eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ۹۸ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند از آن روز ورق برگشت و آب و غذا در برنامه هر روز ما قرار گرفت. با این اتفاق فهمیدیم می شود در دل عراق دمار از عراقی ها، آن هم استخبارات، درآورد و تازه طلبکار هم شد. چون احتمال می‌دادم باز میکروفن در سلولمان باشد به بچه ها گفتم: «باید احتیاط کنیم و هر حرفی را در سلول نزنیم. اگر حرف و کار مهمی داریم، موقع رفتن به توالت مطرح کنیم تا خیالمان راحت باشد که حرفهایمان شنود نمی شود.» باز حرف از خر، گاو، گوسفند، و بزغاله همچنان ادامه داشت. سعی می‌کردیم طوری حرف بزنیم که باورشان شود ما آدم های عادی و بی مسئولیتی هستیم و از امور نظامی چیزی سرمان نمی شود. زندگی در سلول واقعا دردآور بود. جدا از شوخی و حرف های بی فایده، بدون توقف، هر روز دعای توسل را با هم و عمدا" با صدای بلند می خواندیم که آنها هم استفاده و ضبط کنند. شب، بعد از نماز مغرب و عشا، وقتی شام خوردیم، حدود ساعت یازده شب صدای جیغ و داد زن و بچه هایی را شنیدم. تعجب کردم. گفتم: «بچه ها، این صداها را می شنوید؟» حرف مرا تأیید کردند. گفتم: «یعنی ممکن است اینها از اسرای ایرانی باشند؟ شاید از زن و بچه های هویزه یا سوسنگرد یا خرمشهر یا یکی از شهرهای ما باشند. به عباس گفتم: «هر طوری شده باید بفهمیم اینها چه کسانی هستند.» عباس گفت: «گرجی، شر درست نکن. حالا بر فرض فهمیدی؛ چه سودی دارد؟ می خواهی دستور آزادی آنها را بدهی؟» . صبح، که نگهبان در را برای توالت باز کرد، در مسیر رفت و برگشت پرسیدم: «راستی، این زندان جن دارد؟» - چطور مگر؟ - دیشب صدای جیغ و فریاد زن و بچه را می شنیدم. ترسیدم در استخبارات هم اجنه باشد! خندید. با باتومی که در دستش بود بازی می کرد. گفت: «صداهایی که شنیدی صدای جن ها نبود. خانواده های عراقی ای بودند که به ایران رفته بودند. صدام در عراق عفو عمومی اعلام کرد و قرار شد همه این خانواده ها به عراق برگردند و کسی کاری به آنها نداشته باشد. وقتی آنها از مرزهای ایران وارد عراق شدند صدام دستور داد همان جا همه را دستگیر کنند و به زندان ببرند و شکنجه شوند. لازم نیست بترسی. اینها هم وطنان من هستند که دارند تقاص کارهایشان را پس می دهند!» با صحبت های نگهبان به این فکر کردم که چه ساده می توانیم از بعضی شان اطلاعات بگیریم. همراه باشید.. *لینک دعوت به کانال- ایتا👇* http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
❣ قرار عاشقی گفتگوی تمثیلی جذاب و خواندنی با شهیدی از بهشت هم اینک در کانال دوم حماسه جنوب شهدا مطالعه بفرمائید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂 🔻 از کتاب ویرانی دروازه شرقی وفیق السامرایی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔅عملیات راصد (مرصاد) ۱ به محض پایان یافتن جنگ، سرلشکر فاضل البراک تکریتی مدیر سرویس های اطلاعاتی و سپهبد ستاد صابر الدوري و مسعود رجوی رئیس سازمان گروهک مخالف ایرانی (منافقین) به منظور بحث و بررسی درباره چگونگی پیشروی سریع و عمیق نیروهای این سازمان از خانقین به سمت تهران، برای در دست گرفتن قدرت در این کشور با پشتیبانی محدود نیروهای مسلح عراقی، در کاخ ریاست جمهوری تشکیل جلسه دادند. در حضور شخص صدام، ابعاد این عملیات و پیامدهای احتمالی آن مورد بحث و تبادل نظر طولانی قرار گرفت. سرلشکر دکتر فاضل البراک بنا به دلایل مختلف، چندان تمایلی به انجام این عملیات نداشت. زیرا نسبت به تحقق نتایج قطعی آن اطمینان نداشت. وی مایل بود از هر گونه عملی که به احتمال - هر چند ضعیف ۔ موجب تحریک طرف مقابل و از سر گرفته شدن آتش جنگ عراق و ایران (که فقط یک هفته از پایان آن می گذشت می شود، خودداری گردد. ولی واقعیت دیگری نیز وجود داشت و تا هنگام اعدام شدنش در سال ۱۹۹۳ نیز در پرده ای از ابهام باقی ماند. حقیقت آن است که فاضل البراک مایل نبود یک جنگ دیگر به دست صدام رقم زده شود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 عملیات رمضان 4⃣3⃣ پیروزی بزرگ اخلاق و جوانمردی ..در اینجا، ، فرمانده تیپ حضرت رسول، وارد بحث شد و ضمن سخنانی گفت: «این امکان برای ما وجود ندارد که شب نخست عملیات بتوانیم رأس مثلثی‌ها را به هم متصل کنیم، یعنی دو مرتبه به دنبال چیزی می رویم که امکان‌پذیر نیست. نیرو را بدون ارزیابی دقیق به مثلثی‌ها وارد می کنیم. در نتیجه، سرگردان می شوند. در واقع، ما این کار را به این امید انجام می دهیم که یک دستگاه بلدوزر را عبور دهیم و به آنجا برسانیم، غافل از اینکه، کار به نتیجه نمی رسد؛ زیرا، بلدوزر باید تأمین داشته باشد، در حالی که نیرویی که از اینجا حرکت می کند و یازده کیلومتر راه می رود، دیگر توان پاک سازی منطقه را ندارد و در نتیجه، لودر و بلدوزر نیز تأمین نخواهند داشت، حتی اگر بلدوزرها حرکت بکنند و منطقه نیز پاک سازی شود و آنها به سختی می توانند از ساعت دو تا دو و سی دقیقه بامداد وارد عمل بشوند، حتی در همین نیم ساعت نیز نمی توانند، این مثلثيها را به هم وصل کنند. البته، فراموش نکنیم که تمام تیپ‌هایمان نمی توانند به طور کامل طی پنج روز آماده شوند مجددأ، درباره چگونگی چیره شدن بر مثلثيها و اینکه خط پدافندی بهتر است در قاعده مثلثيها باشد یا در جلوی آنها، بحث شد و افراد نظرهای کارشناسی خود ءرا ارائه دادند، از جمله احمد کاظمی تأکید کرد: «به اینکه بشود رأس مثلثی را خاکریز زد، اصلا فکر نکنید». پس از بحثهای فرماندهان، حسن باقری گفت: «حالا بگذارید در بحثمان، مرحله ای به جلو برویم. آیا برادران قبول دارند که نمی توان در قاعده مثلثيها پدافند کرد؟ به عبارت دیگر، هدف عملیات چیست؟ اگر انتهای مثلثی را به عنوان هدف قبول دارند، باید در این باره بحث کنیم که چطور می توان خاکریز احداث کرد، من باید یادآور شوم که انتهای مثلثيها را هدف می دانم، اگر این خلاف نظر شماست، این حالا، بحث دیگری است. مجید بقایی، فرمانده قرارگاه (لشکر) فجر سپاه، جهت بحث را تغییر داد: « نخست، هدفمان از احداث خاکریز چیست؟ در واقع، باید جهت حرکتمان را مشخص کنیم. واقعا اگر می خواهیم بعد از آن، حرکت بعدی خود را آغاز کنیم - که فکر می کنم نظر برادران، به ویژه برادر حسن باقری این باشد - خب، چرا برویم چهار تا مثلثی را بگیریم؟ بهتر است دو تا مثلثی را بگیریم، ولی خاکریز را به طور مایل بزنیم. دیگر اینکه از حرکتهای ظریف که یک نیرو از این و نیروی دیگر از آن طرف برود و دشمن را دور بزند، به شدت پرهیز کنیم. اینجا رقابیه، میشداغ و عین خوش نیست، اینجا منطقه همواری است که در دید دشمن قرار دارد، به طوری که در روز، هر اندازه نیروی ما اینجا با یکدیگر متصل باشد، دشمن به راحتی آنها را با تانک می شکافد و جلو می رود، به ویژه اگر سیستم فرماندهی دشمن به هم نخورده باشد. نظر من این است که دو تا مثلثی را بگیریم، خاکریز را نیز به شکل مایل بزنیم و نیروهای دشمن را منهدم کنیم و انعطاف نیز داشته باشیم و اگر توانستیم نوک دو تا مثلثی را به هم متصل کنیم و در غیر این صورت، قاعده را پدافند کنیم. با دو جداره کردن خاکریز در دو مثلثی می توانیم در قاعده پدافند کنیم و هنگامی که مطمئن شدیم، توانایی نگهداری این خط را داریم و پس از یک هفته که تیپ‌ها آماده شدند، حرکت را تغییر ندهیم و به طرف کانال پرورش ماهی سرازیر بشویم. بدین ترتیب، با تمرینی که در عبور از کانال می کنیم و با داشتن این سر پل‌ها، مشکل عبور از کانال و گرفتن سرپل را می توانیم حل کنیم » ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۹۹ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند صبح روز بعد، وقتی برای دستشویی وارد حیاط شدم، فضولیام گل کرد و تجسس کردم. زن و بچه ها لباس کردی پوشیده بودند. معلوم بود از کردستان عراق هستند. چون جنوبی های عراق معمولا لباسشان دشداشه و چادرهایشان عربی است. هر روز ساعت یازده صبح انگار نگهبانها سهمیه کتک آنها را می دادند. گاهی صدای زن و بچه ها آنقدر حزین و غمگین بود که تحمل شنیدنش را نداشتیم. گاهی گوش هایم را می گرفتم تا نشنوم. درد خودمان کم بود این درد هم به آن اضافه شده بود. عباس می گفت: «اینجا حرف، حرف صدام است و برای خوشامد او بعضی ها هر کاری از دستش بربیاید انجام می‌دهند.» با دیدن میهمان های جدید استخبارات غم و غصه هایم از یادم رفت. وقتی در حیاط یکی از زنهای کرد عراقی را دیدم که بچه اش را بغل کرده و گوشه ای نشسته بود یاد همسر و دخترم افتادم. آن بیچاره ها هم مثل ما ساعتی معین برای شکنجه و استراحت نداشتند. گاهی ساعت دو و نیم شب، که از شدت گرما خواب از سرم می پرید، صدای داد و فریاد زنها به گوشم می رسید. نگهبانها یک مرتبه به آنها حمله می کردند و با باتوم و مشت و لگد آنها را می زدند. مرد و زن و بچه سرشان نمی شد. وظیفه شان کتک و اذیت بود. یک روز دیدم عین آدم های جذامی شده ام. موهای سرم ریخته بود. قیافه ام عوض شده و رنگ و رویم تغییر کرده بود. دیگر گرجی سابق نبودم. از دیدن قیافه خودم وحشت کردم. آن روز، بعد از نماز ظهر و عصر، به سجده رفتم و آنقدر گریه کردم که عباس و هوشنگ بلندم کردند. در سجده با خدا حرف زدم. گفتم: «خدایا تحمل این وضعیت را ندارم. کمکم کن. خدایا دارم از بین می روم. فقط تویی که می توانی ما را کمک کنی.» هیچ دلخوشی نداشتیم. هر روز وضع جسمی و روحیه مان خراب تر می شد؛ نه غذای درستی، نه آفتابی، نه استراحتی. چیزی که ما را برای ادامه زندگی دلخوش کند وجود نداشت. بارها و بارها ائمه اطهار را واسطه کردم و از آنها خواستم شفيع ما شوند تا شهادت نصیب‌مان شود و زندگی آنگونه ادامه نیابد. سلولمان کوچک و آن قدر کثیف و آلوده بود که با خوردن غذا یا حتی تنفس هرچند روز یکی مان اسهال می گرفت. بیماری اسهال ما را فلج کرده بود و دست بردار نبود. هر بار که یکی مان اسهال می‌گرفت روز سیاه زندگی ما بود. نه دارویی، نه توالتی، نه بهداشتی، همه اینها یک طرف، کنار هم بودنمان برای رفع آن مصیبت هم یک طرف. عراقی ها می دانستند ایرانی ها اهل حیا هستند و بی حیایی مرگشان است. برای همین ما را از توالت رفتن منع می کردند تا کنار هم در سلول تنگ و نمور کارمان را انجام دهیم و به نوعی مرگ تدریجی داشته باشیم. گاهی اسهال خونی سراغمان می آمد. این بلا بزرگ ترین بلای سلول بود که اسمش ما را وحشت زده می کرد. در اوج غیر بهداشتی بودن سلول و زندان، باز سعی می کردیم از آلودگی دور باشیم. اما دستها آلوده، بدن آلوده، زمین آلوده؛ هیچ چیز بهداشتی نبود. توالت که میرفتیم صابونی برای شستن دست هایمان نبود و این بدترین نوع انتقال میکروب به غذا و آب و بدنمان بود. هر چه به نگهبان میگفتم یک صابون یا پودری به ما بدهید، می گفت: «ممنوع! ممنوع!» همراه باشید.. *لینک دعوت به کانال- ایتا👇* http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 قصه نان و نمك چيست! نمی دانم من حُرمت سفره من،  چشم نمكدانِ تو بود...  http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۰۰ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند روز بیست و سوم حالم از خودم، کف زمین، لباس هایم، هوا، و همه چیز به هم می خورد. ساعت ده صبح نگهبان در سلول را باز کرد و گفت: «مژده مژده! آماده باشید.» . - باز، چه شده؟ - قرار است شما را به حمام ببرند. اولین بار بود که اسم حمام را می شنیدیم. چیزی برای آماده شدن نداشتیم. حوله، لباس زیر، شامپو؛ خبری از اینها نبود. هر سه نفر سر پا ایستادیم و گفتیم: «آماده ایم.» لحظاتی بعد، عباس، که دو دستش فلج شده بود، نگاهی به من و هوشنگ کرد و گفت: «من که دست ندارم خودم را بشویم. پس نمی آیم.» گفتم: «عباس، من دلاک ماهری هستم. طوری تو را کیسه بکشم که به عمرت ندیده باشی. مگر من مرده ام که تو حمام نیایی؟!» عباس خجالت می‌کشید. ولی من با افتخار عباس را توالت می بردم و کارهای طهارت او را انجام می دادم. مدام می‌گفت: «خدا به من مرگ بدهد. شرمنده‌ات هستم گرجی، تو را به خدا حلالم کن.» می‌گفتم: «عباس مرض و شرمنده! زهرمار و شرمنده! اینکه چیز بدی نیست. وظیفه ام است. اینجا که من رئیس ستاد نیستم. من هم رزم و هم سلولی تو هستم. خدا را چه دیدی؟ شاید فردا من طوری بشوم؛ تو باید کمکم کنی.» بعد هر دو می خندیدیم. هر سه نفر از سلول بیرون آمدیم و باز نگهبان چشم بندها را زد و گفت: «حرکت.» بعد از چند دقیقه ما را وارد حمام کردند. دم در حمام به هوشنگ گفتم: «حواسمان را به عباس بدهیم.» مؤدبانه گفت: «در خدمتم.» وقتی هوشنگ پیش دستی کرد و گفت: «عباس آقا، با اجازه می خواهم لباس هایت را در بیاورم.» عباس با شرمندگی گفت: «هوشنگ جان، ببخشید.» و به کمک هوشنگ، عباس را زیر دوش بردیم. آب نه سرد بود نه گرم. می‌شد تحملش کرد. هوشنگ گفت: «خودم عباس را می شویم.» با مهربانی سر و گردن و بدن عباس را شست، من هم مشغول شستن سر و صورتم بودم که صدای گریه عباس بلند شد. از زیر دوش کنار آمدم. گفتم: «ها ... عباس، چه شده؟»، - دستهایم از بین رفت. باید تا آخر وبال گردن شما باشم. - عباس، این چه حرفی است؟ دست‌هایت خوب می شود. قرار نیست تا آخر عمرت این طور باشی. از این حرفها نزن. من و هوشنگ ناراحت می‌شویم. ما داریم وظیفه مان را انجام می دهیم. نه تو، هر کس دیگری بود همین کارها را برایش می کردیم. عباس می‌گفت: «باشد. ولی به هر حال من هم آدمم. خجالت می‌کشم.» حمام کردیم؛ ولی خبری از شامپو، صابون، و حوله نبود. با این حال می ارزید. با بدنهای خیس لباس هایمان را پوشیدیم. البته گرمی هوا سبب شد با خیس بودن بدنمان احساس خنکی بکنیم. ما را به سلولمان برگرداندند. بعد از حدود یک ساعت به هوشنگ گفتم «یک فکری به سرم زد.» . _ چه فکری؟ - فكر فیزیوتراپی کردن دست های عباس. - مگر می شود؟ - بله، هر روز، صبح و عصر، دو نفری دست های او را ماساژ می‌دهیم تا خون در آن جریان پیدا کند و دست هایش جانی بگیرند. عباس گفت: «نه بابا! خودتان را خسته نکنید. این دستها دیگر برای من دست نمی شود.» ۔ امتحانش مجانی است. همراه باشید.. *لینک دعوت به کانال- ایتا👇* http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1⃣ یه پیام براتون آوردم. کجا بهتون برسونم! 2⃣ هی نداشتن ابزار و امکانات رو بهونه نکنیم. 3⃣ خدا کنه پلاک آویزون شده اش گم نشه . گاهی شناخت آدم ها بعد از سال با زنجیری بند است! 4⃣راستی چند بار و ماه جبهه رفتن مهم هست یا نه ؟ 5⃣ از ترس در حال ساختن جان پناه است یا نه؟ 6⃣ شش رو دیگه با نکته سنجی تون بگید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 سلام خدمت همراهان کانال با هماهنگی‌ای که با جناب بعمل آمده، ایشان آمادگی خود را جهت پاسخگویی به سوالات خوانندگان محترم خاطرات اعلام نموده‌اند. دوستانی که سوالات قابل طرحی دارند می توانند بصورت کاملا خلاصه و جامع تا ساعات پایانی امشب ارسال نمایند. 👇👇 @Jahanimoghadam 🍂
🍂 🔻 از کتاب ویرانی دروازه شرقی وفیق السامرایی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔅عملیات راصد (مرصاد) ۲ مسعود رجوی به صدام گفت: مطمئن باشید که سازمان من ظرف چند ساعت وارد شهر همدان، در ۲۵۰ کیلومتری مرز خواهد شد. سپهبد صابر الدوری گزافه گویی هایش را از حد گذراند و گفت: «سرور من، از دیروز تا به حال تصویر ورود این سازمان به ایران و به دست گرفتن قدرت در آنجا از برابر چشمان من دور نمی شود.» صدام فریفته این کلام گردید و موافقت خود را با اجرای این عملیات که به نام عملیات "راصد" شناخته شد، اعلام داشت. صابر فراموش کرده بود که تاریخ رحم نمی کند و سرنوشت عراق، بازی کودکانه ای در خرابه های ده یا روستای «الدور» نیست. ( توصیح: منافقین عملیات خود را فروغ جاویدان نام نهادند و آنچه از سوی نیروهای سپاه برای مقابله با منافقین انجام گرفت مرصاد نام گذاری شد.) شاید اندیشه عملیات شاید علت شکل گرفتن اندیشه عملیات در ذهن سازمان (منافقین) ناشی از این احساس بود که با پایان یافتن جنگ عراق و ایران فرصت ها و محدوده پشتیبانی صدام از این سازمان کاهش پیدا خواهد کرد. زیرا حکومت ایران از شرایط مناسب تری برای به دست گرفتن زمام امور در داخل برخوردار خواهد شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 عملیات رمضان 5⃣3⃣ پیروزی بزرگ اخلاق و جوانمردی حدود ساعت ۱۳، جلسه برای اقامه نماز تعطیل شد اما فرصتی برای صرف ناهار نبود؛ بنابراین، بلافاصله بعد از نماز جلسه ادامه یافت. نخست، ، فرمانده لشکر ۳۰ زرهی سپاه، نظر خود را درباره بحث ارائه داد و تأکید کرد: «حتی اگر منطقه را بگیریم، اما از سرعت لازم برخوردار نباشیم، دشمن با امکانات زیادی که در رها کردن آب دارد، راهکار حرکت بعدی ما را خواهد بست و اگر در انجام همین حرکت نیز تأخیر کنیم، کل منطقه با آب مسدود خواهد شد». وی سپس، درباره چگونگی عمل در مثلثيها گفت: «باید جلو مثلثيها پدافند کنیم؛ زیرا، ماندن در پشت آنها امکان پذیر نیست. ، معاون قرارگاه (لشکر) نصر، نیز گفت: در راستای صحبتهای آقای صفار باید تأکید کنم که عمليات و مراحل انجام شده آن را بررسی کنیم و نقاط ضعف و دلیل آنها را بیابیم. در واقع، مشکل ما در کیفیت نیروها یا کمبود آنها بود. این واقعیت همیشه در مورد تیپ‌های ما وجود دارد که تا دو ماه پس از بازسازی و اجرای نخستین عملیات، بالاترین کیفیت را دارند و بعد از آن، کیفیت‌شان کاهش می یابد، مگر اینکه فاصله اجرای دو عملیات زیاد باشد. موضوع دیگر اینکه چرا در مرحله پایانی عملیات رمضان، با وجود اینکه جناح راست و جناح چپ کامل بود، در محور وسط الحاق صورت نگرفت؟ در پاسخ بدین پرسش باید گفت عوامل زیادی در این باره مؤثر بود که استعداد نیرو و کیفیت‌شان از جمله آنهاست. در واقع، مشکل این است که ما به کمیت و کیفیت نیرو در طرح مانورها اهمیت کم تری می دهیم و آنها را کمتر بررسی می کنیم. وی بعد از بررسی مشکلات عملیات سابق، افزود: مجددا برادران پیشنهاد می کنند که ما همین عملیات را انجام بدهیم، حتی یک گام هم پا فراتر می گذاریم و می خواهیم، نوک مثلثيها را با این همه مشکل به هم وصل بکنیم! به نظر من، باید درباره این مسائل واقع بین باشیم، حتی اگر یک هفته را به بازسازی تیپ‌ها، اختصاص دهیم، باز هم یگانها آن کیفیت اولیه را نخواهد داشت و استعداد لازم به دست نخواهد آمد تا عملیاتی به این بزرگی انجام شود، کوچک تر و سهل تر و آسان ترین را انتخاب کنیم». وی همچنین، در روی نقشه شرق بصره، پیشنهاد اجرای عملیات در منطقه ای دیگر را داد که دورتر از منطقه مورد بحث است بعد از سخنان عزیز جعفری و مباحثی طولانی - که گاه در قالب گفت و گوی چند نفری پیگیری می شد - احمد غلامپور، فرمانده قرارگاه (لشکر) قدس سپاه، گفت: «هر اندازه از منطقه عملیاتی رمضان به طرف شمال برویم، از هدف اصلی خود دور می شویم؛ بنابراین، پیشنهاد می کنم ذهنمان را هر چه بیشتر به طرف جبهه جنوب معطوف کنیم. در ضمن، از پنج عملیاتی که در گذشته در جبهه جنوب انجام داده ایم سه عملیات به جز اشکالی که در خاکریز زدن داشتیم، تقریبا از نظر انهدام نیرو و دست یابی به هدف، موفقیت آمیز بود. با توجه به این امر، پیشنهاد می کنم که نقص عملیاتهای پیشین (ضعف در زدن خاکریز) را پیش از اجرای عملیات بررسی کنیم. از آنجا که مطمئن هستم، می توانیم روی زدن خاکریز حساب کنیم، بهتر است در همین منطقه، برای تصرف دو تا از مثلثيها کار و بر روی دو قرارگاه سرمایه گذاری بکنیم، بدین ترتیب که در مرحله نخست، یک قرارگاه وارد عمل شود و دو تا از این مثلثيها را تصرف بکند تا جاپایی برای مرحله بعدی عملیات باز شود. سپس، ۲۴ ساعت بعد، قرارگاه دیگر از نوک این مثلثی عملیات را ادامه دهد و به جلو برود. و پس از اینکه منطقه را تصرف کردیم، دستگاهها و تجهیزات را آماده بکنیم و در منطقه بین زید، آب گرفتگی و کانال ماهی در جناح راست منطقه خاکریز بزنیم. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
❣ شهادت نردبان آسمان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۰۱ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند کارمان روی دست های عباس شروع شد. هر روز، صبح و عصر، یک ساعت فیزیوتراپی دست‌های عباس به کمک دو دکتر ماهر انجام می شد! عصر روز پانزدهم دیدم انگشت های دست راست عباس آرام آرام تکان خورد تا این حرکت را دیدم فریاد زدم: «عباس، جواب داد. تو خوب می‌شوی.» او را بوسیدم و گفتم: «مطمئن باش دست هایت دوباره به کار می افتد.» عباس گریه می‌کرد و می گفت: «خدا کند. خدا کند.» مدتی کار اصلی مان ماساژ دادن دست‌های عباس بود. آثار خوب شدن دست های او را هر روز حس می کردیم. خیلی خوشحال شدیم. عباس باورش شده بود دست‌های فلجش در حال خوب شدن است. گاهی از سر شوخی می‌گفتم: «عباس، دست‌هایت دیگر خوب نمی شوند. باید قید خوب شدن را بزنی.» روزها پشت سر هم گذشت. دست های عباس خوب شده بود. به راحتی دست ها و انگشت‌هایش را تکان می داد. می توانست چیزی را از زمین بردارد. من و هوشنگ را می بوسید و می گفت: «بچه ها، دست هایم خوب شد. دیگر فلج نیستم.» او قدم می‌زد و گریه می‌کرد و ما هم از خوب شدن دست های او اشک شوق می‌ریختیم و خدا را شکر می کردیم. دست های من هم به سبب شکنجه های عراقی ها آسیب دیده بود. ولی آسیب دست های من به شدت دست های عباس نبود. دست چپم گاهی بی حس می‌شد. در یکی از روزهای اول ورود به زندان استخبارات، که هنوز با عباس و هوشنگ همراه نشده بودم، به حمام رفتم. حمام در توالت بود. یعنی یک دوش در توالت نصب کرده بودند که حکم حمام را داشت. یک آبگرمکن دیواری هم نصب شده بود. لباس هایم را در آوردم و خواستم آب سرد و گرم را مخلوط کنم. دست چپم بی حس بود. آن را زیر لوله آب بردم. دیدم آب حرارتی ندارد و معمولی است. همین طور آب روی دستم می ریخت و متوجه نبودم. منتظر بودم آب گرم بیاید. ولی خبری نبود. کم کم بخار آب گرم فضای حمام را گرفت. نگهبان وظیفه داشت حتی موقع حمام کردن ما را زیر نظر داشته باشد و چشم از ما برندارد. یک مرتبه داد زد: چه کار می‌کنی؟ دستت را بکش کنار.» تا این حرف را زد نگاهی به دست چپم که زیر دوش بود کردم. دیدم زیر آب جوش مثل لبو قرمز شده و در حال سوختن است. از دیدن دستم وحشت کردم. به سرعت آن را کنار کشیدم و از حمام بیرون آمدم. نگهبان گفت: «مگر کوری؟ آب جوش را حس نمی‌کنی؟ ببین چه بلایی سر دستت آوردی؟» دستم سوخته و ورم کرده بود. دردی حس نمی کردم. ولی دیدن آن مرا به وحشت می انداخت. نگهبان وارد حمام شد و آب سرد و گرم را مخلوط کرد و گفت: «حالا برو و زود حمام کن و بیا بیرون.» اولین بار بود می‌دیدم دل نگهبان عراقی به حال زندانی می سوزد. هر طور بود حمام کردم و بیرون آمدم. به نگهبان گفتم: «پمادی، چیزی نداری به من بدهی؟» گفت: «نه بابا؟ اینجا که بهداری و داروخانه نیست.» دستم ورم کرده بود و پوست می انداخت. خوب شدن دستم حدود ده روز طول کشید. همراه باشید.. ════°✦ 💠 ✦°════ 👈 گفتگوی مجازی با سردار گرجی زاده، به زودی در کانال حماسه جنوب *لینک دعوت به کانال- ایتا👇* http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۰۲ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند چه در زندان استخبارات، چه در زندان‌های عمومی، چه در سلول‌های انفرادی، نگهبان و افسر و سرهنگ و بازجو و احدی حق ترحم به اسیر را نداشت. همه با درنده خویی رفتار می کردند. اگر کسی را می دیدند با اسیر ایرانی خوش و بش یا مهربانی می کند روزگارش سیاه بود. از آنجا که در زندان استخبارات مرکزی رحم و مروت وجود نداشت نام آن را «آتشکده» گذاشته بودیم. از آن زندان آتش می بارید. هر کاری می کردند مثل آتش جهنم سوزنده بود. حتی فحش هایی که می دادند مغز استخوانمان را می سوزاند؛ از فحاشی به امام خمینی تا فحش های رکیک ناموسی. از بزرگترین نیروی نظامی شان تا سربازانشان، در اولین برخورد با اسرای ایرانی، قصد غارت او را داشتند. هر روز که می‌گذشت بیشتر باورمان می‌شد حالا حالاها ماندگاریم و باید آرزوی آزادی را هم به ذهنمان نیاوریم. تصمیم گرفتم خودم را به خدا واگذار کنم تا هر چه او خواست همان بشود. توكل به خدا روحیه و حال معنوی خاصی برای من به وجود آورد. عباس و هوشنگ هم همین حالت را داشتند. یک شب به عباس و هوشنگ گفتم: «بچه ها، اگر خدا بخواهد که ما آزاد شويم، در یک چشم به هم زدن محقق می شود. ولی فعلا انگار اراده خدا بر این است که ما در زندان استخبارات عمر بگذرانیم.» عباس گفت: باید برای اوقاتمان برنامه ریزی کنیم؛ وگرنه در اینجا از بین می رویم.» تصمیم گرفتیم هر روز درباره موضوعات جدید صحبت کنیم. از خاطرات گذشته بگوییم و برنامه های مذهبی داشته باشیم تا روحیه‌مان دچار رکود نشود. ساعت پنج بعد از ظهر برنامه بازگویی خاطرات داشتیم. روز اول عباس و هوشنگ گفتند اول تو شروع کن» - از کجا شروع کنم؟ - از زندگی ات بگو؛ از دوران نوجوانی، از هر چه که دوست داری. و من شروع کردم: «من ۲۱ خردادماه ۱۳۴۲ در اندیمشک متولد شدم.» عباس گفت: «یعنی همان سالی که امام خمینی در جواب کسانی که از او پرسیدند یاران تو کجا هستند پاسخ داد سربازان من در گهواره ها شیر می خورند.» گفتم: «بله عباس جان، اما اجازه بده راحت سخنرانی کنیم و میان صحبت‌هایم نیا.» بچه ها خندیدند. عباس گفت: «بگو عزیزم. بگو.» ادامه دادم: «خانه ما در قسمت غربی شهر بود. شهر اندیمشک به دو منطقه تقسیم می شد؛ ساختمان و پشت بازار، شغل پدرم پارچه فروشی بود. چهار برادر و دو خواهر دارم. پدرم مرد زحمت کشی بود. او رزق و روزی نه نفر را فراهم می کرد. بعدها پدرم سل گرفت و توان کار کردن را از دست داد. از موقعی که یاد دارم پدرم اهل نماز و مسجد بود. هر روز قبل از اذان وضو می‌گرفت و آماده مسجد رفتن می‌شد. او همه ما را نصیحت می کرد که مراقب نماز اول وقت باشیم. ما را پند می‌داد که از حق الناس بترسیم. خودش هم هر ساله حساب خمسش را پرداخت می کرد. مادرم هم از طایفه بیرم وند خرم آباد بود. زمانی که انگلیسی ها در آبادان مشغول استخراج نفت بودند همراه خانواده اش به آبادان می رود. مدتی بعد پدربزرگم فوت می کند و مادرم در خانه دایی اش، که پلیس نفت آبادان بود، بزرگ می شود. مادرم برای خانواده دایی اش ارزش قائل است و همیشه می گوید محبت‌های دایی ام را تا زنده ام فراموش نمی کنم. ════°✦ 💠 ✦°════ 👈 گفتگوی مجازی با سردار گرجی زاده، به زودی در کانال حماسه جنوب *لینک دعوت به کانال- ایتا👇* http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂