کردن بود.
بسم الله» گفتم و وارد تونل شدم. سروصدای زیادی راه انداختم و می خواستم با دویدن سریع کار را تمام کنم و از کتک ها در امان باشم. هنوز دو سه قدم جلو نرفته بودم که یکی از عراقی ها گفت: این فرد را نگه دارید.» برای یک لحظه دست از زدن برداشتند و ساکت ماندند. عراقی گفت: «تند رفتن قرار نیست. همان جایی که ایستادی بایست و حرکت نکن.» هیکل چاق و چلهام کار دستم داد. بی حرکت ایستادم. فرمان حمله صادر شد و هر کس سعی می کرد بیشتر از دیگری ضربه بزند. از یکدیگر سبقت می گرفتند. با خودم گفتم: «انگار نذر دارند و می خواهند نذرشان قضا نشود!» فکر میکنم
هر کس ده دوازده ضربه می زد. ضمنا قوانین ترافیکی هم حاکم بود. سرعت تا حدی مجاز بود؛ سرعت بالاتر ممنوع!
احساس خفگی به من دست داد. بدنم داشت فرو می ریخت. زانوهایم سست شده بود و یارای ایستادن نداشتم. فکر کردم اگر بر زمین بیفتم، بدتر می زنند. هر طور بود در برابر ضربات کابل ها خودم را کنترل کردم تا تمام شود. عراقی ها انگار مهمان ویژه ای را گیر آورده بودند. همگی دنبال این بودند که احترام کاملی به من بگذارند.
آن شکل کتک خوردن، موسوم به تونل مرگ، را اولین بار بود تجربه می کردم. به هر شکل بود از بین دو صف عبور کردم و با بدنی خرد و خمیر وارد سالن شدم. دیدم بچه ها ایستاده اند و منتظر آمدن بقیه هستند. سالن نسبتا بزرگی بود که دو طرف آن هشت اتاق داشت. هر اتاق یک در میله ای داشت که آن را از باقی اتاق ها جدا می کرد. درون هر اتاق هر تعداد می توانستند اسیر وارد می کردند و سراغ اتاق بعدی می رفتند. در آخر سالن دو سه توالت و حمام بود که معلوم بود افراد کل اتاق ها باید از آنها استفاده کنند.
همراه باشید..
کانال حماسه جنوب - ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۶۶
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
در حالی که از درد به خودم میپیچیدم گوشه ای نشستم. بوی عفونت و کثافت سالن حالم را به هم زد. با هر دم و بازدمی حالت تهوع پیدا می کردم. اما راه گریزی نبود. به خیلی از بچه ها همین حالت دست داد. عده ای، که قدرت دفاعی کمتری داشتند، سریع واکنش نشان دادند و استفراغ کردند. این کار هوا را بدتر کرد. از فضای کثیف سالن و اتاق ها معلوم بود قبل از ما عده ای از اسیران ایرانی آنجا بوده اند. نگاهی به در و دیوار و اول و آخر سالن و اتاقمان کردم. رد خونی که کف زمین سالن بود نشان میداد قبل از ما چه خبر بوده است. آدم از دیدن دیوارها و کف زمین وحشت می کرد. با خودم گفتم: «مگر اتاق شکنجه بوده که این طور اثرات آن باقی مانده است؟!»
عده ای از بچه ها به محض رسیدن به اتاق ها دراز به دراز روی زمین افتادند. طبق عادت همیشگی ام تا رسیدم شروع به شناسایی محوطه کردم و خبرهایی به دست آوردم، تا چشمم به توالت ها افتاد شال و کلاه کردم و به سرعت خودم را به آنجا رساندم تا تلافی آن مدت را دربیاورم.
در توالت را باز کردم و با یک شوق و ذوقی خواستم وارد شوم که دیدم توالت خراب و چاه آن پر شده است. هر چه از دهانم در می آمد به عراقی ها گفتم. البته عراقی ها آنجا نبودند تا حرفهایم را بشنوند.
چاره ای نبود. به هر حال اسمش توالت بود و باید مشکل ما را حل می کرد. بخشی از هوای بد سالن به خاطر همان توالتهای خراب بود. به بچه ها گفتم: «باید فکری به حال توالت ها کرد؛ وگرنه از بوی گند آنها خفه می شویم و هیچ کس هم به داد ما نخواهد رسید.»
با رفتن عراقی ها و آرام شدن محیط، بچه ها وارد سالن شدند. هر کس از دیگری می پرسید: «تو کی اسیر شدی؟ نیروی چه لشکر بودی؟ کجا اسیر شدی؟» این سؤالات را از هم می پرسیدند و به هم پاسخ می دادند. لبخند و شادی از سر و روی بچه ها می بارید. همه دور هم جمع شده بودیم. بین آنها هوشنگ را خوب میشناختم؛ ولی به روی خودم نیاوردم. او هم هیچ واکنشی نشان نداد. هر دو عادی با هم احوال پرسی کردیم و مثل باقی بچه ها با هم حرف زدیم. او گفت که در جزیره اسیر شده است. من هم گفتم: «من هم در جزیره اسیر شدم.» او زیرکانه پرسید: «از چه لشکری بودی؟» گفتم: «عضو بهداری تیپ ۸۵ موسی بن جعفر بودم که اسیر شدم.» هوشنگ فهمید اطلاعات من جعلی است. انگار می خواست بیشتر بداند؛ گفت: اسمت چیست؟ اهل کجایی؟»
- فریدون علی کرم زاده. بچه اندیمشک هستم!
هوشنگ که قدری خنده اش گرفته بود و سعی می کرد خودش را کنترل کند گفت: «کی اسیر شدی؟» گفتم: «پنجم تیرماه ۱۳۶۷، حوالی ظهر اسیر شدم.» او بلافاصله از دیگری پرسید: «خب، برادر، شما که هستید؟ کجا اسیر شدی؟» به هر حال پرسش و پاسخ عمومی برگزار شده بود و همه داشتیم از یکدیگر سؤال می کردیم.
حواسم را جمع کردم تا هم اطلاعات قبلی ام را تکرار کنم و هم خیلی به هوشنگ نزدیک نشوم. چون این نزدیکی می توانست به ضرر هر دوی ما تمام شود. بیشتر بچه هایی که همراهم بودند بچه های لشکر ولی عصر (ع) خوزستان و تیپ ۲۱ امام رضا مشهد و تیپ ۴۸ فتح بودند. هر دوی اینها از یگانهای زیر مجموعه قرارگاه خودمان بودند.
نماز مغرب را برای اولین بار با وضو خواندیم؛ البته بدون غسل و طهارت. بعد از چند روز نماز با تیمم، به راحتی با آب وضو می گرفتیم و نماز می خواندیم. تا عصر جو صمیمی و عاطفی خوبی بین همه برقرار شد. احساس میکردم با دیدن و حرف زدن و شوخی های بچه ها قدری دارم از آن دل گرفتگی بیرون می آیم...
بچه ها از اسارتشان برای یکدیگر حرف می زدند. عده ای آنقدر خنده دار اسیر شده بودند که بلند میخندیدیم. عده ای هم آنقدر غریبانه و مظلومانه اسیر شده بودند که اشکمان در آمد. با این حرف و حدیث ها، خستگی و رنج آن سه روز از تنمان بیرون رفت و برای ساعتی یادمان رفت روزهای قبل با ما چه کرده بودند.
مشغول حرف زدن بودیم که یک مرتبه صدای باز شدن در سالن توجه ما را جلب کرد. هر کس سریع به اتاق خودش رفت و در گوشه ای جا گرفت. من هم به اتاقمان، که دومین اتاق سمت چپ سالن بود، رفتم و کنار در ورودی نشستم.
همراه باشید..
کانال حماسه جنوب - ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ مداحی
تصور کن کربلا
🔻 با نوای
حاج امیر کرمانشاهی
#توسل
#اربعین
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
❣ گفتگوی تمثیلی با
شهید عادل کرمی
هم اینک 👇
در کانال دوم حماسه جنوب، شهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
جنایات صدام در جنگ
🔻 حمله به مراکز درمانی
علیرغم تمامی قوانین حقوق بشر، بیمارستانها و مراکز درمانی از تهاجم رژیم بعثی عراق در امان نبودند. بیش از ۲۰۰ پست امدادی، ۱۵۰ پست اورژانس و ۵ بیمارستان ایران در دوران جنگ تحمیلی مورد هدف قرار گرفتند.
دشمن بعثی حتی در یک مورد بیمارستان حضرت فاطمه که در کنار رودخانه بهمنشیر بود را مورد حمله شیمیایی قرار داد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻سردار حشمت حسن زاده (۹)
از فرماندهان ۸ سال دفاع مقدس
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
🔻بيتالمقدس،
درسی فراموش نشدنی برای
🔅 آن روزها تيپ امام حسن مجتبی(ع) يكی از قویترين توپخانهها را داشت. با همه اين احوالات، والفجر مقدماتی عمليات موفقی نبود. تيپ، شهدای زيادی تقديم جنگ كرد و خيلی از بچهها هم به اسارت رفتند. شايد يكی از دليلهای اين عدم پيروزی، ضعف ما در انتقال اطلاعات بود.
🔅 به هر حال نمیشد از بچههای شهر كوچكی مثل شوش انتظار داشته باشيم كه مثل بچههای شهرهای بزرگی مثل تهران و اصفهان صحبت كنند و منظورشان را منتقل كنند.
🔅 مثلاً من فكر میكردم كه حتماً بايد همهمان به عراق برسيم تا بتوانم بگويم خط كامل شد در حالی كه بعدها فهميدم به لحاظ توجيهات نظامی زمانی كه اولين سربازم به منطقه مورد نظر رسيد، میشود گفت آنجا را گرفتم. اگر همين حالا مكالمات آن روز بیسيمها چك شود به راحتی میتوان گفت كه ما در بسياری از جناحها پيشروی داشتيم... بعدها هم وقتی میبايست میرفتيم و از عملكردمان دفاع میكرديم، اين كار را نكرديم.
✦°══፠ ══°✦
آن روزها پيش خودم فكر
میكردم كه چون برای خدا
میجنگم لزومی ندارد كه
بخواهم بروم و راجع به
عملكرد نيروهايم و مشكلاتی
كه با آن درگير بوديم صحبت كنم،
✦°══፠ ══°✦
در حالی كه آنها فرماندهمان بودند و حق داشتند راجع به اتفاقاتی كه در عمليات افتاده بدانند. حق داشتند نقاط ضعف و قوت كار را بدانند.
🔅 حسن درويش هم همين روحيات را داشت منتها با معنويتی بسيار بالاتر از من. گاهی اوقات كه از دست بعضی مسئولين عصبانی میشدم و حرفهايی میزدم حسن ناراحت میشد و نمیپذيرفت و میگفت: اين حرفها خوب نيست، جنبه غيب دارد.
🔅 مشكلاتمان در والفجر مقدماتی يكی، دو تا نبود. ما حتی برای تأمين آذوقه نيروهايمان مسئله داشتيم. حتی در مسائل لجستيك هم بیمشكل نبوديم.
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
کانال حماسه جنوب 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻#زندان_الرشید ۶۷
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
سروصدای سربازان عراقی بلند بود. ظرف بزرگ را وسط سالن گذاشتند و مقداری هم نان کنار آن قرار دادند و گفتند: «سهمیه غذای شماست. بخورید.» گرسنگی آن چند روز حسابی اذیتم کرده بود. در قابلمه را باز کردم که ببینم غذا چیست. دیدم درون قابلمه مقدار زیادی شلغم و مقداری آب گوجه ریخته اند. لابد اسم آن را هم خورش گذاشته بودند.
اولین بار بود غذای این شکلی می دیدم. تعجب کردم. هر چه بود، از بس گرسنه بودیم، حمله ور شدیم و با دل و جان به خوردن غذایی مشغول شدیم که در ایران اگر جلوی حیوان هم میریختیم، نمی خورد. خدا را هم شکر کردیم. )
عده ای، که به سبب کتک های تونل مرگ دست و صورتشان خونی شده بود، رغبت نداشتند با دستهای نجس شلغمها را بردارند و بخورند. آنها در غربت اسارت هم مراعات نجس و پاکی را می کردند. به نگهبانی که پشت در اصلی ایستاده بود و خوردن غیر عادی ما را نگاه میکرد گفتم: «آقا، لااقل کمی آب به ما بدهید. خیلی تشنه مان است.» دلش به رحم آمد و گفت: «باشد. الان. صبر کنید.» چند دقیقه بعد یک شلنگ آب را از حياط کشید و آن را توی سالن انداخت و گفت: «این هم آب.» گفتم: «ممنون. خدا خیرت بدهد.»
علاوه بر اینکه دل سیری آب خوردیم، به دنبال ظرفی گشتیم که آب ذخیره کنیم برای روز مبادا. به غیر از سطل های زباله ظرف دیگری نبود. آنها را ناچار پر از آب کردیم و در گوشه ای قرار دادیم.
عده ای از بچه ها سر و صورت خونی شان را شستند. اولین بار بود که به راحتی و بی هیچ منت و تحقیری به آب دست پیدا می کردیم. بچه ها تا سر حد ترکیدن آب خوردند.
بسیاری از بچه ها لباسهایشان خونی و نجس بود. بحث شد که با این وضع می شود با این لباس ها نماز خواند یا نه. ولولهای در سالن پیچید و این سؤال همگانی شد. وقتی دیدم عراقی ها درها را بسته و رفته اند، در مقام تبلیغ بر منبر اخلاق و احکام شرعی رفتم و شروع به نصیحت و گفتن مسئله شرعی کردم! گفتم: «بچه ها، مطمئن باشید نماز خواندن با این لباس ها و بدنهای نجس به مراتب بهتر و زیباتر از نمازهایمان در ایران است. حتما ثواب این نمازهایمان بیشتر است. شک نکنید.» بیشتر اسیران سن و سالشان از من کمتر بود و با دقت به حرف هایم گوش می دادند. ادامه دادم:
چرا خدا نمازهای ما را در این زندان نپذیرد؟ تازه، خدا خیلی هم دلش بخواهد که در این بدبختی و زجر و شکنجه نمازش را می خوانیم!» عده ای سروصدا کردند و گفتند: «آقا، حالا خواندن نماز، بر فرض حرفهای شما، قبول. عیبی ندارد. ولی حالا قبله کدام طرف است؟» حرف درستی بود. گفتم: «قبله هم مثل لباس نجس ما. قبله لازم نیست در این موقعیت. به هر طرف که می توانید نماز بخوانید خدا حتما قبول میکند. از منبر احکام شرعیه و فتوا دادن پایین نمی آمدم. فتاوایی در آن روز دادم که هیچ فقیهی در عمرش نداده بود!.
وقتی اضطراب بچه ها از بین رفت و حالشان بهتر شد، گفتم: پس سریع نمازهایتان را بخوانید تا ثواب اول وقت را از دست ندهیم. ضمنا مهر هم لازم نیست. روی زمین سجده کنید.» جنب و
جوشی بین بچه ها افتاد. اولین بار بود در یک مکان عمومی راحت نمازمان را می خواندیم و کسی هم مزاحم ما نبود.
همراه باشید..
*لینک دعوت به کانال- ایتا👇*
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 صد جان به فدای
دلبران خواهم کرد
هر چیز که گفته دلبر
آن خواهم کرد
عارف گوید که می
به رندان می بخش
فرمان برم و من
آنچنان خواهم کرد
#شاه_نعمتالله_ولی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂