eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 - ۶۵ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ دو روز بعد یعنی در سوم تیر ماه ۱۳۶۶ بعد از نماز ظهر و عصر که رادیو گوش می دادم، اعلام کرد دیشب رزمندگان اسلام در جبهه های غرب کشور در محور سردشت عملیاتی را با نام نصر ۵ انجام دادند. از ناراحتی رادیو را بستم و گفتم کار ما شده رادیو گوش دادند و بس. از چادرم آمدم بیرون و با موتور به سراغ محمودی رفتم. او تا مرا دید گفت باز که آمدی؟ کارت دارم -چه کاری؟ -شنیدی عملیات شده ؟ -بله -این همان جایی نیست که قرار بود ما عمل کنیم علیه منافقین؟ -بله -پس چه شد؟ -تقدیر شامل حال ما نشد -باز تقدیر تقدیر. خسته شدیم -نارحت نباش. نوبت ما هم می شود -کی؟ -کی کار شیطان است با او خداحافظی کردم و به گردان آمدم. یکساعتی قدم زدم بحدی که از خستگی وقتی به چارم آمدم تا سرم را روی پتو گذاشتم خواب رفتم. فردا صبح بعد از صبحانه، علی جمالی گفت از همسرت خبر داری؟ -نه. چه طور -زنگی، تلفنی؟ -نه این حرف علی سبب شد که بروم واحد تعاون و نامه ای بگیرم تا برایش نامه ای بنویسم. کل نامه ام چند خط بیشتر نبود .حالم خوب است. قرآن زیاد بخوان. برایم دعا کن. این جا هیچ خبری نیست. شب بعد از پخش اذان مغرب راهی نمازخانه شدم که کاید خورده را دیدم به طرف نمازخانه می رود. با دویدن به او رسیدم و گفتم چه خبر؟ -خبر چه؟ -خبر عملیات -خبر خوب دارم -بفرما -نه بعد نماز -قرارست برویم عملیات؟ -ان شاءالله بعد نماز همراه فرماندهان فتح، حدید و نصر به چادر فرماندهی رفتم. او بعد از ذکر مقدمات تکراری گفت ما باید آماده عملیات جدیدی باشیم ولی باید یک کار مقدماتی انجام بدهیم. مش رحیم بلافاصله سؤال کرد چه کاری؟ -تهیه نیرو -از کجا؟ -از شهر -کدام شهر؟ -اندیمشک -الان؟ -بله -خیلی خوب است -کی حاضر است برود جهت این کار؟ هیچکس حرفی نزد و او نگاه به فرماندهان می کرد و عاقبت گفت حالا که کسی داوطلب نیست خودم می گویم. دعا کردم من جزو این افراد نباشم او گفت برادرمان عبدالرحمن پور جوادی همراه عده ای باید برود شهر .نفس راحتی کشیدم به طوری که مش رحیم گفت راحت شدی؟ -چه راحتی فرماندهی گفت آقای بهداروند شما هم همراهشان می روی؟ -با اجازه شما نه -چرا؟ -حال و حوصله شهر را ندارم -عیب ندارد فردا صبح عبدالرحمن و عده ای به اندیمشک رفتند و من به جمالی فر گفتم پس تا آمدن پو جوادی مطمئن باش عملیات بی عملیات -شاید هم رفتیم -توهم زدی؟ -نه -خدا کند شب ساعت ۱۰ بود که حسن جلالی گفت حال خواندن دعای کمیل را داری؟ -بله -بچه ها را خبر کنم -بله به چادر نمازخانه رفتم که دیدم بستاک، علی پور، سیف الله رجبی نشسته اند و منتظر شروع مراسم هستند. خواندن دعا نیم ساعتی طول کشید ولی خیلی دلچسب بود که هنوز شیرینی آن را حس می کنم. همه از این که عملیات نمی رویم گریه می کردند. این تنها کاری بود که از دستمان بر می آمد. ساعت ۱۲ شب بود که جلوی چادر قدم می زدم که اردشیر خادم با موتور سراغم آمد و گفت بدو بیا کارت دارند. -کی؟ -مش حسن -چه خبره؟ -بی خبرم ترک موتور سوار شدم وبه فرماندهی گردان رفتم. فرماندهی دم چادر منتظرم بود تا پیاده شدم گفت بشین جلو برویم فرماندهی لشکر -خبری شده؟ -بله اردشیر پیاده شد و دو نفری به سمت قرارگاه فرماندهی لشکر رفتیم. آن روزها فرماندهی لشکر آقای رئوفی در اثر تصادف در بیمارستان بستری بود و فرماندهی لشکر موقتاً بر عهده آقای کوسه چی بود.  تا به قرارگاه رسیدیم به فرماندهی رفتیم .دیدیم انگار فقط منتظر فرماندهی گردان ما هستند. بعد از سلام و احوالپرسی، آقای کوسه چی گفت: من دو ساعت پیش به قرارگاه نجف رفتم که دیدم آقای کوثری فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول و آقای علی فضلی فرمانده لشکر ده سید الشهداء آن جا هستند.از فرماندهی قرارگاه سؤال کردم ماموریت لشکر ما چه می شود؟ -الان می گویم. او بعد از چند دقیقه حرف زدن با آن دو نفر، رو بمن کرد و گفت عراق در محور ماووت پاتک کرده و با گلوله باران شدید منطقه و وارد کردن  تیپ گارد ریاست جمهوری در صدد بازپس گیری منطقه است. الان فرماندهی دستور داده لشکر ۷ ولی عصر هم وارد عمل شود. او ادامه داد من سریع قبول کردم و گفتم ما آماده عملیات هستیم ولی آن دو نفر گفتند ولی نیروهای ما توجیه نیستند و این خطرناک است. آقای کوسه چی گفت من الان از آن جا می آیم و باید همین حال حرکت کنید. مش رحیم سؤال کرد در این دل شب؟ -بله ولی خطرناک است -خطرناک تر آمدن گارد ریاست جمهوری است -بسیار خوب  آقای کوسه چی گفت آقای خضریان جهت هماهنگی با هلی کوپترهابه بانه رفتن، شما هم سریع گردان تان را آماده کنید. -روی چشم همراه مش حسن به گردان آمدیم و او به اردشیر گفت سریع فرماندهان گروهانها را خبر کن. در عرض ده دقیقه فرماندهان در چادرفرماندهان حاضر شدند و هاج و واج ما را نگاه می کردند. فرماندهی بی مقدمه گفت سریع نیروهایتان را آماده
عملیات کنید . •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻با نوای حاج صادق آهنگران کرب و بلا ای حرم و تربت خونبار حسین http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 آلمان ، مقام نخست در توسعه تسلیحات شیمیایی عراق ○ تیمرمن محقق و نویسنده آمریکایی: شرکت آلمانی کارل کولمب سرانجام ۶ خط تولید سلاح شیمیایی جداگانه به نام­های احمد، محمد، عیسی، عانی، مدای و قاضی در مجتمع سامره ایجاد کرد. اولین آن­ها در سال 1983 و آخرین­شان در سال 1986 تکمیل شدند. از گاز خردل و اسید پروسیک تا گازهای عصبی سارین و تابون در این کارخانه تولید می­‌شدند و در خمپاره­‌ها، راکت­‌ها و گلوله­‌های توپ جاسازی می­‌شدند. بی­‌تردید این بزرگ­ترین کارخانه سلاح شیمیایی در جهان بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 یادش بخیر ! صحنه های سخت و نفس‌گیر ...توی مسیری که می رفتیم ناگهان پروانه قایقمان با یکی از سیم های فوگاز درگیر شد. برای یک لحظه حس کردم که قایق هم اینک منفجر خواهد شد. همه کف قاق دراز کشیدیم . رنگ از رخسارمان رفته بود اما با گذشت چند دقیقه که یک سال طول کشید، دیدیم خبری از انفجار نشد. آرام بلند شدیم و با نگاهی به قایق و آزاد کردن موتور، نفسی تازه کردم و راه را ادامه دادیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۶۶ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ همراه مش حسن به گردان آمدیم و او به اردشیر گفت سریع فرماندهان گروهانها را خبر کن. در عرض ده دقیقه فرماندهان در چادرفرماندهان حاضر شدند و هاج و واج ما را نگاه می کردند. فرماندهی بی مقدمه گفت سریع نیروهایتان را آماده عملیات کنید مش رحیم گفت الان؟ کجا؟ -خواهم گفت. -پس بچه ها که رفتند شهر نیرو بیاورند چه می شوند؟ -برنامه عوض شده است -چرا؟ -گارد ریاست جمهوری عراق وارد عمل شده است -چرا؟ -بیست سوالی ممنوع. سریع بروید آماده بشوید. -ولی فرمانده گروهان حدید آقای پور جوادی نیست؟ ـ بهمن بیرم وند جا او باشد و علی جمالی فر هم معاون دوم گردان.   با رفتن بچه ها من و فراماندهی تنها در چادر ماندیم که او گفت با موتور برو و کمک کن گروهان زود آماده بشوند. ساعت ۲ نیمه شب بود و کسی احساس نمی کرد وقت خواب است. جنب و جوش زیادی در گردان راه افتاده بود و هرکس دنبال آمادگی صددرصد خودش بود. صدای فرمانده دسته ها می آمد که صدا می زدند بچه ها آماده. همه باید به خط بشوید. وقت رفتن است. با موتور به تک تک گروهان ها سر زدم و با نیروها سلام و احوالپرسی کردم و می دیدم همگی آماده اعزام هستند و سر حال منتظر اعلام حرکت هستند. نیم ساعتی در میان گروهان ها چرخ زدم و عاقبت ساعت ۳/۱۵ به فرماندهی برگشتم و اعلام کردم همه آماده حرکت هستند نسیم سردی در دل شب وزیدن گرفته بود و حال خوشی به همه دست داده بود. فرماندهی وقتی موتور را کناری گذاشتم گفت حالا همه آماده هستند، خودت هم آماده هستی؟ -بله تا ۵ دقیقه دیگر به چادر پشتی چادر فرماندهی رفتم و لباس کره ای ام را از کوله پشتی ام در آوردم و پوشیدم. اسلحه و خشابها و نارنجک هایم را چک کردم و بعد از چند بار خواندن آیت الکرسی مقابل چادر فرماندهی ایستادم و گفتم من هم آماده هستم. اردشیر پیک گردان از پشت سر صدا زد آماده هست ولی پیشانی بند ندارد و من برای او آورده ام. او پیشانی بند یازهرا را بر پیشانی ام بست و به لهجه لری گفت حضرت زهرا نگهدارت باشد. صدای اذان صبح از بلند گوی تبلیغات گردان بلند شد. از کاید خورده سؤال کردم نماز را بخوانیم یا نه؟ در بلندگو اعلام کن سریع نمازشان را بخوانند -روی چشم نماز جماعت صبح را خواندیم و بلافاصله هر گروهان آماده حرکت شد. حدود ده دقیقه ای ایستاده منتظر حرکت بودیم که دیدیم خبری نشد. علی جمالی فر گفت فعلاً شروع کن زیارت عاشورا را بخوان تا وقت رفتن -عیب ندارد؟ -نه بخوان. مشکلی نیست همه بچه های گردان دوره ام کردند و من زیارت عاشورا به آرامی می خواندم. از اول زیارت صدای گریه بچه ها همراه قرائت آن بود به طوری که حس کردم به عمرم زیارتی این چنین گرم و شیوا نخواندم. کل زیارت ساعت ۱۵ دقیقه طول نکشید ولی خبری از رفتن نبود. فرماندهی گردان خطاب به علی جمالی فر گفت به فرماندهان گروهان ها بگو هر کدام یک نفر برای حفاظت از چادرها قرار بدهند علی بلافاصله به فرماندهان این دستور را داد که چند دقیقه بعد صدای داد و بیداد حسن جلالی تمام محوطه را روی سرش گذاشت. او داد می زد من نمی مانم. از جمالی پرسیدم چه شده؟ -حسن جلالی است -مشکلی دارد؟ -می گوید من اردوگاه نمی مانم -بذارید بیاید شاید تیر غیبی خورد ساعت ۷ صبح فرماندهی به تدارکات گفت به نیروها صبحانه بدهید. از او سؤال کردم نه به آن نیمه شب نه به الان که ۵ساعت از آن گذشته و هنوز خبری نیست.؟ -چه کنم؟ من هم مثل تو -سوالی کن از لشکر -جوابشان معلوم است -چه جوابی؟ -منتظر باشید با علی جمالی مقداری نان و پنیر خوردیم و کمی دراز کشیدیم. علی گفت تو وصیت نامه داری؟ -نه -چرا؟ -چون ننوشتم -کار خوبی نکردی همین الان بنویس الان؟ -بله از کوله پشتی ام یک نامه جنگی در آوردم و در سه خط وصیت نامه ام را نوشتم و علی رضا عصا بدست را وصی خودم قرار دادم. فرماندهی صدا زد نیروها آماده باشند نیم ساعت دیگر کمپرسی ها برای بردن شما می آیند. با خنده گفتم خدا شاهدست دو ساعت دیگر هم نمی آیند. علی جمالی گفت مهدی! قسم نخور -حالا ببین اگر ماشین ها آمدند؟ دو ساعت که هیچ چهار ساعت و نیم گذشت و عاقبت کمپرسی ها از راه رسیدند. با خنده گفتم دیدی قسم من درست بود؟ -آره ایمان آوردم صدای اذان ظهر که بلند شد فرماندهی گردان در بلندگوی گردان گفت: برادران بدلیل کمبود وقت همگی نمازتان را با پوتین بخوانید.  به جمالی گفتم مش حسن مجتهد هم شده است. -بهرحال او می تواند الان حکم بدهد. بعد نماز، نهار را خوردیم و سوار ماشین ها شدیم تا ما را به منطقه جدیدی ببرند یکساعتی در راه  بودیم که در محلی ماشین ها ترمز کردند و همگی پیاده شدیم. از کاید خورده پرسیدم این جا کجاست؟ -آخر خط -خط کجا؟ -قبل از سوار شدن هلی کوپترها -هلی کوپتر؟ -بله -کی می رسند ؟ -نیم ساعت دیگر گرم صحبت بودیم که ماشینی از راه رسید و جانشین نماینده امام خمین
ی در سپاه یعنی حجت السلام محمدی عراقی و یک روحانی از آن پیاده شدند. بچه ها با دیدن پاترول فرماندهی مانده بودند و آن ها را نگاه می کردند. من که آقای عراقی را میشناختم صدا زدم آقای کاید خورده جانشین نماینده امام در سپاه آمده. همه این حرف مرا شنیدند به سمت آنها حرکت کردند. هرکس صورت یا دست آقای عراقی را می بوسید. آرام از کاید خورده پرسیدم اینها برای چه آمدند این جا؟ -نمیدانم -از آنها بپرس -خودت بپرس چند لحظه بعد خود آقای عراقی گفت من شنیدم شما عازم منطقه عملیاتی هستید گفتم قبل رفتن شما را زیارت کنم. دست خدا همراهتان. من حامل پیام امام خمینی برای شما هستم. تا نام امام خمینی آورده شد ناخودآگاه همه گریه کردیم. انگار دلمان خیلی برای او تنگ شده است. او ادامه داد امام به شما سلام رسانده و فرموده شما پیروزید. یکی از وسط جمعیت صدا زد برای سلامتی نایب امام زمان صلوات آقای عراقی بعد از صحبت هایش رو به آقای ذوالنوری کرد و گفت لطف کن برایمان روضه بخوان. دوست دارم این بچه ها با نام امام حسین ( ع ) راهی بشوند. حدود نیم ساعتی کل این دیدار و روضه طول کشید. آرام کنار او رفتم و ضمن سلام گفتم عرضی داشتم -امر بفرمایید -دوست دارم به نیابت بچه ها دست شما را عوض دست امام ببوسم آقای عراقی گریه کرد و گفت نکنید این کاره من باید پای شما را ببوسم. او صورت مرا بوسید و گفت بروید در امان خدا. شما امید امام هستید. صدای هلی کوپتر که داشت در نزدیکی ما می نشست خبر از رفتن می داد. آقای عراقی قرانی را گرفت و تمام بچه ها از زیر آن رد می شدند و به او می گفتند حتماً سلام ما را به امام برسان. بگو یک دنیا و یک خمینی آقای عراقی گریه می کرد و می گفت در امان خدا در امان خدا •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم ۹ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ■ جبهه هویزه 🔅شهید سید حسین علم الهدی در یکی از یادداشت هایش نوشته است: اللهم اغفر لي ما انت اعلم به مني فان عدت فعد علي بالمغفره. اللهم اغفر لي ما اتقرب الیک بلسانی ثم خالفه قلبي. اللهم اغفرلی ما ولت من نفسي ولم تجد له وفاء من عندی». من در سنگر هستم در اوج تنهایی، سلاح بر دوش دارم، کرخه از کارم می‌گذرد، در چند کیلومتری، دشمن مستقر است. تاکنون دو بار بلاد مسلمین را مورد تجاوز قرار داده است و اکنون چندین کیلومتر در خاک اسلام وارد شده و ناجوانمرانه شهرها را می گوبد و نابود می‌کند صدای رگبار و خمپاره همیشه در گوش است. مردم روستاها و شهرها آواره و سرگردان شده اند. کودکان گرسنه و لرزان در آغوش مادران ترسان بسیار به چشم می‌خورد. زمان می گذرد. عبور زمان در کنار برادران حاطره می سازد. اعمال متهورانه و بی‌باکانه بچه ‌ها حماسه می‌آفریند. منصور در کنار اصغر شهید شد و شاهد شهادت او بود. اصغر در کار رضا شهید شد و رضا شاهد شهید شد اصغر بود. و اما رضا در تنهایی شهید شد . راستی شهدا همه با هم بودند و چه جمع باصفایی! در شهادت منصور در مسجد، اصغر شهید برای مردم از منصور حرف زد، وقتی خواستم که خانه اسکندری شهید برویم، اصغر، شعار "ما تشنه هستم بهر شهادت" را سرود: وقتی منصور شهید شد رضای شهید در فراق منصور گریه کرد و صادق برای آنان نوحه میخواند و صدای دلنشین و پرجاذبه اش مرا به گریه می اندازد. بابک معتمد، احمد قنادان زاده، امیر طحان در ساحل کارون بودند. دهبان و احمد مشک در ساحل کرخه! شاید طبیعت جای دجله و فرات را با کرخه و کارون تعویض کرده است. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
آن ماه که مهر عالم رهبری است بر طلعت او شمس و قمر مشتری است تبریک بگویید به مهدی کامشب میلاد ابا محمد عسکری است 🌺فرخنده زادروز یازدهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت، حضرت امام حسن عسکری علیه السلام بر شیفتگان حضرتش مبارک باد. 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 رادیو بی­ بی­‌سی به نقل از مجله اشپیگل: هیچ کشوری به اندازه­ آلمان چنین کمک تحقیقاتی و تولیدی به عراق در تهیه یک نوع سلاح کشنده و تعیین کننده نکرده است.[۱] 🔅 سوئیس و ساخت کارخانه اورانیوم کنت تیمرمن محقق و نویسنده آمریکایی: عراقی­‌ها یک شرکت سوئیسی به نام شرکت مهندسی آلسا الو سوئیس را اجیر کردند تا کار بر روی پروژه­ اورانیوم را آغاز کند... در طول پروژه کارکنان شرکت با هیچ­کس تماس نداشتند و طرح آن­ها در کمال خفا انجام می­‌گردید. بعدها معلوم شد که این شرکت واحد تولیدی خاصی در کارخانه­ القائم عراق ایجاد کرده تا به استخراج نمک­‌های فلوئور و از جمله فلوئورآمونیم از اسید فسفریک مایع بپردازد. آن طور که کار پیش می­‌رفت القائم به صورت پروژه­ای کلیدی در کار تولید سلاح هسته­‌ای عراق در می­‌آمد و این علاوه بر وظیفه اولیه پروژه یعنی تولید مقادیر عظیم مواد شیمیایی برای استفاده در سلاح مرگبار گاز سمی بود.[۲] _____ [۱]. سوداگری مرگ، ما اعتراف می­‌کنیم. [۲] . سوداگری مرگ، (تیمرمن). http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 یادش به خیر ! توی عملیات رمضان آنقدر گرما و خل و خاک کلافه مون کرده بود که از خدامون بود، یه ترکشی💥 بخوریم و توی آمبولانس🚑 نو و کولر دار چند دقیقه ای آروم بخوابیم.🙄 چه می شد کرد اینم کل آرزو و توقع ما بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۱۰ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ■ جبهه هویزه 🔅 علیرضا جولا نقل می کند: یکی دو شب قبل از عملیات هویزه امیر احتشام در گوشه ای نشسته بود. اوایل شب بود. به کنار احتشام رفتم و پرسیدم: در چه فکری؟ امیر گفت می خواهم وصیتنامه بنویسم. گفتم: «برای چه میخواهی؟ مگر نشنیده ای که هرکی وصیتنامه بنویسد عمرش طولانی می‌شود؟ احتمال شهادت کم می شود، امیر گفت هرچه که گفته باشد من میخواهم وصیتنامه بنویسم. بعد پرسید وصیتنامه را چطوری می نویسند؟ از کجا شروع کنم؟ چه مطالبی در وصیتنامه بنویسم؟ ، گفتم نمیدانم، اما حسين علم الهدی هم به قرآن مسلط است هم به نهج البلاغه. پیش او برو و از او بپرس. امیر احتشام نزد حسین رفت و اکنون وصیتنامه اش آیاتی از قرآن و جملاتی از نهج البلاغه است که وصیتنامه ای جالب و زیباست . پس از واقعه هویزه بچه های مسجد بی تاب شده بودند. سید فرشاد مرعشی مرتب به این و آن مراجعه می کرد و می گفت: «برویم اجساد بچه ها را پیدا کنیم و بیاوریم.» بچه‌ها هم آمادگی خود را برای این کار اعلام می کردند. اما آنها که بیشتر از مسائل نظامی آگاهی داشتند میدانستند که پیکر پاک شهدای هویزه چند کیلومتر پشت جبهه قرار گرفته بود و امکان چنین کاری در آن زمان وجود نداشت و به تدریح بچه ها را قانع کردند که چنین کاری ممکن نیست. آن شب سید فرشاد مرعشی به همراه عباس صمدی و حمید علم به منطقه عملیات رفتند و دیدند که نیروهای دشمن چند کیلومتر از محل شهدای هویزه جلوتر آمده و مستقر شده اند و امکان دسترسی به شهدا وجود ندارد. ■ جبهه سوسنگرد پس از حماسه هویزه و شکست سخت نظريه جنگ کلاسیک بنی صدر، جبهه‌ها راکد شد و نیروهای عراقی به تثبیت مواضع خود پرداختند. شورای کانون در این مقطع به شهر برگشت و با توجه به بازگشایی دبیرستانها کار فرهنگی خود را از سر گرفتیم سید فرشاد مرعشی و امیرحسین همونی هم در استانداری به فعالیت سیاسی فرهنگی خود برگشتند. حسین بهرامی سعید تجویدی اواسط بهمن به جبهه سوسنگرد رفتند و در سپاه سوسنگرد کنار احمد غلامپور و عزیز جعفری بودند. فرماندهی عملیات جبهه های سوسنگرد بر عهده آنها بود. 🔅محسن نوذریان روایت می کند: در همین روزها یک تیم یازده نفره از بچه های مسجد جزایری تشکیل شد و به جبهه سوسنگرد رفتیم. اعضای این تیم من، محمدحسین آلوگردی، حمید رمضانی، امیرحسین هموئی، علی کیانی، محمد کیوان فرهاد شیرالی، علی قنواتی، جواد شالباف، ابوالقاسم سگوندی، و حسین ایرگ بودیم. فرماندهی سپاه سوسنگرد مقرر کرده بود هر گروه جدید به سوسنگرد وارد می شود، یک ماه در اختیار دژبانی باشد و نگهبانی بدهد. بچه ها مجبور بودند این شرط را بپذیرند. به دژبانی رفتیم و دو سه روزی نگهبانی دادیم، اما نگهبانی ما در دژیانی دو سه روزی بیشتر طول نکشید ما به غرب سوسنگرد رفتیم و روبه روی کارخانه یخ شهر یک محور شناسایی را بر عهده گرفتيم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۶۷ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ خلبان هلی کوپتر شنوک با دست اشاره داد سوار شوید. صدای کاید خورده بلند شد که تمام نیروها سریع سوار شوند. وقتی همه نیروها سوار شدند با کاید خورده برای خداحافظی نزد آقای عراقی رفتیم و او گفت رفتن ما با خودمان است و آمدنمان با خداست. -هم رفتن و هم آمدن شما با خداست -برای ما دعا کنید -امام زمان دعاگوی شماست -سلام ما را به امام برسانید -ان شاءالله با پیروزی برگردید -امیدوارم من هم در حالی که کتف عراقی را می بوسیدم گفتم امیدوارم در جشن پیروزی این عملیات کنار هم باشیم. -حتماً جشن پیروزی در راه است -چقدر بموقع شما آمدید -برای من و ذوالنوری این آمدن رزق الهی بود -یا علی دعایمان کنید با کاید خورده و بیسیم چی اش کنار درب هلی کوپتر نشستیم و با تکان دادن دست برای عراقی از زمین بلند شدیم. عراقی سرش را پایین انداخت و نمی دانم شاید داشت گریه می کرد. هرچه از زمین بالاتر می رفتیم، زیر پایمان کوچک تر و کوچک تر می شد. این اولین بار بود که با هلی کوپتر وارد خاک عراق می شدیم. تند و تند آیت الکرسی می خواندم و روبرویمان را نگاه می کردم. حالا دیگر هلی کوپتر بالای آن همه کوه و ارتفاع داشت حرکت می کرد و من محو این همه نقاشی های زیبای خدا شده بودم. علی جمالی فر در گوشم گفت الان چه حسی داری؟ -حس عالی -یعنی چه؟ -یادت است می گفتم گاهی حس می کنم روی ابرها دارم راه می روم -آره -الان آن لحظه های رویایی است -مهدی جای ماشاءالله چقدر خالی است -آخ گفتی -خیلی دلتنگ او شدم -او هم در بهشت یاد ما کرده است -واقعاً؟ -شک نکن اسم ماشاءالله روی روحیه ام خیلی اثر گذاشت. چهره او لحظه ای از جلوی چشمانم کنار نمی رفت. یاد خاطرات پلاژ در قبل کربلای ۴، افتادم. خنده های ماشاءالله. نماز شب و قران خواندن و گریه های او. چنان در حال خودم بودم که نمی فهمیدم کجا هستم. برای لحظه ای هلی کوپتر تکان شدیدی خورد به طوری که ناخوداگاه گفتم یا حسین و کایدخورده را محکم گرفتم. او که از این حرکت من جا خورده بود گفت چرا این قدر می ترسی؟ -نه، توی حال خودم بودم -پس از هال بیا بیرون صدای خنده علی جمالی تمام نگرانی ام را از بین برد حال و حوصله ساکت نشستن را نداشتم. آرام به طرف صندلی خلبان رفتم و با صدای بلند گفتم می توانم سوالی بپرسم؟ -بگو -اگر الان میگ های عراقی بیایند چه می کنی؟ -غلط می کند بیایند -حالا اگر آمدند؟ -می روم پایین لای ارتفاعات -همین ؟ -بله -چه طور؟ -میگ نمی تواند پایین بیاید کایدخورده محکم به شانه ام زد و گفت چه می کنی؟ -سؤال می پرسم -حالا؟ -چه عیب دارد -ما در هوا هستیم -چه اشکالی دارد -خلبان سرش به کارش است -ولی خیلی سرحال است -سرجایت بنشین بهتر است حرف فرمانده ام را نمی شد گوش ندهم. کنار پنجره نشستم و مناظر بیرون را نگاه می کردم. از بالای روستاهای عراقی که رد می شدیم چقدر دیدنی بود. شاید نیم ساعتی در راه هوایی بودیم که خلبان رو به کایدخورده کرد و گفت می رویم پایین. آماده باشید نشستن هلی کوپتر در محوطه ای باز به سرعت صورت گرفت و بچه های اطلاعات لشکر که در انتظار ما بودند ما را به سمت محل از قبل تعیین شده ای هدایت کردند. تا علی جمالی فر پیاده شد پشت سر او از هلی کوپتر پایین آمدم که بلافاصله چند گلوله توپ در اطرافمان بزمین نشست. خندیدم و گفتم این گلوله ها را به مناسبت ما در کردند؟ علی جمالی گفت آره اگر بمانی بعدی روی سرمان می نشینند همگی پس از طی مسافتی در محوطه ای که سنگرهای زیادی قرار داشت مستقر شدیم. از کایدخورده که داشت نیروها را جابجا می کرد پرسیدم تا کی اینجا می مانیم؟ ـ معلوم نیست ـ منظورم عملیات است حالا تا عرقمان خشک شود وقت داریم هر کدام از نیروها همراه عده ای از گروهانها در سنگری جای داده شدند. قرار شد تا اطلاع ثانوی منتظر دستور فرماندهی لشکر باشیم. آن روزها حشمت کربلایی، معاون عملیات لشکر بود و کار جابجایی گردان ها را زیر نظر داشت. نماز ظهر و عصر را خواندم وبه طرف بچه ها رفتم و با هر کدام کمی حرف می زدم و سراغ دیگری می رفتم. سؤال مشترک همه بچه ها این بود تا کی این جا می مانیم؟ عملیات کی می رویم؟ برای نهار به سمت سنگر فرماندهی برگشتم و در حالی که علی جمالی برایم کنسرو ماهی را باز می کرد گفت بخور ماهی جنوب است -از کجا فهمیدی؟ -از عکس ماهی مرد حسابی ماهی همه جای ایران است وقتی ماهی آماده شد دیدم او کنار کشید و گفت نوش جانت بخور ـ چرا مگر تو نمی خوری؟ -نه -چرا؟ -اشتهاء ندارم -چرا؟ -حال و حوصله ندارم -باز یاد ماشاءالله افتادی؟ -آره -صبور باش -این چه تقدیریه او برود و من بمانم؟ -تقدیر است  و ما هیچکاره ایم -جدایی خیلی اذیتم می کند -خدا کمکت کند -برایم دعا کن عصر به سرعت از چشمانمان دور شد و سیاهی شب روی سرمان چادرش را کشید و ستاره ها مهمان ما شدند. با علی در سنگر
نمازمان را خواندیم و قدری در مورد رئوفی فرماندهی لشکر حرف زدیم. تا علی گفت شام می خوری گفتم نه حال ندارم و می خواهم بخوابم پتویی را زیر سرم گذاشت و نفهمیدم کی خواب رفتم. قبل از اذان صبح از خواب بیدار شدم که دیدم علی و کاید مشغول نماز شب هستند. آرام و ساکت داشتند با خدای شان دردل می کردند. از دیدن آن صحنه دلدادگی و عشق، لذت بردم و سجده شکر کردم که خداوند جوانی ام را در کنار این بزرگان رقم زده است. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂