eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۶۰ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ نماز جماعت گردان که برگزار می شد بچه ها تا نیم ساعتی از چادر نماز خانه بیرون نمی آمدند و گریه می کردند. هرچه فرماندهی گردان برایمان حرف می زد اثری نداشت. علی محمد طاهری که سر آمد بذله گویی بود وسط حرفهایش تا نام ماشاءالله می آمد ساکت می شد و با بغض می گفت حیف رفت. روزهای سختی بود که می گذشت. هنوز داغ بودیم و باورمان نمی شد بهترین دوستانمان راهی آخرت شدند. چند روزی در گروهان پل ماندم ولی دیدم دیگر نیازی به ماندنم نیست. روز چهارم به سراغ نیسی رفتم و گفتم اگر اجازه بدهید من بروم قرارگاه - بابت چه کاری؟ -هیچ .برگردم سر کارم -ولی حال بچه ها را که می بینی -من بدتر آنها هستم -پس بمان -روحیه اش را ندارم -پس سر بزن بما -حتماً عصری به  قرارگاه برگشتم تا از حال و روز عملیات با خبر شوم. جلوی ساختمان فرماندهی چقدر ماشین فرماندهی پارک شده بود. معلوم بود جلسه فرماندهان است. با دلسردی به دفتر آقای محقق نماینده امام رفتم که حجت قره سواری را دیدم. او تا مرا دید بغلم کرد و گفت آقای محقق خیلی نگران تو بود. -چرا -از خودش بپرس -هستش؟ -نه - کجاست؟ - فرماندهی جلسه با فرماندهان. -آقا محسن هم آمده؟ -بله او، شمخانی، رشید، عزیز جعفری همه آمدند -مگر خبری است؟ -حتماً -تو میدانی؟ -نه ولی حاج آقا بیاید خواهد گفت تا عصری جلسه طول کشید ولی حاج آقا نیامد. با حجت خداحافظی کردم و به طرف واحد راه افتادم. ساعت ۶ بود که ماشینی وارد قرارگاه شد که تا حالا ندیده بودم. برای لحظه ای ماندم که دیدم آقای هاشمی رفسنجانی پیاده شد و همراه محافظ هایش به طرف فرماندهی قرارگاه رفت. وقتی به واحد رسیدم غیر از چناری کسی نبود. او تا مرا دید گفت آقا مهدی! خیلی بهم ریخته هستی، چیزی شده؟ نه فقط شکست عملیات حسابی اعصابم را بهم ریخته است -نگران نباش -از بچه ها چه خبر؟ -فردا صبح همه می آیند. امشب راحت بخواب تا فردا صبح. بعد نماز صبح، قدری خوابیدم که سرو صدای علی باباخانی بیدارم کرد. ساعت ۸ صبح بود و من خواب خواب بودم. همه دورم جمع شده بودند و به شوخی انگشت هایشان را روی سرم گذاشته بودند و فاتحه می خواندند. هرکس از هر راهی سعی می کرد مرا بخنداند ولی سودی نداشت. محسن شایسته سؤال کرد حاج صادق دنبالت می گرد -کجاست؟ -طبقه پایین -حال ندارم -چرا؟ -خیلی از دوستانم شهید شدند -در عملیات؟ -آره -خوش بحال شان مشغول حرف زدن بودیم که حاج صادق واردشد و مرا بغل کرد و گفت پس تو هنوز زنده هستی؟ چرا شهید نشدی؟ -توفیق نداشتم. -ان شاءالله عملیات بعدی -ان شاءالله -از خانمت خبر داری؟ -نه -چرا؟ -دیشب اینجا خوابیدم -منزل نرفتی؟ -نه همین الان بیا با هم برویم منزلتان. عجب آدمی هستی با بچه ها خداحافظی و همراه صادق راه افتادیم. او مرا درب منزلمان پیاده کرد و هرچه اصرار کردم بیاید داخل، خداحافظی کرد و رفت تا آیفن را زدم، خانمم از پشت گوشی گفت شما؟ گفتم مهدی. تا وارد خانه شدم، خانم که از شادی نمی دانست چه کند، گفت از محمد رضا و علی ما چه خبر؟ -خبری ندارم -مگر با هم نبودید؟ -چرا -پس چطور خبری نداری؟ -در دو محور بودیم شب تلویزیون عراق، محور عملیاتی ما را در جزیره سهیل نشان داد و با نشان دادن فیلم شهدای ما می گفت ایران دراین عملیات  شکست خورده است. خانم سؤال کرد مگر شکست خوردید؟ -آره -چرا ؟ -نمی دانم -عراق درست می گوید؟ -نه با ناراحتی تلویزیون را خاموش کردم و گفتم حال تلویزیون نگاه کردن را ندارم. تلفنی به مادرم زدم و احوال او را پرسیدم. او در حالی که گریه می کرد گفت سپاه می گفت عده ای از بچه های سپاه اندیمشک شهید شدند. -درست می گوید -شایعه بود تو هم شهید شدی -دا، بادمجان بم آفت ندارد با پدرم، خواهر و برادرهایم حرف زدم. همه از این که می دیدند زنده هستم خوشحال بودند. اون شب تا دیری در حیاط کوچک خانه مان قدم زدم و همسرم می پرسید تو داری چیزی را از من پنهان می کنی. -نه بخدا -پس چرا این قدر ناراحتی؟ -ماشاءالله ابراهیمی بهترین دوستم شهید شد -خدا رحمتش کند -تو که نمیدانی چه از دستم رفته است؟ -از محمد و علی چه خبر؟ -گفتم که بی خبرم -پی گیری می کنی؟ -فردا صبح از سپاه سؤال می کنم فردا صبح سری به واحد زدم و گفتم می خواهم چند روزی بروم اندیمشک فرماندهی موافقت کرد و من عصر همراه همسرم به اندیمشک رفتیم. مادر با دیدن من چقدر گریه کرد و بوسیدم شب سری به بهشت زهرا زدم و برای شهدای فتح فاو فاتحه خواندم آخر شب بود که علی رضا عصا بدست بدیدنم آمد و گفت حال داری خبر تلخی برایت بگویم و ناراحت نشوی؟ -بگو ببینم خبر تلخ چه داری -قول میدهی ناراحت نشوی؟ -نه. مگر سنگ هستم؟ -باشد. متاسفانه علی کریم زاده شهید شد -جدی؟ کی؟ -در حین درگیری که می رود در جزیره سهیل عراق جنازه شهدا را عقب بیاورد. -جنازه اش آمده عقب؟ -نه -پس چه م
ی شود؟ -فعلاً مفقود الاثر است -خانواده اش خبر دارند؟ -بله دیروز مطلع شدند علیرضا تا این حرف را زدم خندید گفتم چرا می خندی؟ -یادت است گفتی علی قبل عملیات بدیدارمان آمد؟ -آره -یادت است چه به شما گفت؟ -بله -چی گفت؟ -گفت احتمالاً من جنازه شما را بعداز عملیات عقب می آورم و تو گفتی شاید هم برعکس علی رضا انقدر گریه کرد به طوری که برای چشمان او ترسیدم. آن قدر گریه علی رضا بلند شد که خانمم سراسیمه وارد اتاق شد و گفت علی شهید شده؟ -نه محمد رضا؟ -نه -پس چی شده؟ -علی کریم زاده شهید شده -خدا به خانم او صبر بدهد آن شب با علی تا دیر وقت با هم حرف زدیم و گریه کردیم. هر کدام از ما هر خاطره ای بذهنش می رسید می گفت. دو روز بعد برای کاری به واحد تعاون لشکر سری زدم و از برادرهای خانمم سؤال کردم که با کمال تعجب مسئول پرسنلی گفت محمد رضا لامی زاده شهید شده ـ شهید شده؟ -بله جسدش؟ -در جزیره سهیل مانده -به چه دلیل؟ -این طرف نیامده -شاید اسیر شده -نه دوستانش دیدند که او شهید شده -حالا چه کنیم؟ -هیچ . . . دعا کن. از لشکر که بیرون آمدم مدام  در این فکر بودم که چطور این خبر را به همسرم بدهم. شب که به منزل رفتم همسرم خوشحال گفت فردا مهمان داریم -مهمان؟ کی؟ -پدر و مادرم چه خوب -انها دارند می آیند تا محمد و علی را ببینند تا این حرف را شنیدم زبانم به لکنت افتاد که گفتم حا حا حا لشان خوب خوب است. -حالا چرا رنگت پریده؟ -نه حالم خوب است. دو روز بعد وقتی پدر مادرش آمدند گفتم هنوز عده ای در پدافند هستند و یک هفته دیگر بر می گردند. مادر خانمم پرسید پدافند دیگر چیست؟ یعنی در عده ای از نیروها درخط ماندندو تا چند روز دیگر عقب نمی ایند -تو مطمئن هستی محمدم هم آن جاست؟ باید بپرسم بعد دو روز به همسرم گفتم شما همراه پدر و مادرت چند روزی به قم برو. بابت؟ -استراحت -مشکوک می زنی -نه. این مدت  توخیلی اذیت شدی -تو تنها هستی -من هم می آیم آنها فردا عصر با قطار به قم رفتند و من مانده بودم چه طور شهادت محمد رضا را به آنها اطلاع بدهم. در قرارگاه همه فکر عملیات جدید بودند. جلسات فرماندهان پی در پی ادامه داشت. فردا صبح به باجناقم آقای حسینی در قم تماس گرفتم و گفتم محمد شهید شده است. او که انتظار شنیدن این خبر را نداشت گفت کی؟ -در عملیات -پدر و مادرش خبر دارند؟ -نه. امروز قم هستند. تو به آنها بگو -من قدرت خبر دادن را ندارم بهرحال باید مسئولیت آن را بپذیری شب در واحد بودم که خانمم زنگ زد و با گریه گفت محمد شهید شد -بله میدانم خدا رحمتش کند -حالا ما چه کنیم؟ -هیچ. صبر کنید -جسدش نیامده -خدا بزرگ است گوشی را که قطع کردم حالم خیلی بهم خورد و از همه چیز شاکی بودم. محسن شایسته که آمد و مرا کنار دیوار در آن حال و هوا دید گفت چیزی شده؟ -نه. خانواده ام فهمیدند پسرشان شهید شده -چه بهتر. دیگر چشم انتظار نیستند. -ولی تحملش خیلی سخت است. -چه می شود کرد. -برای پدر و مادرش دعا کن -روی چشم بچه های واحد می دانستند اوضاع روحی ام خوب نیست سعی می کردند با شوخی کردن، کمی بمن کمک کنند ولی سودی نداشت. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ضد حال هوا داغ بود و ترکش کُلمَن آب رو سوراخ کرده بود. تشنه و خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم. به مقر که رسیدیم ساعت دو نصف شب بود. از آمبولانس پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال. یخچال نبود. گلوله‌ خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا. دویدیم داخل سنگر. سنگر تاریک بود، فقط یه فانوس کم نور آخر سنگر می‌سوخت. دنبال آب می‌گشتیم که پیر مرادی داد زد: «پیدا کردم!» و بعد پارچ آبی رو برداشت و تکون داد. انگار یخی داخلش باشه صدای تَلق تَلق کرد. گفت: «آخ جون».و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد. می‌خورد که حاج مسلم- پیر مرد مقر- از زیر پتو چیزی گفت: «کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی پارچ رو سر کشید و چند قُلُپ خورد.» به ردیف همه چند قُلُپ خوردیم. خلیلیان آخری بود. تَهِ آب رو سر کشید. پارچ آب رو تکون داد و گفت: «این که یخ نیست. این چیه؟!» حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت: «من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه! یخ نیست، اما کسی گوش نکرد، منم گفتم گناه دارن بزار بخورن!» هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم و از سنگر دویدیم بیرون. هر کسی یه گوشه‌ای سرشو پایین گرفته بود تا...! که احمد داد زد: «مگه چیه! چیز بدی نبود! آب دندونه! اونم از نوعِ حاج مسلمش! مثل آب‌نبات.». اصلاً فکر کنید آب انجیر خوردید. 😒 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جاسوس با تیپ خارجی ▪️روایتی از سعید فخرزاده: دکتری در فرانسه تحصیل می کرد و در زمان جنگ به جبهه های نبرد می آید ولی به خاطر تیپ خارجی که داشت، دیگران مشکوک می شوند به اینکه جاسوس باشد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم ۴ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ■ : جبهه هویزه محسن نوذریان روایت می کند: پس از مرخصی از بیمارستان به اهواز برگشتم و دو سه روز بعد هنوز کاملا بهبود نیافته بودم که به بسیج دبیرستان دکتر شریعتی رفتم تا به جبهه فارسیات بروم . حسین علم الهدی و غفار درویشی هم آن روز أنجا بودند. حسین پس از احوال پرسی از من خواست که با آنها به هویزه بروم. من گفتم: «نه. برنامه ام این است که به فارسیاث بروم. اکثر بچه های مسجد آنجا هستند چند لحظه بعد غفار درویشی به سراغم آمد و با من صحبت کرد. او آنقدر راجع به حسین علم الهدی عاشقانه صحبت می کرد که انسان را تحت تأثیر قرار میداد. او گفت: «حسین واقعا مظلوم و تنهاست پس از صحبت های غفار من قبول کردم که با آنها به هویزه بروم. پس از شهادت اصغر گندمکار و رضا پیر زاده حسین علم الهدی متأثر و منقلب شده بود. حسین دیگر آن حسین سابق نبود غم بزرگی وجود حسین را گرفته بود. احساس می‌کرد آنهایی که یک روز به منزله شاگردش بودند از او سبقت گرفته‌اند خودش را ملامت می‌کرد که این رسم جوانمردی نیست که شاگرد جور استاد را بکشد. بهترین عزیزانش را به میدانی راهنمایی کرده بود که قرار بود خودش جلودارش باشد. برنامه زندگی اش را کنار گذاشت و فرماندهی سپاه هوزه را بر عهده گرفت تا سلاح بر زمین افتاده اصغر گندمکار را به دست بگیرد. وجود حسین از قبل هم قرآنی بود و زمانی نبود که قرآن همراهش نباشد اما اکنون قرآن خواندنش با گذشته کاملا متفاوت بود. با کلام خدا معاشقه می کرد و از حال عادی خارج می‌شد به آیه ۱۰۳ و ۱۰۴ سوره کهف که می‌رسید. چند بار تکرار می کرد و هر بار لحن و صوت سورناک در و دیوار را هم به ناله می‌آورد: آیا می خواهید زیانکارترین مردم را به شما معرفی کنم؟ آنهایی که گمان می کنند در زندگی کار نیک کرده اند و حال آنکه عمرشان را در دنیا ضابع کرده‌اند. رضا پیرزاده شناسایی عمق مواضع دشمن را از هفته سوم آغاز جنگ پایه گذاری کرده بود. حسین تصمیم گرفت ضمن ادامه شناسایی پشت مواضع دشمن، جاده های مواصلاتی آنها را نیز به کار گذاشتن مین ناامن کند. نام فردی را شنید که چند سال به قاچاق کالا بین ایران و عراق و کویت اشتغال داشتند نام او حسن بوعذار بود و مشهور بود که با چشم بسته هم راه های آنجا را پیدا می‌کند. حسین با بوعذار ملاقات کرد و در میان ناباروری اهالی و اطرافیان، او یکی از یاران مخلص حسين و رزمندگان شجاع اسلام شد و سرانجام هم در این راه به شهادت رسید. حسین از غفار درویشی، علیرضا جولا، سید محمدعلی حکیم، قاسم نیسی، یونس شریفی و من و حسن بوعذر یک تیم شناسای و مین گذاری شکیل بود که ن شناسایی و مین‌گذاری تشکیل داد کهشب های متوالی تا نزدیک اذان به این ماموریت می‌رفتند. حاج حسن فيض الله سید جلال موسوی و حمید علم پشتیبانی و تدارکات این تیم را بر عهده داشتند . ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۶۱ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ چند روز بعد، عملیات کربلای ۵ شروع شد. در قرارگاه قو پر نمی زد. تمام مسئولین و فرماندهان به منطقه شلمچه رفته بودند. سری به دفتر فرماندهی زدم که گفتند عملیات از همان محوری که قبلا توسط لشکر ۵۷ ابوالفضل و لشکر ۱۹ فجر در ام الرصاص شده بود دوباره صورت گرفته است. تلفنی با بچه های گردان تماس گرفتم که گفتند ما را برای عملیات نمی برند. وقتی مطمئن شدم عملیاتی برای گردان نیست، به قم رفتم تا هم سری به خانواده همسرم بزنم و تسلیتی بگویم و هم او را به اهواز بیاورم. با قطار راهی قم شدم. از قطار که پیاده شدم در راه منزل مدام فکر می کردم چه طور با مادر شهید مواجه شوم و چه بگویم. توکل بر خدا کردم. آیفن در خانه را زدم که همسرم در راه باز کرد. تا وارد حیاط شدم دیدم که مادر شهید سرش را با دستمال سفیدی بسته است. تا سلام کردم گفت حاجی منهم مادر شهید شدم. -خدا صبرتان بدهد -محمد مرا پیش حضرت زهرا رو سفید کرد -خدا صبرتان بدهد اصلاً گریه نمی کرد و با کلمات حماسی حرف می زد. عصری که پدرش آمد قدری با او حرف زدم که کار خداست و باید راضی باشیم و گله نکنیم. او هم محکم و استوار گفت من هم راضی به رضای اویم دو روز بعد با همسرم با اتوبوس به اهواز برگشتیم. بعد شهادت برادرش بی تاب و بی حوصله شده بود. هیچ جوابی برای سؤال هایش نداشتم و می گفتم هیچ چیز معلوم نیست. هنوز دو سه روزی از آمدن ما نگذشته بود که یک شب ساعت ۱۱/۳۰ شب آیفن خانه مان به صدا در آمد. همسرم وحشت زده گفت چه کسی است؟ -چه میدانم -شاید خبری از محمد آوردند؟ -آرام باش تا گوشی آیفن را برداشتم صدای بهمن بیرم وند را شنیدم که گفت مهمان نمی خواهی؟ ـ بفرمایید بالا ـ نه تو بیا پایین کارت دارم ـ خبری شده ؟ ـ بیا تا بگویم با تردید و دو دلی پله ها را آمدم و درب حیاط را باز کردم. بهمن و محمود دریکوند با هم بودند. با هم روبوسی کردیم و بهمن بی مقدمه گفت علی شهید شد؟ -علی؟ علی کیه؟ -علی طاهری -کی؟ -همین امروز ،شوخی نکن -بخدا قسم -مرده شور خبر دادنت را ببرد. این وقت شب این طور خبر می دهی؟ -خواستم بی خبر نمانی -حالا کی تشییع است؟ -فردا صبح آنها این حرف را زدند و رفتند. دم در حیاط نشستم و کلی گریه کردم. علی فرمانده شجاعی بود. او در عملیات کربلای ۴ غوغا کرده بود. تمام خاطرات دو هفته قبل یادم آمد و اشک می ریختم. خانمم هرچه از ایفن صدایم زد جواب ندادم. او سراسیمه آمد پایین و گفت چه شده؟ -یکی از دوستانم شهید شده؟ -کی؟ -علی محمد طاهری -خدا رحمتش کند. ولی این طرز خبر شهادت دادن است؟ تو هم عجب دوستهایی داری؟ -دلم خیلی گرفته است -حالا دیر وقت است. برویم بالا. فردا صبح راهی اندیمشک شدم و بهمراه بچه های سپاه برای دیدن جنازه علی به سردخانه رفتم. دست علی در اثر انفجار و ترکش های نارنجک قطع شده بود. اصلاً باورم نمی شد علی شهید شده است. آرام و بی صدا خوابیده بود. تا ساعت ۱۰ صبح کنارش نماز و قرآن خواندم. صدای گریه پدر و مادرش و فامیل هایش سردخانه را روی سرشان گذاشته بودند. ساعت ۱۰/۳۰ تشییع بسیار عظیمی صورت گرفت. دلم نیامد برای علی نخوانم بالای لندکروز رفتم و برایش نوحه خواندم. تمام بچه های گردان آمده بودند و سینه می زدند. علی جمالی فر که هنوز داغ شهادت ماشاءالله روی دلش بود تا مرا دید گفت علی خیلی راحت رفت -چه طور ؟ -زود رفت پیش بچه های کربلای ۴ -ما هم می رویم -کی؟ -با خداست مزاری کنار مزار محمد رضا فردچیان برای او آماده کردند. جسد را که درون لحد نهادیم مادرش پشت سرهم می گفت پسرم شیرم حلالت.  آن روز شهر در تلاطم واشک و آه، تن شویه می کرد. عصری بعد از این که به خانواده اش سری زدم راهی اهواز شدم. عملیات کربلای ۵ عملیات خوبی شده بود. در قرارگاه سری به فرماندهی زدم که آقای حجت قره سواری را دیدم. از او سؤال کردم کسی قرارگاه هست؟ -نه. همه خط هستند -اوضاع عملیات چه طور است؟ -عراق بشدت دارد مقاومت می کند -امیدی هست ؟ -فعلاً لشکرها با چنگ و دندان دارند می جنگند اوضاع خیلی بهم ریخته شده بود. از مسئول واحدم اجازه گرفتم و چند روزی را به گردان که به اروند رفته بود رفتم. بچه های گردان در خانه هایی که عملیات والفجر هشت در آنها بودیم مستقر شده بودند. از فرماندهی گردان سؤال کردم برای چه اینجا آمدید؟ -به عنوان گردان احتیاط هستیم -یعنی ممکن است وارد عمل شوید؟ -ممکن است -چه طور؟ -گردان های فتح و فجر بهبهان شیمایی شدند -وضع شان چه طور است؟ -شهدای زیادی دادند -پس وضع خراب است -باید منتظر نتیجه شد. یک هفته ای ماندم و هر روز با یکی از فرماندهان به خط می رفتم و از نزدیک شاهد درگیری بودم. لشکرها با تمام توان داشتند می جنگیدند. دو روز بعد که دیگر حال و حوصله هیچ چیز را نداشتم از فرماندهی مرخصی دو روزه گرفتم تا به قم بروم و برگردم.
•┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ آنچه در ذیل می­خوانید برگرفته از مجموعه­ لایه­‌های پنهان جنگ است که از سوی بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش­های دفاع مقدس جمع­‌آوری و به چاپ رسیده است. این گفته و شنیده­‌ها نه تنها حمایت بی­دریغ کشورهای غربی از عراق را نشان می­دهد ـ همان دولت­هایی که هنگام حمله آمریکا به عراق داعیه دفاع از مردم عراق و پیش­کش نمودن آزادی به آنان را داشتند ـ بلکه مظلومیت جوانان ایرانی و درجه­ والای ایمان و یقین به تکلیف را نشانه است. 🔻هراس غرب از رهبری امام خمینی(قدس سرّه) 🔅کنت دمارانش، رییس سابق سازمان جاسوسی فرانسه: ایران یکی از قدرت­های واقعی منطقه است که دارای ذخایر عظیم نفت در قلمرو وسیع و پر جمعیت خود می­‌باشد؛ هزاران سال است که این امپراتوری به عنوان تنها قدرت مسلط کل منطقه شناخته شده است. اکنون در زمان آیةالله خمینی این قدرت چندین برابر شده است.([3]) ••• [3]. ر.ک؛ جنگ جهانی چهارم، دیپلماسی و جاسوسی در عصر خشونت، کنت دمارانش. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ‌ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم ۵ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ■ جبهه هویزه محسن نوذریان میگوید: وقتی به هویزه رفتم مشاهده کردم که سید محمدعلی حکیم، علیرضا جولا، جمال دهشور، و محسن غدیریان"، از بچه های مسجد جزایری، و خیلی از بچه‌های دیگر غیر بومی و تعدادی از پاسداران هویزه مانند یونس شریفی و قاسم نیسی، هم آنجا حضور دارند. گروهی از بچه های مسجد سلیمان به فرماندهی آقای کریم پور و گروهی از بچه های دزفول به فرماندهی سید محمد بهاء الدینی آنجا بودند. اما بین حسين علم الهدی و غفار درویشی رابطه ای عجبب بود که نمونه آن را قبلا فقط در امیر علم و منصور معمارزاده دیده بودیم. رابطه حسين و غفار تا دو ماه پیش رابطه استاد و شاگردی بود، اما اکنون ربطه آن دو به گونه ای شده بود که گویی غفار و حسین بخشی از وجود هم اند . روز ۱۵ دی ۱۳۵۹ قرار شد برای عملیات هویزه حرکت کنیم. در یک مدرسه جمع شده و به صف شده بودیم حسين علم الهدی من را به جلو دعوت کرد و در جلوی صف بچه‌های اهواز قرار داد. بعد به حاج طاهر عبیات گفت به مقر فرماندهی ارتش برود و محل مین های کارگذاشته را به آنها اطلاع دهد. سپس برای نیروها که بصف بودند صحبت کرد و گفت: ما قرار است به همراه ارتش در عملیات شرکت کنیم. یا دشمن را شکست می دهیم یا این با افتخار به شهادت میرسیم.» و در پایان سخنانش اعلام کرد نفراتی که اول صفها هستند مسئولان شما هستند از آنها اطاعت کنید. دستور آنها دستور من است. من با حالت اعتراض نزد حسین رفتم و گفتم حسین، چرا این کار را کردی؟ وقتی غفار درویشی ، محمد علی حکیم، و ... اینجا هستند و خیلی قبل از من آمده اند و منطقه را می شناسند باید یکی از آنها را فرمانده می‌کردی، حسین پاسخ داد ابنها که نام بردی هیچ کدام تجربه جنگی تو را ندارند. تو در خرمشهر جنگیده‌ای، اما آنها تاکنون در عملیاتی شرکت نداشته اند. غفار را هم من با خودم می‌برم الان دیگر وقت برای این حرفها نیست.» و راه افتاد و غفار را هم با خودش برد. غفار در واقع معاون مطمئن حسین بود. من احساس کردم یک جاهایی حسین از غفار نیرو می گیرد و اگر فردی را بخواهد که تا آخر پای او بایستد، آن فرد غفار است. من در آن مدت هیچکس را نزدیکتر از غفار به حسن ندیدم . وابستگی غفار به حسین که عیان بود اما حسین هم به غفار وابسته بود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۶۲ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ سال ۱۳۶۵ با پایان یافتن عملیات کربلای ۵ سپری شد. برای عید دیدنی به دیدار پدر و مادرم رفتم. آنها که مدتها بود مرا ندیده بودند خیلی خوشحال شدند. پدرم دور از چشم همه گفت اگر مشکلی یا کمبود مالی داری به خودم بگو. اصلاً نگران نباش پسرم -نه. قربانت. مشکلی ندارم. -تعارف می کنی؟ -اصلاً مادرم که داشت سینی چایی را جلو ما دو نفر می گذاشت با خنده گفت پسرم اگر می رفتی دانشگاه تبریز چه می شد؟ -هیچ مشکلی نمی شد -پس چرا رها کردی؟ -جنگ -جنگ که حالا حالاها هست -معلوم نیست -تو اولین فرزندم بودی که دانشگاه رشته مکانیک قبول شدی -هنوز وقت دارم -آخر پسرم تبریز جای خوبی است -تازه خرج گران است -من تمام خرج تو را تا پایان درست می دادم -ان شاءالله بعد جنگ می روم -نه خیر تو حرف خودت را می زنی پدرم که حوصله اش سر رفته بود گفت بگم بس کن -تو هم مثل پسرت هستی شب برای نماز به مسجد علی بن ابیطالب رفتم. اکثر بچه های گردان را دیدم. همه یک سؤال داشتند و آن این که جنگ چه می شود؟ من هم با شوخی می گفتم فردا با هاشمی و محسن رضایی صحبت می کنم و برایتان جواب می آورم. شیخ امیر عطار که روحانی مسجدمان بود گفت تعیین وقت نکنید، دعا کنید با پیروزی جنگ تمام بشود. وقتی حرف زدن شیخ را گوش می دادم یاد حرف های نماینده امام خمینی در سپاه افتادم که بمن گفت: آقا مهدی! تو باید طلبه بشوی اوایل نیمه اول سال  ۱۳۶۶ بود که از قرارگاه  به منزل آمدم وبه همسرم گفتم امروز می خواهم ایده ای را برایت بگویم -خیر است. خبری شده است؟ -نه -پس جریان ایده چیست؟ -دوست داری من طلبه شوم؟ -طلبه؟ -بله -چرا این فکر به ذهنت آمده؟ -نماینده امام سال ۱۳۶۲ بمن گفت -پس چرا نرفنی؟ -نشد -و حالا؟ -قصد دارم بروم حوزه -فکر خوبی است -تو راضی هستی؟ -چرا که نه -چون خانواده ات قم هستند؟ -نه بخدا -چون از جنگ و جبهه دور می شویم ؟ -نه بخدا -پس چرا موافقی؟ -حوزه علمیه جای با معنویتی است -پس جدی هستی؟ -بله تا آخرش هستم -خدا را شکر. فردا صبح از فرماندهی مرخصی گرفتم و به سپاه اندیمشک رفتم. از فرماندهی سپاه وقت گرفتم و با او ملاقات کردم.  در همان لحظه اول بی مقدمه گفتم من قصد دارم از سپاه جدا شوم. او با تعجب گفت تو و جدایی از سپاه؟ -بله -چرا؟ -کار دارم -چه کاری بهتر از پاسداری؟ -حوزه علمیه -حوزه؟ -بله -می خواهی طلبه بشوی؟ -بله -ولی الان جنگ است -عیب ندارد -یعنی جبهه را رها کنی؟ -بله . -ولی خوب نیست -حالا خیلی ها دور و بر شما هستند که در شهرند و جبهه نیستند -این بحث دیگری است -اصل بحث همین است -باشد. الان چه از من می خواهی؟ -موافقت -و بعد؟ -معرفی نامه ای به حوزه علمیه قم -بابت؟ -من استعفاء داده ام -اولی دست من نیست ولی دومی را میدهم -کی؟ -همین حالا سریع نامه استعفایم را از جیب پیراهن خاکی ام در آوردم و روی میزش گذاشتم او نامه را که خواند به صورتم خیره شد و گفت پشیمان نمی شوی؟ -چرا؟ -که می روی قم؟ -نه من برای عملیات ها هستم -اگر نیامدی؟ -مرد و حرفش -اگر نیامدی؟ -مثل شما می شوم چهره اش قرمز شد ولی به روی خودش نیاورد. کنار نامه ام چیزی نوشت و داد دستم و گفت نامه را بده به واحدپرسنلی از در اتاقش که بیرون آمدم نامه را باز کردم، دیدم نوشته:  بسمه تعالی. پرسنلی موافقت می شود. اقدام شود. ۶۶/۳/۲۰ . با نامه معرفی به حوزه اهواز آمدم و به همسرم با خوشحالی گفتم کارهایم انجام شد. -یعنی با استعفایت موافقت شد؟ -بله -تمام؟ -نه بابا. تازه اول راهم -چه طور؟ -باید اهواز و تهران هم موافقت کنند -تا کی؟ -معلوم نیست -پس فعلاً قم نمی رویم؟ -نه -تا کی؟ -احتمالاً هفته آینده فردا صبح  در واحد بعداز صبحگاه با حاج صادق و مهدی صافدل موضوع را مطرح کردم که همگی موافق بودند و تشویقم کردند. هفته بعد با همسرم باقطار به قم رفتم. شب وقتی خانم به مادرش قصه آمدن مرا گفت او خوشحال شد و گفت پس تو هم می آیی قم پیش خودم. -هنوز معلوم نیست -چطور؟ -باید با استعفایش موافقت بشود. -خدا بزرگ است.درست می شود فردا صبح به مرکز مدیریت حوزه علیمه قم که در کنار حرم حضرت بود رفتم. نگاهی به گنبد طلایی حرم کردم و گفتم من به عشق و محبت شما به قم آمدم. اگر صلاح می دانید نوکری کنم و طلبه شوم کارهایم را حل کن. مراحل ثبت نام را به طرز غیر قابل باوری انجام دادم و قرار شد در مصاحبه شرکت کنم. دو روز بعد جهت مصاحبه به اتاقی رفتم که سید مهربانی مقابلم نشست و سوالات زیادی پرسید. -چرا به قم و حوزه آمدی؟ -تکلیف نماینده امام خمینی به من است -پس جنگ چه می شود؟ -برای عملیات ها می روم -خانواده ات راضی هستند.؟ -آنها مشوق من هستند -از علمای قم چه کسانی شما را می شناسند و تایید می کنند؟ - آیت الله مظاهری و علامه حسن زاده آملی -از کجا با این ها رابطه داری؟ -با آیت الله مظاهری ا
ز طریق درس اخلاق شب جمعه ایشان در مسجد اعظم و دیدارهای حضوری درمنزلشان  و علامه حسن زاده آملی برایم تلفنی درس اخلاق می گفت. یکساعتی مصاحبه ام طول کشید که گفت یک هفته بعد جواب آن را میدهند. عصری به منزل آیت الله مظاهری رفتم. او ابتدا از وضعیت جبهه ها سؤال کرد و من ریز به ریز برایش توضیح دادم. وقتی صحبت ها او تمام شد گفتم من آمده ام که طلبه بشوم -شما؟ -بله -شما که پاسدار هستید -استعفاء دادم -ولی اگر شما ها از سپاه بیرون بیایید می شود ژاندارمری -من حوزه را دوست دارم -هرطور صلاح می دانید. -ولی من مشکل مهمی دارم -چه مشکلی؟ -با اسعتفای من موافقت نمی شود -چرا؟ -نمی دانم. -هرازگاهی آقای محسن رضایی و صیاد شیرازی بدیدن من می آیند. من موضوع تو را حتماً مطرح می کنم. توکل بخدا کن. یعنی موافقت می کنند؟ -ان‌شاءالله. نگران نباش. یک هفته بعد که به مرکز گزینش سر زدم، خبر قبول شدن مرا دادند که یک راست به حرم رفتم و از حضرت تشکر کردم. فردا صبح حضرت آیت الله  دکترضیایی مسئول مدارس مرکز مدیریت مرا به مدرسه رضویه معرفی کرد. با معرفی نامه مستقیم به مدرسه رضویه در اواسط خیابان طالقانی قرار داشت آمدم و به سراغ مدیر مدرسه آقای کاظمی رفتم. روحانی مسن و خوش مشربی بود که تند و تند سیگار می کشید. او تا نامه مرا خواند گفت منزل شما کجاست؟ -قم -نگفتم تهران یا شیراز است. کدام محله قم هستی؟ -همین محله آذر -چند سال داری؟ -بیست و چهار سال -متاهل هستی؟ -بله -فرزند؟ -هنوز نه -پس حجره نمی خواهی؟ -نه -چه بهتر هفته بعد درس ها شروع شد و من با توکل بخدا در درس شرح الامثله که یکی از دروس کتاب جامع المقدمات بود شرکت کردم. درس خواندن در حوزه حال و هوایی داشت ولی من تمام دلم  درجبهه بود که نکند عملیاتی بشود و من نباشم. روز اول که وارد کلاس درس شدم یاد اولین روزی که به مدرسه رفتم افتادم. همین روز اول با حجه السلام حسین نژاد آشنا شدم و همدرس شدیم. ظهر که بمنزل رفتم خانمم بلافاصله پرسید طلبه گی چه حسی دارد؟ -حس غریب -ناراحتی؟ -نه -پس چرا بهم ریخته ای؟ -دلم پیش بچه هاست -باز شروع نکن -هنوز تمام نشده -تو طلبه بشو نیستی -چرا؟ -مدام فکر جبهه هستی -ثابت می کنم از هر طلبه ای، طلبه ترم -چه طور؟ -خواهی دید •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تفحص خاطرات 🔻 تصاویری از سنگرهای بتـنی عراق در عملیات کربلای ۴ 🔅 اروند رود http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 صدام حسین: ما از تجزیه و انهدام ایران ناراحت نمی­‌شویم و صریحاً اعلام می­‌داریم در شرایطی که این کشور دشمنی بورزد، هر فرد عراقی و یا شاید هر عربی، مایل به تجزیه و ویرانی ایران خواهد بود. 🔅 طارق عزیز: وجود چند ایران کوچک، بهتر از وجود یک ایران واحد خواهد بود و ما از شورش قومیت­های مختلف ایران پشتیبانی می­کنیم و همه سعی خود را برای تجزیه ایران به کار خواهیم بست. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ‌ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم ۶ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ■ جبهه هویزه حماسه هویزه ۱۵ و ۱۶ دی ۱۳۵۱ بعد از اینکه حسین رفت، به یک نشانی به من داد و گفت : بیا جلوتر. آنجا منتظرتان هستم. یک کانال به موازات پنجاه متری رودخانه کرخه‌کور، که در سمت راست آن جاده‌ای قرار دارد بگیرید و پیش بپاید. ما به آنجا رفتم تا رسیدیم به جایی که من حسین علم الهدی و غفار درویشی ایستاده بودند حسین به ما گفت همین مسیر را ادامه بدهید و جلو بروید. ساعت ده قرار است از توپخانه ارتش آنش تهیه بریزند و عملیات آغاز شود. ساعت ده که شده توپخانه به مدت ده پانزده دقيقه آتش سنگینی روی مواضع عراقی ها ریخت و آنها کمی تیراندازی کردند و ما هم به مواضع عراقی ها هجوم بردیم. چند دقیقه بیشتر مقاومت عراقیها طول نکشید و خیلی زود تسلیم شدند. آن موقع خاکریز و سنگر و این چیزها نبود. قرار این بود که ما تا سر یک سه راهی پیش برویم و بعد از آن به سمت پادگان حمید تا جفیر ادامه دهیم. از سمت شرق رودخانه کارون هم نیروهای لشکر ۹۲ زرهی اهواز و بچه هایی که در فارسیات مستقر بودند حرکت کنند و به سمت پادگان حمید بیایند و بعد در جفیر به هم ملحق شویم یک گروه هم از سمت جاده اهواز -سوسنگرد، منطقه طراح و روستای ابوحمیضه، آمده بودند که به هم ملحق شویم. ما مسیر را ادامه دادیم و رفتیم تا اینکه در مسیر نزدیک روستای حمودی فردوس، یک نفربر کنارمان توقف کرد و آقای خامنه ای از آن پیاده شد که احوالی از ما بپرسد . با بچه‌ها با ایشان چند عکس یادگاری گرفتیم. به آن محل که رسیدیم. حدود سی کیلومتر راهپیمایی کرده بودیم. دیگر توان بچه ها گرفته شده بود چون از ساعت شش و نیم صبح تا چهار بعدازظهر بدون آب و غذا در حرکت بودند. بچه‌ها در دشت پراکنده شده بودند. من و سید جلال موسوی و چهار پنج نفر دیگر با هم در یک جا بودیم. تعداد زیادی نیروی عراقی شاید حدود هزار نفر، اسير شده بودند. داشت شب می‌شد و همه فکر می کردند که ارتش عراق همه یا کشته و اسیر شده اند یا جنگ به پایان رسیده است. تصورم این بود که ارتش عراق همین بود که ما دیدیم. نزدیک غروب چند دستگاه اتوبوس و تریلی کانتینردار آمدند که اسرا را به عقب ببرند. گفتند: «چه کسی راه را بلد است؟ دو سه نفر از بچه های اهواز گفتند که ما بلدیم. من و رسول خمینی هرکدام مسئولیت چند اتوبوس را بر عهده گرفتیم و به طرف اهواز و پادگان حمیدیه حرکت کردیم. شب به اهواز رسیدیم و تا دیروقت اسرا را تحویل دادیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂