eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۶۶ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ همراه مش حسن به گردان آمدیم و او به اردشیر گفت سریع فرماندهان گروهانها را خبر کن. در عرض ده دقیقه فرماندهان در چادرفرماندهان حاضر شدند و هاج و واج ما را نگاه می کردند. فرماندهی بی مقدمه گفت سریع نیروهایتان را آماده عملیات کنید مش رحیم گفت الان؟ کجا؟ -خواهم گفت. -پس بچه ها که رفتند شهر نیرو بیاورند چه می شوند؟ -برنامه عوض شده است -چرا؟ -گارد ریاست جمهوری عراق وارد عمل شده است -چرا؟ -بیست سوالی ممنوع. سریع بروید آماده بشوید. -ولی فرمانده گروهان حدید آقای پور جوادی نیست؟ ـ بهمن بیرم وند جا او باشد و علی جمالی فر هم معاون دوم گردان.   با رفتن بچه ها من و فراماندهی تنها در چادر ماندیم که او گفت با موتور برو و کمک کن گروهان زود آماده بشوند. ساعت ۲ نیمه شب بود و کسی احساس نمی کرد وقت خواب است. جنب و جوش زیادی در گردان راه افتاده بود و هرکس دنبال آمادگی صددرصد خودش بود. صدای فرمانده دسته ها می آمد که صدا می زدند بچه ها آماده. همه باید به خط بشوید. وقت رفتن است. با موتور به تک تک گروهان ها سر زدم و با نیروها سلام و احوالپرسی کردم و می دیدم همگی آماده اعزام هستند و سر حال منتظر اعلام حرکت هستند. نیم ساعتی در میان گروهان ها چرخ زدم و عاقبت ساعت ۳/۱۵ به فرماندهی برگشتم و اعلام کردم همه آماده حرکت هستند نسیم سردی در دل شب وزیدن گرفته بود و حال خوشی به همه دست داده بود. فرماندهی وقتی موتور را کناری گذاشتم گفت حالا همه آماده هستند، خودت هم آماده هستی؟ -بله تا ۵ دقیقه دیگر به چادر پشتی چادر فرماندهی رفتم و لباس کره ای ام را از کوله پشتی ام در آوردم و پوشیدم. اسلحه و خشابها و نارنجک هایم را چک کردم و بعد از چند بار خواندن آیت الکرسی مقابل چادر فرماندهی ایستادم و گفتم من هم آماده هستم. اردشیر پیک گردان از پشت سر صدا زد آماده هست ولی پیشانی بند ندارد و من برای او آورده ام. او پیشانی بند یازهرا را بر پیشانی ام بست و به لهجه لری گفت حضرت زهرا نگهدارت باشد. صدای اذان صبح از بلند گوی تبلیغات گردان بلند شد. از کاید خورده سؤال کردم نماز را بخوانیم یا نه؟ در بلندگو اعلام کن سریع نمازشان را بخوانند -روی چشم نماز جماعت صبح را خواندیم و بلافاصله هر گروهان آماده حرکت شد. حدود ده دقیقه ای ایستاده منتظر حرکت بودیم که دیدیم خبری نشد. علی جمالی فر گفت فعلاً شروع کن زیارت عاشورا را بخوان تا وقت رفتن -عیب ندارد؟ -نه بخوان. مشکلی نیست همه بچه های گردان دوره ام کردند و من زیارت عاشورا به آرامی می خواندم. از اول زیارت صدای گریه بچه ها همراه قرائت آن بود به طوری که حس کردم به عمرم زیارتی این چنین گرم و شیوا نخواندم. کل زیارت ساعت ۱۵ دقیقه طول نکشید ولی خبری از رفتن نبود. فرماندهی گردان خطاب به علی جمالی فر گفت به فرماندهان گروهان ها بگو هر کدام یک نفر برای حفاظت از چادرها قرار بدهند علی بلافاصله به فرماندهان این دستور را داد که چند دقیقه بعد صدای داد و بیداد حسن جلالی تمام محوطه را روی سرش گذاشت. او داد می زد من نمی مانم. از جمالی پرسیدم چه شده؟ -حسن جلالی است -مشکلی دارد؟ -می گوید من اردوگاه نمی مانم -بذارید بیاید شاید تیر غیبی خورد ساعت ۷ صبح فرماندهی به تدارکات گفت به نیروها صبحانه بدهید. از او سؤال کردم نه به آن نیمه شب نه به الان که ۵ساعت از آن گذشته و هنوز خبری نیست.؟ -چه کنم؟ من هم مثل تو -سوالی کن از لشکر -جوابشان معلوم است -چه جوابی؟ -منتظر باشید با علی جمالی مقداری نان و پنیر خوردیم و کمی دراز کشیدیم. علی گفت تو وصیت نامه داری؟ -نه -چرا؟ -چون ننوشتم -کار خوبی نکردی همین الان بنویس الان؟ -بله از کوله پشتی ام یک نامه جنگی در آوردم و در سه خط وصیت نامه ام را نوشتم و علی رضا عصا بدست را وصی خودم قرار دادم. فرماندهی صدا زد نیروها آماده باشند نیم ساعت دیگر کمپرسی ها برای بردن شما می آیند. با خنده گفتم خدا شاهدست دو ساعت دیگر هم نمی آیند. علی جمالی گفت مهدی! قسم نخور -حالا ببین اگر ماشین ها آمدند؟ دو ساعت که هیچ چهار ساعت و نیم گذشت و عاقبت کمپرسی ها از راه رسیدند. با خنده گفتم دیدی قسم من درست بود؟ -آره ایمان آوردم صدای اذان ظهر که بلند شد فرماندهی گردان در بلندگوی گردان گفت: برادران بدلیل کمبود وقت همگی نمازتان را با پوتین بخوانید.  به جمالی گفتم مش حسن مجتهد هم شده است. -بهرحال او می تواند الان حکم بدهد. بعد نماز، نهار را خوردیم و سوار ماشین ها شدیم تا ما را به منطقه جدیدی ببرند یکساعتی در راه  بودیم که در محلی ماشین ها ترمز کردند و همگی پیاده شدیم. از کاید خورده پرسیدم این جا کجاست؟ -آخر خط -خط کجا؟ -قبل از سوار شدن هلی کوپترها -هلی کوپتر؟ -بله -کی می رسند ؟ -نیم ساعت دیگر گرم صحبت بودیم که ماشینی از راه رسید و جانشین نماینده امام خمین
ی در سپاه یعنی حجت السلام محمدی عراقی و یک روحانی از آن پیاده شدند. بچه ها با دیدن پاترول فرماندهی مانده بودند و آن ها را نگاه می کردند. من که آقای عراقی را میشناختم صدا زدم آقای کاید خورده جانشین نماینده امام در سپاه آمده. همه این حرف مرا شنیدند به سمت آنها حرکت کردند. هرکس صورت یا دست آقای عراقی را می بوسید. آرام از کاید خورده پرسیدم اینها برای چه آمدند این جا؟ -نمیدانم -از آنها بپرس -خودت بپرس چند لحظه بعد خود آقای عراقی گفت من شنیدم شما عازم منطقه عملیاتی هستید گفتم قبل رفتن شما را زیارت کنم. دست خدا همراهتان. من حامل پیام امام خمینی برای شما هستم. تا نام امام خمینی آورده شد ناخودآگاه همه گریه کردیم. انگار دلمان خیلی برای او تنگ شده است. او ادامه داد امام به شما سلام رسانده و فرموده شما پیروزید. یکی از وسط جمعیت صدا زد برای سلامتی نایب امام زمان صلوات آقای عراقی بعد از صحبت هایش رو به آقای ذوالنوری کرد و گفت لطف کن برایمان روضه بخوان. دوست دارم این بچه ها با نام امام حسین ( ع ) راهی بشوند. حدود نیم ساعتی کل این دیدار و روضه طول کشید. آرام کنار او رفتم و ضمن سلام گفتم عرضی داشتم -امر بفرمایید -دوست دارم به نیابت بچه ها دست شما را عوض دست امام ببوسم آقای عراقی گریه کرد و گفت نکنید این کاره من باید پای شما را ببوسم. او صورت مرا بوسید و گفت بروید در امان خدا. شما امید امام هستید. صدای هلی کوپتر که داشت در نزدیکی ما می نشست خبر از رفتن می داد. آقای عراقی قرانی را گرفت و تمام بچه ها از زیر آن رد می شدند و به او می گفتند حتماً سلام ما را به امام برسان. بگو یک دنیا و یک خمینی آقای عراقی گریه می کرد و می گفت در امان خدا در امان خدا •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم ۹ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ■ جبهه هویزه 🔅شهید سید حسین علم الهدی در یکی از یادداشت هایش نوشته است: اللهم اغفر لي ما انت اعلم به مني فان عدت فعد علي بالمغفره. اللهم اغفر لي ما اتقرب الیک بلسانی ثم خالفه قلبي. اللهم اغفرلی ما ولت من نفسي ولم تجد له وفاء من عندی». من در سنگر هستم در اوج تنهایی، سلاح بر دوش دارم، کرخه از کارم می‌گذرد، در چند کیلومتری، دشمن مستقر است. تاکنون دو بار بلاد مسلمین را مورد تجاوز قرار داده است و اکنون چندین کیلومتر در خاک اسلام وارد شده و ناجوانمرانه شهرها را می گوبد و نابود می‌کند صدای رگبار و خمپاره همیشه در گوش است. مردم روستاها و شهرها آواره و سرگردان شده اند. کودکان گرسنه و لرزان در آغوش مادران ترسان بسیار به چشم می‌خورد. زمان می گذرد. عبور زمان در کنار برادران حاطره می سازد. اعمال متهورانه و بی‌باکانه بچه ‌ها حماسه می‌آفریند. منصور در کنار اصغر شهید شد و شاهد شهادت او بود. اصغر در کار رضا شهید شد و رضا شاهد شهید شد اصغر بود. و اما رضا در تنهایی شهید شد . راستی شهدا همه با هم بودند و چه جمع باصفایی! در شهادت منصور در مسجد، اصغر شهید برای مردم از منصور حرف زد، وقتی خواستم که خانه اسکندری شهید برویم، اصغر، شعار "ما تشنه هستم بهر شهادت" را سرود: وقتی منصور شهید شد رضای شهید در فراق منصور گریه کرد و صادق برای آنان نوحه میخواند و صدای دلنشین و پرجاذبه اش مرا به گریه می اندازد. بابک معتمد، احمد قنادان زاده، امیر طحان در ساحل کارون بودند. دهبان و احمد مشک در ساحل کرخه! شاید طبیعت جای دجله و فرات را با کرخه و کارون تعویض کرده است. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
آن ماه که مهر عالم رهبری است بر طلعت او شمس و قمر مشتری است تبریک بگویید به مهدی کامشب میلاد ابا محمد عسکری است 🌺فرخنده زادروز یازدهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت، حضرت امام حسن عسکری علیه السلام بر شیفتگان حضرتش مبارک باد. 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 رادیو بی­ بی­‌سی به نقل از مجله اشپیگل: هیچ کشوری به اندازه­ آلمان چنین کمک تحقیقاتی و تولیدی به عراق در تهیه یک نوع سلاح کشنده و تعیین کننده نکرده است.[۱] 🔅 سوئیس و ساخت کارخانه اورانیوم کنت تیمرمن محقق و نویسنده آمریکایی: عراقی­‌ها یک شرکت سوئیسی به نام شرکت مهندسی آلسا الو سوئیس را اجیر کردند تا کار بر روی پروژه­ اورانیوم را آغاز کند... در طول پروژه کارکنان شرکت با هیچ­کس تماس نداشتند و طرح آن­ها در کمال خفا انجام می­‌گردید. بعدها معلوم شد که این شرکت واحد تولیدی خاصی در کارخانه­ القائم عراق ایجاد کرده تا به استخراج نمک­‌های فلوئور و از جمله فلوئورآمونیم از اسید فسفریک مایع بپردازد. آن طور که کار پیش می­‌رفت القائم به صورت پروژه­ای کلیدی در کار تولید سلاح هسته­‌ای عراق در می­‌آمد و این علاوه بر وظیفه اولیه پروژه یعنی تولید مقادیر عظیم مواد شیمیایی برای استفاده در سلاح مرگبار گاز سمی بود.[۲] _____ [۱]. سوداگری مرگ، ما اعتراف می­‌کنیم. [۲] . سوداگری مرگ، (تیمرمن). http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 یادش به خیر ! توی عملیات رمضان آنقدر گرما و خل و خاک کلافه مون کرده بود که از خدامون بود، یه ترکشی💥 بخوریم و توی آمبولانس🚑 نو و کولر دار چند دقیقه ای آروم بخوابیم.🙄 چه می شد کرد اینم کل آرزو و توقع ما بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۱۰ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ■ جبهه هویزه 🔅 علیرضا جولا نقل می کند: یکی دو شب قبل از عملیات هویزه امیر احتشام در گوشه ای نشسته بود. اوایل شب بود. به کنار احتشام رفتم و پرسیدم: در چه فکری؟ امیر گفت می خواهم وصیتنامه بنویسم. گفتم: «برای چه میخواهی؟ مگر نشنیده ای که هرکی وصیتنامه بنویسد عمرش طولانی می‌شود؟ احتمال شهادت کم می شود، امیر گفت هرچه که گفته باشد من میخواهم وصیتنامه بنویسم. بعد پرسید وصیتنامه را چطوری می نویسند؟ از کجا شروع کنم؟ چه مطالبی در وصیتنامه بنویسم؟ ، گفتم نمیدانم، اما حسين علم الهدی هم به قرآن مسلط است هم به نهج البلاغه. پیش او برو و از او بپرس. امیر احتشام نزد حسین رفت و اکنون وصیتنامه اش آیاتی از قرآن و جملاتی از نهج البلاغه است که وصیتنامه ای جالب و زیباست . پس از واقعه هویزه بچه های مسجد بی تاب شده بودند. سید فرشاد مرعشی مرتب به این و آن مراجعه می کرد و می گفت: «برویم اجساد بچه ها را پیدا کنیم و بیاوریم.» بچه‌ها هم آمادگی خود را برای این کار اعلام می کردند. اما آنها که بیشتر از مسائل نظامی آگاهی داشتند میدانستند که پیکر پاک شهدای هویزه چند کیلومتر پشت جبهه قرار گرفته بود و امکان چنین کاری در آن زمان وجود نداشت و به تدریح بچه ها را قانع کردند که چنین کاری ممکن نیست. آن شب سید فرشاد مرعشی به همراه عباس صمدی و حمید علم به منطقه عملیات رفتند و دیدند که نیروهای دشمن چند کیلومتر از محل شهدای هویزه جلوتر آمده و مستقر شده اند و امکان دسترسی به شهدا وجود ندارد. ■ جبهه سوسنگرد پس از حماسه هویزه و شکست سخت نظريه جنگ کلاسیک بنی صدر، جبهه‌ها راکد شد و نیروهای عراقی به تثبیت مواضع خود پرداختند. شورای کانون در این مقطع به شهر برگشت و با توجه به بازگشایی دبیرستانها کار فرهنگی خود را از سر گرفتیم سید فرشاد مرعشی و امیرحسین همونی هم در استانداری به فعالیت سیاسی فرهنگی خود برگشتند. حسین بهرامی سعید تجویدی اواسط بهمن به جبهه سوسنگرد رفتند و در سپاه سوسنگرد کنار احمد غلامپور و عزیز جعفری بودند. فرماندهی عملیات جبهه های سوسنگرد بر عهده آنها بود. 🔅محسن نوذریان روایت می کند: در همین روزها یک تیم یازده نفره از بچه های مسجد جزایری تشکیل شد و به جبهه سوسنگرد رفتیم. اعضای این تیم من، محمدحسین آلوگردی، حمید رمضانی، امیرحسین هموئی، علی کیانی، محمد کیوان فرهاد شیرالی، علی قنواتی، جواد شالباف، ابوالقاسم سگوندی، و حسین ایرگ بودیم. فرماندهی سپاه سوسنگرد مقرر کرده بود هر گروه جدید به سوسنگرد وارد می شود، یک ماه در اختیار دژبانی باشد و نگهبانی بدهد. بچه ها مجبور بودند این شرط را بپذیرند. به دژبانی رفتیم و دو سه روزی نگهبانی دادیم، اما نگهبانی ما در دژیانی دو سه روزی بیشتر طول نکشید ما به غرب سوسنگرد رفتیم و روبه روی کارخانه یخ شهر یک محور شناسایی را بر عهده گرفتيم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۶۷ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ خلبان هلی کوپتر شنوک با دست اشاره داد سوار شوید. صدای کاید خورده بلند شد که تمام نیروها سریع سوار شوند. وقتی همه نیروها سوار شدند با کاید خورده برای خداحافظی نزد آقای عراقی رفتیم و او گفت رفتن ما با خودمان است و آمدنمان با خداست. -هم رفتن و هم آمدن شما با خداست -برای ما دعا کنید -امام زمان دعاگوی شماست -سلام ما را به امام برسانید -ان شاءالله با پیروزی برگردید -امیدوارم من هم در حالی که کتف عراقی را می بوسیدم گفتم امیدوارم در جشن پیروزی این عملیات کنار هم باشیم. -حتماً جشن پیروزی در راه است -چقدر بموقع شما آمدید -برای من و ذوالنوری این آمدن رزق الهی بود -یا علی دعایمان کنید با کاید خورده و بیسیم چی اش کنار درب هلی کوپتر نشستیم و با تکان دادن دست برای عراقی از زمین بلند شدیم. عراقی سرش را پایین انداخت و نمی دانم شاید داشت گریه می کرد. هرچه از زمین بالاتر می رفتیم، زیر پایمان کوچک تر و کوچک تر می شد. این اولین بار بود که با هلی کوپتر وارد خاک عراق می شدیم. تند و تند آیت الکرسی می خواندم و روبرویمان را نگاه می کردم. حالا دیگر هلی کوپتر بالای آن همه کوه و ارتفاع داشت حرکت می کرد و من محو این همه نقاشی های زیبای خدا شده بودم. علی جمالی فر در گوشم گفت الان چه حسی داری؟ -حس عالی -یعنی چه؟ -یادت است می گفتم گاهی حس می کنم روی ابرها دارم راه می روم -آره -الان آن لحظه های رویایی است -مهدی جای ماشاءالله چقدر خالی است -آخ گفتی -خیلی دلتنگ او شدم -او هم در بهشت یاد ما کرده است -واقعاً؟ -شک نکن اسم ماشاءالله روی روحیه ام خیلی اثر گذاشت. چهره او لحظه ای از جلوی چشمانم کنار نمی رفت. یاد خاطرات پلاژ در قبل کربلای ۴، افتادم. خنده های ماشاءالله. نماز شب و قران خواندن و گریه های او. چنان در حال خودم بودم که نمی فهمیدم کجا هستم. برای لحظه ای هلی کوپتر تکان شدیدی خورد به طوری که ناخوداگاه گفتم یا حسین و کایدخورده را محکم گرفتم. او که از این حرکت من جا خورده بود گفت چرا این قدر می ترسی؟ -نه، توی حال خودم بودم -پس از هال بیا بیرون صدای خنده علی جمالی تمام نگرانی ام را از بین برد حال و حوصله ساکت نشستن را نداشتم. آرام به طرف صندلی خلبان رفتم و با صدای بلند گفتم می توانم سوالی بپرسم؟ -بگو -اگر الان میگ های عراقی بیایند چه می کنی؟ -غلط می کند بیایند -حالا اگر آمدند؟ -می روم پایین لای ارتفاعات -همین ؟ -بله -چه طور؟ -میگ نمی تواند پایین بیاید کایدخورده محکم به شانه ام زد و گفت چه می کنی؟ -سؤال می پرسم -حالا؟ -چه عیب دارد -ما در هوا هستیم -چه اشکالی دارد -خلبان سرش به کارش است -ولی خیلی سرحال است -سرجایت بنشین بهتر است حرف فرمانده ام را نمی شد گوش ندهم. کنار پنجره نشستم و مناظر بیرون را نگاه می کردم. از بالای روستاهای عراقی که رد می شدیم چقدر دیدنی بود. شاید نیم ساعتی در راه هوایی بودیم که خلبان رو به کایدخورده کرد و گفت می رویم پایین. آماده باشید نشستن هلی کوپتر در محوطه ای باز به سرعت صورت گرفت و بچه های اطلاعات لشکر که در انتظار ما بودند ما را به سمت محل از قبل تعیین شده ای هدایت کردند. تا علی جمالی فر پیاده شد پشت سر او از هلی کوپتر پایین آمدم که بلافاصله چند گلوله توپ در اطرافمان بزمین نشست. خندیدم و گفتم این گلوله ها را به مناسبت ما در کردند؟ علی جمالی گفت آره اگر بمانی بعدی روی سرمان می نشینند همگی پس از طی مسافتی در محوطه ای که سنگرهای زیادی قرار داشت مستقر شدیم. از کایدخورده که داشت نیروها را جابجا می کرد پرسیدم تا کی اینجا می مانیم؟ ـ معلوم نیست ـ منظورم عملیات است حالا تا عرقمان خشک شود وقت داریم هر کدام از نیروها همراه عده ای از گروهانها در سنگری جای داده شدند. قرار شد تا اطلاع ثانوی منتظر دستور فرماندهی لشکر باشیم. آن روزها حشمت کربلایی، معاون عملیات لشکر بود و کار جابجایی گردان ها را زیر نظر داشت. نماز ظهر و عصر را خواندم وبه طرف بچه ها رفتم و با هر کدام کمی حرف می زدم و سراغ دیگری می رفتم. سؤال مشترک همه بچه ها این بود تا کی این جا می مانیم؟ عملیات کی می رویم؟ برای نهار به سمت سنگر فرماندهی برگشتم و در حالی که علی جمالی برایم کنسرو ماهی را باز می کرد گفت بخور ماهی جنوب است -از کجا فهمیدی؟ -از عکس ماهی مرد حسابی ماهی همه جای ایران است وقتی ماهی آماده شد دیدم او کنار کشید و گفت نوش جانت بخور ـ چرا مگر تو نمی خوری؟ -نه -چرا؟ -اشتهاء ندارم -چرا؟ -حال و حوصله ندارم -باز یاد ماشاءالله افتادی؟ -آره -صبور باش -این چه تقدیریه او برود و من بمانم؟ -تقدیر است  و ما هیچکاره ایم -جدایی خیلی اذیتم می کند -خدا کمکت کند -برایم دعا کن عصر به سرعت از چشمانمان دور شد و سیاهی شب روی سرمان چادرش را کشید و ستاره ها مهمان ما شدند. با علی در سنگر
نمازمان را خواندیم و قدری در مورد رئوفی فرماندهی لشکر حرف زدیم. تا علی گفت شام می خوری گفتم نه حال ندارم و می خواهم بخوابم پتویی را زیر سرم گذاشت و نفهمیدم کی خواب رفتم. قبل از اذان صبح از خواب بیدار شدم که دیدم علی و کاید مشغول نماز شب هستند. آرام و ساکت داشتند با خدای شان دردل می کردند. از دیدن آن صحنه دلدادگی و عشق، لذت بردم و سجده شکر کردم که خداوند جوانی ام را در کنار این بزرگان رقم زده است. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 کمک­های شیمیایی و بیولوژیک آمریکا به عراق شبکه تلویزیونی AB آمریکا: صدام حسین از یک شرکت آمریکایی به نام "آل کولاک" در بالتیمور، بیش از ۵۰۰ تن ماده شیمیایی به نام "فیودی گلیکول" خریداری نمود که این ماده به گونه­‌ای بود که در صورت مخلوط شدن با اسید کلریدریک به گاز خردل تبدیل می­گردید. بنا بر گزارشی، شرکت­های خصوصی آمریکا در دهه ۸۰ با گرفتن مجوز از طرف وزارت بازرگانی آمریکا نمونه­هایی از مواد بیولوژیکی و میکروبی را به عراق صادر کرده­‌اند که این مواد از نوع ضعیف شده نبوده و قادر به تولید مثل بوده­ است. در میان آن­ها میکروب سیاه زخم، طاعون و همچنین یک باکتری سمی به نام "ستریدیوم با تولینی" به چشم می­خورد(7) _ (7) ما اعتراف می­‌کنیم، دعاوی ایران. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 یزله به رسم اعراب ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ در روزهای منتهی به عملیات والفجر هشت به‌ روستای خضر آبادان منتقل شدیم و در خانه های تخلیه شده اعراب سکنی گزیدیم. در همان روزهای حضورمان کاظم هویزه و حاج ناصر سخراوی با هماهنگی چند تن از بچه های گروهان دیگری با گریمی که شبیه مردم منطقه بود وارد منازل شده و به اتاقها سرک می کشیدند و با صحبت های طنز، تذکراتی به بچه ها می دادند. موقع رفتن هم به رسم عربها اقدام به یزله (پایکوبی) همراه با اشعار حماسی می کردند. ابتدا از رفتار آن ها تعجب کردیم و به روی خودمان نیاوردیم و زمانی که به حقه آنها پی بردیم با اشعار عربی که همراه داشتیم با آنها همراه شدیم و غافلگیرشان کردیم. این برنامه با استقبال زیاد بچه روبرو شد و کسانی که عربی نمی دانستند هم وارد جمع شدند و با خوشحالی ادای اعراب را در می آوردند و بالا و پایین می پریدند و چفیه ها را در هوا به گردش در می آوردند. ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۶۸ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ روز ششم تیر ماه بود و هوای کمی گرم و پشه های عجیب و غریبی ما را اذیت می کردند. دستهایم از شدت خاریدن زخم شده بودند. علی گفت از تدارکات پمادی پیدا کنیم تا کمی راحت بشویم -علی جان این جا عراق است -یعنی چه ؟ -یعنی فقط در حد غذا آن هم کنسرو بما کمک می کنند بهر حال شب و روزمان را پشه ها، سیاه کرده بودند و هیچ کاری هم از دستمان بر نمی آمد و باید تحمل می کردیم. ساعت ۷ شب علی رادیو کوچک همراهش را روشن کرد که ناگهان اعلام شد رزمندگان در غرب کشور عملیاتی را انجام دادند از علی پرسیدم یعنی چه ؟ -یعنی همین که شنیدی مشغول این حرف ها بودیم که صدای بیسیم بلند شد که حسن حسن حشمت. فرماندهی گردان گوشی را گرفت و گفت حسن بگوشم -اوضاع چه طور است؟ -خوب خوب -آماده هستید؟ -خیلی وقت است -دارم میایم پیش شما. نیم ساعت بعد حشمت با موتوری از راه رسید و کالک سفیدی را از جیب پیراهنش در آورد و روی زمین پهن کرد و گفت مش حسن خوب نگاه  این کالک کن می خواهم محور عملیات گردان حمزه را تشریح کنم. در خدمتم. بفرما او مفصل محور ما را توضیح داد و خداحافظی کرد و رفت. کاید خورده به پیک گردان گفت بگو بهمن و مش رحیم بیایند اینجا. ۵ دقیقه بعد آنها هم آمدند و برای بار دوم کایدخورده محل عملیات ما را توضیح داد. بهمن پرسید حرکت کی است؟ -معلوم نیست -فردا است؟ -معلوم نیست -الان نیروها بخوابند؟ -نه آماده باشید بعد از رفتن بهمن و رحیم، ما سه نفری با هم حرف می زدیم و یک گوشمان هم به مکالمه بیسیمی فرمانده گردان ها درگیر بود. حدود ساعت ۱۰ شب صدای حشمت آمد که به فرمانده گردان های فتح و کربلا که از شهرهای بهبهان و اهواز بودند گفت شروع کنید و با توکل خدا بروید جلو. صدای کوسه چی و حشمت مدام بلند بود و فرماندهان گردان ها را فرماندهی می کردند. نیم ساعتی گذشت که حشمت فریاد زد چرا عقب آمدید؟ صدایی از آن سوی بیسیم می گفت حشمت آتش خیلی سنگین است -یعنی چه ؟ -بچه های زیادی شهید شدند -هیچ راهی نیست؟ -اینجا جهنم شده است -منتظر دستور باشید از نوع مکالمات حشمت و فرمانده فتح معلوم بود اوضاع خیلی قمر در عقرب شده است. از مش حسن پرسیدم به نظرت چه طور می شود ؟ -هرچه می شود بشود باز صدای حشمت بلند شد که می گفت بروید جلو. بمانید قتل عام می شوید ـ نمی شود رفت جلو -نروید الان خودم می آیم آن جا -نمی شود -باور کن عراق دارد می آید بالا .صبور باشید شنیدن حرفهای بیسیمی یک طرف و حضور در صحنه عینی یک طرف. مش حسن گفت خدا بداد گردان های فتح و کربلا  برسد -چه طور.؟ -مگر گوش نمیدهی چه شده؟ -یعنی عراق جان گرفته؟ -آره دو ساعتی گذشت و حرفهای حشمت اثری نداشت و تمام دو گردان عقب نشینی کردند و عراقی ها روی ارتفاع مستقر شدند. تا صبح ما گوشمان به مکالمات بیسیمی بود. نگاهی به ساعت کردم که دیدم اذان صبح شده و ما متوجه زمان نشده بودیم. به مش حسن گفتم اذان شده؟ -اذان صبح؟ -بله -مطمئن هستی؟ -آره ساعت چهار و نیم است -چقدر زمان زود گذشت -من هم باورم نمی شود نمازمان را خواندیم و همچنان منتظر شنیدن صدای کوسه چی یا حشمت بودیم که بگوید گردان حمزه حرکت. آفتاب در آمد و ما چشم انتظاری رهایمان نمی کرد. ساعت هفت و نیم سرم را به دیوار سنگر گذاشتم تا کمی استراحت کنم. صدای مش حسن بیدارم کرد که می گفت -حالا وقت خواب است؟ -چه کنم. سر درد دارم -مش رحیم را خبر کن -خبری شده؟ -کار دارم بلافاصله با بیسیم مش رحیم را صدا زدم و او آمد و همه منتظر حرف زدن فرماندهی گردان شدیم. او در حالی که نگاهی به ساعتش کرد گفت مش رحیم از این لحظه تمام نیروهای گردان در گروهان تو قرار می گیرند. -فرمانده دسته ها را چه کنم.؟ -خودت تعیین کن او کمی فکر کرد و گفت سه فرمانده دسته ام بشوند علی محمد قربانی، محمد یوسفی و یاسم پورمیرزا. خوب است؟ -خود دانی -حالا چه کنم؟ -بعد از نماز ظهر بیایید این جا -روی چشم لحظات به تلخی و سختی می گذشتند و از آینده هیچ خبری نداشتیم. بهمن بیرم وند قبل نماز به سراغم آمد و گفت اوضاع چه می شود؟ -نگرانم -نگرانی؟ چرا؟ -هیچ چیز معلوم نیست -همین نگرانم کرده است سردی هوا اذیتم می کرد و کاری نمی توانستم بکنم. کنار علی جمالی نماز ظهر و عصر را خواندم و مشغول خوردن مقداری نان خشک شدم علی برای این که قدری فضا را عوض کند گفت مهدی! زاهد شدی. -نه. چیزی نیست بخورم ساعت ۵ عصر مش رحیم، بهمن و سه فرمانده آمدند و مش حسن مفصل برای آنها ماموریت را تشریح کرد. بهمن گفت بلای فتح و کربلا سرمان نیاید؟ -ممکن است -چه کنیم؟ -مقاومت و عقب نیامدن -روی چشم ماموریت گردان رسیدن به ارتفاع و گذشتن از سه یال است که پاسگاه فشن روی آن قرار دارد که عراقی ها آن جا بشدت مقاومت می کنند بهمن گفت دخل شان را می آوریم -بگو به اذن خدا -به اذن خدا -حالا درست شد او به اطلاعات گردان گفت همرا